هزار و یکشب/عبدالله بری و بحری

حکایت عبدالله بری و بحری

و از جمله حکایتها اینست که مردی بود صیاد و عبدالله نام داشت و اورا نه تن فرزندان بود و آنمرد بی چیز و پریشان روزگار بود جز دام صیادی بچیزی مالک نبود همه روزه از بهر صیدی بسوی دریا میآمد و هر چه صید بدست می آورد او را فروخته صرف زن و فرزند خود کرده و چیزی ذخیره نمی گذاشت و با خود میگفت روزی فردا خواهد رسید و پیوسته او را کار همین بود و زن او هر سال فرزندی می زائید تا فرزندان او ده تن شدند زن باو گفت ایخواجه چیزی از بهر خوردن پدید آور صیاد گفت اینک من امروز باقبال این مولود جدید بسوی دریا میروم تا بخت او را امتحان کنم زن گفت توکل بخدا کن پس آنمرد دام گرفته بسوی دریا شد و باقبال آن کودک دام در دریا انداخته پس از زمانی بیرون کشید ماهی درو نیافت دفعه سیمین و چهارمین و پنجمین دام انداخته ماهی بیرون نیامد بمکانی دیگر رفت و از خدایتعالی طلب روزی کرد و تا هنگام شام بدینحالت بود هیچ چیز او را در دام نیفتاد او در عجب شد و گفت مگر خدایتعالی این مولود را بی روزی آفریده چنین کار نخواهد شد زیرا که هر آن کس که دندان دهد نان دهد پس از آن دام برداشته شکسته خاطر بازگشت و با خود میگفت مرا چه باید کرد و امشب بفرزندان خود چه خواهم گفت سر در گریبان فکرت برده حیران همی رفت تا بد که خباز رسید مردم را دید که ازدحام کرده اند و در آنوقت گرانی سخت بود و در نزد مردم آذوقه بهم نمی رسید مردمان زر و سیم بخباز مینمودند خباز از بسیاری مشتریان بکسی ملتفت نمیشد آنگاه عبدالله ایستاده نظاره میکرد و رایحه نان گرم بمشامش میرسید و نفسش اشتهای نان همی کرد پس خباز را بر وی نظر افتاد و باو گفت ای صیاد بیا عبدالله پیش رفت خباز با و گفت مگر نان میخواهی صیاد خاموش شد خباز گفت شرم مکن و سخن بگو اگر با تو درمی نباشد من نان بدهم و صبر کنم تا خدایتعالی ترا گشایش دهد صیاد گفت ای استاد در می ندارم ولکن مرا بقدر کفایت نان بده من این دام نزد تو بگروگان بگذارم خباز گفت ای مسکین این دکان تست و در روزی تو میباشد اگر تو او را گرو نهی با چه چیز صید خواهی کرد بگو که چه مقدار نان ترا کافی است عبدالله گفت پنج درم نان مرا بس است خباز پنج درم نان داده پنج درم نقره نیز بوی بشمرد و گفت اینها را گوشت خریده طبخ کن و ده درم را فردا از بهر من ماهی بیاور و اگر فردا نیز چیزی پدید نیاوری باز نزد من آی و نان و درم از من بستان و من صبر کنم تا تو را گشایشی روی دهد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست

چون شب نهصد و چهل و یکم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت صیاد گفت خدا تو را پاداش نیکو دهد پس از آن نان برداشته با درمها گوشت بخرید و بخانه خویش در آمد فرزندان خود را دید که از گرسنگی گریانند و مادر ایشان دلجوئی همی کند و بایشان میگوید که همین ساعت پدر شما باز آید و خوردنی از بهر شما بیاورد پس چون صیاد وارد خانه شد نان و مطبوخ بگذاشت خوردنی بخوردند آنگاه عبدالله زن خود را از آنچه روی داده بود آگاه کرد زن گفت خدای تعالی کریمست روز دیگر صیاد دام برداشته از خانه بیرون شد و می گفت بار خدایا مسئلت من اینست که امروز چیزی بمن رسانی که در نزد خباز رو سفید شوم چون بدریا رسید دام در دریا افکنده خالی همی کشید و تا هنگام شام کار او همین بود ولی چیزی پدید نیاورد با اندوهی بزرک بازگشت و راه خانه او از دکان خباز بود با خود گفت از کجا بخانه خود روم که خباز مرا ببیند چون بدکان خباز رسید ازدحام مردم بدید و از خجلت خباز گام بسرعت بر میداشت که خباز او را نبیند ناگاه خباز چشم بر کرده او را بدید و بانک بر وی زد که صیاد بیاو نان و درم بستان صیاد گفت از تو شرم همی دارم که امروز ماهی صید نکرده ام خباز گفت از من شرم مدار نگفتمت که ترا مهلت دهم تا گشایش بر تو روی دهد پس از آن خباز پنج درم نقره بدو داد و صیاد بخانه باز آمد و زن خود را از چگونگی آگاه کرد زن جواب داد خدا کریم است انشا الله گشایشی روی دهد و دین خباز ادا کنی و صیاد را تا چهل روز حال بدین منوال بود همه روزه بیرون رفته با دست