هزار و یکشب/ابوقیر و ابوصیر

حکایت ابوقبر و ابو صبر

و از جمله حکایتها اینست که در شهر اسکندریه دو مرد بودند بکی صباغ که ابوقبر نام داشت و دیگری دلاک که ابو صبرش میگفتند و با یکدیگر همسایۀ دکان بودند و آن صباغ مردی دروغگو و شریر و بی شرم بود و همه گونه صباغت خوب میدانست و لکن با هیچکس سخن راست نمیگفت و اگر کسی متاعی از بهر صباغت نزد او میآورد نخست اجرت خود میگرفت و در اکل صرف میکرد و او را خورش و پوشش لذیذ و فاخر بود وقتی که خداوند متاع نزد او آمده متاع از او میخواست در جواب میگفت فردا پیش از آفتاب بیا تا متاع ترا رنک کرده بدهم خداوند حاجت سخن او باور کرده می رفت صباغ با خود میگفت که یک امروز هم غنیمتست پس چون فردا میشد خداوند متاع حسب الوعده میآمد صباغ میگفت فردا بیا که من دیروز کار نکردم و مهمان داشتم چون فردا شود پیش از آفتاب نزد من آی و متاع خویش رنگ گشته بگیر پس روز سیم خداوند متاع نیز میآمد صباغ میگفت دیروز عذر داشتم از آنکه زن من امشب زائیده بود و من روز بجمع آوردن مایحتاج مشغول بودم و لکن فردا بیا متاع خود را بگیر آنگاه خداوند متاع میرفت و هنگام میعاد باز میامد صباغ حیلتی دیگر میساخت چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب نهصد و سی و یکم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت خداوند متاع هروقت که نزد صباغ میامد صباغ بحیلتی جواب میگفت و سوگند یاد میکرد و پیوسته و عده میداد و سوگند یاد میکرد تا اینکه خداوند متاع تنگدل گشته میگفت تا چند امروز و فردا میگوئی و تا کی حیات همی کنی من صباغت نمیخواهم متاع مرا رنگ نکرده بده آنگاه صباغ میگفت ای برادر بخدا سوگند من از تو شرم داشتم و لکن اکنون راست باید گفت متاع ترا چنان رنک کرده بودم که نظیر نداشت وقتی که او را بآفتاب انداختم دزدانش بدزدیدند اگر خداوند متاع از اهل خیر بود میگفت خدای تعالی بمن عوض خواهد داد و اگر از اهل شر میبود با صباغ مرافعه و جنگ و جدال میکرد و پیوسته صباغ را با مردان حال چنین بود تا اینکه تقلب صباغ در میان مردم شایع شد و در زبانها ضرب المثل گشت و مردم یکدیگر را از و میترسانیدند و متاع پیش او نمی بردند و در دام او افتادند مگر کسیکه بحال او جاهل بود و با وجود این هر روز با مردم کشاکش و قیل و قال داشت و بدین سبب او را کسادی بازار روی داده و بدکان همسایه خود دلاک می رفت و درون دکان او مینشست اگر غریبی را بر در دکان خویش ایستاده مییافت و با او متاعی میدید که از بهر صباغت آورده در حال از دکان ابوالصبر دلاک برخاسته بآن غریب جاهل میگفت چه کار داری آنمرد جواب میداد این متاع بگیر و از بهر من صباغتش کن صباغ متاع گرفته با و میگفت اجرت بده و فردا بیا متاع خود بستان آنمرد غریب اجرت میداد و میرفت صباغ آن متاع برداشته ببازار میبرد و او را فروخته نان و گوشت و برنج و شکر میخرید و اگر کسی از آنان که متاع بد و داده بودند در آنجا میدید خود را پنهان میکرد و سالها او را کار همین بود اتفاقا روزی از روزها مردی جبار و با سطوت متاع بوی داده و او متاع گرفته بفروخت و قیمت آن صرف کرد و آن مرد همه روزه میآمد و او را در دکان نمی یافت از آنکه هر وقت صباغ او را میدید بدکان ابوالصبر دلاک میگریخت پس چون آن مرد او را در دکان نیافت و از آمدن و رفتن آزرده گردید بسوی قاضی رفت و از خادمان قاضی یکی را بیاوردو دکان را در حضور جماعتی فروبسته در را مهر کرد و در آنجا جز پاره طغارهای شکسته چیزی نبود بعوض متاعهای خود بردارد پس از آن خادم قاضی کلید گرفته با همسایگان گفت صباغ را بگوئید که متاع این مرد باز پس دهد و کلید دکان خود بگیرد پس آنمرد با خادم قاضی از پیکار خود برفتند آنگاه ابو صبر دلاک با ابوقیر گفت سبب چیست که از هر کس متاع میگیری آن را مفقود میکنی راست گو که متاع این مرد جبار چه شده ابوقیر جواب دادای همسایه او را از من دزدیده اند ابو صبر گفت عجب است اینکه هر کس متاع نزد تو آورد درد او را همی دزدد مگر دکان تو بنگاه دزدانست مرا گمان اینستکه دروغ میگوئی قصۀ خود با من حدیث کن صباغ گفت ای همسایه هیچکس از من چیزی ندزدیده ابو صبر پرسید پس متاعهای مردم چه کرده ای صباغ جوابداد من این کارها از بی چیزی همی کنم که مرا صنعت کاسد است و خود فقیرم پس از آن همه کسادی بازار خود با دلاک بیان کرد و ابو صبر نیز کسادی بازار خود حدیث کرد و گفت من استادی هستم که در ین شهر مانند ندارم ولکن بسبب اینکه بی چیزم کسی سر پیش من نمیتراشد و من این صنعت را ناخوش میدارم صباغ جواب داد من نیز از صنعت خود بسبب کسادی آن بیزارم ای برادر چرا باید در این شهر مقیم شویم بهتر اینست که من و تو بشهرهای دیگر سفر کنیم که صنعت ما در همه شهرها رواج دارد و اگر سفر کنیم از این اندوه بزرگ نجات خواهیم یافت و پیوسته صباغ محاسن سفر از بهر دلاک بیان کرد تا اینکه دلاک را بسفر رغبت افتاد و سفر را یکدله گشتند چون قصه بدینجا ر سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب نهصد و سی و دوم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت ایشان در سفر یکدله گشتند و ابوقیر فرحناک شد و گفتۀ شاعر بر خوانده

  بی سفرها مرد کی خسرو شود از سفر ها مرد کیخسرو شود  

