هزار و یکشب/نعمت و نعم

(حکایت نعمت و نعم)

چنین گویند که در شهر کوفه مردی بود از بزرگان شهر و او را ربیع بن حاتم میگفتند و او مرفه الحال و خداوند مال بودو خدا پسری باو عطا فرمود که نعمت الله نام داشت روزی ربیع به دکۀ کنیز فروشان گذر کرد نظرش بر کنیزکی افتاد که از برای فروختنش داشته بودند و دخترکی خورد سال در کنار کنیزک بود ربیع بن حاتم بکنیز فروش اشارت کرد که این کنیز را با دختر او قیمت چند است کنیز فروش گفت پنجاه دینار ربیع گفت بیع نامه بنویس و قیمت گرفته بخداوند کنیزک بده پس ربیع قیمت بشمرد و دلالی بداد و کنیزک با دختر او گرفته بخانه خود بیآورد دختر عم ربیع چون کنیزک بدید گفت یا بن العم این کنیزک از برای چیست ربیع گفت این کنیزک را بسبب رغبتی که بدختر او داشتم بخریدم و بدانکه اگر این دخترک بزرگ شود در بلاد عرب و عجم در خوبروئی نظیر و مانند نخواهد داشت دختر عم ربیع بکنیزک گفت چه نام داری و نام دختر چیست کنیز گفت نام من توفیق و نام دختر سعدی است گفت راست گفتی او سعدی است و هر که او را خریده سعید است پس از آن گفت ای پسر عم او را چه نام خواهی نهاد ربیع هر چه تو اختیار کنی دختر عم ربیع گفت نعم ربیع گفت نکو نامش بنهادی پس آن کودک نعم نام با نعمت بن ربیع در یک گهواره پرورش یافتند تا به ده سالگی برسیدند و هر یک از ایشان از دیگری نکوتر و خوبرو تر بود و نعمت به او خواهر خطاب میکرد و او بنعمت برادر همی گفت پس از آن نعمت بده سالگی برسید پدر نعمت ربیع بن جاتم باو گفت ای پسر این ترا خواهر نیست بلکه کنیز است که بنام تواش خریده ام تو او را پس از این خواهر مخوان نعمت گفت چون چنین است من او را بخود تزویج کنم آنگاه نعمت بنزد مادر رفته او را از آنچه در دل داشت آگاه کرد مادرش گفت ای فرزند این کنیز تست پس نعمت با نعم بزرک شده و او را بسی دوست داشت و نه سال بر ایشان بگذشت که ایشان را حال بدین منوال بود و در کوفه کنیزی بهتر و خوبتر از نعم بهم نمی رسید و او قرآن و خط و سایر علوم بیاموخت و شطرنج و همه گونه بازی نیک میدانست و در آداب تغنی و آلات طرب مهارتی تمام داشت بحدی که سر آمد تمام اهل زمان بود پس روزی با خواجه خود نعمت بن ربیع به باده گساری نشسته بودند نعم عود بدست گرفت و تارهای آن محکم کرد و این دو بیتی برخواند

مشنو ای دوست که غیر از تو مرا

  یاری هست یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست  
  بکمند سر زلفت نه من افتادم وبس که بهر حلقه موی تو گرفتاری هست  

نعمت را طربی بزرگ و نشاطی بی اندازه روی داد و با نعم گفت بجان منت سوگند که با دف و آلات طرب از برای من تغنی بکن پس از آن نعم نغمه های نشاط انگیز ساز کرده این دو بیت برخواند

  گر بگویم که مرا با تو سروکاری نیست در و دیوار گواهی بدهد کاری هست  
  هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید تا ندیده است ترا با منش انکاری هست  

نعمت گفت ای نعم الله درک پس ایشان بعیش و کامرانی همی گذاردند تا حجاج آوازه دخترک بشنید و چون خلیفه از او کنیزکی طلبیده بود روزی در دارالنیابیه خود گفت که ناچار حیلتی کنم و این کنیز نعم نام را گرفته بسوی خلیفه عبدالملک بن مروان بفرستم از آنکه در قصر خلیفه بهتر از او و مانند او بهم نمی رسد و خوشتر از او کسی نتواند تغنی کرد پس از آن حجاج پیره زنی را که در نیرنک و تلبیس بابلیس برتری داشت بخواست و باو گفت که بخانه ربیع بن حاتم شو و با کنیز او نعم نام طرح آشنائی افکن و در گرفتن او حیلتی کن تا بخلیفه اش بفرستم که شنیده ام در روی زمین چنو لعبت دلر با یافت نمی شود عجوز سخن حجاج بپذیرفت چون بامداد شد جامه پشمین در بر کرد و تسبیح هزار دانه بگردن آویخت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب دویست و سی و هفتم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت عجوز سبحه هزاردانه بگردن آویخت عصا بدست گرفته و برفت سبحان الله و الحمد لله ولا الله اله الا الله و الله اکبر همی گفت و پیوسته نام های خدا او را ورد زبان و دل او در خیال فریفتن این و آن بود تا اینکه بخانه نعمت بن ربیع برسید و در بکوفت دربان در بگشود و با عجوز گفت چه میخواهی گفت بینوائی هستم از خدا پرستان وقت نماز ظهر در رسیده و همی ترسم که وقت فضیلت از من فوت شود میخواهم در این منزل مبارک نماز ظهر بجا آورم دربان