تهی باز میگشت و خباز نان و درم باو داده میگفت تا وقتی که خدایتعالی ترا گشایشی دهد صیاد او را دعا کرده شکر گویان از نزد او میرفت چون روز چهل و یکم شد صیاد با زن خود گفت قصد من اینست که این دام پاره کنم و از این رنج راحت یابم زن پرسید از بهرچه این کار میکنی صیاد جواب داد زیرا که روزی من از دریا بریده گشته تا چند بدینحالت باشم بخدا سوگند از خجلت خباز بمردن راضی گشته ام پس از این هرگز بسوی دریا نخواهم رفت که مرا راهی جز بدکان خباز نیست و هر وقت که من از آنجا عبور کنم او مرا آواز داده نان و درم همی دهد تا کی از و وام گیرم زن صیاد گفت منت خدای را که دل خباز بتو مهربان کرده چرا تو این کار ناخوش میداری صیاد گفت او را وامی بسیار در ذمت منست و ناچار حق خود طلب خواهد کرد زن صیاد گفت مگر خباز با تو سخنی گفته و ترا آزرده است صیاد جواب داد لا والله او پیوسته با من میگوید که همه روزه تو نان از من بستان تا ترا گشایشی روی دهد زن صیاد گفت حالا که چنین است غم مخور و از پی کار خویشتن شو که خدای تعالی کریم است صیاد جواب داد راست میگوئی پس از آن دام گرفته بسوی دریا شد و میگفت بار خدایا روزی من برسان اگرچه یک ماهی باشد او را بخباز هدیت برم پس از آن دام در دریا انداخت چون خواست او را بیرون کشد گران یافت و پیوسته در آوردن او میکوشید تا اینکه با رنج سخت و تعب بسیار بیرونش آورد لاشه خری گندیده در دام یافت سخت ملول شد و لاشه دور انداخته گفت سبحان الله من هر چه باین زن میگویم که مرا در دریا روزی نمانده بگذار که من این صنعت ترک کنم او با من میگوید خدایتعالی کریم است بزودی ترا گشایش دهد اما گشایش این لاشه خر بود که پدید آمد پس از آن غمین و محزون از آنمکان دور رفت که از رایحه ناخوش آن لاشه دور شود و دام در دریا انداخته ساعتی صبر کرد پس از آن دام بر کشیده او را سنگین یافت و پیوسته در بیرون آوردن دام همی کوشید تا اینکه خون از کف او جاری شد پس چون دام بیرون آورد یکی آدمی در دام یافت گمان کرد که عفریتست از او بگریخت آدمی بانک بروی زد که ای صیاد مگریز من نیز مانند تو آدمی هستم بیا مرا از دام خلاص کن تا بمزد خود برسی چون صیاد این سخن بشنید خاطرش بر آسوده نزد او آمده از او پرسید مگر تو نه عفریتی او جواب داد من از انسیانم بخدا و پیغمبر او ایمان آورده ام صیاد پرسید ترا که در دریا انداخت او جواب داد من از آدمیان دریا هستم و در دریا همی گشتم که تو دام بر من بینداختی ما طایفه هستیم که از فرمان خدا بیرون نرویم و ببندگان خدا مهربانیم و اگر من بیم از عصیان پروردگار نداشتم دام پاره میکردم ولکن بتقدیر خدا راضی شدم و تو اکنون اگر مرا خلاص کنی مالک من خواهی بود و من ترا اسیر شوم آیا سر آن داری که مرا در راه خدا آزاد کنی تا من و تو با یکدیگر عهد بر بندیم که هر روز در این مکان نزد تو آیم و تو نیز از میوه های بری از قبیل انگور و و خربزه و شفتالو و انار از بهر من هدیت آوری و در نزد ما مرجان و لؤلؤ و زبرجد و زمرد و یاقوت و گوهرهای دریائی بسیار است من آن ظرف را که تو میوه دران مینهی از این گوهرها پر کنم صیاد گفت من باین عهد راضیم آنگاه او را از دام رها کرده از و پرسید نام تو چیست جواب داد نام من عبد الله بحری است هر وقت که بدین مکان آئی و مرا نبینی آواز ده و بگو عبد الله بحری کجائی من در حال نزد تو خواهم بود چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب نهصد و چهل و دوم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت پس از آن عبدالله بحری نام صیاد باز پرسید جواب داد مرا نام عبدالله است آنمرد گفت تو عبدالله بری من عبدالله بحری ام در این مکان بایست تا من هدیتی از بهر تو بیاورم عبدالله بحری این بگفت و در دریا فرو رفت آنگاه عبدالله بری از رها کردن او پشیمان شد و با خود میگفت او هرگز بسوی من باز نخواهد گشت او مرا مسخره نموده خود را از من خلاص نمود اگر من او را نگاهداشته بشهر میبردم مردم برو تفرج کرده در می چند بمن میدادند و او را بخانه بزرگان میبردم پس عبدالله بری از رها کردن او بندامت و افسوس ایستاده خویشتن ملامت همی کرد که ناگاه عبدالله بحری بسوی او بازگشت و هر دو دست او پر از لولو و مرجان وزمرد و یاقوت بودند و باعبدالله بری گفت ای برادر بر من مگیر که ظرفی با خود نداشتم که آنرا پر کرده نزد تو آورم در آن هنگام عبدالله بری فرحناک گشته گوهرها بگرفت و با او گفت هر روز هنگام بر آمدن آفتاب بدینمکان آی پس عبدالله بحری بدریا اندر شد و اما صیاد شادمان بشهر در آمد و همی رفت تا بدکان خباز رسید و با او گفت ای برادر گشایش بمن روی داد حساب خود با من بکن خباز گفت حاجت بحساب نیست اگر چیزی داری بlن ده و اگر نداری نان را با پنج درم گرفته تا اینکه ترا گشایش روی دند صیاد گفت ای برادر از عطیت پروردگار گشایش بمن روی داده و ترا در نزد من مالی بسیار مانده آن را بستان و دست برده مشتی لولو و مرجان و یاقوت بوی داد و با و گفت پارۀ دینار و درم بمن ده که من او را صرف کنم تا این گوهرها بفروشم خباز هر چه درم در پیش داشت باو داد و هر چه نان در آنجا بود بر طبق نهاده با صیاد گفت من غلام توام بس طبق بر سر گرفته از پی صیاد همی رفت تا اینکه نان بخانه صیاد برسانید پس از آن ببازار رفت گوشت و سبزی و گونه گونه میوه ها بیاورد و تمامی آن روز دکان ترک کرده بخدمت صیاد مشغول بود صیاد گفت ای برادر رنج بردی و خویشتن را بیازردی خباز گفت خدمت تو مرا فرض است که مرا تو باحسان خود فرو گرفتی من اکنون از خادمان توام صیاد گفت در تنگی و گرانی خداوند احسان تو بودی و آنشب را خباز در نزد صیاد بروز آورد و با یکدیگر صدیق شدند صیاد واقعه خود و عبدالله بحری را با زن خود باز گفت زن فرحناک گشته با و گفت راز خود پوشیده دار که حاکمان بر تو دست نیابند صیاد گفت اگر راز خود از تمامت مردمان بپوشم از خباز نخواهم پوشید پس چون بامداد روز دیگر برآمد صیاد سبدی را از همه گونه میوها پر کرده پیش از آفتاب میوها برداشته رو بسوی دریا گذاشت چون بکنار دریا رسید گفت ای عبدالله بحری کجائی در حال عبد الله بحری لبیک گویان بدر آمد عبدالله بری میوها پیش برد و عبدالله بحری سبد میوها برداشته در آب فرو رفت پس از ساعتی بیرون آمده همان ظرف را پر از گونه گونه گوهرها بیاورد عبدالله سبد برداشته بسوی شهر بازگشت چون بدکان خباز رسید خباز گفت ایخواجه نان خوب و ممتاز پخته بخانه فرستادم و اکنون نیز بپختن نانهای روغنی مشغولم هروقت تمام شود خود بیاورم پس از آن ببازار رفته گوشت و سبزی از بهر توشری کنم صیاد سه مشت از آن گوهرها بد و داد و خود بسوی خانه رفته گوهرها در خانه گذاشت و مقداری از گوهرهای قیمتی برداشته بوی بازار گوهریان رفت و بردکان شیخ گوهریان ایستاده با و گفت این گوهرها از من شری کن شیخ گفت گوهر ها بمن بنما عبدالله بری گوهرها باو بنمود شیخ سؤال کرد جز از اینها نیز گوهری هست گفت در نزد من سیدی پر از گوهرهاست شیخ سؤال کردخانه تو در کجا است عبدالله جوابداد در فلان محلتست آنگاه شیخ گوهر از وی بستد و با تابعان خود گفت او را بگیرید که او دزد است گوهرهای ملکه را دزدیده است پس آن شیخ فرمود او را بیازردند و بازوان او را ببستند همه مردم برو گرد آمده میگفتند الحمد لله دزد را بگرفتیم و یکی از ایشان میگفت متاع فلان شخص را ندزدیده مگر این خبیث و هر یکی از ایشان بطرزی سخن میگفتند و آن صیاد خاموش بود و بکسی جواب نمی داد او را در پیش ملک حاضر کردند شیخ گفت ای ملک گوهرهای ملکه را این پلیدک دزدیده چون تو دزد از ما خواسته بودی من کوشش کرده دزد پدید آورده ام و این گوهرها از دست او گرفته ام بملکه بنمائید و با و بگوئید گوهرهایی که از تو تلف شده بود همین است یا نه خواجه سرایان گوهرها گرفته نزد ملکه بردند ملکه از دیدن آنها خیره ماند و بملک پیغام داد که من عقد خود را در صندوق خود یافتم این گوهرها از من نیست و این گوهرها از عقد من بهتر اند باین بیچاره ستم روا مدارید چون قصه بدینجار سید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب نهصد و چهل و سوم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت ملکه پیغام داد که بآن مرد ستم مکنید و لکن اگر میفروشد اینها را از بهر دختر خود شری کنید چون خواجه سرایان