وقتی که ایشان عزیمت سفر کردند صباغ با دلاک گفت ای همسایه اکنون با یکدیگر همسفر شدیم و در میان ما جدائی نماند سزاوار اینست که ما پیمان بر بندیم که هر کدام از ما کار کند هر دو صرف کنیم و هر چه زیاد بماند در صندوقی بگذاریم چون باسکندریه باز گردیم اندوخته را بالسویه قسمت کنیم دلاک گفت آری چنین کنیم پس از آن دلاک دکان فروبسته کلید بخداوند دکان داد و صباغ کلید در نزد خادم قاضی گذاشته سفر کردند و در بحر مالح بکشتی بنشستند از نیک بختی دلاک ایمن بود که در کشتی جز او دلاکی نبود و در آن کشتی جز ناخدایان صدو بیست مرد بودند پس چون بادبان کشتی بگشودند دلاک با صباغ گفت ای برادر اینجا دریاست و ما را باکل و شرب احتیاج است ما چندان توشه برنداشته ایم اکنون باید در میان مردهان بگردیم شاید یکی از ساکنان با من بگویدای دلاک سر من بتراش من نیم درم یا یک قرصه نان یا یک شربه آب گرفته سر او بتراشم تا من و تو منتفع شویم صباغ جوابداد بسیار خوب است چنان کن پس صباغ سر بزمن نهاده بخفت و دلاک برخاسته لنگ بدوش انداخته طاسک بگرفت و جلبندی برمیان بست و در میان ساکنان کشتی همی گشت یکی گفت ای استاد سر من بتراش دلاک سر او بتراشید آن مرد نیم درم بوی داد دلاک گفت ای برادر باین درم حاجت ندارم اگر مرا قرصه نانی دهی در این دریا از برای من سودمندتر خواهد بود که مرا رفیقی هست و توشه درست نداریم آن مرد او را قرصه نانی و پاره پنیری داده طاسک او را پر از آب شیرین کرد دلاک آنها را گرفته بسوی صباغ آمد و باو گفت این نان و پنیر بخور و این آب شیرین که در طاسک است بنوش صباغ آنها را گرفته بخورد و بنوشید و دلاک طاسک و لنگ گرفته در کشتی همی گشت یکی را بقرصه نانی و دیگری را بپارچه پنیری سر همی تراشید تا اینکه بازارش رواج گرفت هر کس که میخواست سر میتراشید تا دو قرصه نان و نیم درم نقره بیندوخت و در نزد او از پنیر و زیتون چیزی بسیار جمع آمد و سر قبطان نیز بتراشید و از قلت توشه بوی شکایت کرد قبطان گفت هر شب رفیق خود آورده با من طعام بخورید و تا با ما هستید از بهر توشه اندوهگین مباشید آنگاه دلاک بسوی صباغ باز گشته او را خفته یافت بیدارش کرد چون صباغ بیدار شد چیزی بسیار از خوردنیها در برابر خود دید با دلاک گفت اینها را از کجا آوردی دلاک جواب داد اینها از فضل الهی بمن رسید آنگاه صباغ بر خاست که از آن خوردنیها بخورد دلاک گفت اینها را بوقت دیگر نگاه دار که من سر قبطان بتراشیدم و از کمی توشه بوی شکایت کردم او گفت هر شب رفیق خود آورده نزد من تعشی کنید ما را تعشی در نزد قبطان خواهد بود ابوقیر گفت سر من از هوای دریا همی گردد و از جای خود برخاستن نمیتوانم مرا بگذار از همین تعشی کنم تو خود بنزد قبطان شو و در آنجا تمشی کن ابو صبر گفت باکی نیست پس از این چنین کنم پس از آن ابو صبر نشسته بوی نگاه میکرد او همی خورد و لقمه های بزرگ برداشته فرو میبرد گویا که روزها چیزی نخورده و پیش از آنکه لقمه فرو برد لقمه دیگر بردهان میگذاشت و چشمان خود را مانند غول از حدقه بیرون آورد و مانند گاو نفس همی زد که ناگاه خادمی از نزد قبطان رسید و گفت ای استاد رفیق خود را بیاورود در نزد قبطان تعشی کنیدابو صبر گفت ای ابوقیر با من می آئی یا نه ابوقیر گفت مرا طاقت نیست آنگاه دلاک تنها برفت و قبطان را دید که سفرۀ از بهر او نهاده اند که بیست گونه طعام در آن سفره است و قبطان با جماعتی که در آنجا بودند بانتظار دلاک نشسته اند چون قبطان ابوصبر را بدید از رفیقش باز پرسیدا بوصبر گفت ای خواجه او را از هوای دریا سر گردش اندر است قبطان گفت باکی برو نیست بزودی رفع خواهد شد تو بیا و با ما تعشی کن که در انتظار تو بودم آنگاه قبطان ظرفی گرفته از همه لون طعام در وی بگذاشت که از بهر ده تن کافی بود پس از آن دلاک طعام خورد قبطان باو گفت این ظرف را از بهر رفیق خود ببر ابو صبر ظرف طعام برداشته نزد ابوقیر آورد با او گفت نگفتمت که چیز مخور قبطان مردی است کثیرالخیر ببین از برای تو چه چیز فرستاده ابو قیر گفت بیاور دلاک ظرف پر از طعام باو داد او ظرف گرفته مانند گرک گرسنه بخوردن مشغول گشت گویا که سالها است گرسنه مانده است ابو صبر او را بخوردن گذاشته خود نزد قبطان رفت و در آنجا قهوه خورده باز گشت دید که ابو قیر هر آنچه در آن ظرف بود همه را خورده و ظرف دور انداخته است چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست

چون شب نهصد و سی و سیم بدر آمد

گفت ای ملک جوانبخت ابوصبر ظرف را برداشته بشست و بخادمان قبطان برسانید و خود بسوی ابوقیر بازگشته تا بامداد بخفت چون روز دیگر شد ابوصبر بسر تراشیدن همی گشت و آنچه که پدید می آرد با بوقیر میداد و ابوقیر همی خورد و همی نوشید و از جای خود بر نمیخاست و هر شب ابو صبر از بهر ابو قیر ظرفی پر از همه گونه طعام از نزد قبطان میآورد و تا بیست روز بدینحالت بودند تا آن که کشتی بساحل که نزدیک شهری بود رسید ابو صبر و ابوقیر بیرون آمده در آن شهر داخل شدند و حجره را در کاروانسرا منزل گرفتند ابو صبر بازار رفته همه ما یحتاج شری کرده و گوشت خریده طبخ کرد و ابوقیر از وقتی که بحجره داخل گشته خفته بود و بیدار نمی گشت تا اینکه ابو صبر او را بیدار کرد و سفره در برابرش بنهاد و او بخوردن مشغول شد چون خوردن بانجام رسانید گفت از من مؤاخذه مکن که سر من هنوز میگردد این بگفت و بخفت و تا چهل روز باینحالت بود و همه روزه دلاک لکن وطاس برداشته در شهر میگشت و کم و بیش آنچه پدید میآورد نزد ابوقیر میبرد میدید که ابو قیر خفته است او را بیدار میکرد و در حال ابوقیر بخوردن مینشست چنان می خورد که گویا سالها گرسنه بوده است پس از میخفت چهل روز دیگر حال بدین منوال گذشت هر وقت که ابو صبر باو میگفت برخیز و در شهر تفرج کن که این شهر نزهتگاهیست خوب و در شهرها چنین شهر ندیده ام ابوقیر صباغ میگفت بر من ببخشای که در سرم از هوای دریا بقیتی هست ابو صبر دلاک راضی نمیشد که او دل آزرده شود و سخنی نمی گفت که او برنجد پس چون روز هشتاد و یکم شد ابو صبر رنجور گشت و بیرون رفتن نتوانست از دربان کاروانسرا حاجت خویشتن التماس میکرد دربان ماکول و مشروب از بهر ایشان میآورد و ابوقیر بهمان حالت خفته بود از جای خود بر نمیخاست تا چهار روز دربان بالتماس ابو صبر بایشان آمد و شد میکرد پس از آن ابوصبر را مرض افزون گشت و از غایت رنجوری بیخود افتاد و ابوقیر از گرسنگی بیطاقت شد ناگزیر مانده برخاست و جامهای ابو صبر جستجو کرد در می چند با او یافت در مها گرفته در حجره با بوصبر فروبست و کسی را آگاه نکرده از کاروانسرا بدر شد و ببازار آمده جامه فاخری شری کرده بپوشید و در شهر همی گشت و تفرج همی کرد دید شهریست که در روی زمین نظیر ندارد ولکن مردمانش جز سفید و کبود جامه نپوشیده اند و رنک دیگر در بر ندارند آنگاه بسوی صباغ رفته آنچه در دکان او بود کبود یافت شال از کمر گشوده گفت ای استاد این را رنک کرده اجرت بستان صباغ گفت اجرت صباغت این بیست درم است ابوقیر گفت در شهر ما بدو درم این را رنک کنند صباغ گفت برو در بلاد خویش او را رنک کن من بکمتر از بیست درم صباغتش نکنم ابوقیر پرسید چه رنگ خواهی کرد صباغ جواب داد جز کبود رنک دیگر نمیباشد ابوقیر گفت میخواهم که سرخش کنی صباغ جوابداد سرخ نتوانم کرد ابوقیر گفت سبزش همی کن صباغ جوابداد او را نیز نمیدانم ابوقیر زرد خواست صباغ جواب داد نمیدانم ابوقر رنگها یکان یکان میشمرد و صباغ جواب داد نمی دانم پس از آن صباغ گفت در شهر ما چهل صباغ است نه کم میشود و نه زیاد میگردد هر وقت که یکی از آنها بمیرد پسر او را صباغی بیاموزیم اگر پسر نداشته باشد یکی را ناقص گذاریم و پسر نداشته باشد یکی را ناقص گذاریم و صنعت ما مضبوط است ولی جز رنک کبود رنک دیگر نمیدانیم ابو قبر گفت بدانکه من صباغم و همۀ رنها نیک میدانم مرا اجرت ده و در نزد خود نگاهدار تا من همۀ رنگها بیاموزمت تا بهمن صباغان افتخار کنی صباغ گفت ما غریبان بخود راه ندهیم ابو قیر گفت من نیز تنها دکانی بگشایم صباغ جواب داد هرگز اینکار نتوانی کرد ابوقیر چون این سخن بشنید صباغ را گذاشته نزد صباغ دیگر رفت و او نیز چنان گفت که صباغ نخستین گفته بود و پیوسته ابو قیر از صباغی بصباغی دیگر همی رفت تا اینکه تمامت چهل تن صباغ بگذشت هیچکدام او را بمزدوری قبول نکرد آنگاه نزد شیخ صباغان رفته با او سخن گفت او نیز گفت ما غریبان بخویشتن راه ندهیم ابوقیر از سخنان ایشان در خشم شد و شکایت بسوی ملک آنشهر برد و گفت ایملک جهان من غریبم وصنعت من صباغتست ومن گوناگون رنگها توانم کرد مانند گلی و عنابی و فسنقی و زیتی و چناری و کحکی و زیتونی و نارنجی و لیموئی و جز اینها رنگها دانم وصباغان شهر تو هیچ یک از این رنگها ندانند و بجز کبود رنگ دیگر ندانند و مرا با ایشان گفتگو چنین و چنان شد ملک گفت من از بهر تو د که بگشایم و سرمایه دهم هر کس بتو متعرض شود او را بکشم پس از آن ملک بنایان را فرمود که با این استاد در شهر بگردید و هر مکانی که او را پسند افتد خداوند مکان را بقیمة راضی کنید و او را از آن مکان بیرون نمائید گرچه دکان یا خانه یا کاروانسرا باشد آنگاه مصبغه بدانسان که خود گوید بنا کنید و هر چه با شما بگوید بجا آوردید و مخالفت نکنید پس از آن ملک خلعتی فاخر با هزار دینار زر بابوقیر بداد و گفت اینها را بخود صرف کن و دو مملوک از بهر خدمت بدو داد و اسبی را با زین و لگام سیمین بوی بخشود ابو قیر حله پوشیده بر اسب بنشست بیکی از امیران میمانست پس از آن ملک خانه از بهر او خالی کرده فرمود که خادمان فرش بخانه بگستردند چون قصه بدینجار سید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب نهصد و سی و چهارم برآمد

گفت ایملک جوانبخت ابو قیر در آنخانه ساکن گشت روز دیگر بر اسب نشسته در شهر همیگشت و مهندسان در رکاب او میرفتند و او بهر مکانی نظر میکرد تا اینکه مکانی را بپسندید آنگاه خداوند مکان را نزد ملک بردند ملک قیمة مکان را زیاده بر آنچه بود بوی بشمرد و بنایان بتعمیر مشغول شدند و ابوقیر ایشان را تعلیم همی کرد تا آنکه مصبغه از بهر او تمام کردند که در جهان نظیر نداشت پس از آن ملک را از تمام شدن آن بنا آگاه کرد ملک چهار هزار دینار او را سرمایه داد ابوقیر زوها گرفته ببازار شد و نیل بسیار بقیمة ارزان در آنجا خرید و تمامت ما یحتاج نیز شری کرد پس ملک پانصد شقة متاع از بهر صباغت بفرستاد ابوقیر از همه الوان آنها را رنک کرده در برابر مصبغه بر آفتاب افکند چون مردمان از آنجا بگذشتند عجایبی دیدند که در تمامت عمر ندیده بودند آنگاه مردمان از بهر تفرج بدر مصبغه گرد آمده از نام الوان یکان یکان میپرسیدند می گفت این سرخ و این زرد و این سبز است و نامهای الوان از بهر ایشان همی شمرد و مردان متاعها آورده باو میدادند و میگفتند از برای ما از این رنگ و از آن رنک صباغت کن و هرچه میخواهی بگیر پس چون از صباغت متاعهای ملک فارغ شد آنها را برداشته بدیوان ملک در آمد چون ملک آن لونها بدید فرحناک شد و او را انعامی بی اندازه کرد و تمامت لشکریان متاع ها آورده از او صباغت خواستند ابوقیر هر لون که میخواستند رنک کرده بدیشان میداد و ایشان زر و سیم زیاد بروی میافشاندند پس نام او مشهور شد و مصبغه را مصبغة سلطان نامیدند و صباغان شهر نمیتوانستند با او سخن بگویند هر وقت که نزد او میآمدند دست او را بوسه میدادند و از آنچه از ایشان بوی رفته بود معذرت میخواستند و باو میگفتند ما را در نزد خود مزدور کن و خادم خود گیر او مسئلت ایشان قبول نمیکرد و او را مالی بسیار و غلامان و خادمان بهم رسید ابوقیر صباغ را کار بدینگونه شده بود و اما ابو صبر دلاک چون ابوقیر درمها برداشته حجره بوی فروبست و او را بیخود گذاشته برفت و او در آن حجره در بسته تا سه روز افتاد پس از آن در بان کاروانسرا بدر حجره التفات کرده او را بسته یافت و از آن دو رفیق تا وقت مغرب کسی را ندید و خبر ایشان ندانست با خود گفت شاید ایشان کرایه حجره نداده سفر کرده اند یا اینکه مرده اند آنگاه بدر حجره آمده نالیدن ابو صبر بشنید و کلید را در پاشنه دریافت کلید برداشته در بگشود