(حکایت بلوقیا)

ملکه گفت ای حاسب بدانکه در شهر مصر ملکی بود از بنی اسرائیل پسری داشت بلوقیا نام و آنملک دانا و پرهیز کار و بخواندن کتب حریص بود چون آنملک رنجور گشت و بمرک نزدیک شد بزرگان دولت نزد او آمده او را سلام دادند و بنشستند ملک بایشان گفت ای قوم بدانید که مرا هنگام رحیل نزدیک شده و من در نزد شما چیزی ندارم که او را بشما بسپارم مگر پسر خود بلوقیا که او را بشما میسپارم پس از آن شهادت بر زبان رانده فریادی بزد و از دنیا مفارقت کرد بزرگان دولت او را غسل داده بخاکش سپردند و مالی بسیار برو صرف کردند و پسر او بلوقیا را بسلطنت بگزیدند و بلوقیا با رعیت عدالت میکرد مردمان در زمان او راحت یافتند اتفاقاً در پاره ای از روزها بلوقیا درهای خزاین پدر باز کرده بتفرج خزینه ها بگرائید و در آنجا صورت دری یافت آندر گشوده درون رفت خلوتی یافت اندر کوچک که در آنجاستونی بود از رخام سفید و در فراز آن ستون صندوقی بود از آبنوس بلوقیا صندوق گشوده صندوقی زرین در میان آن صندوق دید او را نیز بگشود کتابی در آن صندوق دید آن کتاب گشوده بر خواند در آن کتاب صفت محمد علیه السلام را دید که در آخر الزمان مبعوث خواهد شد و او سید اولین و آخرینست چون بلوقیا آن کتاب بخواند و صفت خواجه دو سرا علیه السلام را بدانست دلش بمحبت او مفتون شد پس از آن بزرگان بنی اسرائیل را از کاهنان و رهبانان جمع کرده ایشانرا بر آنکتاب آگاه کرد و کتاب برایشان باز خواند و بایشان باز گفت ایقوم بدانید سزاوار است که من پدر خود را از گور بدر آورم و او را بسوزانم قوم سبب این مقالت سؤال کردند بلوقیا گفت سبب اینست که او این کتاب را از من پوشیده داشته و کس را بر این کتاب آگاهی نداده بزرگان بنی اسرائیل گفتند ایملک اکنون پدر تو مرده و کار او با پروردگار است تو او را بیرون میاور بلوقیا چون این سخن از بزرگان بنی اسرائیل بشنید دانست که ایشان نخواهند گذاشت که او پدر از خاک بدر آورد پس ایشانرا در همانجا گذاشته بنزد مادر شد و او گفت ای مادر من در خزاین پدر کتابی یافتم و صفت محمد علیه السلم در آن کتاب دیدم که او پیغمبریست که در آخر الزمان مبعوث خواهد شد مرا دل بسته محبت او شد و همی خواهم که در بلاد بگردم تا او را پدید آورم اگر من او را نبینم در عشق او خواهم مرد پس جامه از خویشتن برکند وجبه پشمین در بر کرده بمادر گفت ایمادر مرا از دعا فراموش مکن مادر بر او بگریست و باو گفت پس از تو حالت ما چگونه خواهد شد بلوقیا گفت دیگر طاقت صبر ندارم کار خود و کار ترا بخدا تعالی سپردم آنگاه بیرون آمده بسوی شام روان شد و از قوم او کسی برین کار آگاهی نداشت و او همی رفت تا بساحل دریا رسید کشتی در آنجا دیده بنشست با ساکنان کشتی همیرفتند تا بجزیره برسیدند ساکنان کشتی از کشتی بدر آمده بسوی آن جزیره رفتند و بلو قیا نیز از کشتی بدر آمده از ایشان جدا گشته در جزیره همیگشت تا اینکه در زیر درختی نشسته خواب بر او غلبه کرد ساعتی بخفت چون از خواب بیدار شد بسوی کشتی رفته از کشتی اثری نیافت در آنجزیره مارها دید مانند اشتر و درازی نخل که ایشان ذکر خدایتعالی میکردند و صلوات بر محمد علیه السلام میفرستادند و آواز ایشان بتهلیل و تسبیح بلند بود چون بلوقیا اینحالت بدید او را غایت عجب روی داد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب چهارصد و هشتا دو چهارم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت بلوقیا را غایت شگفت روی داد پس چون مارها او را بدیدند برو گرد آمدند یکی از ماران باو گفت تو کیستی و از کجائی و نام تو چیست و بکدام سوی خواهی رفت بلوقیا گفت مرا نام بلوقیاست و از بنی اسرائیل هستم در محبت محمد علیه السلام و در طلب او حیران بیرون آمده ام بازگوئید که شما کیستید ماران گفتند ما از ساکنان دوزخ هستیم که خدایتعالی ما را از بهر عذاب کافران آفریده بلوقیا پرسید سبب آمدن شما بدین مکان چیست گفتند ای بلوقیا بدانکه دوزخ در سالی دوکرت نفس همیکشد نفسی که از و بیرون میآید ما را از درون خود بیرون اندازد و چون نفس فرو میکشد ما را بدرون خود باز برد بلوقیا گفت آیا در دوزخ ماری بزرگتر از شما هست ماران گفتند ما از نفس کشیدن جهنم بیرون آمده ایم بسبب اینکه ما خورد هستیم و مارانی در دوزخ اند که اگر ماری بزرگتر از ما در بینی آنها فرو رود احساسش نکنند بلوقیا بایشان گفت شما راهمی بینم که بخدای تعالی تسبیح میگوئید و بمحمد صلوات میفرستید بمن بگوئید که شما محمد را از کجا میشناسید ماران گفتند ای بلوقیا نام محمد علیه السلام بر در بهشت نوشته اند اگر محمد نمی بود خدایتعالی هیچ آفریده را آفرید و بهشت و دوزخ و زمین و آسمان نمی آفرید از آن که آفریدن خدایتعالی موجودات را از برای محمد علیه السلام است و خدایتعالی نام او را بنام خود در همه جا نزدیک گردانیده و بدین سبب ما او را دوست میداریم چون بلوقیا این سخن از ماران بشنید دوستی او بمحمد علیه السلام افزون شد و اشتیاق او بمحمد علیه السلام بزرک گردید پس بلوقیا ایشانرا وداع کرده همیرفت تا بکنار دریا برسید یکی کشتی در آنجا دید که در کنار جزیره نگاه داشته اند بکشتی بنشست و همیرفتند تا بجزیره دیگر برسیدند بلوقیا بر آن جزیره در آمده میگشت که در آنجا ماران بزرگ بسیار دید که شماره آنهارا جز خدای تعالی کسی نمیدانست و در میان آنها ماری بود از بلور سفیدتر که در طبق زرین نشسته و آن طبق بدوش ماری بود مانند پیل و آن مار ملکه ماران بود (ای حاسب آنمار منم حاسب کریم الدین از ملکه ماران سئوال کرد که ترا با بلوقیا در میان چه گذشت ملکه گفت ای حاسب) چون من ببلو قیا نظر کردم او را سلام دادم او سلام بمن رد کرد من باو گفتم تو کیستی و کار تو چیست و از کجائی و بکجا خواهی رفت و چه نام داری گفت من از بنی اسرائیل ام و نام من بلوقیا و در طلب محمد علیه السلام همی گردم که من صفات او را در کتابهای آسمانی دیده ام پس از آن بلوقیا بمن گفت تو کیستی و کار تو چیست و این ماران بگرد تو از بهر چیستند من با و گفتم ای بلوقیا من ملکه مارانم چون تو بخدمت محمد علیه السلام برسی سلام مرا باو برسان پس از آن بلوقیا از من وداع کرده بکشتی بنشست و همیرفت تا به بیت المقدس برسید و مردی بود عفان نام که علم هندسه و حساب و علم ستاره نیک میدانست و تورات و انجیل و صحف خوانده و در کتابی دیده بود که هر کس خاتم سلیمان علیه السلام در انگشت کند انسیان و جنیان و حشیان و پرندگان فرمان او ببرند و در پاره ای کتابها دیده بود که چون سلیمان علیه السلام بمرد اورا در تابوت گذاشته از دریاهای هفتگانه بگذراندند و خاتم در انگشت او بود و کسی از جنیان و انسیان قدرت ندارند که آنخاتم بدست آرد و هیچ کشتی نتواند راه بدان جای برد. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب چهارصد و هشتاد و پنجم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت و نیز عفان در کتابها یافته بود که در میان گیاهان گیاهی است که هر کس او را پدید آورد و بفشارد و آب او را گرفته بزیر پای خود مالد از روی هر دریائی که خدایتعالی آفریده بگذرد پای او تر نمیشود و هیچکس آنگیاه نتواند پدید آورد مگر کسی که ملکه ماران با او باشد پس از آن بلوقیا به بیت المقدس آمد در مکانی نشسته پرستش خدایتعالی همیکرد که عفان بنزد او آمده نظر کرده او را دید که توریة میخواند و خدایتعالی را پرستش میکند آنگاه بسوی او رفت و با و گفت نام تو چیست و از کجائی و بکجا خواهی رفت گفت نام من بلوقیا و از شهر مصرم و در طلب محمد علیه السلام همی گردم عفان او را بمهمانی دعوت کرد بلوقیا دعوت او را اجابت نمود آنگاه عفان دست بلوقیا بگرفت و بسوی منزل خود برد و غایت اکرام بجا آورد پس از آن با و گفت برادر تو از کجا محمد علیه السلام را شناختی و چگونه ترا بروی محبت بجوشید که در طلب او همی گردی و بازگوی که ترا بدانجا دلالت کرده بلوقیا حکایت خود از آغاز تا انجام فرو خواند چون عفان سخن بلوقیا بشنید نزدیک شد که عقلش برود و در عجب ماند پس از آن عفان به بلوقیا گفت تو مرا با ملکه ماران جمع آور که من ترا با محمد علیه السلام جمع آورم از آنکه زمان بعثت محمد علیه السلام دور است اگر به ملکه ماران ظفر یابیم او را بقفس اندر کنیم و او را بسوی گیاهانی که در کوههاست بریم و از هر گیاهی که بگذریم آنگیاه با ما سخن گوید و سود و زبان خود را بما بشناساند که من در کتابها چنین یافته ام که در میان گیاهان گیاهیست که هر که او را بگیرد و بکوبد و آب او بفشارد و آن آب بزیر پایهای خود بمالد بهر دریائی که بگذرد قدم او تر نشود اگر ما ملکه مارانرا بگیریم ما را بآن گیاه دلالت کند چون گیاه دریابیم ملکه مارانرا رها کنیم و آب آنگیاه فشرده بزیر قدمها بمالیم و از دریای هفتگانه بگذریم و بمدفن سلیمان علیه السلام رسیده خاتم از انگشت او بگیریم و مانند سلیمان علیه السلام حکمرانی کنیم و بمقصود خویشتن برسیم پس از آن بدریای ظلمت اندر شویم و از آب حیات بنوشیم و خدای تعالی ما را تا آخر الزمان زندگانی دهد و با محمد علیه السلام جمع آئیم چون بلوقیا اینسخن از عفان بشنید باو گفت ای عفان من ترا با ملکه ماران جمع آورم و مکان او بتو بنمایم در حال عفان برخاسته و قفس آهنین ساخته با خود برداشت و دو قدح یکی پر از شراب و یکی پر از شیر با خود بر داشت و با بلوقیا چند شبانه روز برفتند تا بجزیره ای که ملکه ماران در آنجا بود برسیدند و در آن جزیره بگشتند پس از آن عفان قفس در جائی بگذاشت و آندو قدحی را که پر از شراب بود در آن قفس بنهاد و از قفس دور شدند و ساعتی پنهان گشتند آنگاه ملکه ماران بسوی قفس بیامد و بر آن دو قدح نزدیک شد ساعتی بر آنها نگریست چون بوی شیر بمشامش رسید از دوش ماری که او را بدوش گرفته بود بزیر آمد و بقفس اندر شد قدحی را که شراب درو بود برداشته بنوشید سرش بگردید و در حال بخسبید چون عفان او را بدید بسوی قفس بر آمد و در آنرا محکم ببست آنگاه قفس برداشته برفتند چون ملکه ماران بخود آمد خویشتن در قفس آهنین دید که قفس بر سر مردی بود و بلوقیا در پهلوی آنمرد همیرفت چون ملکه ماران بلوقیا را بدید باو گفت هر که بنی آدم را اذیت نکند پاداش او همین است بلوقیا بپاسخ گفت ایملکه ماران از ما هر اس مکن که ما هرگز ترا نیازاریم ولکن از تو میخواهیم که ما را در میان گیاهان بگیاهی دلالت کنی که هر کس او را بگیرد و آب او بفشارد و زیر قدمهای خود از آن آب تر کند از روی هر دریائی که خدا آفریده بگذرد قدمهای او تر نشود چون ما آنگیاه دریابیم ترا بمکان خود بر گردانیده رها کنیم پس عفان و بلوقیا ملکه مارانرا بسوی کوهها که گیاهی بسیار در آنجا بود بردند و او را در همۀ گیاهان بگردانیدند هر گیاهی باو سخن میگفت و باذن خدای تعالی سود و زیان خود را بملکه باز مینمود در آن میان گیاهی بسخن در آمد و گفت من آن گیاهم که هر که مرا بفشارد و از آب من بزیر قدمهای خود بمالد و از دریاهایی که خدای تعالی آفریده بگذرد قدمهای او تر نشود چون عفان سخن گیاه بشنید قفس بر زمین گذاشت و از آنگیاه بقدر کفایت بگرفت و او را بکوفت و بفشرد و آب او را بظرف اندر کرد پس از آن بلوقیا و عفان ملکه مارانرا برداشته بازگشتند و بجزیره ای که ملکه در آنجا بود برسیدند عفان قفس بگشود ملکه از وی بیرون آمد و بایشان گفت این آب را چه خواهید کرد گفتند قصد ما اینست که از این آب بزیر قدمهای خود بمالیم و از دریاهای هفتگانه بگذریم و بمدفن سلیمان رسیده خاتم از انگشت او بدر آوریم ملکه ماران بایشان گفت شما بآن خاتم نتوانید رسید ایشان گفتند از بهر چه بخاتم دست نتوانیم یافت ملکه گفت از آنکه خدایتعالی بسلیمان علیه السلام منت گذاشته این خاتم برو عطا کرده و او را بدین خاتم مخصوص گردانید و بعد از و بدیگری عطا نخواهد فرمود شما را بآن خاتم چکار است اگر شما از آن گیاه میگرفتید که هر کس ازو بخورد تا نفخة صور نمیرد از برای شما از این گیاه سودمندتر بود و شما را از آب این گیاه مقصود حاصل نخواهد شد ایشان چون این سخن بشنیدند پشیمانی بزرگ بدیشان روی داد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست

چون شب چهارصد و هشتاد و ششم بر آمد

گفت ایملک جوان بخت بلوقی وعفان را پشیمانی بزرگ روی داد ایشانرا کار بدینگونه شد و اما ملکه ماران بسوی لشگر خود آمده ایشانرا دید که مصالح ایشان تلف شده و قوی ایشان ضعیف گشته و ضعیف ایشان مرده است چون ماران ملکه خویشتن بدیدند فرحناک شدند و برگرد او آمدند و با و گفتند ترا چه روی داده بود و در رکجا بودی ملکه حکایت خود بایشان باز گفت پس از آن لشکر خود جمع آورده ایشان را بسوی کوه قاف برد از آنکه زمستان در کوه قاف بسر میبردند و تابستان در مکانی که حاسب کریم الدین در آن جا دیده بود بسر میبردند آنگاه ملکه گفت ای حاسب مرا حکایت و سر گذشت همین بود حاسب از سخن مار در عجب شد و باو گفت از احسان تو همیخواهم که با یکی از اعوان خود بفرمائی که مرا بروی زمین بیرون برد تا بسوی پیو ندان خود شوم ملکه ماران گفت ابحاسب تو از نزد ما مرو تا اینکه زمستان در رسد و بکوه قاف روی و در آنجا بتلها و ریگها و درختان و پرندگان تفرج کنی که چگونه خدایتعالی را تسبیح میگویند و عفریتان و جنیان در آنجا چندان بینی که شماره ایشان جز خدایتعالی کس نداند چون حاسب کریم الدین سخن مار را بشنید محزون گشت و باو گفت مرا از عفان و بلوقیا آگاه کن که آیا ایشان از دریاهای هفتگانه گذشتند و بمدفن سلیمان علیه السلام رسیدند یا نه ملکه ماران گفت ایحاسب بدان که چون عفان و بلوقیا از من جدا گشتند از آن آب بر قدمهای خویشتن بمالیدند و بر روی دریا میرفتند و عجایب دریا را تفرج میکردند و از دریائی بدریائی همیرفتند تا اینکه از دریاهای هفتگانه بگذشتند و کوهی بلند از زمرد سبز آنجا بدیدند که همه خاک آنکوه از مشک بود چون بدانمکان رسیدند از دور غاری دیدند و بر آن غار قبۀ دیدند بزرک که آن قبه پرتو همیداد چون آنغار بدیدند قصد او کردند و بآنغار اندر شدند در آنجا تختی زرین مرصع بانواع گوهرها دیدند و بگرد تخت کرسیها بود که شمارۀ آنها را جز خدای تعالی کس نمیدانست و سلیمان علیه السلام را در آنتخت خفته یافتند که حله حریری سبزرنگ که طراز زرین داشت و با گوهرهای گران قیمت مرصع بود برو انداخته بودند و دست راست او را بر سینه او یافتند که خاتم در انگشت داشت و پرتو آنخاتم بپرتو آن گوهرهایی که در آنمکان بود غلبه میکرد پس از آن عفان بلوقیا را عزایم چند بیاموخت گفت این عزایم بخوان و خواندن ترک مکن تا من خاتم را بگیرم پس عفان پیش رفت و بتخت نزدیک شد ناگاه ماری بزرگ از زیر تخت بدر آمد و فریادی بلند برکشید که آنمکان از آواز او بلرزش آمد و شرر از دهان او همیریخت پس از آن مار به عفان گفت اگر باز نگردی هلاک شوی عفان بخواندن عزایم پرداخته از آنمار هر اس نکرد در حال مار نفسی سخت برآورد که نزدیک شد آنمکان بسوزد و گفت ای عفان وای بر تو اگر باز نگردی ترا بسوزانم چون بلوقیا این سخن از مار بشنید از غار بدر آمد و اما عفان از آنمار هراس نکرده بسوی سلیمان علیه السلام رفته دست بخاتم دراز کرد و همی خواست که آنرا از انگشت سلیمان علیه السلام برآورد که ناگاه مار نفخهٔ بر عفان بزد که او را بسوزانید و خاکستر نمود و عفانرا کار بدینجا رسید و اما بلونیا ازین کار بیخود بیفتاد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست چون شب چهارصد و هشتاد و هفتم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت بلوقیا چون عفانرا سوخته و خاکستر گشته دید بیخود بیفتاد آنگاه خدایتعالی جبرئیل را فرمود که پیش از آنکه مار نقصی ببلوقیا زند بلوقیا را دریابد پس جبرئیل علیه السلام بسرعت بزمین فرود آمد و بلوقیا را بیخود یافت و عفانرا دید که از نفس مار سوخته است آنگاه جبرئیل بلوقیا را بخود آورد و باو گفت بدینمکان از کجا آمدید بلوقیا حکایت از آغاز تا انجام باز گفت و باو بنمود که من بدینمکان نیامده ام مگر بسبب محمد علیه السلام که عفان مرا خبر داده بود که محمد علیه السلام مبعوث نخواهد شد مگر در آخر الزمان و کسی باو نتواند رسید مگر اینکه تا آخرالزمان زنده بماند و کسی تا آنوقت زنده نماند مگر آب زندگانی خورده باشد و آب زندگانی بدست نیاید مگر اینکه خاتم سلیمان علیه السلام بدست آرید بدین سبب من با او یار گشته بدین مکان آمدم و از برای او روی داد آنچه روی داد و قصد من اینست که تو مرا از محمد علیه السلام خبر دهی که او در کجاست جبرئیل گفت ای بلوقیا از پیکار خود شو که زمان محمد علیه السلام دور است پس از آن جبرئیل بآسمان فراز رفت و اما بلوقیا سخت همیگریست و از سخن ملکه ماران بفکرت اندر شد که او گفته بود هیهات که کسی خاتم سلیمان بدست نتواند آورد پس بلوقیا حیران مانده گریان گریان از کوه بزیر آمد و همیرفت تا بکنار دریا برسید و ساعتی در آنجا بنشست و از آن دریا و کوهها و جزیره ها در عجب بود پس آنشب را در همان مکان بروز آورد چون بامداد شد از آبی که از آنگیاه گرفته بود بزیر قدمهای خود بمالید و پای در دریا گذاشته برفت و چند شبانه روز روی دریا بود و از عجایب دریا شگفتی تمام داشت و بر روی آب همی رفت تا بجزیره برسید که خاک آنجزیره زعفران و ریگهای آن یاقوت و گوهرهای آن گران قیمت و درختان آن بهترین درختان و ریاحین آن بهترین ریاحین بود و در آن جزیره چشمه های آب روان یافت و چوبهای جزیره عود قماری و عود قاتلی و در دور آنجزیره گل و نرگس و قرنفل و سوسن و بنفشه بود بلوقیا را آنجزیره عجب آمد و دانست که راهی که از آنجا آمده بود گم کرده است پس تا هنگام شام در آنجا تفرج کرد چون شب در آمد بدرختی بلند فراز رفت که بر آن درخت بخوابد ناگاه از دریا