هزار و یکشب/وردالاکمام و انسالوجود
(حکایت ورد الاکمام و انس الوجود)
و از جمله حکایتها اینست که در روزگار قدیم ملکی بود خداوند عزت و سلطنت و او را وزیری بود ابراهیم نام و آن وزیر دختر کی داشت خوبروی بدانسان که شاعر گفته
گه آن آراسته زلفش زره گردد گهی چنبر | گه آن پیراسته جعدش ببارد مشک و گه عنبر | |||||
بسان لاله رخساره نقاب لاله جراره | پر از عاج و دل از خاره تن از شیر ولب از شکر |
و از غایت نیکوتی و نهایت خوبروئی او را ورد الاکمام نام نهاده بودند و ملک را عادت این بود که در هر سال یکبار اعیان مملکت را ببازی گوی و چوگان جمع میآورد و چون آنروز میشد و مردم ببازی گوی و چوگان گرد می آمدند دختر وزیر در منظره نشسته ایشان را تفرج میکرد از قضا در روزی که سواران بازی گوی و چوگان مشغول بودند دختر وزیر را در میان لشکر نظر به پسر ماه منظر سرو بالائی افتاد با دایه خود گفت ای دایه این جوان نیکوروی که در میان لشگر است چه نام دارد دایه گفت این جوانان همه خوبرویند تو کدام یک از ایشان بر گفتی دختر وزیر گفت صبر کن تا من او را بتو باز نمایم آنگاه دختر وزیر سیبی بگرفت و بسوی آن پسر بینداخت آن پسر سر برداشت دید که دختر وزیر در منظره نشسته چون آن پسر را چشم بر او افتاد تیر عشق او را بخورد و خاطرش بدو مشغول گشته گفته شاعر بخواند
دلم ایدوست تو دانی که هوای تو کند | لب من خدمت خاک کف پای تو کند | |||||
چه دعا کردی جانا که چنین خوب شدی | تا چو تو عاشق تو نیز دعای تو کند |
چون سواران را بازی بانجام رسید دختر وزیر با دایه گفت آنجوان که بتو باز نمودم چه نام دارد دایه گفت نام او انس الوجود است دختر وزیر آهی بر کشید و بفکرت فرورفت پس از آن این ابیات بخواند
دلم عاشق شدن فرمود من برحسب فرمانش | در افتادم بآن دردی که پیدا نیست درمانش | |||||
بقصد گوی با چوگان بمیدان دیدمش روزی | ز زلف او و پشت من حسد میبرد چوگانش | |||||
خم چوگان او با گوی هر ساعت بمیدان در | همان کردی که روز باد زلفش با زنخدانش | |||||
ز رشک آنکه با زلفین مشکینش نیامیزد | به آب دیده بنشاندم سراسر گرد میدانش |
چون ابیات بانجام رسانید ابیات را بورقه بنوشت وورقه در پیچیده بپارچه حریرش بگذاشت و او را بزیر بالش نهاده بخفت آنگاه دایه ورقه از زیر بالش بر داشته بخواند دانست که دختر وزیر به انس الوجود عاشق گشته پس دایه ورقه را فروپیچید و بجای خود بنهاد چون خاتون او ورد الاکمام بیدار شد دایه باو گفت ای خاتون تو میدانی که من از پندگویان تو هستم و بر تو مهربانم بدانکه عشق کاری است دشوار پوشیدن آن آهن را میگدازد و سبب رنجوری و بیماری گردد و کسیکه عشق را آشکار کند برو ملامت نیست که عشق اول ز حوا بود و آدم ورد الا کمام گفت ای دایه داروی عشق چیست دایه گفت داروی عشق وصال است ورد الا کمام گفت و صال از کجا باید یافت گفت ایخاتون وصل با نامه و پیغام و سخنان نرم توان یافت نامه و پیغام است که میان دوستان جمع آرد و کارهای دشوار آسان کند اگر ترا کاری باشد من بپوشیدن راز تو و بردن نامه از دیگران سزاوارترم چون ورد الاکمام سخن او را بشنید فرحناک شد ولی خود را از سخن گفتن بازداشت و با خود گفت هیچکس از اینکار آگاهی ندارد من راز خود باین زن آشکار نسازم تا او را امتحان کنم پس دایه باو گفت ایخاتون من در خواب دیدم که شخصی با من گفت خاتون تو با انس الوجود عاشق یکدیگرند از کار ایشان غفلت مکن اگر نامه دارند ببر حاجت ایشان برآور و راز ایشان پوشیده دار که ترا سودمند خواهد بود من آنکه در خواب دیده بودم بتو باز گفتم اکنون فرمان تراست ورد الاکمام باو گفت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب سیصد و شصت و نهم در آمد