ابوصبر را دید رنجور است از او پرسید رفیق تو کجاست ابوصبر جواب داد من بیخود بودم امروز بخود آمده کسی را ندیدم ای برادر ترا بخدا سوگند میدهم که کیسه از زیر سر من بردار و از و دو درم گرفته از بهر من خوردنی شری کن که بسیار گرسنه ام دربان دست بکیسه برده کیسه را خالی یافت و بابوصیر گفت این کیسه خالی است ابو صبر دانست که هر چه در کیسه بوده است ابوقیر برداشته و رفته است بدربان گفت تو رفیق مرا ندیده ای در بان گفت سه روز است که من او را ندیده ام و گمان من این بود که تو و او سفر کرده اید ابو صبر گفت سفر نکرده ایم ولکن او درمهای من برداشته و گریخته است پس از آن ابو صبر بگریست و بنالید دربان گفت غم مدار که او بپاداش کردار خود خواهد رسید پس از آن دربان بیرون رفته از برای ابوصبر شور بای پخته بیاورد و تا دو ماه پرستاری ابو صبر میکرد و از کیسه خود صرف مینمود تا اینکه خدایتعالی او را عافیت بخشید آنگاه ابو صبر برخاسته با دربان گفت خدایتعالی اگر مرا مقدرت دهد پاداش نکوئیها که با من کرده خواهم داد و لکن نکوئیهای ترا جز پرور کار کسی پاداش نتواند داد دربان با و گفت منت خدای را که بعافیت اندری و من این کار با تو نکردم مگر از بهر خدا پس از آن ابو صبر از کاروانسرا بدر آمده در بازار همی کشت تا اینکه پیشوای تقدیر او را بمصبغه ابوقیر کشید دید که که متاعها بگونه گونه رنگها صباغت کرده در پیش مصبغه بآفتاب انداخته اند و مردمان از بهر تفرج در آن مکان گرد آمده اند ابو صبر از یکی از اهل شهر سؤال کرد که اینمکان چیست و از بهر چه ازدحام کرده اند آنمرد جواب داد اینجا مصبغه سلطانست که مردی غریب ابوقیر نام او را بنا کرده و مردم بتفرج صباغت او گرد آمده اند از آنکه در شهر صباغی نبود که این رنگهای گوناگون بداند پس حکایت ابو قیر که او را با صباغان چه در میان رفت و بسلطان چگونه شکایت کرد و سلطان بچه سان سرمایه بدو داد همه را با ابو صبر باز گفت ابوصبر فرحناک شد و گفت حمد خدای را که او را گشایش داده و او در این شهر رئیس صباغان گشته و او معذور بوده است زیرا که بسبب این صنعت از من مشغول شده و مرا فراموش کرده است و لکن من او را گرامی داشته ام و در هنگامی که او بی کار بود بدو احسان کرده ام اگر او مرا ببیند گرامی خواهد داشت و پاداش نیکوئیهای من بخواهد داد آنگاه ابو صبر بدر مصبغه رفته ابوقیر را دید که در مصبغه بلند نشسته و حله از جامۀ ملوک در بردارد و چهار غلام و چهار مملوک حریر پوش در برابر او ایستاده اند و ده تن عمله بصباغت مشغولند و او خود مانند وزیران تکیه کرده و نشسته است ابو صبر در مقابل او بایستاد و گمانش این بود که اگر ابوقیر او را ببیند فرحناک خواهد شد و او را سلام داده اکرامش خواهد کرد و دل او را بدست خواهد آورد چون ا بو قیر را چشم بروی افتاد بانک بروی زد که ای پلیدک چند بار با تو گفتم که در اینجا مایست ای دزد مگر قصد تو این است که مرا در نزد مردم رسوا کنی پس بانک بر ملازمان زد که این را بگیرید غلامان از پی او دویده او را بگرفتند و خود برخاسته عصا بگرفت و گفت او را برگرداندند صد عصا بر شکمش زد و گفت ای پلیدک دزد اگر بار دیگر ترا بر در مصبغه ببینم در حال ترا نزد ملک فرستم تا ترا بوالی سپارد که سر ترا از تن جدا کند آنگاه ابوصبر با خاطری گداخته از نزد او بیرون رفت حاضران بابوقیر گفتند این مرد چه کار کرده که مستوجب عقوبت آمد ابوقیر گفت او دزد است که متاع مردم همی دزدد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب نهصد سی و پنجم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت ابوقیر گفت این دزد است مال مرد همی دزدد و بارها متاع از من دزدیده من از وی در گذشته ام و قیمت متاع مردم غرامت کشیده ام و او را بخوشی نهی کرده ام چون او نهی من نپذیرفت او را بیازردم و اگر بار دیگر بدینمکان آید نزد سلطان فرستم تا او را بکشد تا مردم از وی براحت اندر باشند و اما ابوصبر بکاروانسرا بازگشته بفکرت بنشست و از کاری که ابوقیر کرده بود بحیرت اندر بود چند روزی بنشست تا الم ضربتش ساکن شد پس از آن برخاسته بازار آمد و از خاطرش گذشت که بگرمابه شود از یکی راه گرمابه بپرسید او گفت ای برادر گرما به چیست ابو صبر گفت جایی است که در آن غسل کنند و چرک از تن پاک سازند و او از بهترین نعمتهای دنیاست آن مرد پرسید اگر قصد غسل داری و یا تن همی خواهی بشوئی بدریا شو ابو صبر جواب داد قصد من گرمابه است آن مرد گفت ما گرمابه را ندانسته ایم که چگونه میشود اگر ما بخواهیم غسل کنیم بدریا همی رویم چون ابوصبر دانست که آنشهر گرمابه ندارد و مردمان آن شهر گرمابه نمیدانند چیست در حال رو ببارگاه ملک نهاده حاضر شد و زمین بوسیده او را دعا کرده گفت ای ملک من مردی ام غریب صنعت من گرما به است چون بشهر در آمدم خواستم که بگرمابه شوم در این شهر گرما به ندیدم مراعجب آمد که شهری بدین خوبی چگونه گرما به ندارد که گرمابه بهترین لذت های دنیاست ملک پرسید گرما به چیست ابو صبر اوصاف گرما به از بهر ملک بیان کرده گفت شهر تو کامل نشود مگر اینکه در آن گرما به بنا نهی ملک او را خلعتی و اسبی با دو غلام ببخشود و چهار کتبز باو داده خانه فرش کرده از بهر او مهیا کرد و او را بیش از صباغ گرامی بداشت و بنایان با او بفرستاد و گفت هر مکانی که بپسندد در آنجا گرمابه بنا کنند ابو صبر با بناها در شهر گشت تا مکانی را بپسندید بنایان را به بنا کردن اشارت نمود و کیفیت گرمابه بایشان همی آموخت تا اینکه گرما به بی نظیر بنا نهادند و نقاشان را حاضر آورده نقشهای عجیب در او بنگاشتند بدانسان که ناظران را بهجت میافزود پس از آن بنزد ملک آمده او را از انجام بنا و نقش گرما به آگاه کرد و با و گفت گرما به را نقصانی جز فرش و فوطه نمانده ده هزار دینار