هزار و یکشب/هرون ابونواس
(حکایت هرونو ابو نواس)
گفت ایملک جوانبخت خلیفه هرون الرشید را عادت این بود که پس از انجام دیوان بخلوت در آمده شاعران و ندیمان را حاضر آوردی اتفاقا روزی از دیوان برخاسته در خلوت نشسته و ندیمان حاضر آمده هر یک در مقام خویش نشسته بودند که ابونواس در آمد و خواست که در مقام خود بنشیند خلیفه هرون الرشید را آنروز حالت ناخوش بود و مخصوصاً چند نفر هم از رذالتهای ابونواس شکایت بخلیفه برده بودند پس مسرور سیاف را فرمود که جامه او را بکند و پالان خر برو بگذارد و رسن بر سر او ببندد و او را در قصرهای کنیزکان بگرداند تا او را مسخره کنند پس از آن سر او را بریده از برای خلیفه بیاورد مسرور پالان بر وی نهاده او را همی گردانید و قصرهای خلیفه به شماره روزهای سال بود پس هر کس ابونواس را بدانحالت مضحکه میدید مالی بدو میداد وقتی که ابو نواس بازگشت او را دامن پر از زر بود در آنحال جعفر وزیر برمکی بنزد خلیفه در آمد ابونواس را در آنحالت دید باو گفت ای ابونواس چه گناه کرده که مستوجب چنین عقوبت شده ای ابو نواس گفت هیچ گناه نکرده ام مگر اینکه شعرهای نفر خود را بخلیفه هدیه کردم خلیفه نیز جامهای فاخر خود را بمن عطا فرموده خلیفه با دلی پر از خشم بخندید و ازو در گذشت و فرمود که او را بدره زر بدهند . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب سیصد و هشتادم بر آمد