| | | | | | |
|
کسی که قصد ز عالم به خواب و خور دارد |
|
اگر چه چهرهش خوب است طبع خر دارد |
|
|
بخر شمارش مشمارش، ای بصیر، بصیر |
|
اگرچه او بهسر اندر چو تو بصر دارد |
|
|
نه هرچه با پر باشد ز مرغ باز بود |
|
که موش خوار و غلیواژ نیز پر دارد |
|
|
ز مردم آن بود، ای پور، از این دو پای روان |
|
که فعل دهر فریبنده را ز بر دارد |
|
|
چو چاره نیستش از صحبت جهان جهان |
|
اگر جفاش نماید جفاش بردارد |
|
|
ز بیم درد نهد مرد دنبه بر دنبل |
|
نه زانکه دنبل نزدیک او خطر دارد |
|
|
جهان اگر شکر آرد به دست چپ سوی تو |
|
به دست راست درون، بی گمان تبر دارد |
|
|
درخت خرما صدخار زشت دارد و خشک |
|
اگر دو شنگله خرمای خوب و تر دارد |
|
|
جهان به آستی اندر نهفته دارد زهر |
|
اگرچه پیش تو در دستها شکر دارد |
|
|
منافق است جهان، گر بنا گزیر حکیم |
|
بجویدش به دل و جان ازو حذر دارد |
|
|
در این سرای ببیند چو اندرو آمد |
|
که این سرای ز مرگی در دگر دارد |
|
|
همیشه ناخوش و بیبرگ و بینوا باشد |
|
کسی که مسکن در خانهی دو در دارد |
|
|
چو بر گذشت در این خانه صد هزار بدو |
|
مقر خویش نداردش، ره گذر دارد |
|
|
به چشم سر نتواندش دید مرد خرد |
|
به چشم دل نگرد در جهان، اگر دارد |
|
|
اگرت داد نداد، ای پسر، جهان، او را |
|
همی بپای جهاندار دادگر دارد |
|
|
ز بهر دانا دارد همی بپای خدای |
|
جهان و دین را، نه ز بهر این حشر دارد |
|
|
بتر بود ز حشر بلکه گاو باشد و خر |
|
کسی که قصد در اینجا به خواب و خور دارد |
|
|
ز بهر دانش و دین بایدش همی مردم |
|
که خود خورنده جزین بی شمار و مر دارد |
|
|
به خور مناز چو خر، بل شرف به دانش جوی |
|
که خر به خور شکم از تو فراختر دارد |
|
|
شکم چو بیش خوری بیش خواهد از تو طعام |
|
به خور مخارش ازیرا که معدهگر دارد |
|
|
به جوی و جر تو چرا می دوی به روز و شبان |
|
اگر نه معده همی مر تو را بجز دارد |
|
|
هگرز راه ندادش مگر به سوی سقر |
|
کسی که معده پر از آتش جگر دارد |
|
|
سلاح دیو لعین است بر تو فرج و گلو |
|
به پیش این دو سلاحت همی سپر دارد |
|
|
حذرت باید کردن همیشه زین دو سلاح |
|
که تن ز فرج و گلو در به سوی شر دارد |
|
|
ستم رسیدهتر از تو ندید کس دگری |
|
که در تنت دو ستمگار مستقر دارد |
|
|
ز دیو تنت حذر کن که بر تو دیو تنت |
|
فسوسها همه از یکدگر بتر دارد |
|
|
نگر که هیچ گناهت به دیو بر ننهی |
|
اگرت هیچ دل از خویشتن خبر دارد |
|
|
مباش عام که عامه به جهل تهمت خویش |
|
چه بر قضای خدای و چه بر قدر دارد |
|
|
تو گوش و چشم دلت بر گشای اگر جاهل |
|
دو چشم و گوش دل خویش کور و کر دارد |
|
|
قبای شاه ز دیباست نرم و با قیمت |
|
اگرچه زیر و درون پنبه و آستر دارد |
|
|
نگاه کن که چه چیز است در تنت که تنت |
|
بدوست زنده و زو حسن و زیب و فر دارد |
|
|
چه گوهر است که یک مشت خاک در تن ما، |
|
به فر و زینت ازو گونهگون هنر دارد؟ |
|
|
بدو دو دست و دو پایت بگیرد و برود |
|
زبان ازو سخن و چشم ازو نظر دارد |
|
|
چرا که موی تو زو رنگ قیر دارد و مشک |
|
رخانت رنگ طبر خون و معصفر دارد؟ |
|
|
چرا که تا به تن اندر بود نیارامد |
|
تنت مگر که مر این چیز را بطر دارد؟ |
|
|
همی دلت بطپد زو به سان ماهی ازانک |
|
زمنزل دل تو قصد زی سفر دارد |
|
|
زمنزل دلت این خوب و پرهنر سفری |
|
بدان که روزی ناگاه رخت بردارد |
|
|
به زیر چرخ قمر در قرار مینکند |
|
قرارگاه مگر برتر از قمر دارد |
|
|
ازین سرای برون هیچ مینداند چیست |
|
از این سبب همه ساله به دل فکر دارد |
|
|
جز آن نیابد از این راز کس خبر که دلش |
|
زهوش و عقل در این راه راهبر دارد |
|
|
شریف جان تو زین قبهی کبود برون |
|
چنانکه گفت حکیمی، یکی پدر دارد |
|
|
ضعیف مرد گمان برد کو همی گوید |
|
«خدای ما به جهان در زن و پسر دارد» |
|
|
از آن حکیم چو تقلیدی این سخن بشنود |
|
به جهل گفت «چه دانیم ما؟ مگر دارد» |
|
|
خدای را چه شناسد کسی که بر تقلید |
|
دو چشم تیره و دل سخت چون حجر دارد؟ |
|
|
نه چشم دارد در دل نه گوش، بل چو ستور |
|
ز بهر خواب و خورش چشم و گوش و سر دارد |
|
|
بزرگ نیست نه دانا به نزد او مگر آنک |
|
عمامهی قصب و اسپ و سیم و زر دارد |
|
|
هزار شکر مر آن را که جود و قدرت او |
|
به صورت بشر اندر چنین بقر دارد |
|
|
بدین زمان و بدین ناکسان که دارد صبر؟ |
|
مگر کسی که ز روی و حجر جگر دارد |
|
|
زشعر حجت وز پندهاش برتو خوری |
|
اگر درخت دل تو ز عقل بر دارد |
|