گفت ای ملک جوانبخت ورد الاکمام گفت ای دایه راز من خواهی پوشید گفت من چگونه راز تو نپوشم که من از کنیزکان دیرین تو هستم پس ورد الاکمام ورقه ای را که شعر درو نوشته بود در آورده بدایه داد و گفت این مکتوب را به انس الوجود برسان و جواب از برای من بیاور دایه مکتوب گرفته بسوی انس الوجود رفت چون بنزد انس الوجود برسید دست او را ببوسید و با سخنان مهر آمیز با او سخن گفت پس از آن ورقه بداد انس الوجود ورقه بخواند و مضمون بدانست در پشت ورقه این ابیات بنگاشت
من همان روز که خال تو بدیدم گفتم | بیم آنست بدین دانه که در دام افتم | |||||
هرگز آشفته روئی نشدم یا موئی | مگر اکنون که بروی تو چو موی آشفتم | |||||
هیچ شک نیست که اینواقعه با طاق افتد | گر بدانند که من با غم رویت جفتم |
پس از آن مکتوب فروپیچیده بدایه داد و گفت ای دا یه خاتون خود را از من سلام برسان دایه مکتوب گرفته بسوی ورد الاکمام بازگشت و مکتوب به وی داد ورد الاکمام مکتوب گرفته ببوسید و بچشمان خود بسود پس از آن مکتوب گشوده بخواند و مضمون بدانست و در حاشیه آن این ابیات نوشت
نه چندان آرزومندم که وصفش بر زبان آید | اگر صد نامه بنویسم حکایت بیش از آن آید | |||||
چه نیروی سخن گفتن بود مشتاق خدمت را | حدیث آنگه کند بلبل که گل در بوستان آید | |||||
نسیم صبح را گفتم تو با او جانبی داری | کز آنجانب که او آید صبا عنبر فشان آید |
آنگاه مکتوب فروپیچیده بدایه بداد دایه مکتوب گرفته از نزد ورد الا کمام بدر آمد حاجب بانک بردایه زد که کجا میروی دایه گفت بگرمابه همیروم ولی دایه تشویش کرد و مکتوب از و بیفتاد و کار دایه را بدینگونه شد اما مکتوب را یکی از خادمان وزیر در راه افتاده دید آنرا برداشته در پیشگاه وزیر حاضر آمد و با وزیر گفت ای خواجه من این ورقه در راه افتاده یافتم وزیر ورقه را گرفته بگشود ابیات بخواند و مضمون آنها بدانست و خط بشناخت که خط دختر خویش است در حال برخاسته بنزد زن خود بیامد و از غایت خشم همیگریست زن وزیر گفت یاسیدی بهرچه گریانی وزیر گفت این ورقه بگیر و بر آنچه دروست نظاره کن زن وزیر ورقه بر گرفت و بخواند دید که دخترش ورد الاکمام به آن مضمون ابیات به انس الوجود نوشته زن وزیر را نیز گریه بگرفت ولی خود داری کرد و سرشکش را نگاه داشت و با وزیر گفت یا سیدی گریستن سود ندارد رأی صواب اینست که حیلتی کنیم تا ناموس تو محفوظ ماند و راز دختر تو پوشیده شود وزیر گفت من بدختر خود از عشق انس الوجود بیم دارم مگر تو نمیدانی که پادشاه انس الوجود را بسی دوست دارد و بیم من در این کار از دو راه است یکی از دختر خود بیم دارم و یکی از پادشاه همی ترسم از آنکه انس الوجود ندیم پادشاهست بساهست ازین کار حادثه بزرگ روی دهد باز گو که درین کار رأی تو چیست چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب سیصد و هفتادم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت وزیر با او گفت ترا در این کار رأی چیست زن وزیر گفت صبر کن تا نماز استخاره بجا آورم و استخاره کرد پس از آن با وزیر گفت در میان دریای کنوز کوهیست که او را جبل ثکلی خوانند و بدان کوه کس نتواند رسید مگر با مشقت بسیار تو از برای دختر در آنجا مکانی ترتیب ده و دختر بدانجا بفرست وزیر را گفته زن دلپسند افتاد و هر دو متفق شدند بر اینکه در آن کوه قصری بنا کنند و دختر را در آن قصر جای دهند و آذوقه یکساله او را در نزد او بگذارند و کسی را از بهر خدمت و مؤانست او بگمارند در حال وزیر بناها و نجارها جمع آورده بسوی آن کوه بفرستاد و در آنجا قصری بزرک و محکم بنیان بنا کردند پس از آن زاد و راحله مهیا کرده شب بنزد دختر بیامد و او را بمسافرت امر کرد چون دختر بیرون آمد و اوضاع سفر مشاهده کرد بگریست و صورت حادثه بر طاق در بنوشت که انس الوجود را از ماجرای خود آگاه کند و این ابیات نیز بنوشت
ما برفتیم تو دانی و دل غم خور ما | بخت بد تا بکجا می برد آبشخور ما | |||||
از نثار مژه چون زلف تو در زر گیرم | قاصدی کز تو سلامی برساند برما | |||||
فلک آواره بهر سو کشدم میدانی | رشک میآیدش از صحبت جان پرور ما | |||||
بسرت گر همه آفاق بهم جمع شوند | نتوان برد هوای تو برون از سر ما |
چون ابیات بانجام رسانید سوار شد و او را منزل بمنزل همی بردند تا بدریای کنوز برسیدند و در کنار دریا خیمه بزدند و کشتی بزرگ از برای دخترک مهیا کردند و دخترک را با کنیزک او بکشتی بنشاندند و وزیر فرمود که چون کشتی بکوه ثکلی برسد دخترک را با کنیزک او در قصر بگذارند و کشتی باز گردانده در ساحل کشتی را بشکنند خادمان هر آنچه که وزیر گفته بود بجا آوردند و باحوال دخترک همی گریستند ایشان را کار بدینگونه شد و اما انس الوجود چون از خواب برخاست دوگانه بجا آورد پس از آن سوار گشته به پیشگاه سلطان رفت عادت معهود از در خانه وزیر بگذشت و بدر خانه نظاره کرده اشعار را بدرخانه نوشته یافت به خرمن وجودش شرر افتاد و بسوی خانه خود بازگشت ولی قرار نمیگرفت و شکیبائی نداشت و پیوسته در اضطراب بود تا اینکه شب در آمد شبانگاه از خانه بدر شد و در بیابان حیران همی رفت و نمی دانست که بکجا رود پس همۀ آن شب را برفت و روز دیگر نیز همی رفت تا گرمی آفتاب سخت و انس الوجود را تشنگی غلبه کرد نظاره کرده درختی بدید که در کنار درخت آبی بود روان پس بسوی آن درخت بنشست و خواست که آب بنوشد دید که آب در دهان او طعمی ندارد و حالش دگرگون است و پاهای او از رفتن آماس کرده از این حالت گریان شد و سخت بگریست و آب از دیده فرو ریخت و این ابیات بخواند:
تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن | که ندارد دل من طاقت هجران دیدن | |||||
عقل بیخویشتن از عشق تو دیدن تا چند | خویشتن بیدل و دل بی سر و سامان دیدن | |||||
هر شبم زلف سیاه تو نمایند بخواب | تا چه آید بمن از خواب پریشان دیدن |
چون ابیات باتمام رسانید چندان بگریست که خاک تر شد پس از آن بر خاسته روان گشته و در پایه ها همی رفت ناگاه درنده بیرون آمد که سر او بزرگتر از گنبد و گشاده تر از در غار بود و دندانها مانند دندانهای پیل داشت چون انس الوجود او را بدید مرگ را یقین کرد و روی بقبله آورده شهادت بر زبان راند ولی در کتابها خوانده بود که درندگان را با سخن نرم فریب توان داد پس انس الوجود باو گفت ای سلطان درندگان و ای رحم کننده درماندگان من عاشقم و از جدائی بهلاکت نزدیکم بر من ببخشای و به بیچارگیم رحمت آور چون شیر مقالت او را بشنید پستتر رفت و بر دم خود بنشست و سر بسوی دم خود برده با دم بازی کردن آغازید آنگاه انس الوجود این دو بیتی بر خواند :
ای شیر نر بشیر یزدان سوگند | یکسو شو و ره بر من بیچاره مبند | |||||
رحم آر بر این تن که ز عشق است نزار | در پنجه خویش صید لاغر مپسند |
چون شعر بانجام رسانید شیر بر خاسته بسوی او برفت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب سیصد و هفتاد و یکم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت شیر بر خاسته بسوی او برفت و باو مهربانی آشکار نمود و او را با زبان خود بلیسید و در پیش روی او روان شد و او را اشارت کرد که از پی من بیا انس الوجود نیز از بی او روان شد و همی رفتند تا اینکه شیر او را بفراز کوهی برده در آنسوی کوه فرود آورد و اثر پائی را بانس الوجود باشارت بنمود و خود بازگشت انس الوجود دانست که جای پای کسانیست که ورد الا کمام را برده اند پس انس الوجود همان اثر پا را گرفته شبان روز همیرفت تا کنار دریای کنوز برسید و اثر در آنجا تمام شد انس الوجود دانست که ایشان بدریا نشسته اند از ایشان نومید شد و آب از دیده فرو ریخت و این ابیات بخواند:
عشق در دل ماند و یار از دست رفت | دوستان دستی که کار از دست رفت | |||||
بخت و رای و زور و زر بودم ولیک | تا غم آمد هر چهار از دست رفت | |||||
عشق و سودا و هوس در سر بماند | صبر و آرام و قرار از دست رفت | |||||
