هزار و یکشب/گنجشک و طاوس
(حکایت گنجشک و طاوس)
در زمان قدیم گنجشگی بوده که هر روز نزد طاوس ملک پرندگان میآمد و هر بامداد و شام پیش از همه کس بیامدی و پس از همه کس برفتی اتفاقاً جماعتی از پرندگان در کوهی بلند جمع آمدند و با هم گفتند که جمعیت ما افزون گشته در میان ما اختلاف بسیار شده ما را پادشاهی ضرور است که بکار ما نظر کند و اختلاف از میان ما بردارد در آن اثنا همان گنجشک بر ایشان بگذشت و ایشان را بپادشاهی طاوس اشارت کرد ایشان نیز طاوس را بپادشاهی برگزیدند طاوس با ایشان نکوئی بجا آورد و وزارت بگنجشک داد روزی گنجشک از طاوس ناپدید شد و طاوس سخت دلگیر و مضطرب بود چون گنجشک باز آمد طاوس باو گفت سبب غیبت تو امروز از چه بود گنجشک گفت چیزی دیدم که ازو ترسیدم طاوس گفت چه چیز بود آنچه تو دیدی گنجشک گفت مردی دیدم که دام در نزد آشیانه من گسترده و میخهای آن را محکم کوفته و دانه بمیانه دام ریخته و دورتر نشسته بود من نیز نشستم و او را نظر میکردم تا ببینم چه خواهد کرد ناگاه کلنگی را دیدم که با ماده خویش بمیان دام اندر افتادند و فریاد برکشیدند صیاد برخاست و آنها را بگرفت من ازدیدن این حادثه به بیم اندر شدم و سبب غیبت من همین بود پس از این در آن آشیانه نتوانم بود که از آن دام بسی هراس دارم طاوس باو گفت از مکان خود ارتحال مکن که چون قدر بباید حذر سود ندهد گنجشک فرمان بپذیرفت و ملک را اطاعت کرد ولی پیوسته گنجشک برخودهمی ترسید تا آنکه روزی ایستاده بود که دو گنجشک با هم در جنگ شدند گنجشک با خود گفت چگونه من وزیر ملک باشم و گنجشک ها در نزد من مقاتله کنند بخدا سوگند که من باید میان اینها اصلاح کنم پس بآنها نزدیک شد و در حال صیاد دام بگردانیده همه گنجشکها در زیر بماندند و وزیر در میان دام اندر بود صیاد برخاسته او را بگرفت و برفیق خود داد و گفت خوب نگاهش دار که از همه گنجشکها فربه تر است وزیر با خود گفت از آنچه میترسیدم بدو گرفتار شدم احتراز من سودی ندارد و از قضا نتوان گریخت چون شهرزاد این حکایت بر ملک فروخواند ملک گفت ای شهرزاد از اینگونه حکایات باز حدیث کن شهرزاد گفت اگر ملک مرا زنده گذارد انشاء الله در شب آینده طرفه حدیثی گویم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب یکصد و پنجاه و سوم بر آمد