باز گشته پیغام بگذاردند ملک بطعنه شیخ زبان بگشود او گفت ای ملک من این مرد را شناختم او صیادی بود فقیر چون این همه گوهرها در دست او دیدم گمان کردم که اینها را دزدیده است ملک گفت ای پلیدک چرا از او نپرسیدی شاید که خدای تعالی از جائی که گمان نداشته است اینها را با و رسانیده است چگونه تو او را دزد خوانده و در میان مردمانش رسوا کردی بیرون شو که خدا بر تو برکت ندهاد در حال شیخ گوهریان با جماعت خویش بیرون رفتند ایشان را کار بدینگونه شد و اما ملک با صیاد گفت ای مرد خدا این نعمت بر تو مبارک کناد بر تو امان دادم راست با من گو که این گوهر از کجاست من که پادشاهم چنین گوهرها ندارم صیاد گفت ای ملک مرا سبدی ازین گوهر هاست و مرا حکایت چنین و چنان است پس حکایت خود و عبدالله بحری را با ملک بیان کرد و با ملک گفت که عهد میان من و و او اینست که من هر روز سبدی از میوه از بهر او ببرم و او همان سبد از این گوهرها پر کرده بمن دهد ملک پرسید ای مرد این نعمت نصیب تست و لکن مال حاجت بشوکت دارد اگر من از تو در گذشتم دیگران نخواهند گذشت چون من معزول شوم یا بمیرم و دیگری بجای من پادشاه گردد ترا بطمع مال دنیا خواهد کشت و مراقصد اینست که دختر خود بتو تزویج کنم و ترا وزیر خود گردانم و مملکت بتو سپارم تا کسی در تو طمع نکند آنگاه ملک فرم و دصیاد را بگرما به بردند چون از گرمابه بدر آمدجامه ملوکانه اش پوشانیده نزد ملک آوردند ملک وزارت با و سپرده زنان بزرگانرا بخانه او فرستاد و زن و فرزندان او را جامه های فاخر بپوشانیدند و با عزت و حشمت بسوی قصر ملک باز آوردند کودک شیر خوار در کنار مادر بود و نه تن فرزندان بزرک او را نزد ملک بردند ملک آنها را در کنار گرفته در پهلوی خویشتن بنشاند و ملک را فرزندی جز همان دخترک ام السعود نام نبود و اما زن ملک زن عبدالله بری را گرامی بداشت و او را وزیر خود گردانید ملک فرمود کتاب دختر خود را بعبدالله بری بنویسند و هر چه گوهر و معدنیات نزد عبدالله بود در مهر دختر ملک بداده بنای عیش بنهادند و شهر را بیار استند پس از آن عبدالله بدختر ملک داخل گشته انشب را با او بسر برد بامدادان ملک از منظره قصر نظاره میکرد عبدالله را دید که سبدی پر از میوه برداشته همی رود ملک پرسید ای داماد این چیست و بکجا همی بری عبدالله جواب داد نزد رفیق خود عبدالله بحری همی روم ملک گفت ای داماد اکنون ترا هنگام رفتن نزد رفیق نیست عبدالله بری گفت میترسم در نزد او دروغ گو باشم و او بگوید دنیا ترا از من باز داشت ملک گفت نزد رفیق خود شو پس عبدالله در کوچهای شهر روان بود و مردمان با یکدیگر می گفتند اینک داماد ملک است همی رود که میوها بگوهرها تبدیل کند و کسی که او را نمیشناخت گفت ای مرد از این میوهارطلی بچند میفروشی بیار تا من شری کنم عبدالله گفت بانتظار من باش تا باز گردم پس از آن بساحل دریا رفته با عبدالله بحری ملاقات کرده میوها بدو داده گوهرها بستد و او را پیوسته کار همین بود و همه روزه بدکان خباز میگذشت و دکان او را بسته میدید و تا ده روز دکان خباز بسته یافت و از خباز اثری ندید در کار او بفکرت اندر شد و از همسایه خباز حالت او باز پرسید آن مرد گفت ای خواجه بیمار است و از خانه بدر نتواند شد عبدالله پرسید خانه او کجاست جواب داد در فلان کوچه است عبدالله بسوی او رفته در بکوفت خباز سر از منظره بیرون کرده رفیق خود صیاد را بدید که سبدی بر سر دارد فرود آمد در بگشود صیاد او را در آغوش گرفت با او گفت ای رفیق حال تو چونست که من هر روز از دکان تو عبور کرده او را بسته دیدم تا اینکه از همسایه تو جویان شدم او مرا خبر داد که تو بیماری آنگاه خانه ترا پر سیده نزد تو آمدم خباز گفت خداتر ا پاداش نیکودهد مرا بیماری نیست لکن من شنیدم که مردمان ترا دزد گفته اند و ملک ترا گرفته است و بدین سبب من هراس کرده دکان فرو بسته پنهان شدم صیاد خباز را از قضیت خود آگاه کرده آنچه از شیخ گوهریان و ملک بروی رفته بود بیان کرد و با و گفت ملک مرا وزیر خود کرد و دختر بمن تزویج نمود پس از آن با خباز گفت آنچه گوهر در این سبد است بگیر که نصیب تست و بیم مدار پس از آن از