هزار و یکشب/کنیز و خواجه

(حکایت کنیز و خواجه)

گفت ایملک جوانبخت و از جمله حکایتها اینست که یکی از مردمان بصره کنیزکی ماهروی خریده دل به عشقش بنهاد و زر و سیم آنچه داشت برو صرف کرد تا اینکه تهی دست و پریشان روزگار شد کنیز را دل بر وی بسوخت و گفت ای خواجه مرا بفروش و قیمت را صرف خویش کن خواجه از غایت تنگدستی سخن او را پذیرفت و او را بfازار برد دلال آن کنیزک را بامیر بصره که عبدالله بن معمر نام داشت بنمود امیر کنیزک را پسندید و او را بi پانصد دینار زر سرخ بخرید و قیمت بخواجه او بشمرد خواجه قیمت گرفته خواست که بر گردد کنیزک گریان شد و این دو بیت برخواند

  مرو ای دوست که ما بی تو نیاریم نشست مبر ایدوست که ما از تو نخواهیم برید  
  آنکه برگشت و جفا کرد و به هیچم بفروخت بهمه عالمش از من نتوانند خرید  

چون خواجه این سخن بشنید آواز بناله بلند کرده بگریست و این ابیات بخواند

  ندانستم من ای سیمین صنوبر که گردد روز چونین زود زایل  
  نگارین منا برگرد مگری که کار عاشقان را نیست حاصل  
  زمانه حامل هجر است و لابد نهد یکروز بار خویش حامل  

چون عبدالله شعر ایشان بشنید گفت بخدا سوگند من شما را از یکدیگر جدا نکنم که هر دو عاشق یکدیگرید پس بخواجه کنیز گفت ایمرد مال را با کنیزک بگیر که خدا هر دو را بتو مبارک گرداند از آنکه جدا کردن دو دوست بسی دشوار است پس خواجه و کنیزک دست امیر بوسیده بازگشتند و همواره با هم بودند تا مرگ ایشان را از هم جدا کرد سبحان من هو حی لا یموت