حیوان بزرگی بدر آمده و بانگی بلند زد بدانسان که جانوران آن جزیره از آواز او هراس کردند بلوقیا بفراز آندرخت نشسته بود بسوی آن نور نظر کرد دید که جانوریست بزرک بتعجب باو همی نگریست که وحشیان مختلف از پی او بیرون آمدند و در دست هر یکی از وحشیان گوهری بود که مانند چراغ پرتو می داد و جزیره از پرتو آن گوهرها چون روز بود پس از ساعتی از جزیره وحشیان بسیار که عدد آنها را جز خدای تعالی کس نداند رو بسوی آنوحشیان کردند بلوقیا آنها را نظاره کرده دید که وحشیان بری از سباع و پلنک و غیره است و آنها همیرفتند تا با وحشیان دریا در کنار جزیره جمع آمدند و تا دمیدن صبح با یکدیگر در حدیث بودند چون بامداد شد از یکدیگر جدا گشته هر گروهی از ایشان براه خود رفتند چون بلوقیا ایشانرا بدید بترسید و از فراز درخت بزیر آمده بکنار دریا شد و قدمهای خود را از آن آب تر کرده بدریای دوم فرود آمد و بر روی آب شبانروز همیرفت تا اینکه بکوهی بزرگ رسید که در پای آنکوه بادیه ای بود بی پایان و سنگهای آن بادیه مقناطیس بود و وحشیان آنجا سباع و خرگوش و پلنک بودند پس بلوقیا بسوی آنکوه رفت و در آنکوه از مکانی بمکانی همی گشت تا هنگام شام برآمد در مکانی از آنکوه بنشست که ناگاه پلنگی بزرک روی ببلوقیا بیاورد و خواست که او را از هم بدرد بلوقیا در حال از آن آب بقدمهای خود بمالید و بدریای سیم اندر شد و در آن تاریکی برروی آب برفت و آنشب شبی بود تاریک و بادی تند همی وزید و بلوقیا روان بود تا اینکه بجزیره رسید که در آنجا درختان بسیار بود بلوقیا از میوۀ آندرختان بخورد و حمد خدای تعالی بجای آورد و در آنجزیره تا هنگام شام تفرج میکرد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب چهارصد و هشتاد و هشتم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت بلوقیا در آنجزیره همیگشت تا هنگام شام در رسید پس در آن جزیره بخفت چون بامداد برآمد در آنجا بتفرج مشغول شد و تا ده روز در آن جزیره تفرج کرده پس از آن بکنار دریای چهارم رسید از آن آب بقدمهای خود مالیده بدر یا فرود آمد و در روی آب شبا نروز همیرفت تا بجزیره برسید که زمین آنجزیره از ریگ نرم و سپید بود و در آنجا از درخت و گیاه چیزی نبود ساعتی در آنجا تفرج کرده وحشیان آنجا را دید که شاهین و باز است که در آن ریک آشیانه گرفته اند آنگاه آب بر قدم های خود مالیده بدریای پنجم فرود آمد و پیوسته شبانروز برروی آب همیرفت تا بجزیره رسید که زمین و کوههای آن جزیره مانند بلور بود و در آنجا درختانی دید که در تمامت سیاحت خود ندیده بود و شکوفهای آنجزیره چون طلا زرد بود بلوقیا در آنجزیره تا هنگام شام تفرج کرد چون شب تاریک شد دید که شکوفهای آنجزیره مانند ستارگان میدرخشند بلوقیا از آنجزیره شگفت ماند و گفته اند که شکوفهای آنجزیره از آفتاب خشک شوند و بزمین بیفتند باد آنها را در زیر سنگها جمع آورد و او اکسیر میگردد سیاحان او را گرفته زر همیسازند الغرض بلوقیا در آنجزیره تا هنگام بامداد بخفت چون آفتاب برآمد از آن آب بر قدمهای خود مالید و بدریای ششم فرود آمد و شبانروز همیرفت تا بجزیره برآمد و ساعتی در آنجا بگشت و در آنجادو کوه دید در آن کوهها درختان بسیار یافت که میوه های آندرختان مرغان سبز بودند که از پاهای خود آویخته بودند و در آنجزیره درختانی بود میوه های آنها مانند سرهای آدمیان که از گیسوان خود آویخته باشند و در آنجزیره درختان دیگر دید که مانند آتش شعله ور بود و آندرختان را میوه تلخ بود مانند صبر و از آب آن میوه ها قطره ای که بدرخت میافتاد درخت از آنقطره همیسوخت و در آنجزیره میوه هایی دید که میگریستند و میوههایی دید که میخندیدند بلوقیا در آن جزیره عجایب بسیار دید پس از آن بکنار دریا در آمده در زیر درختی بنشست چون تاریکی شب جهانرا فرو گرفت بفراز آندرخت رفته در مصنوعات پروردگار فکرت همیکرد که ناگاه از دریا دختران دریائی بدر آمدند که در دست هر یکی از ایشان گوهری مانند آفتاب درخشان بود و ایشان همی آمدند تا بپای آندرخت بنشستند و در آنجا رقص کردند و طرب نمودند بلوقیا بحالت ایشان تفرج میکرد چون بامداد بر آمد دختران بدریا اندر شدند بلوقیا را از ایشان عجب آمد و از فراز درخت بزیر آمده آب بر قدمهای خود بمالید و بدریای هفتم فرود آمد و تا دو ماه در آن دریا همیرفت نه کوهی میدید و نه جزیره و نه بساحل میرسید تا اینکه از گرسنگی بی طاقت شد از غایت گرسنگی ماهیان از دریا ربوده همی خورد و همی رفت تا بجزیره برسید که درختان بسیار و نهرهای روان داشت بر آن جزیره در آمد و در آنجا تفرج میکرد و آنوقت وقت ظهر بود بدرخت سیبی رسید دست دراز کرد که از سیب بخورد ناگاه شخصی از آندرخت بانک بر او زد و باو گفت اگر باین درخت نزدیک شوی و از او چیزی خوری ترا دو نیمه کنم بلوقیا بر آنشخص نظر کرده درازی او را چهل ذرع بذراع اهل آنروزگار یافت بلوقبا را از او بیمی سخت پدید آمد و دست از آندرخت باز داشت و بآنشخص گفت از بهر چه مرا از میوۀ ایندرخت منع کردی آنشخص گفت از آنکه تو آدمیزادی و پدر تو آدم عهد خدایتعالی را فراموش کرد و او را عصیان نمود و از شجره ای که منع کرده بود بخورد بلوقیا باو گفت تو کیستی و این درختان و جزیره از کیستند و نام تو چیست آنشخص گفت نام من شراحیا و این جزیره از ملک صخر است و من از اعوان او هستم که مرا باین جزیره گماشته پس از آن شر احیا از بلوقیا سئوال کرد که تو کیستی و از کجا بدینمکان آمده بلوقیا حکایت خود از آغاز تا انجام باو بیان کرد شراحیا گفت هراس مکن و بیم از خود دور گردان پس از آن از برای او خوردنی بیاورد بلوقیا بقدر کفایت خورد و او را وداع کرده روان گشت و تا ده روز در کوهها و ریگهاهمی رفت تا ببادیه ای برسید بزرک که طول او دو ماه راه بود و در آنجا جمعی را دید که سوارند و با یکدیگر مقاتله میکنند و خون در میان ایشان مانند نهر همیرود