نزد خباز بیرون آمده با سبد خالی بسوی ملک رفت ملک گفت ای داماد مگر امروز با رفیق خود عبدالله بحری ملاقات نکرده عبدالله بری گفت بسوی رفیق خود رفتم آنچه او بمن داده بود برفیق خود خباز دادم که او را بر من بسی نکوئی ها بود . ملک پرسید خباز کیست عبدالله جواب داد او مردی است خداوند احسان و او مرا در ایام بی چیزی چنین و چنان در میان گذشته ملک گفت مرا نیز نام عبد الله است و همد عباد الله برادران یکدیگرند اکنون بفرست رفیق خود خباز را بیاورند تا من او را و زیر میسره گردانم عبدالله بری کسی بسوی او فرستاد چون عبدالله خباز در نزد ملک حاضر شد ملک حلت بروی پوشانیده او را وزیر میسره گردانید چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب نهصد و چهل و چهارم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت ملک داماد خود را وزیر میمنه و خباز را وزیر میسره گردانید و عبدالله بری را تا یک سال کار این بود که میوه برده با گوهر تبدیل کرد وقتی که میوه در باغها نبود عبدالله بری زبیب و بادام و فندق و جوز و انجیر گرفته بسوی او میبرد او قبول میکرد و ظرف او را پر از گوهر و معدنیات کرده بروی رد مینمود اتفاقا روزی از روزها عبدالله بری بعادت معهود طبق پر از نقل کرده بسوی دریا برد عبدالله بحری طبق بگرفت عبدالله بری در ساحل نشسته عبدالله بحری در میان در یا نزدیک ساحل بنشست و با یکدیگر بحدیث در پیوستند و از هر سوی سخن همی گفتند تا اینکه سخن ایشان بذکر مقابر کشید عبدالله بحری گفت ای برادر میگویند که پیغمبر علیه السلام در بر مدفون است آیا تو قبر او میشناسی یا نه عبدالله جواب داد آری میشناسم عبدالله بحری پرسید قبر پیغمبر در کدام مقام است جواب داد در شهری است که او را مدینه طیبه گویند عبدالله بحری پرسید آیا ساکنان بر او را زیارت میکنند عبدالله جواب داد آری عبدالله بحری گفت گوارا باد بریان را بزیارت چنان پیغمبر کریم رؤفی که هر کس او را زیارت کند مستحق شفاعت او گردد ای برادر تو او را زیارت کرده یا نه عبدالله بری جواب داد زیارتش نکرده ام از آنکه من فقیری بودم و چیزی که در راه زیارت او صرف کنم نداشتم و من مال نداشتم مگر از آنوقت که ترا شناخته ام و تو این احسانها بمن کردی ولی اکنون بر من واجب است که حج بیت الحرام کرده پیغمبر علیه السلام را نیز زیارت کنم و مرا از این کار باز نداشته مگر محبت تو که من یک روز از تو جدا نتوانم زیست عبدالله بحری گفت مگر محبت من مقدمست بزیارت پیغمبر علیه السلام که ترا ببهشت خواهد برد گفت لا والله زیارت او نزد من بر همه چیز مقدم است ولکن از تو جواز میخواهم که بزیارت او شوم عبدالله یحری گفت ترا اجازت دادم و هر وقت که بر قبر او بایستی از من نیز سلام برسان و در نزد من امانتی هست با من بدریا اندر آی تا ترا بشهر خویش برم و ترا مهمان کرده امانت بتو بدهم تا آنرا بقبر پیغمبر علیه السلام برسانی و باو بگوئی که یا رسول الله عبد الله بحری ترا سلام میرساند و این هدیت بسوی تو فرستاده و آرزوی شفاعت و تمنای خلاصی از آتش دار عبدالله بری گفت ای برادر تو در آب خلق شده و مسکن تو آب است و آب آسیبی بتو نرساند اگر چنانچه بخشکی بیرون آئی بر تو ضرر میرسد یا نه عبدالله گفت آری تن من خشک شود و بادها بر من وزیده مرا هلاک کند عبدالله بری گفت من نیز چنینم که در خشکی خلق گشته ام اگر در آب شوم آب باندرون من داخل گشته مرا بکشد عبدالله بحری گفت باک مدار که من روغنی آورده بر تو بمالم اگر بقیت عمر در آب بسر بری آب ترا زیان نرساند عبدالله بری گفت اگر چنین باشد مضایقت نیست روغن باز آور تا تجربتش کنم عبدالله بحری در حال بدریا فرو رفت و ساعتی غایب شد پس از آن باز گشته روغنی بمانند شحم گاو که رنگش چون زر و رایحه او چون مشک بود بیاورد عبدالله پرسید ای برادر این چیست عبدالله بحری جوابداد این شحم سمکی است دندان نام که او از همۀ ماهیان در جثه بزرگتر است و او بدترین دشمنان ماست و روی او بزرگتر از روی بزرگترین حیوانات بریست و اگر او پیل و یا شیر ببیند در حال آنها را فرو برد او پیل و یا شیر ببیند در حال آنها را فرو برد عبدالله