هزار و یکشب/حاسب کریم الدین

(حکاین حاسب کریم الدین)

و از جمله حکایتها اینست که در زمان گذشته حکیمی بود از حکمای یونان او را دانیال میگفتند و حکمای یونان بدانش او اعتماد داشتند و فرمان او همی بردند و لکن فرزندی نداشت شبی از شبها در کار خود بفکرت و حیرت اندر بود و از نبودن پسری که وارث علوم او شود همی گریست که بخاطرش بگذشت که هر کس خدایتعالی را با تضرع بخواند دعوتش را اجابت کند و حاجتش را برآورد آنگاه بتضرع و زاری از خدایتعالی سئوال کرد که او را پسری کرامت فرماید که وارث علوم او شود پس از آن بخانه باز گشته بازن خود نزدیکی کرد زن همانشب آبستن شد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب چهار صد و هشتادم برآمد

گفت ایملک جوانبخت زن حکیم همانشب آبستن گشت پس از چند روز حکیم بکشتی نشسته بجائی سفر کرد کشتی او بشکست و کتابهای او بدریا فرو ریخت و خود بتخته ای از تخته های کشتی برآمد و پنج ورق از ورقهای کتابها باقی مانده بود چون حکیم بساحل رسید و بخانه بازگشت آن ورقها در صندوق نهاده قفل بر آن زد و زنش را حمل آشکار بود باو گفت ای زن بدانکه مرا مرک نزدیک شده و بزودی ازین خانه فانی سپری خواهم شد و تو اکنون آبستنی شاید پس از من فرزند نرینه از تو بوجود آید تو او را حاسب کریم الدین نام بگذار و نیکو تربیتش کن و هر وقت بزرگ شود و با تو بگوید که پدر من چه گذاشته تو این پنج ورق کتاب باو ده چون این پنج ورق بخواند و معنی آن بداند داناترین اهل روزگار شود حکیم این بگفت و بیمار شد پس از چند روز بمرد پیوندان و یاران او برو بگریستند پس از آن او را غسل داده بخاکش سپردند چون روزی چند بگذشت زن او پسری نیکو روی بزاد او را چنانچه وصیت پدر بود حاسب کریم الدین نام نهادند آنگاه ستاره شناسان حاضر آورده و طالع او بدیدند و گفتند این فرزند را زندگانی دیر خواهد کشید و در آغاز جوانی او را سختی بزرگ روی خواهد داد چون از آن سختی نجات یابد علوم بدو عطا خواهد شد پس مادر بتربیت او بپرداخت و دو سال تمام او را شیر داد چون پنجساله شد او را بدبستان فرستاد که چیزی بیاموزد او چیزی نیاموخت از دبستانش بدر آورده بنزد خداوندان صنعت فرستاد از صنعت نیز چیزی یاد نگرفت بدین سبب مادرش بگریست مردم بآن زن گفتند برای او زنی بگیر شاید که اندوه زن بار دوش او شود و بدین سبب صنعتی بیاموزد آنگاه مادرش زنی باو تزویج کرد و دیر گاهی با آنزن بسر برد و هیچ صنعت از برای خود نگرفت پس از آن در همسایگی ایشان هیزم کشان بودند بنزد مادر او آمده گفتند از برای پسر خود خری و ریسمانی و تیشه ای بخر که با ما بکوه رفته هیزم کشیم و قیمت هیزمرا بخش کرده نصیب او را بتو دهیم چون مادرش از هیزم کشان اینسخن بشنید فرحناک شد و از برای پسر خری و ریسمان و تیشه بخرید و او را برداشته بنزد هیزم کشان برد و او را بدیشان بسپرد و هیزم کشان او را برداشته بسوی کوه بردند و هیزم بریده بخرها بار کردند و بشهر بیاوردند و هیزم فروخته قیمت آن بخش نمودند روز دوم و سیم نیز بهیزم کندن بازگشتند و پیوسته با اینحالت بودند تا دیرگاهی بگذشت اتفاقاً روزی از روزها هیزم کشان بجمع آوردن هیزم بیرون رفتند بارانی سخت بر ایشان برآمد ایشان بغاری بزرگ بگریختند که از آن باران در پناه باشند آنگاه حاسب کریم الدین از نزد ایشان برخاسته در مکانی از آن غار تنها بنشست و تیشه بدست گرفته نرم نرم بزمین همیزد تا اینکه از صدای تیشه چنین دانست که زیر آنزمین خالیست چون اینرا بدانست ساعتی آنزمین را بکند تخته چوبین پدید شد که حلقه آهنین بروی استوار بود چون اینرا بدید فرحناک شد و هیزم کشانرا ندا در داد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب داستان فرو بست

