هزار و یکشب/تأثیر عشق
(حکایت تأثیر عشق)
و از جمله حکایتها اینست که در قبیله بنی عذره مردی بود عشق پیشه که پیوسته با خوبرویان عشق ورزیدی اتفاقا او را بزنی خوبروی از آن قبیله نظر افتاد و برو عاشق شد و همه روز نامه و پیغام بسوی آنزن فرستاد ولی آنزن ازو اعراض میمنود تا اینکه آنمرد از غایت وجد و عشق رنجور شد و به بستر افتاده از خور و خواب بازماند و کار او به مردم آشکار شد و نامش به عاشقی شهره گشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب سیصد و هشتاد و یکم بر آمد
گفت ای ملک جوان بخت آنمرد به بستر افتاد و الم او بزرگ شد زن و مرد قبیله از آن زهره جبین ستمکار خواهش میکردند که او را زیارت کند آنماه روی سخن نمیپذیرفت تا اینکه آنمرد بمرک نزدیک شد آنماه رو را ازین حادثه خبر دادند او را دل بآن عاشق صادق بسوخت و بزیارت او باز آمد چون مرد عاشق آن پری رخسار را بدید آب از دیدگان بریخت و این بیت برخواند
بعد از هلاک ما گذری چون به خاک ما | آهسته نه قدم بدل درد ناک ما |
چون آن زن گریستن او بدید و شعر او بشنید گریان شد و باو گفت بخدا سوگند گمان من این نبود که ترا عشق بدین پایه رسیده که خود را بدست مرک داده اگر من اینحالت را دانسته بودم درین ماجری ترا یاری میکردم و ترا از وصل خود کام میدادم چون مرد عاشق سخن او بشنید آب از دیدگان بریخت و گفته شاعر بخواند
بعد ازین لطف تو با من به چه ماند دانی | نوشدارو که پس از مرک بسهراب دهند |
و فریادی بلند بزد و در حال بمرد پس آنزن خوبرو خود را برو انداخته او را همی بوسید و همیگریست تا اینکه بیخود بیفتاد و چون بخود آمد وصیت بگذاشت که پس از مردن او را در قبر آنمرد بخاک بسپارند پس از آن سرشک از دیده روان ساخته این دو بیت بر خواند
هر که او همرنگ یارخویش نیست | عشق او جز رنگ و بوئی بیش نیست | |||||
عشقهائی کز پی رنگی بود | عشق نبود عاقبت ننگی بود |
چون شعر بانجام رسانید سخت بگریست و همواره گریان بود که بیخود بیفتاد و سه روز پی در پی بیخود بود تا اینکه در گذشت و در قبر آنمرد عاشق او را بخاک سپردند