بری گفت ای برادر او را خورش چیست عبدالله بحری جوابداد از چارپایان میخورد مگر تو در مثل نشنیده که ماهیان دریا قوبها ضعیفان را بخورند عبدالله بری گفت بیم من از آنست که اگر من در دریا فرو شوم آن جنس ماهیان مرا بخورند عبدالله بحری جوابداد بیم مدار که چون او ترا ببیند و بشناسد که آدمیزاد هستی از تو هر اس کرده بگریزد که او از هیچ چیز چنان نترسد که از آدمیزاد از آنکه اگر او آدمیزاد بخورد در حال بمیرد که شحم بنی آدم از بهر آن زهر کشنده است در هر مکانی که آدمیزاد باشد اگر در آن مکان یکصد یا دویست یا بیشتر از آن ماهیان باشند و آواز بنی آدم بشنوند همگی در همان ساعت بمیرند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب نهصد و چهل و پنجم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت عبدالله بری گفت توکلت علی الله پس جامه خود بر کند و در ساحل در زیر خاک کرده تن خود از فرق تا قدم بآن روغن چرب کرد و در آب فروشد و چشمان خود بگشود آب بروی زیان نرسانید آنگاه بچپ و راست برفت و هر وقت میخواست بالا میآمد و هر وقت میخواست در ته آب میشد و آب دریا را میدید که مانند خیمه برافراشته عبد الله بحری پرسید ای برادر چه میبینی جواب داد ترا سخن راست بوده است آب بر من زیان نمیرساند عبدالله بحری گفت از پی من بیا عبدالله بری از پی او روان شد و از مکانی بمکانی همی رفتند و او در پس و پیش و چپ و راست خویش ماهیان گوناگون تفرج میکرد که پارۀ بزرگ و پاره خورد بودند و در آب چیزی چون گاومیش و چیزی مانند گاو و چیزی مانند سگان بود و چیزی دیگر بود که به آدمیان می مانست و هر صنفی از آنها چون عبدالله بری را میدیدند می گریختند عبدالله بری می گفت ای برادر چونست که همۀ اصناف حیوانات چون مرا می بینند می گریزند عبدالله بحری میگفت ای برادر از بیم تو گریزانند از آنکه هر چه خدای تعالی آفریده از آدمی هراس کنند و پیوسته عبدالله بعجایب دریا تفرج میکرد تا اینکه بکوهی بلند برسیدند عبدالله بری بسوی آن کوه همی رفت که ناگاه صیحه بزرگ بشنید نگاه کرده چیزی بزرگ سیاه بمقدار شتر یا بزرگتر بدید که از کوه بسوی او فرود می آید و فریاد همی زند عبدالله بری گفت ای برادر این چیست بحری گفت این دندانست که بطلب من همی آید که مرا بخورد تو پیش از آنکه او نزد ما رسد بانگ بروی زن عبدالله بری بانگ بروی زد در حال دندان مرده بیفتاد عبدالله گفت سبحان الله من او را با کارد و تیغ نزدم چگونه مخلوقی باین بزرگی طاقت صیحة ما نیاورد پس از آن بشهری رسید همۀ اهل آنجا را دید که دخترانند عبدالله بحری گفت این شهر دختران دریائیست بری پرسید در میان ایشان مردی هست یا نه بحری جواب داد مردی در میان ایشان نیست بری پرسید که ایشان بی مرد چگونه آبستن میشوند و چگونه زایند بحری جواب داد ملک بحر ایشان را بدین شهر فرستاده و ایشان آبستن نشوند و نزایند بهر یکی از ایشان ملک خشم گرفته بدین شهر فرستاده است و بیرون رفتن نتوانند و اگر بیرون روند درندگان دریا ایشان را بخورند و اما در شهرهای دیگر مردان و دختران هستند بری پرسید آیا در دریا جز این شهری دیگر هست بحری جواب داد آری شهر بسیار است بری گفت آیا شما پادشاه دارید بحری گفت آری بری گفت ای برادر در دریا بسی عجایب دیدم بحری گفت هنوز چه دیده مگر نشنیده که عجایب بحر از بر بیشتر است پس از آن بدختران تفرج کرده دید که روهای ایشان چون ماهست و گیسوان ایشان بگیسوان زنان همیماند و لکن دست و پای ایشان در شکم ایشان است و مانند ماهیان دمها دارند آنگاه از آن شهر بیرون آمدند و همی رفتند تا بشهر دیگر برسیدند که زن و مرد در آن شهر بسیار بودند ایشان نیز دمها داشتند و در آن شهر بیع و شری نبود و جامه نداشتند همگی برهنه بودند و عورت ایشان مکشوف بود عبدالله بری گفت ای برادر زنان و مردان را همی بینم بینم که مکشوف العورة هستند بحری جوابداد دریائیان جامه ندارند بری گفت وقتی که تزویج میکنند چگونه میکنند بحری گفت در میان دریائیان تزویج نباشد هر کس که زنی را پسندد مقصود از او حاصل کند بری گفت این حرام است چرا بسنت رسول علیه السلم تزویج نکنند گفت ما همه یک ملت