چون شب چهارصد و هشتاد و یکم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت هیزم کشانرا ندا در داد هیزم کشان حاضر آمدند و آن تخته چوبین بدیدند بسرعت او را از جای خود برکندند و در زیر آن دری یافتند آن در بگشودند چاهی دیدند پراز عسل با یکدیگر گفتند که این چاهیست پر از عسل ما را باید که بشهر بازگشته مشکها بیاوریم و این عسل بر آن مشکها کرده آن را بفروشیم و قیمت او را بخش کنیم یکی از ما از بهر پاس این عسل در اینجا بنشیند حاسب گفت من بنشینم و پاس همیدارم پس ایشان حاسب کریم الدین را بپاسبانی چاه عسل گذاشته بسوی شهر برفتند و از شهر ظرفها آورده از آن عسل پر کردند و بخرهای خویشتن بار کرده بسوی شهر باز آمدند و عسل بفروختند و دوباره بسوی چاه باز گشتند و پیوسته در اینحال بودند و و عسل از آنچاه بشهر برده همیفروختند ولی حاسب کریم الدین بپاسبانی چاه نشسته بود روزی از روزها پاره ای از هیزم کشان گفتند نخستین کسی که چاه عسل پدید آورد حاسب کریم الدین بود مبادا فردا با ما دعوی کند و تمامت قیمت عسل از ما بستاند و بگوید نخستین کسی که چاه عسل پدید آورد من بودم آنگاه ما را خلاصی از و محالست اکنون صلاح در آنست که او را بسبب جمع آوردن بقیت عسل بچاه فرو آویزیم و بچاه اندرش بگذاریم تا برنجوری بمیرد و هیچکس برو آگاه نشود پس همه ی هیزم کشان بر این کار اتفاق کردند و همیرفتند تا بچاه برسیدند و حاسب کریم الدین در چاه فرو رفت و بقیت عسل جمع آورد و بایشان گفت مرا بالا کشید که دیگر عسل باقی نماند کس جواب باز پس نداد جملگی خرهای خویش را بار بسته بسوی شهر باز گشتند و او را تنها در چاه بگذاشتند و او همی گریست و استغاثه همیکرد حاسب کریم الدین را کار بدینجا رسید و اما هیزم فروشان چون بشهر برسیدند عسل فروخته قیمت بگرفتند و گریان گریان بنزد مادر حاسب کریم الدین رفتند و باو گفتند خدای تعالی در مصیبت پسرت حاسب کریم الدین تو را صبر دهد مادر حاسب گفت سبب مرگ او چه شد گفتند که ما بفراز کوهی آمدیم باران سختی ما را بگرفت بغاری پناه بردیم ناگاه دراز گوش حاسب بگریخت حاسب از پی او بشتافت که او را از بادیه باز گرداند از قضا در آن بادیه گرگی بزرک حاسب را بدرید و دراز گوش او را بخورد مادر حاسب چون سخن هیزم کشان بشنید طپانچه بر روی خود زد و خاک بر سر کرد و عزای پسر بر پای نمود مادر حاسب را کار بدینجا رسید و اما هیزم کشان از قیمت عسل دکانها گشوده بازرگانی میکردند و پیوسته در اکل و شرب و لهو و لعب بودند و اما حاسب کریم الدین در این چاه میگریست و مینالید و در کار خود بحیرت اندر بودناگاه عقربی بزرگ بیفتاد و حاسب بر خاسته عقرب را بکشت و با خود گفت اینچاه که پر از عسل بود این عقرب از کجا بدین جاراه یافت پس برخاست بمکانی که عقرب از آنجا افتاده بود نگاه کرد روشنائی از آنجا بدید کاردیرا که با خود داشت بدر آورد و آنمکان را با کارد همیکند تا اینکه او را بقدر دریچه کرد و از آن دریچه درون رفته دهلیزی دید بزرگ و در آن دهلیز همی رفت که دری یافت از آهن سیاه که قفلی سیمین بر آن در بود و آن قفل کلیدی داشت زرین آنگاه پیش رفته از شکاف در نگریست روشنایی دید بزرگ در حال در گشوده بدرون شد و ساعتی در آنجا همیرفت تا بدریاچه برسید در آن دریاچه چیزی دید که مانند آب موج همیزد پس بسوی دریاچه رفته تلی بلند از زبرجد سبز در آنجا یافت که تخت زرین مرصع با گونه گونه گوهرها