هزار و یکشب/ابوالحسن عمانی

حکایت ابو الحسن عمانی

و نیز از جمله حکایت ها اینستکه خلیفه هرون الرشید را شبی بیخوابی سخت بگرفت مسرور خادم را بخواست و باو گفت جعفر برمکی وزیر را بسرعت پیش من آور مسرور بسوی جعفر رفته او را حاضر آورد خلیفه گفت ای جعفر امشب بیخوابی بر من چیره شده نمیدانم چه چیز او را زایل تواند کرد جعفر جواب داد ایها الخلیفه حکیمان گفته اند که در آئینه نظر کردن و بگرما به رفتن و شنیدن آواز خوش اندوه را ببرد خلیفه گفت ای جعفر من جمله این کارها کرده ام ولی حزن من نرفته بروح پدران پاکم سوگند که اگر تو چاره در زوال اندوه من نکنی ترا بکشم جعفر جواب داد ایها الخلیفه بشرط آن که بهر چه من اشارت کنم بپذیری خلیفه سؤال کرد مرا به کدام چیز اشارت خواهی کرد جعفر جواب داد اگر در زورقی نشسته بدجله تفرج کنیم و مکانی که قرن الصراط نام دارد برویم شاید چیزهای ناشنیده بشنویم و کسان نادیده ببینیم زیرا که گفتهاند زوال اندوه با سه چیز است یکی این سه چیز است یکی این که انسان چیز نادیده ببیند دوم آنکه ناشنیده بشنود سیم آنکه بمکانی که نرفته باشد برود در آنهنگام خلیفه هرون الرشید از جای خود برخاسته در صحبت جعفر وزیر و برادر او فضل ابن یحیی با اسحق ندیم و ابودلف و مسرور سیاف بسوی دجله روان شدند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب نهصد و چهل و هفتم در آمد

گفت ای ملک جوانبخت خلیفه هرون الرشید با آنجماعت جامه بازرگانان دربر کرده بسوی دجله روان شدند و در زورقی نشسته همی رفتند تا بمکانی که قصد کرده بودند برسیدند در آنجا آواز کنیز کی شنیدند که تغنی میکرد و عود می نواخت و این ابیات همی خواند

  صبح است و ژاله میچکد از ابر بهمنی برک صبوح ساز و بده جام یکمنی  
  خون پیاله خور که حلالست خون او در کار باده نوش که کاریست کردنی  
  ساقی بهوش باش که غم در کمین ماست مطرب نگاه دار همین ره که میزنی  

چون خلیفه آن آواز بشنید گفت ای جعفر این آواز بسیار نیکوست جعفر جوابداد ایها الخلیفه خوبتر از این آواز بگوش من نیامده بود و لکن سماع از پشت پرده نیمه سماع است و تمام سماع آنست که درون پرده باشیم خلیفه گفت ای جعفر برخیز و از خداوند خانه اجازت بخواه شاید این مغنیه را بعیان ببینیم در حال از زورق بدر آمدند و در کوفته اجازت خواستند ناگاه جوانی نیکو منظر و خوش گفتار بسوی ایشان بیرون آمد و گفت ایخواجگان اهلا و سهلا که مرا نواخته و منت برجان من نهاده اید اکنون بخانه در آئید ایشان بخانه در آمدند آن جوان پیش پیش در دهلیز همی رفت تا بخانه رسیدند که دیوارها و سقفهای آنمکان بآب زر و لاجورد منقش بود در آنجا ایوانی دیدند که پرده دیبا بر آن آویخته و در آن ایوان صد تن کنیز کان قمر منظر بودند آن جوان بانک بکنیز کان زد و در حال ایشان از کرسی ها بزیر آمدند آنگاه خداوند خانه روی بجعفر آورده گفت ای خواجه من بزرگترین شما را نمی شناسم هر کس از شما برتر و رتبه اش افزونتر است در صدر مجلس بنشیند و سایر پارانش هر یک در مرتبه خویش جای گیرند ایشان هر یک در جای خویش بنشستند و مسرور خادم در برابر ایشان بایستاد پس از آن خداوند خانه گفت ای مهمانان آیادستوری میدهید که خوردنی از بهر شما حاضر آورم گفتند حاضر آور پس او کنیز کانرا بحاضر آوردن طعام بفرمود چهار تن از کنیزان که میان بخدمت بسته بودند سفره بنهادند و گونه گونه خوردنی ها فروچیدند ایشان طعام خورده دست بشستند آنگاه جوان گفت ایخواجگان اگر شمارا حاجتی باشد مرا از آن آگاه کنید تا از بر آوردن آن حاجت سعادتمند شوم گفتند ما آوازی از پشت دیوار تو بشنیدیم و بشنیدن آن آواز و دیدن خداوند او مایل گشتیم اگر از مکارم اخلاق خود منتی نهی حاجت ما برآوری و مارا حاجت همین است چون کنیزک را دیده و آواز او بشنویم از هر جا که آمده ایم بدانجا باز خواهیم گشت در حال آن جوان رو بکنیز کی سیاه کرده گفت خاتون خوبش حاضر آور آنگاه کنیزک برفت و کرسی آورده بگذاشت و دوباره بازگشت دخترکی مانند آفتاب با خود بیاورد دخترک پری روی بر کرسی بنشست پس از آن کنیز سیاه همیانی حریر آورده باو داد آن مشتری طلعت عودی مرصع بگوهرها از همیان بدر آورد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب نهصد و چهل و هفتم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت آن لعبت مشتری عود گرفته تارهای او استوار کرد و راهی بزد و این ابیات برخواند

  بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت بشرط آنکه نگوئیم از آنچه رفت حکایت  
  بدین یکی شده بودم که گرد عشق نگردم ترا بدیدم و بازم بدوخت چشم درایت  
  مرا سخن بنهایت رسید و فکر بپایان هنوز وصف کمالت نمیرسد بنهایت  

چون ابیات بانجام رسانید سخت بگریست و هر کس در آنخانه بود همگی بگریستند آنگاه خلیفه گفت از خواندن این دخترک چنین مینماید که عاشقی است از یار جدا گشته خلیفه از خواندن او در طرب شد و باسحق گفت بخدا سوگند که من چنین تغنی ندیده بودم اسحق گفت مرا نیز از این تغنی عجب آمد خلیفه هرون الرشید با همۀ اینها چشم بخداوند خانه دوخته در شمایل بدیع و صورت خوب او تامل می کرد دید که در گونه او اثر زردی هست باو گفت ای جوان میدانی که ما کیستیم آن جواب گفت لا و الله جعفر گفت این امیر المؤمین پسر عم سید المرسلین است و نامهای جماعت را یک یک باز گفت پس از آن خلیفه فرمود خواهم سبب زردی گونه خود با من بازگوئی آن جوان گفت أیها الخلیفه حدیث من عجیب و کار من غریب است خلیفه گفت مرا آگاه کن شاید شفای تو در دست من باشد آنجوان گفت ایها الخلیفه من مردی ام بازرگان و از شهر عمانم پدر من بازرگانی بود خداوند مال او را در دریا سی کشتی بود که در هر سال سی هزار دینار اجرت میگرفت و او مردی بود کریم چون او را هنگام وفات در رسید مرا نزد خود خوانده وصیت بگذارد و در گذشت و پدر من شریکها داشت که از مال او تجارت میکردند و در دریا سفر مینمود اتفاقاً من روزی با جماعتی از بازرگانان در منزل خود نشسته بودم که غلامی از غلامان من در آمده گفت ایخواجه مردی بر در ایستاده دستوری همی خواهد من او را جواز دادم او بخانه در آمد و چیزی سرپوشیده بر سر داشت او را در برابر من نهاده سر آن بکشود دیدم که طبقی است پر از میوها در غیر موسم میوه من او را بنواختم و یکصد دینار باو عطا کردم آنمرد شکر گویان بازگشت پس از آن میوها را بیارانی که حاضر بودند بخش کردم و از ایشان پرسیدم که این میوها از کجاست که اینها در شهر ما پدید نیایند بازرگانان گفتند که این میوها از بصره است پس از آن اوصاف بصره و نیکونها و خوبیهای آن یاد کردند و گفتند در میان شهرها بهتر از بغداد جایی نیست و سیرت مردمان آنجا از همه مردمان شهرها بهتر و هوایش از هوای دیگر جاها خوشتر است مرا نفس ببغداد مشتاق شد و خاطر بدیدن آن متعلق گشت در حال برخاسته عقار وضیاع و املاک و کشتیها و غلامان و کنیزان بفروختم و مرا جز گوهرها و معدنیات هزار هزار زر سرخ جمع آمد یکی کشتی کرایه کرده مالهای خود بر آن کشتی بنهادم و شبانروز سفر همی کردم تا ببصره رسیدم چند روز در آنجا اقامت کرده سفینه کرایه کردم و مال در آن سفینه گذاشته روزی چند سفر کردم تا ببغداد رسیدم در آنجا از مسکن بازرگانان و از بهترین مکانها جویان شدم مرا بمحله کرخ دلالت کردند بسوی آنمحلت آمده بکوچه که درب الزعفران نام داشت خانه کرایه کردم و همه مال خود در آنخانه نقل نمودم و تا سه روز در آنخانه اقامت کردم پس از آن در یکی از روزها پاره از مال برداشته روی بتفرج گذاشتم و آنروز روز آدینه بود بسوی جامع منصور رفته صلوة آدینه بجای آوردم و با مردم بمکانی که قرن الصراطش میگفتند بیرون رفتم در آنجا قصری دیدم بلند که او را منظره بسوی دجله مینگریست من در میان مردمان بآن قصر شدم در آنجا شیخی دیدم نشسته و جامهای نیک و در بر دارد و رایحه خوش از او همی آید و در خدمت او چهار تن کنیزکان و پنج تن غلامان بودند من از شخصی نام و صنعت آن شیخ باز پرسیدم آن شخص گفت این شیخ طاهر بن علاست که هر کس نزد او آید بخورد و بنوشد و بخوبرویانی که در نزد او هستند نظاره کند من گفتم بخدا سوگند دیرگاهی است که من از پی چنین شخص میگشتم چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب نهصد و چهل و نهم آمد