با بو صبر داد ابو صبر فرش و فوطهای حریر شری کرد و هر کس که از در گرما به میگذشت چشم بر آن دوخته در آن حیران میشد و تمامت خلق بروی هجوم آورده تفرج میکردند و میگفتند این چیست ابو صبر بایشان میگفت این گرما به است ایشان شگفت میماندند پس از آن ابو صبر آب به گرمابه کرد و آب بحوض ها بسته قواره بکار انداخت و هر کس از اهل شهر او را میدید عقلش حیران میشد و از ملک ده تن غلام نابالغ گرفته کیسه کردن و مالش دادن بدیشان بیاموخت پس از آن بخور در آتش افکنده منادی را گفت در شهر ندا در دهد و مردمرا به گرمابه بخواهد مردمان گروه گروه بگرما به در می آمدند و ابو صبر غلامان خوردسال را بشستن ایشان میفرمود پس از آن مردم بآب گرم فرو رفته بیرون می آمدند و در خلوتگاه مینشستند غلامان بدانسان که ابو صبر آموخته بود کیسه و مالش میکردند و تا سه روز مردم بگرما به اندر آمده حاجتهای خویشتن رفع میکردند و اجرت نداده بیرون میرفتند چون روز چهارم شد ابو صبر ملک را بگرما به دعوت کرد ملک با بزرگان دولت سوار گشته رو بگرما به گذاشتند ملک جامه برکند بدرون شد و ابو صبر نیز باندرون گرما به رفته ملک راکیسه همی مالید و چرک از تن او فتیله بیرون می آمد و آنها را بملک همی نمود ملک از آنحالت فرحناک می شد و ابو صبر دست بتن ملک میمالیدو تن او از غایت نعومت و نرمی صدا میکرد پس از آن که ملک را بشست گلاب در آب گرمخانه بیامیخت و ملک را بگرمخانه در آورد پس از آن ملک از گرمخانه بیرون آمد و تنش از نعومت و طراوت مانند برک گل بود و از آنحالت نشاط و سرور بی اندازه داشت و بابو صبر گفت ای معلم بجان خودم سو گند که شهر من بی این گرما به شهر نبود پس از آن ملک گفت از هر کس چند اجرت میستانی ابو صبر گفت هر چه بفرمائی بستانم ملک گفت هر کس که در گرما به غسل کند هزار دینار از وی بستان ابو صبر گفت ایملک همه کس مساوی نیستند بلکه پارۀ فقیر و پارۀ توانگرند اگر از هر کس هزار دینار بخواهم گرما به از کار بیفتد ملک پرسید اجرت چگونه خواهی گرفت ابو صبر جواب داد اجرت موقوف بمروت شخص است هر کس بهر چه که قدرت داشته باشد و هر چه بذل تواند کرد بحسب حال آن شخص خواهم گرفت وقتی که کار بدین قرار باشد مردمان بسوی ما میل کرده توانگر و فقیر هر کس بقدر حال خویشتن چیزی خواهد داد و اما هزار عطیت ملک است همه کس برو قادر نیست بزرگان دولت او را تصدیق کردند و گفتند همه کس چون تو نتوانند بود ملک گفت راست میگوید ولکن این مرد غریبست و در شهر ما این گرما به بنا نهاده اگر او را اجرت بیشتر دهند اسراف نخواهد بود که لا اسراف فی الخیر یعنی در خوبی اسراف نباشد و لکن شما هر یک صد دینار و یک مملوک وبک کنیز با و بدهید بزرگان دولت فرمان ملک قبول کردند و هر یک صد دینار و یک کنیز و غلامکی با بوصبر بدادند و بزرگان در آن روز چهار صد تن در گرمایه بودند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست

چون شب نهصد و سی و ششم در آمد

گفت ایملک جوانبخت آنچه که با بوصبر از بزرگان دولت عاید شد چهل هزار دینار و چهار صد مملوک و چهار صد کنیزک بود و اما ملک ده هزار دینار و ده تن غلام و ده کنیز بروی عطا فرمود آنگاه ابوصبر پیش رفته در برابر ملک زمین ببوسید و گفت ایملک پیروز بخت این همه غلامان و کنیزان در کدام مکان جای دهم ملک گفت من بزرگان دولت خود را باین کار نفر مودم مگر از آنکه مالی بسیار از بهر تو جمع شود که هر وقت تو شوقمند بلاد و پیوندان خود شوی و قصد سفر کنی مالی بیشمار از این سفر ببری و در شهر خود بعیش و کامرانی زندگانی کنی ابو صبر گفت ایملک این همه غلامان و کنیز کان ملوک را شاید اگر از برای من بدل اینها نقد دهند هر آینه از این همه غلام و کنیز بهتر است از آنکه هر چه من پدید آورم بخورش و پوشش آنها صرف میشود ملک گفت راست گفتی ایشان بقدر لشکر شدند تو بسیر کردن ایشان مقدرت نداری و لکن هر یکی از ایشان بیکصد دینار بمن بفروش ابوصبر گفت بهمین قیمت فروختم در حال ملک خازن را بحاضر آوردن مال بفرمود خازن مال حاضر آورده قیمت تمامت ایشان را بشمرد وملک ایشان را ببزرگان خود ببخشود و گفت هر کس غلام و کنیز خود را ببرد و از آن خودش باشد ابوصبر گفت ایملک خدا ترا راحت بخشد که مرا از این غولان راحت بخشیدی و گرنه من بسیر کردن ایشان قدرت نداشتم ملک از سخن او بخندید پس از آن با بزرگان از گرمابه بدر آمده بسوی قصر روان شدند و آن شب را ابو صبر با فرحی تمام زرها را شمرده در همیانها میکرد و مهر بر آن میزد و در نزد او چهار مملوک و چهار کنیز از بهر خدمت بودند پس چون با مداد شد ابو صبر گرما به بگشود منادی ببازار فرستاد که ندا در دهد که هر کس میخواهد بگرما به اندر شود و غسل کند و باجرت گرما به هر چیز که مروت او اقتضا کند بدهد کسی را با وی سخنی نخواهد بود آنگاه ابو صبر در نزد صندوق بنشسته و مردمان بگرما به هجوم آوردند هر کس هنگام بیرون رفتن هر چه قدرت داشت به روی صندوق میگذاشت و هنوز شام نشده بود که صندوق از سیم پر پس از آن ملکه خواست که بگرما به در آید روز را دو بخش کرد از صبح تا ظهر از بهر مردان قرار داد و از ظهر تا شام از برای زنان وقتی که ملکه بگرما به در آید ابو صبر کنیز کی را در سر صندوق بنشاند چهار تن کنیزک که دلاکی آموخته بودند از بهر خدمت در گرما به بگذاشت چون ملکه به گرما به اندر شد عجب آمدش و خاطرش بگشود و هنگام بیرون آمدن هزار دینار بصندوق بگذاشت و خبر گرمابه در شهر شایع شد هر کس که بگرما به در می آمد خواه توانگر خواه فقیر ابوصبر را محبت میکرد و باکرام او میافزود و از هر سوی منفعت با بوصبر روی گذاشته و ملک هفته یکبار بگرما به میرفت و هزار دینار بابو صبر میداد و سایر ایام هفته بزرگان دولت و فقیران رعیت بگرما به در می آمدند و ابو صبر با مردم با