مرکب سودا دوانیدن چه سود | چون زمام اختیار از دست رفت |
چون ابیات بانجام رسانید چندان بگریست که بیخود افتاد و دیرگاهی بیخود بود چون بخود آمد بچپ و راست نگاه کرده کسی را ندید از وحشیان بر خود بترسید بفراز کوهی بلند که در آنجا بود رفته در پای سنگی بنشست و همی گریست که ناگاه آوازی شنید که از غار همی آمد و آن آواز از عابدی بود که ترک دنیا گفته بعبادت پروردگار مشغول گشته بود پس انس الوجود بسوی غار رفته سه بار در غار بزد عابد او را پاسخ نداد و بیرون نیامد انس الوجود آهی بر کشید و این ابیات بخواند:
نه کسی یک نفس مرا مونس | نه کسی یک زمان مرا غمخوار | |||||
رویم از خون چولالۀ خود رنگ | اشکم از غم چو لؤلؤ شهوار | |||||
نفسم سرد و سینه آتش گاه | دهنم خشک و دیده طوفان بار | |||||
تن بفر سود چند از این محنت | دل بیالود چند از این آزار |
چون ابیات بانجام رسانید دید که در غار را بگشودند انس الوجود بدر غار آمده عابد را سلام داد عابد رد سلام کرد و باو گفت نام تو چیست گفت نام من انس الوجود است عابد گفت از بهر چه بدین مکان آمده ای انس الوجود حکایت خود را از آغاز تا انجام بعابد فرو خواند عابد بحالت او بگریست و باو گفت ای انس الوجود من بیست سال است که درین مکان هستم در اینجا کسی ندیده بودم مگر دیروز که آواز گریه شنیدم بسوی ایشان نظر کردم دیدم که گروهی در کنار دریا خیمه زده اند پس از ساعتی بکشتی نشسته برفتند جمعی از ایشان از دریا بازنگشت و جمعی دیگر کشتی از دریا باز گردانده بشکستند و از پی کار خویش رفتند گمان دارم آن جماعت آنان باشند که تو در پی ایشان همی گردی اندوه تو اندوهیست بزرگ و هیچ عاشقی نیست که باندوه گرفتار نباشد پس عابد این ابیات بخواند
عشق جوشد بحر را مانند دیگ | عشق ساید کوه را مانند ریک | |||||
عشق جان طور آمد عاشقا | طور مست و خر موسی صاعقا |
باغ سبز عشق کوبی منتها است | جز غم و شادی درو بس میوهاست | |||||
عاقبت جوینده یابنده بود | که فرج از صبر زاینده بود |
چون عابد ابیات بانجام رسانید چون قصه بدینجا رسید بامدادشد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب سیصد و هفتاد و دوم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت عابد چون این ابیات بانجام رسانید او و انس الوجود چندان بگریستند که کوه از گریستن ایشان بناله در آمد و از غایت گریه و زاری بیخود بیفتادند چون بخود آمدند عابد با انس الوجود گفت من امشب بعد از نماز از برای تو استخاره کنم تا معلوم شود که چه بایدت کرد انس الوجود را کار بدینجا رسید و اما ورد الا کمام چون بکوه ثکلی رسید و خود را با دایه خویش تنها دید بگریست و گفت بخدا سوگند ای قصر تو نیکو مکانی ولکن جای حبیب من در تو خالی است پس ورد الا کمام در آن جزیره پرندگان بسیار بدید خادم خود را فرمود که دامی بر نهاده از آن پرندگان صید کند و هر چه صید کند بسقفی بگذارد پس از آن خود در منظره قصر بنشست از انس الوجود یاد کرده آب از دیدگان فرو ریخت و این ابیات بخواند
وقت است اگر از پای درآیم که همه عمر | باری نکشیدم که بهجران تو ماند | |||||
سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس | کاندوه دل سوخته هم سوخته داند | |||||
دیوانه اگر پند دهی خود نپذیرد | ور بند نهی سلسله از هم گسلاند | |||||
ما بی تو بدل بر نزدیم آب صبوری | در آتش سوزنده صبری که تواند | |||||
گر بار دگر دامن کامی بکف آرم | تا زنده ام از چنک منش کس نرهاند |
چون شب در آمد وردالاکمام را وجد و شوق افزون تر گشت و از روزهای گذشته باد کرد و این ابیات بخواند
سر آن ندارد امشب که بر آید آفتابی | چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی | |||||
خروس بگرفت که نوبتی بخواند | همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی | |||||
نفحات صبح دانی به چه روی دوست دارم | که بروی دوست ماند که برافکن نقابی |