گفت ای ملک جوانبخت آنجوان گفت ای خلیفه من پیش آنجوان رفته او را سلام دادم و باو گفتم ایخواجه همیخواهم که امشب مهمان تو شوم و از صحبت کنیز کی بر خوردار باشم شیخ گفت جای در چشم من داری ولکن ایفرزند در نزد من کنیزکان خوبرو بسیارند بعضی از ایشان شبی بده دینار و بعضی شبی بچهل دینار و پارۀ در هر شبی بیشتر از چهل دینارند تو هر کدام که خواهی اختیار کن گفتم از آنانکه شبی بده دینارند اختیار کنم پس سیصد دینار از بهر یکماه بشیخ بشمردم شیخ مرا بغلامی سپرد غلام مرا بگرمابه که در آن قصر بود برد و خدمت نیکو از بهر من بجای آورد پس از آن مرا از گرمابه بسوی مقصوره برده در بکوفت کنیز کی بدر آمد غلام با و گفت مهمان خود را بگیر آن کنیزک باجبین گشاده تبسم کنان مرا گرفته بخانه منقش داخل کرد من در آن کنیز تأمل کرده عارض او را مانند بدر تمام دیدم و دو تن کنیزکان در خدمت او بودند که بزهره و مشتری میمانستند پس از آن کنیزک نشسته مرا در پهلوی خود بنشاند و طعام خواست کنیزکان خوانی که گونه گونه خورشها در وی بود بنهادند چون خوردنی بخوردیم خوان برداشته و مائده شراب بگستردند و نقل و می و ریحان فروچیدند من یکماه بدینسان با آن ماهروی بسر بردم پس از یکماه بگرما به رفته بسوی شیخ باز آمدم و باو گفتم ایشیخ کنیز کی میخواهم که یک شب او بیست دینار باشد شیخ گفت زر بیاور من بمنزل رفته زر بیاوردم و ششصد دینار از بهر یکماه او بشمردم آنگاه غلامی را آواز داده گفت خواجه خود را بگرمابه اندر بر غلامک مرا بگرما به برد و چون بیرون آورد بدر قصر بایستاد و در بکوفت کنیز کی بدر آمد غلام گفت مهمان خود را در یاب آن کنیزک با طوارهای خوش مرا ملاقات کرد و مرا بغرفة برده در صدر بنشاند آنگاه خوردنی بخواست خوانی پر از همه گونه طعامها بنهادند خوردنی بخوردیم پس از آن کنیزک عود گرفته این دو بیتی برخواند

  گر دست دهد ز مغز گندم نانی وز می دومنی ز گوسفندی رانی  
  با ماه رخی نشسته در و یرانی عیشی است که نیست حد هر سلطانی  