مدارا و حسن سلوک رفتار میکرد اتفاقا قبطان ملک که در کشتی بابوصبر احسان کرده بود بگرما به در آمده ابوصبر جامه برکنده با او بگرمابه شد و او را بمالید و تن او را شست و زیاده از حد با او مهربانی کرد چون بیرون آمد ابو صبر شربت و قهوه از بهر او مهیا کردچون قبطان خواست چیزی دهد ابو صبر سوگند یاد کرد که چیزی نگیرد قبطان را از جوانمردی او عجب آمد ابو صبر را کار بدینجا رسید و اما ابوقیر شنید که نام گرما به همه را ورد زبان است و همه کس میگوید که گرما به بهترین نعمتهای دنیاست و ما او را ندیده بودیم ابوقیر با خود گفت من نیز باید باین گرما به شوم و او را تفرج کنم پس جامه فاخر پوشیده باستری سوار شد و چهار مملوک و چهار غلام در چپ و راست او همی رفتند تا بگرما به برسیدند آنگاه از استر فرود آمده رایحه عود بمشامش رسید و گروهی را دید که بگرما به اندر میشوند و گروهی دیگر بیرون می آیند چون به گرما به اندر شد بزرگان و رعیت را را دید که در مصطبه ها نشسته اند ابو صبر را چشم بروی افتاد در حال بر پای خاسته از دیدن او فرحناک شد ابوقیر باو گفت مگر شیوۀ دوستی ما همین است که من مصبغه گشوده استاد این شهر گشته ام و در نزد سلطان معروف و بسعادت و سیادت قرین شده ام و تو هیچ نزد من نمی آئی و حالت من نمی پرسی و نمی گونی که رفیق من چه شده من بسکه جستجوی تو کردم عاجز شدم همه روزه غلامان و مملوکان بجستجوی تو بکاروانسراها فرستادم کسی بر تو راه نیافت و خبری از تو باز نیامد ابو صبر گفت نه من بودم که نزد تو آمدم و تو مرا دزد گفتی و مرا بزدی و در میان قومم رسوا ساختی ابوقیر حزن آشکار کرده پرسید این سخنان چیست مگر تو همان بودی که من او را بزدم ابو صبر جواب داد آری من بودم ابوقیر سوگندها یاد کرد که من نشناخته ام اما کسی شبیه تو بود که همه روزه میآمد و متاع مردم همی دزدید گمان کردم که تو اولی و ابوقیر پشیمانی مینمود و دست بر دست همی سود و می گفت با تو بدی کرده ام ولکن تو خود را بایست بمن بشناسانی و بگوئی که من فلانم گناه از تست که خود را نشناسانده خاصه اینکه از بسیاری مشغله هوش در سر نداشتم ابوصبر گفت ای برادر خدا از تو در گذرد اینکه بر من مقدر بوده است اکنون بگرما به اندر شو و تن بشوی ابوقیر گفت این سعادت و سیادت از کجا یافتی ابوصیر گفت آن خدائی که ترا گشایش داد در رحمت بمن نیز بگشود که من نزد ملک رفته او را بگرما به ترغیب می کردم ملک بنایان را ببنا کردن گرما فرمود چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب نهصدوسی و هفتم برآمد

گفت ایملک جوانبخت ابو قیر با بوصبر گفت چنانکه تو معروف ملکی من نیز معروف ملکم انشاء الله ملک را بر آن بدارم که باکرام تو بیفزاید و بسبب من ترا دوست دارد که ملک تا کنون ندانسته است که تو رفیق من هستی من او را آگاه کنم که تو رفیق منی و ترا بوی بسپارم ابو صبر گفت حاجت بسپردن تو نیست که رشته ارتباط میان من وملک محکم است و ملک با بزرگان دولت خویش مرا دوست دارند و با من چنین و چنان احسان کردهاند پس تمامت حکایت خود باز گفت پس از آن گفت جامه خود در پشت صندوق بر کن و خود بگرمابه شو که من با تو بگرما به شوم و ترا کیسه کرده بمالم آنگاه ابوقیر جامه بر کنده بگر ما به شد و ابو صبر نیز در پی او بگرما به اندر گشته او را بشست و برتن او کیسه مالید و صابون زد و بدو مشغول بود تا بیرون آمد آنگاه از بهر او چاشت و شربت مهیا کرد و تمامت مردم از بسیاری اکرام ابو صبر با بوقیر شگفت مانده بودند پس از آن ابوقیر خواست چیزی دهد ابو صبر سوگند یاد کرد که چیزی نگیرد و گفت از ین کار شرمت باد که تو رفیق منی و من و تو جدائی نداریم پس از آن ابو قیر گفت ای برادر این گرما به تو منفعتی بزرک دارد و لکن در کار تو منقصتی هست ابو صبر گفت ای برادر نقصان کدام است ابو قیر جواب داد آن زرنیخ و آهک است که موی از اندام بآسانی برد تو این دارو بساز چون ملک بگر ما به در آید پیش او نه و او را آگاه کن که موی از تن چگونه میبرد که اگر چنین کنی ملک ترا دوست دارد و با کرام تو بیفزاید ابو صبر گفت راست گفتی انشاءالله این را بسازم پس از آن ابوقیر بیرون آمده بر استر بنشست و بنزد ملک شد و او گفت ایملک من ترا پند گوی مهربان هستم ملک پرسید پند تو پیست ابوقیر گفت شنیده ام که گرما به بنا کرده ملک گفت آری مردی آمد غریب با او چنان کردم که با تو کرده بودم اکون گرما به خوب بنا کرده و شهر من از و زینت یافته است ابو قبر گفت بدان گرما به داخل شده ای یا نه ملک گفت آری ابو قیر گفت الله الحمد که از شر آن پلید آسیبی بتو نرسیده ولی اگر پس از این در آن گرما به شوی هلاک خواهی شد ملک گفت از بهر چه هلاک خواهم شد ابوقیر گفت این مرد گرما به دشمن تو و دشمن دین است و او گرما به بنا نکرده مگر بقصد آنکه در آنجا ترا مسموم کند که او از بهر تو چیزی ساخته است که اگر بگرمابه شوی او را پیش آورد و با تو گوید این دوائیست که موی تن را پاک کند و در حقیقت او دارو نیست بلکه او دردیست بزرک و زهری است کشنده و این پلیدک پادشاه نصاری را وعده کرد که اگر ترا بکشد زن و فرزند او را از اسیری رها کند که زن و فرزند او در نزد ملک نصاری اسیرند من نیز در آنجا اسیر بودم و لکن من مصبغه گشودم و از برای ایشان رنگهای گوناگون صباغت کردم ملک را دل با من مهربان گشت و با من گفت چه میخواهی گفتم آزادی خود همیخواهم ملک مرا آزاد کرد من بسوی این شهر آمدم اکنون آن پلیدک را در گرما به دیدم و از و پرسیدم که زن و فرزندان تو چگونه شد گفت من با زن و فرزند اسیر بودم تا اینکه ملک نصاری مرا بدیوان بخواست من با حاضران بایستادم شنیدم نام پادشاهان همیبرد تا اینکه نام پادشاه این شهر بردند ملک نصاری آهی بر کشیده گفت در دنیا هیچ پادشاه بر من غلبه نکرده مگر