وردالا کمان را کار بدینگونه شد و اما انس الوجود عابد باو گفت باین صحرا رفته شاخهای درخت بر چین و بنزد من بیاور انس الوجود شاخها فرو چیده بنزد عابد آورد عابد از آنها سبدی بافت و با انس الوجود گفت در این بادیه گیاهی میروید و بر ریشۀ خود خشک میشود تو در بادیه شو و از آن گیاهان خشکیده جمع آورده این سبد پر کن و دهان سید را ببند و او را بدریا انداخته سوار شو و در دریا همیرو شاید که به مقصود برسی که هر که از جان نگذرد بمقصود نخواهد رسید انس الوجود گفت سمعاً و طاعة پس عابد را وداع کرده از نزد او بازگشت و سبد پر از گیاهان خشک کرده سر سبد را استوار بست و بر او سوار گشته در روی آب همی رفت و موج های دریا او را گاهی بالا میبرد و گاهی بزیر میآورد تا اینکه از قضا پس از سه روز آن سبد را موج دریا بجبل ثکلی بینداخت وانس الوجود از گرسنگی و تشنگی بهلاکت نزدیک بود در آن پس مکان نهرهای روان و مرغهای خوش الحان و درختان میوه دار بدید از میوه درختان بخورد و از آب نهرها بنوشید و باین سوی و آن سوی همی رفت که از دور قصری دید بسوی آن قصر رفته دید که قصری است محکم اساس و بلند کریاس ولی در قصر را بسته یافت سه روز در آنجا بنشست روز سیم در گشوده شد خادمی از قصر بدر آمد انس الوجود را دید در آنجا نشسته باو گفت تو از کجائی و بدین جایگاه ترا که رسانید انس الوجود گفت از اصفهان هستم و به بازرگانی در دریا سفر میکردم کشتی من بشکست موج مرا بدین جزیره بینداخت خادم او را در آغوش کشید و گفت ای مبارک پی خوش آمدی که اصفهان شهر منست و در آنجا دختر عمی دارم که او را دوست میداشتم و من خورد سال بودم که بدختر عم خود عشق میورزیدم طایفة بجنک در آمدند و ما را به اسیری بردند و در خوردسالی مردی مرا ببریدند و مرا بفروختند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب سیصد و هفتاد و سیم بر آمد
گفت ایملک جوان بخت گفت مردی مرا ببریدند و مرا بفروختند پس از آن که خادم با انس الوجود سرگذشت بانجام رسانید او را بساحت قصر برد انس الموجود در میان قصر دریاچه ای دید بزرک و بگرد آن درختان سبز و خرم و مرغان خوش الحان در قفسهای سیمین و زرین از درختان فرو آویخته و آن مرغان بالحان خوش همی خواندند چون انس الوجود بقفس نخستین رسید در آن قفس بلبلی دید که میخواند انس الوجود چون آواز بلبل بشنید بیخود افتاد چون بخود آمد آواز بناله بلند کرده و این بیت بخواند
ای بلبل اگر نالی من با تو هم آوازم | تو عشق گلی داری من عشق گل اندامی |
پس از آن آنقدر بگریست که بیخود افتاد چون بخود آمد برخاسته همی رفت تا بقفس دومین برسید در آن قفس نیز بلبلی دید که بآواز خوش میخواند در حال انس الوجود بنالید و این ابیات بخواند
هر شبی بلبل چرا چندین همی زاری کند | گرنه با وی گل چو با من دلبرم خواری کند | |||||
گر من از هجران آن گلرخ کنم زاری رواست | او چرا در اوصل گل باری همی زاری کند | |||||
لکن آن زاری چنان دانم که از بهر منست | زانکه او عشاق را همواره غم خواری کند | |||||
چون همی بیند که من یاری ندارم در فراق | با من اندر ناله کردن هر شبی یاری کند |
چون ابیات بانجام رسانید بسوی قفس سیمین برفت در آن قفس عندلیبی دید چون عندلیب را چشم بانس الوجود افتاد ترانه ساز کرد و انس الوجود از خواندن او این ابیات بخواند
گر فاش کرد راز مرا ساز عندلیب | گل نیز فاش کرد همه راز عندلیب | |||||
چون عندلیب ناله کنم در فراق یار | وقت سحر چو بشنوم آواز عندلیب | |||||
پرواز جان من همه بر یاد دلبر است | تا نزد گل بود همه آواز عندلیب |
چون ابیات بانجام رسانید بسوی قفس چارمین رفت بلبلی در آنجا دید که نوحه همیکند چون انس الوجود نوحه بلبل بشنید آب از دیدگان بریخت و این دو بیت بخواند
گرچه من بلبل ز درد عاشقی مدهوش نیست | پس چرا از ناله کردن یکزمان خاموش نیست | |||||