  گفت اینجا خانه نعمت بن ربیع است این نه مسجد که درو هرزه در آئی بخروش  

عجوز گفت میدانم که اینجا مسجد نیست ولی هیچ مسجد و هیچ خانه چون خانه نعمت بن ربیع مبارک نباشد و من از دایگان دارالخلافه هستم از بهر عبادت و سیاحت بیرون آمده ام دربان گفت من نخواهم گذاشت که تو بخانه در آئی و سخن در میان ایشان بطول انجامید و عجوز با دربان بیاویخت و گفت آیا تو چون منی را که بخانه امرا و وزرا همی روم از رفتن خانه نعمت بن ربیع ممانعت میکنی پس در آن ساعت نعمت بدر آمد و سخن عجوز بشنید و بخندید و با عجوز گفت بر اثر من بیا خود برفت و عجوز از پی او همی رفت تا بنزد نعم برسیدند عجوز او را سلام داد و از حسن و جمال نعم در شگفت ماند پس از آن عجوز وضو گرفته بنماز بایستاد و رکوع و سجود همی کرد و دعا همی خواند تا اینکه روز برفت و شب در آمد نعم گفت ای مادر ساعتی راحت کن و اندکی بر آسای عجوز گفت هر که آخرت طلب کند خود را در دنیا برنجاند و هر که در دنیا بزحمت اندر نباشد بمقام نکوکاران نرسد آنگاه نعم برخاسته از برای عجوز خوردنی پیش آورد و باو گفت طعام بخور و مرا دعا کن که خدا توبه و رحمت بمن نصیب کند عجوز گفت ای خاتون من روزه هستم و اما تو دخترک خوردسال هستی خوردن و نوشیدن ترا سزاست خدا ترا بیامرزد و توبه از تو قبول کند الغرض کنیز ساعتی با عجوز نشسته بحدیث اندر بود آنگاه با نعمت گفت ای خواجه این عجوز را سوگند بده که مدتی در نزد ما باشد که از روی او نور عبادت پدید است نعمت گفت از برای او منزلی از بهر عبادت خالی کن و کس نگذار که بنزد او رود شاید خدا ببرکت او ما را سودی بخشد و ما را از هم جدا نکند پس عجوز آن شب را در آنجا بروز آورد در نماز ایستاده و گاه تا بامداد گاه تلاوت میکرد چون روز بر آمد عجوز بنزد نعمت و نعم شد و با ایشان تحیت صباح بجا آورد و ایشان را وداع کرد نعم باو گفت ای مادر بکجاهمی روی که خواجه مرا فرموده جائی از برای تو خالی کنم که در آنجا معتکف گشته بعبادت مشغول شوی عجوز گفت خدا خواجه را از شر حاسدان نگاه دارد و نعمتش را بشما بیافزاید ولکن تمنای من از شما اینست که دربان را بسپارید که هر وقت خواهم پیش شما بیایم مرا منع نکند و من انشاء الله در اماکن طاهره همی گردم و شما را دعا کنم و شبانه روز پس از ادای فرایض و نوافل از بهر شما آمرزش بطلبم پس از آن عجوز از خانه بدر آمد و کنیزک بیچاره بجدائی او می گریست و نمی دانست که سبب آمدن او چه بوده است آنگاه عجوز بنزد حجاج رفت حجاج باو گفت چه چیز داری عجوز گفت کنیزک را دیدم هیچ مادر خوبروتر از او در این زمان نزاده حجاج گفت اگر خدمت بجا آوری سودی بزرگ از من بتو خواهد رسید عجوز گفت یکماه مهلت از تو میخواهم گفت ترا یکماه مهلت دادم پس از آن عجوز بخانه نعمت و نعم آمد و شد میکرد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب دویست و سی و هشتم برآمد

گفت ایملک جوانبخت عجوز بخانه نعمت و نعم آمد و شد میکرد و ایشان بعزت و حرمت او میافزودند و عجوز روز ها در آنجا بسر میبرد و شبها بروز می آورد تا اینکه روزی با کنیزک نعم خلوت کرد باو گفت ای خاتون هر وقت که بمکان های پاک حاضر شوم ترا دعا کنم و آرزو میکنم که تو نیز با من باشی تا مشایخی را که واصل گشته اند ببینی و از ایشان همت بخواهی و ایشان ترا بهر چه که در دل داری دعا کنند نعم باو گفت ای مادر ترا بخدا سوگند میدهم مرا با خویشتن ببر عجوز گفت از مادر خواجه اجازت بخواه تا ترا ببرد نعم بمادر خواجه گفت ای خاتون از خواجه بخواه که مرا جواز دهد تا روزی من و تو با مادرک پیر بیرون رفته با فقرا در مکانهای پاک نماز بگذاریم و دعا کنیم پس چون نعمت در آمد و بنشست عجوز پیش رفته خواست دست او را ببوسد خواجه او را منع کرد پس عجوز خواجه را دعا گفته از خانه بدر شد چون روز دوم برآمد عجوز حاضر شد و نعمت در خانه نبود پس عجوز روی بنعم کرده گفت دوش بشما دعا کردم ولکن اکنون برخیز و پیش از آنکه خواجه باز آید تفرج کن و باز گرد نعم بمادر نعمت گفت ای خاتون ترا بخدا سوگند میدهم که مرا به بیرون رفتن جواز ده تا با این عجوز نکوکار بیرون رفته در مکانهای پاک تفرج اولیا کنیم و بسرعت پیش از آنکه خواجه بیاید باز گردیم مادر نعمت گفت مرا بیم از آنست که خواجه ترا ببیند عجوز گفت بخدا سوگند نگذارم که بر زمین بنشیند بلکه بپا ایستاده نظاره کند و بسرعت باز گردد پس عجوز با حیلت کنیزک را گرفته بسوی قصر حجاج روان شد چون بقصر برسید کنیزک را در غرفه بنشاند و حجاج را از آوردن او آگاه کرد حجاج بیامد و او را نظاره کرد دید که بروزگار در خوبی مانند و نظیر ندارد چون نعم حجاج رادید رخ بپوشید ولی حجاج دور نگشت مگر اینکه حاجب بخواست و پنجاه سوار با او همراه کرد و او را فرمود که کنیزک را برداشته براسب بنشاند و بسوی دمشق برده بخلیفه عبدالملک بن مروان برساند و مکتوبی بخلیفه نوشت و گفت این را نیز بخلیفه برسان و جواب بگیر و زود باز گرد پس حاجب کنیزک را بر اسب نشانده بسوی دمشق روان شد و کنیزک از دوری خواجه اش همی گریست تا اینکه بدمشق رسیدند حاجب اجازت خواسته بنزد خلیفه در آمد و خبر کنیزک با خلیفه باز گفت خلیفه کنیزک را بقصری جای داد پس از آن خلیفه بحرم سرای در آمد و با زن خود گفت که حجاج کنیزکی از دختران ملوک کوفه از برای من به ده هزار دینار خریده و این مکتوب را با کنیزک پیش من فرستاده زن خلیفه باو گفت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب دویست و سی و نهم برآمد

