هزار و یکشب/ملک شهربان و قمرالزمان
(حکایت ملک شهرمان و قمر الزمان)
گفت ای ملک جوانبخت در زمان گذشته پادشاهی بود ملک شهرمان نام که سپاه بیکران داشت ولی سالخورده و رنجور بود و از فرزند نصیبه نداشت روزگاری در کار خود بفکرت اندر شد و محزون گردید و از کار خود به یکی از وزرا شکایت کرد و گفت مرا بیم از آنست که چون بمیرم ملک من ضایع شود از آنکه فرزندی ندارم که پس از من مملکت داری کند وزیر نیز با ملک گفت توکل برخدا کن پس از آن دست نماز گرفته دوگانه بجا آور و پس از آن با جفت خود بیامیز امید هست که بمقصود برسی ملک بدانسان کرد که وزیر گفته بود زن ملک در آن ساعت آبستن شد چون نه ماه بر او بگذشت فرزند بدیع الجمال نرینه بزاد چنانکه شاعر گفته
مادرش گفتی قمر پرورد در دامن نه طفل
دایه اش گفتی شکر پالود در لب نه لبن
پس او را قمرالزمان نام نهادند و ملک بر او شادان گشت هفت شبانه روز شهر را زینت بستند و طبل شادی بزدند و کودک را از پستان غنج و دلال شیر دادند و در کنار عز و جلالش پروردند تا اینکه پنج ساله شد و ملک را بسی دوست میداشت و بجدائیش شکیبا نبود شبان روز همی خواست که با او بسر برد همین طور چند سالی بگذشت روزی ملک از فرط محبت و فزونی مهر که با پسر داشت بوزیر شکایت کرده گفت ای وزیر من از حادثات روزگار بقمر الزمان ترسانم و همی خواهم که در زندگی خود از برای او زن بگیرم و اساس عیش فرو چینم وزیر گفت ای ملک تزویج از سنن سنیه محمدیست اگر در زندگی خود او را کدخدا کنی بس بجا و سزاوار است پس ملک شهرمان قمرالزمان را بخواست ملک زاده حاضر شد و از غایت شرم سر در پیش داشت ملک گفت ای فرزند بدان که قصد من اینست که در زندگی خود ترا کد خدا کنم و شادمان شوم قمر الزمان گفت ای پدر بدان که مرا حاجت به زن گرفتن نیست و رغبت بطایفه زنان ندارم که من کتابی در مکر زنان یافته و خوانده ام و روایات و آیات در کید ایشان دیده ام در نیرنگشان شاعر این ابیات گفته
زنان را ستائی سگان را ستای
که یک سگ به از صد زن پارسای
زن و اژدها هر دو در خاک به
جهان پاک از این هر دو ناپاک به
پس از آن گفت ای پدراگر من ساغر هلاک بنوشم زن نخواهم گرفت چون ملک شهرمان این سخن از قمرالزمان شنید روز روشن بر او تیره گشت و از فرمان نابردن پسر خویش ملول و محزون شد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و هفتادم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت ملک شهرمان از طاعت نکردن قمر الزمان بملالت اندر شد ولی از محبتی که بدو داشت در این باب سخن دوباره نگفت و بدو خشم نیاورد بلکه رو بدو آورده ملاطفت و مهربانی کرد و او را گرامی بداشت و دلجوئیش کرد و لکن قمر الزمان را همه روزه حسن و جمال افزون میشد ملک شهرمان یکسال بر او صبر کرد و او را ملاحت و فصاحت در حد کمال شد نظار گیان بر او مفتون شدند و عاشقان را پرده از روی کار بیفتاد و صورت بدیع و شمایل نیکوی او را شاعران با این ابیات همی ستودند
اندر سر زلفت که فکند ای صنم چین
چندین گره و حلقه و چندین شکن و چین
آن سوسن سیمینت که پوشید بسنبل
آن بد نوشینت که آگند به پروین
چون آغاز سال نو شد ملک شهرمان قمرالزمان را بخواست و باو گفت ای فرزند آیا سخن نمینیوشی قمرالزمان در حال بر خاک افتاد و زمین را بوسه داد و از پدر به بیم و شرم اندر شد و گفت ای پدر چگونه از تو سخن ننیوشم که خداطاعت تو بر من فرض کرده و مرا از مخالفت نهی فرموده پس ملک شهرمان گفت ای فرزند قصد من اینست که ترا تزویج کنم و در زندگی خود با تو شاد باشم و ترا پیش از مرگ خود بمملکت سلطان کنم چون قمر الزمان این سخن از پدر بشنید ساعتی سر بزیر افکند پس از آن سر بر کرده گفت ای ملک من این کار نکنم اگر چه ساغر هلاک بنوشم و من میدانم که طاعت تو مرا فرضست ولکن ترا بخدا سوگند میدهم که حکایت تزویج با من مگو و مرا بزن گرفتن مخوان و مپندار که تا زنده ام زن خواهم گرفت از آنکه من کتاب های پیشینیان خوانده ام و آنچه که از مکر و کید زنان و نیرنک و فسون ایشان بمردان رفته دانسته ام و هر حادثه که بسبب ایشان روی داده شنیده ام چون ملک شهرمان از قمر الزمان این بشنید از غایت محبت که بر او داشت سخن نگفت و بانعام و اکرامش بیفزود چون مجلس بر هم خورد و حاضران برفتند ملک شهرمان با وزیر خود خلوت کرد و گفت ای وزیر چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب داستان فروبست
چون شب یکصد و هفتاد و یکم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت ملک شهرمان با وزیر خلوت کرده گفت ای وزیر با من بگو که در کار فرزند خود قمر الزمان چون کنم که من با تو در ازدواج او مشورت کردم و تو مرا اشارت کردی بر اینکه امر ازدواج با او بگویم من هم با او گفتم او با من مخالفت کرد اکنون هر آنچه صلاح دانی با من بازگوی وزیر گفت ای ملک اکنون مرا رای اینست که یکسال دیگر صبر کنی و چون خواهی که پس از یکسال در امر ازدواج با او سخن گوئی سخن در خلوت مگوی بلکه بزور حکومت که همه امرا و وزرا حاضر باشند تو او را حاضر کن و برین کار دعوتش نمای که او از ایشان شرم کرده و در حضور ایشان با تو مخالفت جایز نداند ملک چون این سخن بشنید رأی او را بپسندید و تا یکسال صبر کرد و هر روز قمر الزمان را حسن و جمال و بهجت و کمال افزون میگشت تا اینکه سال عمرش نزدیک به بیست رسید و در خوبی و نیکولیش عقول حیران گشتند و بدانسان شد که شاعر گفته
لبست آن یا گل حمرا رخست آن یا مه تابان
گل آکنده بمروارید و مه در غالیه پنهان
عقیقست آن لب رنگین حریر است آن بر سیمین
عقیقش حقه لؤلؤ حریرش پرده سندان
به دیده عقل را رنج و بعارض رنج را راحت
بغمزه خلق را درد و ببوسه درد را درمان
ذقن چون گوئی از کافور و زلف از مشک چوگانی
و را از برک گل رز سیم صافی ساخته میدان
پس از آن ملک شهرمان صبر کرد تا روز عید سال نو برآمد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و هفتاد و دوم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت چون روز عید سال نو برآمد ملک را پیشگاه از وزرا و امرا و حاجبان و ارباب دولت و سپاهیان و سرهنگان آراسته شد آنگاه ملک شهرمان قمر الزمان را بخواست چون حاضر آمد سه بار در پیش روی ملک آستان را بوسه داد دست بر سینه در برابر پدر بایستاد پس پدر گفت ای فرزند من ترا این کرة درین مجلس حاضر نکرده ام مگر از برای اینکه در حضور این جمع بر تو حکمی کنم که تو آن حکم را مخالفت نکنی و آن حکم اینست که تو زن بخواهی از آنکه من میخواهم که دختر یکی از ملوک بر تو کابین کنم و پیش از آنکه بمیرم اساس عیش از بهر تو فروچینم و ازین کار شادمان شوم قمر الزمان چون فرمان پدر بشنید ساعتی سر به پیش انداخت پس از آن سر بر کرد ولی مغزش از جهل و جنون جوانی گران بود با پدر گفت چندین بار گفته ام که اگر من بذلت و خواری کشته شوم زن نخواهم گرفت و لکن تو نیز مرد سالخورده و کم خردی از آنکه دوبار این حکایت با من گفته و مرا به زن خواستن تکلیف کرده ای هیچ بار دعوت ترا اجابت نکرده ام باز مرا به اینکار تکلیف میکنی پس از آن قمرالزمان خشمگین گشته چون شیر بغرید پدرش از کردار ناصواب او که در حضور ارباب مناصب و لشکریان سر زد خجلت زده و شرمسار شد و پس از آن غیرت سلطنت و شکوه جهانداری ملک شهرمان را خشمگین کرد و بانگ بقمرالزمان بزد و او را بترسانید و خادمان را بفرمود تا او را گرفته بازوان بربندند خادمان او را بگرفتند و ببستند و در پیش ملکش بداشتند و قمر الزمان سر در پیش انداخته از بیم و هراس و خجلت و شرمساری عرق از جبینش همی ریخت در آن هنگام ملک او را دشنام داد و گفت ای تخمه ناپاک ترا بی ادبی و جسارت چندان گشته که درمیان وزرا و امرا و لشکریان چنین پاسخ میدهی ولی جرم از تو نیست که تا اکنون ترا تأدیب نکرده اند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب یکصد و هفتاد و سوم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت ملک شهرمان با پسر خودش قمر الزمان گفت که ترا تا اکنون تأدیب نکرده اند و نمیدانی که اگر این کار که از تو سر زد از رعیتی نادان سر میزد هر آینه او را سرزنش میکردند پس از آن ملک خادمان را فرمود که او را در برجی از برجهای قلعه بزندان اندر کنند خادمان ببرج رفته آنجا را بروفتند و فرشش بگستردند و از برای قمر الزمان تخت بزدند و فرش دیبا بر تخت بگستردند و متکا بگذاشتند و شمعها و قندیلها بیفروختند که آن مکان بس تاریک بود پس از آن قمرالزمان را بدانجا بردند و خادمی از بهر خدمت بدر برج بگماشتند قمر الزمان بفراز تخت بر شد ولی شکسته خاطر و محزون بود و خویشتن را ملامت همیکرد و از آنچه میانه او و پدر گذشته بود بندامت اندر بود ولی پشیمانی سودی نداشت و میگفت نفرین خدا بزنان باد کاش من سخن پدر می پذیرفتم و به ازدواج تن در میدادم که زن گرفتن از برای من سهلتر از زندان بود الغرض قمر الزمان را کار بدینگونه شد و اما ملک شهرمان بقیه آنروز را تا هنگام شام در تخت مملکت بسر برد پس از آن با وزیر خلوت کرد و باو گفت ای وزیر اینکه میانه من و قمر الزمان گذشت تو سبب شدی از آنکه تو مرا بدین کار اشارت کردی و اکنون ترا تدبیر چیست و رأی و صواب درین باب کدام است گفت ای ملک قمر الزمان را پانزده روز بزندان اندر بگذار پس از آن بنزد خود حاضر آور و به ازدواجش بفرما که هرگز مخالفت نخواهد کرد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و هفتاد و چهارم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت وزیر گفت که پس از پانزده روز هرگز مخالفت نخواهد کردملک تدبیر وزیر بپسندید و سخن او را بپذیرفت و آن شب را بخفت ولی خاطرش بقمر الزمان مشغول بود از آنکه او را بسیار دوست میداشت و بجز قمر الزمان پسری نداشت و ملک شهرمان را عادت هر شب این بود که تا دست بزیر سر قمر الزمان نمیگذاشت خوابش نمیبرد پس ملک آنشب را با تشویش خاطر و اندوه بسیار بخسبید و ازین پهلو بآن پهلو همی گشت گویا که بر اخگر سوزان خفته و همۀ آن شب را بیدار بود و سرشک از دیده همیریخت و ابیات همی خواند:
شنیده ام سخن خوش که پیر کنمان گفت
فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتی است که از روز گار هجران گفت
و میگفت :
روزگار و هر چه دروی هست بس ناپایدار است
ای شب هجران تو پنداری برون از روزگاری
ملک شهرمان را کار بدینگونه شد و اما قمرالزمان چون شب در آمد خادم خوردنی حاضر ساخت قمر الزمان اندکی بخورد و خود را ملامت همیکرد و از سوء ادب که با پدر رو داده بود بندامت اندر بود و خویشتن را مخاطب کرده میگفت که مگر ندانستی آدمی را از زبان زیان رسد و زبانست که شخص را بهلاکت اندازد و پیوسته خود را عتاب میکرد و ملامت میگفت تا اینکه سرشک از دیدگانش روان شد و از سخنی که باملک شهرمان گفته بود پشیمان گشته این دو بیت بخواند
ای زبان هم آتشی هم خرمنی
چند آتش اندرین خرمن زنی
بی ادب تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش در همه آفاق زد
پس از آن آب خواسته وضو گرفته فریضة مغرب و عشا بجا آورد و بنشست : چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب یکصد و هفتاد و پنجم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت قمر الزمان نماز مغرب و عشا بجا آورده بر تخت نشست و تلاوت همیکرد تا اینکه سوره بقره و آل عمران و یس و الرحمن و تبارک و معوذتین بخواند و ختم بدعاهای دیگر کرده بخدای تعالی استغاثه نمود و بغراز تخت در روی بستر اطلس که با پرنیانش پر کرده بودند جامه بر کند و با یک پیراهن کتان بلند که طراز زرین داشت بخفت و بماه شب چهارده همی مانست پس روی اندازی از حریر کشیده بخسبید و شمعی روشن در زیر پا و شمعی دیگر در بالین داشت و بآرام هر چه تمامتر غنوده بود تا اینکه سه یک از شب بگذشت و نمیدانست که در غیب علام الغیوب از برای او چه مقدر کرده اتفاقاً آن مکان بسیار قدیمی و سالها میشد که رفت و آمد مردمان از آنجا بریده بود و در آن مکان چاهی بود که در آنجا جنیه ای از ذریه ابلیس منزل داشت و آن جنیه را نام میمونه و دختر دمریاط پادشاه طایفه جان بود چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و هفتاد و ششم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت میمونه دختر دمریاط پادشاه طائفه جان بود چون قمر الزمان ثلث شب را بخفت آنگاه میمونه از چاه بدر آمد و قصد آسمان کرد که از خبرهای آسمانی آگاه شود چون بکنار چاه رسید نوری بدید که بخلاف عادت معهود برج را روشن کرده و آن عفریت سالها بود که در آن چاه منزل داشت با خود گفت که درین مکان اینگونه چیزها مرا یاد نمیآید کاش میدانستم که سبب این حادثه چیست پس سبب را جویان شد و بسوی روشنائی برفت دید که خادم بر در آن مکان خفته چون جنیه داخل مکان شد تختی در آنجا دید و شخصی از از انسیان بر تخت خفته یافت و دید شمعی بزیر پا و شمعی در بالین او روشن است میمونه را اینکارها عجب آمد پرهای خود را سست کرده نرم نرم بسوی تخت فرود آمد و روی انداز از روی قمرالزمان بر کشید و بدو نظر کرده در حسن و جمال او خیره ماند ساعتی مبهوت و متحیر او را نظر کرده دید که پرتو روی او بنور شمع غالب است و بدانسانست که شاعر گفته :
روئی که روز روشن اگر بر کشد نقاب
پرتو دهد چنانکه شب تیره اختری
پس جنیه را هوش از سر و عقل از تن برفت و بگونه سرخ و چشمان سیاه و ابروان پیوسته او نظر میکرد و این ابیات همی خواند:
نگارا ماه گردونی سوارا سرو بستانی
دل از دست خردمندان بماه و سرو بستانی
بدان زلفین شورانگیز مشک اندوده زنجیری
بدان مژگان رنگ آمیز زهر آلوده پیکانی
چودر مجلس قدح گیری بهار لاله افروزی
چو با عاشق سخن گوئی نگارا شکر افشانی
پس میمونه شمایل بدیع قمر الزمان بدید بایستاد و بخالق او تسبیح و تهلیل گفت و با خود گفت بخدا سوگند که من هرگز این را نیازارم و کس نگذارم که او را بیازارد و اگر او را بدی روی دهد خود را فدای او کنم که این روی خوب شایستۀ همین است که مردمان نظاره اش کنند و خدا را تسبیح گویند و لکن نمیدانم پدر و مادر این جوان چگونه بر خود هموار کرده اند که او در چنین جای سهمناک تنها بماند اگر درین ساعت یکی از عفاریت در اینجا حاضر آید هر آینه این ماهرو را هلاک سازد پس از آن جنیه خود داری نکرده سر در پیش برد و جین قمر الزمان را ببوسید و روی انداز برویش انداخته او را بپوشانید و خود بسوی آسمان بپرید و از حصار برج بیرون رفته بهوا برشد و بسوی هوا همی رفت تا اینکه بآسمان نخستین نزدیک شد ناگاه آواز پرهای پرنده ای بشنید و بدانسوی نگریسته دید که آواز پرهای عفریتی است دهنش نام میمونه را دید مانند شاهین بسوی او بپرید چون دهنش میمونه را دیده بشناخت که دختر ملک جنیانست از او بترسید و اندامش بلرزید و باو پناه برده با وی گفت ترا باسم اعظم و طلسم اکرم که در خاتم سلیمان نبی نقش کرده اند سو گند میدهم که مرا میازار و با من مهربانی کن چون میمونه این سخن از او بشنید بر او رحمت آورده گفت که سوگندی بزرک دادی ولکن ترا رها نکنم تا اینکه بمن بگوئی که تو در این ساعت از کجا میآیی دهنش گفت ای خاتون بدانکه من از جزایری که آخر بلادچین است همی آیم و از اعجوبه ای که در این شب دیده ام بازگویم اگر سخن مرا راست پنداری مرا رها کن از پی کار خویش روم و خطی از برای من بنویس که من آزاد کرده توام و هیچکس از طائفه جنیان که در آسمان و زمین و دریا ها هستند با من معارضه نتوانند کرد میمونه گفت ای دهنش آنچه دیده با من بگو و دروغ بیکسو بنه بنقش خاتم سلیمان نبی سوگند اگر سخن براستی نگوئی پرهای تو بکنم و پوست از تو بردارم و استخوان ترا بشکنم دهنش بن شهمورش طیار گفت ای خاتون اگر دروغ بگویم با من هر آنچه خواهی بکن . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و هفتاد و هفتم بر آمد
گفت ای ملک جوان بخت دهنش گفت که من امشب از جزایر بلاد چین که ملک ملک غیور خداوند جزایر و دریا ها و قصرهای هفتگانه است بیرون شدم و در آن سرزمین ملک غیور را دختری بود که خدا در این زمان بهتر از او کس نیافریده و نمیدانم که او را چگونه صفت کنم و اگر بخواهم او را چنانچه سزای او است مدح گویم زبان من عاجز شود و بیان من قاصر آید و لکن در صفت سرا پای او شاعر نیکو گفته :
ن نه ابرو و نه گیسو که کمانست و کمند است
آن نه رخسار مه چارده بر سرو بلند است
آن نه پستان دلاویز نه نافست و نه سینه
گوی عاج و گهر سفته و سیراب و پرند است
چون دهنش بن شمهورش وصف شمایل بدیع دختر ملک غیور را مدحت کرد پس از آن گفت بیش از این مرا یارای سخن گفتن نیست که صفت خوبی او بیش از این در عبارت نگنجد ولی پدر آن دختر پادشاهی است جبار و ستمکار و دلیریست خونخوار که شبانه روز کوه و هامون و دریا و صحرا همی نوردد و او را از مـرک بیم نباشد و از خصم هر اس نکند که اورا لشگریست بس انبوه و بجز شهرهای آباد که در زیر حکم اوست سلطنت جزیره ها و دریا ها و قصور هفتگانه نیز با اوست و او را نام ملک غیور است و دختر خود را که صفت گفتم دوست دارد و اواز غایت محبت اموال پادشاهان را از برای او گرد آورده و قصور هفتگانه از برای او بنا کرده که هر قصر از یک جنس گوهری است جداگانه اما قصر نخستین بلور است و قصر دوم از زرخام و قصر سیم از آهن چین است و قصر چهارم از جزع یمایی و قصر پنجم از نقره خام و ششم از طلای سرخ و قصر هفتم از جواهر است و این قصرها را فرشهای فاخر و حریر گسترده و ظرفهای زر و سیم و سایر آلات و اسباب ملوکانه در آنجا گرد آورده و دختر خود را فرموده که هر چندگاه در یکی از قصرها بسر برد و تمامت سال را در قصور هفتگانه بعیش و شادی گذارد : چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و هفتاد و هشتم بر آمد
گفت ایملک جوان بخت دختر او تمام سال را بعیش و شادی می گذراند و آن دختر را نام ملکه بدور است چون حسن او در شهرها شهره شد و آوازه خوبیش بگوش پادشاهان ممالک دیگر رسید پادشان بنزد پدر او رسولان بفرستادند و او را خواستگاری کردند آندختر خواهش کس نپذیرفت و قبول نکرد و با پدر گفت من شوی نخواهم گرفت از آنکه من میخواهم که فرمان روایی کنم بزیر حکم مردی نتوانم بود و هر چه که او بیشتر امتناع کرد خواستگاران را رغبت بیشتر شد پس از آن جمیع ملوک بپدر او هدیه ها فرستادند و در خواستگاری ملکه بدو نامه نوشتند پدرش مکرر در این باب با او سخن گفت او سخن پدر نپذیرفت و در آخر خشمگین شده با پدر گفت اگر بار دیگر با من در این باب سخن گوئی شمشیر گرفته قبضه او بر زمین نهم و نوک او را بر شکم بگذارم و خود را بر آن شمشیر بیندازم تا اینکه سر شمسیر از مهرۀ پشت من بدر آید چون پدر این سخنان از ملکه شنید جهان بچشمش تیره گشت و دلش بر ملکه بسوخت و ترسید که ملکه خود را بکشد القصه در کار ملکه بحیرت اندر شده و بفکرت فرو رفت که به خواستگاران چه جواب گوید و با ملکه بدور گفت اگر ترا شوهر کردن نشاید آمد و شد ترک کن و از جایگاه خود بیرون مرو پس ملک او را بخانه اندر کرد و او را از مردم پوشیده همی داشت و ده تن عجوز کان بپاسبانی او بگماشت و فرمود که دیگر بقصور هفتگانه در نیاید و چنان باز نمود که از دخترش بخشم اندر است و رسولان ملوک را که به خواستگاری آمده بودند روانه ساخت و جواب نوشت که ملکه بدور را جنون روی داده و اکنون در زنجیر است و از مردم پوشیده اش داشته ایم پس از آن عفریت دهنش به میمونه گفت ای خاتون من هر شب بدانجا رفته از نظارۀ جمال او بهره مند میشوم و او را در خواب میبوسم و از محبتی که مرا با اوست کسی را نگذارم که باو ظفر رساند ای خاتون ترا بخدا سوگند میدهم که با من باز گرد و حسن و جمال و قد با اعتدال او را نظاره کن پس از آن اگر خواهی عقوبتم کن و اگر خواهی ببخشای که امر و نهی ترا است میمونه بسخنان او بخندید و خیو بر وی انداخت و باو گفت این دختر که تو او را مدحت گفتی و به نیکوئیش ستودی ناخن بریده معشوق من نخواهد بود و اگر تو معشوق مرا ببینی همه را فراموش کنی و از هیچکس یاد نیاری من گمان کردم که در نزد تو خبریست غریب ای ملعون من امشب بسری دیدم که تو او را اگر در خواب ببینی هر آینه هست شوی و آب دهنت میریزد دهنش گفت ای خاتون آن پسر کجا است و چه نام دارد میمونه گفت ای دهنش بدانکه ماجرای این پسر بماجرای معشوق تو همی ماند که پدرش بارها بزن خواستن تکلیفش کرده او سخن پدر نپذیرفته است و پدر نیز بر او خشم آورده در برجی که جای من است در زندان افکنده امشب که من بیرون میشدم او را دیدم دهنش گفت ایخاتون آن پسر به من باز نمای تا ببینم که او بهتر از معشوقه من ملکه بدور است یا نه من گمان ندارم که در این جهان چنو لعبت فتان یافت شود میمونه گفت ای پلیدک جنیان من بتحقیق دانسته ام که معشوق من به دهر اندر مانند ندارد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و هفتاد و نهم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت میمونه با دهنش گفت که معشوق من بروزگار اندر مانند ندارد مگر تو دیوانه ای که معشوقه خود را چون معشوق من میدانی دهنش گفت ای خاتون ترا بخدا سو گند میدهم که با من بیا و معشوقه مرا نظاره کن و من هم با تو بیایم و معشوق ترا مشاهده کنم میمونه گفت ای پلیدک نا چار من با تو بیایم و لکن نخست باید من و تو بچیزی گرو بر بندیم اگر معشوقه تو که او را این همه مدحت گفتی از معشوق من نیکوتر باشد گرو تو برده و اگر چنانچه مرا معشوق بهتر از معشوقه تو باشد گرو من برده ام عفریت دهنش گفت ای خاتون من این شرط پذیرفتم و بگرو راضی شدم بیا تا بجزایر رویم میمونه گفت مکان معشوق من نزدیکتر است که او در زیر همین جا است که ایستاده ایم تو نخست با من بیا تا معشوق من ببینی پس از آن بنزد معشوقه تو خواهیم رفت دهنش گفت سمعاً و طاعة پس هر دو سرازیر شدند و در برج فرود آمدند میمونه عفریت دهنش را در کنار تخت بداشت و خود دست برده روی انداز از روی قمرالزمان بیکسو کرد روی او چون آفتاب پرتو افکند میمونه با دهنش گفت ای پلیدک نظاره کن تا بیهوده گوئی ترک کنی دهنش چشم بقمرالزمان دوخته ساعتی تأمل کرد آنگاه سری بجنبانید و با میمونه گفت ای خاتون بخدا سوگند که تو معذوری ولکن دختران را آنیتی است که پسران را نیست و بخدا سوگند که معشوق تو در حسن و جمال و بهجت و نیکوئی بمعشوقة من بسی شبیه و مانند است و گویا این دو صورت بدیع را قلم یک نقاش کشیده چون میمونه از دهنش این سخن بشنید جهان بر او تیره شد و از غایت خشم شهپری بر سر دهنش زد چنانچه نزدیک شد که دهنش را روان از تن برود و با دهنش گفت بنور جمال این ماهرو سوگندت میدهم که همین ساعت برو و معشوقه خود را بر داشته بدین مکان بیاور تا هر دو را پهلوی یکدیگر ببینیم و خوب از زشت فرق دهیم و نیک از بد بشناسیم ای پلیدک اگر اینکه گفتم همین ساعت نکنی شرری بر تو بیفکنم و ترا بسوزانم و پاره پاره ات کرده هر پاره بصحرائی در افکنم و ترا عبرت بینندگان و شنوندگان کنم دهنش گفت ای خاتون فرمان ترا بپذیرم و لکن میدانم که محبوبه من ملیح تر است پس عفریت دهنش در حال بپرید و میمونه نیز با او بپرید ساعتی غایب شدند پس از ساعتی همان دخترک را با پیراهنی بلند که دو طراز زرین داشت بیاوردند و بردو آستین پیراهن او بتارهای زرین ابیات نگاشته بودند
لب و زلفت ای لعبت سیم تن
عقیق و بنفشه است و رویت سمن
قدت نارون زیر باغ گل است
رخت باغ گل از بر نارون
بدین نازکی و بدین نیکوئی
ز برک سمن بایدت پیرهن
پس آن حور نژاد را فرود آورده در پهلوی قمر الزمانش بخواباندند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و هشتادم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت میمونه و دهنش همان دخترک حور نژاد را بیاوردند و در پهلوی قمر الزمانش بخواباندند و روی انداز از هر دو بر گرفتند دیدند که بیکدیگر همی مانند و گویا برادر و خواهر توام و یا فرزند عم هستند و هر دو فتنه روزگار و آشوب دل پرهیز کارند چنانچه شاعر گفته
مرا بخانه دو بت روی نار پستان بود
که روی هر دو مرا نو شکفته بستان بود
بدست گیرد اگر خلق نار سیب مرا
بدست سیب زنخ بود و نار پستان بود
نه چون فراخته قدشان یکی صنوبر سرو
بهیچ سروستان یا صنوبرستان بود
پس دهنش با میمونه گفت معشوقه من بهتر است میمونه گفت لا والله معشوق من نیکو تر است ای دهنش مگر نابینائی و بحسن و جمال و قد با اعتدال معشوق من نظر نمیکنی گوش دار تا من در صفت معشوق خود شعری سرایم اگر تو نیز عاشق صادق هستی در صفت معشوقه خود بدانسان شعری بسرای آنگاه میمونه بوسه ای چند از قمرالزمان بر بود و این قصیده برخواند
ای پسر گرد گل از عنبر نثاری کرده ای
خانه مارا برویت چون بهاری کرده ای
عارض تولاله زار و قامتت سرو سهی است
بر سر سرو سهی خوش لاله زاری کرده ای
تا که بر بندی بچشم عاشقان راه نظر
گرد روی از مشک و از عنبر نثاری کرده ای
در زنخدان چاه سیمین بر صنوبر باغ گل
بر سمن زنجیر مشکین طرفه کاری کرده ای
در همه روی زمین اندر تتاری بیش نیست
تو بهر تار از خم زلفت نثاری کرده ای
چون دهنش ابیات میمونه در صفت قمر الزمان بشنید بطرب آمد و در عجب شد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و هشتاد و یکم بر آمد
گفت ای ملک جوان بخت چون دهنش شعر میمونه را بشنید بطرب شد و گفت ترا با اینکه دل از عشق این ماه روی پریشان و خاطرت باو مشغول بود چنین اشعار نغز خواندی من نیز باید که باندازۀ طبع جهد کرده شعری چند انشا کنم پس دهنش برخاسته بنزد معشوقه خود ملکه بدور رفت و جبین او را بوسه داد و این قصیده برخواند
ایا سروی که سوسن را از سنبل سایبان کردی
ز بوی سنبل و سوسن جهان رشک جنان کردی
فکندی بر گل از عنبر هزاران حلقه و چنبر
بزیر هر یک از عمدا یکی جادوستان کردی
کشیدی غالیه بر گل فشاندی بر سمن سنبل
یکی را دام دل کردی یکی را بند جان کردی
چه آفت دیدی از عاشق چه راحت دیدی از گیتی
که کردی پیر عاشق را و گیتی را جوان کردی
دهنش چون ابیات بانجام رسانید میمونه گفت ای دهنش آفرین برتو و لکن بازگو که کدامین بهتر است دهنش گفت ای خاتون محبوبه من ملکه بدور از معشوق تو بهتر است میمونه گفت ای پلیدک دروغ گفتی معشوق من از معشوقه تو نیکوتر است پس ایشان با یکدیگر سخن میگفتند و معارضت همی کردند تا اینکه میمونه بانک بر دهنش زد و بد و خشم آورد دهنش فروتنی کرد و نرم نرم با میمونه گفت تا دیگری را در میانه حکم نکنیم دشوار است که مدعای ما ثابت شود زیرا که هریک معشوق خویش را نکوتر می پندارد بهتر اینست که دیگری پدید آریم که در میانه ما بانصاف داوری کند و ما نیز او را معتبر دانسته بسخنش اعتماد کنیم میمونه گفت راست گفتی چنین کنیم آنگاه پای بر زمین بزد عفریتی از زمین بدر آمد که چشمان دریده داشت و او را هفت شاخ و چهار گیسو بود و دستهای کوتاه داشت و ناخنهایش مانند ناخن شیر بود و پاهای او بیای فیل همی مانست چون عفریت بدر آمد و میمونه را بدید در پیش روی میمونه زمین ببوسید و دست بر سینه ایستاد و با میمونه گفت ای خاتون و ای دختر ملک جنیان با من چکار داشتی میمونه گفت ای قش قش قصد من اینست که در میان من و این دهنش پلید داوری کنی پس میمونه قصه را از آغاز تا انجام به قشقش فروخواند قش قش بسوی آن پسر و دختر نگاه کرد دید که دست در گردن هم خوابیده اند و در حسن و جمال بیکدیگر شبیه اند و در ملاحت و صباحت برابرند پس قشقش در شمایل بدیع ایشان بحیرت اندر ماند و دیر گاهی بدیشان نظاره کرده این ابیات برخواند
آه از این لعبتان مشگین موی
آه از این دلبران زیبا روی
گاه تن را جدا کنند از جان
گاه زن را جدا کنند از شوی
چون من مستمند سوخته دل
هر یکی را هزار بر سر کوی
پس از آن عفریت قشقش روی بمیمونه و دهنش آورده بایشان گفت بخدا سوگند ایندو هیچ کدام از آن دیگری نیکوتر و خوبتر نیست بلکه ایندو در حسن و جمال بیکدیگر همی مانند و لکن مرا درین باب حکمی دیگر هست آن اینست که هر یک از اینها را بی خبر از دیگری بیدار کنیم هر کدام برفیق خود میل کند و سست شود او را خوبی و نیکوئی کمتر از آن دیگریست میمونه گفت این رأی صواب و حکم متین است من بدین حکم راضی هستم دهنش گفت من نیز بدین حکم راضی هستم پس در آن هنگام دهنش بصورت کیک در آمد و قمر الزمان را بگزید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و هشتاد و دوم بر آمد
گفت ایملک جوان بخت دهنش بصورت کیکی در آمد و قمر الزمان را از جای نرمی بگزید از شدت سوزش گزیدن از جای بجنبید و در پهلوی خود کسی خفته یافت که نفسش از مشک خوشبوتر و بدنش از حریر نرم تر بود قمرالزمان را بسی عجب آمد و برخاسته راست بنشست و بر آن شخص که در پهلوی او خفته بود نظر انداخت دید که دخترکیست چون گوهر درخشنده و دو پستان چون دو حقه عاج از سینه بلورینش رسته و از زلف سیاه توده عنبر بر ارغوان شکسته چشمان مکحولش سرمش سحر بابل و خال مشگینش پرهیزکاران را بلای جان و آشوب دل چنانکه شاعر گفته
پیکری بس دلستان و شاهدی بس دلربا
نازکی بس دلفریب و چابکی بس دل پذیر
دست و ساعد چون بلور و عارض و دندان چو در
زلف و ابر و چون کمان و غمزه و بالا چو تیر چون قمر الزمان ملکه بدور دختر ملک غیور را بدید و حسن و جمال او را مشاهده کرد و دید که پیراهن بلندی مطرز بطراز زرین بی شلوار در بر کرده و قلاده مرصع از گوهرهای قیمتی بگردن آویخته قمر الزمان را عقل حیران گشت و بدو مفتون شد و شهوت برو غالب آمده دست بسوی او برده و تکمه پیراهن او بگشود شکمی چون نقره خام پدید شد چون شکم و پستان او نظاره کرد محبت و رغبتش افزون شد و خواست که بیدارش کند ملکه بیدار نگشت از آنکه دهنش برو خواب گران کرده بود پس قمر الزمان دست بدو همی مالید و او را همی جنبانید و میگفت ای حبیبة من بیدار شو و مرا ببین که کیستم من قمر الزمانم ملکه بیدار نشد و سر از بالین بر نداشت قمرالزمان دیر گاهی در کار او بفکرت رفت و با خود گفت گمان من اینست که پدرم همین دختر قمر منظر را میخواست بر من کابین کند من از نادانی سخن پدر نپذیرفتم و سه سال عمرم به بیحاصلی گذشت اگر خدا بخواهد و بامداد شود با پدر بگویم که همین زیباروی از برای من تزویج کند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و هشتاد و سوم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت قمر الزمان با خود گفت با پدر بگویم که همین دختر را از برای من ترویج کند و نگذارم که نصف النهار بگذرد مگر اینکه از وصل او کامیاب شوم و از باغ حسنش گل مراد چینم پس از آن قمرالزمان میل کرد که سیده بدور را بوسه دهد میمونه جنیه را دل طپیدن گرفت و شرمگین شد و اما دهنش از نشاط همی خواست بپرد پس قمرالزمان خواست دهن او را ببوسد از خدا شرم کرد و با خود گفت مرا شکیبا بودن اولیتر است زیرا که چون پدر من بر من خشم آورد و مرا بزندان کرد شاید که این دخترک را فرموده است که در کنار من بخوابد و مرا امتحان کند و شاید که او را سپرده باشد که هر گاه من او را بیدار کنم بیدار نشود و باو گفته باشد که هر چه قمر الزمان با تو کند تو با من بازگو و بساهست که پدرم در جایی ایستاده باشد که او مرا ببیند و من او را نبینم و هرچه که من با این دختر بکنم بخواهد دید و فردا مرا سرزنش خواهد کرد و با من خواهد گفت چگونه میگفتی که من حاجت بزن ندارم چرا این دختر را در آغوش گرفتی پس همان به که خود داری کنم و بدین دختر نزدیک نشوم و دست بر این دختر تنهم و او را نگاه نکنم تا در نزد پدر رسوا نگردم ولیکن باید چیزی از او بگیرم که پیش من یادگار بماند و در میانه من و او اشارتی باشد آنگاه دست ملکه گرفته انگشتری از انگشتش بدر آورد و انگشتری را نگین از گوهرهای گران قیمت بود و این ابیات بر آن نقش کرده بودند
سو گند خورده ام بسر زلف آن پسر
تا مهر از او نتابم و عهدش برم بسر
سوگند شکسته نشد گرچه روزگار
برهم شکست و خورد سر زلف آن پسر
چون قمر الزمان انگشتری از انگشت آن دختر بدر آورده در انگشت خویش کرد پشت بر ملکه بر گردانده بخسبید میمونه جنیه چون این بدید فرحناک شد و با دهنش و قشقش گفت محبوب مرا دیدید که خود را از این دختر چگونه باز داشت و بچه سان پاکدامن بود که هر گز این پریزاد را در آغوش نگرفت و دست بر تن او ننهاد و او را بوسه نداد بلکه پشت بدو گردانیده بخسبید و این نبود مگر از پاکدامنی و کمال حسن او دهنش و قشقش گفتند آری کردار صواب او را دیدیم و پاکدامنی او را که سر آمد نیکوئی ها است دانستیم پس از آن میمونه خود را کیکی کرده بجامه ملکه بدور معشوقه دهنش فرو رفت و بر ساقهای او همی گشت تا به رانهای او برسید و از آنجا بر ناف او رفت و ناف او را بگزید ملکه چشم بگشود و درست بنشست دید که پسر ماهرویی در کنار او خفته که در نکوئی و خوبرولی چنانست که شاعر گفته :
غنودستند بر ماه منور
خط و زلفین آن مه روی دلبر
یکی را سنبل نورسته بالین
یکی را لالۀ خود روی بستر
چون ملکه بدور قمر الزمان را بدید شیفته جمال و مفتون عارض و خال او گردید و از غایت محبت و عشق خردش برفت و هوشش بپرید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب یکصد و هشتاد و چهارم برآمد
گفت ایملک جوانبهت ملکه را از دیدن قمرالزمان خرد بزیان رفت و هوشش بیرید و با خود گفت این پسر این پسر قمر منظر کیست که در خوابگاه من خفته وای بر من اگر این کار آشکار شود با رسوائی چه خواهم کرد پس از آن بچشمان مخمور و ابروان بهم پیوسته او نظر کرد و حسن و جمال و عارض و خال او بدید مهرش بر او بجنبید و بسته دام محبتش گردیده گفت بخدا سوگند که این پسر را بهجت و جمال به آفتاب ماند و مرا دل از شوق نزدیک است که از هم بپاشد و من در عشق این زیبا پسر رسوا خواهم شد و بخدا سوگند اگر میدانستم که این پسر همان است که مرا از بهر او خواستگاری میکردند هر آینه سخن پدر می پذیرفتم و رسول این ملک زاده را رد نمیکردم و این را شوی خود میگرفتم و از جمالش بهره مند گشته از باغ وصالش میوه مراد می چیدم پس ملکه بدور چشم به روی قمرالزمان دوخته باو گفت ای خواجه من و ای حبیب دل و روشنایی دیده من از خواب بیدار شو و از حسن من تمتع بر گیر آنگاه دست برده قمر الزمان را همی جنبانید ولی میمونه جنیه خواب برقمرالزمان سنگین کرده بود که او بیدار نمیشد پس ملکه او را به دو دست بجنبانید و باو گفت بجان منت سوگند میدهم که سخن من بپذیر و از خواب بیدار شو و بزلف و خال من نظاره کن و بر جبین و روی من بوسه ده و دست بر شکم و نافم بنه و با من از همین ساعت تا بامداد مغازله وملاعبه کن قمر الزمان جواب نگفت و سر از بالین برنداشت پس ملکه بدور گفت چرا بحسن و جمال خویش مغروری : تو اگر باغ گلی من چمن یاسمنم تو اگر حسن و صباحت داری مرا نیز نیکوئی و ملاحت در سرحد کمال است مگر ترا از اعراض من آگاه کرده اند و یا اینکه پدر پیر پلید من ترا منع کرده که امشب با من سخن نگوئی قمر الزمان چشم باز نکرد و ملکه را هر ساعت محبت افزون میگشت و مهر قمر الزمان اندر دلش جای میگرفت و با حسرت بر او همی نگریست پس ملکه را خاطر پریشان شد و اندامش بلرزید و با قمر الزمان گفت یا سیدی با من سخن بگو و جواب باز ده که تو عقل از من بر بودی و هوش از من ببردی ملکه این سخنان همی گفت ولی قمر الزمان غرق خواب بود و رد جواب نمی کرد پس ملکه بدور دلتنک شد و گفت چرا بخویشتن مغرور هستی آنگاه دست او را گرفته انگشتر خود را در انگشت قمر الزمان بدید فریاد بر کشید و با غنج و دلال گفت بخدا سوگند که تو حبیب من هستی و تو مرا دوست میداری ولی اعراض تو از ناز است زیرا که من بخوابگاه خود خفته بودم تو بنزد من آمده نمیدانم که با من چه کار کرده پس جیب پیراهن قمرالزمان بگشود و سر پیش برده گلوی او ببوسید و دید که شلوار اندر پای ندارد پس دست از زیر دامن پیراهن در از کرده بساقهای قمر الزمان همی مالید در حال رنگش بپرید و دلش طپیدن گرفت پس از آن انگشتری قمرالزمان را در عوض انگشتری خود در انگشت کرد و دهان و دست قمرالزمان را بوسه داد و هیچ عضو در تن قمر الزمان نماند مگر اینکه ملکه او را ببوسید پس از آن او را بسینه گرفت یکدست بزیر سر او گذاشته دستی دیگر بدو حمایل کرد و در کنار قمرالزمان بخسبید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و هشتاد و پنجم برآمد
گفت ای مک جوان بخت ملکه بدور قمر الزمان را در آغوش گرفته بخسبید چون عفریته میمونه اینرا بدید فرحناک شد و بدهنش گفت ای پلیدک دیدی که معشوقه تو چگونه واله معشوق من شد و معشوق مرا دیدی که به چه سان غرور و ناز با معشوقه تو بکار برد شک نیست که معشوق من از معشوقه تو نکوتر است ولی من بر تو بخشودم پس آزاد نامه از بهر او بنوشت و رو بقشقش کرده گفت دهنش را یاری کن و معشوقه او را برداشته بمکانش برسان که از شب ساعتی بیش نمانده پس دهنش و قشقش پیش ملکه بدور رفته او را برداشته همی پریدند تا اینکه ملکه را بمکان او رسانیده در خوابگاهش گذاشتند و میمونه جنبه در بالین قمر الزمان نشسته او را نظاره میکرد تا اینکه صبح نزدیک شد میمونه از پی کار خود شد فجر بدمید قمر الزمان بیدار شد و بچپ و راست خویش نگاه کرده دخترک را در نزد خود نیافت با خود گفت این کار را سبب هیچکس نیست مگر اینکه پدر من مرا بتزویج همین دختر که در نزد من بود ترغیب میکرد چون من سخن او را نپذیرفتم بی خبر از من این دختر را نزد من آورد تا رغبت مرا بزن گرفتن بیفزاید پس خادمی را که در پشت در خفته بود آواز داده گفت ای پلیدک برخیز خادم بوحشت از خواب برخاست و آب دستنماز برداشته پیش آورد قمر الزمان برخاسته به آبخانه رفت چون بیرون آمد وضو بگرفت و فریضه صبح بجا آورده بتسبیح پروردگار بنشست پس از آن بخادم گفت وای بر تو ای خادم کی بدینجا آمده و دخترک را از پهلوی من برگرفت خادم گفت ای خواجه دخترک کیست قمر الزمان گفت دختری که امشب در کنار من خفته بود خادم گفت در نزد تو دختری نبود از کجا دختر بدینجا آمد که من در پشت در خفته بودم و در بسته بود ای خواجه بخدا سوگند نزد تو زنی یا مردی نبود قمر الزمان گفت ای غلامک دروغ میگوئی مگر ترا رتبت بدانجا رسیده که مرا فریب دهی راست بگو که دختری که امشب با من خفته بود یکجا رفت غلامک از او هر اس کرده گفت ای خواجه بخدا سوگند که که من دختر یا پسری ندیده ام قمر الزمان از سخن خادم در خشم شده و برخاسته کمر خادم بگرفت و بزمینش انداخت و پای بر حلقوم او گذاشته همی فشرد تا اینکه خادم از خود برفت پس او را بریسمان بسته در چاهش فرو آویخت تا بآب رسید ریسمان سست کرده خادم در آب غوطه همی خورد دگر بارش از آب بیرون کرد خادم لا به آغازید و فریاد زد قمرالزمان گفت ای پلیدک بخدا سوگند که از چاهت بدر نیاورم تا اینکه مرا از قضیه دختر آگاه نکنی و با من نگوئی که دخترک را از کنار من که بگرفت. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب داستان فرو بست
چون شب یکصد و هشتاد و ششم برآمد
گفت ایملک جوانبخت خادم با قمر الزمان گفت ای خواجه مرا از چاه بدر آور و از این ورطه خلاص ده تا راستی با تو بگویم قمر الزمان او را از چاه بدر آورد و آن ایام فصل زمستان بود خادم از بسیاری غوطه خوردن و بیرون آمدن از شدت سرما مانند بید که از باد تند بلرزد همی لرزید و جامه اش از آب تر بود گفت ای خواجه مرا بگذار تا بیرون شوم و جامه بسر کنده بفشارم و بآفتابش بیفکنم و جامه دیگر پوشیده بزودی در نزد تو حاضر آیم و حکایت دخترک با تو بازگویم قمر الزمان گفت ای غلامک اگر تو مرا بدینسان معاینه نمی دیدی سخن براستی نمیگفتی اکنون برو و کار خود را انجام داده بازگرد و حکایت دخترک با من بگو ولی دیر مکن در حال خادم بدرآمد و همی دوید تا اینکه بنزد ملک شهرمان در آمد دید که با وزیر نشسته در کار قمر الزمان مشورت میکنند و خادم شنید که ملک با وزیر می گفت دوش مرا بسکه خاطر بقمر الزمان مشغول بود نخفته ام و بیم از آن دارم که از آن برج آفتی بدو رسد او را در آنجا بزندان کردن مصلحت نمی نماید وزیر گفت هراس مکن بخدا سوگند که هیچ آسیبی بر وی نمی رسد تو یکماه او را در زندان بگذار تا نخوتش کم شود الغرض ملک با وزیر در گفتگو بودند که خادم با آنحالت منکر بنزد ایشان درآمد و با ملک شهرمان گفت ای پادشاه پسرت دیوانه گشته و با من چنین و چنان کرد و گفت دخترکی دوش در کنار من خفته بود بیخبر از من رفته است تو خبر او با من بگو چون ملک شهرمان حالت قمر الزمان از خادم بشنید فریاد واویلا بر کشید و به وزیر خشم آورده گفت که سبب این کارها تو بوده ای اکنون برخیز و از کار قمر الزمان آگاه شو و نیز مرا با خبر کن در حال وزیر از نزد ملک بدر آمد و از بیم ملک راه رفتن نمی توانست و با خادم بسوی برج روان شد و در آن وقت آفتاب بر آمده بود چون وزیر پیش قمر الزمان رفت دید که بر تخت نشسته تلاوت همیکند وزیر او را سلام کرد و در پهلوی قمر الزمان بنشست و گفت ای خواجه این خادمک پلید سخنی با ما گفت که ما را بتشویش اندر کرد و ملک از سخن او در خشم شد قمر الزمان گفت ای وزیر خادمک بشما چه گفت که بتشویش اندر شدید وزیر گفت که خادم با حالت منکر آمده از تو حالتی حکایت کرد آن حالت از تو دور باد و سخنی گفت که نتوان گفت حمد خدارا که تو سلامت هستی و ترا خرد بی نقصان است هرگز از تو کار بد رو نداده و نمیدهد قمر الزمان گفت ای وزیر این خادم پلید چه گفت وزیر گفت خادم از تو دیوانگی حکایت کرد و خبر داد که تو گفته ای دخترکی دوش در کنار من خفته بود آیا تو این سخن گفته یا نه چون قمر الزمان از وزیر پدر این سخن بشنید در حال سخت خشمناک شد و با وزیر گفت بر من آشکار شد که شما این کار را بخادم آموخته اید. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد هشتاد و هفتم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت قمر الزمان گفت بر من آشکار شد که اینکار را شما بخادم آموخته اید و شما گفته اید که مرا از کار دخترکی که دوش در کنار من خفته بود آگاه نکند ای وزیر تو خردمند و فرزانه ای با من بگو دختری که دوش در کنار من خفته بود بکجا رفت و یقین دارم شما او را نزد من فرستاده بودید که امشب در کنار من بخسبد من امشب تا سحرگاهان با او بخفتم وقتی که بیدار شدم او را در خوابگاه نیافتم تو راست گو که اکنون دخترک کجا است وزیر گفت ای قمر الزمان بخدا سوگند که ما کس پیش تو نفرستاده ایم و تو در این مکان در بسته تنها خفته بودی و خادم در پشت در بود و بنزد تو دختری یا پسری نیامده بعقل خود باز گرد و خاطر بوسوسه مشغول مکن و این سخنان مگو قمر الزمان گفت ای وزیر آن دخترک معشوقه من است و آن دختری بود پری پیکر و سیاه چشم و گل رخسار که دوش در آغوش من بود وزیر از سخن او شگفت ماند و گفت دختر را در بیداری بعیان دیده یا در خوابش دیده قمر الزمان گفت ای پیر خرف نادان مگر ترا گمان اینست که من او را در خواب دیده ام بخدا سوگند که من او را به بیداری بچشم خود دیده ام و نیمی از شب با او بسر بردم و بحسن و جمال و شمایل بدیع او نظاره کردم و شما او را سپرده بودید که با من سخن نگوید و خویشتن را بخواب زند من نیز تا صباح در کنار او بخفتم وقتیکه بیدار شدم او را بخوابگاه اندر نیافتم وزیر گفت یا سیدی شاید آنکه تو دیده ای اصفات و احلام است که از بخار طعام روی داده و یا شیطان بر تو وسوسه کرده قمر الزمان با وزیر گفت ای شیخ پلید تو از بهر چه مرا استهزا میکنی و میگوئی شاید که بخوابش دیده ای با وجود اینکه خادم بآمدن دختر اعتراف کرد و بمن وعده داد که از بیرون بازگشته مرا از قضیه او آگاه کند وزیر گفت دیوانه وار سخن مگو چنین دختر ماه روی باین منزل خراب از کجا راه یافت قمر الزمان در خشم شد و زنخدان وزیر را گرفته از تخت بزیر کشید و بزمین افکند و لگد زدن آغاز کرد وزیر دید که از ضرب مشت و لگد هلاک خواهد شد با خود گفت جایی که خادم با دروغی خود را از این دیوانه خلاص کند چگونه من با دروغی خود را از چنگ او نرهانم پس رو بقمر الزمان کرده گفت یاسیدی از من مؤاخذه مکن که پدر تو مرا فرموده بود که خبر این دخترک از تو پوشیده دارم ولی من مرد پیر ناتوان هستم از شکنجه های تو رنجور و فکار گشتم بیش از این طاقت آزار ندارم مرا اندکی مهلت ده تا قصه دخترک با تو بیان کنم در حال قمرالزمان دست از آزردن او کوتاه کرد و گفت چرا پیش از آنکه ترا شکنجه کنم حکایت دخترک نگفتی اکنون ای شیخ پلید بر خیز و قصه آن دخترک برمن فرو خوان که آن دختر قمر منظر را در کنار منش که آورد و الحال در کجا است و اگر پدر من ملک شهرمان از این کارها قصد امتحان من داشت که بزن گرفتنم راضی کند اکنون من راضی شدم و اگر قصد پدرم این بوده است که آن دخترک بمن بنماید پس از آن او را از من پوشیده دارد تا بدو حریص گشته بتزویج تن دردهم اکنون مرا میل به سر حد کمال است و جز آن دخترک کس را نمیخواهم زود برخیز و پدر مرا اشارت کن که در تزویج او شتاب کند و خود نیز همین ساعت بنزد من باز گرد وزیر برخاسته در حالتی که گمان خلاصی نداشت همی رفت تا از برج بدر آمد و همی دوید تا به پیشگاه ملک شهرمان برسید، چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و هشتاد و هشتم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت وزیر همی دوید پیشگاه ملک شهرمان رسید ملک گفت ای وزیر چونست که ترا پریشان و در هم میبینم وزیر با ملک گفت بشارت آورده ام ملک گفت بشارت بازگو وزیر گفت بشارت همین است که پسرت قمر الزمان دیوانه گشته چون ملک این سخن بشنید ستاره بچشم اندرش تیره شد و با وزیر گفت صفت جنون قمر الزمان بر من بیان کن وزیر آنچه از قمر الزمان دیده بود باز گفت ملک با وزیر گفت من نیز تر ا بشارت دهم که ترا خواهم کشت از آنکه تو سبب جنون قمر الزمان گشته و من این کار ها را با اشارت تو کرده ام بخدا سوگند که اگر بفرزند من آفتی رسد ترا عبرت بینندگان کنم و ساغر هلاک بر تو بنوشانم پس ملک برخاسته باوزیر به برج اندر آمدند چون بنزدیک قمر الزمان رسیدند قمر الزمان بر پای خاست و از تخت بزیر آمده دست ملک را بوسه داد و دست بسته بایستاد تا یک ساعت بدان منوال سر بزیر افکنده بایستاد پس از آن سر بر کرده آب از دیده ها فرو بارید و گفته شاعر بر خواند
ز ابتدای کون عالم تا بوقت پادشاه
از بزرگان عفو بوده است از فرودستان گناه
در آن هنگام ملک برخاسته پسر را در آغوش کشید و جبین او را بوسه داد و در پهلوی خود بر تختش بنشاند و با نظر خشم بوزیر نگاه کرد و گفت ای وزیر نادان چگونه در حق پسر من چنین و چنان گفتی و مرا بتشویش اندر انداختی پس از آن رو بقمر الزمان کرده گفت ای فرزند نام امروز چیست گفت ای ملک امروز روز شنبه است و فردا یکشنبه و پس فردا دوشنبه و پستر فردا سه شنبه و پس از آن چهار شنبه و پنجشنبه و پس از آن آدینه است ملک گفت ای فرزند حمد خدا را که سلامت هستی بازگو که این ماه بعربی چه نام دارد قمر الزمان گفت این ماه ذو القعده پس از آن ذوالحجه و محرم و صفر و ربیع الاول و ربیع الآخر و جمادی الاول و جمادی الثانی و رجب و رمضان و شوال است ملک شهرمان را بغایت خوشنودی روی داد و خیو بر روی وزیر بینداخت که چگونه گمان کرده بودی که فرزند من دیوانه شده و حال آنکه تو خود پست ترین دیوانگان هستی وزیر سر بجنبانید و خواست سخن گوید باز اندکی صبر کرد تا ببیند که چه روی خواهد داد آنگاه ملک با قمر الزمان گفت ای فرزند چه بوده است آن سخن که بخادم وزیر گفته ای که دوش با دختر خوبروئی خفته بودم اکنون باز گو که آن دختر چه کاره است و آن خوبروی از کجا بود قمر الزمان از سخن ملک بخندید و گفت ای پدر بدان و آگاه باش که دیگر مرا طاقت تحمل نمانده زیاده بر این با من سخن میگوئید که از کارهای شما تنگدل گشته ام و بدانکه بتزویج راضی شده ام بشرط آنکه همان دختر را که دوش در کنار من خفته بود از برای من تزویج کنید که من دانسته ام که او را تو بنزد من فرستاده بودی و مرا تو شوقمند کردی و باز پیش از آنکه بامداد آید باشارت تو آن دختر را از کنار من برده اند ملک شهرمان گفت ای فرزند نام خدا به گرد خویشتن بدم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و هشتاد و نهم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت ملک شهرمان گفت ای فرزند نام خدا به گرد خویشتن بدم تا ترا خود از آفت سلامت بماند و اینکه تو گمان کرده که من دختری نزد تو فرستاده ام پس از آن باشارت من او را بیرون برده اند بخدا سوگند که مرا باینکار آگاهی نیست و ترا بخدا سوگند میدهم که مرا خبر ده که این اضغاث و احلام است و یا اینکه دوش بخیال زن گرفتن خفتی و ترا خاطر بزن گرفتن مشغول شد و از آن خیال و سوسه اندر دلت پدید گشت نفرین خدا بتزویج باد که تو با همان خیال خفته و در خواب دخترک خوبروئی دیده که با تو هم آغوش گشته و اکنون ترا اعتقاد اینست که به بیداری آن دخترک را دیده ای فرزند اینها همه اضفاث و احلام است قمر الزمان گفت ای پدر این سخن بگذار و بخداوند جهان آفرین سوگند یاد کن که ترا بر آن دختر و مکان او آگاهی نیست پس ملک باو گفت بخدای موسی و ابراهیم سوگند همی خورم که مرا بدختر و مکان او آگاهی نیست شاید اینکه بخوابش دیده ای احلام و اضفات باشد قمر الزمان گفت ای پدر ترا مثلی گویم تا از آن مثل بر تو آشکار شود که اینکه من دیده ام به بیداری بوده است نه بخواب چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و نودم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت قمر الزمان باملک شهرمان گفت ای پدر ترا مثلی گویم تا بر تو آشکار شود که اینکه من دیدم ام به بیداری بوده است نه بخواب و آن مثل اینست که من از تو سؤال میکنم آیا از برای کسی اتفاق افتاده است که خود را بخواب ببیند که بقتال و جدال اندر است چون از آن خواب بیدار گردد شمشیری خون آلود در دست خود بیند ملک شهرمان گفت لا والله ای فرزند هرگز چنین کار اتفاق نمیافتد قمر الزمان گفت ای پدر ترا از آنچه بمن روداده باخبر کنم و آن اینست که من دوش نیمی از شب رفته از خواب بیدار شدم دختری آفتاب روی در پهلوی خود خفته یافتم که قامت و عارضش بمن مانست من او را در آغوش گرفتم و انگشتری از انگشت او بدر آورده در انگشت خویش کردم و او نیز انگشتری من بدر آورده در انگشت خویش کرد من گمان کردم که تو او را نزد من فرستاده و خود در جایی پنهان گشته تا ببینی که با او چه خواهم کرد من نیز از تو شرم کرده دهن او را نبوسیدم و مرا بخاطر رسید که تو امتحان من همی کنی و قصد تو اینست که مرا بزن گرفتن حریص کنی پس چون بامداد شد من از خواب بیدار گشتم و از دخترک اثری نیافتم چگونه چنین کار دروغ خواهد بود که اینک انگشتری در دست من است و اگر انگشتری نبودی من گمان میکردم که اینها را در خواب دیده ام پس قمر الزمان انگشتری بملک شهرمان داده گفت ای ملک نظاره کن بچند ارزش دارد ملک شهرمان انگشتری بگرفت و این سوی و آن سوی آن نظر کرده با قمر الزمان گفت ای فرزند حکایت این انگشتری حکایتی است بزرک و آنچه ترا دوش اتفاق افتاده کاری است دشوار و نمیدانم که این حادثه از کجا روی داده و سبب همه اینکارها نبوده است مگر این وزیر بی تدبیر و ای فرزند ترا بخدا سوگند میدهم که شکیبائی پیش گیر و تحمل پیشه کن شاید خدا این اندوه از تو ببرد و ترا خلاصی دهد که شاعر گفته است
باغبان را گر دو روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون بدام افتد تحمل بایدش
و ای فرزند اکنون دانستم که تو دیوانه نیستی و این اندوه را از تو دور نکند مگر خدا قمرالزمان گفت ای پدر ترا بخدا سوگند میدهم که دخترک آفتاب روی را جستجو کن و در آوردن او بشتاب و گرنه من از حزن هلاک خواهم شد بس قمرالزمان را شور عشق بگرفت و رو به پدر کرده این دو بیت بر خواند
بروید ای حریفان بکشید یار ما را
بمن آورید زود آن صنم گریز پارا
اگر او بوعده گوید که دم دگر بیایم
مخورید مکر او را بفریبد او شما را
قمر الزمان چون این ابیات بانجام رسانید با فروتنی و لابه رو به پدر کرده آب از دیده روان ساخت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصدو نود و یکم بر آمد
گفت ای ملک جوان بخت قمر الزمان آب از دیده روان ساخت و این ابیات برخواند
تو در کمند نیفتاده و معذوری
از آن بقوت بازوی خویش مغروری
گر آنکه خرمن من سوخت با تو پردازد
میسرت نشود عاشقی و مستوری
چون قمر الزمان ابیات بانجام رسانید وزیر با ملک گفت ای شهریار جهان تا کی در نزد قمر الزمان نشسته از کار مملکت و سپاه غافل خواهی بود بسا هست که بسبب غفلت تو کار مملکت اختلال پذیرد و مرد خردمند را ضرور است که چون ناخوشی های مختلف بر وی روی دهد نخست بزرگترین آن ناخوشی ها را معالجت کند و اکنون مرا رای اینست که تو قمر الزمان را از این مکان بیرون کنی و در قصر بغرفه رو بدریا جایش دهی و خود نیز شبانه روز در نزد او بنشینی و هفته ای دو روز امرا و وزرا و نواب و حجاب و خاصان مملکت و ارباب دولت و سپاه و رعیت را به پیشگاه حاضر آوری تا کارهای خود را بر تو عرضه دارند تو نیز حاجت ایشان برآری و در میان ایشان داوری گفته و باقی هفته را در نزد قمرالزمان باشی و پیوسته این حالت ترک نکنی تا اینکه خدا کربت و اندوه از تو ببرد و ای ملک از حادثات روزگار ایمن مباش و از زیردستان غفلت روا مدار چنانکه شاعر گفته است
الا تا بغفلت نخسبی که نوم
حرام است بر چشم سالار قوم
غم زیردستان بخور زینهار
بترس از زبر دستی روزگار
ملک سخن او را بر صواب دید در حال برخاسته فرمود که قمر الزمان از آن مکان بیرون کنند و در قصر بغرفه رو بدریا جای دهند آنگاه خادمان فرشهای حریر بدان غرفه گستردند و دیوار آن را دیبا بستند و پرده های مرصع بگوهر بیاویختند قمر الزمان بدانجا در آمد و از شدت عشق رنجور شد و از غایت شوق پیوسته بیدار بود و همیشه خیال معشوقه بخاطر داشت و گونه اش زرد و تنش نزار میگردید پدرش ملک شهرمان در بالین او محزون بنشست و ملک شهرمان هفته ای دو روز شنبه و دوشنبه جواز داد که امرا و وزرا و حجاب و نواب و سپاه و رعیت در پیشگاه حاضر شوند و وظایف خدمت بجای آورند و هنگام پسین باز گردند و ایشان نیز بدانسان میکردند وملک شهرمان باقی ایام هفته را نزد قمر الزمان آمده با او بسر میبرد و شب و روز از او جدا نمیگشت و دیر گاهی حال بدین منوال بود الغرض قمر الزمان بن ملک شهرمان را کار بدینجا رسید و اما ملکه بدور دختر ملک غیور را جنیان از نزد قمر الزمان برداشته بخوابگاه خود رسانیدند از شب ساعتی بیش نمانده بود چون صبح بدمید ملکه بدور بیدار گشته بچپ و راست نگاه کرده معشوق خود را در آغوش ندید دلش بطپید و پای خردش بلرزید فریادی بلند بر آورد در حال کنیزکان و دایگان بیدار شده نزدیک ملکه آمدند بزرگترین ایشان پیش رفته گفت ای خاتون بر تو چه رسیده ملکه گفت ای پلید معشوق خوبروی من که دوش در آغوش من خفته بود کجا است دایه بزرگ چون سخن او بشنید بهراس اندر شد و گمان آفت رسیدگی بر خرد وی کرد و گفت ای ملکه بدور این سخنان بیهوده چیست ملکه بدور گفت ای عجوزک پلید آن پسر نیکو روی سیاه چشم و کمان ابرو که از آغاز شب تا نزدیک صبح با من خفته بود کجا رفته دایه گفت ای خاتون بخدا سوگند که من نــه پسر دیده ام و نه کس دیگر ترا بخدا سوگند میدهم که اینگونه مزاح بیرون از اندازه مکن و ما را با این سخنان بکشتن مده بسا هست که مزاح ترا بگوش ملک غیور برساند آنگاه ما را از دست او خلاصی نخواهد بود چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب یکصدو نود و دوم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت دایه گفت بسا هست این مزاح ترا بگوش ملک غبور برسانند آنگاه ما را از دست او خلاص نخواهد بود ملکه بدور با دایه گفت بخدا سوگند که امشب پسری خوبرو و کمان ابرو در خوابگاه خود خفته یافتم دایه گفت ای خاتون مگر ترا خرد بزیان رفته که چنین سخنان همی گوئی و در آن هنگام ملکه بدور نظر کرده انگشتری قمر الزمان در انگشت دید و انگشتری خود را در انگشت نیافت با دایه گفت ای پلیدک چرا سوگندهای دروغ یاد میکنی و میگوئی کس بدینجا نخفته بود دایه گفت بخدا سوگند که با تو دروغ نگفتمی ملکه بدور در خشم شد و شمشیری که داشت بر کشید و دایه را بکشت آنگاه خادمان و کنیز کان بانگ بر او زده بنزد پدرش رفته حالت ملکه با او باز گفتند ملک غیور در حال بنزد دختر خود ملکه بدور بیامد و باو گفت ای دختر این چه حادثه است ملکه گفت ای پدر کجا است آن پسر قمر منظر که دوش در پهلوی من خفته بود این سخن بگفت و چون دیوانگان بچپ و راست نظر کرد پس از آن جامه خود تا بدامن بدرید چون پدرش این کارها از او مشاهده کرد کنیزکان و خادمان را فرمود که او را گرفته زنجیر بگردنش نهند و به غرفه ای که بقصر اندر بود در زندانش کنند ملکه بدور را کار بدینگونه شد اما پدرش ملک غیور چون ماجرای دختر بدید جهان بر او تنگ شد و از بسکه او را دوست همیداشت کار او را بر خود هموار نکرده ستاره شناسان و حکیمان حاضر آورد و با ایشان گفت هر کس دختر مرا از این حادثه خلاص کند دخترم را بدو تزویج کنم و نیمه مملکت بدو ببخشم و هر کس که نتواندش خلاص کرد او را بکشم و سر او را از قصر دختر بیاویزم پس هر که به معالجت ملکه میرفت و او را از ناخوشی خلاص نمیکرد ملک او را کشته سرش را از در قصر دختر همی آویخت و پیوسته کارش همین بود تا اینکه چهل تن از برای دختر کشته شد و همه روزه حکیمان اطراف را جمع میکرد ولی حادثه ملکه بحکیمان دشوار شده بود و از معالجت او عاجز بودند و معالجت را اقدام نمیکردند پس از آن ملکه را عشق و شوق افزون میشد و سرشک از دیده میریخت و این ابیات برخواند:
زهی خجسته و فرخنده باد فروردین | بفرخی و خوشی آمدی ز خلدبرین | |||||
مسافری و تو کردی جهان مسافر وار | همی شوی و جهان را همی دهی تزیین | |||||
اگر بدان صنم ماه روی بر گذری | یکی ز حزن من آگه کنش بصوت حزین | |||||
درون زلف دلاویز او بجوی دلم | چنانکه گم نشوی در میان حلقه چین |
چون ابیات بانجام رسانید گریان شد و همینگریست تا اینکه چشمش و لبش از گریه رنجور شد و گل عارضش فسرده گشت و تا سه سال حال او بدین منوال بود و ملکه بدور را برادر رضاعی مرزوان نام بود بشهرهای دور سفر میکرد و در این مدت حادثه از برای ملکه روی داد مرزوان در سفر بود و مرزوان او را بغایت دوست میداشت و بیش از محبت برادری و خواهری بدو مایل بود چون از سفر بیامد بنزد مادر خود رفت و نخست حال خواهر زیبای خود سیده بدور را پرسید مادرش باو گفت ای فرزند ملکه بدور دیوانه گشته و سه سال بر او گذشته که او را زنجیر بگردنست و طبیبان از معالجت او عاجز مانده اند چون مرزوان این بشنید گفت ناچار باید بنزد او شوم شاید که ناخوشی او بشناسم و برای معالجت او قادر باشم مادر مرزوان گفت چنین باید کرد و لکن صبر کن تا فردا در کار تو حیلتی کنم پس مادر مرزوان بقصر ملکه رفت و با خادمیکه بدر قصر گماشته بودند بنشست و هدیتی از برای او بداد و گفت مرا دختری است که با سیده بدور پرورش یافته و من او را بشوهر داده ام چون این ماجرا برسیده بگذشت دلش از بهر او بی تاب شد و شوق دیدار او کرد و اکنون مرا از تو تمنی اینست که دخترک مرا جواز دهی که بنزد سیده بدور رفته ساعتی در آنجا بنشیند و بزودی باز گردد و هیچ کس نداند خادم گفت این کار نخواهد شدن مگر وقتی که ظلمت شب جهان بگیرد و ملک نزد دختر خود بیاید و باز گردد و آنگاه تو با دختر خود بیا پس مادر مرزوان دست خادم ببوسید و بسوی خانه خود رفت چون هنگام شام شد و جهان برده قیرگون بر سر کشید در حال مادر مرزوان برخاسته مرزوان را جامه زنان در بر کرد و دست او را بدست گرفته همی برد تا بنزد خادم رسید در آن وقت ملک از نزد دخترش بازگشته بود چون خادم عجوز را بدید برپای خاست و گفت به درون خانه شو ولی دیر ننشینید پس عجوز پسر خود مرزوان را بدرون برد سیده بدور را دیدند و او را سلام کردند و ملکه بدور مرزوان را بدیده و او را بشناخت و گفت ای برادر سفر کرده بودی و اخبار تو از ما بریده بود مرزوان گفت راست است و لکن خدا بسلامتم باز گرداند و دوباره سفر مرا در نظر است و سبب آمدن من بدینجا این بود که از حادثه تو آگاه گشتم دلم سوخت بنزد تو بیامدم شاید که درد تو بشناسم و دارو توانم پدید آورد ملکه گفت ای برادر ترا نیز چون دیگران گمان اینست که مرا جنون فرا گرفته لا و الله دیوانه نیستم این بگفت و بگریست و این دوبیت برخواند
رنک رویم غم دل با همه کس میگوید | فاش کرد آن که ز بیگانه همی بنهفتم | |||||
پیش از آنم که بدیوانگی انجامد کار | معرفت پند همی داد نمی پذرفتم |
مرزوان دانست که ملکه عاشق است پس گفت قصه با من بازگو و آنچه بتو روی داده بیان کن شاید خدا مرا بچیزی آگاه کند که خلاص تو در آن باشد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و نود و سوم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت مرزوان با سیده گفت شاید خدا مرا به چیزی آگاه کند که خلاص تو در آن باشد سیده گفت ای برادر حدیث من گوش دار که من شبی در ثلث آخر شب از خواب بیدار گشتم در پهلوی خود جوانی خفته دیدم که بدان خوبروئی کس ندیده بودم و زبان سخندان در وصف او عاجز و حیران بود مرا گمان این شد که این کار باشارت پدر است و او امتحان من همی خواهد از آنکه بارها ملوک مرا خواستگاری کردند و پدرم مرا بتزویج بفرمود سخن پدر نپذیرفتم و از برای همین گمان که کرده بودم آن پسر را بیدار نکردم و ترسیدم که اگر او را بیدار کرده در آغوش بگیرم پدرم آگه شود پس چون بامداد شد دیدم که انگشتری او در عوض انگشتری من در دست من است ای برادر مرا حکایت این بود و اکنون دلبسته و مفتون او هستم و از غایت شوق و عشق خواب و خور بر من حرام گشته و بجز گریستن کاری ندارم پس از آن سرشک از دیده روان ساخت و این ابیات برخواند
زانگه که بدان صورت خوبم نظر افتاد | از صورت بی طاقتیم پرده بر افتاد | |||||
گفتم که به عقل از همه کاری بدر آیم | بیچاره فرومانده چو عشقش بسر افتاد | |||||
در سوخته پنهان نتوان داشتن آتش | ما هیچ نگفتیم و حکایت بدر افتاد | |||||
صاحب نظران زین نفس گرم چوآتش | دانند که اندر تن من نیشتر افتاد |
پس از آن سیده بدور با مرزوان گفت ای برادر ببین که در کار من چه خواهی کرد و چاره من از که خواهی جست مرزوان سر به پیش افکنده در عجب بود و نمیدانست که چاره چیست پس از آن سر بر کرده با ملکه گفت هر آنچه بر تو روی داده همه راست و درست است و در فکر این پسر عاجز و حیران مانده ام ولکن همه شهرها بگردم و دوای درد تو کنم شاید چاره تو در دست من باشد اکنون تو مضطرب مباش و شکیبا شو مرزوان این بگفت و ملکه را وداع کرده از آنجا برآمد و ملکه این ابیات برخواند
دلی از سنگ بباید بسر راه وداع | تا تحمل کند آنروز که محمل برود | |||||
اشک حسرت بسرانگشت فرو میگیرم | که اگر راه دهم قافله در گل برود | |||||
ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست | همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود |
پس از آن مرزوان بخانه خویش آمده آن شب را در آنجا بسر برد چون بامداد برآمد سفر را آماده گشته روان شد و پیوسته از شهری بشهری و از جزیره به جزیره سفر همی کردو بهر شهر که میرسید و از هر مکان که میگذشت در آنجا خبر دیوانگی ملکه بدور دختر ملک غیور همیشنید تا اینکه پس از یکماه بشهری درآمد که آنشهر را طیرب میگفتند و مرزوان در آنشهر از مردمان اخبار همی پرسید که شاید دوای ملکه پدید آورد پس در آنجا شنید که قمر الزمان پسر ملک شهرمان را و سوسه گرفته و دیوانه گشته چون مرزوان این سخن بشنید از مردم شهر جویان شد که قمر الزمان را شهر کدام است و از اینجا تا بشهر او چند ماه راه مسافت است گفتند مکان قمر الزمان جزایر خالدانست و از راه دریا یکماهه بدانجا توان رفت ولی از خشکی ششماهه را هست پس مرزوان بکشتی که بجزایر خالدان روان بود بنشست و باد مراد بر ایشان بوزید و در مدت یکماه بجزایر خالدان نزدیک شدند و سواد شهر پدید گشت و ساکنان کشتی را کاری نماند بجز اینکه بساحل در آیند در آنهنگام بادی تند بوزید که طنابها بگسیخت و بادبان بدرید و در حال کشتی با ساکنین و آنچه در کشتی بود واژگونه گردید . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و نود و چهارم برآمد
گفت ایملک جوانبخت چون کشتی واژگونه شد هرکس به خویشتن مشغول گردید اما مرزوان را موج همی کشید تا به پای قصر ملک شهرمان که قمرالزمان در آنجا بود برسانید و از قضا در آنروز امرا و وزرا در خدمت ملک حاضر بودند و شهرمان سر فرزند خود قمر الزمان کنار گرفته نشسته بود و خادم باد بر قمر الزمان همیزد و دو روز بود که قمر الزمان نمی خورد و نمی نوشید و سخن نمی گفت و وزیر در زیر پای قمرالزمان نزدیک بمنظره رو بدریا ایستاده بود چون وزیر سر بر کرد چشمش بدریا اندر به مرزوان افتاد که از صدمت موج بهلاکت نزدیک شده و جز نفس واپسین چیزی نمانده پس وزیر را دل براو بسوخت و بسلطان نزدیک شده سر پیش برد و باو گفت که مرا اجازت فرما تا بساحت قصر رفته در قصر بگشایم و این غریق را از غرق آب برهانم شاید که بسبب او خدا پسرت قمر الزمان را از این ورطه نجات دهد ملک گفت هر آنچه به پسر من رسیده سبب تو بوده ای بساهست که این غریق بدر آوری و او بر حالت و کار فرزندم آگاه گشته مارا شماتت کند و لکن بخدا سوگند اگر این غریق بدر آید و بقمر الزمان نظر کند آنگاه بیرون رفته راز ما بکسی بگوید هر آینه ترا پیش از او بکشم از آنکه ای وزیر آنچه بر ما رفته از آغاز تا انجام سبب تو بوده و اکنون آنچه تو مصلحت میدانی بکن پس وزیر بساحت اندر شد و در بگشود و بیست پله بزیر رفت پس از آن بدریا برسید مرزوان را دید که از هلاکش چیزی نمانده دست دراز کرده موی سر مرزوان بگرفت و او در حالت مرگ بود و شکمش پر از آب گشته چشمانش از خانه چشم به در آمده بود پس وزیر ساعتی صبر کرد تا روان به تن او باز گشت آنگاه وزیر جامه جدا گانه اش بپوشانیده و دستار یکی از غلامان خود را بر سر او گذاشت. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب یکصد و نود و پنجم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت وزیر نیکوئی بجای مرزوان کرد و از غرقابش بدر آورد آنگاه گفت بدانکه من از غرقاب ترا نجات دادم مبادا اینکه تو کاری کنی که هلاک من و تو باشد مرزوان گفت این سخن از بهر چه بود وزیر گفت از آنکه تو اکنون بایوان اندر شده و در میان وزرا و امرا قرار خواهی گرفت و همۀ ایشان خاموش هستند و از بهر خاطر قمر الزمان بن ملک شهرمان سخن نمیگویند چون مرزوان نام قمر الزمان بشنید او را بشناخت از آنکه حدیث او را بشهرها شنیده بود پس مرزوان گفت قمر الزمان کیست وزیر گفت پسر ملک شهرمان است که بیمار و رنجور به بستر افتاده نه آرام دارد و نه شب از روز میشناسد بسکه تنش نزار گشته نزدیک است که روانش از تن برود و ما از زندگی او نومید شده ایم مبادا اینکه تو او را نظر کنی ترا باید جز زیر پای خود بجای دیگر نگاه نکنی وگرنه تو و من کشته خواهیم شد مرزوان گفت ترا بخدا سوگند میدهم با من بگو که سبب این حالت که باین جوان رسیده چیست وزیر گفت من سببی ندانم مگر اینکه پدر او سه سال پیش از این او را بازدواج تکلیف کرد و او سخن نپذیرفت فرمود که او را در زندان کردند روزی بامدادان از خواب برخاست و گمانش این بود که در خوابگاه دختری قمر منظر و خوبروی و سیم اندام و سیاه چشم و مشکین موی در پهلوی خود دیده است با ما گفت که انگشتری آن دخترک در آورده در انگشت خویش کرده ام و انگشتری من نیز در انگشت آن دختر است و اکنون تو ای فرزند چون با من بقصر اندر آئی نظر بسوی پسر ملک مکن که ملک را دل از من خشمگین است مرزوان چون این سخن بشنید با خود گفت همانا مطلوب همین است پس مرزوان از عقب وزیر بقصر اندر آمده بایوان بر شدند و وزیر در زیر پای قمر الزمان بنشست و اما مرزوان در پیش روی قمر الزمان بایستاد و نظر باو بدوخت وزیر هراس کرد و از بیم نزدیک بود که هلاک بشود و پیوسته مرزوان را به بیرون رفتن اشارت میکرد ولی مرزوان را چشم اندر قمر الزمان بود و دانست که مطلوب او همانست، چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و نود و ششم برآمد
گفت ایملک جوانبخت مرزوان دانست که مطلوب همانست گفت منزه است آن خدائی که قد و عارض و زلف و چشم این جوان را چون ملکه بدور آفریده و این با او و او با این همی مانند پس قمر الزمان چشم بگشود و گوش بسخن گفتن مرزوان بداشت چون مرزوان دید که قمر الزمان گوش بسخن او همی دارد این ابیات بر خواند
کدام سرو ز سنبل نهاده بند به پایت | که برده دل ز تو ای دلبران شهر فدایت | |||||
غم که کرده خلل در خرام چابکت ای گل | زره گذار که در پا خلیده خار جفایت | |||||
متاز کم ز نکویان سمند ناز که هستی | تو از برای یکی زار و صد هزار برایت |
پس چون مرزوان این ابیات بر خواند اندرون تافتۀ قمر الزمان خنک شد و عافیت بر وجودش راه یافت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب یکصد و نود و هفتم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت مرزوان چون ابیات برخواند قمر الزمان را آتش دل فرونشست و عافیت بدو راه یافت و زبانش اندر دهان بگشت و بدست بملک اشارت کرد که این جوان را جواز ده که در پهلوی من بنشیند چون سلطان از قمرالزمان این اشارت بدید پس از آن همه خشم که به مرزوان داشت و کشتن او را مکنون خاطر کرده بود خود برخاسته مرزوان را در پهلوی پسر بنشاند و رو باو آورده گفت تو از کدامین شهری مرزوان گفت از جزایرم که از بلاد ملك غيور خداوند جزایر و قصور هفتگانه است پس ملك شهرمان با او گفت امید هست که علاج درد پسر من در دست تو باشد پس از آن مرزوان سر فرا گوش قمر الزمان برده با او گفت خاطر تو خرسند و چشمت روشن باد که آن دختر قمر منظر که تو از بهر او بدین روز افتاده ای او هم از بهر تو پریشان تر گشته و رنجورتر است ولی تو راز خود پوشیده بیمار و نزار گشته ای و اما آن زهره جبین عشق خود آشکار کرده دیوانه شده و اکنون آن پریزاد بزندان اندر است و زنجیر آهنین در گردن دارد و اگر خدا بخواهد چاره درد تو و او در دست من خواهد بود چون قمر الزمان این سخن بشنید بخود آمد و روانش قوت گرفته و پدر خود ملك شهرمان را اشارت کرد که او را از بستر بلند کرده بنشاند پس ملك فرحناك گشته پسر خود را بنشانید و امرا و وزرا را بیرون رفتن فرمود و قمر الزمان بر متکا تکیه کرده بنشست ملك فرمود شهر را بیاراستند و بمرزوان گفت بخدا سوگند ای فرزند طلعت تو طلعت مبارك بوده :
بخت باز آید از آن در که یکی چون تو درآید
روی میمون تو دیدن در شادی بگشاید
پس ملک مرزوان را بسی گرامی بداشت و از برای او خوردنی بخواست خادمان طعام حاضر آوردند مرزوان خوردنی بخورد قمرالزمان نیز با او بخورد و آن شب مرزوان در نزد قمرالزمان بخفت و ملک نیز از غایت خرسندی در نزد ایشان بخسبید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و نود و هشتم بر آمد
گفت ايملك جوانبخت ملك شهرمان نیز از غایت خرسندی در نزد ایشان بخسبید پس چون بامداد شد مرزوان قصه با قمر الزمان فرو خواند و گفت که من آن دخترك حورنژاد را که با او ملاقات کرده ای میشناسم نام او سیده بدور دختر ملك غیور است پس آنچه که بسیده بدور روی داده بود از آغاز تا انجام بیان کرد و فزونی محبت ملکه را که با قمر الزمان داشت بدو باز گفت و بقمر الزمان بنمود که هر چه ترا با پدر در میان گذشته او را نیز با پدر بدانسان رو داده و شك نیست که تو عاشق و او معشوقه تست تو خاطر خوش دار و عزیمت محکم کن تا که من ترا باو برسانم و میانه تو و او جمع آورم امید که ترا کار بر مراد شود چنانکه شاعر گفته :
روز مبارك شد و مراد برآمد
یار چو اقبال روزگار برآمد
دور شب غم گذشت و گریه عاشق
نوبت شادی و خنده سحر آمد
و پیوسته مرزوان قمرالزمان را دلداری میداد تا اینکه قمرالزمان بخور و خواب و عیش و نوش بگرائید و روان بر تنش باز گشت و مرزوان پیوسته قمر الزمان را حدیث میگفت و منادمت میکرد و او را تسلی میداد و اشعار از برای او همی خواند تا اینکه قمر الزمان را بهبودی کامل روی داد و بگرمابه اندر شد و پدرش ملك شهرمان از غایت فرح و شادی به آراستن شهر فرمان داد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب یکصد و نود و نهم برآمد
گفت ايملك جوانبخت ملك شهرمان از غایت خرسندی بآراستن شهر امر فرمود خلعتها به همه کس ببخشود و بفقرا و مساکین صدقه و نفقه داده بند از زندانیان برداشت پس از آن مرزوان با قمر الزمان گفت بدانکه من از نزد سیده بدور نیامده ام مگر از برای انجام همین کار و سبب مسافرت من این بوده است که میانه تو و او را جمع آورم و او را از رنج و تعب خلاص کنم ولی رفتن ما را بسوی سیده بدور حیلتی باید از آنکه پدر تو بجدائی تو شکیبا نتواند بود ولیکن فردا من از ملك شهرمان نخجیر رفتن ترا دستوری بخواهم چون ملك جواز دهد خرجين پر از زر و سیم بگیر و بر اسبی از بهترین خیل سوار گشته جنیبتی را نیز زین کن و با خود بردار و من نیز بدینسان کنم آنگاه تو با پدرت بگو که من قصد تفرج و نخجیر دارم و همیخواهم که صحرا بگردم و یکشب نیز در آنجا پسر برم مبادا ترا خاطر از برای من بچیزی مشغول باشد که بزودی باز خواهم گشت قمرالزمان از گفته مرزوان شادان گشت و بنزد پدر رفته اجازت رفتن نخجیر خواست و سخنی را که مرزوان سپرده بود با پدر باز گفت ملك شهرمان اجازت رفتنش بداد و باو گفت بيش از يك شب به نخجیر گاه اندر مباش و فردا بدینجا باز گرد که مرا بی وجود تو عیش محال است و تو میدانی که من خلاص ترا گمان نداشتم پس ملك شهرمان این دو بیت بر خواند
از همه باشد بحقیقت گزیر
از تو نباشد که نداری نظیر
بذل تو کردم تن و هوش و روان
وقف تو کردم دل و جان و ضمیر
پس از آن ملك شهرمان بتهية اسباب قمر الزمان و مرزوان پرداخته فرمود از برای هر يك يك اسبى و جنيبتى زین کردند و توشه و آب بر اشتری ببستند و قمر الزمان فرمود که کسی با او بیرون نرود پس پدر قمرالزمان او را وداع گفته در آغوشش گرفت و جبینش را ببوسید و سو گندش بداد که بيش از يك شب خواب بر من حرام مکن و جز امشب از من غایب مشو پس ملك شهرمان این بگفت و گریان شد و این دو بیت بر خواند :
جان من شد رفتنی از رفتن جانان من
من دل از وی بر گرفتم او دل از من بر گرفت
چنبر زلفش ز من بر بود چرخ چنبری
تا ز هجرش قامت من پیکر چنبر گرفت
آنگاه قمر الزمان و مرزوان بر اسب ها سوار گشتند و جنیبتی ها بگرفتند و اشتری را که توشه و آب بر آن بسته بودند با خودشان بر داشته رو بصحرا گذاشتند : چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب دویستم بر آمد
گفت ايملك جوانبخت قمر الزمان با مرزوان رو به باد یه آورده آن روز را تا هنگام شام همی رفتند پس از آن فرود آمده خوردنی و نوشیدنی بخوردند و بنوشیدند و ساعتی بر آسوده دگر بار به باره نشستند و سه شبانه روز برفتند تا اینکه به سر چهار راه که مکانی بود فراخنای و بیشه و نیستان در اطراف داشت برسیدند و در آن مکان فرود آمدند و مرزوان شتری و اسبی را گرفته سر ببرید و گوشت آنها را پاره باره کرد و پیراهن و دستار و سایر جامه قمر الزمان را پاره پاره بدرید و بخون اسب بیالود و در کنار راه بینداخت پس از آن خوردنی بخوردند و بنوشیدند و قمر الزمان سبب آن کارها بپرسید مرزوان گفت ای قمر الزمان بدانکه چون تو یک شب غایب شوی و شب دیگر نیز بغیبت اندر باشی ناچار پدر تو ملک شهرمان سوار گشته با امرا بر اثر ما روان خواهند شد و او تند همی راند تا بدینجا برسد آنگاه این خون در اینجا ببیند و جامۀ خونین و پاره پاره ترا نظاره کرده گمان میکند که از بهر تو حادثه ای از دزدان و راه زنان و یا وحشیان و درندگان روی داده در آن هنگام از تو نومید گشته بشهر خود باز گردد و ما بدین حیلت از چنگ او رها گشته بمقصود برسیم قمر الزمان گفت خوب کاری بود که کردی پس از آن چند شبانه روز برفتند و پیوسته قمر الزمان گریان بود تا اینکه مرزوان بشارت داد که اینک دیار معشوقه
تو پدیدار شد قمرالزمان نگاه کرده جزایر ملک غیور را بدید فرحناک گشته و این ابیات بر خوانداین بوی روح پرور از آن کوی دلبر است | وین آب زندگانی از آن حوض کوثر است | |||||
بوی بهشت میگذرد یا نسیم دوست | یا کاروان صبح که گیتی منور است | |||||
بر راه باد بر عود آتش نهاده اند | یا خود در آن زمین که توئی خاک عنبر است |
پس از آن کردار نیک مرزوان را سپاس گفت: چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب دویست و یکم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت قمر الزمان کردار نیک مرزوان را سپاس گفت پس از آن همی رفتند تا بشهر در آمدند و مرزوان او را بکاروانسرایی فرود آورد سه روز در آنجا بر آسودند آنگاه قمر الزمان را بگرمابه اندر برد و جامه بازرگانان بروی بپوشانید و از برای او تخته رمل زرین بساخت و اصطرلابی زرین فراهم آورد آنگاه با قمر الزمان گفت برخیز و در پای قصر ملک ایستاده ندا کن که من شماردان و ستاره شناسم هر که مرا خواهان باشد باز نماید چون ملک آواز ترا بشنود ترا بخواهد و بنزد دختر خود که معشوقه تست بفرستد چون دختر ملک ترا ببیند جنون او برود و پدرش بسلامت او شادان گشته او را بتو تزویج کند و مملکت بخش کرده نیمه آن را بتو دهد که با خود پیمان بسته و این شرط را سوگند خورده پس قمر الزمان اشارت مرزوان بپذیرفت و از کاروانسرا بیرون شد و تخته و اصطرلاب با خود همی برد تا بپای قصر ملک غیور بایستاد و ندا در داد که علم شمار بدانم و ستاره بشناسم گمشده ها بجویم و پوشیدهها بگویم کیست که مراخواهان باشد چون مردم شهر این سخن بشنیدند و دیرگاهی بود که رمال ندیده بودند همگی بر او گرد آمدند و نظر بر او کردند در خوبروئی و شمایل بدیع او شگفت اندر ماندند و عقولشان حیران بود و با قمرالزمان گفتند ای خواجه ترا بخدا سوگند همی دهیم که طبع از کابین کردن دختر ملک غیور بردار و این کارها بطمع او مکن و نظر باین سرهای آویخته بینداز که خداوندان آنها همه از برای این کارها کشته شده اند و طمع ایشان را بهلاکت انداخته قمر الزمان سخن ایشان را ننیوشیده آواز بلند کرده و همی گفت که من ستاره بشناسم و طالبان را بمطلوب نزدیک کنم مردمان بر او خشم آوردند . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و دوم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت قمر الزمان سخن مردمان نپذیرفت پس مردمان بر او خشم آوردند و باو گفتند تو جوانی خودرای و نادان هستی چرا بخویشتن رحمت نکنی و بدین حسن و جمال خود دلت نمی سوزد پس قمر الزمان فریاد زد که من چیزهای پوشیده بگویم و دزد برده ها پدید آورم هر که مرا خواهان باشد با من بازگوید الغرض قمر الزمان فریاد همی زد و مردم او را از این کردار و گفتار منع میکردند که ناگاه آواز او بگوش ملک غیور برسید و با وزیر گفت برو و این ستاره شناس را نزد من آور پس وزیر برفت و قمر الزمان را بیاورد چون قمر الزمان به پیشگاه ملک غیور رسید در پیش روی ملک زمین بوسه داد و این دو بیت برخواند
ای دست زمانه بسته از بیدادی | از دست گشاده داد بخشش دادی | |||||
تا بندۀ تو شدم ز غم آزادم | از بندگی توام مباد آزادی |
چون ملک غیور را چشم بدو افتاد او را در پهلوی خود بنشاند و رو بدو کرده گفت ای فرزند ترا بخدا سوگند میدهم که نام ستاره شناسی بر خود مگذار که من برخود فرض کرده ام که هر کس بنزد دختر من رفته او را از ناخوشی جنون خلاص ندهد من او را بکشم و سر اورا از در قصر بیاویزم و اما آنکس که او را از این ناخوشی خلاصی دهد من دخترم بدو تزویج کنم پس تو بحسن و جمال و قد با اعتدال خود مغرور مباش بخدا سوگند و باز بخدا سوگند که اگر خلاصش نتوانی داد ترا بکشم قمرالزمان گفت ای ملک من از تو این شرط بپذیرم پس ملک غیور گواهان بگرفت و قمر الزمان را بدست خادم سپرده گفت که او را بنزد خاتون خود سیده بدور ببر آنگاه خادم دست قمر الزمان گرفته بدهلیز اندر شد و قمرالزمان پیش خادم همی رفت و خادم باو میگفت ای بیچاره در هلاک خویشتن مشتاب بخدا سوگند که هیچ یک از ستاره شناسان را ندیدم که چون تو در هلاک خویش بشتابد ولی جرم از تو اینست از آنکه ندانی که چه در پیش داری و بر تو چه خواهد رفت قمرالزمان از سخنان خادم روی در هم کشید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و سوم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت قمر الزمان از گفته خادم روی در هم کشید و این بیت برخواند
گویند پای دار گرت سر دریغ نیست | گو سر قبول کن که به پایش در افکنم | |||||
امکان دیده بستنم از روی دوست نیست | اولیتر آنکه گوش نصیحت بپا کنم |
پس از آن خادم قمر الزمان را در پشت پرده بداشت قمر الزمان با خادم گفت کدام یک از این دو کار دوست داری خاتون ترا از همینجا که ایستاده ام معالجت کنم یا بدرون خانه رفته از جنونش خلاص دهم خادم از سخن او در عجب شد و گفت اگر در همین جا که ایستاده ممالجنش کنی هنرمندی خود آشکار خواهی کرد پس در حال قمر الزمان بنشست و دوات و قلم بدر آورده این ابیات بنگاشت
مجنون عشق را دگر امروز حالتست | کا سلام دین لیلی و باقی ضلالتست | |||||
عذرا که نا نوشته بخواندی حدیث عشق | داند که خون دیده وامق رسالتست |
پس از آن این کلمات را بنوشت که شفاء قلوب در دیدار محبوب است هر کس را حبیب ستم کند خدا او را طبیب است و هر کدام از من و تو خیانت کند بمراد خویشتن مرساد و از برای معشوق جفا پیشه جز عاشق و وفادار نشاید پس از آن بنوشت که این کتابی است از واله و حیران و عاشق سرگردان و اسیر اشتیاق و گداخته آتش فراق قمر الزمان بن ملك شهرمان بسوی یگانه دوران و شمسه خوبان و رشك حور سيده بدور دختر ملك غيور اعلمى انتى فى ليلي سهران وفى نهارى حيران زائد النحول والاسقام والعشق الغرام كثير الزفرات غزير العبرات اسير الهوى قتيل الجوى غريم الغرام نديم السقام فانا السهران الذى لا تهجع مقلته ولمتيم الذي لاترفا عبرته فنار قلبى لا تطفى و لهيب شوقى لا یخفی پس از آن در حاشیه کتاب این بیت بنوشت
ز دست گریه کتابت نمیتوانم کرد | که می نویسم و در حال میشود مغسول | |||||
از آن این ابیات نیز بنوشت : | بیایمت که ببینم کدام زهره و یارا | |||||
روم که بی تو نشینم کدام صبر و جلادت | گرم جواز نباشد به بارگاه قبولت |
کجا روم که بمیرم به آستان عبادت
پس قمر الزمان انگشتر سیده بدور را در میان کتاب بنهاد کتاب بپیچید و مهر بر او زد و در عنوان کتاب این بیت بنگاشت
عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده | باز گردد یا در آید چیست فرمان شما |
کتاب بخادم بداد . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و چهارم برآمد
گفت اى ملك جوانبخت قمر الزمان کتاب را بخادم بداد خادم کتاب گرفته بسیده بدور رسانید چون سیده کتاب بدید بگرفت و بگشود انگشتری خود در میان کتاب یافت پس از آن ورقه بخواند دانست که معشوق او قمرالزمان است که در پشت پرده ایستاده آنگاه از غایت شادی عقلش پریدن گرفت و دلش بگشود و اندوهش برفت و از بس شادی و نشاط بگریست و باین دو بیتی مترنم شد
آن غم که بمن زان بت محبوب رسید | هرگز نه همانا که بایوب رسید | |||||
نزد من از آن نامه خوب رسید | چون نامۀ یوسف که بیعقوب رسید |
چون سیده بدور شعر بانجام رسانید در حال برخاست و پای به دیوار بنهاد و بتوانائی هر چه تمامتر زور بزنجیر زد زنجیر از گردن بگسلانید و سلسلههای دیگر از خود بگشود و از پشت پرده بدر آمده خود را بجانب قمر الزمان بینداخت و دهان او را بوسه داد و او را در آغوش کشیده باو گفت یا سیدی این بخواب است یا به بیداری است که ترا همی بینم کوار دیدن تو گل مرادهمی چینم پس از آن حمد خدا بجا آورد و شکر بگذاشت که چگونه ما را پس از آن همه نومیدی بیکجا جمع آورد چون خادم این حالت بدید و این مقالت بشنید بسوى ملك غبور همی دوید تا اینکه بر آستان ملك رسيد و در پیش روی ملك زمين ببوسید و گفت ای پادشاه بدانکه این ستاره شناس از همه ستاره شناسان برتر و دانشمند تر است از آنکه سیده را از پشت پرده معالجت کرد و بنزد سیده درون نرفت ملك بخادم گفت سخن براستی گوی خادم گفت برخیز و او را نظاره کن که چگونه زنجیر گسیخته و سلسله ها پاره کرده بدر آمده و ستاره شناس را در آغوش گرفته و او را همی بوسید پس در آن هنگام ملک غیور برخاست و نزد دختر خود در آمد چون سیده بدور ملک را بدید برپای خاست و سر و روی خود بپوشانید و این بیت برخواند
درد من از او بود درمانم از دیدار او | دیدۀ دردی که او را بنگرد درمان شود |
پس پدر او بعافیتش شادمان شد جبینش ببوسید و روی بقمر الزمان کرده حال او بپرسید و باو گفت از کدامین شهری پس قمر الزمان خویشتن باو بشناسانید و آنچه که میانه او و سیده بدور گذشته بود و اینکه چگونه انگشتری سیده گرفته در انگشت خود کرده و انگشتری خود در انگشت او کرده همه را باز گفت ملک از آن سخنان در عجب شد و بحیرت اندر ماند و گفت حکایت شما را باید در کتابها بنویسند و بروزگار اندر بخوانند پس از آن ملک قاضی و شهود حاضر آورده کتاب سیده بدور از برای قمرالزمان بنوشتند و صیغۀ ازدواج بخواندند آنگاه ملک فرمود تا هفت روز شهر بیارایند پس سفره ها بگستردند و طعام ها فروچیدند و شهر را بیاراستند و سپاهیان جمع آمدند و از هر سو قبیله ها و طایفه ها رو بشهر آوردند و تهنیت همی گفتند و سیده بدور را مشاطگان بیاراستند و قمر الزمان را بنزد او آوردند و در حسن و جمال بیکدیگر همی مانستند پس آن شب قمرالزمان در کنار سیده بخسبید و کام از او برداشت و تمتع بر گرفت و تا بامداد هم آغوش بودند در روز دوم ملک ولیمه مهیا کرد و تمامی اهل جزایر درونی و بیرونی را حاضر آورده بساط بگستردند و طعامها بنهادند تا یک ماه حال بدین منوال بود پس از آن قمر الزمان بخیال پدر خود ملک شهرمان افتاد و او را بخواب دید که با قمر الزمان میگفت ای فرزند چرا با من چنین کردی و چگونه مرا از یاد بدر بردی و در خواب این دو بیت بر قمر الزمان برخواند
من بی تو بناله زار تا کی باشم | باغم همه ساله یار تا کی باشم | |||||
با دیده ژاله بار تا کی باشم | دل سوخته لاله زار تا کی باشم |
چون قمر الزمان پدر بخواب دید که باو عتاب همی کند محزون و اندوهناک از خواب برخاست و سیده بدور را از خواب خود بیاگاهانید چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و پنجم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت قمر الزمان محزون و اندوهناک از خواب برخاسته ملکه را از خواب خود آگاه کرد پس سیده بدور با قمر الزمان بنزد ملک غیور بیامدند و او را از خواب قمر الزمان آگاه کرده سفر را دستوری خواستند ملک قمر الزمان را اجازت سفر داد سیده بدور گفت ای پدر بجدائی او شکیبا نتوانم بود ملک با سیده بدور گفت تو نیز با او مسافرت کن و یکسال در آنجا بمان و پس از یکسال بدینجا آمده مرا زیارت کن پس سیده دست پدر را بوسه داد و همچنین قمرالزمان دست ملک را ببوسید آنگاه ملک بتهیه اسباب سفر بپرداخت و از برای ایشان اسباب و اشتران بدر آورد و از برای دختر محملی مهیا کرده ما یحتاج سفر بر اشتران و استران بار کردند و در روز روانه شدن ملک غیور قمر الزمان را خلعت زرین مرصع بگوهرها ببخشود و گنجی مال بدو داد و سپارش دختر خود باو گفت پس از آن بنزد دختر خود سیده بدور بیامد و او را نیز وداع گفت و یکدیگر را در آغوش گرفتند و ملک غیور بگریست و این بیت برخواند
رفتی و صد هزار دل و دست در رکیب | ای جان اهل دل که تواند ز تو شکیب | |||||
چون دیگران زدل نروی گر روی ز چشم | کاندر میان جانی و از دیده بر حجیب |
پس ملک از نزد دختر خود بیرون شد و نزد قمرالزمان بیامد و جبین او را بوسه داده وداعش کرد و از ایشان جدا گشته بسوی جزایر بازگشت و قمر الزمان با زوجه خود سیده بدور و خادمان شتابان تا یکماه همی رفتند پس از آن در مرغزاری وسیع و سبز و خرم فرود آمدند و خیمه ها بدانجا بر افراشتند و بخوردند و بنوشیدند و بر آسودند و سیدۀ بدور بخفت قمر الزمان بخیمه سیده در آمده او را خفته یافت و برتنش پیراهنی دید حریر که همه اعضای او از پیراهن نمایان میشد و باد پیراهن او را از روی شکم و پستان های او یکسو کرده بود قمر الزمان را چشم بشکم و ناف و پستان او بیفتاد مهرش بجنبید و محبتش افزون گشت و این دو بیت برخواند
ایا یاری که بالا به زسرو کاشمر داری | بسرو اندر بهارستان بمشک اندر قمر داری | |||||
لب از یاقوت سرخ و سینه از عاج و تن از نقره | بناگوش از گل سیراب و زلف از مشک تر داری |
قمر الزمان را شهوت غالب آمده بنشست و دست به بند شلوارش برده بند بگشود نگینی سرخ به بند شلوارش سیده بسته دید که بر او نام هایی چند بخطی نوشته بودند که خوانده نمیشد قمر الزمان از آن نگین در شگفت ماند و با خود گفت که اگر کاری بزرگ در این گوهر نبودی ملکه آنرا بدینجا نمی بست و پوشیده اش نمیداشت آیا این نگین چه باشد و سر این نگین چیست و از بهر چه بدینجایش بسته است پس آن نگین را بر گرفت و از خیمه بیرون شد که در روشنائیش ببیند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و ششم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت قمرالزمان نگین را گرفته بیرون شد و در روشنائی همی دید که ناگاه پرنده ای خود را بر آن نگین انداخته او را از دست قمر الزمان بربود و اندکی بپرید و بر زمین نشست قمرالزمان بیم از نگین داشت و بر اثر پرنده روان بود و پرنده باندازه دویدن قمر الزمان همی پرید الغرض قمر الزمان از پی پرنده از بیابانی به بیابانی و از تلی بتلی همی دوید تا اینکه شب در آمد و جهان تیره گشت و پرنده بفراز درختی بلند بر شد و در آنجا بخفت و قمر الزمان در پای درخت حیران بایستاد و بس گرسنه و سخت مانده بود و گمان هلاک بخویشتن داشت چون قصد بازگشت کرد راه بجایی ندانست و تاریکی بر او چیره گشت و ناچار در پای همان درخت بخفت هنگام بامداد بیدار شد و پرنده را دید که بیدار گشته و از فراز درخت بپرید پس قمر الزمان براثر او نیز روان شد و آن حیوان پرنده اندک اندک باندازه راه رفتن قمر الزمان می پرید پس قمر الزمان تبسم کرد و گفت سبحان الله این پرنده همه روزه باندازه راه رفتن من همی پرید و امروز که مرا رنجور و مانده یافته دانسته است که طاقت دویدین ندارم بدید سبب او نیز اندک اندک همی پرد و این کاری است شگفت ولیکن باید از پی این پرنده روان شوم یا مرا بسوی مرگ خواهد کشید و یا خلاص من در پیروی او خواهد بود پس قمرالزمان در زیر و پرنده در هوا همی رفتند و هر شب پرنده بفراز درختی میخفت و قمر الزمان در پای درخت بسر میبرد تا ده شبانه روز کار بدینسان بود و قمرالزمان بیخ گیاهان و برگ درختان همی خورد پس از ده روز بشهری آبادان برسیدند پرنده چون برق خاطف بشهر اندر شد و از چشم قمر الزمان ناپدید گشت و قمر الزمان ندانست که بکجا رفت پس قمر الزمان را این کار عجب آمد و گفت منت خدای را که بسلامت در این شهر بیامدم آنگاه بنزد چشمۀ روان بنشست و دست و پای خود را بشست و ساعتی بر آسوده راحت و عزت خود را بخاطر آورد و بمحنت و غربت خود نگاه کرده بگریست و این ابیات بر خواند
نیستم آگه که هستی آگه جانا | تا چه همیبینم از زمانۀ وارون | |||||
کرد آن از عشقت ای بحسن چو لیلی | گرد بیابان و کوه و دشت چو مجنون | |||||
گاه زند راه بر صنوبر من عشق | گاه کند بر دلم فراق شبیخون | |||||
باشد آیا که باز بینم و بوسم | دوزخ گلگون یار و دو لب میگون |
چون قمر الزمان ابیات بانجام رسانید و راحت یافت بشهر اندر درآمد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و هفتم برآمد
گفت ایملک جوانبخت چون قمر الزمان برخاسته بشهر اندرآمد و نمیدانست بکدام سوی برود پس همۀ شهر بگشت و همی رفت تا از دروازه دیگر که سمت دریا بود بیرون رفت ولی از مردم شهر به هیچکس ملاقات نکرد و کسی را ندید پس چون از دروازه بیرون رفت رو بسوی باغستان کرده همی رفت تا بمیان درختان باغ ها برسید و بسوی باغی در آمده بدر آن باغ بایستاد و باغبان بدر آمده قمر الزمان را تحیت گفت و گفت حمد خدا را که بسلامت از مردم شهر در گذشتی اکنون زودتر بباغ اندر آی که کس ترا نبیند پس در حال قمر الزمان به باغ اندر شد و از غایت بیم خردش برفت و هوشش بپرید و باغیان را گفت که حکایت این شهر و مردمان این شهر چیست با من بازگو باغبان گفت مردمان این شهر مجوس هستند تو بازگو که چگونه بدینجا رسیدی و سبب آمدن تو بدین شهر چیست پس قمر الزمان تمامت سر گذشت خود بیان کرد باغبان بحیرت اندر شد و باو گفت ای فرزند بلاد اسلام بدینجا بس دور است و میانه ما و اسلامیان چهار ماهه راه از دریا است و از بیابان یکساله راهست و در این دریا کشتی هست که سالی یکدفعه بضاعت باوایل بلاد اسلام ببرند و کشتی از اینجا بجزایر خالدان رود که پادشاه آنجا را ملک شهرمان گویند قمرالزمان چون این سخنان بشنید ساعتی بفکرت فرو رفت و دانست که از برای او هیچکار بهتر از آن نیست که در همان باغ بنزد باغبان بسر برده منتظر فرج باشد پس با باغبان گفت مرا در این باغ منزل ده و از من نگاه داری کن باغبان گفت سمعاً و طاعة پس از آن قمر الزمان را آب یاری درختان بیاموخت و قمرالزمان آب بپای درختان همی بست و درخت خشکیده همی برید و باغبان کرتۀ کبود کوتاه او را در بر کرد که بزانوهای او میرسید پس قمر الزمان درختان را آب می داد و سرشک از دیدگان همیریخت و شبانروز در جدائی معشوقه خود سیده بدور اشعار همی خواند از جمله آنها این ابیات بر میخواند
عاشق بدری شدم کز عشق او گشتم هلال | فتنه بر سروی شدم کز هجر او گشتم خلال | |||||
کیست چون من در جهان از هجر سرو و عشق بدر | شخص دارد چون خلال و پشت دارد چون هلال | |||||
گر مراد از صبر زاید من کجا یابم مراد | ور خیال از خواب خیزد من کجا بینم خیال |
پس قمر الزمان را کار بدینجا کشید و اما زوجه او سیده بدور دختر ملک غیور چون از خواب بیدار شد قمرالزمان را بطلبید و نیافت و بند شلوار خود را گشوده یافت چون تأمل کرد دید گرهی که نگین بر آن بسته بود باز است و نگین نیز در آنجا نیست عجب آمدش و با خود گفت آیا معشوق من کجا رفته گویا نگین را برداشته و رفته است و گویا سری که در آن نگین بود ندانسته و لکن او را کاری عجب پیش آمده که سبب رفتن او شده و گرنه او بجدائی من شکیبائی نداشت نفرین خدا بر آن نگین باد که سبب این کار ها همان نگین گشته پس از آن سیده بدور سر بجیب فکرت فرو برد و با خود گفت اگر بیگانگان را از رفتن قمرالزمان آگاه کنم بر من طمع خواهند کرد مرا ناچار حیلتی ضرور است پس جامه قمرالزمان بپوشید و عمامه او را بر سر بنهاد و دهان بند ببست کنیزی را در محمل بگذاشت و از خیمه بدرآمده بانک برغلامان زد و اسب طلبیده سوار شد و فرمود که بارها ببندند پس بارها بسته روان شدند ولی سیده بدور را کار پوشیده بود از آنکه به قمر الزمان همی مانست پس شبانه روز سفر میکردند تا در کنار دریا بشهری برسیدند سیده در خارج شهر نزول کرد و در آن مکان از بهر راحت خیمه زدند سیده نام آنشهر بپرسید گفتند این شهر آبنوس و سلطان این ملک ارمانوس نام دارد و آن ملک را دختری است حیات النفوسش گویند. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و هشتم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت چون سیده بدور در خارج شهر آبنوس نزول کرد ملک آرمانوس کس بفرستاد که خبر باز پرسد رسول برفت و خبر بپرسید گفتند این ملک زاده است که بجزایر خالدان نزد ملک شهرمان روان بود اکنون راه گم کرده رسول بسوی ملک ارمانوس بازگشت و خبر با ملک باز گفت ملک آرمانوس چون این سخن بشنید با ارباب دولت بدیدار او پذیرنده شد چون بخیمه ها برسید پیاده گردید و سیده بدور از خیمه بیرون آمد با یکدیگر سلام گفتند ملک آرمانوس او را بشهر خود در آورد و تا سه روز او را در دارالضیافت نگاه داشت و پس از سه روز ملکه بگرمابه رفته بیرون آمد و بآفتاب همی مانست ملک باو گفت ای فرزند بدانکه من پیر گشته ام و بجز از یک دختر فرزندی ندارم و آندختر در قد و شکل ترا همی ماند و مرا نیز طاقت مملکت داری نمانده آیا تو سر آن داری که در اینجا بمانی تا من دختر خود بتو تزویج کنم و مملکت بتو سپارم سیده بدور سر به پیش افکند و جبینش از شرم خوی کرد و با خود گفت این کار چگونه خواهد شد من مرد نیستم اگر فرمان او نپذیرم و ازین شهر روان شوم بسا هست که از پی من سپاه بفرستد و مرا بکشد و هرگاه سخن او را اطاعت کنم رسوا خواهم شد و من محبوب خود قمر الزمان را گم کرده ام و او را نتوانم یافت مگر اینکه دعوت او را اجابت کنم و در اینجا مقیم شوم تا آنکه خواسته پروردگار است روی دهد پس سیده بدور سر بر کرد و بفرمان ملک آرمانوس گردن بنهاد و گفت سمعاً و طاعة و ملک آرمانوس باین سخن فرحناک شد و منادی را فرمود که در جزایر آبنوس ندای عیش و فرح در دهد و شهر را زینت کنند آنگاه حجاب و نواب و امرا و وزرا و ارباب دولت و قضات شهر را حاضر آورد و خویشتن از مملکت معزول کرده سلطنت به سیده بدور سپرده جامه ملوکانه بدو پوشانید و امرا همگی در نزد سیده بار یافتند و همه را گمان این بود که او جوانیست ماه روی و خیال دختر بودن او نمیکردند الغرض چون سیده بدور بتخت مملکت بنشست ملک آرمانوس بتجهیز دختر خود حیات النفوس پرداخت در اندک زمانی سیده بدور را بحجله حیات النفوس بفرستادند و آن هر دو بزهره و مشتری همی مانستند که در یک برج جمع شوند و یا چون آفتاب و ماه بودند که از یک مشرق بدر آیند پس درها بــر ایشان ببستند و پرده ها بیاویختند و در آنهنگام سیده بدور با سیده حیات النفوس بنشست و یاد از محبوب خود قمر الزمان کرده بحزن و اندوهش بیفزود و سرشک از دیده روان ساخت و این ابیات برخواند
ای باد صبحدم گذری کن بسوی من | پیغام من ببر به بر ماهروی من | |||||
او را بگوی تا تو ز کویم برفته | از آفتاب نورندیده است کوی من | |||||
بودم بباغ عشق تو چون تازه گلبنی | تیمار تو ببرد همه رنگ و بوی من | |||||
دل گوی کردم از بی چوگان زلف تو | چوگان خویش را خبری ده زگوی من |
چون سیده بدور ابیات بانجام رسانید در نزد حیات النفوس بنشست و دهان او را بوسه داد پس از آن برخاسته وضو گرفته بنماز ایستاد و نماز همی گذارد تا این که حیات النفوس بخفت آنگاه سیده بدور بخوابگاه اندر آمده و پشت بحیات النفوس کرده بخفت صبح که حیات النفوس را با ملک آرمانوس و مادرش ملاقات دست داد ماجرا با ایشان بگفت و شعرهایی که سیده بدور خوانده بود با پدر و مادر باز گفت پس حیات النفوس را با پدر و مادرش گفتگو بدینسان گذشت و اما ملکه بدور از خانه بیرون شد و بر تخت سلطنت بنشست و امرا و ارباب دولت و بزرگان لشکر در پیشگاه سیده حاضر شدند و سلطنت را تهنیت گفته و آستان را بوسه داده ثنا خوان گشتند و چنان میدانستند او پسر است پس سیده بدور امر و نهی کرد و حکم براند و عدالت بکار برد و زندانیان را خلاص داد و در مسند حکومت نشسته بود تا اینکه شب در آمد آنگاه برخاسته بحجله اندر شد دید که حیات النفوس نشسته در پهلوی او نشست و از روی مهربانی با او سخن گفت و جبین او را بوسه داد و این ابیات برخواند و بگریست
من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم | کسی دگر نتوانم که بر تو بگزینم | |||||
بپرس حال من آخر چو بگذری روزی | که چون همیگذرد روز گار مسکینم | |||||
من اهل دوزخم ار بی تو زنده خواهم ماند | که در بهشت نیارد خدای غمگینم | |||||
ندانست که چه گویم که هر دو چشم منی | که بی وجود شریفت جهان نمیبینم | |||||
چوروی دوست نبینم جهان ندیدن به | شب فراق منه شمع پیش بالینم |
پس از آن ملکه بدور بر پای خاست و سرشک از رو پاک کرده وضو ساخت و بنماز بایستاد تا اینکه خواب بحیات النفوس چیره شد آنگاه ملکه بدور بیامد و در پهلوی حیات النفوس تا بامداد بخفت پس از آن بر خاسته فریضه صبح بجا آورد و بیرون آمده بر تخت سلطنت بنشست و بسیاقت روز پیش بحکم رانی پرداخت ملک آرمانوس بنزد دختر خود آمد و از حال او بپرسید حیات النفوس ماجرا باز گفت و شعری را که ملکه بدور خوانده بود بر او بخواند و گفت ای پدر من خردمند و شرمگین تر از شوهر خود کسی را ندیده ام مگر اینکه او پیوسته گریان و نالان نشسته ملک آرمانوس گفت: شکیبا شو جز امشب که شب سیم است باقی نمانده اگر نزد تو نیاید و بکارت از تو بر ندارد مرا در حق وی رای و تدبیر است و آن اینست که مملکت ازو بستانیم و او را از این شهر بیرون کنیم پس ملک بادختر درین سخن یکدله گشتند و این رای بخاطر اندر مکنون داشتند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و نهم برآمد
گفت ایملک جوانبخت ملک با دختر در آن رای یکدله گشتند چون شب در آمد ملکه بدور از تخت مملکت برخاسته بسوی قصر بیامد و بحجله اندر شد دید که شمع افروخته و حیات النفوس نشسته است پس شوهر خود قمرالزمان را بخاطر آورده و از آنچه در آن مدت گذشته بود یادش آمد پس آب از دیده بریخت و این ابیات بر خواند
ما دگر کس نگرفتیم بجای تو ندیم | الله الله تو فراموش مکن عهد قدیم | |||||
باغبان کرنگشاید در درویش بباغ | آخر از باغ بیاید بر درویش نسیم | |||||
گر نسیم سحر از کوی تو بادی آرد | جان فشانیم بسوغات نسیم تو نه سیم |
چون ابیات بانجام رسانید قصد ادای فریضه کرده از جای برخاست حیات النفوس در دامنش آویخت و با او گفت یا سیدی آیا از پدرم شرم نداری که بجای تو چندین نیکوئی کرد و تو مرا تا اینوقت ترک کرده ای چون سیده بدور این بشنید بنشست و باو گفت ای حبیبه من چه بود اینکه تو گفتی حیات النفوس گفت سخن من اینست که من کسی چون تو ندیده ام که بخویشتن مغرور باشد مگر همه کس که خوبروست بدینسان مغرور است و من این سخن از بهر آن نگفتم که در من رغبت کنی بلکه از ملک آرمانوس بر تو هر اس کرده ام این سخن گفتم از آنکه او را قصد اینست که اگر تو امشب بکارت از من بر نداری فردا مملکت از تو باز ستاند و به بلاد خود روانه ات کند و بسا هست که خشمگین گشته ترا بکشد من ایخواجه بر تو رحمت آورده پند بگفتم و گرنه آن کن که خود دانی چون ملکه بدور این سخن بشنید سر پیش افکنده در کار خود حیران شد و با خود گفت اگر مخالفت کنم هلاک خواهم شد و اگر اطاعت کنم برسوائی اندرم ولیکن به از این نیست که راز خود با این دختر آشکار کنم از آنکه ملک آرمانوس سلطنت جزایر را بمن داده و تمامت خلق مرا بزیر حکمند و من با قمر الزمان بجز این مکان در جای دیگر نخواهم رسید که راهی بجزایر خالدان جز اینجا نباشد و کار خود را بخدا تفویض کنم که او خوب تدبیر کند پس ملکه بدور دست بگردن حیات النفوس افکنده جبین او را بوسه داد و حکایت از آغاز تا انجام برو خواند و خویشتن برو بنمود و باو گفت ترا بخدا سوگند میدهم که تو کار من مخفی بدا ر و راز من بپوش تا وقتی که خدا مرا با محبوب خودم قمر الزمان جمع همی دارد پس از آن هر چه شدنی است خواهد شد؛ چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و دهم برآمد
گفت ایملک جوانبخت چون سیده بدور حیات النفوس را از قضیه خود آگاه کرد و پوشیده داشتن راز ازو بخواست حیات النفوس از کار او بشگفت اندرماند و دلش بر او بسوخت و بجمع آمدن او با قمرالزمان دعا کرد و گفت ای خواهر باک مدار و هراس مکن و شکیبا شو تا پروردگار کار بسته تو بگشاید و چنان شود که شاعر گفته :
یوسف گم گشته باز آید بکنعان غم مخور | کلبه احران شود روزی گلستان غم مخور | |||||
ای دل غم دیده حالت به شود دل بد مکن | وین سر شوریده باز آید بسامان غم مخور |
چون دوبیتی بانجام رسانید گفت ای خواهر سینه احرار قبور اسرار است خاطر آسوده دار که راز تو آشکار نکنم پس از آن با یکدیگر ملاعبت کردند و از هر سوی حدیث راندند و هم آغوش تا نزدیک صبح بخفتند آنگاه حیات النفوس بر خاسته مرغی را سر برید و کهنه ای بخون او بیالود و کنیزکان را آواز داد و کنیزکان در آمدند و دف شادی زدند در آنوقت مادر حیات النفوس برخاسته در آمد و خبر را جویان بود و تا هنگام شام در نزد حیات النفوس بسر برد اما ملکه بدور بگرمابه رفته غسل کرده و فریضه بجا آورد و بایوان در آمد و بر تخت سلطنت بنشست و در میان مردم بحکمرانی مشغول بود و اما ملک آرمانوس چون آواز کنیزکان بشنید سبب باز پرسید از ازالت بکارت حیات النفوس آگاهش کردند فرحناک شد و ملالتش برفت و ولیمه ها فرو چید تا دیر گاهی بدینموال بودند الغرض کار ایشان بدینجا رسید و اما ملک شهرمان پس از آنکه پسرش قمر الزمان با مرزوان بنخجیر شدند چشم براه قمر الزمان بنشست چون شب برسید و قمرالزمان نیامد ملک شهرمان در فکرت و حیرت بماند و آنشب را بر بیداری و اضطراب بروز آورد و تا نصف النهاز نیز چشم براه انتظار بدوخت و قمر الزمان نیامد ملک شهرمان را دل بجدائی گواهی داد و آتش اشتیاق شرر افروز شد و از برای پسر چندان بگریست که جامه او تر شد و با دل محزون و ناشاد این ابیات بر خواند :
تا جدا گشتی از کنار پدر | تیره شد بی تو روزگار پدر | |||||
روز و شب در فراق طلعت تو | ناله و نوحه گشت کار پدر | |||||
غمگسار پدر تو بودی و گشت | بی تو یاد تو غمگسار پدر |
چون ابیات بانجام رسانید سرشک از رخ پاک کرده لشکر را فرمان رحیل بداد پس سپاه همگی سوار گشته با دل محزون و اندوهناک بیرون آمد و لشکر را چهار بخش کرده بچهار سو بفرستاد و گفت پس از جستجوی در سر چهار راه جمع آیند پس سپاهیان بچهار جانب پرا کنده شدند و آن روز را تاهنگام ظلمت شب بگشتند و تمامت شب را تا نصف النهار همیگشتند تا اینکه در سر چهار راه سپاهیان گرد آمدند و ندانستند که قمر الزمان از کدام راه رفته است ولیکن اثر جامه پاره پارۀ خون آلود و گوشتهای پرا کنده و خونهای ریخته یافتند و هر پاره از جامه و گوشت در یک جا مشاهده کردند چون ملک شهرمان این بدید فریاد بر آورده و والداه بگفت و طپانچه بر روی خویش زد و ریش خویش بکند و جامه برتن بدرید و بمر گ فرزند خویش قمر الزمان بگریست و بنالید و لشکر نیز بگریستن او بگریستند و بنالیدند که بهلاکت نزدیک شدند و ملک را دل از آتش حسرت همیسوخت و این ابیات همیخواند :
ای عزیز پدر کجا رفتی | از کنار پدر چرا رفتی | |||||
بر نخورده ز بوستان بقا | سوی کاشانه فنا رفتی | |||||
چه سزای تو بود اکنون مرگ | ای سزا چون به ناسزا رفتی | |||||
اژدها نیست مرگ مردم خوار | پس تو در کام اژدها رفتی |
چون ابیات بانجام رسانید بادیده اشک فشان با لشگر بسوی شهر بازگشتند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب دویست و بازدهم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت چون ملک شهرمان از خواندن شعر فارغ شد با لشگر خود بسوی شهر بازگشت و هلاک قمر الزمان را یقین داشت و چنان میدانست که از دزدان یا و حشیان آفتی بدو رسیده پس از آن در جزایر خالدان ندا در دادند که مردم جامۀ سیاه در ماتم قمر الزمان بپوشند و از برای ملک خانه ای ساخته بیت الاحزانش نامیدند و ملک هفته ای دو روز بکار رعیت و سپاه مشغول بود و دیگر کارها را به وزیر خود سپرده او را بکار مملکت مشغول کرده بود و سایر ایام هفته را به بیت الاحزان اندر آمده میگریست و مینالید و اشعار در مرتبه فرزند میخواند از آن جمله این ابیات بود
ای ز قصر بقا بیفتاده | عالمت شربت فنا داده | |||||
یک جهان مرد و زن بماتم تو | درد و غم را شدند آماده | |||||
سینه از زخم و کف چو پیروزه | چهره از خون و دل چو بیچاره |
ملک شهرمان را کار بدینگونه شد اما ملکه بدور دختر ملک غیور بپادشاهی شهر آبنوس بنشست و مردم را گمان این بود که او ملک آرمانوس را داماد است پس او هر شب با سیده حیات النفوس هم آغوش گشته میخسبید و از جدایی شوهر خود قمرالزمان محزون بود و اما قمرالزمان در همان باغ بنزد باغبان دیرزمانی بسر برد و شبانروز همیگریست و ایام خوشی و مسرت را بخاطر آورده ابیات میخواند و از آه جانگداز شرر بجهان در میزد و باغبان در تسلی او میگفت که آخر سال کشتی به بلاد مسلمانان روان خواهد شد و قمرالزمان پیوسته در ینحالت بود تا اینکه مردم را دید که بیک جائی گرد آمده اند و باغبان در آنساعت بیامد و با قمر الزمان گفت ای فرزند امروز مشغله بیک سوی نه و آب بپای درختان بر مگردان که امروز روز عید است و مردمان یکدیگر را زیارت کنند تو نیز امروز راحت کن و دل به عیش و شادی بند که من درین زمان نزدیک کشتی از برای تو خواهم دید و ترا ببلاد مسلمانان خواهم فرستاد باغبان این بگفت و از باغ بدر آمد قمر الزمان گریان و شکسته خاطر در آنجا بماند و همیگریست تا بیخود شد چون بخود آمد برخاسته نرم نرم میرفت و از ستم روزگار و جدائی محبوبه گلعذار متفکر و حیران بود و مانند مستان پیش پای خود نمیدید و از چپ و راست خویش آگاه نبود پس پایش بلرزید و بیفتاد پیشانی او بدرختی بر آمد خون از جبینش برفت و سرشک و خون با هم در آمیختند پس برخاسته خون از جبین و سرشک از چشم پاک کرد و جبین خود را بکهنه ببست و در باغ حیران همیرفت که چشمش بفراز درخت بدو پرنده در افتاد که باهم بجدال اندر بودند یکی از آنها بدیگری غلبه کرد و چندان منقار بحلقوم او زد که حلقوم او بریده از بدن جدا شد آن پرنده سر او بچنگال گرفته پرید و جثه اش در آنجا افتاده بود که دو پرنده بزرگ بیامدند و برلاش آن پرنده بنشستند یکی بالای سر و دیگری بطرف دم او بنشست و پرهای خودشان بیفشاندند و گردنها بسوی او دراز کرده بگریستند قمر الزمان چون دید که پرندگان بهر یار خود گریان هستند او نیز به دوری محبوبه خود ملکه بدور بگریست چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و دوازدهم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت قمرالزمان به دوری محبوبه خود بگریست پس از آن قمر الزمان دید که آن دو پرنده بزرگ گودالی بکندند و آن پرنده مقتول را در آنجا بزیرخاک پنهان کرده بپریدند ساعتی غایب بودند پس از ساعتی بیامدند و پرنده قاتل را بیاوردند و بر سر خاک مقتول فرود آمدند و منقار و چنگال بر آن پرنده قاتل همی زدند تا او را بکشتند و شکم او را بدریدند و روده های او را برآوردند و خون اور ابخاک مقتول بریختند و گوشت و پوست ورا پاره پاره کردند و آنچه در شکم داشت در آورده بپرا کندند و قمر الزمان بآنها مینگریست و در کردار آنها بشگفت اندر بود پس قمر الزمان را بدانجائی که پرنده را از هم ریخته بودند نظر بیفتاد چیزی را دید که پرتو همیدهد پس قمر الزمان بآنچیز نزدیک رفته دید که حوصله پرنده است او را برداشت و بشکافت همان نگین را که سبب جدائی او از ملکه بدور شده بود دریافت چون نگین را نیک بشناخت از غایت فرح و شادی بیخود بیفتاد و چون بخویش آمد گفت این علامت خیر است و بشارت جمع آمدن با محبوبه است پس نظر بر آن نگین بدوخت و او را بچشمان خود بمالید پس از آن به بازوی خویش ببست و شادان و خرم همیرفت تا باغبان را پدید آورد تا هنگام شام از بهر او میگشت پدیدش نیاورد قمرالزمان آنشب را در جای خود بروز آورد بامدادان برخاسته میان با لیف خرما ببست و تیشه بدست گرفته درختان خشکیده همی برید و از جای بر میکند تا اینکه بدرختی بس کهن و خشکیده بیامد و تیشه به ریشه زدی و خاک بیکسوی همیکردی ناگاه طبقی چوبین پدید شد پس طبق برداشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست سیزدهم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت قمر الزمان چون طبق برداشت دری پدید شد بدرون رفته سردابۀ کهنی یافت که از عهد نمود و عاد یاد همیداد در آنجا خمره ها بود پر از زر سرخ پس با خود گفت رنجها رفت و ایام شادی شد آنگاه از آن مکان بیرون آمد و طبق برگردانید و بدانسان کرد که بود و خود بآبیاری باغ بپرداخت پیوسته بکار خود مشغول بود تا هنگام شام برسید و باغبان در آمد و با قمر الزمان گفت ای فرزند بشارت باد ترا که بازگشت بوطن نزدیک شد و بازرگانان سفر را آماده گشته اند و کشتی سه روز دیگر بشهر آبنوس روان خواهد بود و آنجا نخستین شهری است از شهرهای اسلامیان چون آنجا برسی در شش ماه بجزایر خالدان توان رفت قمر الزمان از سخن باغبان فرحناک شد و دست باغبان را بوسه داد و باو گفت ای پدر چنانکه تو مرا بشارت دادی من نیز تورا بشارت دهم پس حدیث سردابه و زرها بیان کرد باغبان خرسند شد و گفت ایفرزند من هشتاد سال است درین باغ هستم چنین چیزی ندیده ام چون تو در این اندک زمان چنین چیزی بدیدی او نصیب تست و نشانه اقبال است و سبب وصول تو بوطن و جمع آمدن پراکندگی تو خواهد بود قمرالزمان گفت ناچار باید در میانه من و تو بخش شود پس او باغبان را بر داشته بسر دابه آمدند و زر ها بباغبان بنمود بیست خمره بود ده خمره خود بر داشت ده خمره دیگر بباغبان بداد باغبان گفت ای فرزند از برای تو مشکها از زیتون پر کنم که این متاع در غیر این شهر یافت نشود و بازرگانان آن را بار بسته بهر سوی برند و این زرها در آن مشکها کنم و زیتون بروی زرها جا دهم و آنگاه دهان مشکها بسته بکشتی بگذار پس در حال برخاسته پنجاه مشک فراهم آورد و تمامت زرها در مشکها جای داده زیتون بر روی آنها ریختند و قمر الزمان همان نگین را بیکی از آن مشکها نهاده دهان مشکها محکم کردند و باغبان و قمرالزمان بحدیث اندر پیوستند و قمر الزمان با جمع آمدن با محبوبه یقین داشت و با خود میگفت چون بجزایر آبنوس برسم از آنجا بشهر پدر روان شوم و از محبوبۀ خود ملکه بدور جویان گردم که او یا بشهر ملک شهرمان رفته و یا نزد ملک غیور باز گشته پس از آن قمر الزمان بانتظار گذشتن سه روز بنشست و با باغبان قصه پرندگان بدانسان که روی داده بود بیان کرد باغبان را عجب آمد و آن شب هر دو تا با مداد بخفتند باغبان به رنجوری از خواب برخاست و دو روز رنجور بود و روز سیم رنجوریش سخت شد و از زندگانیش نومید گشتند قمر الزمان به باغبان محزون نشسته بود که ناگاه ملاحان بیامدند و باغبان را بپرسیدند قمر الزمان رنجوری باغبان بنمود ملاحان گفتند کجاست آن جوان که با ما قصد سفر بجزیره آبنوس داشت قمر الزمان گفت آن غلامکی است که در پیش روی شما ایستاده پس ملاحان را گفت که مشکها بکشتی نقل کنند ایشان مشکها بکشتی بردند و با قمر الزمان گفتند که خود نیز بشتاب که باد خوش همی وزد قمر الزمان بایشان گفت سمعاً و طاعة پس توشه خود را نیز بکشتی در آورده بنزد باغبان باز گشت که و داعش کند دید که در حالت جان کندن است در بالین او بنشست تا اینکه باغبان بمرد پس او را تجهیز کرده بخاکش سپرد و بسوی کشتی برفت دید که بادبانها را افراشته روان گشته اند و همی رفتند تا از نظر قمرالزمان ناپدید شدند قمر الزمان حیران و سرگردان به باغ باز گشت و با حزن و اندوه خاک بر سر میکرد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب دویست و چهاردهم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت قمر الزمان چون از کشتی نومید شد بحزن و اندوه بباغ باز گشته باغ را اجاره کرد و دو مرد بزیر دست خود بیاورد که در آبیاری باغ را مدد کنند پس از آن بسوی سردابه آمد طبق چوبین برداشته بسردا به اندر شد و تتمۀ زرها برداشته به پنجاه مشک دیگر بگذاشت و زیتون بر سر آنها بریخت و از کشتی جویان شد گفتند سالی بیش از یک دفعه ببلاد اسلامیان نمی رود پس حسرت و اندوهش افزون گشت و وسواس خاطرش بیفزود و بسرگذشت خود محزون و اندوهناک بود خاصه بر آن نگین که از سیده بدور بود پس شب و روز همی گریست و اشعار همی خواند الغرض قمر الزمان را کار بدین گونه شد و اما ملاحان پس باد مراد بایشان بوزید و بجزیره آبنوس برسیدند و از قضایای اتفاقیه ملکه بدور در منظره نشسته بود و بکشتی همی نگریست تا اینکه کشتی آهسته آهسته بساحل برسید ملکه را دل مضطرب شد برخاسته با امرا و حجاب سوار گشته بکنار دریا در آمدند و بکشتی بایستاد آنگاه رئیس کشتی را حاضر آورده از بضاعت کشتی جویان گشتند رئیس گفت ای ملک ما را در این کشتی از همه گونه بضاعت چندانست که استران و اشتران از برداشتن آنها عاجز شود و علاوه بر آن در کشتی گونه گونه عطرها و عود قاقلی و تمرهندی و زیتون عصاهری هست که در این بلاد کمتر یافت شود پس ملکه اشتهای زیتون کرد و با خداوند کشتی گفت چه قدر زیتون ترا همراه هست گفت پنجاه مشک زیتون همراه من است ولی خداوند زیتون با من نیست ملکه گفت مشکهای زیتون از کشتی بدر آورید تا ببینم رئیس بانک بملاحان زد در حال پنجاه مشک زیتون بدر آوردند ملکه دهان مشک باز کرد زیتون را بدید گفت من این پنجاه مشک بگیرم و آنچه قیمت آنها است بشما رد میکنم رئیس گفت اینها در شهر ما قیمت ندارد ولی خداوند زیتون مردی است بی چیز از ما واپس مانده ملکه گفت من هزار درم قیمت اینها بدهم و مزد شما نیز با من است پس ملکه فرمود مشکها بقصر در آوردند چون شب درآمد مشکی از آنها حاضر آورد و دهان مشک بگشود و در خانه جز او و حیات النفوس کس نبود پس طبقی در پیش نهاده خواست که زیتون در طبق فرو ریزد دامنی از زر سرخ در طبق فروریخت چون زرها بدیدند همه مشکها خالی کردند جز زر سرخ در طبق چیزی نیافتند و در همۀ آن مشکها از یک مشک زیتون بیش نبود پس ملکه بدور زرها از این سو و آن سوی همی کرد تا نگین طلسم نگاشته خود را در میان زرها بدید برداشته بر او نیک نظر کرد دانست که همان گوهر است که در بند شلوار داشت و قمر الزمان او را گرفته بود پس از غایت شادی فریاد زد و بیهوش شد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و پانزدهم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت ملکه بدور چون نگین بدید بشناخت و از غایت شادی بیخود گشت چون بخود آمد با خود گفت همین نگینست آنکه سبب جدائی من از محبوب من قمر الزمان شد و لکن نشانه خیر و اقبال است حیات النفوس را آگاه کرد که یافت شدن این نگین بشارت وصل است پس چون با مداد شد بر تخت مملکت بنشست و رئیس کشتی را حاضر آورد رئیس آستان ملکه را بوسه داد و باو گفت خداوند زیتون را کجا گذاشتید گفت ای ملک جهان در بلاد مجوسش گذاشتم و او باغی را باغبان بود ملکه گفت اگر او را برنیاری بسی ضرر بر تو و کشتی خواهد رسید پس بفرمود بضاعت کشتی را بجائی گذاشته مهر بر آن بزد و بایشان گفت خداوند زیتون غریم منست اگر او نیاید همه شما را و مال شما را به یغما دهم پس بازرگانان روی برئیس کرده کشتی او را وعده مزد دادند که باز گشته باغبان را بیاورد و پیش رئیس بنالیدند و گفتند که مارا از این ورطه خلاص کن پس رئیس بکشتی درآمد و بادبان کشید و باد مراد بوزید همان شب بجزیره برسید و از کشتی بدر آمده بباغ اندر شد و آن شب قمر الزمان بیاد محبوبه خود ملکه بدور محزون و اندوهناک نشسته و نخفته بود وبه ماجرای خویش همی گریست پس رئیس در باغ بکوفت قمر الزمان برخاسته در باغ بگشود ملاحان او را برداشته بکشتی در آمدند و بادبان برافراشته کشتی براندند و شبانه روز همی رفتند ولی قمر الزمان سبب این حالت نمیدانست پس سبب جویان شد باو گفتند تو غریم پادشاه جزایر آبنوس داماد ملک آرمانوس هستی و ای پلیدک تو مال او دزدیدۀ قمر الزمان گفت بخدا سوگند که در همه عمر بدان شهر نرفته و آنشهر نشناخته ام پس ایشان بکشتی اندر همی رفتند تا بجزایر آبنوس برسیدند رئیس او را از کشتی بدر آورده به نزدیک ملکه بدورش برد چون ملکه او را دید بشناخت و گفت که بخادمانش بسپارید که بگرمابه اش برند پس ملکه مهر از سر مال بازرگانان برداشت و رئیس کشتی را خلعت بداد و بنزد حیات النفوس رفته او را از آمدن قمر الزمان آگاه کرد و به پوشیده داشتن رازش سپرد پس خادمان قمرالزمان را بگرمابه برده جامۀ ملوکانه بر او پوشاندند چون قمر الزمان از گرمابه بدرآمد روی و جبینش چون ستاره همی درخشید و از قامتش سرو خجل و شمشاد پای اندر گل بود چون بقصرش آوردند و ملکه بدور او را بدید خردش برفت و هوشش بپرید ولی شکیبا شد و خودداری کرد تا کار بخوبی انجام پذیر شود و ملکه بقمر الزمان مملوک وخادم واشتر و استر بداد و گنجی از زر و سیم باو عطا کرد و پیوسته کار قمر الزمان بهتر میشد و او را رتبت برتر و قدر و منزلت افزونتر میگشت تا اینکه ملکه او را خزینه دار کرد و تمامت گنجها بدو سپرد و به خویشتنش نزدیک کرد و امرا را از رتبت و منزلت او آگاهی داد ارباب دولت همه او را دوست میداشتند و ملکه بدور همه روزه برتبت او می افزود و قمر الزمان سبب نمیدانست و قمر الزمان را بسکه مال و گنج بهم رسیده بود بهمه کس مال میبخشید و بزرگ و کوچک را خلعت همی داد و هیچ گاهی از خدمت ملکه آرمانوس غفلت نمیکرد تا اینکه ملک آرمانوس بر او مهربان شد و همچنین امرا و خاص و وعام او را دوست میداشتند و سوگند بزرگشان بزندگی قمرالزمان بود و با وجود اینها قمر الزمان سبب را نمیدانست و از بزرگ داشتن ملکه او را بشگفت اندر بود و با خود میگفت بخدا سوگند بدین سان مهربانی را سببی خواهد بود و بسا هست این شهریار از گرامی داشتن من غرضی فاسد در نظر دارد ناچار من از ملک آرمانوس دستوری خواسته از این شهر سفر کنم پس قمر الزمان شبی پس از رفتن امناء دولت که مجلس خلوت شد روی بملکه آورده باو گفت ای ملک تو مرا بسی گرامی داشتی و نعمت و احسان بر من تمام کردی و احسان تو تمام آنگه شود که مرا جواز سفر دهی اگرچه همه مال که بر من داده واپس بستانی ملکه بدور تبسم کرده باو گفت با اینکه ترا نعمت و عزت و شادی و راحت بغایت برسیده چونست که قصد سفر داری و محنت بخویشتن همی پسندی قمر الزمان گفت ای ملک اینگونه گرامی داشتن اگر نداشته باشد جای تعجب است خاصه اینکه رتبه ای که مرا بآن نواخته ای شایستۀ خردمندان و سال خوردگانست من نادان و خورد سال هستم پس ملکه باو گفت برای اینکه مطلب خود را تمام کنی همراه من باندرون بیا و او را برداشته باندرون رفت و در اطاق خوابگاه پهلوی خویشتن بنشانید و با او شوخی کردن آغاز کرده و ملاعبت نموده گفت سبب گرامی داشتن اینست که من بسبب زیبائی و خوبروئی که تراست بر تو عاشقم و بزلف و خال و قد با اعتدال تو مفتون هستم قمر الزمان شرمگین شده گفت هرگز باور نداشتم که ملک را این قسم بی آزرم ببینم و حالیه هم جداً استدعای مرخصی کرده و جواز سفر میخواهم پس ملکه بدور چندان بخندید که بیشت در افتاد و با قمر الزمان گفت ای حبیب من چه زود فراموش کردی آن شبها را که با تو در آغوش هم بخسبیدیم پس خویشتن به قمر الزمان بشناسانید قمر الزمان دانست که او ملکه بدور دختر ملک غیور است در حال او را بسینه گرفت او نیز اینرا در آغوش کشیده از هم دیگر بوسه بربودند پس از آن بخوابگاه وصال اندر بخسبیدند و گفته شاعر بخواندند.
امشب مگر بوقت نمیخواند این خروس | عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس | |||||
پستان یار درخم گیسوی تابدار | چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس | |||||
یکدم که چشم فتنه بخوابست زینهار | بیدار باش تا نرود عمر بر فسوس | |||||
لب بر لبی چو چشم خروس ابلهی بود | بر داشتن بگفتن بیهودۀ خروس |
پس از آن ملکه بدور ماجرای خویش از آغاز تا انجام با قمرالزمان باز گفت قمرالزمان نیز سرگذشت خود را بملکه فرو خواند چون بامداد شد و ملکه بدور کس بنزد ملک آرمانوس پدر حیات النفوس بفرستاد و او را از حقیقت کار خود آگاه کرد و قصه خود با قمر الزمان بیان نمود و سبب جدائی را شرح داد و نیز آگاهش کرد که حیات النفوس بهمان حالت باکره است چون ملک آرمانوس حدیث ملکه بدور بشنید در شگفت ماند و فرمود که این حکایت بآب زر باوراق بنگارند پس ملک آرمانوس روی بقمر الزمان کرده گفت ای ملک زاده اگر ترا بدامادی من رغبتی هست دختر خود حیات النفوس بر تو کابین کنم قمر الزمان گفت با ملکه مشاورت ضرور است چون قمرالزمان مشورت بملکه بدور کرد ملکه گفت آری رای همین است تو او را کابین کن و من از کنیزکان او خواهم بود از آنکه او را بر من بسی نیکولیها است خاصه پدرش که ما را غرق احسان کرده پس چون قمر الزمان ملکه را بدین کار مایل یافت و دید که ملکه بحیات النفوس رشک نمیبرد با ملکه بر این کار همرای و یکدله گشتند: چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و شانزدهم برآمد
گفت ایملک جوانبخت قمر الزمان و ملکه بدور به کابین کردن حیات النفوس متفق و یکدله گشتند و قمر الزمان سخنی را که ملکه بدور گفته بود با ملک آرمانوس باز گفت که ملکه این کار خوش میدارد و میگوید که من از کنیزکان حیات النفوسم چون ملک این را بشنید سخت شادمان شد پس از آن بیرون آمده بر تخت مملکت بنشست و امرا و وزرا و حجاب و ارباب دولت را حاضر آورد و قصه قمر الزمان و ملکه بدور را از آغاز تا انجام بایشان باز گفت و ایشان را از قصد خود آگاه کرد که همی خواهد دختر خود حیات النفوس را بقمر الزمان تزویج کند و او را بسلطنت بنشاند ایشان همگی رضامندی و رغبت آشکار کردند و خدمتگذاری قمر الزمان را متعهد شدند ملک آرمانوس فرحناک شد و قاضی و شهود حاضر آورد و و بزرگان دولت بخواست و کابین دختر ملک آرمانوس حیات النفوس را بقمر الزمان ببستند پس ملک بساط عیش فروچید و ولیمه ها بداد و خلعتها ببخشید و بفقرا و مساکین احسانها فرمود و زندانیان از زندان رها کرد پس از آن قمر الزمان بر تخت مملکت بنشست بدعتها بر داشت و بسپاه و رعیت مالها ببخشید و با زنهای خویش یعیش و نوش و کامرانی بسر میبرد و هر شب به پیش یکی از ایشان میخفت و تا دیر زمانی بدینسان بود اندوه و حزنش برفت و پدر خود ملک شهرمان را فراموش کرده یادی از او نمی کرد تا اینکه حضرت پروردگار از دو زن او دو فرزند نرینه عطا فرمود که چون دو ستاره زیبای درخشان بودند و به مهر و ماه همی نستند مهتر ایشان از ملکه بدور بود و ملک امجد نام داشت و کهتر ایشان از حیات النفوس که ملک اسعدش گفتندی و اسعد از برادر خود امجد بهتر و نکوتر بود پس ایشان بعزت تربیت یافتند و خط و علم و بزرگی و سواری بیاموختند و همه روز بحسن ایشان میافزود بقسمی که در حسن و جمال بغایت رسیدند و در شهر شهره گشته زنان و مردان بایشان مفتون گشتند تا اینکه ایشان بهفده سالگی برسیدند و پیوسته باهم بودند و خورد و خواب باهم داشتند و از یکدیگر جدا نمی شدند و مردم وفاق ایشان را حسد می بردند چون بپایۀ مردان رسیدند و با کمال آراسته شدند پدر ایشان هر وقت بسفر میرفت حکومت بدیشان میسپرد که هر روز یکی در میان مردم حکمرانی کنند از قضا محبت ملک اسعد پسر حیات النفوس در دل ملکه بدور جای گرفت و حیات النفوس نیز دل به مهر ملک امجد پسر ملکه بدور بنهاد پس هر یک از آن دو زن با پسر هووی خود ملاعبت میکردند و ایشان را در آغوش میگرفتند هرگاه مادر آن پسر این حالت میدید گمان میکرد که از مهر و محبت مادرانه است که بفرزندان دارند پس عشق بدانها چیره شد و آن دو پسر را مفتون گشتند و همی خواستند که از ایشان جدا نشوند پس شوق و عشق ایشان افزون گشت و راه بوصال نیافتند و بحزن و اندوه اندر شدند و از خوردن و نوشیدن باز ماندند و از لذت خواب دور گشتند پس از آن ملک بنخجیرگاه شد و دو پسر خود را بفرمود که در جای او نشسته بهر روز یکی بعادت معهود حکمرانی کنند . چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب دویست و هیفدهم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت ملک بنخجیر رفت و پسران خود را فرمود که بعادت معهود هر یکی روزی حکمرانی کند پس روز نخست ملک امجد پسر ملکه بدور بر تخت مملکت بنشست و به امر و نهی و عزل و نصب مشغول شد ملکه حیات النفوس مادر ملک اسعد خواست مکتوبی بدو نویسد و از او مهربانی طلب کند و باو بنماید که شیفته و مفتون اوست و از او وصال جوید پس ورقه برداشته این عبارت را نوشت که این مکتوبی است از مسکینه عاشقه حزینه از یار جدا گشته آنکه در عشق تو عمر در عشق تو عمر تلف کرده و در حسرت تو رنج ها برده و شوق و محبت بر او چیره گشته و اندوه و محنت او را فرا گرفته هر گاه درازی شبهای جدائی و رنج های ایام دوری بیان سازد و اگر گداختن دل را شاد و نزاری تن فکار و دیده اشکبار شرح دهد هر آینه سخن دراز کشد و شکایت بطول انجامد این ورقة مختصر و مکتوب محقر گنجایش آن نخواهد داشت ای حبیب من بدانکه زمین و آسمان بر من تنگ گشته و جز تو آرزویی ندارم و مرگ روی بر من نهاده و هلاک را بعیان همی بینم مرا اشتیاق افزون گشته و درد محنت جدائی بر من چیره شده شرح اشتیاقم در اوراق نگنجد و درد فراقم جز وصال تو درمان ندارد پس از نوشتن این کلمات این دو بیت نیز بنوشت
آن را که غمی باشد و گفتن نتواند | شب تا بسحر نالدو خفتن نتواند | |||||
از ما بشنو قصه ما ور نه چه حاصل | پیغام که یاد آرد و گفتن نتواند |
آنگاه ملکه حیات النفوس مکتوب را بپارچه حریر گرانبها پیچید و با مشک و عنبرش بیالود و از تارهای گیسوی خود که هر تاری جهانی بر هم میزد بمیان پارچه حریر بگذاشت و او را بدستارچه پیچیده بخادم بداد و خادم را فرمود که مکتوب بملک امجد رساند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و هیجدهم برآمد
گفت ایملک جوانبخت حیات النفوس مکتوب بخادم داده فرمود که بملک امجدش برساند خادم روان شد ولی نمی دانست که در غیب از بهر او چه آماده گشته چون خادم نزد ملک بیامد در پیش او زمین بوسه داد و دستارچه بدو رسانید و تبلیغ رسالت کرد ملک امجد دستارچه از خادم گرفته بگشود مکتوب بدر آورده بخواند چون مضمون بفهمید دانست که زن پدرش به خیانت اندر است و بناموس پدرش قمر الزمان خیانت کرده است پس خشمگین شد و کردار زنان را نپسندید و گفت نفرین خدا بزنان خیانت کار باد که در دین و خرد ناقص هستند از آن تیغ برکشید و با خادم گفت ای سیاهک پلید این مکتوب خیانت آمیز چیست که از زن خواجه خود آورده بخدا سوگند ای سیاه رو و قبیح منظر در هیئت تو سودی نمیبینم پس شمشیر بدو زد و سرش را از تن جدا کرد و آنگاه دستارچه را با آنچه در او بود بپیچید و در جیب بنهاد و بنزد مادر خود بیامد و ماجرا بر او بیان کرد و او را دشنام داده گفت شما زنان هر یک از دیگری پلیدتر هستید بخدا سوگند اگر نمیترسیدم که در حق پدرم قمر الزمان و برادرم ملک اسعد سوء ادب شود هر آینه نزد آن پلیدک روسبی رفته سر او را چون سر خادمش از تن جدا میکردم پس از آن شاهزاده ملک امجد در غایت خشم از نزد مادر خود ملکه بدور بدر آمد و اما ملکه حیات النفوس از کردار ملک امجد نسبت بخادم آگاه شد و بر او دشنام داد و از برای او حیلت و نیرنک بدل گرفت و بسبب کشته شدن خادم ملول و خشمگین بود و ملک امجد آن شب را بخشم و قهر بروز آورد و از خواب و خور بی نصیب بود چون بامداد برآمد برادرش ملک اسعد بیرون رفته در جای پدر بر تخت نشست و بعزل و نصب و امر و نهی مشغول شد و بعدل و داد حکمرانی میکرد تا هنگام عصر نشسته بود آنگاه ملکه بدور مادر ملک امجد پیرزنی را که از افسون گران و نیرنک بازان روزگار بود حاضر آورد و آنچه که در دل داشت با و باز نمود و ورقه برداشت که بملک اسعد مراسله نویسد و از کثرت محبت و غایت شوق که بدو داشت شکایت کند پس این کلمات نوشت که این مکتوب از کسی است که وجد و شوق هلاکش کرده بسوی کسی که در صورت و سیرت بهترین مردمانست و بجمال خویشتن مغرور است و از عاشقان که طالب وصال هستند دوری همیکند و هر کس که پیش او فروتنی کند و زاری نماید او را بخود راه ندهد و آن قمر منظر ملک اسعد زهره جبین و آفتاب رو و مشکین مو و سرو قدی است که در عشق او تن من گداخته و پوست و گوشت من از هم فرو ریخته بدانکه شکیبائی من کمتر شده و در کار خویشتن بحیرت اندرم و پیوسته بحزن و اندوه بسر میبرم و خواب و خور بر من حرام گشته و صبر و آرام از من کناره گرفته و بیماری و نزاری مرا غلبه کرده روان خود بر تو فدا همی کنم و از خدا همی خواهم که ترا نگاه دارد و از بدیها پناه دهد پس از آن این ابیات نیز نگاشت
بخت آئینه ندارم که درو مینگری | خاک بازار نیرزم که بدو میگذری | |||||
من چنان عاشق رویت که زخود بیخبرم | تو چنان فتنه خویشی که ز ما بی خبری | |||||
گفت از بهر غمت سر بجهان در بنهم | چون توانم که بهرجای روم در نظری | |||||
بفلک میرود آه سحر از سینه ما | تو همی بر نکنی دیده ز خواب سحری | |||||
خفته گانرا خبر از محنت بیداران نیست | تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری |
پس از آن ملکه بدور مکتوب را بمشک اذفر معطر ساخته با تارهای گیسوی خود در پیچید و بعجوزش بداد و فرمود که بملک اسعدش برساند پس عجوز در حال نزد ملک اسعد در آمد و او بخلوت نشسته بود عجوز ورقه بدو داد و ساعتی بانتظار جواب بایستاد پس ملک مکتوب بخواند و مضمون بدانست آنگاه ورقه را با تارهای گیسو ببست و در جیب گذاشت و سخت خشمگین شد و بزنان خیانت کار نفرین کرد پس از آن برخاسته عجوز را بکشت و سر در گریبان فکرت همی رفت تا نزد مادر خود ملکه حیات النفوس رسید دید که به بستر افتاده رنجور است و سبب رنجوری ماجرائی بود که از ملک امجد بخادم رفته بود پس ملک اسعد مادر خود را دشنام داد و نفرین کرد آنگاه بیرون آمده با برادر خود ملک امجد ملاقات کرد و تمامت آنچه میانه او و ملکه بدور مادر ملک امجد گذشته بود باز گفت و از کشتن عجوزش بیاگاهانید و باو گفت بخدا سوگند که اگر از تو شرم نداشتم اکنون بنزد مادر تو رفته او را هم میکشتم پس ملک امجد گفت ای برادر دیروز که من بر تخت مملکت نشستم بر من نیز چنین ماجرا که امروز بر تو گذشته بگذشت و مادر تو مکتوبی مانند مکتوب مادر من نوشته بود ای برادر بخدا سوگند که اگر شرم از تو نداشتم آنچه که بخادم کرده بودم باو نیز بدانسان میکردم پس هر دو برادر آن شب را با هم بروز آوردند و تا بامداد حدیث میگفتند و زنان را نفرین میکردند پس از آن با یکدیگر بپوشیده داشتن راز یکدله شدند که مبادا پدر ایشان قمر الزمان باخبر شود و آن هر دو زنان را بکشد و آن شب را بملالت بودند چون بامداد شد ملک قمر الزمان از نخجیر گاه بازگشت امرا و ارباب دولت که همراه بودند بخانهای خود برفتند و ملک بقصر خویش در آمد هر دو زنان خود را به بستر بیماری افتاده یافت که از برای ملک امجد و ملک اسعد دام حیلت گسترده بودند و در هلاک دو نورسیده متفق و یکدله گشته بودند از آنکه آن دو ناپاک، خود را در پیش فرزندان رسوا کرده بودند و از عاقبت کار همی ترسیدند چون ملک ایشان را در آن حالت بدید بایشان گفت که شما را چه روی داده پس ایشان برخاستند و دست و پای ملک را بوسه دادند و قضیه را بعکس بیان کردند و باو گفتند ای ملک این دو فرزند تو که نعمت ترا همی خورند بناموس تو خیانت کرده اند و بچشم بد به زنان تو نگریسته اند و از برای تو ننک و بدنامی یادگار گذاشته اند چون قمر الزمان از زنان خود این بشنید جهان در چشمش تار شد و سخت خشمگین گشت و از غایت خشم عقلش برفت و با زنان خود گفت قصه با من بیان کنید پس ملکه بدور گفت ای ملک بدانکه پسر تو ملک اسعد دیرگاهیست که با من مکاتبت و مراسلت داشت و مرا بخود دعوت میکرد ولی من او را نهی میکردم و او سخن من نمی پذیرفت چون تو بنخجیر برفتی ملک اسعد سرمست بود و بر من هجوم آورد و شمشیری در دست داشت پس خادم من بکشت و من ترسیدم که مرا بکشد ممانعت نکردم و او حاجت از من بزور روا کرد هر گاه تو داد من از او نستانی من خویشتن هلاک کنم که این همه رسوائی زندگی مرا نشاید و حیات النفوس نیز بدانسان که ملکه بدور گفته بود گفت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و نوزدهم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت حیات النفوس بشوهر خود قمر الزمان بدانسان گفت که ملکه بدور گفته بود و گفت مرا نیز با ملک امجد ماجرا چون ماجرای ملکه بدور است این بگفت و گریستن آغاز گرد و با قمر الزمان گفت اگر داد من از او نستانی ماجری به پدر خود ملک آرمانوس باز گویم پس آن دو زن در نزد قمر الزمان بگریستند و بنالیدند قمر الزمان چون گریستن ایشان بشنید سخن ایشان براستی باور کرد و سخت خشمناک شد پس برخاسته بقصد کشتن فرزندان شمشیر برداشت در آن حال پدر حیات النفوس ملک آرمانوس بقصد دیدن قمرالزمان بخانه در آمد دید که تیغ بر کشیده اندر کف دارد و شرر از چشمانش همی ریزد و از غایت خشم کس را نمیشناسد پس ملک آرمانوس سلام کرد و سبب آن حالت باز پرسید قمر الزمان آنچه که از زنان خود درباره ملک امجد و ملک اسعد شنیده بود بیان کرد و گفت اکنون بقصد کشتن ایشان همی روم که ایشانرا به بدترین طورها بکشم و عبرت بینندگانشان کنم ملک آرمانوس نیز بر آن دو طفل خشمگین شد و با قمر الزمان گفت ای فرزند کار نیکوست اینکه خواهی چنین ناخلفان را بکشی زیرا چنین فرزندان که با پدر خیانت کنند هستی را نشایند و لکن ای فرزند در مثل گفته اند که من لم ینظر فی العواقب ما الدهر له بصاحب ایشان در هر حال فرزندان تو هستند و پاره جکر تو میباشند سزاوار نیست که با دست خود ایشان را بکشی و همی ترسم که پشیمان شوی سودی ندارد ولی یکی از مملوکان بر ایشان بگمار که ایشانرا به بادیه برده بکشد و از چشم تو دور باشد پس چون قمر الزمان اینسخن بشنید صوابش دانست و تیغ در غلاف کرده بازگشت و بر تخت خود نشست خازن خود را که مردی بود سال خورده و روزگار دیده و کاردان بخواست و باو گفت پسران من امجد و اسعد را بازوان محکم ببند و بصندوق اندرشان بنه و صندوق بر استری بسته ایشانرا ببر و در بادیه بکش و دو شیشه از خونشان پر کرده نزد من آر و دیر مکن و بسی بشتاب خازن گفت سمعاً و طاعة پس در همان ساعت برخاسته رو بسوی امجد و اسعد گذاشت وقتی بایشان برسید که از قصر بدر میامدند و جامهای نیکو پوشیده به دیدار پدر روان بودند تا او را سلام کنند و بسلامت او تهنیت گویند چون خازن ایشان را بدید گفت بدانید که من مملو کم و پدر شما مرا بکاری امر فرموده آیا شما فرمان او می پذیرید یا نه گفتند آری فرمان پذیر هستیم در آن هنگام خازن پیش رفته بازوان ایشان را ببست و بصندوقشان گذاشته بر استری بنهاد و از شهر بدر آورد و تاهنگام ظهر هی بردشان و تا اینکه در مکانی بی آب و علف فرود آمد و صندوق باز کرده ملک امجد و ملک اسعد را بدر آورد حسن و جمال ایشان بدید و سخت بگریست پس از آن تیغ بر کشید و بایشان گفت ای ملکزادگان بخدا سوگند که بر من دشوار است که با شما بدی کنم و شما را آسیب رسانم ولکن معذور هستم و باین کار مأمور شده ام و پدر شما قمر الزمان مرا بکشتن شما امر فرموده پس ایشان گفتند ای امیر بر آنچه مامور گشته ای بکن ما بتقدیر خدا شکیبا هستیم و خون خود را بر تو حلال کردیم پس آن دو برادر یکدیگر را در آغوش گرفته و وداع باز پسین کردند و اسعد با خازن گفت ای امیر بخدایت سوگند میدهم که داغ بر جگر من منه و شربت حسرت او بر من مچشان بلکه مرا پیش ازو بکش که این بر من آسان تر است امجد نیز با خازن همان را گفت که اسعد میگفت و خارن را بکشتن خویش ترغیب میکرد و میگفت برادر من از من خورد سال تر است مصیبت او بر من روا مدار و مرگ او بمن منمای پس ایشان سخت گریان گشته و خازن بگریستن ایشان بگریست پس از آن هر دو برادر با هم هم آغوش شدند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و بیستم برآمد
گفت ایملک جوانبخت آن دو برادر بگریستند و پس از آن هر دو برادر هم آغوش شدند و یکدیگر را وداع کردند و با خود گفتند این همه محنت و بلیت از کید و مگر آن دو خیانت کار مادر من و مادر تست و این پاداش نیکوئیهاست که تو با مادر من و من با مادر تو کرده ام آنگاه اسعد دست در گردن برادر افکنده فریاد بناله بلند کرد و این دو بیتی بر خواند:
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا | زین هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا | |||||
شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه | شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا |
چون امجد گریستن برادر بدید گریان شد و برادر را بسینه گرفته این دو بیتی بر خواند
دگر باره چه صنعت کرد با ما | سپهر سر کش فرتوت رعنا | |||||
ندانم چرخ را با ما چه کینه است | مگر با زهره بگرفته است ما را |
پس از آن ملک امجد با خازن گفت ترا بپروردگار بی همتا سوگند میدهم که مرا پیش از برادرم اسعد بکش که آتش دل من شعله ور نشود و شرو جدائی برادر خرمن وجودم نسوزد پس ملک اسعد بگریست و گفت نخستین من کشته باید شوم ملک امجد گفت رای من اینست که هم آغوش گشته یکدیگر را بسینه بگیریم تا اینکه تیغ هر دو را بیکدفعه بکشد پس هر دو دست در گردن یکدیگر افکندند و روی بر روی بگذاشتند و با یکدیگر بخسبیدند و خازن ایشان را بریسمان همی بست و همی گریست آنگاه تیغ برکشید و گفت ای خواجه گان بخدا سوگند که کشتن شما بر من دشوار است آیا شما را حاجتی هست تا روا کنم یا وصیت دارید تا بگذارم امجد گفت ما را حاجت نیست و اما وصیت اینست که برادر من اسعد را بزیر انداخته مرا بروی او بداری تا اینکه صدمت شمشیر نخست مرا رسد و چون از کشتن فارغ شوی و به پیشگاه ملک قمرالزمان بروی او با تو گوید که از ایشان چه شنیدی باو بگو که فرزندانت ترا اسلام کردند و گفتند که تو ایشان را کشتی ولی ندانستی که آیا جرم دارند یا بیگناه هستند و گناه ندانسته ایشان را کشتی و بحال زار ایشان نظر نکردی و این ابیات نیز بر او فروخوان
کرا عقل باشد زبر دست شهوت | چرا زیر دستی کند هیچ زن را | |||||
عیال زن خویش باشد هر آنکس | که فرمانبر زن کند خویشتن را | |||||
ولیکن کسی را که زن شوی باشد | کجا در گذارد بگوش این سخن را |
پس امجد گفت ما از تو تمنی نداریم جز اینکه این ابیات که شنیدی بملک فروخوانی چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب دویست و بیست و یکم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت ملک امجد با خازن گفت ما از تو نمیخواهیم مگر اینکه این ابیات برو فروخواندی و ترا بخدا سوگند میدهم که اندکی مهلت بده تا این دو بیت دیگر را نیز از برای برادرم بخوانم این بگفت و بگریست و این دوبیتی برخواند
چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ | پیمانه چو پر شود چه شیرین و چه تلخ | |||||
خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی | از سلخ بغره آید از غره بسلخ |
چون خازن از امجد این سخن بشنید سخت بگریست چندانکه سرشک بر زنخ او روان شد و اما ملک اسعد سرشک از دیدگان فروریخته این دو بیت برخواند
جهانا چه بی مهر و بد خو جهانی | چو آشفته بازار بازارگانی | |||||
غمین تر کس آنکش غنی تر کنی تو | فروتر کس آنکش تو برتر نشانی | |||||
پس از آن سرشک بر رخسار روان کرده این ابیات نیز برخواند | الحذر ای غافلان زین وحشت آباد الحذر | |||||
الفرار ای عاقلان زین دیو مردم الفرار | ای عجب دلتان نه بگرفت و نشد جانتان ملول | |||||
زین هواهای عفن زین آبهای ناگوار | مهر را خفاش دشمن شمع را پروانه خصم | |||||
جهل را در دست تیغ و عقل را بر پای خار | پس از آن آواز بناله بلند کرده این ابیات برخواند | |||||
این جهان بر مثال مرداری است | گرد او کرکسان هزار هزار | |||||
این مر او را همی زند مخلب | او مر اینرا همیزند منقار | |||||
آخر الامر بر پرند همه | وز همه باز ماند این مردار |
چون اسعد ابیات بانجام رسانید با برادر خود ملک امجد چنان یکدیگر را بکنار گرفتند که گویا دو مغز در یک پوست و دو روان در یک تن بودند و خازن شمشیر برکشیده بلند کرد و همیخواست که بزند از قضا اسب خازن برمید و رو بطرف بادیه بدوید و آن اسب هزار دینار قیمت داشت و زینی مرصع بر او نهاده بود پس شمشیر از دست بینداخت و بر اثر او روان شد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و بیست و دوم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت خازن بر اثر اسب روان شد و از پی او همیرفت که او را نگاه دارد تا اینکه اسب در نیستان شد خازن از پی او در نیستان رفت اسب در میانه نیستان بایستاد و پای برزمین بکوبید گردهمی بلند شد پس اسب فریاد میزد و شبهه میکرد و خشمناک بود و در آن نیستان شیری قوی هیکل و قبیح منظر جای داشت که شرر از چشمانش همی ریخت و از شکل مهیب و روی در هم کشیدۀ او مردمان بهراس اندر بودند ناگاه همان شیر قصد او کرد خازن از دست شیر گریزگاهی ندید و با خود شمشیر نداشت گفت سبحان الله این حادثه نخواهد بود مگر اینکه خدا مرا بگناه امجد و اسعد گرفته است و این سفر از آغاز بس نامبارک بود خازن را کار بدینجار سید و اما امجد و اسعد راگرمی آفتاب تأثیر کرد و سخت تشنه شدند چندانکه لبانشان بخشکید و جگرشان تافته شد و از تشنگی استغاثه کردند کس پناهشان نداد گفتند کاش کشته میشدیم و آسوده میگشتیم و نمیدانیم که اسب کدام سوی گریخت که خازن از پی او برفت ای کاش خازن باز میگشت و ما را میکشت که مرگ از برای ما خوشتر ازین رنجها ملک اسعد گفت ای برادر شکیبا شو که بزودی از حضرت پرورگار نجات در رسد از آنکه گریختن اسب نبود مگر این که خدا با ما عنایتی داشت و اکنون ما بجز تشنگی باکی نداریم پس اسعد با توانائی تمام بچپ و راست حرکت کرده در حال بازوانش گشوده شد و بازوان برادر نیز بگشود و شمشیر امیر خازن برداشته با برادر گفت بخدا سوگند از اینجا نخواهم رفت تا از چگونگی کار خازن آگاه شوم و سرگذشت او را بدانم پس هر دو برادر اثر خازن گرفته همی رفتند تا به نیستان برسیدند و با هم گفتند که اسب و خازن از اینجا در نگذشته اند اسعد با برادر گفت همینجا بایست تا من به نیستان اندر شده نظاره کنم ملک امجد گفت نخواهم گذاشت که تنها در نیستان شوی باید هر دو با هم بدانجا رویم اگر سلامت ماندیم هر دو بمانیم و اگر هلاک شویم هر دو هلاک شویم پس هر دو به نیستان در آمدند شیری دیدند که بخازن چیره گشته و خازن در چنگال شیر بگنجشک همی ماند ولی بتذلل و تظلم خدای همیخواند و بگریه و زاری چشم بسوی آسمان دوخته پس چون امجد این حالت بدید تیغ برگرفته روی بشیر آورده شمشیر بدو زد و او را بکشت پس امیر خازن برخاست ولی از این حادثه در شگفت مانده بود و خویشتن را در پای امجد و اسعد بیفکند و بایشان گفت ای خواجگان بخدا سوگند که کشتن شما ستمی است بزرک بر من نشاید و من شما را نخواهم کشت هر گاه دیگری خواهد شما را بکشد من جان خود را بشما فدا خواهم کرد. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و بیست و سوم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت خازن با امجد و اسعد گفت من جان خود را بشما فدا کنم پس خازن در حال برخاسته ایشان را بکنار گرفت و سبب گشودن بازوان بپرسید ایشان گفتند که تشنگی بر ما غلبه کرد پس بند از یکی خود بخود گشوده شد و دیگری را آن یکی بگشود آنگاه اثر پای تو گرفته بدینجا رسیدیم چون خازن سخن ایشان بشنید ایشان را سپاس کرد و شکر نیکوئی شان بجا آورد و با ایشان از نیستان بدر آمد چون بخارج نیستان برآمدند امجد واسعد گفتند ای امیر بر آنچه از پدر ما حکم رفته اقدام کن خازن گفت حاشا که من بشما آسیبی رسانم ولی همی خواهم که جامه شما را بر کنده جامۀ خود را بشما بپوشانم و دو شیشه از خون همین شیر پر کرده بسوی ملک باز گردم و باو بگویم که ایشان را کشتم و اما شما بشهرهای دور بروید که خدا را مملکت بسیار است و ای ملک زادگان بدانید که جدائی شما بر من سخت دشوار است خازن و ملکزادگان بگریستند و خازن جامه ایشان بر کند و جامه خویش بر ایشان بپوشانید و جامه هر یک را به بقچه گذاشت دو شیشه از خون شیر پر کرد و ملکزادگان را وداع کرده بر اسب بنشست و رو بشهر آورده همی رفت تا بنزد ملک برسید و در پیش روی ملک زمین ببوسید ملک دید که خازن را گونه متغیر گشته و او را گونه از صدمت شیر متغیر بود ملک گمان کرد از کشتن ملکزادگان متغیر است ملک را فرح روی داد و با خازن گفت کار بانجام رساندی یا نه خازن گفت آری ایملک پس بقچه ها و شیشه ها در پیش روی ملک بنهاد ملک باو گفت از ایشان چه دیدی آیا وصیت گذاردند یا نه خازن گفت ایشان را بخواسته پروردگار و فرمان شهریار شکیبا یافتم و گفتند پدر ما معذور است ما خون خود بر او حلال کردیم و گفتند که این ابیات را بر ملک بخوان :
کرا عقل باشد زبر دست شهوت | چرا زیر دستی کند هیچ زن را | |||||
عیال زن خویش باشد هر آنکس | که فرمانبر زن کند خویشتن را | |||||
ولیکن کسی را که زن شوی باشد | کجا در گذارد بگوش این سخن را |
چون ملک از خازن این سخن بشنید دیر زمانی سر بزیر افکند و دانست که ابیات فرزندانش دلالت دارد بر آنکه به ستم کشته شده اند پس از آن ملک در مکر و کید زنان بفکرت فرو رفت و بقچه ها را بگشود و جامه های فرزندانش این سو و آن سو همی گردانید و همی گریست چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و بیست و چهارم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت ملک قمر الزمان بقچه ها گشوده جامه های فرزندانش را این سو و آن سو همی گردانید و همی گریست پس چون جامه پسر کهتر ملک اسعد بگشود در جیب او ورقه ای که بخط زن خود ملکه بدور مرقوم بود دریافت و تارهای گیسوان او را برقعه پیچیده دید ورقه بگشود و بخواند و مضمون بدانست معلوم کرد که پسرش اسعد به ستم کشته شده آنگاه جامه ملک امجد بر داشته در جیب او ورقه یافت که بخط زن خود حیات النفوس نوشته بود و بتار گیسوان او بسته بودند پس ورقه بگشود و بخواند و مضمون معلوم کرده بدانست که او نیز به ستم کشته گشته پس دست به دست سود و گفت سبحان الله فرزندان خود بظلم و جور بکشتم پس از آن طپانچه بر رخسار همی زد و وا ولداه و وامصیبتاه همی گفت آنگاه فرمود که دو قبر ساخته بیت الاحزانش نامید و گفت که بر آن دو قبر نام دو پسر من بنویسید پس خود را بقبر امجد انداخته بگریست و بنالید و شکایت کرده این ابیات خواند:
ای چراغ دلم کجا رفتی | ای نشاط دلم کجا بودی | |||||
کس به گل شمس را نینداید | تو بگل شمس را بیندودی | |||||
در فراق لقای خویش مرا | صبر و غم کاستی و افزودی |
پس از آن خود را بر روی قبر ملک اسعد انداخته بگریست و بنالید و سیلاب اشک روان ساخته این ابیات برخواند:
تنم از اندهان بفرسودی | دلم از دیدگان بیالودی | |||||
پشتم از بار رنج بشکستی | رویم از خون دیده آلودی | |||||
طلعت همچو شمس خویش مرا | بنمودی و زود بربودی | |||||
من وصالت هنوز نادیده | هجر جستی زمن بدین زودی |
چون ملک ابیات بانجام رسانید از دوستان دوری گزید و در خانه ای که بیت الاحزانش نام نهاده بود گوشه نشین شد و از همه کس ببرید و از زنان و پیوندان دوری کرد و شبان روز بدوری فرزندانش همی گریست ملک قمر الزمان را کار بدینجا رسید و اما ملک امجد و ملک اسعد در کوه و هامون همی رفتند و بادیه ها همی نوردیدند و تا یکماه بیخ گیاهان و برگ درختان همیخوردند و از غدیرها آب باران همی نوشیدند تا اینکه بکوهی از یکپارچه سنگ سیاه برسیدند که سر آن کوه پدیدار نبود و در نزد آن راه بدو سو میرفت یکی از کمر کوه میرفت و آن دیگری بفر از کوه بر میشد ملکزادگان اسعد و امجد از راهی که بقله کوه بر میشد برفتند و تا پنج روز بفراز کوه برمیشدند ولی سرکوه پدیدار نبود پس ایشان عاجز شدند و مانده گشتند و از رسیدن به منتهای کوه نومید گشته باز گشتند و از راهی که در کمر کوه بود رفتند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب دویست و بیست و پنجم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت ملک امجد و ملک اسعد چون از راه کمر کوه روان شدند و آن روز را تا هنگام شام برفتند ملک اسعد برنجید و پای رفتارش نماند با برادر خود گفت ای برادر مرا طاقت راه رفتن نماند برادرش گفت ای اسعد همت بگمار و دل قوی دار شاید که خدا اندوه از ما ببرد پس ایشان پاسی از شب رفتند تا اینکه ملک اسعد چنان مانده شد که قدم برداشتن نتوانست و گفت ای برادر مرا قدرت رفتار نمانده این بگفت و بر زمین بیفتاد و بگریست پس ملک امجد برادر را برداشته همی برد و ساعتی راه میرفت و ساعتی از بهر آسایش می نشست تا اینکه صبح بدمید و هر دو برادر بفراز کوه بر شدند در آنجا چشمه و درخت نار بدیدند در کنار چشمه بنشستند و آب بنوشیدند و از آن نار بخوردند و تا عصر بخفتند هنگام عصر برخاسته اراده رفتن نمودند ملک اسعد را قدرت رفتار نشد و پاهای او آماس کرده بود پس سه روز در آنجا بماندند و خوب بر آسودند پس از آن چندروزی در کوه همی رفتند و از تشنگی برنج اندر بودند که ناگاه از دور شهری پدیدار شد. فرحناک گشتند و با یکدیگر برفتند تا بر آن شهر نزدیک شدند و از رسیدن بدانجا شکر خدا بجا آوردند و ملک امجد با ملک اسعد گفت ای برادر تو در همین جا بنشین که من بشهر رفته اوضاع شهر مشاهده کنم و احوال مردمانش باز پرسم تا بدانیم که بکجا هستیم و چه قدر راه بریده ایم ای برادر اگر ما از کمر کوه نمی آمدیم در یک سال بدین شهر نمی رسیدیم اکنون حمد خدارا که سلامت هستیم پس ملک اسعد گفت ای برادر بشهر جز من کس نیاید برود از آنکه من فدای تو هستم و اگر تو مرا بدینجا گذاشته بروی و از من غایب شوی من از بهر تو غریق فکرت مانده بحیرت اندر خواهم بود و بدوری تو شکیبایی نخواهم داشت ملک امجد گفت برو ولی دیر مکن و زود بازگرد پس اسعد چند دینار برداشته از کوه بزیر آمد و امجد بانتظار او برنشست و او همی رفت تا بشهر در آمد و در کوچه های شهر همیگشت که در راه بمردی سالخورده برخورد که ریش او فرو آویخته و از سینه بگذشته و عصائی در دست داشت و جامه فاخر پوشیده و دستارچه سرخ بر سر نهاده بود چون ملک اسعد او را بدید از لباس و هیئت او در عجب شد پیش رفته او را سلام کرد و گفت ایخواجه راه بازار کدام است چون شیخ این بشنید با جبین گشاده باو گفت ای فرزند گویا غریب هستی اسعد گفت آری ای خواجه غریب هستم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و بیست و ششم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت اسعد بآن شیخ گفت آری خواجه غریب هستم شیخ باو گفت ای فرزند شهر ما از قدم تو مبارک گشت بازگو که از بازار چه خواهی خرید اسعد گفت ای عم مرا برادری است که در دامنه کوهش گذاشته ام و ما از بلاد دور آمده ایم سه ماهست که سفر همی کردیم و کوه و هامون همی نوردیم چون بدینشهر نزدیک شدیم من بدینجا آمدم که خوردنی بخرم و بسوی برادر بازگردم شیخ گفت ای فرزند بدان که من ولیمه ساخته ام و در نزد من مهمانان بسیار هستند و طعامهای نیکو از بهر آنها مهیا کرده و در آنجا هر چه دل بخواهد و دیده لذت ببرد حاضر آورده همی خواهم که تو نیز با من بدان مکان قدم رنجه داری و آنچه خواهی ترا بدهم و قیمت از تو نستانم و ترا از اوضاع شهر و حالت مردمانش آگاه کنم ای فرزند حمد خدای را که جز من کس با تو ملاقات نکرد اسعد گفت هر آنچه شایسته خود میدانی بکن ولی بشتاب که برادرم بانتظار من نشسته و خاطرش از بهر من در تشویش است پس شیخ دست اسعد بگرفت و او را بکوچه تنک بازگردانید و بر روی او تبسم میکرد و می گفت منت خدای را که ترا از مردم این شهر نجات داد پس شیخ ملک اسعد را همیبرد تا بخانه وسیعش در آورد و آن خانه را ساحتی بود که در آن ساحت چهل تن مرد پیر سالخوره حلقه زده و نشسته بودند و درمیان حلقه آتشی افروخته داشتند و آن مشایخ بگرد آتش نشسته عبادت می کردند و بر آن آتش سجده میبردند چون ملک اسعد ایشان را بدید هنوز از کارشان آگاه نگشته تنش بلرزید و دلش بطپید پس آن شیخ که اسعد را آورده بود با مشایخ دیگر گفت ای پرستندگان آتش از برای شما چاشتی مبارک آورده ام آنگاه بانک زد یا غضبان در حال غلامی سیاه با روی در هم کشیده و دماغ بلند و قد خمیده و صورت مهیب بدرآمد شیخ باو گفت که این پسر را بازوان محکم ببند و بسردابه اندر کن و فلانه کنیزک را بگو که شبانه روز به آزردن او مشغول شود پس آن غلامک اسعد را گرفته بسردابه اش برد و بکنیزک بسپرد کنیزک به آزردن او مشغول گشت و بامدادان قرصه و شامگاهان قرصه دیگر میداد و کوزه آب شور وقت چاشت و کوزه دیگر وقت شام باو میداد و مشایخ با همدیگر میگفتند که چون عید آتش پرستان در رسد او را درین کوه بکشیم و بر آتشش بگذاریم و اما ملک اسعد پس کنیزک نزد او آمده او را با تازیانه چندان بزد که خون از تن او برفت و بیخود گشت پس از آن کنیزک قرصی نان و آب شور بنزد او گذاشته رفت و اسعد نیمه شب بخود آمد خورا بقید اندر بدید و تنش را مجروح و فکار یافته ملول شد و عزت و نیک بختی و بزرگی سلطنت خود را بخاطر آورده بگریست چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب دویست و بیست و هفتم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت چون ملک اسعد از ایام عزت و نیک بختی و بزرگی یاد کرد بگریست و آواز بناله بلند کرده این ابیات برخواند:
گردون چه خواهد از من سرگشتۀ ضعیف | گیتی چه خواهد از من در ماندۀ گدای | |||||
رای محنت ارنه کوه شدی ساعتی برو | ای دولت ارنه باد شدی لحطه ای بپای | |||||
ای دیده سعادت تاریک شو مبین | ای مادر امید سترون شو و مزای |
چون ابیات بانجام رسانید دست دراز کرده بنزدیک سر خود قرصه و کوزه آب شور یافت از قرصه کمکی بخورد و از آب اندکی بنوشید و تا بامداد پیوسته از اذیت کیک و شپش و پشه بیدار بود چون روز بر آمد کنیزک بسردابه اندر شد و جامه از تن ملک اسعد برکند ولی جامه بخون آلوده بر تن او چسبیده بود و پوستش با پیراهن بدر آمد و اسعد فریاد بزد و بنالید و گفت ای پروردگار من اگر رضای تو در اینست محنت برمن افزون کن و ای خدای من تو از ستم کار من غافل نیستی پس از آن ناله کرد و آه بر کشید و این دو بیت بر خواند :
ای رهانیده خلق را ز بلا | زین بلا بنده را تو باز رهان | |||||
که دلم تنگ و طبع مظلم کرد | تنگی بند و ظلمت زندان |
چون ابیات بانجام رسانید کنیزک بشکنجه او مشغول شد و او را همی زد و در زنجیر مقید بود تا از خود برفت و کنیزک قرصه و کوزه آب شور بدانجا انداخت و از نزد او بدر آمد و او را تنها بگذاشت و او محزون نشسته خون از تنش همی رفت پس برادر خود رابخاطر آورد و از عزتی که داشت یاد کرد: چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب دویست و بیست و هشتم برآمد
گفت ایملک جوانبخت اسعد برادر خود را بخاطر آورده و از عزت روزهای گذشته یاد کرده بنالید و بگریست و شکایت روزگار کرده این ابیات بر خواند
حوادث زمن نگسلد ز آنکه هست | یکی را سر اندر دم دیگری | |||||
مرا چرخ بد شربت تلخ داد | که ننهادم اندر دهان شکری | |||||
ز خارم اگر بالشی می نهند | بسا شب که کردم ز گل بستری | |||||
زمانه ندارد به از من پسر | نهانم چه دارد چو بد دختری | |||||
تنم را نه رنگی و نه جنبشی | بود در وجود این چنین پیکری |
چون اسعد ابیات بانجام رسانید بسیار بگریست و بنالید جدائی برادر را بخاطر آورده محزون و اندوهناک بود اسعد را کار بدینگونه شد و اما برادرش ملک امجد تا نصف النهار بانتظار برادر در دامنه کوه بنشست ملک اسعد بسوی او باز نگشت ملک امجد را خاطر پریشان شد و بتشویش اندر افتاد و اندوه جدائی بر او چیره گشته آب از دیده روان ساخت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب دویست و بیست و هشتم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت اندوه جدائی اسعد بر ملک امجد چیره شد آب از دیده فروریخت و فریاد واحسرتا بر آورد پس از آن از کوه بزیر آمد و آب از دیده بر رخسارش روان بود و همی رفت تا بشهر در آمد و بشهر اندر همی گشت تا ببازار برسید و از نام شهر و از مردمان جویان شد گفتند این شهر را شهر مجوس گویند و مردمان اینجا آتش همی پرستند و خدا را نشناسند پس از شهر آبنوس بپرسید گفتند مسافت میانه او و اینجا از بادیه یکسال و از دریا شش ماهست و پادشاه آنجا را ملک آرمانوس گویند که در این اوقات ملک زاده داماد خود گرفته بجای خود بر تخت سلطنتش نشانده و آن ملکزاده را نام قمر الزمان است چون ملک امجد نام پدر بشنید فریاد زد و بنالید و بگریست و نمی دانست که کدام سوی برود و از بهر خوردن چیزی خریده بود بجای خلوت برفت که خوردنی بخورد پس در آنجا بنشست و خواست که خوردنی بخورد برادر را یاد کرده بگریست و نخورده برخاسته در شهر همی رفت تا اثر برادر پدید آورد و خبر او را معلوم کند پس مردی خیاط مسلمان را در دکه بدید در پهلوی او نشسته قصۀ خود را بر او بیان کرد خیاط باو گفت اگر برادرت دست هر کدام از مجوس گرفتار شود بسی دشوار است که او را دگر بار ببینی امید هست که پروردگار میانه تو و او را جمع آورد پس از آن خیاط گفت ای برادر آیا رغبت داری که در منزل من جای بگیری امجد گفت آری بسی مایل هستم خیاط فرحناک شد و او را در نزد خود جای داد و شبانه روز او را دلداری میکرد و بشکیبائیش میفرمود و صنعت خیاطیش همی آموخت تا اینکه خیاطت بیاموخت پس از آن روزی بکنار دریا رفت و جامۀ خویشتن بشست و به گرمابه در آمد چون از گرمابه بیرون شد جامه پاک بپوشید و از بهر تفرج در شهر همی گشت که در میان راه به زنی خوبروی فرشته خوی سرو قد برسید آن زن چون امجد را بدید نقاب از رخ برکشید و با چشم و ابرو غمزه ها همی کرد و این ابیات همی خواند
آن روی بین که حسن بپوشیده ماه را | آن دام زلف و دانه خال سیاه را | |||||
گر صورتی چنین بقیامت در آورند | عاشق هزار عذر بگوید گناه را | |||||
یوسف شنیده که بچاهی اسیر ماند | این یوسفیست بر زنخ آورده چاه را |
چون امجد ابیات از آن زن زهره جبین بشنید بنشاط و طرب اندر شد و مهرش بدو بجنبید و فریفته غنج و دلال و شیفته زلف و خال او گشته بسوی او اشارت کرده این ابیات بر خواند
گر ماه من بر افکند از رخ نقاب را | برقع فرو هلد بجمال آفتاب را | |||||
گوئی دو چشم جادوی عابد فریب او | بر چشم من بسحر ببستند خواب را | |||||
اول نظر برفت ز دستم عنان عقل | آنرا که عقل رفت چه داند صواب را |
چون آن حور نژاد ابیات از امجد بشنید آه درد ناک کشیده بسوی امجد اشارت کرد و این ابیات برخواند
این چه رفتار است کارامیدن از من میبری | عقلم از سر میربائی هوشم از تن میبری | |||||
باغ لاله ستان چه باشد آستینی برفشان | باغبان را گو بیا گر گل بدامن میبری |
دروازه بیرونم نمیبردند خلق | با تو می آیم گرم در چشم سوزن میبری |
ملک امجد چون ابیات از او بشنید گفت آیا تو بنزد من آئی یا من بنزد تو بیایم ماه روی از شرم لب ببست و ساعتی سر در پیش افکنده از آن سر بر کرده کلام پروردگار برخواند الرجال قوامون علی النساء بما فضل الله بعضهم علی بعض ملک امجد از تلاوت اشارت بدانست . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب دویست و سی ام برآمد
گفت ایملک جوانبخت ملک امجد از اشارت ماهرو دانست که قصد ماهرو اینست که ملک امجد بهر جا رود او نیز با ملک امجد برود و اما ملک امجد شرم داشت از اینکه او را بمنزل خیاط که امجد را جای داده بود ببرد پس ملک امجد پیش افتاده برفت و ماه منظره نیز براثر اوروان بود و از کوئی بکوئی و از محلتی بمحلتی همی رفتند تا اینکه پریزاد مانده گشت و آزرده شد و بملک امجد گفت ترا خانه در کدامین محلتست ملک امجد گفت خانه من در همین نزدیکی است اندکی مانده که بدانجا برسیم پس از آن بکوچه دیگر در آمدند و همی رفتند تا بآخر کوچه بر سیدند ملک امجد دید که از آن کوی راه بدر نمیرود و بن بست است گفت لا حول ولا قوت الا بالله العلی العظیم آنگاه نظر بچپ و راست کرده در همان کوی دری دید بس بزرگ و این سوی و آن سوی در دو مصطبه داشت ولیکن در بسته بود پس امجد در یکی از مصطبه ها بنشست و زهره جبین بمصطبه قرار گرفت و با ملک امجد گفت ای خواجه در انتظار کیستی ملک امجد دیر زمانی سر در پیش افکنده سخن نگفت پس از آن سر بر کرده گفت چشم براه غلامک خویش ام که کلید در با اوست و من باو گفته بودم که پیش از آمدن من از گرمابه طعام و مدام حاضر آورد اکنون خواهد آمد پس ملک امجد با خود میگفت بسا هست که چون وقت دیر شود ماه روی برود و من در اینجا بمانم الفرض ملک امجد بحیرت اندر بود چون وقت دیر شد ماهرو گفت ای خواجه غلامک نیامد و ما بکوچه اندر نشسته ایم پس برخاسته سنگی بگرفت و بر قفل بزد ملک امجد گفت ای خاتون شتاب مکن که اکنون غلامک خواهد آمد آن دلارام سخن ملک امجد ننیوشید و سنگ بر قفل همی زد تا اینکه قفل بشکست و در بگشود ملک امجد گفت از بهر چه قفل بشکستی دخترک گفت حادثه ای رو نداده مگر این خانه از آن تو نبود ملک امجد گفت خانه خانۀ منست ولیکن حاجت بدر شکستن نبود پس دخترک بخانه اندر شد و امجد حیران ایستاده و از خداوند خانه بیم داشت و نمی دانست که چه بایدش کرد پس دخترک گفت ای خواجه چرا بدرون خانه نمیآئی امجد گفت سمعاً وطاعة ولی غلامک دیر کرد و نمی دانم که آن چیزها که بدو گفته ام مهیا کرده است یا نه این بگفت و در غایت اندوه و بیم بخانه در آمد دید خانه ای است نیکو و چهار غرفه رو برو در آنجا هست و فرشهای حریر و دیبا بغرفها گسترده اند و در میان خانه حوضی است هشت گوشه که به نگین های گرانبها اطراف آنر مرصع ساخته اند و در چهار سوی حوض همه گونه میوه ها و ریاحین و ظروف شراب فرو چیده اند و در آنجا شمعدانها گذاشته و کرسیها نشانده اند چون امجد آنها را بدید در کار خود حیران شد و با خود گفت کشته خواهم شد انالله وانا الیه راجعون و اما دخترک چون مکان بدانسان بدید بی اندازه فرحناک شد و گفت ای خواجه بخدا سوگند که غلامک تو در تهیۀ منزل کوتاهی نکرده از آنکه مکان را طرب انگیز کرده و طعام پخته و میوه و شراب حاضر آورده و ما در بهترین وقت رسیده ایم ملک امجد بدو التفات نکرد و از خداوند خانه بهراس اندر بود دخترک گفت ای خواجه ترا چه میشود که بدینسان ایستاده پس پیش آمده از ملک امجد بوسه بربود و باو گفت ای خواجه اگر جز من دیگری را وعده داده ای غمین مباش که میان بخدمت ببندم پس امجد از غایت خشم بخندید آنگاه بغرفه در آمده بنشست و دخترک در پهلوی او بنشسته ملاعبت میکرد و میخندید ولی ملک امجد ملول و روی در هم کشیده نشسته بود و هر ساعت هزار مالیخولیا میکرد و میگفت خداوند این منزل الحال میرسد من باو چه عذر گویم و او مرا به یقین خواهد کشت پس از آن دخترک بر خاست و آستین بر زد و سفره بگسترد و خوردنی گذاشته همی خورد و با ملک گفت ای خواجه بخور ملک امجد پیش رفته همی خورد ولی خوردنی بر او گوارا نبود و چشم بسوی دهلیز داشت چون دختر سیر شد سفره بر چیده طبق میوه پیش آورد و ابریق می در میان نهاد آنگاه قدحی بپیمود و بملک امجد بداد ملک امجد بگرفت و با خود گفت اگر خداوند خانه بیاید و مرا ببیند با من چه خواهد کرد و من چه خواهم گفت الغرض قدح اندر کف گرفته دیده بر در خانه دوخته بود که ناگاه خداوند خانه بیامد و او امیر آخور ملک بود و این خانه از بهر عیش و نوش ترتیب داده بود و با هر کس که میخواست در آنجا خلوت میکرد و آن روز از پی معشوقی که داشت فرستاده و خانه از بهر او مهیا کرده بود و او بهادر نام داشت و مردی بود سخی و بخشنده و خداوند جود و احسان چون بنزدیک رسید: چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و سی و یکم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت چون خداوند خانه بنزدیک رسید در خانه را گشوده یافت اندک اندک بیامد و سر پیش آورد ملک امجد را دید با دختر نشسته طبق میوه و آلت شراب در پیش نهاده اند و همان وقت ملک امجد را قدح در کف و چشم بر در بود چون چشمش بچشم خداوند خانه بیفتاد گونه اش زرد شد و دست او بلرزید چون بهادر میر آخور دید که گونه امجد زرد شد و حالتش دگر گون گشت انگشت بر دهان نهاده بدو اشارت کرد که خاموش باش و بنزد من بیا پس امجد قدح بر زمین گذاشت و بر خاسته بسوی بهادر روان شد دخترک پرسید بکجا میروی ملک امجد سر بجنبانید و باشارت گفت که به آب خانه میروم پس پای برهنه بدهلیز بیامد چون بهادر را بدید دانست که او خداوند خانه است بنزد او بشتافت و دست او را بوسه داد پس از آن گفت ای خواجه پیش از آنکه مرا بیازاری ترا بخدا سوگند میدهم حدیث مرا بشنو پس قصه خود را از آغاز تا انجام باز گفت و بنمود که باختیار خود بخانه در نیامده و قفل را دخترک شکسته و در گشوده است چون بهادر سخن ملک امجد بشنید و دانست که او ملکزاده است بر او رحمت آورد پس از آن به امجد گفت سخن من گوش گیر و آنچه من گویم بپذیر که تو در امان من هستی و اگر مخالفت کنی ترا بکشم امجد گفت بهر چه خواهی فرمان ده که هر گز مخالفت نخواهم کرد که من از آزاد کردگان تو هستم بهادر گفت بخانه اندر شو و در جایی که نشسته بودی آسوده بنشین من نیز داخل خانه میشوم و مرا نام بهادر است چون من بخانه در آیم تو مرا دشنام ده و بگو که سبب دیر کردن تا این وقت چه بود و عذر مرا نپذیر بلکه بر خاسته مرا بزن و اگر بمن مهربانی کنی ترا بکشم پس اکنون بخانه اندر شو و بعیش و نوش بگرای و آنچه که از من خواهی در حال حاضر آورم و امشب را بدانسان که دلت خواهد بروز بیاور و چون فردا شود بهرجا که خواهی رو از آنکه تو غریبی و من غریبان را دوست دارم و گرامی داشتنشان فرض دانم پس امجد دست او را بوسه داده بخلوت باز گشت در حالتی که گونه زردش سرخ گشته بود پس نخستین قدم که بخانه گذاشت با جبین گشاده و تبسم کنان با دختر ماهروی گفت امشب مبارک شبی است که تو بمنزل من قدم رنجه داشتی دخترک گفت عجب است از تو اینکه جبین بگشادی و مرا بنواختی امجد گفت ای خاتون بخدا سوگند که مرا گمان این بود که مملوک من بهادر عقدهای گوهر مرا که هر یک با هزار دینار برابر بودند دزدیده است و من بدان سبب بفکرت و حیرت اندر بودم چون اکنون برخاستم و از عقدها تفتیش کرده آنها را در جای خود یافتم آسوده شدم و انبساط روی داد ولی نمیدانم سبب دیر کردن بهادر تا این وقت چیست و من آزردن او را ناچار هستم پس دخترک از سخن امجد راحت یافت و خاطرش آسوده شد و بملاعبت و منادمت و باده گساری مشغول گشتند و پیوسته در عیش و نوش بودند تا هنگام شام شد و بهادر در آمد ولی جامه بدل کرده و جامه مملوکانه در برداشت پس بهادر سلام داد و زمین ببوسید و دست بسته مانند گناه کاران سر برزمین افکند امجد بچشم غضب بدو نگاه کرد و باو گفت ای پلید ترین مملوکان سبب دیر کردنت چه بود بهادر گفت ای خواجه بشستن جامه مشغول بودم و ندانستم که تو در خانه هستی از آنکه وعده تو با من هنگام شام بود نه وقت چاشت پس امجد بانگ بر او زده گفت ای پلید دروغ همی گوئی آنگاه بر خاسته بهادر را بزمین انداخت و چوبی را گرفته نرم نرمش همی زد که دخترک بر خاسته از دست امجد بگرفت و بهادر را سخت همی زد و چندانش بزد که خون از تن بهادر همی رفت و بهادر استغاثه میکرد و دندان میسود و امجد بانگ بدختر میزد و میگفت چنین نکن دختر میگفت بگذار تا خشم من فرو نشیند و انتقام از او بکشم که او امروز عیش بر من منقص کرده پس امجد چوب از دست دختر بربود و بینداخت آنگاه بهادر بر خاسته سرشک از دیده پاک کرد و ساعتی در خدمت بایستاد پس از آن قندیلها و شمعها روشن کرد و هر وقت بهادر بخانه اندر میشد و از خانه بیرون میرفت دخترک او را دشنام میداد و نفرین میکرد امجد بدخترک خشم میآورد و میگفت که غلام من بدین چیزها عادت ندارد پس امجد با دختر بلهو و لعب و خوردن و نوشیدن مشغول بودند و بهادر بخدمت ایستاده بود تا اینکه شب از نیمه گذشت و بهادر از خدمت مانده شد و در میان ساحت افتاده بخفت و نفیر خواب بلند کرد چون دخترک از نشته باده سرمست شد و خردش بزیان رفت بامجد گفت بر خیز و باین شمشیر که بدیوار آویخته این غلام را بکش و اگر نکشی کاری کنم که خود هلاک شوی امجد گفت در کشتن مملوک من چه بخاطر تو رسیده دختر گفت بی کشتن او عیش بر من حرام است و اگر تو بر نخیزی و او را نکشی من خواهمش کشت امجد گفت بخدا سوگندت میدهم که چنین کاری مکن دختر گفت ناچار این کار باید بشود پس دخترک تیغ گرفته از غلاف بر کشید و خواست تا که بهادر را بکشد امجد با خود گفت که اینمرد با من نیکوئی کرده و سر ما بپوشید و از روی احسان خود را مملوک شمرد ما چگونه این را بکشتن پاداش دهیم هرگز این کار نخواهم کرد پس بدخترک گفت چون از کشتن او گزیر نیست من بکشتن غلام خود سزاوارترم آنگاه شمشیر از دست دخترک بگرفت و تیغ بگردن او بزد در حال سر دخترک از تن بپرید و بر روی بهادر بیفتاد و بیدار گشته بنشست و چشم گشوده امجد را دید ایستاده و شمشیر خون آلود در دست دارد چون بدخترک نگاه کرد دید که او مقتول است از امجد ماجری بپرسید امجد حدیث دخترک باز گفت و بهادر را آگاه کرد که او میخواست ترا بکشد و سخن مرا نپذیرفت پس بهادر برخاسته جبین امجد را بوسیده و گفت ای خواجه کاش برو بخشوده بودی اکنون که حادثه روی داده باشد او را پیش از دمیدن صبح بیرون کنم پس بهادر برخاسته دخترک را به عبا درپیچید و بجوال اندر بنهاد و خود برداشت و به امجد گفت تو غریبی و راه بجایی نداری در همینجا بنشین و تا هنگام بر آمدن آفتاب بانتظار من باش گر من باز گشتم با تو نیکوئیها کنم و در پدید آوردن برادرت کوشش ها بجا آرم واگر آفتاب برآید و من بسوی تو بازنگردم بدانکه من کشته گشته ام و این خانه با آنچه دروست از آن تو پس بهادر جوال بدوش گرفته از خانه بیرون شد و از کوچه و بازار همیرفت و قصد در یا کرده بود که او را بدریا در اندازد چون بدریا نزدیک شد شحنه و سرهنگان بدو گرد آمدند و چون او را بشناختند در عجب شدند پس از آن جوال بگشودند کشته در آن بدیدند آنگاه بهادر را گرفتند و در زنجیر تا بامداد نگاه داشتند چون بامداد شد او را با همان جوال که کشته در آن بود بنزد ملک بیاوردند چون ملک آنحالت بدید بسی خشمگین شد و به بهادر گفت وای بر تو مگر تو همیشه بدینسان مردمان کشته بدریا افکنده و مال ایشانرا گرفته ای بهادر سر خجلت در پیش افکند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و سی و دوم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت بهادر در پیشگاه ملک سر در پیش افکند ملک باو بانک زد و گفت کشنده این دختر کیست گفت ای پادشاه منش کشته ام پس ملک در خشم شد و بکشتنش فرمود و در حال سیاف بدو آویخت و شحنه منادی را گفت بتفرج بهادر میرآخور ندا در دهد و بهادر را در کوچه و بازار بگردانند الغرض بهادر را کار بدینجا رسید اما ملک امجد چون دید که روز برآمد و آفتاب بلند شد و بهادر باز نگشت گفت لاحول ولاقوة إلا بالله کاش میدانستم به آن بیچاره چه رسیده و سر در گریبان فکرت داشت که ناگاه آواز منادی بشنید که بتخرج بهادر ندا همیداد که او را هنگام ظهر بدار خواهند کشید چون این ندا بگوش امجد رسید گریان شد و گفت آن جوانمرد از برای من خود را بکشتن داده است و حال آنکه دخترک را من کشته ام بخدا سوگند که این کار ناشدنی است پس در حال از خانه بیرون آمده در ببست و در میان شهر همی رفت تا بنزد بهادر رسیده و در پیش روی سرهنگ شحنه بایستاد و گفت ای خواجه بهادر را مکش که از این گناه بریست بخدا سوگند که دخترک را جز من کسی نکشته شحنه چون این بشنید او را با بهادر گرفته بآستان ملک برده و آنچه از ملک امجد شنیده بود با ملک باز گفت ملک نظری بسوی امجد انداخته باو گفت این دخترک را تو کشته ای امجد گفت آری منش کشته ام ملک گفت سبب این حادثه حدیث کن و سخن براستی بگو امجد گفت ای ملک بدانکه سرگذشت من عجیب و کار من غریب است پس از آن حکایت باز گفت و آنچه که بر او و بردارش رفته بود از آغاز تا انجام بیان کرد ملک را عجب آمد و در شگفت ماند و باو گفت من دانستم که تو معذوری و لکن ای پسر آیا میل داری که وزیر من شوی امجد گفت سمعاً و طاعة پس ملک او را و بهادر را خلعت بداد و از برای او خانه شایسته درخور عطا فرمود و خادمان و ظروف و فروش و سایر آلات و مایحتاج از بهر او ترتیب داد و فرمود که برادر أو ملک اسعد را جستجو کنند پس امجد در مسند وزارت بنشست و بعدالت حکمرانی کرد و بعزل و نصب پرداخت و از بهر برادش اسعد منادی بکوچه های شهر بینداخت روزی چند منادی در کوچه و بازار ندا در داد و از اسعد خبری و اثری پدید نشد امجد را کار بدینجا رسید اما ملک اسعد را مجوس تا یکسال شب و روز اشکنجه میکرد تا اینکه عید مجوس نزدیک شد بهرام مجوس سفر را بسیجیده و کشتی مهیا کرد . چون قصه بدین جا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و سی و سوم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت بهرام مجوس سفر را مهیا شد و کشتی از برای خود آماده کرد آنگاه اسعد را بصندوق اندر بنهادند و صندوق محکم کرده بکشتی در آورد از قضا در آن ساعت که بهرام مجوس صندوق را بکشتی در آورد ملک امجد در منظره قصر خود نشسته تفرج دریا میکرد و بآن چیزها که بکشتی در میآوردند نظر میکرد پس دلش بگرفت و خاطرش پریشان شد غلامان را فرمود که اسب حاضر آوردند و با جمعی سوار گشته بسوی دریا روان شد و نزدیک کشتی مجوس بایستاد و خادمان را فرمود که بکشتی در آیند و جستجو کنند شاید که اسعد در آنجا باشد خادمان بکشتی اندر شدند و جستجو کرده چیزی نیافتند بیرون آمده امجد را آگاه کردند پس امجد سوار گشته بسوی خانه بازگشت چون بقصر درآمد دلش بگرفت و این سوی و آن سوی خانه نظر میکرد بدیوار خانه این دو بیت نوشته یافت
یارب سببی ساز که یارم بسلامت | بازآید و برهاندم از چنک ملامت | |||||
خاک ره آن یار سفر کرده بیارید | تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت |
چون امجد دوبیتی برخواند یاد برادر کرده بگریست او را کار بدینگونه شد و اما بهرام مجوس بکشتی درآمد بانگ بر ملاحان زد که بادبان بگشایند پس ایشان بشتاب هر چه تمامتر بادبان بگشودند کشتی روان شد و شب و روز همی رفتند ولی هر روزی یکدفعه اسعد را از صندوق بدر آورده اندکی نان و آبش میدادند تا اینکه بکوه آتش نزدیک شدند بادی مخالف بر ایشان بوزید و کشتی را از راه بدر برد و از بیراهه کشتی روان شد تا این که به شهری که در کنار دریا بنا نهاده بودند رسید و آنشهر قعله ای داشت که منظره های او بدریا همی نگریست بزرک آنشهر زنی بود ملکه مرجانه نام داشت رئیس کشتی با بهرام مجوس گفت ای خواجه ما راه گم کرده ایم و ناچار باید بدین شهر فرود آئیم و راحت کنیم پس از آن هر چه خدا بخواهد روی خواهد داد بهرام گفت رای تو رائیست صواب رئیس گفت اگر ملکه این شهر حال ما پرسد چه جواب گوئیم بهرام گفت این مسلمان را که در نزد من است جامه مملوکانش در بر کنیم و با خودمانش بیرون بریم چون ملکه او را ببیند گمان کند که او مملوکست و من با ملکه بگویم که من بازرگانی هستم که بندگان بخرم و بفروشم و در نزد من ممالیک بسیار بودند همه را فروختم جز این بنده دیگر نمانده پس رئیس گفت این سخن سخنی است نیکو آنگاه بادبان برچیدند و میخها گرفته و طناب ها ببستند کشتی بایستاد در حال ملکه مرجانه با لشگر خود بسوی کشتی باز آمدند و بر کشتی بایستادند پس ملکه رئیس را بخواست رئیس بیرون آمده در پیش روی ملکه زمین ببوسید ملکه گفت در این کشتی چه داری و یاران تو کیستند رئیس گفت ای ملکه جهان با من مردی است بازرگان که بندگان همی فروشد ملکه گفت نزد منش بیاور در حال بهرام از کشتی بدرآمد و اسعد بهیئت بندگان از پی او همی آمد تا به نزد ملکه برسید و در پیش روی ملکه زمین را بوسه داد ملکه باو گفت شغل تو چیست بهرام گفت بازرگان بندگان هستم ملکه نظر به اسعد انداخته گمان کرد که او بنده است با و گفت نام تو چیست گلوی اسعد از گریه بگرفت و گفت که مرا نام اسعد است ملکه گفت خط توانی نوشت گفت آری توانم پس ملکه قلم و دوات وقرطاس بدو داده گفت چیزی بنویس تا ببینم اسعد این دو بیت نوشت
نه جا بسایۀ شاخی نه پا بحلقه دامی | نه پرشکسته بسنگی نه بر نشسته به بامی | |||||
ندانم این چه غرور است در دیار نکوئی | که خواجگان به نگاهی نمیخرند غلامی |
چون ملکه ورقه بدید بدو رحمت آورده و بهرام را گفت که این بنده را بمن فروش بهرام گفت ای ملکه من او را نیارم فروخت که همه بندگان فروخته این را از بهر خودنگاه داشته ام ملکه مرجانه گفت ناچار این را از تو بگیرم یا بفروشی یا به منش ببخشی بهرام گفت نفروشم و نبخشم ملکه چون این بشنید اسعد را گرفته با خود بقلعه بازگشت و کس پیش بهرام فرستاده پیغام داد که اگر نه امشب از بلاد من بروی همه مال از تو بگیرم و کشتی ترا بشکنم چون پیغام به بهرام رسید ملول شد و گفت این سفری بس نامبارک بود پس از آن برخاسته آماده بازگشت شد و آنچه ضرور بود مهیا کرده بانتظار آمدن شب بنشست و با ملاحان گفت که تدارک خود ببینید و آب و توشه بردارید که آخر شب روان خواهیم شد پس ملاحان بتهیه ضروریات پرداختند الغرض بهرام را کار بدینگونه شد و اما ملکه مرجانه اسعد را گرفته بفراز قلعه برد و منظره های رو بدریا را بگشود و کنیزکان را فرمود که طعام حاضر آوردند ملکه با اسعد طعام خوردند پس از آن فرمود که شراب حاضر آوردند . چون قصه بدین جا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و سی و چهارم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت ملکه مرجانه کنیزکان را فرمود شراب حاضر آوردند و با اسعد بباده گساری مشغول شد و محبت اسد در دل ملکه جای گرفت و قدح باسعد همی پیمود تا این که اسعد را عقل برفت و از بهر قضای حاجت فرود آمده دری یافت گشوده از آن در داخل شد و همی رفت تا بیاغی بزرگ برسید که همه میوه ها و گل ها در آن باغ بود پس اسعد در زیر درخت بنشست و حاجت قضا کرده برخاست و بسوی حوضی که در میان باغ بود درآمد در کنار حوض بیفتاد و بخفت تا اینکه شب در آمد و اما بهرام مجوس چون شب در آمد بر ملاحان زد که بشتابید که روان شویم ملاحان گفتند سمعا وطاعة ولی اندک مهلت ده تا مشکها پر کنیم آنگاه بادبان بگشائیم پس از آن ملاحان مشک ها برداشته بکنار قلعه آمدند و همی گشتند جز دیوارهای باغ جایی که بقلعه در آیند نیافتند بدیوار باغ آویخته بباغ آمدند و راهی را که بکنار حوض همی رسید بگرفتند و بیامدند چون بحوض برسیدند اسعد را در آنجا افتاده دیدند چون بشناختندش فرحناک شدند و مشک ها پر از آب کردند و اسعد را نیز برداشته و از دیوار گذشته بشتاب هر چه فزونتر بنزد بهرامش برسانیدند و او را بشارت دادند که اسیرت را که ملکه مرجانه بزور از تو گرفته بود در کنار حوضش گرفته آوردیم پس اسعد را به پیش روی بهرام مجوس بیفکندند چون بهرام او را بدید از فرح دلش پردیدن گرفت و بنشاط اندر شد و ایشان را خلعت بخشود و امر کرد که بادبان بسرعت بگشایند پس ملاحان بادبان بر افراشتند و بسوی کوه آتش روان شدند و تا صبحگاهان همی رفتند ایشان را کار بدینگونه شد و اما ملکه مرجانه چون اسعد از نزد او فرود آمد ساعتی بانتظار او بنشست و اسعد بازنگشت و آنگاه ملکه برخاسته او را تفتیش کرده پدیدش نیاورد پس شمعی روشن کرده کنیزکان را فرمود که اسعد را جستجو کنند و خود نیز فرود آمده در باغ را گشوده یافت دانست که اسعد بباغ در آمده پس ملکه بباغ اندر شده کفش اسعد را در کنار حوض بدید پس همه باغ را بگشتند اثری پدید نیامد و تا هنگام بامداد در باغ و کنار باغ بگشتند پس از آن ملکه حال کشتی جویان شد گفتند سه یک از شب نرفته بود که کشتی برفت پس ملکه دانست که اسعد را ایشان گرفته برده اند این کار بدو دشوار و ناهموار آمد و خشمگین گشت و فرمود در حال ده کشتی ترتیب دادند و خود نیز جنگ را آماده گشته بیکی از آن ده کشتی بنشست و سپاهیان نیز بکشتی در آمدند و بادبانها افراشته روان گشتند او با ملاحان کشتی گفت هر وقت بکشتی مجوس برسید خلعت و مال بشما خواهم داد و اگر نرسید خواهمتان کشت ملاحان را بیم غالب آمد و امیدواری بوعده ملکه داشتند آن روز و آن شب و روز دوم و سیم کشتیها براندند و روز چهارم کشتی بهرام مجوس نمایان شد و هنوز روز بآخر نرسیده بود که کشتیهای ملکه مرجانه کشتی بهرام مجوس را احاطه کرده و آن ساعت بهرام اسعد را بدر آورده بتازیانه اش همیزد و اسعد استغاثه میکرد و پناه میخواست کس او را پناه نمیداد پس در آن هنگام که با شکنجه اسعد مشغول بود نظرش باطراف کشتی افتاد دید کشتیها کشتی او را احاطه کردند بدانسان که سیاهی چشم مردمک را احاطه کند پس یقین دانست که هلاک خواهد شد بحسرت و افسوس در مانده باسعد گفت ای اسعد وای بر تو که این همه حادثه در زیر سر تو میباشد پس ملاحان را فرمود که اسعد را بدریا افکنند و گفت من ترا پیش از آنکه خود کشته شوم بکشم آنگاه ملاحان از دست و پای اسعد گرفته بدریا افکندند چون خدا سلامت او را خواسته و اجلش نرسیده بود در آب فرو رفت و بیرون آمد و شنا همی کرد و موجش همی زد تا بساحل رسیده از آب درآمد در حالتیکه گمان خلاص نداشت الغرض چون اسعد بکنار دریا رسید جامه از تن بیرون آورده بفشرد و بآفتابش انداخت و عریان نشسته سرگذشت خود و مصیبتهای اسیری بخاطر آورده همی نالید و همی گریست و این دو بیتی همی خواند
نه هست بشادی ای مرا دست رسی | نه گفت توانم غم خود را بکسی | |||||
صد غم دارم نهفته در هر نفسی | نگرید و شکر گوئید بسی |
چون دو بیتی برخواند بر خاسته جامه در بر کرد و نمی دانست که کدام سوی برود پس حیران و سر گردان شبانه روز میرفت و بیخ گیاهان و برگ درختان میخورد و آب چشمه ها می نوشید تا اینکه شهری نمایان شد اسعد فرحناک گشت و بسرعت بسوی شهر رفت چون بشهر رسید هنگام شام شد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و سی و پنجم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت چون اسعد بدروازه شهر برسید هنگام شام بود و دروازه شهر ببستند و این شهر همان شهر بوده که اسعد در آنجا بزندان بود و برادرش امجد وزارت ملک را داشت چون اسعد دروازه بسته یافت بسوی مقبره ها باز گشت چون بدانجا رسید مقبره ای را در گشوده یافت در آن مقبره رفته بخسبید و اما بهرام مجوس چون کشتیهای ملکه مرجانه بدو رسید بهرام از مکر و نیرنگی که داشت ملکه را شکست داد و خود بسلامت بسوی شهر خود بازگشت و با فرح و شادی آمد چون گذارش به مقبره ها افتاد از قضا در همانجا از کشتی بدر آمد و در میان مقبره ها همی رفت پس مقبره را که اسعد آنجا بود دید که درش گشوده است عجب آمدش گفت باید در اینجا نظر کنم و سبب بازماندن در مقبره بدانم چون نظر کرد اسعد را در آنجا دید که خفته بهرام سر در پیش برده او را بشناخت و باو گفت ای پست ترین مسلمانان تو تا اکنون زنده مانده پس او را گرفته بخانه خود برد و بخانه اندر سردابه ای بود که از برای شکنجه مسلمانان ترتیب داده بود و دختری داشت بستان نام پس قید آهنین و سنگین بهر دو پای اسعد گذاشته او را بدان سردا به بیاورد و دختر خود را بآزردن اسعد فرمان داده و گفت شبانه روز با شکنجه اش بدار تا بمیرد پس بهرام او را بتازیانه چندان بزد که تنش فکار شده خون از او روان گشت آنگاه در سردابه را بسته کلید بدختر سپرد و چون بستان دختر بهرام بسردابه در آمد که او را بر حسب فرمان پدر بیازارد اسعد را دید جوانی است نیکو رو زیبا شمائل و سیاه چشم و کمان ابرو پس محبت اسعد در دل بستان دختر بهرام جای گرفت و روی به اسعد کرده گفت
تو پریزاده ندانم ز کجا میائی | کادمی زاد نباشد بچنین زیبائی | |||||
راست خواهی نه حلالست که پنهان دارند | مثل این روی نشاید که بکس بنمائی |
پس از آن به اسعد گفت چه نام داری گفت نامم اسعد است بستان گفت خودنیک بختی و نیک بخت آن روزگاری است که تو در وی هستی الحق تو مستوجب آزار نیستی و من دانستم که تو مظلومی الغرض بستان دختر بهرام با سخنان مهر آمیز زنگ از دل اسعد بزدود و با او مؤانست میکرد پس از آن قید از دست و پای او برداشته از دین اسلام جویان شد اسعد او را با خبر کرد که دین اسلام دین حق و محکم است و پیغمبر اسلامیان محمد صلی الله علیه خداوند معجزات و آیات است و آتش سودی بکسی نمیدهد پس قواعد و احکام دین اسلام به بستان بیاموخت و بستان به اسلام اذعان کرد و حب ایمان در دلش جای گرفت و محبت اسعد را خدا در دل او بیامیخت پس شهادتین بر زبان راند و از اهل سعادت شد و اسعد را نان و آب میداد و با او حدیث میکرد و با هم نماز میگذاردند و غذاهای مقوی بدو میخورانید تا اینکه ناخوشی های اسعد برفت و عافیت و صحت بدو راه یافت پس از آن بستان دختر بهرام از نزد اسعد بدرآمد و بدرخانه ایستاده بود که ناگاه آواز منادی بشنید که همی گفت هر کس در نزد او جوانی باشد چنین و چنان و او را آشکار کند هر چه مال بخواهد از سلطان خواهد گرفت و هر کس که چنین جوان را پوشیده دارد بدر خانه خود بدار خواهد شد و مالش به یغما خواهد رفت و نسلش بریده خواهد شد و اسعد بابستان دختر بهرام تمام سرگذشت خویش گفته بود چون بستان این را بشنید دانست که مطلوب منادی اسعد است پس بنزد اسعد بیامد و او را از حکایت منادی آگاه کرد و او را از سردابه بیرون آورده بخانه وزیرش فرستاد چون اسعد وزیر را دید بشناخت و گفت بخدا سوگند که همین وزیر برادر من امجد است پس اسعد بایوان در آمد چون بنزد ملک امجد برسید خویشتن بدو بینداخت و امجد نیز او را بشناخت و در آغوشش گرفت خادمان برایشان گرد آمدند و اسعد و امجد هر دو از خود برفتند ساعتی بی خود بودند چون به خود آمدند امجد و اسعد را برداشته بنزد سلطان بردند و اسعد پیش آمد خود را برای سلطان نقل کرد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست سی و ششم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت سلطان فرمان داد که خانه بهرام مجوس را غارت کنند وزیر جماعتی را از بهر غارت فرستاد فرستادگان برفتند و خانه بهرام را بتاختند و بستان دختر بهرام مجوس را چنانچه وزیر سپرده بود بنزد وزیر آوردند امجد او را گرامی بداشت پس از آن امجد باسعد ماجرای خود را بیان کرد و آنچه که با دخترک در خانه بهادر میر آخور روی داده بود باز گفت و هریک اندوه ایام جدائی و محنتهای زمان دوری را بآن دیگری میشمرد پس از آن مجوس را حاضر آورده به کشتنش فرمان داد بهرام گفت ای ملک آیا بکشتن من مصمم شده ای ملک گفت آری بهرام گفت ای ملک اندکی مهلت ده این بگفت و سر بزمین پس از آن سر بر کرده شهادتین بر زبان براند و در دست سلطان مسلمان شد حاضران با سلام او فرحناک شدند آنگاه امجد و اسعد تمامت سر گذشت خود از آغاز تا انجام با بهرام باز گفتند بهرام بایشان گفت ای خواجگان آماده سفر شوید که من با شما سفر کنم امجد و اسعد از سخن او فرحناک شدند پس از آن بگریستند بهرام بایشان گفت ای خواجگان گریان مباشید و شکیبائی پیش بگیرید که با پیوندان خود جمع خواهید آمد چنانچه نعمت و نعم با هم جمع آمدند امجد و اسعد گفتند چگونه بوده است حدیث نعمت و نعم بهرام گفت