من یکماه در نزد آنماه روی بعیش و نوش بسر بردم پس از آن بسوی شیخ آمده با او گفتم کنیز کی را که یک شب آن چهل دینار باشد همی خواهم شیخ گفت زر بده من هزار و دویست دینار از بهر یکماه بشمردم مرا بسوی کنیز کی بفرستاد من در نزد آن بدیع الجمال یکماه بسر بردم پس از آن نزد شیخ شدم و آن وقت هنگام شام بود قیل و قال بسیار و آوازهای بلند شنیدم و حادثه از شیخ جویان شدم شیخ بمن گفت امشب در نزد ما مشهور ترین شبهاست و در این شب همه مردمان با یکدیگر بتفرج شوند اگر میخواهی بفراز بام رفته بایشان تفرج کن من در حال بفراز بام در آمده پرده آویخته یافتم و در پشت پرده مکانی دیدم وسیع که فرشهای حریر در آن مکان گسترده بودند و در آنجا دختر کی بود بدیع الجمال که هوش از نظار گیان میر بود و در پهلوی او پسری قمر منظر بود که هر دو دست در گردن یکدیگر داشتند و یکدیگر را همی بوسیدند ایخلیفه من چون ایشان را دیدم نتوانستم بخویشتن مالک شوم و ندانستم که من در کجا هستم پس چون از بام فرود آمدم از کنیزکی که من در نزد او بودم دخترک را جویان شدم و صفت دخترک با و گفتم او سؤال کرد ترا با آن دخترک چه کار است گفتم بخدا سوگند او عقل من در ربوده آن کنیزک تبسمی کرده گفت ای ابوالحسن این دخترک که دیدی دختر طاهر بن علاست و او خاتون ماست ما همه کنیزکان او هستیم ای ابوالحسن آیا میدانی که شب و روز او چند دینار است گفتم لا والله نمیدانم آن کنیزک گفت شب وروز او پانصد دینار است و از او حسرتها در دل ملوک است من با خود گفتم بخدا سوگند بروم و همه مال خود از بهر این دختر ک میاورم پس آن شب را با اندوه و محنت و بیداری بروز آوردم چون با مداد شد بگر ما به رفته جامه فاخر پوشیدم و بنزد پدر آن دخترک آمده با او گفتم ایخواجه دختری همی خواهم که شب او پانصد دینار باشد گفت زر بشمار من پانزده هزار دینار یکماه اول را بشمردم زرها از من گرفته با غلامکی گفت اینرا نزد خاتون خود حاضر کن غلام مرا گرفته بوی خانه آورد که از آنخانه ظریفتر در روی زمین خانه ندیده بودم چون بخانه اندر شدم همان دخترک را نشسته یافتم ایها الخلیفه از دیدن او عقلم برفت و هوشم بپرید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب نهصد و پنجاهم برآمد

گفت ایملک جوانبخت آنجوان با خلیفه گفت ایها الخلیفه آندخترک را دیدم که بماه شب چهارده همی مانست و بدانسان بود که شاعر گفته

  سنبل و سوسن نمود از زلف و عارض یار من سنبلی بس با بلا و سوسنی بس با فتن  
  سوسن از سیم سپید و سنبل از مشک سیاه در سپیدی صد ملاحت در سیاهی صد شکن  
  نور و زیب از قد و روی او همی خواهند وام جرم ماه اندر سپهر و شاخ سرو اندر چمن  

شاعر دیگر نیز گفت

  مشتری روی منا گر مشتری بیند ترا مشتری گردد بدیده دیدنت را مشتری  
  جا دوان چشمت آموزدهمیشه جادوی دلبران زلفت آموزد همیشه دلبری  

پس من بآن دخترک سلام دادم او مرحبایی زد و دست مرا گرفته در پهلوی خود بنشاند و از غایت اشتیاق بیم از هنگام جدائی کردم و سختیهای دوری بخاطر آورده این بیت بخواندم

  مرا خیال فراقت همی برد از یاد همه خوشی و همه راحت زمان وصال  

پس از آن طعام خواست چهار تن کنیزکان نار پستان خوان در برابر ما بنهادند و همه گونه خوردنی و حلوا و نقل و می و ریحان چندانکه سزاوار ملوکست فرو چیدند ما طعام خورده بمی گساری بنشستیم آنگاه کنیز کی کیسة حریر بیاورد دخترک کیسه گرفته عود از آن بدر آورد و تارهای او استوار کرد و این دوبیت برخواند

  تا دستها کمر نکنی بر میان دوست بوسی بکام دل نزنی بر دهان دوست  
  دانی حیات کشته شمشیر عشق چیست سیبی گزیدن از رخ چون بوستان دوست  