گفت ایملک جوانبخت خلیفه چون زن خود را از قصه کنیزک با خبر کرد زن خلیفه به او گفت خدا از فضل خود ترا بی بهره نگرداند پس از آن خواهر خلیفه بنزد کنیزک در آمد چون او را بدید گفت بخدا سوگند ترا مشتری مغبون نخواهد شد اگرچه صد هزار دینار قیمت بدهد پس کنیزک باو گفت ای خوبروی این قصر از آن کیست و این شهر چه نام دارد خواهر خلیفه گفت نام این شهر دمشق است و این قصر قصر خلیفه برادر من عبدالملک بن مروان است پس از آن بکنیزک گفت که تو گویا این را ندانسته ای گفت ای خاتون بخدا سوگند که من اینها ندانسته بودم خواهر خلیفه گفت آنکه ترا فروخته و قیمت ترا گرفته ترا آگاه نکرده که خلیفه ترا خریده است چون نعم این سخن بشنید سرشک از دیده بریخت و با خود گفت نیرنگ عجوز بر من تمام شد پس از آن با خود گفت اگر سخن بگویم کس باور نخواهد کرد بهتر اینست که خاموش شوم و صبر کنم که خدا را الطاف خفیه بسیار است آنگاه از خجلت سر بر زمین افکنده گونه هایش سرخ شد پس آن روز خواهر خلیفه او را گذاشته برفت و روز دیگر بنزد او بیامد جامه دیبا و قلاده گوهر نشان آورده بدو پوشانید پس خلیفه بنزد او بیامد و در پهلوی او بنشست خواهر خلیفه باو گفت باین کنیزک نظاره کن که چگونه در حسن و جمال بسر حد کمال است پس خلیفه با نعم گفت نقاب از رخ بیکسو کن نعم نقاب برنداشت و خلیفه روی او ندید ولی انگشتهای او را بدید محبت او در دل خلیفه جای گرفت و با خواهرش گفت بنزد او نیایم مگر پس از سه روز که با تو انس بگیرد پس خلیفه برخاست و برفت و کنیزک در کار خود متفکر و حیران بود و به دوری نعمت حسرت و افسوس همی خورد پس چون شب در آمد کنیزک رنجور شد و تبش بگرفت نخورد و ننوشید و گونه اش زرد شد ماجرا بخلیفه بگفتند کار بخلیفه دشوار شد و اطباء نزد او حاضر آوردند کس از درد او آگاه نشد کنیزک را کار بدینجا رسید و اما خواجه او نعمت بن ربیع چون بخانه باز گشت کنیزک را ندید آواز داد جواب نشنیده بسرعت برخاست و فریاد کرد کس پیش او نیاید و هر کنیزی که بخانه اندر بودند از بیم خواجه پنهان گشتند پس نعمت بیرون آمده بنزد مادر برفت دید که مادرش نشسته و ساعد ستون زنخ کرده باو گفت ای مادر نعم به کجا رفته گفت ای فرزند با کسی رفته که از من معتبر تر و مهربان تر است نعمت گفت آن کیست مادرش پاسخ داد که آن عجوز نکوکار است نعم با او بزیارت فقرا رفته و زود باز خواهد گشت پس نعمت گفت او کی باین چیزها عادت داشت و چه وقت بیرون رفته است مادرش گفت آغاز روز بیرون رفته نعمت بمادر خود گفت تو چرا اجازتش بدادی مادر نعمت گفت ای فرزند او بخواهش خود رفت پس نعمت از خانه بدر آمد ولی بی خود بود بنزد صاحب شرطه رفت و باو گفت آیا با من نیرنگ میکنی و کنیزک از خانه من بحیلت بیرون میبری ناچار باید سفر کرده بنزد خلیفه روم و شکایت باو بگویم صاحب شرطه گفت کنیز ترا که بحیلت برد نعمت گفت عجوزی که صفتش چنین و چنان است و جامه پشم پوشیده و سبحه هزار دانه با خود داشت صاحب شرطه گفت تو عجوز را بمن بنما تا من کنیز ترا از او بگیرم نعمت گفت عجوز را که میشناسد صاحب شرطه گفت لا یعلم الغیب الا الله و صاحب شرطه میدانست که آن کار کار عجوز محتالة حجاج است پس نعمت باو گفت من این کارها را جز تو از کس نشناسم و میانه من و تو حکم از حجاج باید صاحب شرطه گفت پیش هر کس که خواهی برو پس نعمت روی بقصر حجاج کرد و پدر نعمت از بزرگان کوفه بود چون بقصر حجاج برسید حاجب بنزد حجاج رفته قضیه بحجاج بگفت حجاج بحاجب گفت او را نزد من بیاور چون نعمت بن ربیع در پیش روی حجاج حاضر شد حجاج باو گفت ترا چه روی داده نعمت گفت مرا کاری عجب روی داده و حادثه بحجاج بگفت پس حجاج گفت صاحب شرطه را حاضر آوردند و او را به پدید آوردن عجوز بفرمود و گفت از تو میخواهم که کنیزک نعمت بن ربیع پدید آوری صاحب شرطه گفت لا یعلم الغیب الا الله حجاج گفت چاره جز این نیست که سوار گشته همه راهها بگردی و شهر را تفتیش کنی چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب دویست و چهلم برآمد

گفت ایملک جوانبخت حجاج بصاحب شرطه گفت ناچار باید سوار گشته طرق و شوارع و خانه های شهر بگردی و کنیزک را تفتیش کنی پس از آن روی بنعمت کرده گفت اگر کنیزک تو پدید نباید من ده کنیز از خانه خود ترا دهم و ده کنیزک از خانه صاحب شرطه گرفته بدهم پس از آن بصاحب شرطه گفت بجستجوی کنیزک بیرون رو صاحب شرطه بیرون رفت و نعمت بن ربیع ملول و محزون بود و از حیات نومید شد و او چهارده سال داشت و هنوز خط بعارضش ندمیده بود پس بگریستن و نالیدن مشغول شد و در خانه خود از مردم دوری گزید و پیوسته گریان بود پس از آن پدرش روی باو کرده گفت ای فرزند حجاج حیلت کرده کنیزک را ببرد و لکن از این ساعت تا ساعت دیگر از خدا گشایش بکارهای بسته همیرسد الغرض نعمت را حزن و اندوه افزون شدی و سخن خود نمی دانست و هر کس که پیش او میآمد نمیشناختش و تا سه ماه رنجور همی زیست تا اینکه حالت او دگر گون گشت و پدرش از او نومید شد و اطباء بنزد او بیامدند و گفتند که بیماری او جز کنیزک دار و ندارد پس روزی از روز ها طبیبی عجم که در طب و نجوم انگشت نمای مردم بود بشهر در آمد ربیع او را بخواست چون طبیب حاضر آمد ربیع او را در پهلوی خود بنشاند و گرامیش بداشت و باو گفت که بحال فرزندت نظر کن پس طبیب نبض نعمت بگرفت و بروی او نگاه کرده بخندید و گفت پسر ترا بیماری اندرون است ربیع گفت ای حکیم زمان راست گفتی اکنون رمل از برای او بکش و مرا از تمامت کار او آگاه کن و هیچ چیز از من پوشیده مدار عجمی گفت او بکنیزی مفتونست و آن کنیز ببصره یا بدمشق اندر است و بیماری فرزند ترا دارو جز وصل کنیزک نیست پس ربیع گفت اگر میانه او با کنیز جمع آوری ترا چندان مال دهم که تمامت عمر ترا بس باشد طبیب عجم گفت این کار کاری است آسان و نزدیک پس از آن روی به نعمت کرده گفت خوش دل باش که ترا باک نیست آنگاه طبیب به ربیع گفت چهار هزار دینار مال بیرون کن ربیع چهار هزار دینار زر بدر آورده بطبیب تسلیم کرد پس طبیب بربیع گفت همی خواهم که پسر تو با من بدمشق سفر کند و انشاء الله باز نخواهیم گشت مگر اینکه کنیز را بیاوریم پس از آن طبیب روی آن جوان کرده گفت نام تو چیست گفت نام من نعمت است گفت ای نعمت بنشین که در امان خدا هستی و خدا میانه تو و کنیز تراجمع آورد پس نعمت راست بنشست طبیب باو گفت دل قوی دار که ما سفر خواهیم کرد و لکن بخور و بنوش و دلشاد باش تا قوت سفر داشته باشی پس از آن همۀ ضروریات مهیا کرد و از پدر نعمت ده هزار دینار بستد و اسبان و اشتران از او بگرفت آنگاه نعمت پدر خود را وداع کرده با طبیب عجمی بحلب سفر کردند و در آنجا از کنیزک خبری نشنیدند پس از آن از حلب بیرون آمده همی رفتند تا بدمشق برسیدند و سه روز در آنجا بر آسودند پس از آن دکه بگرفته لاجورد و طلا در طاقهای آن مکان بکار برده و ظروف زرین و چینی فرو چیده پوشش های زرین بر آن ظروف انداخت و در پیش روی خود شیشه ها و روغن دان های بلورین فروچیده و اصطرلاب در آویخته جامه حکیمان در بر کرد و نعمت را در پیش روی خود ایستاده بداشت و باو گفت ای نعمت تو پس از این مرا بجای فرزند هستی مرا هر وقت بخوانی پدر بخوان و من هم ترا فرزند همی خوانم پس از آن مردمان دمشق بدکان عجمی گرد آمدند و تفرج دکان میکردند و از حسن و جمال نعمت بهره مند میشدند و طبیب با نعمت به لغت پارسیان سخن میگفت و نعمت نیز بهمان لغت پاسخ میداد از آنکه پارسی را نیک میدانست و آن طبیب در نزد دمشقیان شهره شد همه کس بیماری بدو بیان میکرد و او دارو همی داد و قاروره بیماران می آوردند او قاروره دیده از بیماری خبر میداد و علامت های بیمار باز میگفت پس مردم دمشق بر او جمع آمدند و او در شهر شهره شد و خبرش بخانه بزرگان برسید پس در آن هنگام روزی نشسته بود که ناگاه عجوزی بیامد بدراز گوش نشسته پالان آن دراز گوش از دیبا و بگوهرها مرصع بود و بر دکان عجمی بایستاد و او را اشارت کرد نعمت دست او بگرفت و عجوز از دراز گوش بزیر آمد و گفت طبیب عجمی تو هستی طبیب گفت آری من هستم عجوز گفت مرا دختری است و قاروره دختر بدر آورد چون طبیب بقاروه نظر کرد بعجوز گفت ای خاتون این کنیزک چه نام دارد که طالع او حساب کنم و بدانم که کدام ساعت دارو خوردنش مناسب است عجوز گفت ای برادر اسم کنیزک نعم است چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب دویست و چهل و یکم بر آمد

گفت ای ملک جوان بخت چون طبیب نام نعم بشنید نام بنوشت و بشمار در آورد و با عجوز گفت ای خاتون تا من ندانم این کنیزک از کدام سرزمین است دارویش ندهم از آنکه هواها مختلف است و هر جائی را داروئی مناسب است تو با من بگو که کنیزک در کجا پرورش یافته و او چند ساله است عجوز گفت چهارده ساله است و در زمین عراق بکوفه اندر پرورش یافته طبیب گفت چندماه است که بدین شهر آمده عجوز گفت اندک زمانی است که بدین شهر آمده چون نعمت سخن عجوز بشنید و نام کنیزک را بدانست دلش مضطرب شد پس طبیب با عجوز گفت که فلان دارویش ده عجوز بهر دارو ده دینار پیش طبیب بینداخت طبیب روی بنعمت کرده گفت این داروها حاضر گردان و عجوز بنعمت مینگریست و میگفت ای فرزند ترا بخدا همی سپارم که شکل تو بشکل آن دختر میماند پس از آن عجوز با طبیب گفت آیا این مملوک تست یا ترا فرزند است طبیب گفت فرزند من است پس از آن نعمت داروها به کیسه کرده ورقه بگرفت و این دو بیت بنوشت

  خیال روی تو در طریق همره ماست نسیم بوی تو پیوند جان آگه ماست  
  بحاجب در خلوت سرای خاص بگو فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماست  

و آنگاه ورقه بکیسه اندر بنهاد و سرکیسه مهر کرده در سر کیسه با خط کوفی نوشت که من نعمت بن ربیع کوفی هستم پس از آن کیسه بعجوز داد عجوز کیسه گرفته طبیب را وداع کرده روان شد و بقصر خلیفه باز آمد و کیسه دارو بنزد کنیزک بیاورد و باو گفت ای خاتون بشهر ما طبیبی عجم در آمد که من از او داناتر کس ندیدم و من نام تو باو گفتم و قاروره بدو بنمودم او ناخوشی بدانست و دارو بگفت پس از آن پسر خود را بفرمو و داروها از برای تو ببست و در دمشق خوبروتر و نکوتر از پسر طبیب کس نیست و چون دکان طبیب دکانی بدمشق اندر نباشد پس نعم کیسه بگرفت و در سرکیسه نام خواجه خود نوشته یافت چون خط بدید گونه اش متغیر شد و گفت که خداوند دکان از بهر من آمده پس از آن با عجوز گفت که صفت آن پسر بمن بازگوی عجوز گفت ای نعم نام او نعمت است و در میان ابروی راست خالی دارد سیاه و جامه فاخر در بر دارد و در نکوئی بسرحد کمالست پس کنیزک دوا برداشته بخورد و بخندید و میگفت داروی مبارکی است آنگاه کیسه را تفتیش کرده ورقه بگشود و بخواند و دانست که خداوند خط خواجه خود نعمت است خرم و خوشدل شد و فرحناک گردید چون عجوزک اثر انبساط در کنیزک بدید باو گفت امروز روز مبارکی است پس نعم گفت ای دایه خوردنی و نوشیدنی از برای من بیاور عجوز بکنیزکان گفت خوانها بگستردند و همه گونه خوردنیهای لذیذ بیاوردند نعم خوردنی همی خورد که ناگاه عبدالملک بن مروان بیامد کنیزک را دید نشسته و بخوردن مشغول است خلیفه فرحناک شد پس از آن دایه گفت ای خلیفه مبارک باد بر تو عافیت کنیز تو نعم و سبب عافیت او اینست که بشهر ما طبیبی در آمده است که به بیماری ها و داروها از همه کس داناتر است من از آن طبیب از بهر کنیزک دارو آوردم یکبار از آن دارو بخورد اثر عافیت در او پدید شد پس خلیفه گفت این هزار دینار بگیر و باو ده و کنیزک را مواظب باش تا بهبودی درست پدید شود پس از آن خلیفه شادان گشت و از نزد نعم بدر آمد و عجوز هزار دینار بدکان طبیب برده بدو داد و طبیب را آگاه کرد که دخترک بیمار کنیز خلیفه است و ورقه که نعم نوشته بود بطبیب بداد و طبیب ورقه بنعمت داد چون نعمت ورقه بدید خط نعم بشناخت و بیخود بیفتاد چون بخود آمد ورقه گشوده بخواند و در آن ورقه نوشته بود که این مکتوب از فریب خوردۀ حیلت گران و بازمانده و دور افتاده از حبیب خود و سکینه نعمت از دست رفته که بدان و آگاه باش مکتوب شما رسید دلم بگشود و خاطرم خورسند شد بدانسان که شاعر گفته:

  هست در دیده من خوبتر از روز سپید روی حرفی که بنوک قلمت گشت سیاه  
  عزم من بنده چنانست که تا آخر عمر دارم از بهر شرف خط شریف تو نگاه  

پس چون نعمت این شعر بخواند آب از چشمانش بریخت دایه باو گفت از بهر چه گریانی خدا چشم ترا نگریاند طبیب گفت ای خاتون پسر من چون نگرید که این کنیز کنیز اوست و او خواجه آن کنیز نعمت بن ربیع کوفی است و عافیت یافتن آن کنیزک بسته بدیدار این جوان است که او را علتی جز عشق این جوان نیست . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب دویست و چهل و دوم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت طبیب گفت آن کنیز علتی جز عشق این جوان ندارد و ای خاتون تو این هزار دینار بگیر که از آن تو باشد و از برای تو بیش از این در پیش من مال هست بچشم مهربانی بر من نظر کن که ما اصلاح کار خود جز تو از کسی دیگر نمی دانیم پس عجوز بنعمت گفت آیا تو خواجه این کنیزک هستی نعمت گفت آری من او را خواجه ام عجوز گفت راست میگوئی او از یاد تو بیرون نیست پس نعمت سر گذشت خود را از آغاز تا انجام بیان کرد عجوز گفت ای فرزند جمع آمدن خود را با کنیزک از کسی جز من مخواه پس عجوز در حال سوار گشته بازگشت و بنزد کنیزک در آمد و به روی او نظاره کرده بخندید و گفت ای دختر اگر تو از بهر خواجه خود نعمت بن ربیع کوفی گریان و رنجور شوی بسی سزاوار خواهد بود نعم گفت مگر پردۀ ما برداشته شد و حق بر تو آشکار گردید عجوز گفت خوش دل باش و آسوده بنشین بخدا سوگند که میانه تو و او جمع آورم اگرچه من کشته شوم پس عجوز بسوی نعمت بازگشت و باو گفت من بنزد نعم تو رفتم شوق او را افزون تر از تو یافتم از آنکه خلیفه میخواست با او در آمیزد و او دوری میکرد اگر ترا قدمی ثابت و دلی قوی باشد من خود را بورطه در اندازم و حیلتی ساخته دام مگر بگسترم و ترا بقصر برم و با کنیز جمع آورم که او راه بیرون آمدن نداند نعمت باو گفت خدا تو را پاداش نیکودهد پس عجوز نعمت را وداع کرده بنزد کنیزک رفت و باو گفت خواجه تو نعمت را از هلاک چیزی نمانده و از شوق تو بمرک نزدیک گشته و همیخواهد که با تو جمع آید ترا رأی چیست نعم گفت من نیز چون او بی قرارم و روان من همیخواهد از تن جدا شود و وصل او را بیش از جان طالبم پس در آن هنگام عجوز بقچه جامه زنانه برداشته بسوی نعمت روان شد و باو گفت با من بجائی جداگانه بیا آنگاه نعمت با عجوز بساحتی که در پشت دکان بود در آمدند عجوز نعمت را به وسمه و سرمه و سرخاب سفید آب بیاراست و موهای او را چون گیسو بر جبینش بیاویخت و به بهترین زینتها بیاراست و جامه زنانه اش اندر برو چادر بر سر کرد نعمت در خوبی بحور بهشت همی مانست چون عجوز او را در آن صفت و بدان خوبروئی بدید گفت تبارک الله احسن الخالقین بخدا سوگند که از کنیز خوبروی تری پس از آن عجوز گفت چون زنان پای چپ پیش بنه و پای راست بگذار و سرین خویشتن بجنبان پس نعمت در پیش روی عجوز بدانسان که یاد داده بود برفت چون عجوز دید که راه رفتن زنان آموخته است باو گفت که مکث کن که فردا شب نزد تو خواهم آمد و اگر خدا بخواهد ترا گرفته بدار الخلافه ببرم ولی چون تو حاجبان و خادمان ببینی دل قوی دار و سر بزیر انداخته با کسی سخن مگو چون وقت موعود در رسید عجوز درآمد و او را گرفته بقصر خلیفه برد حاجب خواست ممانعت کند عجوز گفت ای پلیدک او کنیز نعم خاصه خلیفه است چگونه او را باز میگردانی پس از آن گفت ای کنیز داخل شو نعمت با عجوز داخل شدند و در دهلیز همی رفتند عجوز گفت ای نعمت بادل قوی داخل قصر شو و از دست چپ پنج در شمرده و از در ششمین داخل شو که آن مکان از بهر تو مهیا گشته و هر اس مکن و چون کسی با تو سخن گوید تو با او سخن مگو پس از آن عجوز نعمت را همی برد تا بدری برسیدند که بقصر گشوده میشد حاجب در برابر بایستاد و با عجوز گفت این کنیزک کیست . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب دویست و چهل و سوم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت حاجب در برابر عجوز بایستاد و به او گفت این کنیزک کیست عجوز گفت این کنیزک را خاتون همی خواهد شری کند حاجب گفت بی اجازت خلیفه کس نتواند بدرون در آید این کنیزک بازگردان من نگذارم بدرون در آید که بدینسان مأمور شده ام عجوز دایه با حاجب گفت ای بزرک حاجبان عقل تو کجا رفته نعم کنیز خلیفه که خلیفه دل بسته محبت اوست از بیماری خلاص یافته و خلیفه گمان خلاصی او را نداشت اکنون میخواهد که این کنیزک شری کند تو بکنیزک ممانعت مکن که مبادا این خبر بدو رسد و او بر تو خشم آورد که اگر او ترا خشم آورد در کشتن تو بخواهد کوشید پس از آن که عجوز این سخنان بحاجب گفت روی بنعمت کرده گفت ای کنیزک سخن او را مشنو و بدرون شو ولی خاتون را از ممانعت حاجب آگاه مکن پس نعمت سر به پیش انداخته بقصر اندرشد و خواست که بدست چپ برود غلط کرده بدست راست برفت خواست که پنج در بشمارد شش در بشمرد و از هفتمین در داخل شد مکانی یافت که فرش دیبا بدانجا گسترده و پرده های حریر منقش بطلا بدیوارهای آن آویخته اند و عود و عنبر و مشک اذفر بمجمر اندر انداخته اند و در صدر مکان سریری از پشم مرصع بگوهرهای گران قیمت گذاشته اند پس نعمت بفراز تخت بنشست و نمیدانست که قلم غیب از برای او چه نوشته است پس در آن هنگام که او نشسته و در کار خود متفکر بود خواهر خلیفه با کنیزکان خود درآمد چون او را بفراز تخت بدید گمان کنیزش کرد پیش رفته گفت ای دخترک کیستی و چه کار داری و سبب آمدنت باین مکان چیست نعمت سخن نگفت و پاسخ نداد خواهر خلیفه گفت ای کنیزک اگر از خواصگان برادر من هستی و برادرم بتو خشم آورده بمن بگو که شفاعت کنم و او را بر سر مهربانی بیاورم نعمت جواب نگفت آنگاه با کنیزک گفت بدر غرفه بایست و کسی مگذار که بدینجا بیاید پس پیش رفته بجمال او نظر کرد و گفت ای دخترک خویشتن بمن بشناسان که کیستی و نام تو چیست و به چه سبب بدینجا آمده ای که من ترا در این قصر ندیده بودم نعمت باز پاسخ نداد در آن هنگام خواهر خلیفه در غضب شد دست بسینه نعمت بگذاشت دید که پستان ندارد خواست که جامه او را بکند و از کار آگاه شود نعمت باو گفت ای خاتون من مملوک هستم مرا بخر و بر تو پناه آورده ام مرا پناه ده خواهر خلیفه گفت بر تو باک نیست بازگو که کیستی و ترا که بدینجا آورده نعمت گفت ای ملکه جهان من نعمت بن ربیع کوفی هستم و از برای کنیزک خود نعم خود را بمهلکه انداخته ام و از جان خود در گذشته ام ای ملکه آفاق بدانکه نعم کنیزک من است حجاج او را بحیله گرفته بدینجا فرستاده است گفت هر اس مکن بر تو باک نیست آنگاه بانک بر کنیز خود بزد و گفت بمنزل نعم برو واو را باینجا بیاور در موقعی که کنیز بنزد نعم برفت عجوزدایه نیز در نزد نعم بود و باو میگفت خواجه ات بنزد تو رسید یا نه نعم گفت لا و الله دایه گفت شاید که او بغلط مکان ترا گم کرده و بمکان دیگر رفته باشد نعم گفت سبحان الله بهلاکت در افتادیم و از مرگ ما چیزی نمانده دایه و نعم نشسته متفکر و حیران بودند که ناگاه کنیز خواهر خلیفه در رسید نعم را سلام کرد و باو گفت که خاتون ترا بضیافت همی خواهد نعم گفت سمعا و طاعة دایه گفت خواجه تو اگر در نزد خواهر خلیفه باشد پرده ها دریده خواهد شد پس نعم در حال برخاسته بنزد خواهر خلیفه در آمد خواهر خلیفه باو گفت اینست خواجه تو که در نزد من نشسته گویا بغلط در این مکان آمده و بر تو و او خوف و بیم نیست چون نعم این سخن بشنید مطمئن و آسوده گشت و بسوی نعمت برفت و نعمت نیز بر پای خاست چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب دویست و چهل و چهارم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت نعمت چون کنیزک خود نعم را بدید بر پای خاسته یکدیگر را در آغوش گرفتند و هر دو بیخود بیفتادند چون بخود آمدند خواهر خلیفه بایشان گفت بنشینید تا در این حادثه که روی داده تدبیر خلاصی کنیم ایشان بنشستند و گفتند حکم از آن شماست خواهر خلیفه گفت بخدا سوگند که هرگز بد بشما نخواهد رسید پس از آن بکنیز خود گفت طعام و شراب حاضر آور چون حاضر آورد بخوردند و بباده گساری بنشستند پیمانه در میان ایشان بگردش آمده اندوه از ایشان بیکسو کرد پس خواهر خلیفه بنعمت گفت آیا نعم را دوست میداری گفت ای خاتون عشق او است که مرا بدین مهلکه انداخته و از جان خود در گذشته ام پس از آن خواهر خلیفه بنعم گفت تو نیز خواجه خود دوست داری گفت ای خاتون هوای او است که تن مرا بدینسان گداخته و حالت من دگرگون کرده خواهر خلیفه گفت بخدا سوگند شما را که هر دو عاشق یکدیگر هستید خوشی نبیند آنکه شما را از هم جدا کرده ولکن پس از این خوشدل باشید و چشم شما روشن باد که شما را ایام جدائی سپری شد پس ایشان فرحناک شدند و نعم عود بخواست عود از برای او حاضر آوردند عود بگرفت و تارهای آن با صلاح در آورد و با نغمه های نشاط انگیز این دو بیت بر خواند

  آن نه زلفت و بناگوش که روز است و شب است آن نه بالای صنوبر که درخت رطب است  
  آن دهان نیست که در وصف سخندان آید مگر اندر سخن آنی و بدانم که لب است  

پس از آن نعم عود را بخواجه خود نعمت بداد و گفت شعری از برای ما بخوان نعمت عود بگرفت و باصلاحش در آورد و با نغمه های طرب آمیز این دو بیت بر خواند :

  آتش روی تو زین گونه که در خلق گرفت عجب از سوختگی نیست که خامی عجب است  
  آدمی نیست که عاشق نشود فصل بهار هر گیاهی که بنوروز نجنبد حطب است  

چون ابیات بانجام رسانید نعم قدحی پر کرده بدو داد نعمت قدح گرفته بنوشید پس از آن قدحی بخواهر خلیفه پیمود او نیز قدح بنوشید آنگاه نعم عود گرفته تارهای او را محکم کرد و این دو بیت بخواند:

  کنونکه میدمد از بوستان نسیم بهشت من و شراب فرح بخش و یار حور سرشت  
  چمن حکایت اردی بهشت می گوید نه عاقل است که نسیه خرید و نقد بهشت  

پس از آن عود بنعمت بن ربیع بداد نعمت عود گرفته تارهای آن را با صلاح در آورد و این دو بیت بر خواند :

  به می عمارت دل کن که این جهان خراب بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت  
  گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز که خیمه سایه ابر است و بزمگه لب کشت  

و ایشان پیوسته ابیات میخواندند و قدح می نوشیدند و در عیش و نوش بودند که ناگاه خلیفه بدیشان داخل شد چون خلیفه را بدیدند بر پای خاستند و زمین ببوسیدند پس خلیفه نظر بنعم کرده دید که عود همی نوازد گفت ای نعم حمد خدای را که بیماری از تو ببرد و دردهای تو یکسو کرد پس از آن نعمت را نظاره کرده گفت ای خواهر این کنیز که در پهلوی نعم نشسته کیست خواهر گفت از خاصگان تو کنیزی است انسیه نام که نعم با هیچکس جز او انس نمی گیرد و طعام نمی خورد پس خلیفه گفت بخدا سوگند که او هم در ملاحت بنعم همی ماند و فردا منزل جدا گانه نزدیک منزل نعم از برای او ترتیب دهم و همه چیز از برای او مهیا کنم و بیش از نعم او را مال بخشم پس خواهر خلیفه طعام از برای خلیفه بخواست طعام از برای او حاضر آوردند طعام خورده بباده گساری بنشست پس قدحی درکشید و نعم را به شعر خواندن اشارت فرمود نعم عود گرفته یک دو قدح بنوشید و این دو بیتی بخواند