نیستیم در میان ما مسلمان و نصاری و یهود هستند مسلمانان بسنت رسول عیله السلم تزویج کنند بری گفت شما برهنه اید و در نزد شما بیع و شری نیست در مهر زنان چه میدهید آیا گوهر و لؤلؤ میدهید بحری گفت در نزد ما گوهرها و معدنیات سنگ هستند و قیمت ندارند ولی هر کس که تزویج کند چیزی از اصناف ماهیان را معین گرداند که هزار یا دو هزار یا هر چه بر وی اتفاق کنند صید نماید که اهل عیش ماهیان را بجای ولیمه بخورند بری گفت اگر کسی زناکند او را حال چگونه گردد بحری گفت اگر زن باشد او را از شهر بیرون کرده بشهر زنان فرستند و اگر آبستن باشد او را میگذارند تا بزاید اگر دختر بزاید او را با مادرش از شهر بیرون کنند و او ر از انیه بنت زانیه نامند و اگر مولود پسر باشد او را نزد پادشاه دریا برند سلطان او را بکشد عبدالله بری را این کارها عجب آمد و عبدالله بحری او را شهر بشهر همی گردانید تا اینکه بهشتاد شهر تفرج کرد و مردمان هیچ شهر باهل شهری دیگر شبیه نبودند بری گفت ای برادر در دریا شهری دیگر مانده یا نه بحری گفت تو از شهرها و عجایب آنها چه دیده من ترا جز سرزمین خودمان بجای دیگر نبردم به پیغمبر رؤف سوگند که اگر هزار سال ترا در هر روز بهزار شهر برده در هر شهر هزار عجایب بتو بنمایم یک قیراط از بیست و چهار قیراط شهرهای دریا و اعجوبه های آنها نتوانم نمود بری گفت ای برادر چون چنین است آنچه تفرج کرده ایم بس است که من از ماهی خوردن آزرده شده ام و اکنون هشتاد روز است که در صحبت تو هستم و در صباح و مسا چیزی جز ماهی نا پخته نمیخورم بحری گفت شما خود چگونه میخورید بری گفت ما او را در آتش بریان کنیم و در روغنش بپزیم بحری گفت ما آتش از کجا آوریم و روغن از کجا یابیم بری گفت ای برادر مرا بشهرهای بسیار بردی ولی بشهر خویش نبردی بحری گفت ما را شهر بساحل نزدیکست من نخست ترا بدین شهرها آوردم که در شهرهای دریا تفرج کنی عبدالله بری گفت آنچه تفرج کردیم بس است اکنون قصد من اینست که مرا بشهر خویشتن بری آنگاه عبدالله بحری او را بسوی شهر خویش برد چون بدان شهر بر سیدند بری دید که آنجا شهریست از همه شهرها محقر تر پس بر آن شهر داخل شده برفتند تا بغاری رسیدند عبد الله بحری گفت این غار خانه من است و همه خانهای شهر بدینسان هستند که غارهای خورد و بزرگ در کوه دارند و همه شهرهای دریا چنین انداز آنکه هر کس بخواهد در دریا مکانی سازد بنزد ملک رفته با و گوید که من در فلان مکان خانه همی خواهم ملک ماهیان را که نقار نام دارند و آنها را منقار هاست بفرماید نقارها بسوی کوه آیند و بصفتی آن شخص خواسته از بهر او در کوه خانه بکنند که آن ماهیان سنگهای سخت کندن توانند و در مزد آن ها خداوند خانه ماهی خوردنی گرفته بآنها بدهد و آنها در چاشت و شام بخورند و تمامت اهل دریا بدین حالت هستند که معاملت نکنند و خدمت ننمایند مگر بماهی پس از آن بعبدالله بری گفت داخل غار شو او داخل شد عبدالله بحری دختر خود بخواند دختر کی آفتاب روی سیاه چشم کمر باریک بیامد ولی عریان بود و مانند ماهیان دم داشت چون دخترک عبدالله بری را بدید با پدر گفت این کیست که با خود آورده عبدالله بحری جواب داد این رفیق بری منست که از میوههای بری بسوی تو می آوردم بیا او را سلام ده دخترک پیش آمده او را سلام داد پدرش گفت توشه از بهر مهمان بیاور دخترک دو ماهی بزرگ از بهر او بیاورد که هر یکی از آنها بقدر بزغاله بودند عبدالله بری خواه مخواه از غایت گرسنگی از آنها بخورد و از خوردن ماهی نفرت داشت ولی نزد ایشان جز ماهی چیزی نبود ساعتی نگذشت که زن عبدالله بحری نیز آمد و دو پسر با او بودند هر یکی بچه ماهی در دست گرفته میخوردند بدانسان که آدمیان خیار میخورند پس از آن زن و فرزندان عبدالله بحری پیش آمده بعبدالله بری نظاره میکردند و برو میخندیدند و تعجب میکردند عبدالله گفت ای برادر مرا آوردی که مضحکه زن و فرزندان خود کنی چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب نهصد و چهل و ششم در آمد