بر آن تل نصب کرده بودند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب چهارصد و هفتاد و دوم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت چون حاسب کریم الدین تختی زرین و مرصع بانواع گوهرها بر آن تل بدید که بگرد آن تخت کرسیهای زرین و سیمین و زمردین برزده بودند بسوی آن کرسیها آمد و آنها را بشمرد دوازده هزار کرسی در آنجا بدید آنگاه بفر از تختی که در میان کرسیها بود برفت و بر آن تخت بنشست از آن کرسیها و از آن تل زبرجد در عجب بود و فکرت همی کرد تا اینکه خواب برو چیره شد و ساعتی بخفت ناگاه آواز صغیر و های و هوی بزرگی شنید چشم گشوده بنشست در فراز کرسیها مارهایی دید بزرک که درازی هر مار صد ذراع بود آنگاه از برای او هراسی بزرگ روی داد و از غایت بیم آب اندر گلوی او بخشکید و از زندگانی نومید گشت و چشم هر ماری را دید که مانند ستاره میدرخشید پس بسوی دریاچه نگاه کرده در آنجا مارهای خورد بسیار دید که شماره آنها را جز خدایتعالی کسی نمی دانست چون ساعتی برفت ماری بزرگ مانند استر روی بدو آورد و در پشت آن مار طبقی بود زرین و در میان آن طبق ماری بود که مانند بلور میدرخشید و روی او چون روی آدمیزاد بود و با زبان فصیح سخن میگفت چون بحاسب کریم الدین نزدیک شد او را سلام کرد آنگاه ماری از آنمارها که در فراز کرسیها بودند بسوی آن طبق بیامد و ماری را که در آنطبق بود بکرسی از آن کرسیها بگذاشت آنگاه آنمار سفید بزبان خودشان با مارها سخنی حال همۀ مارها از فراز کرسیها بیفتادند و آنمار را دعا کردند پس از آن مار سفید آنها را جواز نشستن داد ماران بنشستند آنگاه آنمار با حاسب کریم الدین گفت ایجوان از من هراس مکن که من ملکۀ مارانم چون حاسب کریم الدین این سخن از مار سپید بشنید دلش آرام یافت پس ملکه ماران پارۀ از مارانرا بآوردن ماکولی اشارت فرمود آنها برخاسته سیب و انگور و پسته و جوز و بادام بیاوردند و در برابر حاسب کریم الدین بگذاشتند ملکه ماران بحاسب گفت ایجوان چه نام داری گفت مرا نام حاسب کریم الدینست ملکه گفت ایحاسب ازین میوه ها بخور که در نزد ما جز اینها خوردنی نیست و از ما بیم مدار چون حاسب این سخن از مار بشنید آرام گرفت و بخورد و حمد خدایتعالی بجا آورد آنگاه سفره از برابر او برداشتند و ملکه ماران با و گفت ایحاسب مرا خبر ده که از کجا بدینمکان آمدی و ماجرای تو چیست حاسب نخست ماجرای پدر باز گفت پس از آن حکایت مادر که چگونه او را در پنجسالگی بدبستان فرستاد و او چیزی نیاموخت پس از آن پیش صنعت گران فرستاد باز چیزی نیاموخت آنگاه از برای او خری شری کرد و بهیزم کشی فرستاد و بملکه ماران بیان کرد که در غار چگونه بچاه عسل رسید و هیزم کشان که یاران او بودند چگونه او را در چاه گذاشته برفتند و چگونه عقرب بر زمین بیفتاد و او عقرب را کشته مکانی که عقرب از آنجا آمده بود بشکافت و از چاه بدر آمده در آهنین را بگشود و در آنمکان بخفت تا بملکه ماران برسید پس از آن بملکه گفت حکایت من از آغاز تا انجام همین بود و آنچه که مرا پس از این روی خواهد داد خدایتعالی برو داناتر است چون ملکه ماران حکایت حاسب کریم الدین از آغاز تا انجام بشنید باو گفت از برای تو جز خیر و خوبی چیزی روی نخواهد داد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب چهارصد و هشتاد و سیم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت ملکه ماران بحاسب گفت از تو میخواهم که در نزد من بمانی تا حکایت خود با تو باز گویم و آنچه از عجایب دیده ام تراخبر دهم حاسب کریم الدین گفت سمعا وطاعة