ایها الخلیفه من دیر گاهی بدینحالت در نزد او بودم تا اینکه همه مال من تلف شد آنگاه من جدائی او را بخاطر آورده سرشک از دیده روان ساختم دخترک پرسید ایجوان از بهر چه گریانی گفتم ایخاتون از روزی که نزد تو آمده ام پدرت هر شبی پانصد دینار از من گرفته اکنون مرا مالی نمانده و شاعر راست گفته است

  عزیزی تا که داری زر و دینار چو دینارت نماند آنگه شوی خوار  

دخترک گفت پدر مرا عادت اینستکه اگر بازرگانی در نزد او بیچیز شود او را سه روز مهمان کرده پس از آن بیرون کند ولکن تو راز پوشیده دار تا من وصل را حیلتی کنم که محبت تو در دل من بسیار است و بدانکه همۀ مال پدر من در زیر دست منست و پدرم مقدار مال خود نداند من هر روز بدره که پانصد دینار باند بتو دهم و تو او را بپدر من بده و بگو پانصد دینار روز بروز میدهم چون تو بدره باو دهی او بدره بمن خواهد سپرد روز دیگر نیز من بدرۀ دیگر دهم و پیوسته باین حیلت عمر بگذاریم ابها الخلیفه چون من این سخن بشنیدم شکر او بجا آوردم و دست او را بوسه دادم و تا سه سال بدینموال در نزد او بماندم و از حال او عیشی تمام داشتم اتفاقاً روزی از روزها آن دخترک کنیز خود را سخت بیازرد کنیزک گفت بخدا سوگند بدینسان که تو مرا آزردی من دل ترا بیازارم در حال کنیزک برخاسته بسوی پدر پری پیکر رفت و پدر او را از کار ما آگاه کرد طاهر بن علا برخاسته نزد من آمد و من با دختر او نشسته بودم با من گفت ای فلان گفتم لبیک گفت عادت ما اینست که اگر بازرگانی در نزد ما بی چیز شود سه روز او را مهمان کنیم تو یک سال است در نزد ما خورده و نوشیده و آنچه دلت خواسته همان کرده آنگاه رو بغلامان کرده گفت جامه از این بر کنید غلامان جامه از من کنده جامه که پنج درم قیمت داشت بمن پوشانیدند و ده درم سیم بمن داده با من گفت خاطر تو نگاه داشته ترا نزدم و دشنامت ندادم ولکن بیرون شو و از پیکار خویش رو اگر در این شهر بمانی خونت بهدر خواهد رفت ایها الخلیفه من با دل پریشان و دماغ مالیده بیرون آمدم و نمی دانستم که بکدام سو روم هزاران اندوه در دل من فرود آمد و با خود گفتم چگونه میشود که با هزار هزار دینار زر بسوی این شهر بیایم و تمامت آنها در خانه این شیخ پلید تلف کنم و از آن پس با خاطر شکسته و تن برهنه از نزد او بیرون روم پس سه روز در بغداد اقامت کردم و خوردنی و نوشیدنی نچشیدم در روز چهارم سفینه دیدم که بسوی بصره روانست در آن سفینه نشسته ببصره رفتم و ببازار داخل شدم و بغایت گرسنه بودم مردی بقال مرا بدید برخاسته در آغوشم گرفت که او با من و پدر من شناسا بود پس از آن بقال حالت من باز پرسید من تمامت حکایت با او حدیث کردم جواب داد بخدا سوگند این کارها بکار خردمندان نمی ماند اکنون که این ماجری بر تو رفته چه در دل داری و چه خواهی کرد گفتم ای عم نمیدانم چه کار کنم جواب داد در نزد من می نشینی که خرج ودخل مرا بنویسی و هر روز ده درم بتو دهم و خوش و پوشش تو بذمت من باشد من گفتم آری چنین کنم ایها الخلیفه یک سال نزد او نشستم تا یک صد دینار پدید آوردم آنگاه در کنار دریا غرفه کرایه کردم که شاید یکی کشتی بیاید و بضاعتی در آن کشتی باشد و من با آن زرها بضاعت شری کرده بسوی بغداد روم و پیوسته در این خیال بودم که روزی کشتی ها بیامدند و بازرگانان از بهر شری رو بکشتی ها نهادند من نیز با ایشان روان شدم چون بخداوند کشتی رسیدیم غلامان را گفتند بساط حاضر آورید غلامان بساط بگستردند و انبانی از خرجین بدر آودند و انبان گشوده آن چه در انبان بود ببساط فرو ریختند و از خوبی گوهرها و لؤلؤها و مرجان و یاقوت و عقیق که در انبان بودند چشم نظارگیان خیره ماند و عقول حیران شد. چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب نهصدو پنجاه و یکم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت آن جوان قضیه بازرگان بیان کرد پس از آن گفت ایها الخلیفه بازرگانان در قیمت زبان گشوده همی فزودند تا اینکه بچهار صد دینار رسید خداوند انبان را با من سابقة الفتی بود بمن گفت چرا سخن نمی گولی گولی و مانند بازرگانان بقیمت نمی افزایی گفتم ای خواجه بخدا سوگند در نزد من از مال دنیا جز یکصد دینار نمانده این سخن