نیست چون آواز بلبل غمگسار من کنون | چون مرا آواز چنگ آن صنم در گوش نیست |
پس از آن اندکی برفت قفسی دید که از همه قفسها بهتر بود چون بر آن قفس نزدیک شد کبوتری در آنجا یافت که نوحه های شور انگیز میکرد چون او را بدینحالت بدید آب از دیده روان ساخته این دو بیت برخواند
چون تنک نباشد دل مسکین حمامی | کش یار هم آواز بگیرند بدامی | |||||
از من مطلب صبر جدائی که ندارم | سنگست فراق و دل محنت زده جامی |
چون انس الوجود شعر بانجام رسانید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب سیصد و هفتاد چهام برآمد
گفت ایملک جوانبخت چون انس الوجود ابیات بانجام رسانید کبوتر را گوش بآواز انس الوجود بود در حال بانک بر او زد و بنوحه و زاری افزوده این ابیات برخواند
خوشتر از ایام عشق ایام نیست | بامداد عاشقان را شام نیست | |||||
کام هر جوینده ای را آخر است | عاشقان را منتهای کام نیست | |||||
مستی از من پرس و شور عاشقی | آن کجا داند که درد آشام نیست |
پس از آن انس الوجود روی بخادمک اصفهانی کرده باو گفت در این قصر کیست و او را که بنانهاده خواجه سرا گفت این قصر را وزیر فلان پادشاه از بهر دختر خود بنا کرده که از عوارض روزگار برو بیم داشت و اکنون او را با تابعان او در این قصر جای داده و در قصر را نگشایند مگر در سالی یکبار که از برای ایشان آذوقه بیاورند انس الوجود با خود گفت لله الحمد که مقصود حاصل گشت و لکن مدتی بایست تا خون شیر شد و دیرگاهی باید که سال بسر آید انس الوجود را کار بدینجا رسید و اما ورد الاکمام را خواب و خور گوارا نبود و نشستن و خوابیدن نمیتوانست او را شور عشق بی طاقت کرد و شکیبائی نتوانست ناچار برخاسته در اطراف قصر بگشت و از هیچ جا راه بدر شدن نیافت آنگاه آب از دیدگان بریخت و این ابیات بخواند
منم امروز و دلی زاندوه گیتی به دو نیم | جای آنست کنونم که بجان باشد بیم | |||||
نه مرا مسکن و ماوی نه مرا خانه و جا | نه مرا مونس و غمخوار نه مرا یار و ندیم | |||||
حالت خود بکه گویم من مظلوم و غریب | چارۀ خود ز که جویم من رنجور و سقیم |
چون ورد الاکمام ابیات بانجام رسانید ببام قصر بر آمد و خود را از بام قصر با ریسمانی بزمین بیاویخت و در کوه و هامون همی رفت تا بکنار دریا رسید صیادی را دید که بکشتی نشسته صید همی کرد چون ورد الا کمام را بدید کشتی به میان دریا راند ورد الاکمام او را آواز داد و این ابیات بخواند
ایها الصیاد از من منما هیچ حذر | که من خون شده دل نیستم الا ز بشر | |||||
سرگذشت من بیچاره یکی باز شنو | که مرا گردش ایام چه آورد بسر ع | |||||
اشق روی بتی گشتم سیمین رخسار | که مرا هجر رخش دارد رخسار چو زر | |||||
نه کسی میبرد از من سوی او هیچ پیام | نه کسی آورد از او سوی من هیچ خبر | |||||
گشته در بادیه هجر ویم سرگردان | کیست آنکو شودم سوی وصالش رهبر |
چون صیاد ابیات او را بشنید ایام جوانی بخاطر آورده از روزگار عشق خود یاد کرده بگریست و این ابیات برخواند
خوشا عاشقی خاصه وقت جوانی | خوشا با پری چهرگان زندگانی | |||||
خوشا با رفیقان یکدل نشستن | بهم نوش کردن می ارغوانی | |||||
بوقت جوانی کنی عیش زیرا | که هنگام پیری بود ناتوانی |
چون ابیات بانجام رسانید طناب کشتی را در ساحل ببست و نزد ورد الاکمام آمده باو گفت بکشتی اندر آی تا ترا بهر جائی که خواسته باشی برم ورد الا کمام بکشتی در آمد صیاد کشتی براند و کشتی بسرعت همی رفت تا اینکه در کنار دریا بشهری برسیدند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب سیصد و هفتاد و پنجم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت در کنار دریا بشهری برسیدند و در آن شهر ملکی بود با سطوت که او را درباس میگفتند و در آن وقت با پسر خود در قصر مملکت نشسته از منظره قصر بهرسو نظاره میکردند ناگاه ایشان را چشم بسوی دریا افتاد