ایشان را آوازها مانند رعد است و در دست ایشان نیزه ها و عمودهای آهنین و شمشیرها و کمانها است بلوقیا را هراسی سخت بگرفت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب چهارصد و هشتاد و نهم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت بلوقیا را هراسی سخت روی داد و در کار خود حیران بود که ناگاه آندو گروه او را بدیدند در حال از یکدیگر باز ایستادند و مجادله ترک کردند و طایفه ای از ایشان بسوی او آمدند چون بدو نزدیک شدند ایشانرا از خلقت او عجب آمد پس سواری از ایشان پیش آمده ببلوقیا گفت تو کیستی و از کجائی و بکجا خواهی رفت بلوقیا گفت من آدمیزادم و از دوستی محمد حیران همی گردم ولکن راه گم کرده ام سوار گفت ما هرگز آدمیزاد ندیده ایم و بدین سرزمین آدمیزاد نیامده پس ایشان از بلوقیا و سخن گفتن او در عجب شدند پس از آن بلوقیا از ایشان سئوال نمود که شما کیستید سوار جوابداد ما از جان هستیم بلوقیا با و گفت ای سوار جنک در میان شما چه بود و مسکن شما کجاست و نام این بادیه چیست سوار گفت مسکن ما ارض بیضاست در هر سال خدایتعالی ما را بفرماید که باین سرزمین بیائیم و با طایفه جان که از کافرانند جهاد کنیم بلوقیا باو گفت ارض بیضا کجاست سوار گفت در پس کوه قاف که از اینجا تا بآنجا هفتاد و پنج ساله راه است و این زمین شداد بن عاد است ما از بهر جهاد بدینمکان آمده ایم و ما را جز تسبیح و تقدیس کاری نیست و پادشاهی داریم که اوارا ملک صخر گویند ناگزیر است از اینکه تو با ما بسوی او روی تا او ترا نظاره کند پس ایشان روان شدند و بلوقیا نیز با ایشان روانشد تا بمنزل ایشان بیامدند بلوقیا خیمه های بزرک از حریر سبز در آنجا بدید که شماره آنها جز خدایتعالی کس نمیدانست و در میان آنخیمه ها خیمه ای دید از حریر سرخ که بزرگی او هزار ذراع بود طنابها از حریر ارزق و میخهای زرین و سیمین داشت بلوقیا از آن خیمه در عجب شد پس ایشان بلوقیا را همیبردند تا بدانخیمه رسیدند آنخیمه خیمه ملک صخر بود پس از آن بلوقیا را بخیمه اندر آوردند و در پیش ملک صخرش بداشتند بلوقیا ملک را دید که به تختی بزرگ از زر سرخ مرصع بدر و گوهر نشسته در یمین او بزرگان جان در یسار او حکیمان و امیران نشسته بودند در حال بلوقیا پیش رفته ملک را سلام داد و زمین ببوسید ملک صخر سلام باو رد کرد و با و گفت ایمرد بمن نزدیک شو بلوقیا بدو نزدیک شد آنگاه ملک فرمود از برای او کرسی نصب کردند ملک اورا اجازت نشستن داد بلوقیا بر کرسی بنشست آنگاه ملک صخر از و سئوال کرد که تو چیستی بلوقیا جوابداد من آدمیزادم و از طایفه بنی اسرائیل هستم پس از آن ملک صخر باو گفت حکایت خود با من حدیث کن و مرا از ماجرای خود خبرده و بگو که چگونه باین سرزمین آمدی بلوقیا تمامت ماجرای خود از آغاز تا انجام با و حدیث کرد ملک صخر از سخن او شگفت ماند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب چهار صد و نودم برآمد

گفت ایملک جوانبخت ملک صخر را از کار بلوقیا عجب آمد آنگاه فرمود که سفره بگستردند و ظروفهای زرین و سیمین فرو چیدند که در یکی از آن ظرفها پنجاه شتر و در پاره ای بیست شتر پخته و در بعضی پنجاه گوسفند بود و شماره ظرفها هزار و پانصد بود بلوقیا از دیدن اینحالت خیره ماند آنگاه ایشان طعام بخوردند و بلوقیا نیز با ایشان بخورد و حمد خدایتعالی بجا آورد پس از آن طعام برداشته میوه بیاوردند چون از خوردن میوه ها فارغ شدند بخدایتعالی تسبیح گفتند و به محمد علیه السلام صلوات فرستادند چون بلوقیا نام محمد بشنید بملک صخر گفت همی خواهم که از تو مسئلتی کنم ملک صخر گفت هر چه خواهی سئوال کن بلوقیا گفت ایملک شما چه چیزید واصل شما از کجاست و محمد علیه السلام را از کجا شناخته اید که بر و صلوات میفرستید ملک صخر گفت ای بلوقیا خدایتعالی دوزخ را هفت طبقه آفریده بعضی در بالای و بعضی مسافت میان او و میان طبقه دیگر هزار ساله را هست نام طبقه اول جهنم است که از برای عاصیان پرستندگانست که بی توبه بمیرند و نام طبقه ثانیه لظی و از بهر کافرانست و نام طبقه سیم جحیم است که از برای یاجوج و ماجوج مهیا است و نام طبقه چهارمین سعیر که از برای فرزندان ابلیس است و نام طبقه پنجمین سقر است که از برای ترک کنندگان نماز است و نام طبقه ششمین حطمه است که از برای یهود و نصاری است نام طبقه هفتمین هاویه که از برای منافقین است بلوقیا گفت ایملک شاید که عذاب جهنم از طبقات دیگر سهلتر باشد از اینکه او بالاتر از دیگر طبقاتست ملک صخر گفت آری عذاب او از همه طبقات سهلتر است و لکن با وجود این در آنجا هزار کوهست از آتش و در هر کوه هفتاد هزار بادیه آتشین است و در هر بادیه هفتاد هزار شهر است از آتش و در هر شهر هفتاد هزار قلعه است از آتش و در هر قلعه هفتاد هزار خانه است از آتش و در هر خانه هفتاد هزار تخت است از آتش و در هر تخت هفتاد هزار گونه عذابست ای بلوقیا عذاب این طبقه سهلتر از عذاب طبقات دیگر است که آنچه عذاب در طبقات دیگر میباشد شمارۀ آنها و عدد آنها را جز خدایتعالی کس نداند بلوقیا چون این سخن بشنید بیخود بیفتاد چون بخود آمد بگریست و گفت ایملک حالت ما چگونه خواهد بود ملک گفت ای بلوقیاهر اس مکن و بدانکه هر کس محمد علیه السلام را دوست دارد آتش او را نسوزاند و او آزاد است از جهنم بسبب محمد علیه السلام و هر کس که در ملت او باشد آتش از و بگریزد و ما را خدایتعالی از آتش آفریده و نخستین چیزیکه خدایتعالی در جهنم آفریده دو چیز بوده اند یکی خلیت و دیگری ملیت نام داشت خلیت را بصورت شیر آفریده ملیت را بصورت کرک و دم ملیت بصورت زنان بود و رنگش ابلق و دم خلیت بصورت مردان بود که بمار همی مانست و دم ملیت بهیئت سنک پشت بود و درازی دم خلیت بیست ساله راه بود پس از آن خدایتعالی دمهای خلیت و ملیت را فرمود که با هم دیگر جمع آیند آنها با هم در آمیختند از ایشان مارها و عقربها زائیده شد که مسکن آنها دوزخ است و از برای عذاب دوزخیان مهیا هستند پس از آن عقربها و مارها با هم در آمیخته نسل ایشان افزون شد و خدایتعالی باز خلیت و ملیت را فرمود که دوباره با هم در آمیزند چون در آمیختند ملیت آبستن شد و در وقت زادن هفت پسر و هفت دختر بزائید آنها را تربیت کردند تا بزرگ شدند چون بزرگ شدند دختران آنها بپسران تزویج کردند آنها پدران خود را اطاعت کردند مگر یکی که بپدر عصیان کرد در حال یکی کرم شد و آن کرم ابلیس لعین است و از جمله مقربین بود از آنکه خدایتعالی را عبادت همی کرد تا اینکه بآسمان برشد و بخدایتعالی نزدیک گشت و رئیس مقربان گردید چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب چهارصد و نود و یکم برآمد

