هزار و یکشب/باقی حکایت قمرالزمان

(باقی حکایت قمر الزمان)

شهرزاد گفت ای ملک جوانبخت چون امجد واسعد حکایت را از بهرام بشنیدند بسیار تعجب کردند و آن شب را بروز آوردند چون روز برآمد امجد و اسعد سوار گشته خواستند که بنزد ملک روند از حاجب جواز گرفته بنزد ملک در آمدند ملک ایشان را گرامی بداشت و بحدیث نشسته بودند که ناگاه از مردم شهر آواز فریاد و استغاثه بلند شد و حاجب ملک در رسید و گفت که ملکی از ملوک با لشگر خود بخارج شهر نزول کردند و تیغ های آخته اندر کف دارند ولی قصد ایشان را ندانستم پس ملک آنچه از حاجب شنیده بود بامجد و اسعد باز گفت امجد گفت من بیرون رفته خبر بازپرسم پس امجد بخارج شهر بیرون شد ملکی بالشگری انبوه بدانجا یافت چون ایشان امجد را دیدند دانستند که او رسول ملک است او را در پیش سلطان حاضر آوردند چون به پیشگاه رسید زمین بوسه داد و دید که ملک آن لشکر زنی است نقاب پوش پس ملک به امجد گفت بدانکه مرا با شما کاری نیست مگر اینکه مملوکی از من بدین شهر آمده اگر او را در نزد شما یافتم بر شما باکی نیست و اگر یافت نشود میانه ما و شما جنگ و جدال روی خواهد داد از آنکه من نیامده ام مگر از برای آن مملوک پس امجد گفت ای ملکه آن مملوک را نام و نشان چیست ملکه گفت نام او اسعد و مرا نام مرجانه است و او را بهرام مجوس بقلعة من بیاورد و بفروختنش راضی نشد من بزور غلامک را از او بگرفتم پس از آن بهرام او را شب از نزد من بدزدی در برد چون امجد این را بشنید دانست که برادرش اسعد را همی خواهد گفت ای ملک جهان آن مملوک برادر من است پس حکایت خود و برادر را بیان کرد و آنچه که در غربت بدیشان رفته بود همه را باز گفت و سبب بیرون آمدن از جزایر آبنوس باو بنمود ملکه مرجانه را عجب آمد و از دیدار اسعد فرحناک شد و برادر او امجد را خلعت ببخشود پس از آن امجد بنزد ملک بازگشته از ماجرا آگاهش کرد و ملک با امجد و اسعد بدیدار ملکه بیرون آمدند چون بنزد ملکه برسیدند و هنوز قرار نگرفته بودند که گردی برخاست جهان را فرو گرفت پس از ساعتی گرد بنشست و لشگری چون دریای مواج پدید شد و روی بشهر آورده شهر را چون نگین انگشتری احاطه کردند و تیغ ها بر کشیدند پس امجد و اسعد گفتند سبحان الله این لشگر چیست لامحاله اینها دشمنان هستند اگر ما با ملکه در جنگ ایشان متفق نشویم هر آینه شهر از ما بگیرند و ما را بکشند و اکنون ما را گزیری نیست جز اینکه نزدیک رفته سبب حادثه معلوم کنیم پس از آن امجد برخاسته بنزد ایشان رفت دید که لشکر، لشکر جدش ملک غیور پدر ملکه بدور است . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست

چون شب دویست و چهل و هفتم در آمد

گفت ای ملک جوان بخت امجد با لشکر برسید دید که لشکر ملک غیور پدر مادر ملکه بدور است چون امجد در پیشگاه ملک جای گرفت و پیغام بگذاشت ملک گفت نامم ملک غیور است و عابر سبیل هستم مرا روزگار از دختر خود جدا ساخته که نه دختر به پیش من بازگشته و نه خبر او و خبر شوهرش قمر الزمان بمن رسیده آیا شما را از ایشان خبری هست پس چون امجد این بشنید ساعتی سر به پیش افکند پس از آن سر برداشته زمین ببوسید و او را آگاه کرد که پسر دختر اوست پس یکدیگر را در آغوش گرفتند و همی گریستند آنگاه ملک غیور حمد خدا بجا آورد و امجد او را از عافیت ملکه بدور و قمر الزمان ملک را آگاه کرد و گفت در شهر آبنوس هستند و با ملک غیور گفت که قمر الزمان با مجد و برادر او غضب کرده و بکشتن ایشان فرمان داده ولی خازن بایشان رحمت آورده ایشان را رها کرده پس ملک غیور گفت من ترا با برادرت بنزد قمر الزمان برده میانه شما اصلاح کنم امجد زمین ببوسید آنگله ملک غیور خلعتی فاخر بدو عطا کرد امجد تبسم کنان بنزد ملک بازگشت و او را از حدیث ملک غیور آگاه کرد ملک را بسی عجب آمد و از برای ملک غیور اسباب ضیافت بفرستاد و اسب و استر و گوسفند و علیق بداد و از برای ملکه مرجانه نیز همه گونه اسباب ضیافت بفرستاد و ملکه مرجانه را نیز از ماجرا آگاه کردند او گفت من نیز با لشکر خود بهمراه شما بروم و در صلح میان شما و پدر کوشش کنم پس ایشان در این سخن بودند که ناگاه گردی برخاست که روز تیره شد و از میان گرد آواز مردان و شبهة اسبان همی شنیدند و شمشیرهای آخته و نیزه های افراخته همی درخشید چون بشهر نزدیک شدند و آن دو سپاه دیدند طبل ها بزدند ملک شهر مجوس چون آن لشکر بدید گفت امروز روز مبارکی نبود حمد خدا را که این دو لشکر را به یاری ما بفرستاد و امیدوارم که این لشکر نیز از دوستان ما باشند نه از دشمنان پس گفت ای امجد تو با برادرت اسعد بیرون شوید و خبر این لشکر از برای من بیاورید که من انبوه تر از این لشکر لشکری ندیدم هر دو برادران از شهر بدر آمدند و دروازه شهر را از بیم سپاه ببستند پس آن دو برادر رفتند چون بلشکر برسیدند دیدند که لشکر ملک جزایر آبنوس است و پدر ایشان قمر الزمان نیز در میان آن لشکر است چون پدر را بدیدند بر پایش افتادند و زمین بوسیده بگریستند و قمر الزمان نیز ایشان را بکنار گرفته سخت بگریست و از ایشان معذرت خواست پس ایشان محنتهای زمان دوری بیان کردند و آمدن ملک غیور را بآن سرزمین باز نمودند آنگاه قمر الزمان با خاصان و امجد واسعد سوار گشته بلشکرگاه ملک غیور برسیدند و کس پیش فرستاده ملک غبور را از آمدن قمر الزمان آگاه کردند ملک غیور بدیدار قمر الزمان بیرون آمد همه در یکجا جمع آمدند و از وقوع این کارها در شگفت بودند که چگونه در یکجا همگی جمع آمدند و مردم شهر از برای ایشان همه گونه اسباب ضیافت از خوردنی ها و میوه ها و حلواها و اسبان و اشتران و گوسفندان و سایر مایحتاج لشکر بیرون بردند پس ناگاه گردی بزرگ برخاست و جهان را تیره ساخت و از سم اسبان زمین بلرزه درآمد و آواز طبلها چون رعد بآسمان بر میشد و لشکریان همه اسلحه جنک و زره پوشیده بودند ولی همگی جامۀ سیاه در برداشتند و در میان ایشان پیری بود سالخورده که او را ریش از سینه در گذشته بود و جامه نیلی در برداشت چون مردم آن لشکر بدیدند بملوک گفتند حمد خدای را که شما را در یکجا جمع آورد و همه با هم پیوند و شناسا بوده اید و لکن این لشکر انبوه را ندانیم چیست و ملک ایشان کیست ملوک بایشان گفتند از او هراس مکنید که ما سه پادشاه هستیم و هر یک لشکر بسیار داریم اگر ایشان خصم باشند با شما در مقاتله ایشان یار خواهیم شد پس ایشان در این سخن بودند که رسولی از آن لشکر بسوی شهر بیامد رسول را بنزد ملک غیور و قمر الزمان و ملکه مرجانه و ملک شهر مجوس بیاوردند پس رسول زمین بوسه داد و گفت این ملک از ملوک عجم است و سالها است که او را پسری گم گشته و از بهر او همی گردد قمر الزمان گفت این پادشاه در عجم چه نام دارد گفت او را ملک شهرمان گویند که خداوند جزایر خالدانست چون قمر الزمان سخن رسول بشنید فریادی بلند بزد و بیخود بیفتاد و ساعتی بیهوش بود چون بهوش آمد سخت بگریست و به امجد و اسعد گفت که ای فرزندان با خادمان بروید و جد خودرا سلام کنید که او پدر من ملک شهرمان است و او را بهستی من بشارت دهید که او از بهر من محزون و اندوهناك است و تا اکنون جامه نیلی از دوری من در بردارد پس تمامت آنچه در ایام جوانی بدوروی داده بود از براى ملوك بيان كرد و ملوك در عجب شدند پس از آن پدر و پسر یکدیگر را ملاقات کرده و هر دو بیخود بیفتادند چون بهوش آمدند ساير ملوك بملك شهرمان سلام کردند آنگاه ملکه مرجانه را با سعد تزویج کردند پس از آن بستان دختر بهرام را بامجد تزویج کردند و همگی بشهر آبنوس بازگشتند پس قمر الزمان بنزد ملك آرمانوس رفته جميع ماجرا بیان کرد و ملك آرمانوس بجمع آمدن فرزندان قمر الزمان شادمان شد و سلامت را تهنیت گفت پس از آن ملك غيور بنزد دختر خود ملکه بدور در آمد یکماه در شهر آبنوس بماندند و ملك غيور با دختر خود ملکه بدور بشهر خود بازگشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب دویست و چهل و هشتم بر آمد

گفت ايملك جوانبخت ملك غيور با دختر خود ملکه بدور بشهر خویش سفر کرد و امجد را نیز با خود بسفر برد چون بشهر خود برسید امجد را در جای خود بسلطنت بنشاند و اما قمرالزمان اسعد را در شهر آبنوس بجای خود بنشانید و خود با پدرش ملك شهرمان سفر کرده همی رفتند تا بجزایر خالدان برسیدند مردمان شهر را زینت کردند و تا یکماه مردم بعیش و شادی مشغول بودند و قمرالزمان در جای پدر بسلطنت نشسته حکمرانی همی کرد تا اینکه برهم زننده لذتها و پراکنده کننده جماعتها بر ایشان بتاخت : چون قصه تمام شد ملك شهرباز گفت ای شهرزاد این طرفه حکایتی بود شهرزاد گفت ای ملک این حکایت خوشتر از حکایت علاءالدین ابي الشامات نيست ملك گفت حکایت علاء الدین چون است شهرزاد گفت ايملك پیروز بخت: