هزار و یکشب/حکایت علی بن بکار و شمس النهار

(حکایت علی بن بکار و شمس النهار)

گفت ای ملک جوانبخت در زمان گذشته بعهد خلافت هرون الرشید بازرگانی پسری داشت ابوالحسن علی بن طاهر نام و آن بازرگان توانگر و مرفه الحال و خوشروی بود و هر کس او را میدید بصحبت او رغبت میکرد و او بی اجازه خلیفه بدار الخلافه رفتی و همسران و کنیزان خلیفه او را دوست می داشتند و با خلیفه منادمت میکرد و اشعار در نزد او میخواند و از نوادر حکایات باو حدیث میگفت ولی بیع و شری و بازرگانیش مشغله بود و در دکان او جوانی از فرزندان ملوک عجم که علی بن بکار نام داشت می نشست و آن جوان گل روی و سر وقامت و نیکو شمایل و شیرین سخن و گشاده جبین بود اتفاقاً روزی آن جوان با بزرگان نشسته از هر سو حدیث میگفتند ناگاه ده تن کنیزکان ماه روی و زهره جبین پدید شدند و در میان ایشان دختری بود که چادر موصلی بر سر و زنار حریر مطرز بر میان و به استری که زین مرصع و رکاب زرین داشت سوار و باعتدال و قامت و حسن رخسار چنان بود که شاعر گفته

به است قامت و دیدار آن بت کشمیر

یکی زسرو بلند و یکی ز بدر منیر

دل و برش بچه ماند بنرمی و سختی

یکی بسخت حدید و یکی به نرم حریر

چون دخترکان بدکان ابوالحسن برسیدند آن بدر منیر از استر بزیرآمد در دکان ابوالحسن بنشست و او را سلام کرد ابوالحسن جواب گفت چون علی بن بکار او را بدید عقلش برفت و طاقتش نماند خواست که برخیزد دخترک باو گفت بنشین برای چه وقتیکه ما آمدیم تو میروی علی بن بکار گفت ای خاتون بخدا سوگند از آنچه دیدم همی گریزم که شاعر گفته

خواهی که مبتلا نشوی دیده ها بدوز

پیکان عشق را سپری باید آهنین

دخترک چون این بشنید تبسم کرد و با بوالحسن گفت این جوان چه نام دارد و از کدام شهر است ابوالحسن گفت اینجوان غریبست و نامش علی بن بکار پسر ملک عجم است و غریبان را گرامی داشتن بر همه کس فرض است دخترک گفت هر وقت که کنیز من نزد تو بیاید این جوان را بنزد من آر پس دخترک برخاسته برفت و اما علی بن بکار بیخودانه نشسته بود نمی دانست که چه میگوید چون ساعتی برفت کنیز آن ماهروی بنزد ابوالحسن آمد و گفت خاتون ترا و آن جوان را همی خواهد ابوالحسن برخاسته با علی بن بکار بسوی قصر هرون الرشید روان شدند کنیزک ایشان را بقصر اندر برد و در غرفه بنشاند و خوان گستردند و خوردنی خورده دست بشستند آنگاه کنیزک ایشان را بغرفه جداگانه برد که فرشهای گوناگون از حریر و دیبا بدانجا گسترده و بگوهرهای گرانبهایش زیور بسته بودند پس ایشان با کنیز به تفریح مشغول بودند که ناگاه ده تن کنیزکان ستاره جبین که چشم نظارگی در ایشان خیره و عقول حیران میشد در آمدند و پس از ایشان ده تن کنیزکان قمر طلعت و حوروش دیگر که عود و دف و چنک بدست داشتند آمدند و عود و چنگ همی نواختند و اشعار همی خواندند پس از آن ده تن کنیزکان دوشیزه که هر یک فتنه روزگار و آشوب دل عابد پرهیز کار بودند در آمدند و بدر غرفه بایستادند پس از آن ده تن از کنیزکان که از ایشان نیکوتر و بدیع الجمال تر بودند و جامه فاخر در بر داشتند بیامدند و ایشان نیز بدر غرفه بایستادند پس از آن بیست تن کنیزکان و در میان ایشان دختر کی شمس النهار نام چون ماه در میان ستارگان پدید شدند و شمس النهار خرامان خرامان آمده بکرسی نشست علی بن بکار او را بدید با بوالحسن گفت اگر مرا از این کارها با خبر کنی منتی بجان من خواهد بود و چون این بگفت بگریست و بنالید و نام آن دختر بپرسیدابوالحسن گفت خوشدل باش که او بر تو عاشق است و قصد و صال تو دارد و نامش شمس النهار و از خاصه گان خلیفه هرون الرشید است و این مکان قصر خلافتست پس از آن شمس النهار بنشست و چشم بعلی بن بکار دوخته مفتون حسن وجمال و قد بااعتدال او بود و علی بن بکار را نیز نظر بشمایل بدید شمس النهار بود و هر دو اسیر محبت یکدیگر بودند شمس النهار کنیز کان را فرمود که هر یک در مقام خود بکرسی بنشستند آنگاه شمس النهار ایشان را نغمه پرداختن فرمود یکی از ایشان تارهای عود را محکم کرده این ابیات برخواند

گر کسی سرو شنیده است که رفته است اینست

یا صنوبر که بناگوش و برش سیمین است

وقت آن است که مردم ره صحرا گیرند

خاصه اکنون که بهار آمد و فروردین است

چمن امروز بهشت است تو در می یابی

تا خلایق همه گویند که حور العین است

علی بن بکار را طرب و نشاط روی داد و بکنیزک گفت از این نمط اشعار بیتی چند دیگر نیز بخوان کنیز تارهای عود بحرکت آورده این ابیات نیز برخواند

درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند

جهان جوان شد و یاران بعیش بنشستند

بساط سبزه کوب شد بپای نشاط

زیسکه عارف و عامی برقص برجستند

کسان که در رمضان چنگ و نی شکستندی

نسیم گل بشنیدند و توبه بشکستند

و چون کنیزک ابیات بانجام رسانید شمس النهار بکنیزک دیگر گفت تو نیز بخوان پس کنیزک بطرب آمده چنک بنواخت و این ابیات برخواند

گلبنان پیرایه بر خود کرده اند

بلبلان را در سماع آورده اند

خیمه بیرون بر که فراشان باد

فرش دیبا در چمن گسترده اند

ساقیان لا ابالی در طواف

هوش میخواران مجلس برده اند

چون شمس النهار خواندن کنیزک بدید خمیازه بکشید و باطرب و نشاط کنیزک دیگر را خواندن فرمود پس از آن کنیزک این دو بیت برخواند

بوی گل و و بانک مرغ برخاست

ایام نشاط و روز صحرا است

ما را سر باغ و بوستان نیست

هر جا که توئی تفرج آنجاست

پس از آن علی بن بکار بکنیزک دیگر که نزدیک او نشسته بود گفت تو نیز بخوان کنیزک عود بدست گرفته بنواخت و این ابیات برخواند

نفسی وقت بهارم هوس صحرا بود

با حریفی دو که دائم نتوان تنها بود

خاک شیراز چو دیبای منقش دیدم

آن همه صورت زیبا که بر آن دیبا بود

پارس در سایه اقبال اتابک ایمن

لکن از ناله مرغان چمن غوغا بود

چون ابیات بانجام رسانید علی بن بکار سرشک از دیده روان ساخت چون شمس النهار گریستن او را بدید آتش عشقش شعله ور گردید و شوق محبت قرارش ببرد در حال از فراز کرسی بر خاسته پیش علی بن بکار آمد و او را در آغوش کشید و او نیز دستها بمیان شمس النهار کمر کرد و هر دو بیخود بیفتادند کنیز کان بر خاسته ایشانرا بر داشتند و بخلوتگاهشان برده گلاب بر ایشان همی افشاندند تا بهوش آمدند شمس النهار بابوالحسن بازرگان گفت از خدا میخواهم که مرا زنده گذارد تا ترا پاداش نیکو دهم پس از آن شمس النهار رو بعلی بن بکار کرده گفت ای خواجه بدان که محبت و عشق و شوق من بر تو صد هزار چندانست که ترا با من ولی ما را جز شکیبائی چاره نیست علی بن بکار گفت ای خاتون مرا با تو جمع آمدن دشوار است و آتش شوق من محالست که فرو نشیند و مهر تو از دلم بدر نخواهد رفت مگر اینکه روانم از تن برود چون این بگفت بگریست و آب دیده را چون باران فرو ریخت شمس النهار از گریستن او بگریست ابوالحسن گفت بخدا سوگند که من در کار شما شگفت ماندم و در حالت شما حیرانم که اگر کار شما را در وصل چنین باشد در جدائی بچه سان خواهد بود اکنون وقت گریستن نیست بلکه هنگام شادی و نشاط است پس شمس النهار کنیزکی را اشارت کرد برفت چون باز آمد خدمتگذاران با او بودند که مائده های نقره و زراندود پر از همه گونه خوردنیها بیاوردند و مائده ها فرو چیدند شمس النهار لقمه خود میخورد و لقمه بدهان علی بن بکار مینهاد تا سیر شدند و مائده ها بر چیده شد آنگاه دستها شسته خود را با گلاب معطر ساختند پس از آن طشتی عقیق پر از بادۀ انگوری بیاوردند شمس النهار ده کنیز از بهر خدمت و ده کنیز از بهر طرب برگزید و سایر کنیزکان را اجازت بازگشتن داد و کنیزکان عود زن را فرمود که عود بزنند و یکی از ایشان عود بدست گرفته تارهای آن محکم کرده راهی خوش بزد و این ابیات بر خواند

کنون خورد باید می خوشگوار

که می بوی مشک آید از جویبار

همه بوستان زیر برگ گل است

همه باغ پر سوسن وسنبل است

گرازنده آهو براغ اندرون

نوازنده بلبل بباغ اندرون

چون ابیات بانجام رسانید شمس النهار برخاست و قدحی پیموده خود بخورد و قدحی دیگر بعلی بن بکار داد پس علی بن بکار باده بنوشید و قدحی بشمس النهار رد کرد شمس النهار قدح پر کرده بابو الحسن بداد ابوالحسن قدحی بنوشید پس از آن شمس النهار عود بگرفت و گفت که بقدح من دیگری شعر نسراید که من خواهم سرود پس تارها را محکم کرده این دو بیت بر خواند

زبهر عید نگارا همی چه سوزی عود

چرا شراب نپیمائی و نسازی عود

قدح بدستم و آواز چنگ بر دوشم

به از نگین سلیمان و نغمه داود

علی بن بکار و ابوالحسن چون آواز شمس النهار شنیدند از طرب پریدن گرفتند و بلهو و لعب مشغول بودند که کنیزکی بیامد و از بیم همی لرزید گفت ای خاتون اینک خلیفه با عفیف و مسرور بدر سرا رسیدند چون حاضران سخن کنیزک بشنیدند نزدیک شد از بیم هلاک شوند ولی شمس النهار بخندید و گفت هراس مدارید پس از آن بکنیزک گفت بخلیفه بگو ساعتی صبر کند آنگاه فرمود در غرفه بحاضران فروبستند و پرده ها بیاویختند و در قصر را نیز بستند شمس النهار خود بباغ در آمد و بکرسی بنشست کنیز کی پای او همی مالید و سایر کنیزکان بازگشتند و بمنزلهای خود رفتند آنگاه مسرور سیاف با بیست تن غلامان که شمشیر در دست داشتند برسیدند و شمس النهار را سلام دادند شمس النهار گفت از بهر چه آمده اید گفتند خلیفه ترا سلام رسانید و او بسی شوقمند دیدار تست امروز بزمی داشت از شادی و نشاط آراسته اکنون میخواهد که ختم شادمانی بوجود تو کند آیا تو بنزد خلیفه می آئی یا او بنزد تو آید شمس النهار چون فرمان خلیفه بشنید برخاسته زمین ببوسید در حال کنیزکان را بخواست و خادم بنزد خلیفه فرستاده گفت خلیفه را با خبر کن که من پس از اندک زمانی که مکانی از برای خلیفه مهیا کنم در انتظار نشسته خواهم بود خادم نیز به نزد خلیفه رفت و پیام شمس النهر به خلیفه رسانید و اما شمس النهار برخاسته بنزد معشوق خود علی بن بکار رفت و او را بسینۀ خود چسبانیده وداعش کرد علی بن بکار بگریست و گفت ای خاتون این چه وداعی است خدا مرا شکیبائی دهد که من در جدائی تو هلاک خواهم شد شمس النهار گفت بخدا سوگند که جز من کس هلاک نخواهد شد راز من بزودی آشکار خواهد شد و بهلاکت اندر خواهم افتاد خاصه امشب که بخلیفه وعده داده ام و از این کار بخطری بزرگ خواهم افتاد زیرا که با محبتی که مرا با تست و افسوسی که در جدائی تو خواهم خورد چگونه توانم نغمه پردازم و با کدام دل با خلیفه توانم نشست و با کدام زبان با خلیفه سخن خواهم گفت و مکانی را که تو در آنجا نیستی چگونه نظر کنم و بچه سان با جمعی بنشینم که تو با ایشان نباشی و بکدام ذوق شراب بنوشم که تو حضور نداری ابوالحسن بشمس النهار حیرت بیکسو بنه و شکیبا شو و امشب از منادمت خلیفه غفلت مکن و سستی بر او آشکار مساز پس ایشان در گفتگو بودند که کنیز کی در رسید و گفت ای خاتون غلامان خلیفه در آمدند پس شمس النهار برخاست و با کنیزک گفت که ابوالحسن را با رفیق او بایوان رو بباغ بیر و در آنجا بنشان تا شب تاریک گردد آنگاه بحیله بیرون کن پس کنیز ایشان را بهمان ایوان برده در بروی ایشان ببست و ایشان نشسته بباغ تفرج میکردند که ناگاه خلیفه بیامد و صد تن خادمان شمشیر بدست در پیش خلیفه و بیست تن کنیزکان ماه رو از چپ و راست او همی آمدند و کنیزگان را جامهای فاخر در بر و تاجهای مکلل درسر و هریکی شمعی روشن در دست داشتند پس شمس النهار باکنیز کان برخاسته خلیفه را استقبال کردند و در پیش خلیفه زمین ببوسیدند و با خلیفه همی آمدند تا خلیفه بکرسی بنشست و خادمان و کنیزان بدور او صف کشیدند و شمع ها روشن بود ودف و چنگ وعود همیزدند آنگاه خلیفه بعضی را اجازه بازگشتن داد و بعضی را نشستن فرمود و شمس النهار بکرسی در پهلوی کرسی خلیفه بنشست و با خلیفه بحدیث در پیوستند و همه اینها را ابوالحسن و علی بن بکار میدیدند و میشنیدند ولی خلیفه ایشان را نمیدید پس از آن خلیفه با شمس النهار ملاعبت آغاز کرد و از بس شمعها که برافروختند آن مکان در تاریکی شب چون روز روشن شد پس از آن ساقیان ساغر های شراب بکف گرفتند ابوالحسن گفت تا اکنون چنین مشر به های گران قیمت ندیده ام و اینها گوهرهایی هستند که نام اینها را نشنیده ام بر من چنین مینماید که خواب همی بینم و اما علی بن بکار از آنساعت که از شمس النهار جدا گشت از شور عشق بیخود افتاده بود چون بخود آمد و بآن مجلس نظر کرد بابوالحسن گفت ای برادر مرا بیم از آن است که خلیفه بسوی ما نظر کند و از حال ما آگاه شود و بیشتر ترس من بر تست و گرنه من میدانم که خود از جمله ها لکان هستم و هلاک من جز عشق نخواهد بود از خدا میخواهم که ما را از این گرفتاری خلاص کند القصه ابو الحسن و علی بن بکار از منظره نظاره میکردند تا اینکه خلیفه رو بکنیزی آورده گفت ای عاشق پیشه اگر در نزد تو سماع طرب انگیز است بیار پس کنیزک نغمه پرداخته این ابیات برخواند

روی بپوش ای قمر خانگی

تا نکشد عقل به دیوانگی

بوالعجبی های جمالت ببست

چشم خردمندی و فرزانگی

با تو نشینم بکدام آبرو

وز تو گریزم بچه فرزانگی

با تو بر آمیختنم آرزوست

وز همه کس وحشت و بیگانگی

چون شمس النهار ابیات بشنید از فراز کرسی بیخود بیفتاد کنیزکان برخاسته او را برداشتند چون علی بن بکار این بدید بیخود افتاد ابوالحسن گفت سبحان الله قضا عشق را در میان شما دو نیمه بخش کرده پس ایشان در حدیث بودند ناگاه کنیزکی که ایشان را بدانجا آورده بود بیامد و گفت ای ابوالحسن برخیزید و از ایوان فرود آئید که دنیا بر ما تنگ شد و مرا بیم از اینست که راز شما آشکار شود ابوالحسن گفت این جوان چگونه تواند با من رفت که او را توانائی برخاستن نیست پس کنیز پیش آمد و گلاب بعلی بن بکار بپاشید تا اینکه بهوش آمد و ابوالحسن و کنیز او را برداشته از ایوان فرود آوردند چون اندکی راه برفتند کنیزک دریچه آهنین بگشود ابو الحسن و علی بن بکار بمصطبه بر آمدند پس از آن کنیزک دستها بیکدیگر بزد زورقی پیدا شد و کسی در میان آن زورق بود پس کنیز ایشانرا بزورق بنشاند و بآن شخص گفت اینها را بساحل برسان چون ایشان از باغ جدا گشته بزورق نشستند علی بن بکار بباغ و ایوان قصر محبوب نگریسته بگریست پس از آن کنیزک با ملاح گفت بشتاب ملاح در راندن زورق همی شناخت: چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب یکصد و پنجاه و چهارم بر آمد

گفت ای ملک جوان بخت ملاح در بردن ایشان تعجیل همی کرد تا اینکه بساحل رسیدند کنیز شمس النهار ایشان را وداع کرده بازگشت و گفت که قصد من این بود که از شما جدا نشوم ولی قدرت ندارم که از این مکان آنسوی تر روم چون کنیزک بازگشت علی بن بکار در پیش ابوالحسن بیخودانه بیفتاد و قدرت برخاستن نداشت ابوالحسن گفت برخیز این جا نه جای نشستن است در اینجا دزدان و حرامیانند پس علی بن بکار برخاسته اندک اندک میرفتند و او قدرت نداشت و ابوالحسن را در آنسوی دجله دوستان بودند بخانه یکی از ایشان که اعتماد بر او داشت روان شدند و در خانۀ او بکوفتند آن دوست بسرعت بدر آمد و چون ایشان را دید سلام گفت و بخانه آورده بنشاند و با ایشان در حدیث شد و پرسید که در کجا بودید ابوالحسن گفت با کسی معامله داشتم شنیدم که او مال من برداشته بسفر همی رود من ناچار امشب بهر او بدر آمدم و رفیق خود علی بن بکار را بمؤانست برداشتم آن شخص از من پنهان شد او را نیافتم و دست خالی باز گشتم چون در اینوقت باز گشتن بر ما دشوار بود جز بخانه تو جایی نمیدانستم بدینجا آمدیم پس خداوند خانه او را گرامی بداشت و بقیه شب را در آنجا بماندند چون بامداد شد از آنجا بیرون شدند و همی رفتند تا بخانه ابوالحسن رسیدند ابولحسن علی بن بکار را بخانه برد اندکی در آنجا بخفتند چون بیدار شدند ابوالحسن خادمان را فرمود که خانه را فرش فاخر بگسترند خادمان فرش بگستردند علی بن بکار چون بیدار شد آب خواسته دست نماز بگرفت و آنچه فرایض یومیه و لیله از او فوت شده بود قضا کرد ابوالحسن پیش رفته گفت یا سیدی مناسب حال تو اینست که امشب در نزد من باشی و با من بلهو و لعب بنشینی تا حزن و اندوه تو برود و دلت بگشاید علی بن بکار گفت ای برادر آنچه دانی بکن که من در هر حال خلاص نخواهم شد و مرا از بلیت عشق رهایی نیست پس ابوالحسن خادمان را بخواست و یاران را حاضر آورد و بمغنیان و اصحاب طرب کس فرستاده همگی را جمع آورد و باقی آنروز را به اکل و شرب و عیش و نشاط مشغول شدند پس از آن شمع ها روشن کرده بباده گساری نشسته خوشوقت بودند آنگاه کنیزکی عود بگرفت و این شعر خواند :

مرا چه وقت خزان و مراچه وقت بهار

چو دور باید بودن همی ز روی نگار

بهار من رخ او بود دور ماندم از او

برابر آید بر من کنون خزان و بهار

چون علی بن بکار شعر کنیزک بشنید بیخود افتاد تا دمیدن فجر بیخود بود ابوالحسن از او نومید شد چون آفتاب بر آمد علی بن بکار بخود آمد و خواست بخانه خود رود ابوالحسن از بیم عاقبت کار منعش نکرد خادمان مرکوب حاضر آورده علی بن بکار را سوار کردند و ابوالحسن نیز با او برفت تا او را بخانه خویش رسانید چون در خانه قرار گرفت ابوالحسن حمد خدا بجا آورد و با خود گفت که از ورطهٔ بزرگ خلاص شدم پس ابوالحسن او را تسلی داده به شکیبائیش ترغیب کرد و او از شدت عشق بخویشتن مالک نبود و خودداری نمیتوانست پس ابوالحسن او را وداع کرد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب یکصد و پنجاه و پنجم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت ابوالحسن چون او را وداع کرد علی بن بکار باو گفت ای برادر مرا از خبرها آگاه کن ابوالحسن گفت سمعاً و طاعتا پس از آن ابوالحسن برخاسته بدکان رفت دکان گشوده چشم براه خبر شمس النهار بنشست آن روز خبری نرسید شب را در خانه خود بروز آورد بامدادان برخاسته بخانه علی بن بکار آمد او را دید که به بستر افتاده و یاران او بروی گرد آمده اند و حکیمان در نزد او نشسته اند و نبض او را گرفته هر یک سخنی میگویند چون ابوالحسن بخانه اندر شد و علمی بن بکار او را بدید تبسم کرد ابوالحسن او را سلام کرده از احوالش باز پرسید و در بالین او بنشست تا مردمان برون رفتند آنگاه ابوالحسن باو گفت این چه حالتست علی بن بکار گفت ای برادر مرا هجران آن پری پیکر رنجور کرد و خبر بیماری من شایع شد و یاران من این خبر شنیده بعیادت من آمدند لیکن ای برادر باز گو که کنیز شمس النهار را دیده ای و از او خبری شنیده ای یا نه ابوالحسن گفت از وقتی که در کنار دجله از هم جدا شدیم نیامده و خبری نرسیده پس از آن ابوالحسن گفت ای برادر از رسوائی حذر کن و این گریستن به یکسو نه علی بن بکار گفت ای برادر خودداری نتوانم کرد این بگفت و آهی بر کشیده بنالید و این ابیات بر خواند:

لا ابالی چکند دفتر دانائی را

دفتر وعظ نباشد سر سودائی را

عاشقانرا چه غم از سرزنش دشمن و دوست

یا غم دوست خورم یا غم رسوائی را

من همان دم دل و دین جمله بیغما دادم

که مقید شدم آن دلبر یغمائی را

چون ابیات بانجام رسانید گفت بمصیبتی گرفتار شدم که تا کنون ازو بر کنار بودم و راحت خود را بجز مرگ در چیزی نمیدانم ابوالحسن گفت شکیبا شو شاید که خدا ترا بمقصود برساند پس از آن ابوالحسن از خانه بدر آمد و بدکان روان شد و دکان گشوده اندکی بنشست ناگاه کنیزک پدید شد و ابوالحسن را سلام کرد ابوالحسن جواب گفت و بکنیزک نظر کرده او را پریشان حال و محزون یافت از حالت شمس النهار جویان شد کنیزک گفت خواهم گفت تو نخست حال علی بن بکار را باز بگو پس ابوالحسن حدیث علی بن بکار را بکنیزک بیان کرد کنیزک در عجب شد و افسوس خورده آه بر کشید پس از آن گفت خاتون مرا حال از این عجیبتر است از آنکه چون شما از زورق بدر آمده رفتید من باز گشتم ولی از بهر شما دلم در تشویش بود و خلاصی شما را باور نمیکردم چون بنزد خاتون خود شمس النهار رفتم دیدم که بیخود افتاده نه سخن میگوید و نه رد جواب میکند و خلیفه بنزد او نشسته سبب آن حالت نمیدانست و از کارش آگاهی نداشت و تا نیمه شب بیخود بود چون بخود آمد خلیفه باو گفت ای شمس النهار بر تو چه رسیده و این چه حالت است که امشب ترا روی داده چون شمس النهار سخن خلیفه بشنید پای خلیفه ببوسیده باو گفت جعلنی الله فداک از بخار غذا سرم بگشت و حالم دگرگون شد و بیخود بیفتادم نمیدانم که حال من چگونه خواهد شد خلیفه گفت ای شمس النهار چه خورده بودی شمس النهار گفت چیزی ناگوار که هرگز نخورده بودم پس از آن شمس النهار شراب خواست چون شراب بنوشید مرا نزد خود خواند و ماجرای شما را آهسته از من پرسید من شعری را که علی بن بکار در زورق خوانده بود بر او خواندم آهی بر کشیده خاموش شد آنگاه خلیفه کنیز کی را تغنی کردن فرمود کنیزک این دو بیت بر خواند

کاش کان دلبر طناز که من کشتۀ اویم

بار دیگر بگذشتی که کند زنده به بویم

ترک من گفت و بترکش نتوانم که بگویم

چکنم نیست دلی چون دل او زآهن و رویم

چون شمس النهار ابیات بشنید بیخود افتاد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب یکصد و پنجاه و ششم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت کنیز شمس النهار بابوالحسن گفت چون خاتون من ابیات بشنید بیخود افتاد و من دست او را گرفته گلاب بر او افشاندم تا بخود آمد گفتم ای خاتون خود را رسوا مکن ترا بجان معشوقت سوگند میدهم که شکیبائی پیش گیر شمس النهار گفت از مرگ بالاتر چیزی نیست من مرگ را خواهانم که راحت من در آن است ما در این گفتگو بودیم که کنیزک دیگر گفته شاعر بخواند :

کارم همه ناله و خروش است امشب

نه صبر پدید است و نه هوش است امشب

دوشم خوش بود ساعت بیداری

کفاره خوشدلی دوش است امشب

چون کنیزک دو بیتی بخواند شمس النهار بیخود افتاد خلیفه بی تابانه بسوی او آمده فرمود مائده شراب بسر داشتند و کنیزکان هر یک به سرای خود باز گشتند و خلیفه باقی آن شب را در نزد شمس النهار بسر برد چون بامداد شد طبیبان حاضر آورد و ایشان را بمعالجه شمس النهار امر فرمود و نمیدانست که بیماری او از عشق است و در این مدت کار ما این و سبب دیر آمدن من پیش شما همین بود و اکنون جماعتی در پیش او نشسته اند و او مرا نزد شما فرستاد که از کار علی بن بکار آگاه گشته خبر باو رسانم چون ابوالحسن از کنیزک این بشنید شگفت ماند و باو گفت خبر علی بن بکار بی کم و بیش همان بود که با تو گفتم تو بنزد خاتون باز گرد و ماجرا باو بگو و او را شکیبائی و پوشیدن راز ترغیب کن و بگو که من دانسته ام کار او کاریست دشوار حاجت بتدبیر دارد پس کنیزک ابو الحسن را ثنا گفته باز گشت و اما ابوالحسن تا هنگام شام در دکان بود آنگاه برخاسته دکان برچیده بخانه علی بن بکار بیامد و در بکوفت خادمان بیرون آمده ابوالحسن را بخانه بردند چون علی بن بکار او را بدید تبسم کرد و از آمدنش شادمان شد و با او گفت امروز جدائی تو روان من بکاست و بحزن من بیفزود من همیخواهم که پیوسته با تو باشم و جان بتو فدا کنم ابوالحسن گفت این سخن مگو که اگر مرا هزار جان باشد همه را بتو فدا کنم بدانکه امروز کنیزک شمس النهار نزد من آمد و مرا خبر داد از اینکه دیر کردن او را سببی نبوده مگر اینکه خلیفه در نزد خاتون او شمس النهار بوده است و مرا از حال خاتون خود باخبر کرد پس ابو الحسن آنچه که از کنیزک شنیده بود بیان کرد علی بن بکار محزون تر شد و بگریست پس از آن ابوالحسن را نگریسته باو گفت از برای خدا مرا یاری کن و در این بلیه که گرفتار گشته ام مونس من باش و بگوچه حیله سازم و از تو تمنی دارم که بر من رحمت آورده یک امشب انیس من باشی و در نزد من بروز آوری ابو الحسن خواهش او بپذیرفت و آن شب در نزد علی بن بکار بماند و از هر سوی حدیث گفتند پس از آن علی بن بکار بگریست و این ابیات برخواند

اگر موری سخن گوید اگر موئی روان دارد

من آن مور سخن گویم من آن مویم که جان دارد

تنم چون سایه مولی دلم چون دیده موری

زهجر غالیه موئی که چون موران میان دارد

اگر با موی و با موری شبان روزی شوم همره

نه موی از من خبر دارد نه مور از من نشان دارد

چون علی بن بکار ابیات بانجام رسانید فریاد زد و بی خود و مدهوش افتاد و ابوالحسن چنان دانست که روان از تن علی بن بکار بدر شد و پیوسته بیخود بود تا اینکه آفتاب بر آمد آنگاه بخود آمد و با ابوالحسن سخن میگفت و ابوالحسن در نزد او نشسته بود که آفتاب بلند شد پس ابوالحسن از نزد او برخاسته بدکان رفت و دکان همیگشود که کنیزک در آمد و در نزد او بایستاد چون ابوالحسن بکنیزک نظر کرد کنیزک باشاره سلام کرد ابوالحسن رد سلام نمود پس از آن کنیزک سلام شمس النهار برسانید و از حال علی بن بکار باز پرسید ابوالحسن گفت ای کنیزک حال او مپرس و از رنج و محنت او جویان مباش که او نه شب خواب دارد نه روز راحت بیداری رنجور و نزارش کرده و ملالت و حزن برو چیره گشته کنیزک گفت خاتون من شمس النهار ترا و او را سلام رسانیده و رقعه باو نوشته و حالت او بدتر از حالت علی بن بکار است و گفته است که تا رقعه را جواب نبرم باز نگردم باید تو مرا بنزد علی بن بکار بری تا جواب رقعه از او بستانیم ابوالحسن دکان بسته با کنیزک روان شد چون بدر خانه علی بن بکار رسیدند کنیزک را بدر خانه گذاشته خود بدرون رفت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب یکصد و پنجاه و هفتم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت ابوالحسن کنیز را بدر خانه گذاشته خود بدرون رفت چون علی بن بکار او را بدید فرحناک شد ابوالحسن گفت که شمس النهار کنیز خود را فرستاده و رقعه نوشته است و در آن رقعه ترا سلام رسانده از نیامدن خود عذر خواسته و کنیزک بیرون در ایستاده اگر بآمدنش جواز دهی بیارمش علی بن بکار جواز داد ابوالحسن کنیزک را بیاورد چون علی بن بکار او را بدید فرحناک شد کنیزک رقعه در آورده بعلی بن بکار داد علی بن بکار رقعه گرفته ببوسید و بخواند و با بوالحسن بداد ابوالحسن این دو بیت بر او نوشته یافت :

خدایگانا جان منا بجان و سرت

که جان بشد ز برم تا جدا شدم ز برت

اگرچه خواب و خور من چو زهر گشت رواست

بهرکجا که توئی نوش باد خواب و خورت

و پس از آن نوشته بود که شمعه از شرح حالم اینست که چشمی دارم بیدار و دلی از درد هجران فکار اندرونی دارم پر از آتش سوزان و لبی قرین ناله و افغان گویا من از عشق آفریده شده ام و نصیب من اندوه و حزن بوده است که بیماری بر من هر ساعت پی در پی میآید و شوق و عشق من همی فزاید و بدانسان گشته ام که شاعر گفته :

ترا در دلبری روئی برنگ لاله برگستی

مرا در عاشقی روئی به رنک زعفرانستی

همی خواهم که تا باشی روخان تو چنان استی

همی خواهم که تا باشم رخان من چنین استی

وصالت ناپدیدستی چه بودی گر پدیدستی

فراقت آشکارستی چه بودی گر نهانستی

و در آن نوشته بود بدانکه شکایت کردن من آتش این بلیه را فروننشاند ولکن بیماران محنت نا شکیبائی را دارند و گرفتاران مصیبت جدائی را سبب تسلی تواند بود و خویشتن را بنوشتن نامه میفریبم و به امید وصال خود را تسلی می دهم چنانکه شاعر گفته:

مرا امید وصال تو زنده میدارد

وگرنه صد رهم از هجر تست بیم هلاک

ابوالحسن گفت که چون رقعه را خواندم عبارتهای آن اندوه مرا زیاده کرد و معانی آن دل مرا بسوخت پس از آن رقعه بکنیز دادم علی بن بکار بکنیز گفت که سلام من بخاتون برسان و او را از حالت من آگاه کن پس از آن بگریست و کنیز نیز بگریستن او بگریست و علی بن بکار را وداع کرده از نزد او بدر شد و ابوالحسن نیز با کنیز بدرآمد و او را وداع کرده بدکان رفت : چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب یکصد و پنجاه و هشتم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت ابوالحسن کنیزک را وداع کرده بدکان رفت و دل تنگ و پریشان حال در دکان بنشست و آنروز و آنشب را سر در گریبان حیرت داشت چون روز دوم شد بنزد علی بن بکار رفت و در نزد او چندان بنشست که حاضران رفتند آنگاه از حالتش پرسید علی بن بکار از رنج عشق و اندوه جدائی شکایت آغاز کرد و این ابیات برخواند

زینسان که منم در طلب روی تو ای دوست

هرگز نبود اندر طلب لیلی مجنون

بی تو دل من هست چو کانون پرآتش

وزعشق تو سرد است دلم چون مه کانون

ای عاشق دل شیفته بگذر ز ره عشق

کزو سوسه عشق شود اختر وارون

ابوالحسن گفت من چون تو در عشق ندیده و نشنیده ام ترا که یار مهربان و موافق است بدینسان هستی چگونه بود اگر یار تو نا مهربان و ستمکار و دل آزار بودی ابوالحسن گفته است که پند مرا بنیوشید و ناله و زاری ترک کرد و مرا ثنا گفت اما من رفیقی داشتم که از کار من و علی بن بکار آگاه بود و جز او کس از کار ما آگاهی نداشت روزی او حال علی بن بکار و شمس النهار از من باز پرسید گفتم ایشان را شور عشق در سرحد کمالست و میانه ایشان محبت بنهایت رسیده و لکن من در کار خود تدبیری کرده ام و همی خواهم که تدبیر با تو بگویم رفیق ابوالحسن گفت که آن تدبیر کدام است ابوالحسن گفت من مردی هستم مشهور و بازنان و مردان دار لخلافه معامله دارم بیم من از آنست که راز ایشان آشکار شود و من بهلاکت اندر اوفتم و مال من برود مرا رای چنین است که مال خود جمع کرده ببصره سفر کنم و چندی در آنجا بمانم تا ببینم کار ایشان بکجا خواهد رسید زیرا که ایشان بمراسلات و مکاتبات پرداخته اند و در میان ایشان کنیز کی رسول است شاید که او از آمد و شد برنجد و راز ایشان آشکار سازد و خبر شایع شود آنگاه خلاص من محال است رفیق ابوالحسن گفت من این حکایت شنیده بودم این کار کاریست بزرک خردمند باید از اینگونه کارها بر حذر باشد و خدا ترا از شر این واقعه پاس کناد و همین تدبیر که کرده عین صوابست در حال ابوالحسن بمنزل خود بازگشت و بفراهم آوردن اسباب سفر مشغول شد پس از سه روز بسوی بصره روان گشت و رفیق ابوالحسن پس از سه روز بزیارت او آمد ابوالحسن را در خانه نیافت از همسایگان جویان شد گفتند ببصره رفت و بزودی خواهد آمد آن مرد در کار ابوالحسن حیران شد و خود نیز نمیدانست که کدام سوی رود گفت کاش از ابوالحسن جدا نمی گشتم پس از آن قصد خانه علی بن بکار کرد چون بدانجا رسید به خادمان علی بن بکار گفت از خواجه آمدن مرا اجازه بخواهید خادمان اجازه خواسته او را بدرون بردند علی بن بکار را دید که به بستر افتاده بر او سلام کرد علی بن بکار رد سلام کرد پس آن مرد گفت یا سیدی میانه من و ابوالحسن صداقت و دوستی بود و من رازهای خود باو میسپردم و ساعتی از او جدا نمی گشتم ولی از برای کار ضرور سه روز از او غیبت کردم چون باز آمدم دکان او را بسته یافتم از همسایگان او پرسیدم گفتند بسفر بصره روان گشته از آنجا که مودت و محبت ترا با او میدانستم پیش تو آمدم که خبر او باز پرسم چون علی بن بکار این سخن بشنید گونه اش متغیر شد و بتشویش اندر افتاده گفت که من پیش از آنکه تو بگوئی از سفر او بیخبر بودم و اگر کار چنین باشد که تو گفتی رنجها از برای من پدید شد که پایان ندارد و بمحنتی تازه گرفتار گشتم پس آب از دیده بریخت و این دوبیت برخواند

فراق دوستانش باد و یاران

که ما را دور کرد از دوستداران

دلم در بند تنهائی بفرسود

چو بلبل در قفس وقت بهاران

پس از آن بفکرت فرو رفت و پس از ساعتی سر بر کرده با خادم گفت که بخانه ابوالحسن رو و حال او بازپرس که بکدام شهر سفر کرده خادم برفت و ساعتی غایب بود پس از ساعتی بیامد و با علی بن بکار گفت حال ابوالحسن پرسیدم به بصره سفر کرده ولکن کنیزکی بدر خانه ابوالحسن یافتم که او مرا بشناخت و من او را نشناختم او با من گفت تو خادم علی بن بکار هستی گفتم آری گفت با من نامه ای است بسوی علی بن بکار از مهربانترین خلق برو و همان کنیزک با من آمد و اکنون بر در ایستاده علی بن بکار گفت کنیزک را نزد من آور خادم بیرون رفته او را بیاورد آن مرد که در نزد علی بن بکار نشسته بود بکنیزک نظر کرده او را بس شوخ و ظریف یافت پس از آن کنیزک پیش آمده بعلی بن بکار سلام کرد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب یکصد و پنجاه و نهم بر آمد

گفت ای ملک جوان بخت کنیزک نزد علی بن بکار آمده سلام داد و با او پنهانی حدیث گفت پس از آن وداع کرده بازگشت و آن مرد که نزد علی بن بکار نشسته بود شغل گوهر فروشی داشت چون کنیزک بازگشت گوهر فروش مکان را خلوت دید و از برای سخن گفتن مجال یافت با علی بن بکار گفت گمان دارم که از دارالخلافه ترا وامی هست و یا میانه تو و ایشان معاملتی است علی بن بکار گفت اینرا تو از کجا دانستی مرد گوهر فروش گفت من این کنیزک را میشناسم این کنیز شمس النهار است و چندی پیش از این پیش من آمده رقعه ای آورده بود و از برای شمس النهار گردن بند مرصعی میخواست و من گردن بندی گرانبها برای او فرستادم چون علی بن بکار این سخن بشنید مضطرب شد و بیم هلاک کرد ولیکن خودداری کرده با گوهر فروش گفت ای برادر ترا بخدا سوگند میدهم که راستی با من بگو که تو شمس النهار را از کجا میشناسی گوهر فروش گفت از من هراس مکن و بیم مدار مرا از راز خویش آگاه کن و سبب بیماری خود از من پوشیده مدار پس علی بن بکار ماجرای خویشتن بیان کرد و گفت ای برادر بخدا سوگند که سبب پوشیده داشتن راز از غیر اینست که از مردم بیم دارم که ایشان راز نگاه نمیدارند و پاس دوستی نکنند گوهر فروش با علی بن بکار گفت من از شدت میل و غایت محبت که با تو داشتم خواستم که نزد تو آیم و در زمان غیبت ابوالحسن از او یادگار باشم و ترا مونس و همدم شوم اکنون تو دل خوش دار و از من هراس مکن علی بن بکار او را سپاس گفت و این دو بیت بر خواند :

دل من تنگ و اشک من غماز

در دلم کی نهفته ماند راز

گفتم ای دل بدام عشق مسوز

نشنیدی کنون بسوز و بساز

پس از آن با گوهرفروش گفت که آیا دانستی که کنیزک با من پنهان چه گفت گوهر فروش گفت لا و الله علی بن بکار گفت او را گمان این بود که ابوالحسن باشارۀ من ببصره سفر کرده و این تدبیر از من است که نامه پیغام در میان نباشد من سوگند خوردم که چنین کار نشده او سخن نپذیرفت و سوگندهای مرا باور نکرد و با همان گمان به بنزد خاتون رفت زیرا که همین کنیز ابوالحسن را دوست میداشت گوهر فروش گفت ای برادر انشاء الله من ترا یاری کنم و ترا بمقصود رسانم علی بن بکار گفت با او چگونه کنم که او چون آهوی وحشی از من رمانست گوهر فروش گفت ناچار در یاری تو جهد کنم و در رساندن تو برو حیله ها سازم بی آنکه پرده برداشته شود و یا ترا ضروی رسد پس از آن گوهر فروش بازگشت را اجازه خواست علی بن بکار گفت ای برادر زینهار زینهار راز پوشیده دار آنگاه گوهر فروش باو نظر کرده بگریست و او را وداع گفته باز گشت : چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب یکصد و شصتم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت گوهر فروش علی بن بکار را وداع کرده بازگشت و نمیدانست که در کار علی بن بکار چه کند و همی رفت و در فکر کار علی بن بکار بود که دید براه اندر ورقه افتاده ورقه برداشته عنوان آن بخواند دید که از دوست بدوست نوشته شده بود پس ورقه بگشود این ابیات در آن نوشته یافت

جانا بداغ هجر دلم مبتلا مکن

یکباره راه دوستی از من رها مکن

تا پای من گشاده نگردد زدام عشق

دست مرا ز دامن صحبت جدا مکن

بیگانه وار روی مگردان ز مهر من

با اندوه فراق مرا آشنا مکن

و پس از ابیات چنین نوشته بود که ای خواجه من سبب بریدن مراسله و پیغام ندانستم اگر تو قصد جفا داری من بپاداش، وفا خواهم کرد و اگر ترا مهر اندک شده مرا محبت افزون گشته:

بخاک پای عزیزت که عهد نشکستم

ز من بریدی و با دیگری نپیوستم

گوهر فروش ورقه همی خواند که ناگاه کنیزکی برسید که بچپ و راست نظر میکرد چون ورقه را در دست او دید گفت یا سیدی این ورقه از من افتاده گوهر فروش جواب نگفت و برفت کنیزک نیز بر اثر او برفت تا آنکه گوهر فروش بخانه خود داخل شد و کنیزک نیز بخانه اندر آمد و با گوهر فروش گفت یا سیدی ورقه بمن باز پس ده که او از من افتاده گوهری رو بکنیزک آورده گفت ای کنیزک هراس مکن و محزون مباش ولیکن براستی سخن بگو و مرا از واقعه آگاه کن که من راز پوش هستم و در کار خاتون خود از من هراس مکن امیدوارم که من به روا کردن حاجت او دخیل باشم و کارهای دشوار در دست من آسان گردد کنیزک چون سخن او بشنید گفت یا سیدی رازی که بر تو سپارند هرگز آشکار نشود و حاجتی که تو در آن بکوشی البته روا خواهد بود و بدانکه دل من بر تو مایل شد و من حقیقت کار با تو باز گویم پس حدیث را از آغاز تا انجام فرو خواند گوهر فروش گفت راست گفتی و من نیز از واقعه آگاهم پس از آن گوهری آنچه که میانه او و علی بن بکار گذشته بود بیان کرد کنیزک چون آن بشنید فرحناک شد و هر دو را رای بر این شد که ورقه را بعلی بن بکار برسانند و هر چه که در آنجا روی دهد و پاسخی از او بشنود نخست نزد گوهر فروش آمده او را با خبر کند پس از آن نزد خاتون خود رود پس کنیزک ورقه گرفت و مهرش بزد و گفت که خاتون من شمس النهار ورقه را مهر کرده بمن داده بود پس از آن گوهری را وداع کرده بنزد علی بن بکار رفت او را دید در انتظار است ورقه باو داد علی بن بکار ورقه خوانده جواب نوشت و بکنیزک بداد کنیزک باز گشته بنزد گوهر فروش آمد گوهر فروش مهر از ورقه بر داشته بخواند و دید که در او نوشته است:

صنها هجر تو عمرم به کران آورده است

انتظار تو دلمرا بفغان آورده است

نیست چون باد مرا در طلب تو آرام

تا مرا باد ز بوی تو نشان آورده است

و پس از آن نوشته است که از من جفا سر نزده است و وفا ترک نکرده ام و پیمان نشکسته ام و دوستی نبریده ام و ساعتی از اندوه جدا نگشته ام و بجز آنچه تو میخواهی نخواسته ام و بخدا سوگند که جز وصال تو قصد ندارم و عشق را پوشیده همی دارم اگر چه بیماریها بمن روی دهد و شرح حال من همینست و السلام چون گوهر فروش ورقه بخواند و مضمون بدانست بگریست پس از آن کنیز گفت که از اینجا بدر مشو تا من بنزد تو باز گردم و مرا قصد این است که میانه تو و خاتون خود شمس النهار را بهر حیلتی که باشد جمع آورم پس از آن کنیزک بنزد خاتون خود رفت و گوهری با تشویش خاطر شب را بروز آورد چون بامداد شد فریضه صبح ادا کرده و بانتظار کنیزک نشسته بود که ناگاه کنیزک شادان و خرم بیامد گوهری خبر باز پرسید کنیزک گفت من از پیش تو بنزد خاتون رفتم و ورقة علی بن بکار بدو دادم چون ورقه بخواند و مضمون بدانست از رفتن ابوالحسن محزون گشت گفتم ای خاتون از رفتن ابوالحسن ملول مباش و غیبت او را سبب فساد کار مدان من بجای او بهتر از او پدید آورده ام که مردی با رتبه و راز پوش است و آنچه که میانۀ تو و ابوالحسن بود بیان کردم و از ملاقات تو و علی بن بکار آگاه کردم و جستن رقعه خاتون را که از من گم شده بود باز نمودم اکنون خاتون شوق دیدن تو کرده و همی خواهد که با تو گفتگوئی کند باید با هم بنزد خاتون رویم گوهر فروش چون سخن کنیزک بشنید در عجب شد و دانست که بنزد شمس النهار رفتن کاریست بزرگ و خطریست خطیر با کنیز گفت ای خواهر من از رعیت زادگانم مرا با بوالحسن نسبت نتوان داد که او مردی بود بلند قدر و معروف و بدار الخلافه راه داشت و اهل دار الخلافه بدو احتیاج داشتند و اما من هر وقت که با ابوالحسن سخن میگفتم از هیبت او میلرزیدم اگر خاتون تو خواهد که با من گفتگو در کند باید خارج دار الخلافه و از قصر خلیفه دور باشد که مرا طاقت قدم نهادن بدار الخلافه نیست الغرض گوهر فروش از رفتن دار الخلافه وحشت و بیم میکرد و کنیزک او را ترغیب مینمود و میگفت باک مدار و هراس مکن گوهر فروش را از غایت بیم پای سست شد و لرزه براندامش افتاد کنیزک چون او را بدینسان ترسناک یافت و باو گفت اگر رفتن تو بدار الخلافه دشوار است من خاتون را بنزد تو آرم ولی تو از مکان خود بیرون مرو تا من بنزد تو باز گردم کنیزک این بگفت و برفت و پس از اندک زمانی بازآمد و با گوهر فروش گفت مبادا اینکه در نزد تو غلامی یا کنیزی باشد گوهری گفت در نزد من جز کنیزک سیاه سالخورده کسی نیست پس کنیزک شمس برخاسته کنیزک سالخورده گوهری را بغرفه جداگانه برد و در بروی او ببست و خود بیرون رفته شمس النهار را با خود بیاورد و خانه از بوی طیب و گلاب معطر شد گوهر فروش چون او را بدید برپای خاست شمس النهار بنشست و ساعتی سخن نگفت تا بر آسود آنگاه نقاب از رخ بر کشید گوهر فروش گمان کرد که آفتاب در منزل او بتابید پس شمس النهار با کنیز خود گفت همینست آنمرد که تو بمن گفتی کنیزک گفت آری همین است آنگاه شمس النهار روی بگوهر فروش کرده حالش بپرسید گوهر فروش او را ثنا گفت شمس النهار گفت تو ما را بدین بداشتی که بنزد تو آمدم تا ترا از راز خویشتن آگاه کنم پس از آن شمس النهار سبب آگاهی گوهر فروش را از حال او و علی بن بکار بازپرسید گوهرفروش از آغاز تا انجام چگونگی بیان کرد شمس النهار از رفتن ابوالحسن ملول شد و با گوهر گفت ای فلان بدانکه ارواح مردمان را با یکدیگر ملایمت و الفتست و هیچ کردار بی کفار صورت نپذیرد و هیچ حاجت بی کوشش روا نشود و هیچکس بی رنج راحت نیابد. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب یکصد و شصت و یکم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت شمس النهار گفت که هیچکس بیرنج راحت نیابد و بجز جوانمردان از کسی مقصود برنیاید و من ترا از کار خود آگاه کردم اکنون آشکار کردن و پنهان داشتن راز ما در دست تست تو میدانی که این کتیزک من راز پوش است و بدین سبب در نزد من رتبتی بزرک و جایگاه بلند دارد و کارهای عمده من باو مخصوص است تو نیز او را گرامی بدار و او را از راز خود آگاه گردان و از هیچ چیز بیم مدار و آسوده و ایمن باش که هیچکار بر تو بسته نشود مگر اینکه همین کنیزک کار بسته تو بگشاید و این کنیزک اگر اخبار علی بن بکار باز بگوید تو در میان من و او واسطه تبلیغ باش پس از آن شمس النهار برخاست و برفت و گوهر فروش در پیش روی او همیرفت تا به در خانه برسید آنگاه گوهری بازگشت و بجای خود نشست ولی از دیدن حسن و جمال و قد با اعتدال و سخن گفتن شیرین او مدهوش بود و در ادب و شمایل نیکوی او فکرت همی کرد تا اینکه پس از زمانی آرام گرفت و خوردنی خواست اندکی چیز خورد و جامه خود تبدیل کرده از خانه پدر آمد و بخانه علی بن بکار رفته او را در بستر بیماری یافت علی بن بکار چون او را بدید گفت در آمدن نزد من دیر کردی و باندوه من بیفزودی پس خادمان را فرمود بیرون رفتند و در خانه را فرو بستند آنگاه با گوهر فروش گفت بخدا سوگند از روزیکه تو از من جدا گشته خور و خواب بر من حرام شده و من در کار خود حیرانم که مرا شکیبائی نمانده ابوالحسن مرا انیس و همدم بود و کنیزک را میشناخت چون گوهر فروش سخن ابن بکار را بشنید بخندید این بکار از خندیدن او بگریست و این بیت بر خواند:

بزخم خود حکایت کنم ز دست جراحت

که تندرست ملامت کند چومن بخروشم

چون گوهری گریستن ابن بکار دید بگریست و از آنچه میانه او و کنیز گذشته بود با ابن بکار بگفت و او گوش همی کرد و هر کلمه که از سخنان گوهر فروش بشنید گونه اش سرخ میگردید و تنش گاه قوت میگرفت و گاه ضعف چون گوهر فروش سخن بانجام رسانید ابن بکار بگریست و گفت ای برادر در هر حال من هلاک خواهم شد کاش که مرگ نزدیک میبود و از تو تمنی دارم که با من مهربانی کنی و من نیز سخنان ترا مخالفت نکنم گوهری گفت ای برادر این آتش تو فروننشیند مگر وقتی که با معشوقه خود جمع آئی و لکن در این مکان خطرناک محال است و این کار باید در خانه ای که در همسایگی خانه من است صورت پذیرد و مقصود من اینست که بیکجا جمع آئید و شکایت رنج دوری و مقاسات شوق با هم بگوئید علی بن بکار گفت آنچه دانی بکن که هر چه تو گوئی صواب آنست گوهر فروش گفت که آن شب در نزد علی بن بکار بماندم و باو حکایت عشاق میخواندم تا اینکه بامداد شد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب یکصد و شصت و دوم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت گوهری گفت که آنشب در نزد علی بن بکار ماندم و تا بامداد با او حدیث گفتم آنگاه فریضه صبح بجا آوردم و از نزد او بدر آمده بمنزل خود رفتم ساعتی ننشسته بودم که کنیزک درآمده و مرا سلام کرد من جواب گفتم و آنچه که میانه من و علی بن بکار گذشته بود باو گفتم کنیزک با من گفت بدانکه خلیفه از نزد خاتون بدر رفته و مجلس ما جائی است امن و خلوت از همه جاها بهتر است من باو گفتم سخن تور است است ولی منزل شما چون منزل من نیست از آنکه منزل من امن تر و خلوت تر است کنیزک گفت رای تو رائی است صواب من نزد خاتون رفته گفته های ترا باو بگویم و او را از رای تو آگاه کنم پس کنیزک برفت و ماجری به خاتون گفت و به منزل باز گشت و به من گفت خاتون سخن تو بپذیرفت پس کنیزک بدره زر بدر آورده گفت ای خاتون ترا سلام رساند و گفت این زرها صرف ضیافت ما کند من سوگند یاد کردم که از آن زرها چیزی صرف نکنم کنیزک زرها برداشته بنزد خاتون خود بازگشت و من پس از رفتن کنیزک بخانه که در همسایگی من بود رفته فرش و سایر مایحتاج از ظروف نقره و چینی مهیا کردم و خوردنی و نوشیدنی در آنجا حاضر آوردم چون کنیزک بیامد و بکارهای من نظر کرد شگفت ماند و مرا بحاضر آوردن علی بن بکار امر کرد من گفتم او را جز تو کس حاضر نکند پس کنیزک بنزد علی بن بکار رفته او را بیاورد چون علی بن بکار بیامد من برخاسته استقبالش کردم و تحنیتش گفتم و در مکان شایسته و لایق بنشاندمش و ریاحین و عطریات بظرف های بلور اندر به پیش او بگذاشتم و در پیش او نشسته حدیث میگفتم که کنیز برفت و پس از نماز مغرب با شمس النهار و دو کنیز دیگر بیامدند چون علی بن بکار را دید و ابن بکار به او نظر کرد پس هر دو بیخود بیفتادند و ساعتی بیخود افتادند چون بخود آمدند با هم بنشستند و حدیث شوق و عشق با یکدیگر همی گفتند پس از آن پرسیدم که شما را بطعام میل هست گفتند آری من طعام حاضر آوردم بخوردند و دست بشستند آنگاه ایشان را بمجلس دیگر بردم و باده از برای ایشان بیاوردم باده بنوشیدند و سرمست شدند پس شمس النهار با من گفت که نکوئی بر ما تمام کردی عود حاضر کن تا ما را عیش و طرب تمام شود پس من برخاسته عود حاضر آوردم شمس النهار عود بگرفت و تارهای آن محکم کرده بنواخت و این ابیات برخواند

خوش بود یاری و باری در کنار سبزه زاری

مهربانان روی بر هم از حسودان برکناری

راحت جانست رفتن با دل آرامی بصحرا

عین درمانست گفتن در دل باغم گساری

هر که را با دلستانی عیش را افتد زمانی

گو غنیمت دان که نادر در کمند افتد

شکاری عقول از شنیدن آن آواز حیران گشت و نزدیک شد که مجلس از طرب برقص آید پس از آن دور دیگر باده بنوشیدند آنگاه کنیزک عود بگرفت و تارهای آن راست کرده او را بنواخت و این ابیات بر خواند

امشب براستی شب ما روز روشن است

عید وصال دوست علی رغم دشمن است

باد بهار میگذرد یا نسیم صبح

یا نکهت دهان تو یا بوی لادن است

گردن نهم بخدمت و گوش نهم بقول

تا خاطرم معلق آن گوش و گردنست

گوهر فروش گفته است که ایشانرا در آن منزل گذاشته خود بجای دیگر رفتم و تا بامداد بخفتم چون بامداد شد فریضه بجا آورده قهوه بخوردم و همیخواستم که بنزد ایشان روم که همسایه من بیامد و گفت ای برادر چه ماجرائیست که دوش بر تو رفته من باو گفتم ای برادر باز گو که در آن خانه دوش چه روی داده همسایه گفت دزدان روز پیش بخانه فلان همسایه رفته مال او برده و او را کشته بودند ترا دیده اند که فروش و ظروف بآن خانه بری شب بدانجا آمده هر چه داشته ای برده اند و مهمانان ترا کشته اند گوهری گوید که من برخاسته و قوت برخاستن نداشتم با آن همسایه بدانخانه رفتیم دیدیم که خانه خالی است و هیچ چیز در آنجا نمانده در کار خود حیران شدم و گفتم اما از تلف شدن متاع خانه اگر چه بسیاری از آنها را بعاریه گرفته بودم چندان باک ندارم که خداوندان مال چون بدانند مال مرا دزد برده و خانه مرا غارت کرده اند عذر مرا خواهند پذیرفت و اما از علی بن بکار و شمس النهار خاصه خلیفه بهراس اندرم که مبادا کار ایشان آشکار شود و من در هلاکت افتم پس از آن گوهر فروش رو بهمسایه آورده باو گفت تو مرا برادر و همسایه و عیب پوش هستی بمن راهنمائی کن و درین بلیه مرا یاری نمای آن مرد گفت رای من اینست که تو صبر کنی از آنکه دزدان که بخانه تو آمده متاع ترا برده اند ایشان از دار الخلافه جماعتی کشته اند و از خانه صاحب شرطه نیز کسی کشته اند و گماشتگان شحنه از بهر ایشان همی گردند شاید ایشان را بیابند ترا نیز مراد بی کوشش و رنج حاصل شود چون گوهری سخن او را بشنید بخانه خود بازگشت چون قصه بدینجارسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب یکصد و شصت و سوم بر آمد

شهرزاد گفت ای ملک جوانبخت گوهر فروش چون سخن همسایه بشنید بخانه خود بازگشت و با خود گفت ابوالحسن را بیم از چنین واقعه بود که بر من روی داد و از بهر همین ببصره روان شد و از آن ورطه که او گریخت من در افتادم پس اندک اندک دزدیده شدن متاع خانه گوهر فروش بگوش همه کس رسید و از هر سوی روی بدو آوردند پارۀ دلجوئی و بعضی سرزنش میکردند و گوهر فروش از غایت اندوه و حزن خوردنی و نوشیدنی نمیخورد و نمی نوشید روزی بافسوس و ندامت نشسته بود خادمی از خادمانش در آمد و با وی گفت شخصی بدر خانه ایستاده ترا میخواهد و من او را نمیشناسم گوهری بدر آمد و او را سلام کرد ولیکن نشناختش آن مرد با گوهر فروش گفت مرا با تو سخنی هست پس گوهری او را بدرون خانه آورده حدیث باز پرسید آن مرد گفت همه چیزهای تو پیش من است و در نزد من سخنی هست که اندوه ترا ببرد ولیکن در این مکان نتوان نشست خانۀ دیگر باید رفت پس آن مرد مرا از این خانه بآن خانه و از این مکان بآن مکان همی گردانید تا شب در آمد و من از او هیچ نمی پرسیدم و همیرفتیم تا بدجله رسیدیم زورقی از برای ما بیاوردند بزورق بر نشسته بدانسوی دجله شدیم و از زورق بدر آمدیم آن مرد دست من بگرفت و بمحله ای برد که من آن محله هرگز ندیده بودم پس آن مرد بدر خانه بایستاد و در خانه بگشاد و مرا بخانه اندر برده در خانه بقفل آهنین محکم ببست پس مرا از دهلیزها گذرانده بنزد ده تن مرد برساند که گویا هر ده تن با هم برادر و بیکدیگر شبیه بودند چون بر ایشان داخل شدیم آن مرد ایشان را سلام داد ایشان رد سلام کردند و مرا اجازت نشستن دادند من بنشستم و از غایت رنجی که برده بودم ضعف بر من چیره شد گلاب بر من افشاندند و شراب بمن بنوشانیدند و خوردنی از برای من بیاوردند خوردنی بخوردیم و دست بشستیم و هر یک بجای خویشتن نشستیم ایشان گفتند آیا ما را میشناسی گفتم لا و الله در همه عمر شما را ندیده ام و همین مرد که مرا بسوی شما آورده او را نیز نمیشناسم ایشان گفتند ما را از کار خود آگاه گردان و سخن براستی بگو من بایشان گفتم بدانید که مرا حالتیست عجیب و کاریست غریب آیا شما از کار ما آگاهی دارید یا نه ایشان گفتند بلی ما کسانی هستیم که متاع خانه ترا برده ایم و رفیق ترا با آن دختری که تغنی میکرد بدست آورده ایم چون در ایشان آثار بزرگی مشاهده کردیم با ایشان بیکجا ننشستیم من بایشان گفتم رفیق من و آن دخترک کجایند ایشان اشاره به پستوی خانه کرده گفتند که در اینجایند ولیکن ای برادر بخدا سوگند که تا امروز هیچ یک از ما که میبینی راز ایشان را آشکار نکرده و پرده ایشان بر نداشته و از آن وقت که ایشان را آورده ایم حال ایشان را نپرسیده ایم و از برای همین بود که ایشان را نکشته ایم تو اکنون حقیقت کار ایشان با ما بگو که تو و ایشان در امان هستید گوهر فروش میگوید که چون من این سخن بشنیدم نزدیک شد که از بیم هلاک شوم و بایشان گفتم که جوان مردی یافت نشود مگر در نزد شما و اگر در نزد من رازی باشد که از آشکار کردن آن بترسم جز سینه شما جای دیگر آن راز را پنهان نخواهد داشت و ایشان را همی ستودم تا اینکه بر من چنان معلوم شد که حدیث گفتن از پنهان داشتن راز سودمند تر است آنگاه تمامت آنچه روی داده بود باز گفتم چون حکایت بشنیدند علی بن بکار و شمس النهار را حاضر کرده گفتند این علی بن بکار و شمس النهار آنگاه از ایشان عذر خواستند و با من گفتند آنچه که از خانه تو آورده ایم پارۀ تلف گشته و پاره یگر باقی است پس متاعی که حاضر بود بمن رد کردند و با من عهد کردند که آنها را خودشان بخانه من بیاورند و باقی متاع را نیز بمن رد کنند پس ما از آن خانه بدر آمدیم مرا کار بدینگونه شد و اما علی بن بکار و شمس النهار از بیم بهلاکت نزدیک بودند من پیش ایشان رفته سلام کردم و بایشان گفتم بکنیزکان شما چه گذشت و ایشان بکجا رفتند گفتند ما را از ایشان خبری نیست پس همه با هم بیامدیم تا بمکانی که زورق بدانجا بود برسیدیم ما را بزورق گذاشته بدان سوی دجله گذراندند از زورق بیرون شدیم و هنوز ننشسته بودیم که سواری چند بما احاطه کردند کسانیکه با ما در زورق بودند بر جسته بزورق نشستند و زورق براندند من با علی بن بکار و شمس النهار در آنجا بماندیم نه قدرت رفتن داشتیم و نه طاقت نشستن سواران بما گفتند که شما از کجائید در جواب حیران بماندیم من بایشان گفتم کسانیکه با ما بودند ایشان را نمیشناسیم ولیکن ما مغنیان ایشان هستیم قصد گرفتن ما کردند که از برای ایشان تغنی کنیم در آنحال بشمس النهار و علی بن بکار نظر کرده بمن گفتند که سخن براستی نگفتی راست بگو که شما کیستید و از کجائید و بکدام محله ساکن هستید گوهری گفت من ندانستم که چگویم شمس النهار پیش سرهنگ سواران ایستاده باو سخنی گفت سرهنگ از اسب خود بزیر آمد و شمس النهار را بر اسب نشانده لگام اسب بگرفت و همچنین علی بن بکار را و مرا سوار کردند سرهنگ سواران ما را همیبرد تا در کنار دجله بجایی برسیدیم سرهنگ ملاحان را آواز داد جماعتی بیامدند سرهنگ ما را بزورقی بنشاند و خود با یارانش بزورق دیگر بنشستند و زورقها همی راندند تا بدار الخلافه برسیدیم و ما از غایت بیم مرگ را عیان بدیدیم آنگاه از زورق بدر آمدیم سرهنگ سواران شمس النهار را بدار الخلافه برد و جمعی از سواران با ما بودند تا بخانه علی بن بکار برسیدیم چون بخانه اندر شدیم ما را وداع کرده برفتند ولیکن ما از غایت هراس و بیم قوت برخاستن از آن مکان نداشتیم و روز از شب نمیشناختیم و بدین حالت بودیم تا اینکه هنگام شام شد و علی بن بکار بیخود بیفتاد زن و مرد بروی بگریستند و او مانند مردگان افتاده بود جمعی از پیوندان او بر من گرد آمده بمن گفتند که هر چه بفرزند ما رسیده باز گو و سبب این حالت بیان کن من بایشان گفتم ای قوم من بد نکرده ام با من بد مکنید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب صد و شصت و چهارم برآمد

شهرزاد گفت ای ملک جوانبخت گوهر فروش با ایشان گفت با من بد مکنید و صبر کنید که او بهوش آمده خود قصه خود را بیان کند پس از آن ایشان را از رسوائی ترسانیدم و با ایشان درشتی کردم و در همین کشاکش بودیم که علی بن بکار بجنبش آمد پیوندانش فرحناک شدند و گلاب بروی بفشاندند چون بهوش آمد از حالتش باز پرسیدند او حدیث میکرد ولی یارای گفتار نداشت من خواستم که بیرون آیم پیوندانش مرا منع کردند علی بن بکار بایشان اشارت کرد که مرا منع نکنند ایشان مرا بگذاشتند من بیرون آمدم و بخانه خود رفتم پس چون بخانه خود رسیدم و پیوندان من مرا دیدند طپانچه بر روی خود زدند من با دست خود ایشان را بسکوت اشارت کردم ساکت شدند من به بستر افتاده باقی شب را تا فردا ظهر بیخود بودم چون بخود آمدم عیال و فرزندان خود را دیدم که بر من گرد آمده اند و میگویند چه مصیبتی بتو روی داده و به چه بلیت گرفتار گشته من گفتم شراب از برای من آوردند بقدر کفایت شراب خوردم و حالم بهتر شد و از متاعی که در خانه من تلف شده بود جویا شدم که آیا چیزی از آن آورده اند یا نه گفتند بعضی از آن متاعها را شخصی آورده بدر خانه انداخت و مااو را ندیدیم من قدری آرام گرفتم و دو روز بخانه اندر نشستم ولی قدرت برخاستن نداشتم چون پایم قوت گرفت به گرمابه رفتم و مرا دل بنزد شمس النهار و ابن بکار بود خبر ایشان نشنیده بودم و قدرت رفتن بخانه ابن بکار نداشتم و در خانه خود از بیم هلاک آرام گرفتن نمیتوانستم پس از آن از کرده ها توبه کردم و شکر عافیت بجا آوردم چون دیر گاهی برین بگذشت نفس با من وسوسه کرد که بدان سوی روم چون خواستم بروم زنی بر در ایستاده یافتم نیک نظر کردم کنیز شمس النهار بود چون او را بشناختم روان شدم و در رفتن بشتابیدم کنیزک نیز از عقب من روان شد مرا از آن هراس اندر دل پدید آمد من هر چه بسوی او مینگریستم بیم من افزون میگشت و او هر لحظه با من میگفت مرو که با تو سخنی دارم و من بدو التفات نکرده همیرفتم تا در جای خلوت بمسجدی برسیدیم کنیزک با من گفت بمسجد در آی که یک لحظه با تو سخن گویم و از هیچ چیز هراس مکن من بمسجد اندر شدم و دو رکعت تحیت مسجد بجا آوردم پس از آن با کنیزک گفتم چه از من میخواهی او حال من بپرسید من سر گذشت خود و علی بن بکار را بیان کردم و باو گفتم که در نزد تو خبر چیست کنیزک گفت بدانکه چون دزدان را دیدم که در خانۀ ترا شکستند و بخانه در آمدند من از ایشان بترسیدم و غایت هراس من از این بود که مبادا ایشان از نزد خلیفه آمده باشند که مرا با خاتون شمس النهار بگیرند پس من با دو کنیز دیگر بفراز بام رفته خویشتن را از مکانی بلند انداختیم و بگریختیم تا بدار الخلافه رسیدیم و در گوشه ای پنهان گشتیم تا اینکه شب تاریک شد دریچه سمت دجله بگشودم و ملاحی را که آن شب ما را آورده بود آواز دادم و باو گفتم که از خاتون خبر ندارم مرا بزورق بنشان تا او را جستجو کنم ملاح مرا بزورق بنشاند و در دجله همیرفتیم تا اینکه شب از نیمه بگذشت آنگاه زورقی دیدم که بسوی دریچه همیرود و مردی زورق همیراند چون نیک نظر کردم مردی دیگر با زنی دیدم که زن بیخود افتاده بود پس زورق براندند تا بکنار برسیدند چون از زورق بدر آمد دیدم که شمس النهار است من نیز از زورق بدر رفتم چون او را بدیدم از غایت فرح نزدیک شد که دیوانه شوم زیرا که من طمع از وی بریده بودم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب یکصد و شصت و پنجم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت کنیز با گوهر فروش گفت که از زورق بدر آمده بسوی شمس النهار رفتم و از غایت فرح نزدیک بود که عقل از من برود چون پیش رفتم مرا فرمود که هزار دینار بآن مرد که او را آورده بود بدهم پس از آن من و آن کنیزک او را برداشته بخوابگاهش رسانیدیم آن شب را با حالت ناخوش بروز آورد و بامدادان حکم کرد که خادمان و کنیزکان بنزد او نیایند آنروز را نیز با پریشانی بشب رسانید روز دوم اندکی بهتر شد من او را چنان یافتم که از گور بدر آمده و مردگان را همی مانست آنگاه گلاب برو فشاندم و جامۀ او تبدیل کردم و دست و پای او را بشستم و بدلداری و مهربانی بر نشستم و چیزی از خوردنی و نوشیدنی برو بخوراندم و بنوشانیدم اندکی عافیت برو راه یافت گفتم ای خاتون چرا بخودت دل نمیسوزد و بجوانی خود رحم نمیکنی که ترا رنج و محنت افزون گشت و بهلاکت نزدیک شدی شمس النهار گفت ای کنیزک بخدا سوگند مرا مرگ آسانتر از این ماجرا است از آنکه لا محاله من کشته خواهم شد که دزدان چون ما را از خانه گوهری بدر بردند از من پرسیدند که کیستی و کار تو چیست من گفتم از کنیزکان مغنیه هستم سخن مرا صدق دانستند پس از آن از علی بن بکار پرسیدند که تو کیستی و شغل تو چیست او گفت من از کنیز زادگان هستم ما را گرفتند و بمکان خود بردند چون جامه های فاخر و عقدهای گوهر و مرصع مرا بدیدند از کار من حیران بماندند و گفتند که چنین عقدها کنیزک مغنیه را نشاید پس از آن با من گفتند حکایت را براستی بیان کن من با خود گفتم که ناچار از بهر این زیورهای زرین و مرصع مرا خواهند کشت پس من هیچ نگفتم آنگاه رو بعلی بن بکار کرده باو گفتند تو راست گو از کجائی ترا هیئت بهیئت رعیت زادگان نمیماند علی بن بکار نیز خاموش شد و هیچ نگفت الغرض مار از خود میپوشیدیم و میگریستیم خدای رؤف دلهای دزدان بما مهربان کرد و با ما گفتند خداوند آن خانه که شما در آنجا بودید کیست ما گفتیم که خانه از فلان گوهر فروش است یکی از ایشان گفت که من او را نیکو شناسم و خانه ای را که او در آنجا ساکن است بشناسم و من او را همین ساعت بیاورم و دزدان مرا در جایی تنها و علی بن بکار را در جای دیگر تنها جا دادند و با ما گفتند راحت باشید که شما در امان ما هستید و از آشکار شدن راز نترسید پس یکی از ایشان بنزد گوهری رفت و او را پیش ما بیاورد و قصه ما باو بگفت پس از آن یکی از دزدان زورقی آورده ما را بزورق بنشاندند و بدانسوی دجله بردند و مرا در آنجا گذاشته برفتند آنگاه سواری چند از یاران عسس بیامدند و گفتند شما کیستید من با سرهنگ ایشان گفتم که من شمس النهار خاصه خلیفه هستم دوش بدیدن یکی از زنان وزرا بیرون آمدم دزدان مرا بگرفتند و بدین مکان آوردند چون شما را دیدند بگریختند چون سرهنک سواران سخن مرا بشنید از اسب بزیر آمده مرا بر اسب نشاند و همچنین گوهر فروش و علی بن بکار را نیز سوار کرد و اکنون آتش دل من ا بهر ایشان شرر افروز است پس بنزد گوهری شو و او را سلام کن و خبر علی بن بکار را ازو بازپرس من او را ملامت کردم و بترسانیدم او بانک بر من زد و خشمگین شد من از نزد او برخاسته پیش تو آمدم تا حال علی بن بکار از تو باز پرسم و تمنی من اینست که قدری مال از من قبول کنی زیرا که تو از یاران بسی متاع بعاریت گرفته بودی که جمله تلف شدند و بر تو واجبست که عوض آنها را رد کنی و گفت در همین مقام ایستاده باش تا من باز گردم چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب یکصد و شصت و ششم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت کنیز گفت که در همینجا بایست تا تا من باز گردم کنیزک که برفت و باز آمد مالی با خود آورده بگوهری بداد و گفت ایخواجه ترا در کجا باز بینم گوهری گفته است که من با کنیزک گفتم بخاتون بگو همین ساعت بخانه خود رفته از برای خاطر تو بهر چه از آن دشوارتر نباشد متحمل شوم و در رساندن تو بعلی بن بکار تدبیری کنم پس کنیزک مرا وداع کرده برفت من مال برداشته بمنزل بیامدم و مال شمردم پنجهزار دینار بود هر کس را که متاع در پیش من تلف شده بود عوض بدادم پس از آن خادمان برداشته بآن خانه دیگر که دزدان متاع از آنجا برده بودند برفتم نجار و بنا حاضر کردم و خانه را بهتر از پیشتر تعمیر کردند و محنتهای پیش را فراموش کردم و روانه خانه علی بن بکار شدم چون بخانه او برسیدم یکی از غلامان او رو بمن آورده گفت که غلامان خواجه من شب و روز در جستجوی تو هستند و خواجه وعده کرده است که هر کس ترا بیاورد او را آزاد کند و غلامان از بهر تو همی گردند اما خواجه ام گاه بهوش میآید و گاهی بیخود میگردد هر وقت که به هوش میآید نام تواش ورد زبانست و میگوید ناچار باید او را لحظه ای پیش من آرید گوهری گفته است که من با همان غلام نزد خواجه او رفتم دیدم که یارای سخن گفتن ندارد و در بالین او بنشستم چشم بگشود چون مرا دید بگریست و گفت اهلا و سهلا بس من او را بر داشته بنشاندم و بسینۀ خود بگرفتم آنگاه با من گفت ای برادر بدان از آنوقت که به بستر افتاده بودم قدرت نشستن نداشتم حمد خدا را که ترا باز دیدم گوهر فروش گفت که من او را بکار گرفته بر خیزاندم و قدمی چند براهش بردم و جامه او را تبدیل کردم و شرابش بنوشانیدم اندکی عافیت برحال او راه یافت آنچه از کنیزک شنیده بودم باو گفتم غلامان را اشارت کرد پراکنده شدند آنگاه با من گفت ای برادر دیدی که از روزگار چه بر ما رفت پس از من عذر خواست و حال من باز پرسید من ماجری از آغاز تا انجام بیان کردم در عجب شد و خادمان را فرمود که فلان چیز و فلان چیز بیاورید خادمان فرشهای گران قیمت و ظرفهای زرین و سیمین زیاده بر آنچه در خانه من تلف شده بود بیاوردند و همه را بمن بدادند آنها را بمنزل خود فرستاده و خود آن شب را در نزد او بروز آوردم چون صبح روشن گشت با گفت بدانکه هر چیز را غایتی و نهایتی است و غایت عشق یا مرگست یا وصل ولی من بمرک نزدیکترم کاش پیش از این مرده بودم و آنچه را بر ما رفت نرفته بود اگر نه لطف پروردگار با ما بود هر آینه رسوا می گشتیم و اکنون نمیدانم که چاره کار چیست و چگونه خلاصی خواهم یافت و اگر از خدا نمی ترسیدم خویشتن را هلاک میکردم ای برادر بدانکه من چون مرغی هستم که در قفس باشد و من از این غصه هلاک خواهم شد و لکن نمیدانم هلاک من کدام وقت خواهد بود پس از آن آب از دیدگان بریخت و این ابیات برخواند

دلم چون دهان کرد کوچک دهانی

تنم چون میان کرد نازک میانی

ز عشاق آفاق جز من که دارد

تنی چون میانی دلی چون دهانی

نگار من آمد بلای دل من

خریدم بلای دلی را بجانی

چون شعر بانجام رسانید گوهر فروش باو گفت ای خواجه من همیخواهم که بخانه خود باز گردم شاید کنیزک خبری بمن آورد علی بن بکار گفت برو ولی بزودی بازگرد و خبری که باشد از برای من بیاور گوهری گفته است که من او را وداع کرده بخانه خود بازگشتم هنوز ننشسته بودم که کنیزک بیامد و او همی گریست و فغان همیکرد من باو همی گفتم سبب این حالت چیست گفت یاسیدی از آنچه هراس داشتیم بر ما روی داد که دیروز چون من از نزد تو رفتم دیدم که شمس النهار بر یکی از آن دو کنیز که آن شب با ما آمده بود خشم آورده و بآزردن او امر کرده و آن کنیزک از ترس سیده گریخته یکی از دربانها او را گرفته و همی خواسته است که او را بنزد خاتون بازگرداند کنیزک نیز ماجرای شمس النهار را باو بیان کرده و خبر بخلیفه رسیده و خلیفه امر فرموده که شمس النهار را با اموال او بدار الخلافه نقل کنند و بیست تن خادمان گذاشته و تا اکنون من شمس النهار را ندیده ام و نمیدانم که در کار خود و کار شمس النهار چه حیله سازم که او از من راز پوش تر کس ندارد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب یکصد و شصت و هفتم بر آمد

گفت ای ملک جوان بخت کنیزک گفت نزد او از من راز پوش تر کسی نیست و تو زودتر بنزد علی بن بکار شو و خبر باو بازگو که آماده شود که اگر پرده از روی کار بیفتد تدبیر کرده خویشتن را خلاص کنیم گوهری گفت که من از این خبر در حزن و اندوه اندر شدم و جهان بر من تیره گشت کنیزک خواست که باز گردد من باو گفتم که تدبیر چیست گفت تدبیر همین است که اگر علی بن بکار با تو دوستست و تو نجات او همی خواهی باید بنزد اوروی و حکایت باو بازگوئی و من هم میروم که از اخبار استحضار پدید آرم پس کنیزک مرا وداع کرده برفت من نیز برخاسته بیرون آمدم و رو بخانه علی بن بکار کردم او را دیدم که خود را وعده وصال میدهد و آرزوی محال همی کند چون مرا دید که بسرعت بسوی او بازگشتم گفت چونست که باین زودی بازگشتی گفتم از آرزوهای دیرانجام در گذر و این هوا و هوس بیکسونه که حادثه ای رو داده که ترا جان و مال تلف خواهد شد چون این سخن بشنید حالت او دگرگون گشت و به بیم اندر شد و گفت ای برادر آنچه روی داده بازگو گوهر فروش آنچه را که از کنیزک شنیده بود باز گفت و در آخر گفت اگر تو امروز تا شام در خانه خود بمانی لا محاله تلف خواهی شد پس علی بن بکار بیهوش شد و نزدیک بود که روان از بدنش جدا شود و ساعتی بیهوش بود آنگاه با گوهر فروش گفت ای برادر چه کار باید کرد و ترا تدبیر چیست گوهری گفته است که باو گفتم تدبیر اینست که از مال خود چندانکه توانی برداری و با غلامان خود که بایشان اعتماد داری بشهر دیگر برویم علی بن بکار گفت سمعاً و طاعة پس برخاست و گاهی میافتاد و در کار خود حیران بود آنگاه قدری مال برداشته پیوندان را معذرت گفت و وصیت بگذاشت و سه شتر بار کرده بر اسب خود سوار شده من نیز چنان کرده پنهانی بدر آمدیم و آنروز تا هنگام شام و شب تا سحرگاهان همیرفتم آنگاه بارها بگرفتیم و عقال بر اشتران بزدیم و بخسبیدیم از بسکه رنج برده و از مشفت سفر آزرده بودیم از خود غفلت کردیم دزدان بر ما گرد آمده مال ما را بتمامت بگرفتند و غلامانرا بکشتند و ما را در بدترین احوال بگذاشته برفتند پس ما برخاسته تا بامدادان همیرفتیم تا بشهری رسیدیم و قصد مسجد آنشهر کردیم و در پهلوی مسجد با تن برهنه آنروز را بشب آوردیم چون شب در آمد بمسجد در آمدیم و آنشب را بی نان و آب در مسجد بروز آوردیم چون صبح شد فریضه بگزاردیم و نشسته که ناگاه مردی در آمد و ما را سلام کرد و دو رکعت تحیت مسجد بجا آورد آنگاه رو بما کرده گفت ای جماعت شما غریب هستید گفتیم آری و دزدان بر ما راه گرفته ما را عریان کرده اند و ما بدین شهر آمده کس را نمیشناسیم آنمرد گفت اگر بخواهید بخانه من در آئید گوهری گفت که من با علی بن بکار گفتم بر خیز که خانه اینمرد برویم و از دو چیز خلاص یابیم یکی اینکه شاید کسی بیاید و مارا در این احوال بیند آنگاه رسوا خواهیم شد و دیگر اینکه ما مردمانی هستیم غریب و راه بجای ندانیم علی بن بکار گفت هر چه دانی بکن که مخالفت نخواهم کرد پس آنمرد دوباره گفت ای غریبان برخیزید و بیائید گوهری گفت سمعاً وطاعة پس آنمرد چیزی از جامه خویش بدر آورده بر ما بپوشانید و مهربانی کرد ما برخاسته با او بسوی خانه اش رفتیم آنمرد در بکوبید خادمک خوردسالی در بگشود آنمرد داخل خانه شد ما نیز بر اثر او همی رفتیم پس از آن بقچه حاضر آورده حله بر ما پوشانید و ما نشسته بودیم که کنیز کی مائده آورد و در پیش روی ما بزمین نهاد ما اندک چیزی بخوردیم مائده برداشت و ما بدانجا بودیم تا شب در آمد علی بن بکار بنالید و بگریست و با گوهر فروش گفت ای برادر بدانکه من لا محاله هلاک خواهم شد و همیخواهم که وصیت با تو گویم و وصیت من اینست که چون مرا مرده بینی بنزد مادر من بازگرد و او را با خبر کن که بدینمکان بیاید و بماتم من بنشیند و باو بگو که بجدائی من شکیبا شود چون این سخنان بگفت بیخود افتاد چون بخود آمد آواز دخترکی را از دور بشنید که تغنی همیکرد و ابیات همی خواند پس علی بن بکار گوش بدخترک داده آواز همیشنید گاهی بیهوش بود و گاهی بهوش میآمد و گاهی می گریست و گاهی مینالید که آواز دخترک بلند شد و این دو بیتی برخواند:

پشت از غم او چو چنبر دف دارم

از لشگر رنج پیش دل صف دارم

جانی که زهجران تو پر تف دارم

اندر طلبت نهاده بر کف دارم

چون ابن بکار خواندن دختر بشنید فریاد برکشید و روانش از تن جدا گشت گوهر فروش گفت چون دیدم علی بن بکار بمرد او را بخداوند خانه سپردم و باو گفتم بدانکه من به بغداد خواهم رفت تا مادر و پیوندان این جوان را بیاورم که از برای تجهیزش حاضر شوند پس من ببغداد آمده به خانه خود رفتم و جامه تبدیل کردم و بخانه علی بن بکار رفتم چون غلامان او مرا بدیدند بر من جمع آمدند و حال علی بن بکار پرسیدند من بایشان گفتم که از مادر علی بن بکار اجازت خواهید که من نزد او روم اجات خواستند جواز بداد من بنزد او رفته سلامش کردم و گفتم هر وقت که خدا کاری را خواهد لامحاله خواهد شد و از قضای پروردگار گریزگاهی نیست و هیچ جانوری بی اذن خدا نمیرد مادر علی بن بکار از سخن من دانست که پسرش مرده بگریست مانند گریستن فرزند مرده ها پس از آن گفت بخدا سوگندت میدهم که بازگو از پسرم چه خبر داری مرا از بسیاری ناله و گریه قدرت جواب نماند چون مرا بدینحالت یافت از گریه گلوگیر شد و بیخود افتاد چون بخود آمد گفت فرزندم چگونه شد گفتم خدا در مصیبت فرزند خودت تو را اجر دهد آنگاه حکابت او را از آغاز تا انجام باز گفتم از من پرسید که آیا چیزی بر تو وصیت کرد گفتم آری وصیت با من بگزارد پس آنچه وصیت کرده بود باو باز گفتم و باو گفتم و اشارت کردم بتجهیز او بشتاب چون مادر ابن بکار از ماجرا آگاه شد بیخود بیفتاد چون بخود آمد بر آنچه گفته بودم آهنگ کرد و من بخانه خود بازگشته و با حزن و اندوه همیرفتم و در کار علی بن بکار بحیرت و فکرت بودم که ناگاه زنی دست مرا بگرفت. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب یکصد و شصت و هفتم برآمد

شهر زاد گفت ایملک جوانبخت گوهری گفت ناگاه زنی دست مرا بگرفت چون نیک نظر کردم دیدم کنیز شمس النهار است ولی بسی شکسته خاطر و پریشان حال است چون یکدیگر را بشناختیم هر دو گریان گشتیم تا خانه بیامدیم پس باو گفتم دانستی که علی بن بکار را کار چگونه شد گفت لا والله من او را از حادثه خبر دار کردم و از حال خاتونش باز پرسیدم گفت خلیفه در حق او سخن کس نپذیرفت و کارهای او را بمحافل نیکو حمل کرد و باو گفت ای شمس النهار تو در نزد من بسی عزیز هستی و از بهر مالش خصم من همه کار از تو تحمل کنم پس از آن خلیفه امر کرد قصری از برای او جدا کردند و غرفه ای را از استبرق و دیبا فرش نمودند و از آنروز شمس النهار در نزد خلیفه رتبت بلند و جایگاه بزرگ داشت اتفاقاً روزی بعادت معهود خلیفه با شمس النهار بباده گساری بنشستند و سایر خاصه گان خلیفه حاضر بودند و هر کدام در مرتبه خویش نشسته بودند و شمس النهار را در نزد خود نشانده بود در آن هنگام خلیفه کنیزکی را خواندن فرمود کنیزک عود گرفته بنواخت و این ابیات برخواند:

بچشم کرده ام ابروی ماه سیمائی

خیال سروقدی نقش بسته ام جائی

در آنمقام که خوبان بغمزه تیغ زنند

عجب مدار سری اوفتاده در پائی

بروز واقعه تابوت ما ز سرو کنید

که میرویم به داغ بلند بالائی

چون شمس النهار خواندن کنیزک بشنید طاقت نشستنش نماند و بیخود افتاد خلیفه قدح از دست بینداخت و او را پیش خود بکشید و فریاد زد کنیزکان نیز فریاد برآوردند پس خلیفه خواست که او را بردارد مرده اش یافت و بمرک او محزون گشت و فرمود که عود و دف و چنگ و آلات شراب را بشکستند و شمس النهار را در حجره گذاشت خود نیز باقی آنشب را در نزد او بروز آورد چون روز برآمد فرمود که غسلش دهند و کفنش کنند و بخاکش سپارند و خود محزون و اندوهناک بنشست و از حالت او نپرسید و کار او را تفتیش نکرد پس از آن کنیزک با گوهر فروش گفت ترا بخدا سوگند میدهم که وقت بیرون آمدن جنازۀ علی بن بکار مرا با خبر کن و هنگام خاک سپردن او مرا حاضر گردان گوهری با کنیزک گفت مرا بهر جای توان یافت ولی بر تو رسیدن مشکل است کنیزک گفت چون شمس النهار را مرگ در رسید خلیفه کنیزکان خود آزاد کرد و من نیز از آزاد کردگانم و بر تربت شمس النهار مقیم هستم و او را مقبره فلان مکانست پس من با او برخاسته بدان مکان رفتیم و شمس النهار را زیارت کرده از پی کار خویش شدیم و پیوسته منتظر جنازه علی بن بکار بودیم تا اینکه جنازه را بیاوردند اهل بغداد از برای جنازه بیرون رفتند من نیز همان کنیزک را در میان زنان دیدم بیش از همه اندوهناک بود و من در بغداد جنازه ندیده بودم که بدینسان بزرگش شمرند و حرمتش بدارند پس جنازه را با کمال تعظیم همی آوردیم تا بگورستان رسانده بخاکش سپردیم و من پیوسته بزیارت او و شمس النهار میرفتم شهرزاد گفت آنچه از حدیث ایشان بمن رسیده همین است ولکن این عجبتر و طرفه تر از حکایت ملک شهرمان نیست، چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب یکصد و شصت و نهم بر آمد