بگفتم و از خجلت سرشک از دیده روان ساختم آن بازرگان بسوی من نظاره کرده حالت من بر او دشوار نمود آنگاه گفت ای بازرگانان گواه باشید که من آنچه گوهر و یاقوت و مرجان درین انبان دارم بیکصد دینار باین جوان فروختم و حال آنکه من میدانم که قیمت آنها چندین هزار دینار است و لکن آنها هدیتی است از من بسوی او پس خرجین و انبان و تمامت آن گوهرها بمن داد و من و حاضران اورا ثنا خواندیم و شکر گزاردیم در حال من آن گوهرها گرفته بسوی بازار گوهریان رفتم و در آنجا ببیع و شری بنشستم و از جمله آن گوهرها یک قرص تعویذی از صنعت استادان که بوزن نصف رطل بود در میان گوهرها دیدم که رنک سخت سرخ داشت و سطری چند مانند پای مورچه بر آن نقش کرده بودند ولی من منفعت او را نمی دانستم پس من تعوید را بدلال دادم دلال او را گردانیده بسوی من بازگشت و گفت هیچ کس ده درم بیشترش نمیدهد من گفتم باین قیمت ها نخواهم فروخت دلال او را بدا من من انداخته بازگشت پس از آن روز دیگر آن تعویذ بدلال دادم قیمت آن بپانزده درم رسید من خشمگین گشته او را از دلال گرفته میان بساط انداختم تا اینکه روزی از روزها نشسته بودم که مردی پدید آمد و مرا سلام داد و بمن گفت اگر دستوری دهی ضاعتهای ترا این سو و آنسو کرده ملاحظه کنم ایها الخلیفه من او را جواز دادم ولی از کسادی آن تعویذ خشمگین بودم چون آن مرد بضاعتهای من نیک بدید جز آن قرص تعویذ چیزی نگرفت و لکن او را بدست گرفته ببوسید و حمد خدا بجا آورد پس از آن گفت ای خواجه اینرا میفروشی یا نه مرا خشم زیاده گشت گفتم آری قیمت آن از من پرسید گفتم چند میدهی جواب داد بیست دینار میدهم گمان کردم که مرا استهزا میکند گفتم از پیکار خویش شو گفت پنجاه دینار همی دهم من جواب نگفتم گفت هزار دینار همی دهم ایها الخلیفه او هر چه بقیمت بیفزود من جواب نمیدادم او از سکوت من همی خندید و میگفت چرا جواب نمی گوئی من میگهم از پیکار خود شو و همی خواستم که از غایت خشم با او جنک کنم او هزار هزار می افزود و من جواب نمیدادم تا اینکه گفت به بیست هزار دینارش میفروشی یا نه مرا گمان این بود که استهزا کند آنگاه مردمان گرد آمده مرا بفروختن ترغیب میکردند تا اینکه من با و گفتم ایا قصد تو شری کردن است یا مرا استهزا میکنی او گفت قصد تو چگونه است آیا خواهی فروخت یا مرا استهزا میکنی گفتم بخدا سوگند خواهمش فروخت آنرد گفت سی هزار دینار از من بگیر و صیغه بخوان من حاضران را گفتم گواه باشید و لکن بشرط آنکه مرا از سود این تعویذ و خاصیت آن آگاه کند آن مرد گفت تو بیع بگذران من ترا از خاصیت آن باخبر کنم انگاه من صیغه بخواندم در حال مرد زر بیرون آورده بشمرد و تعویذ گرفته در جیب گذاشت و حاضران را گواه گرفت پس از آن روی بمن کرده گفته ای مسکین اگر بیع نمیگذراندی و ساعتی پایداری میکردی من تا بهزار هزار قیمت او را میافزودم ایها الخلیفه من چون سخن او بشنیدم خون روی من برفت و زردی بر روی من چیره شد و این زردی که در روی من همی بینی از آنروز است پس من بآن مرد گفتم که سبب هزار هزار دادنت چیست و این تعویذ را منفعت کدام است آن مرد گفت بدانکه پادشاه هند دختری دارد که خوبرو تر از او کسی ندیده و اورا جنون عارض گشته بود پادشاه تمامت طبیبان و کاهنان و خداوندان علم را حاضر آورد هیچ کس ناخوشی او نتوانست برداشت من در مجلس حاضر بودم گفتم ای ملک من مردی را میشناسم که سعد الله با بلی نام دارد و در روی زمین از او داناتر نیست اگر این رای ملک صواب بیند مرا بسوی او فرستد ملک جواب داد بسوی اوشو من گفتم قطعه عقیق از بهر من حاضر آورید در حال قطعه عقیق بزرک حاضر آوردند با صدهزار دینار و هدیتهای گرانمایه من آنها را گرفته روی بشهر بابل نهادم و از شیخ جویان شدم مرا بشیخ دلالت کردند من یک هزار دینار با هدیتها بشیخ دادم شیخ آنها را از من بگرفت و قطعه عقیق از من بخواست و حجاری حاضر آورد و این تعویذ بساخت و شیخ هفت ماه در ستارگان همی نگریست تا اینکه وقتی از برای نوشتن این خطها برگزید و در آنوقت این طلسمها که درو می بینی نقش کرد من او را بنزد ملک هند آوردم چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب نهصدو پنجاه و دوم برآمد