گفت ایملک جوانبخت ابلیس رئیس مقربان شد خدایتعالی آدم علیه السلام را آفرید ابلیس را بسجده او بفرمود ابلیس فرمان نبرد خدایتعالی او را براند و نفرینش گفت چون از و نسل بوجود آمدند شیاطین بودند و اما آن شش پسر که اطاعت پدر کرده اند آنها جان هستند که ایمان آورده اند و ما از نسل آنها هستیم بلوقیا از سخن ملک صخر تعجب کرد و با و گفت ای ملک همی خواهم که بیکی از اعوان خود فرمان دهی تا مرا ببلاد خود برساند ملک صخر جوابداد ما اینکار نتوانیم کرد مگر اینکه خدایتعالی ما را باین بفرماید ولکن ای بلوقیا اگر قصد تو اینست که از نزد ما بروی من از اسبان خود ترا اسبی دهم و ترا بر آن اسب سوار کنم و او را بفرمایم که ترا بمکانی که بفرمان من است ببرد چون بدانمکان برسی جماعتی ترا ملاقات کنند که نام ملک آنها براخیاست چون باسب نظاره کند اسبرا بشناسد و ترا از اسب فرود آورند و اسبرا بسوی ما باز گردانند کاریرا که ما قدرت داریم همینست چون بلوقیا این سخن بشنید گریستن آغاز کرد و بملک گفت هر چه خواهی بکن ملک فرمود اسبی از برای او آوردند و او را باسب سوار کردند و باو گفتند حذر کن که از این اسب فرود آئی و یا اینکه او را بزنی و یا اینکه برو صیحه بکشی که اگر این کارها بکنی ترا هلاک کند تو بر این اسب سوار شو و در پشت او آرام گیر و همیرو تا اسب خود بایستد آنگاه از پشت او فرود آی و از پی کار خویشتن شو بلوقیا باسب سوار شد و روان گشت و دیرگاهی در میان خیمه ها همیرفت ولی در آنمدت جز بمطبخ ملک بجائی نمیگذشت بلوقیا در آنمطبخ دیک ها دید که در هر یک پنجاه شتر بود و آتش در زیر آنها زبانه میکشید چون بلوقیا آن دیگها بدید و بزرگی آنها را نظاره کرد خیره خیره بسوی آنها نگریست ملک چون نگریستن او را بدید گمان کرد که او گرسنه است فرمود که دو شتر بریان از برای او بیاورند مطبخیان دو شتر بریان بیاوردند و آنها را بپشت اسب ببستند پس از آن بلوقیا ایشان را وداع گفته همی رفت تا بدانمکان رسید که ملک صخر گفته بود آنگاه اسب در آنجا بایستاد بلوقیا در حال از اسب فرود آمد و گرد سفر از خود پاک همی کرد که ناگاه مردانی بسوی او بیامدند و آن اسب را دیده بشناختند در حال اسب را گرفته براه خود روان گشتند و بلوقیا نیز با ایشان همیرفت تا بملک براخیا برسیدند بلوقیا ملک را سلام داد ملک رد سلام کرد آنگاه بلوقیا بحالت ملک براخیا نظر کرده حالت او را چون حالت ملک صخر دید چون طعام حاضر آمد ایشان بخوردند و بلوقیا نیز با ایشان بقدر کفایت بخورد و حمد خدایتعالی بجا آورد آنگاه طعام برداشتند و میوه بیاوردند میوه نیز بخوردند پس از آن ملک براخیا از بلوقیا سؤال کرد که چه وقت از ملک صخر جدا گشتی بلوقیا گفت دو روز است ملک براخیا گفت ای بلوقیا میدانی که درین دو روز چه قدر مسافت طی کرده ای بلوقیا گفت لا و الله نمیدانم ملک براخیا گفت درین دو روز هفتاد ماهه راه طی کرده چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب چهار صدو نود و دویم برآمد

گفت ایملک جوانبخت پس از آن ملک براخیا ببلوقیا گفت مرا از ماجرای خود خبر ده که چگونه بدین بلاد آمدی بلوقیا حکایت خود باو فرو خواند چون ملک براخیا سخن بلوقیا بشنید از کار او در عجب شد و دو ماه بلوقیا در نزد ملک براخیا بسر برد ملکه ماران چون حکایت بدینجا رسانید حاسب کریم الدین را تعجب زیاده شد و بملکه گفت از فضل و احسان تو همی خواهم که یکی از اعوان خود را بفرمایی که مرا بروی زمین بیرون برد تا سوی پیوندان خود شوم ملکه ماران گفت ایحاسب کریم الدین بدان که چون تو ازین خانه بیرون شوی و بسوی پیوندان روی بگرمابه اندر خواهی شد و غسل خواهی کرد و چون از غسل فارغ شوی من در حال بمیرم که سبب مرک من همین است حاسب کریم الدین گفت من سوگند یاد کنم تا زنده ام بگرمانه اندر نشوم و اگر غسل بمن واجب شود در خانه خود غسل کنم ملکه ماران با و گفت اگر تو از برای من صد سوگند یاد کنی من هر گز باور نکنم که این کار نخواهد شد و بدانکه تو آدمیزادی ترا عهد پاینده نباشد که پدر تو آدم با خدایتعالی عهد کرد و عهد را بشکست حاسب کریم الدین چون این سخن بشنید خاموش شد و بگریست و تا ده روز در نزد ملکه ماران بسر برده میگریست پس از آن بملکه گفت مرا خبر ده که بلوقیا را بر سر چه گذشت ملکه ماران گفت ای حاسب بدان که چون دو ماه نزد ملک براخیا بسر برد آنگاه او را وداع گفته شبانروز در بیابانها همیرفت تا بکوهی بلند برسید بفر از آنکوه بر شد و در آنجا فرشته دید بزرگ که در آنکوه نشسته خدایتعالی را پرستش میکرد و بمحمد علیه السلام صلوات میفرستاد و در پیش آن فرشته لوحی بود و در آن لوح چیزی بود سفید و چیزی بود سیاه در لوح نظر میکرد و او را دو بال بود یکی بمشرق کشیده و دیگری بمغرب بلوقیا پیش رفته او را سلام داد و او رد سلام کرده از بلوقیا پرسید که کیستی و از کجا بکجا خواهی رفت و نام تو چیست بلوقیا گفت من آدمیزادم و نامم بلوقیاست و در دوستی محمد عبد السلام همیگردم آن فرشته پرسید تا آمدن بدینمکان چه بر تو گذشت بلوقیا تمامت ماجری باو حکایت کرد و آنچه که در سیاحت خود دیده بود باو