  شاها اثر صبوح کار عجب است نازد بصبوح هر که شادی طلب است  
  باده بهمه وقت طرب را سبب است لکن بصبوح کیمیای طرب است  

خلیفه بطرب آمده قدمی دیگر پر کرد و بنعم بداد و او را خواندن فرمود نعم قدح نوشیده تارهای عود بحرکت آورده این ابیات خوانده

  می خور که سربگوش من آورد چنک و گفت خوش بگذران و بشنو از این پیر منحنی  
  صبح است ژاله میچکد از ابر بهمنی برگ صبوح ساز و بزن جام یکمنی  
  خون پیاله خور که حلالست خون او در کار باده کوش که کاریست کردنی  

چون خلیفه ابیات بشنید گفت لله درک یا نعم چه خوب فصیح زبان هستی و چه نیک خوش بیانی و ایشان پیوسته در عیش و نوش و باده گساری بودند تا اینکه شب از نیمه بگذشت آنگاه خواهر خلیفه گفت ای خلیفه من در پارۀ از کتب تواریخ حکایتی دیده ام خلیفه گفت چونست آن حکایت گفت ای خلیفه در شهر کوفه جوانی بوده که نعمت بن ربیعش میگفتند و او کنیز کی داشته که هر دو یکدیگر را دوست میداشتند و در یک خوابگاه بزرگ شده بودند چون بالغ شدند محبت و مهر هر یک در دل دیگری جای گرفت پس از آن روزگار برایشان ستم کرده ایشان را از هم جدا ساخت و بدخواهان به نیرنگ و حیلت کنیزک را از خانه او بدزدیدند پس از آن او را به بعضی از ملوک به ده هزار دینار بفروختند و خواجه آن کنیز را بسی دوست میداشت بدان سبب از خانه و پیوندان خود دوری گزیده در وصل او وسیله جوی گشت. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب دویست و چهل و پنجم در آمد

گفت ایملک جوانبخت خواهر خلیفه باو گفت که خواجه آن کنیز از خانه و پیوندان دور گشته خود را بمهلکه انداخت و از جان در گذشت تا آنکه با آن کنیزک جمع آمد و هنوز آرام نگرفته بود که پادشاهی که کنیزک را خریده بود بنزد ایشان در آمد و بکشتن ایشان فرمان داد و انصاف نکرده در حکم بشتابید ای خلیفه در انصاف آن پادشاه چه میگوئی خلیفه گفت این کاری است شگفت و آن ملک را سزاوار این بود که هنگام قدرت عفو کند از آنکه ملک را واجب بود که سه چیز نگاه دارد نخست این را ملاحظه بایست کرد که ایشان همدیگر را دوست میداشتند دوم اینکه ایشان در منزل ملک و در امان او بودند و سیم اینکه ملک را در حکم خود تأنی و آرام ضرور است خاصه در چنین موارد و حق این است که آن ملک کار ملوکانه نکرده پس خواهر خلیفه گفت ای برادر بخدای آسمان و زمینت سوگند میدهم که نعم را خواندن فرمای و بشنو که چه میخواند خلیفه گفت ای نعم بخوان آنگاه نعم با نغمه های طرب انگیز این دو بیت بر خواند

  ما را مدار خوار که ما عاشقیم و زار بیمار و دل فکار و جدا مانده از دیار  
  ما را مگوی سرد که بس رنج دیده ایم از گشت آسمان و ز آسیب روزگار  

چون خلیفه ابیات بشنید خواهرش باو گفت ای برادر هر کس حکمی کند یا سخنی گوید بر او فرض است که بحکم خود قیام کند و از گفته خود تجاوز نکند پس نعمت و نعم را گفت هر دو بر پا خیزید هر دو بر پا خاستند خواهر خلیفه گفت ای خلیفه این کنیزک که نعم نام دارد این همان کنیز کی است که دزدیده اند و حجاج بن یوسف ثقفی او را دزدیده بنزد تو فرستاده است و آنچه در مکتوب نوشته که بده هزار دینار خریده ام محض کذب و خلافست و این جوان که در جامه زنان ایستاده نعمت بن ربیع خواجه این کنیز است ترا بحرمت پدران پاکت سوگند میدهم که برایشان ببخشای و ایشان را بیکدیگر عطا کن و اجر و پاداش از خدا بخواه که ایشان بزیر حکم تو و در امان تو هستند و طعام تو و شراب تو نوشیده اند و من شفیع خون ایشان هستم پس در آن هنگام خلیفه گفت ای خواهر راست گفتی من خود این حکم کردم و از حکم خود بازنگردم پس از آن خلیفه با نعم گفت این خواجه تست گفت آری خواجه منست خلیفه گفت بر شما باکی نیست از شما در گذشته و شما را بیکدیگر بخشیدم آنگاه با نعمت گفت چگونه بمکان کنیز راه پیدا کردی و ترا که بدینجا راه نمود گفت ای خلیفه حدیث من بنیوش و حکایت من گوش دار که بحق خلافت سوگند هیچ چیز از تو پوشیده ندارم پس تمامت حدیث خود بیان کرد و آنچه که طبیب عجمی و عجوز دایه باو کرده بود باز گفت و از آمدن بقصر و غلط کردن درهای غرفه ها آگاهش کرد خلیفه شگفت ماند و طبیب عجمی را بخواست و او را از جمله خاصان خود برگزید و او را خلعت و جایزه بخشوده گفت کس که چنین دانا و مدبر باشد فرض است که از خاصان و نزدیکان ما باشد پس از آن بنعمت و نعم احسان و انعام کرد و عجوز دایه را امان بخشود و نعمت و نعم هفت روز دیگر در آنجا بماندند پس از هفت روز نعمت دستوری خاسته با کنیز خود بکوفه سفر کردند و با پدر و مادر خود و بعیش و نوش بسر میبردند تا اینکه برهم زننده لذتها و پراکنده کنندۀ جماعتها بدیشان چیره شد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب دویست و چهل و ششم برآمد