پادشاه فلان شهر هر کس در کشتن او حیلتی کند من تمامی آرزوهای او بر آورم آنگاه من پیش رفته با و گفتم اگر من او را نابود کنم توزن و فرزندان مرا آزاد خواهی کرد یا نه ملک جوابداد آری شمارا آزاد کنم و هر چه تمنا کنی بجا آرم پس باملک نصاری بر این کار اتفاق کردیم آنگاه ملک مرا بکشتی که بسوی این شهر روان بود بفرستاد من بنزد این ملک بیامدم و گرما به از بهر او بنا کردم اکنون مرا کار نمانده جز اینکه او را کشته بسوی ملک نصاری باز گردم و زن و فرزندان خود را رها کنم من با و گفتم در کشتن ملک چه تدبیر کرده گفت مرا حیلتی است آسان چیزی ساخته ام زهر آلود چون ملک بگرما به در آید باو بگویم این دارو بر تن خویش بمال تا موی تن تو ببرد چون ملک آن دارو بر تن خود بمالد زهر درو کارگر شود و یک شبانروز نگذرد که هلاک گردد ای ملک من چون این سخن بشنیدم بر تو بیم کردم که ترا احسان بر من بسیار بود اینک آمده ترا از کار آن پلیدک آگاه کردم چون ملک این سخن بشنید خشمگین گشت و با بوقیر صباغ گفت این راز پوشیده دار پس از آن قصد گرما به کرد که از شک بیقین اندر شود چون یگرما به در آمد جامه بر کند ابو صبر نیز بعادتی که داشت با ملک بدرون گرما به شد و تن او را بشست پس از آن گفت ای ملک من داروئی بجهت پاک کردن موی تن ساخته ام ملک گفت دارو حاضر آور ملک چون رایحه ناخوش او بشنید یقین کرد که او با زهر آمیخته است در حال خشمناک شد و بانگ بر خادمان زد که این را بگیرید ابوصبر را بگرفتند ملک با خشمی تمام بیرون آمد ولی کس سبب خشم او نمی دانست و از غایت خشم کسی را از سبب آن آگاه نمیکرد و کس یارای پرسیدن نداشت از آن در دیوان بنشست ابو صبر را دست بسته حاضر آوردند آنگاه ملک قبطان را بخواست و باو گفت این پلیدک را بگیر و او را در خیکی گذاشته دهان آن خیک فروبند و او را در زورقی گذاشته بپای قصر من آور چونه را در منظره قصر نشسته ام با من بگو که این را بدریا اندازم یا نه من انداختنش بفرمایم در حال او را بدریا بیا نداز تا غرق شود قبطان گفت سمعا و طاعة آنگاه ابوصبر را گرفته بسوی جزیره که در پایان قصر ملک بود ببرد و با او گفت ای برادر من یکبار در گرما به نزد تو آمدم مرا گرامی داشته مهمانم کردی من از تو شادمان شدم تو سوگند یاد کردی که از من اجرت نگیری مرا محبت بر تو زیادت شد تو اکنون مرا از قضیت خود با ملک آگاه کن که با او چه کار کرده که بر تو خشم آورده و مرا فرموده که ترا باین عقوبت بکشم ابو صبر گفت بخدا سوگند من بدی نکرده ام و بر خود گناهی نمیدانم که مستوجب این عقوبت باشم چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب نهصدوسی و هشتم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت قبطان بابوصبر گفت تو در نزد ملک مقامی بزرگ داشتی شاید کسی بمقام تو رشک برده و در باره تو سخنی گفته گفته و ملک را بخشم آورده است ولکن بیم مدار چنانچه تو نشناخته بمن اکرام کردی من نیز ترا خلاص کنم ولکن در این جزیره مقیم باش تا از این شهر کشتی بسوی بلاد تو برود من ترا بر آن کشتی نشانده روانه کنم ابو صبر دست قبطان ببوسید و شکر احسان او بجا آورد پس از آن قبطان سنگی بزرگ بمقدار چند من در خیک گذاشت و گفت توکلت علی الله پس از آن دامی با بو صبر داده گفت از این دریا ماهی صید کن که ماهی مطبخ بعهدۀ منست و من امروز بسبب این مصیبت که بتو رسیده ماهیان صید نتوانم کرد شاید طباخ بطلب ماهی بیاید اگر تو چیزی صید کنی بطباخ بده تا من بروم و درپای قصر این تمام کنم و چنان بنمایم که ترا در دریا انداختم ابوصبر گفت تو برو که من ماهیان صید کرده بغلام طباخ دهم پس قبطان خیک در زورق گذاشته رفت تا بپای قصر رسید ملک را دید در منظر نشسته است پرسید ای ملک بیندازمش یا نه ملک با دست اشاره کرد که او را بیندازد آنگاه چیزی در دریا بیفتاد و او خاتم منک بوده است که در وی طلسمی نقش بود که هر وقت ملک بکسی خشم می آورد و می خواست که او را بکشد با دست راست که خاتم در آن بود بسوی او اشارت میکرد و از خاتم آتشی جسته بآنکس در میافتاد و او را همی سوخت و لشکریان نیز بسب آن خاتم طاعت ملک میکردند و آن ملک بخاصیت آن خاتم بهمه پادشاهان غالب بود پس چون خاتم از دست ملک بیفتاد کار خود پوشیده داشت و از بیم لشکر نتوانست بگوید که خاتم بدریا اندر افتاد ملک را کار بدینجا رسید و اما ابو صبر پس از رفتن قبطان دام گرفته در دریا افکند چون دام بیرون آورد پر از ماهیان بود دو باره دام در دریا افکند چون بیرون آورد همه گونه ماهیان در دام دید و پیوسته دام همی انداخت و ماهیان همی آورد تا اینکه در برابر او تلی از ماهیان گرد آمد و با خود گفت دیرگاهی است که من ماهی نخورده ام پس یکی ماهی بزرگ از میان برگزید و گفت چون قبطان بیاید با او بگویم که این ماهی از بهر من بریان کن پس آن ماهی را با کاردی که با خود داشت شکم بدرید انگشتری ملک را در شکم او یافت در حال انگشتری گرفته در انگشت کرد و خاصیت او نمی دانست ناگاه دو تن از خادمان طباخ بطلب ماهی بیامده با بوصبر گفتند ای مرد قبطان کجا رفت ابو صبر با دست راست اشارت بسوی خادمان کرده گفت نمیدانم در حال سرهای ایشان از تن بیفتاد ابوصبر شگفت ماند و می گفت کاش میدانستم که ایشان را که کشت و در این کار بفکرت فرورفت ناگاه قبطان در رسید و تلی از ماهیان در آنجا بدید و آن دو تن را کشته یافت و انگشتری ملک را در انگشت ابوصبر دیده با و گفت ای برادر دست مجنبان و گرنه مرا میکشی ابوصبر از سخن او در عجب شد و دست نجنبانید تا اینکه قبطان نزدیک او آمده پرسید این دو غلام را که کشت جواب داد من نمیدانم قبطان پرسید این انگشتری از کجا بتو رسید ابو صبر جواب داد او را در شکم ماهی یافتم گفت راست میگوئی وقتی که ملک با دست بسوی من اشارت کرد که او را بینداز چیزی درخشنده دیدم که بدریا در افتاد و او انگشتری ملک بوده است که این ماهی او را فرو برده نصیب تو بوده است ولکن تو خاصیت این نمیدانی ابو صبر گفت لا والله نمیدانم قبطان گفت این انگشتری طلسم است ملک بهر کس که خشم گیرد سوی او باین انگشتری اشارت کند در حال سر او از تن جدا شود لشکریان از بیم این انگشتری ملک را طاعت کنند ابو صبر از این سخن فرحناک شد و با قبطان گفت مرا نزد ملک بازگردان گفت آری ترا باز گردانم که دیگر بر تو از ملک بیم ندارم که اگر تو کشتن او را بخواهی با دست بسوی او اشارت کنی سر او از تن جدا خواهد شد و اگر میخواهی تمامت لشکر او توانی گشت از آن قبطان او را بزورق گذاشته بسوی شهر باز آورد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب نهصد و سی و نهم برآمد

گفت ایملک جوانبخت چون قبطان ابوصبر را بشهر باز آورد ابو صبر نزد ملک در آمد ملک را دید نشسته و لشکریان در برابر او ایستاده اند و از تلف شدن انگشتری سخت اندوهناکست ولی بکسی نمی تواند گفت چون ملک را چشم با بوصبر افتاد با و گفت مگر نه ترا بدریا انداختیم چون بیرون آمدی ابو صبر جوابداد ایملک چون تو فرمودی که مرا در دریا اندازند قبطان مرا گرفته بسوی جزیره برد و از سبب خشم تو باز پرسید من گفتم گناهی بر خود راه نمی برم قبطان جوابداد شاید کسی بر تو رشک برده و با ملک سخنی گفته که او را بخشم آورده است و گفت چون تو در گرمابه با من مهربانی کرده بودی من نیز ترا خلاص کنم و ترا بسوی شهر خود بفرستم آنگاه سنگی بجای من در خیک گذاشته بدر یا انداخت ولکن وقتی که تو اشارت کرده بودی انگشتری از دست تو بدر یا افتاد ماهی او را فرو برده بود و من در جزیره ماهیان صید میکردم آن ماهی در میان ماهیان بدام من افتاد از بهر بریان کردن شکم آن ماهی بدریدم و انگشتری در شکم او یافته در انگشت کردم آنگاه دوتن از خادمان مطبخ بطلب ماهی نزد من آمدند من خاصیت انگشتری نمی دانستم بسوی ایشان اشارت کردم سرهای ایشان بیفتاد پس از آن قبطان آمده انگشتری بشناخت و خاصیت آن بنمود من اکنون او را بسوی تو آورده ام که تو با من بسی احسان کرده این انگشتری بگیر و اگر من گناهی کرده ام که مستوجب کشتنم مرا آگاه کرده بکش پس از آن ابو صبر ،انگشتری از انگشت بدر آورده بملک داد ملک انگشتری در انگشت کرده روانش بتن باز آمد و بر پای خاسته ابو صبر را در آغوش گرفت و گفت ایمرد تو تخمه پاک هستی اگر من با تو بد کردم بر من مگیر ابوصبر گفت ایملک اگر خواهی که من بر تو ببخشایم مرا از گناه خود آگاه کن ملک گفت بخدا سوگند ترا گناهی نیست ولکن صباغ با من چنین و چنان گفت پس آنچه صباغ با و گفته بود با بوصبر باز گفت ابو صبر سوگند یاد کرد که من پادشاه نصاری نمی شناسم و در تمامت عمر بشهر نصاری نرفته و هرگز کشتن تو مرا بخاطر نگذشته و لکن این صباغ رفیق من و در شهر اسکندریه با من همسایه بود عیش بر ما تنگ گشته از شهر خویشتن سفر کردیم پس تمامت ماجری خود و ابوقیر صباغ را با ملک باز گفت پس از آن گفت ای ملک همین دارو او بمن آموخت و گفت ترا گرمابه از هر رهگذر خوبست منقصتی که دارد نبودن این دارو است ایملک بدانکه آندارو ضرر ندارد و ما او را در بلاد خویش بکار میبریم و او از جمله لوازم گرما به است ولی من او ر ا فراموش کرده بودم چون صباغ بگر مابه در آمد او را بیاد من آورد و ایملک تو اکنون در بان فلان کار وانسرا حاضر آورد و آنچه من با تو گفتم از وی سؤال کن ملک در بان حاضر آورده ماجرای ابو صبر وا بو قیر بازپرسید در بان آنچه دیده بود بملک بیان کرد ملک فرمود که صباغ را سرو پا برهنه و بازوان بسته حاضر آورید و صباغ در خانه خود از کشته شدن ابو صبر شادمان نشسته بود که خادمان بر وی هجوم کردند و بازوان او را بسته به پیشگاه ملک حاضر آوردند ابو صبر را دید که در پهلوی ملک نشسته و دربان کاروانسرا ایستاده است دربان کاروانسرا از ابوقبر پرسید مگر این رفیق تو نیست که درمهای او را دزدیده او را در حالت مرگ در حجره در بسته بگذاشتی آنگاه از برای ملک کردار زشت ابوقیر آشکار شد ملک گفت او را در کوچهای شهر بگردانند پس از آن در دریا اندازند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب نهصد و چهلم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت آنگاه ابو صبر گفت ایملک شفاعت من قبول کن که من ازو در گذشتم ملک گفت اگر تو از و در گذشتی من از و در نخواهم گذشت پس او را گرفته در شهر بگردانیدند پس از آن بخیک اندرش گذاشته در دریا افکندند پس از آن ملک بابوصبر گفت از من تمنا کن ابو صبر جوابداد تمنای من اینست که مرا بسوی بلاد خویش بفرستی که دیگر رغبت ماندن درین شهر ندارم ملک عطیتهای بی اندازه بر وی عطا فرمود و او را یکی کشتی بخشود ابو صبر مالهای خود بدان کشتی نهاده مملوکان خود را براندن کشتی بفرمود و کشتی همی راندند تا بساحل شهر اسکندریه رسیدند چون بساحل آمدند مملوکی از مملوکان ابوصبر خیکی در آنجا افتاده یافت با بوصبر گفت ایخواجه در کنار دریا خیک بزرک سنگینی دیدم که دهان او بسته بود و نمیدانم در او چیست ابوصبر سوی دریا رفته دهان خیک بگشود و ابوقیر را در آن خیک دیدند که موج او را بسوی اسکندریه انداخته بود ابوصبر او را بیرون آورده بخاکش سپرد و از بهر او بقعه ساخت و بر طاق بقعه این ابیات بنبشت

  زبد اصل چشم بهی داشتن بود خاک بر دیده انباشتن  
  بنا پاک زاده مدارید امید که هندو بشستن نگردد سپید  
  زبد گوهران بد نباشد عجب سیاهی نشاید ستردن زشب  
  بعنبر فروشان اگر بگذری شود جامه تو همه عنبری  
  و گر تو شوی سوی انگشت گر از و جز سیاهی نیابی ثمر  

ابو صبر دیرگاهی زندگانی کرده پس از آن در گذشت او را نزد ابوقیر بخاک سپردند و آنمکان بابوقیر و ابوصبر شهره شد فسبحان من لا یموت