گفت ی ملک جوانبخت چون او را بدختر آویختند در حال دختر به عافیت اندر شد و او را با چهار زنجیر بسته بودند و هر شب چهار تن کنیزکان در نزد او می خفتند علی الصباح هر چهار کنیز را کشته می یافتند از وقتی که تعویذ بروی آویختند حالت او به شد و از ناخوشی عافیت یافت ملک را فرح سخت روی داده خلعتی فاخر و مالی بسیار به من عطا کرد پس از آن تعویذ را در گردن بند دخترک بنشاندند اتفاقا روزی از روزها دختر ملک با کنیزکان از بهر تفرج دریا در کشتی نشستند دختر ملک با کنیزکان ملاعبت میکرد کنیزی را دست بگردن بند او برآمد رشته آن بگسیخت و این تعویذ در دریا افتاد دختر ملک رافی الحال ناخوشی عود کرد ملک را حزن و اندوه بی نهایت روی داد و مالی بسیار بمن عطا کرده گفت بسوی همان شیخ رو تا تعویذی دیگر نقش کند من بسوی شیخ رفته او را مرده یافتم بسوی ملک بازگشته او را آگاه گردم ملک ده تن از خاصان خود با من همراه کرده در شهرها همی گردیدم که از بهر دختر ملک معالجتی کنم منت خدای را که علاج او را در نزد تو یافتم ایها الخلیفه آن مرد تعویذ از من گرفته روان شد و سبب زردی گونه من همین بود پس از آن من مالهای خود برداشته ببغداد آمدم و در همان خانه ساکن گشتم بامدادان جامه فاخر پوشیده بسوی خانه طاهر بن علا روان شدم که شاید معشوقه خود را باز بینم در این مدت محبت او در دل من زیاده میشد پس چون بخانه او رسیدم منظره را دیدم که ویران کشته با غلامکی گفتم شیخ را چه روی داد جواب داد ای برادر سالی از سالها مردی بازرگان که ابوالحسن عمانی نام داشت بنزد شیخ آمد و دیر گاهی با دختر او بسر برد پس از آنکه مال بازرگان تمام شد شیخ او را شکسته خاطر از خانه خود بیرون کرد و دختر شیخ از محبتی که بآن داشت رنجور شد و بحالت مرگ در رسید پدرش سبب ناخوشی او بدانست رسولان بشهر ها فرستاده گفت هر کس او را باز آوردد، هزار دینار بوی بدهم کسی تاکنون اثری از او نیافت ولی دختر ک بمرک نزدیک است گفتم پدر دخترک را حالت چونست آن غلام جواب داد همه کنیزکان را بفروخت پس من باغلام گفتم اگر میخواهی ترا بابی الحسن عمانی دلالت کنم در پای من افتاد و مرا سو گند داد من گفتم بنز د پدر دخترک شو و او را بشارت گوی که ابوالحسن عمانی بر در ایستاده است آن غلام بسرعت برفت پس از ساعتی با شیخ طاهر بن علا باز آمد چون شیخ مرا بدید بخانه خود بازگشت و آن مرد را ده هزار دینار زر داده او را باز گردانید آن مرد بمن دعا گفته برفت آن شیخ بیرون آمده مرا در آغوش گرفت و بگریست و پرسید در این مدت غیبت در کجا بودی که دختر مرا از دوری تو کار بهلاکت کشید پس مرا با خویش بخانه اندر برد آنگاه سجده شکر بجا آورد و گفت حمد خدای را که مرا از ملاقات خود مسرور ساختی پس از آن نزد دختر خود رفته گفت ای دختر خدا ترا از این رنجوری خلاصی داد دختر گفت ای پدر من تا روی ابوالحسن نبینم از رنجوری خلاص نخواهم شد شیخ پرسیدای دختر اگر لقمه طعام خوری و بگرما به اندر شوی ترا با او جمع آورم دخترک پرسید آیا این سخن راست گفتی شیخ جواب داد بخدا سوگند جز راستی سخن نگفتم دختر گفت اگر روی او را ببینم حاجت بچیز خوردن نباشد آنگاه شیخ با غلامک گفت ابوالحسن را حاضر آور من با غلام بخانه داخل شدم چون دخترک مرا بدید بیخود گشت چون بخود آمد این بیت برخواند