و بکشتی اندر دخترکی را دیدند که چون بدر از افق طالع گشته و در گوش او گوشواره بلخشی و در گردن او عقدی از گوهرهای گرانمایه پدید بود ملک دانست که او از دختران بزرگان و ملوک خواهد بود پس ملک از قصر فرود آمد و کشتی را دید که در ساحل ایستاده و دختری در کشتی خفته و صیادی طناب کشتی همی بندد ملک دخترک را از خواب بیدار کرد و باو گفت تو از کجائی و دختر کیستی و سبب آمدنت بدینجا چیست ورد الاکمام گفت من دختر ابراهیم وزیر ملک شامخ هستم و آمدن من بدینجا سببی عجیب دارد پس تمامت قصه خود را برو فروخواند و هیچ چیز از او پوشیده نداشت پس از آن آب از دیدگان فرو ریخته این ابیات بخواند
مرا چو آرزوی روی آن نگار آید | چو بلبلم هوس ناله های زار آید | |||||
میان انجمن از لعل او چو آرم یاد | مرا سرشک چو یاقوت در کنار آید | |||||
ز رنک لاله مرا روی دلبر آید باد | ز شکل سبزه مرا یاد خط بار آید | |||||
فراق یار بیکبار بیخ صبر بکند | بهار وصل ندانم که کی به بار آید |
چون ابیات بانجام رسانید قصه را دگر بار بملک فرو خواند و گریان گریان این دو بیت برخواند
من یار دلی داشتم بسامان | امسال دگرگون شد و دگر سان | |||||
فرمان دگر کس برد دل من | این را چه حیل باشد و چه درمان |
چون ملک سخنان او را بشنید و از عشق او آگاه شد دلش بروی بسوخت و باو گفت تو بیم مدار که ناچار من ترا بمراد برسانم و کسی را که تو عاشق اولی بنزد تو آورم و گفت
چونکه دانستم که رنجت چیست زود | در علاجت سحرها خواهم نمود | |||||
شاد باش و فارغ و ایمن که من | آن کنم با تو که باران در چمن |
پس از آن ملک درباس وزیر خود را بخواست و لشکری انبوه باو داد و مالی بسیار به رسم هدیت بار بست و وزیر را فرمود که آن مال بسوی ملک شامخ برده باو بگوید که در نزد او جوانی است انس الوجود نام او را بسوی من بفرستد تا دختر خود باو تزویج کنم پس از آن بهمین مضمون مکتوبی نوشته بوزیر بداد و وزیر را بآوردن انس الوجود تاکید کرد و باو گفت اگر انس الوجود را نیاوری ترا از وزارت معزول کنم پس وزیر هدیه ها برداشته بسوی ملک شامخ روان شد چون بملک شامخ برسید سلام ملک در باس باو برسانید و مکتوب و هدیت او بوی مداد چون ملک شامخ مکتوب بدید و نام انس الوجود را نظر کرد سخت بگریست و با وزیر ملک درباس گفت کجاست آنکه تو از بهر او آمده ای وزیر بدانکه انس الوجود رفته است و ما مکان او را نمیدانیم تو او را از بهر من بیاور من چندین برابر این هدیتها بتو بدهم پس از آن ملک شامخ بگریست و این دو بیت بخواند
هر که درمان کرد مر جان مرا | برد گنج در و مرجان مرا | |||||
جان من سهل است جان جانم اوست | دردمند و خسته ام درمانم اوست |
و روی بوزیر ملک درباس کرده باو گفت تو بسوی خواجه خود شو و باو بگو که انس الوجود سالیست که غایب شده و کسی نمیداند که او در کدام سرزمین است وزیر گفت ای پادشاه خواجه ام با من گفته که اگر او را نیاوری ترا معزول خواهم کرد من چگونه بسوی خواجه خود روم ملک شامخ بوزیر خود ابراهیم گفت تو نیز با وزیر ملک درباس برو و انس الوجود را در اطراف بلاد جویان شو ابراهیم گفت سمعاً و طاعة تابعان خود را برداشته در صحبت وزیر ملک درباس بجستجوی انس الوجود روان شدند : چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب سیصد و هفتاد و ششم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت ابراهیم در صحبت ملک درباس بجستجوی انس الوجود روان شدند و بهر جا که میگذشتند و هر کس که میدیدند از انس الوجود جویان بودند کسی ازو خبری نمی گفت و پیوسته در شهرها و دهکده ها همی رفتند و در کوهها و بیابان هاهی گشتند تا بکنار دریای کنوز برسیدند کشتی حاضر آورده بکشتی بنشستند و همی رفتند تا بنزد جبل ثکلی برسیدند وزیر ملک درباس بابراهیم گفت این کوه را چرا جبل ثکلی خوانند ابراهیم گفت در روزگار قدیم جنیه ای از