باز گفت چون فرشته از بلوقیا این سخنان بشنید در عجب شد پس از آن بلوقیا از فرشته پرسید تو کیستی و این لوح چیست و درو چه نوشته اند فرشته گفت نام من مخائیل است و من بگردانیدن روزوشب گماشته شده ام و تا روز رستخیز کار من همینست بلوقیا از صورت آن فرشته و بزرگی آن در عجب شد پس از آن بلوقیا فرشته را وداع کرده شبانروز همیرفت تا بمرغزاری وسیع رسید و در آنمرغزار تفرج میکرد و در آنجا هفت نهر روان دید و درختان بسیار در آنجا دید و در اطراف جزیره میگشت که درختی دید بزرگ و چهار فرشته در زیر آندرخت بودند بسوی ایشان نظر کرد یکی از ایشانرا بصورت بنی آدم یافت و دومین را بصورت وحشیان دید و سیمین را بصورت پرنده و چهار مین را شیری دید که جملگی یاد خدایتعالی همی کردند و میگفتند الهی و سیدی و مولای بحقک و بجاه نبیک محمد علیه السلام ان تغفر لکل مخلوق خلقته علی صورتی و تسامحه انک علی کل شی قدیر چون بلوقیا اینسخن از ایشان بشنید اشتیاقش بمحمد علیه السلام افزون گشت و از نزد ایشان روان شد و شبانه روز همیرفت تا بکوه قاف رسید بفراز کوه رفته در آنجا فرشته ای دید بزرک که بخدایتعالی تسبیح و تقدیس همی کرد و بمحمد علیه السلام صلوات میفرستاد و آن فرشته را دید همی پیچد و همی گشاید بلوقیا او را سلام داد و فرشته رد سلام کرد و باو گفت تو چیستی و از کجائی و بکجا خواهی رفت و نام تو چیست بلوقیا گفت من از بنی اسرائیلم و آدمیزاد هستم و نام من بلوقیاست و در جستجوی محمد علیه السلام همی گردم ولی راه گم کرده ام پس تمامت حکایت خود را از برای فرشته باز گفت چون حکایت بانجام رسانید از فرشته سؤال کرد که تو کیستی و این کوه کجاست و این مشغلت که تو داری چیست فرشته گفت ای بلوقیا این کوه قافست که دنیا را احاطت کرده است و هر زمینی که خدایتعالی او را آفریده در قبضه منست هر گاه خدایتعالی از بهر زمینی چیزی از زلزله و گرانی و فراوانی و جنگ و صلح اراده کند مرا بپدید آوردن آن چیز بفرماید من در حال آنچیز پدید آورم بی آنکه از جای خود جنبشی کنم و بدانکه رگهای زمین در دست منست چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب چهار صد و نود و سیم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت فرشته گفت رگهای زمین در دست من است بلوقیا گفت آیا خدایتعالی زمینی بجز این زمین معهود آفریده فرشته گفت آری خدایتعالی را زمینیست که ارض بیضا نام دارد و ساکنان آنز مین همه فرشتگانند و اکل و شرب ایشان تسبیح و تقدیس پروردگار و صلوات بر محمد (ع) است و در هر شب جمعه بدینکوه بیایند و تا صبح گاهان پرستش پروردگار کنند و ثواب آن تسبیح و تقدیس به بگناهکاران امت محمد علیه السلام هدیت نمایند خاصه بکسی که غسل جمعه بجا آورد و آن فرشتگان را تا روز رستخیز کار همینست آنگاه بلوقیا از آن فرشته سئوال کرد که آیا خدای تعالی در پشت کوه قاف نیز کوهی آفریده است یا نه فرشته گفت آری در پشت کوه قاف کوهی است که بلندی او پانصد سال راهست و او را از برف و تگرگ آفریده همان کوه گرمی دوزخ از دنیا بازداشته و گرنه دنیا از گرمی دوزخ بسوزد و در پشت کوه قاف هزار زمینست که هر یک از آنها چهل برابر این زمینست و پاره ای از آنها از سیم است و پاره ای از یا قوت است و هر یکی از آنزمین ها رنگی جداگانه دارد و خدای تعالی را در آن زمین فرشتگانند که ایشانرا کاری جز تسبیح وتقدیس وتهلیل وتکبیر نیست و پیوسته پروردگار را بآمرزیدن امت محمد علیه السلام همی خوانند و آن فرشتگان نه حوا شنا سند و نه آدم نه روز شناسند و نه شب ای بلوقیا بدانکه زمینها هفت طبقه اند در روی هم و خدا یتغالی فرشته ای آفریده که صفت او و بزرگی او را جز خدایتعالی کسی نمیداند و آن فرشته هفت زمین را بدوش برداشته و در زیر آن فرشته سنگی آفریده و در زیر آنسنگ گاو و ماهی آفریده و در زیرآن ماهی دریائیست بزرک و خدایتعالی عیسی علیه السلام را بر آنماهی آگاه کرده در وقتی که عیسی علیه السلام گفت پروردگارا آنماهی را بمن بنمای تا او را نظاره کنم پس آنگاه خدایتعالی فرشته فرمود که عیسی را بسوی آنهاهی برد تا او را نظاره کند پس فرشته عیسی علیه السلام را برداشته برد و باو گفت ای عیسی بماهی نظر کن عیسی بماهی نظر کرد سر آنماهی مانند برق بعیسی علیه السلام بگذشت عیسی از وحشت بیخود افتاد چون بخود آمد وحی از خدایتعالی در رسید یا عیسی آیا ماهی را دیدی و طول و عرض او را دانستی یانه عیسی علیه السلام جوابداد خداوندا بعزت و جلال تو سوگند که من ماهی ندیدم و لکن پرتوی بزرگ چون برق بر من بگذشت که بزرگی او سه روزه مسافت بود و ندانستم که آن نور چیست خدایتعالی فرموده ای عیسی آنچه بر تو گذشت آن سر یک ماهی بود که من هر روز چهل ماهی بدانسان بیافرینم و همه آنماهیان در چاشت آنماهی که زمین بر دوش اوست صرف کنم بلوقیا چون این سخن بشنید از قدرت خدای تعالی در عجب شد پس از آن بلوقیا از فرشته سئوال کرد که خدایتعالی زیر آن دریا چه آفریده فرشته گفت خدایتعالی در زیر آن دریا هوا آفریده و در زیر هوا آتش آفریده و در زیر آتش ماری بزرگ آفریده که نام او قلق است و اگر مار از پروردگار هراس نکند همه آنچیزها که در روی اوست بیکدفعه فرو برد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب چهار صد و نود و چهارم برآمد