  در نو میدی بسی امید است پایان شب سیه سپید است  

پس از آن درست بنشست و گفت ای خواجه بخدا سوگند گمان نداشتم که روی ترا ببینم پس از آن مرا در آغوش گرفته بگریست و گفت ای ابوالحسن اکنون بخورم و بنوشم در حال طعام و شراب حاضر آوردند ایها الخلیفه من دیرگاهی در نزد او بودم تا اینکه حالتش بهتر شد و بحال خویشتن بازگشت پس از آن پدرش قاضی و گواهان را حاضر آورده او را بمن تزویج کرد و ولیمهای بزرگ داد آنجوان چون بدینجا رسانید از نزد خلیفه برخاسته بدرون شد پسری بدیع الجمال با خویشتن باز آورد و بآن پسر گفت در پیش خلیفه زمین بوسه ده آن پسر زمین بوسه داد خلیفه از حسن و جمال آن پسر شگفت ماند و با جماعتی که با او بودند بدار الخلافه بازگشت و گفت ایجعفر غریبتر از این چیزی ندیده و نشنیده بودم آنگاه مسرور خادم را فرمود که خراج بصره و بغداد و خراسان را در نزد من حاضر کن مسرور مال بی شمار حاضر آورد خلیفه گفت آن مال در یکجا آورده پرده بر آن بکشند و با جعفر وزیر نیز فرمود که ابوالحسن را نزد من حاضر آور چون ابوالحسن را حاضر آوردند در پیش خلیفه زمین ببوسید ولی از خواستن خلیفه بهراس اندر بود آنگاه خلیفه گفت پرده از روی زر ها بیک سو کردند پس از آن روی بابوالحسن کرده گفت ای عمانی ابوالحسن گفت لبیک ایها الخلیفه خلدک الله الملک گفت ای ابوالحسن این مالها خراج سه اقلیمست نظر کن که اینها بیشتر است یا آنچه در فروختن بازوبند از تو تلف شده بود ابوالحسن مدهوش گشته گفت ایها الخلیفه این مالها چندین برابر آن است که من در فروختن بازوبند زیان کردم خلیفه گفت ای حاضران گواه باشید که من این مال باین جوان موهبت کردم ابوالحسن زمین بوسیده شرمسار گشت و از غایت فرح بگریست چون سرشک از دیده بعارض او برفت سرخی گونه اش بازگشت و خون در پوست او بدوید و رویش چون ماه شب چهارده شد خلیفه گفت پاکست خدائی که او خود باقیست و مردمان را از حالتی بحالتی همی گرداند پس از آن خلیفه فرمود آن مالها بخانه ابوالحسن بردند و با او گفت از منادمت من پای در مکش ابوالحسن نزد خلیفه آمد و شد همی کرد تا اینکه جهان را بدرود کرد