| | | | | | |
|
گرگ آمده است گرسنه و دشت پر بره |
|
افتاده در رمه، رمه رفته به شب چره |
|
|
گرگ، از رمهخواران و رمه، در گیا چران |
|
هر یک به حرص خویش همی پر کند دره |
|
|
گرگ گیا برهاست و بره گرگ را گیاست |
|
این نکته یاد گیر که نغز است و نادره |
|
|
بنگر در این مثال تن خویش را ببین |
|
گرگ و بره مباش و بترس از مخاطره |
|
|
از بهر آنکه تا بره گیری مگر مرا |
|
ای بیتمیز، مر دگری را مشو بره |
|
|
گر نه بره نه گرگ نهای، بر در امیر |
|
چونی؟ جواب راست بده بیمناظره |
|
|
ترسی همی که ار تو نباشی ز لشکرش |
|
بیتو نه قلب و میمنه ماند نه میسره؟ |
|
|
گر تو به آستی نزنی میثرهی امیر |
|
ترسم که پر ز گرد بماندش میثره |
|
|
فخری مکن بدانکه تو میده و برهخوری |
|
یارت به آب در زده یک نان فخفره |
|
|
زیرا که هم تو را و هم او را همی بسی |
|
بیشام و چاشت باید خفتن به مقبره |
|
|
چون نشنوی همی و نبینی همی به دل؟ |
|
گوشت به مطرب است و دو چشمت به مسخره |
|
|
وز آرزوی آنکه ببینی شگفتیی |
|
بر منظری نشسته و چشم به پنجره |
|
|
چیزی همی عجبتر از این تن چه بایدت |
|
بسته به بند سخت در این نیلگون کره؟ |
|
|
این جان پاک تو ز چه رو مانده است اسیر |
|
پنهان در این حوران و دست و کران بره؟ |
|
|
گر جای گیر نیست چو جسم این لطیف جان |
|
تن را چرا تهی است میانش چو قوصره |
|
|
دو قوصره همی به سفر خواست رفت جانت |
|
زان بر گرفت سفرهی در خورد مطهره |
|
|
بنگر که چون به حکمت در بست کردگار |
|
سفرهی تو را و مطهره را سر به حنجره |
|
|
گر تو تماخره کنی اندر چنین سفر |
|
بر خویشتن کنی تو نه بر من تماخره |
|
|
بر منظره به قصر تماشا چه بایدت؟ |
|
اینک تن تو قصر و سرت گرد منظره |
|
|
آن را کن آفرین که چنین قصرت او فگند |
|
بیخشت و چوب و رشته و پرگار و مسطره |
|
|
بنگر به خویشتن و گرت خیره گشت مغز |
|
بزدای ازو بخار و به پرهیز و غرغره |
|
|
جری است بر رهت که پدرت اندروفتاد |
|
تا نوفتی درو چون پدر تو مکابره |
|
|
گیتی زنی است خوب و بد اندیش و شوی جوی |
|
با غدر و فتنهساز و به گفتار ساحره |
|
|
بگریزد او ز تو چو تو فتنه شدی برو |
|
پرهیزدار از این زن جادوی مدبره |
|
|
غره مشو به رشوت و پارهش که هرچه داد |
|
بستاند از تو پاک به قهر و مصادره |
|
|
با بیقرار دهر مجو، ای پسر، قرار |
|
عمرت مده به باد به افسوس و قرقره |
|
|
از مکر او تمام نپرداخت آنکه او |
|
پر کرد صد کتاب و تهی کرد محبره |
|
|
نقدی سره است عمر و جهان قلب بد، مده |
|
نقد سره به قلب، که ناید تو را سره |
|
|
در خنبره بماند دو دستت ز بهر گوز |
|
بگذار گوز و دست برآور ز خنبره |
|
|
من زرق او خریدم و خوردم به روی او |
|
زاد عزیز خویش و تهی کرد توبره |
|
|
آخر به قهر او خبرم داد، همچنین |
|
از مکر او، بزرگ حکیمی به قاهره |
|
|
خوابت همی ببرد، من انگشت ازان زدم |
|
پیش تو بر کنارهی خوش بانگ پاتره |
|
|
تو خفتهای خوش ای پسر و چرخ و روز و شب |
|
همواره میکنند ببالینت پنگره |
|
|
گرتو به خواب و خور بدهی عمر همچو خر |
|
بر جان تو وبال چو بر خر شود خره |
|
|
برگیر آب علم و بدو روی جان بشوی |
|
تا روی پر ز گرد نبائی به ساهره |
|
|
چون دست و پای پاک نبینمت جان و دل |
|
این هردو پاک نبینم و آن هردو پر کره |
|
|
پیری کجا برد ز تو گرمابه و گلاب |
|
خیره مده گلیم کهن را به جندره |
|
|
چون می فروکشد سر سروت فلک به چاه |
|
تو بر فلک همی چه کشی طرف کنگره؟ |
|
|
بپذیر پند اگرچه نیایدت پند خوش |
|
پر نفع و ناخوش است چو معجون فیقره |
|
|
از حجت خراسان آمدت یادگار |
|
این پر ز پند و حکمت و نیکو مامره |
|