گفت ایملک جوانبخت چون خدایتعالی آنمار را بیافرید بسوی او وحی فرستاد که همی خواهم در نزد تو امانتی بودیعت بگذارم که تو او را نگاهداری مار عرض کرد ای پروردگار من هر آنچه خواهی بکن خدایتعالی بمار گفت دهان بگشای چون مار دهن بگشود خدایتعالی دوزخ را در شکم او جای داد و با و گفت این را تا روز رستخیز نگاه دار پس چون رستخیز برآید خدایتعالی فرشتگان را بفرماید که با زنجیرها دوزخرا بسوی محشر بیاورند آنگاه بگشودن درهای دوزخ بفرماید چون درهای دوزخ گشوده شود شررهای بزرگتر از کوه از دوزخ همیپرند چون بلوقیا این سخن از فرشته بشنید سخت بگریست و فرشته را وداع کرده بسوی مغرب روان شد و همیرفت تا اینکه دو شخص دید که در نزد دری بزرگ نشسته بودند چون بایشان نزدیک شد یکی از ایشانرا بصورت شیر یافت و دیگریرا بصورت گاوی دید ایشانرا سلام داد ایشان رد سلام کردند و از بلوقیا پرسیدند که تو چیستی و از کجائی و یکجا خواهی رفت بلو قیا بایشان گفت من آدمیزادم و در دوستی محمد علیه السلام میگردم ولکن راه گم کرده ام پس از آن بلوقیا از ایشان پرسید که شما کیستید و این در چیست ایشان گفتند ما پاسبان این دریم و ما را کاری جز تسبیح و تقدیس و صلوات بر محمد علیه السلام نیست بلوقیا گفت بدرون این در چیست گفتند نمیدانیم بلوقیا گفت شما را بخدای بزرک سوگند میدهم که این در از برای من بگشائید تا نظاره کنم گفتند هیچکس از آفرینش نتواند این در بگشاید مگر جبرئیل بلوقیا چون این سخن بشنید بدرگاه پروردگار بنالید و گفت ای پروردگار من جبرئیل امین را برسان که این در از برای من بگشاید تا ببینم درون در چیست خدایتعالی دعوت او را اجابت کرد و جبرئیل را فرمود که بزمین فرود آید و در مجمع البحرین را از بهر او بگشاید در حال جبرئیل بسوی بلوقیا باز آمد او را سلام داد و در بگشود و ببلوقیا گفت درون شو که خدای تعالی مرا فرمود که در از برای تو بگشایم پس بلوقیا درون شد و جبرئیل در را بسته بآسمان رفت و بلوقیا در آنجا دریائی دید بزرگ که نیمه آن شور و نیمه آنشیرین بود و در کنار آن دریا دو کوه از یاقوت سرخ بودند بلوقیا بر آن کوه برآمد و در آنجا فرشتگان دید که به تسبیح و تقدیس مشغول بودند بلوقیا بر ایشان سلام کرد ایشان رد جواب نمودند بلوقیا از آن دریا و از آن دو کوه باز پرسید فرشتگان گفتند این دریا همۀ دریاهای روی زمین را مدد کند و ما ازین دریا آب بهر سرزمین بفرستیم و این دو کوه را خدایتعالی از برای آن آفریده که این آب را نگاه دارد و کار ما تا روز رستخیز همین است آنگاه ایشان از بلوقیا سؤال کردند که از کجائی و بکجا خواهی رفت بلوقیا قصه خود از آغاز تا انجام بر ایشان فرو خواند و راه باز پرسید ایشان گفتند راه تو از روی این دریا همیرود در حال بلوقیا از آب آنگیاهی که با خود داشت بزیر قدمهای خود بمالید و فرشتگان را وداع کرده بروی دریا روان شد و شبانروز همی رفت که چهار تن فرشتگان دید که بر روی آب روان بودند و رفتن ایشان مانند برق جهنده بود بلوقیا پیش رفته در سر راه ایشان بایستاد چون فرشتگان برسیدند بلوقیا ایشان را سلام داد و بایشان گفت شما را بخداوند عزیز و بزرک سوگند میدهم که نام شما چیست و از کجائید و بکجا خواهید رفت یکی از ایشان گفت نام من جبرئیل و دیگری اسرافیل و سیمین میکائیل و چهارمین عزرائیل است در بلاد مشرق اژدهائی بزرگ پدید گشته که هزار شهر ویران کرده و اهل آنشهرها را خورده است و بدانسبب خدایتعالی ما را فرمود که بسوی اژدها رویم و او را گرفته بدوزخ افکنیم بلوقیا از بزرگی جثه ایشان در عجب شد و ایشان را وداع کرده شبانروز همیرفت تا بجزیره رسید و ساعتی در جزیره بگشت چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب چهارصد و نود و پنجم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت بلوقیا بجزیره درآمد و ساعتی در آنجا بگشت جوانی دید نکوروی بدان جوان نزدیک شد دید که در کنار دو قبر نشسته نوحه میکند بلوقیا او را سلام داد آنجوان رد سلام کرد بلوقیا از کار او و نام او باز پرسید و گفت این دو قبر چیستند که در میان آنها نشسته و گریستن تو از بهر کیست جوان بسوی بلوقیا نگاه کرده چنان بگریست که جامهایش از آب دیده تر شده و ببلوقیا گفت بدان ای برادر که حکایت من طرفه حکایت و حدیث من خوش حدیثیست و همی خواهم که در نزد من بنشینی و آنچه که در تمامت عمر خود دیده با من حدیث کنی و سبب آمدن بدینمکان بازگوئی تا من نیز حکانت خود بر تو فروخوانم بلوقیا در نزد آنجوان بنشست و تمامت آنچه از برای او روی داده بود بیان کرد گفت که در دوستی محمد علیه السلام همیگردم و تاکنون مرا حکایت همین بود و نمیدانم پس از این بر من چه خواهد رفت جوان چون سخن او را بشنید آهی برکشید و گفت ای مسکین تو در عمر خود چیزی ندیده ای بلوقیا بدانکه من سلیمان علیه السلام را دیده ام و چیزهایی که بشمار اندر نیاید دیده ام من حکایتی عجب دارم و قصه من غریبست و از تو همی خواهم که در نزد من چندان بمانی که حکایت خود با تو باز گویم و ترا از سبب نشستنم درین مکان آگاه گردانم چون منکه ماران حکایت بدینجای رسانیده حاسب کریم الدین ازینسخنان در عجب شد و گفت ایملکه ماران ترا بخدا سوگند میدهم که مرا آزاد کن و بیکی از خادمان خود بفرمای که مرا بروی زمین بیرون برد و من سوگند یاد میکنم که تازنده ام بگرمابه اندر نشوم ملکه ماران گفت اینکاریست که نخواهد شد ومن بسوگند تو باور نمیکنم حاسب چون این سخن بشنید با دل اندوهگین بگریست و ماران نیز همگی از بهر او بگریستند و از ملکه ماران التماس کردند و باو گفتند همی خواهیم که یکی از ما را بفرمائی تا این آدمی را بروی زمین بیرون بریم که او سوگند یاد میکند که هرگز در تمامت عمر بگرمابه اندر نشود ملکه ماران را نام یملیخا بود چون یملیخا از ماران اینسخن بشنید روی بحاسب کریم الدین کرده او را سوگند داد پس از آن ماریرا فرمود که او را بروی زمین بیرون برد مار نزدیک حاسب آمده همی خواست که او را بیرون برد حاسب بملکه ماران گفت از تو همی خواهم که حکایت آنجوان که بلوقیا در نزد او نشسته بود بمن بازگوئی ملکه ماران گفت ایحاسب بدانکه بلو قیا در نزد آنجوان بنشست و حکایت خود از آغاز تا انجام باو حدیث کرد چون قصه بدینجا رسید با مداد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب چهارصد و نود و ششم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت بلوقیا چون حکایت خود با جوان باز گفت جوان باو گفت