گفت ایملک جوانبخت عبدالله بحری گفت ای برادر ببخشای که در نزد ما کسی یافت نمیشود که دم نداشته باشد اگر کسی بیدم یافت شود سلطان او را از بهر مضحکه نگاهدارد ولکن ای برادر تو از کردار زن و فرزند ملول مباش که ایشان ناقص العقول هستند پس از آن عبدالله بحری بانک بزن و فرزندان خود زد که خاموش باشید ایشان بترسیدند و ساکت شدند و بحری از بری دلجوئی همی کرد که ناگاه ده تن خادمان غلاظ و شداد پدید گشتند و گفتند ای عبدالله ملک شنیده است که در نزد تو کسی از بریان هست که دم ندارد عبدالله گفت آری همین مرد است که مهمان منست اکنون همی خواهم که بسوی خشکی بازش گردانم گفتند ما بی او نزد سلطان نتوانیم رفت اگر ترا جوابی هست بر خیز و با ما نزد ملک شو آنچه بما میگوئی باو بگو عبدالله بحری به بری گفت ای برادر فرمان ملک را مخالفت نتوانم کرد تو با من نزد ملک بیا که من انشا الله در خلاصی تو بکوشم و تو هیچ هراس مکن که اگر ترا ببیند خواهد دانست که تو درخشکی پرورش یافته و بری هستی او ترا گرامی داشته بسوی خشکی بازگرداند عبدالله بری گفت رای رای تست من توکل بخدا دارم پس ایشان نزد ملک برفتند و ملک چون او را بدید بخندید و او را سلام داد و هر کس که در نزد ملک بود بروی میخندیدند که چگونه او دم ندارد آنگاه عبدالله بحری پیش رفته ملک را از حالت او آگاه کرد و گفت این از پریان و بامن رفیق است و این در آب زندگانی نتواند کرد و گوشت ماهی نا پخته و بریان نگشته نتواند خورد تمنای من اینست که دستوری دهی تا او را بسوی خشگی باز گردانم ملک دستوری داد که او را بخشکی بازگرداند پس از آن ملک گفت خوردنی بیاورند در حال ماهیان گوناگون بیاوردند عبدالله بفرمان برداری ملک از آنها بخورد پس از آن ملک گفت ای بری از من تمنائی کن عبدالله بری گفت تمنای من اینست که گوهرهای خوب بمن دهی ملک فرمود که او را بخزانه برند که هر چه میخواهد که هر چه میخواهد برگزیده فرو چیند عبدالله بحری او را بگوهر خانه برد عبدالله بری آنچه میخواست جدا کرد پس از آن بشهر عبدالله بحری بازگشتند و عبدالله همیانی بیرون آورد و گفت این امانت گرفته بقبر پیمبر علیه السلام برسان بری همیان بگرفت و نمی دانست که در آن همیان چیست پس از آن عبدالله بحری با او روان گشت که او را بخشکی برساند در میان راه عیشی برپا و سماطی گسترده یافت و آواز تغنی بشنیدند و گروهی را بعیش مشغول دیدند عبدالله بری گفت ای برادر این مردمان از بهر چه بنشاط و انبساط مشغولند مگر ایشان را عیشی برپاست بحری جواب داد کسی از ایشان بمرده و بدان سبب شادی همی کنند بری گفت مگر وقتی که کسی از شما بمیرد فرحناک می شوید و تغنی میکنید بحری جواب داد آری ای برادر بازگو که شما چه میکنید بری گفت وقتی که کسی از ما بمیرد ما بروی محزون و گریان شویم و زنان بر سر و روی خویش طپانچه زنند و جامه ها بدرند چون عبدالله این سخن بشنید چشمانش بگشت و در خشم شد و با بری گفت امانت باز پس ده بری امانت بداد و بحری عبدالله بری را بخشکی بیرون آورده با او گفت تو ازین پس مرا نخواهی دید و من ترا نخواهم دیدن بری سبب چیست بحری گفت ای اهل بر مگر شما امانت پروردگار نیستید بری گفت آری ما امانت خدائیم بحری گفت چگونه بشما دشوار میآید که خدایتعالی امانت خود باز پس گیرد پس من چگونه امانت پیغمبر علیه السلام بتو بدهم که شما از مولود فرحناک میشوید که خدایتعالی روح در وی بامانت گذاشته وقتی که خواهد امانت باز پس گیرد چرا بر شما دشوار مینماید و محزون و گریان میشوید مارا برفاقت شما حاجتی نیست این بگفت و بدریا فرو رفت پس از آن عبدالله بری جامۀ خود پوشیده گوهرهای خویشتن برداشت و بنزد ملک شد ملک گفت ای داماد سبب غیبت درین مدت چه بود عبدالله قصه بروی فرو خواند و عجایب دریا که دیده بود با ملک باز گفت ملک شگفت مانده پس از آن عبدالله بری آنچه از عبدالله بحری شنیده بود بر ملک بیان کرد ملک گفت او را از آگاهانیدن کار بریان خطا کرده پس از آن همواره عبدالله بری بسوی دریا رفته عبدالله بحری را آواز می داد عبدالله بحری او را پاسخ نمی گفت و بسوی او نمی آمد پس عبدالله بری امید از وی بریده با پدرزن خویش بعیش و خوشی همی زیستند تا اینکه بر هم زننده لذتها و پراکنده کننده جمیعت ها بر ایشان تاخته بمردند فسبحان من لا یموت