جنیان جوانی از آدمیان را دوست میداشت عشق آن جوان بدو چیره شد از پیوندان خویشتن بخود بترسید و در روی زمین جائی را تفتیش میکرد که در آنجا از پیوندان خویش پنهان شود این کوه را یافت که هیچکس از جنیان و آدمیان بدینجا راه نداشت پس معشوق خود را بربود و در این مکان بگذاشت و خود گاهی بنزدیک اقوام خود میرفت و گاه به پنهانی بدین کوه میآمد و دیر رگاهی بدینسان بودند تا اینکه از ایشان کودکان متولد شدند و هر کس از بازرگانان دریا بر این کوه میگذشت آواز گریه کودکان را چون آواز گریه زنی که از فرزندان جدا شده باشد می شنیدند و می گفتند که آیا در اینجا زنی هست ثکلی یعنی زنی هست که فرزند او مرده باشد پس بدان سبب این کوه را جبل ثکلی نامیده اند وزیر ملک درباس از سخن او شگفت ماند و همیرفتند تا پدر قصر برسیدند در بکوفتند در حال در گشوده شد و ابراهیم بساحت قصر درآمد در میان خادمان ورد الاکمام جوانی پریشان حال که انس الوجود بود بدید از خادمان پرسید که این کیست و از کجاست گفتند او جوانی است بازرگان که مال او غرق گشته و خود نجات یافته و او را جذبه رحمانی هست وزیر ملک شامخ او را در آنجا گذاشته درون قصر رفت و دختر خود ورد الا کمام را بقصر اندر نیافت از کنیز کانی که در آنجا بودند سؤال کرد گفتند ما ندانستیم که او چگونه رفت و در نزد ما روزکی چند بیش نماند ابراهیم وزیر آب از دیده روان ساخته و این ابیات بخواند
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین | کس واقف ما نیست که از دیده چها رفت | |||||
دل گفت و صالش بدعا باز توان یافت | عمرم همه در کار دعا رفت | |||||
احرام چه بندیم که آن قبله نه اینجاست | در سعی چه کوشیم که از مروه صفا رفت |
چون ابیات بانجام رسانید گفت از قضای خدا گریزگاهی نیست و حکم تقدیر را چاره نتوان کرد پس از آن ببام قصر بر آمد ریسمانی را بطره های قصر بسته و بزمین آویخته یافت دانست که دخترش از آن مکان فرود آمده و به بیراهه رفته است گریان گریان از بام قصر فرود آمد و خادمان را فرمود که باطراف کوه پراکنده گشته خاتون خویشتن تفتیش کنند ایشان تفتیش کردند و اثری نیافتند ایشان را کار بدینجا رسید و اما انس الوجود چون بدانست که ورد الاکمام از قصر بدر رفته است صیحه بلند بزد و بیخود بیفتاد ایشان گمان بردند که او را جذبه رحمانی بگرفت و انس الوجود دیر گاهی بیخود ماند خادمان از زندگی او نومید شدند و ابراهیم وزیر را از ناپدید شدن دختر خاطر بحزن و اندوه مشغول بود و وزیر ملک در باس چون از سفر خود مقصود حاصل نکرد بر خاست که بسوی بلاد خود رود و ابراهیم وزیر را وداع کرد و باو گفت همیخواهم که این فقیر مجذوب را با خود برم شاید ببرکت او خدای تعالی ملک را بمن مهربان سازد که من درین فقیر جذبه رحمانی همی بینم و چون او را بشهر خود برم از آنجا بشهر اصفهانش بفرستم که بشهر ما نزدیک است ابراهیم وزیر گفت آنچه خواهی بکن پس هر یک از آن دو وزیر یکدیگر را وداع کرده بسوی بلاد خویشتن باز گشتند و وزیر ملک درباس انس الموجود را با خود برداشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب سیصد و هفتاد و هفتم در آمد
گفت ایملک جوانبخت وزیر ملک درباس انس الوجود را با خود بر داشت و سه روز او را همی برد ولی انس الوجود بیخود بود چون بهوش آمد وزیر را آگاه کردند وزیر گلاب و شکر از برای او بفرستاد گلاب برو بفشاندند و شکرش بچشاندند و پیوسته روان بودند تا بشهر ملک درباس نزدیک شدند ملک آمدن وزیر بدانست رسول بسوی وزیر بفرستاد که اگر انس الوجود را با خود نیاورده بشهر اندر میا چون وزیر فرمان ملک بشنید کار برو دشوار شد و وزیر از بودن ورد الاکمام در نزد ملک آگاهی نداشت و سبب فرستادن او را از پی انس الوجود نمیدانست و انس الوجود نمی دانست که او را بکجا ببرند و از اینکه وزیر را بطلب او فرستاده اند آگاهی نداشت و وزیر نمیدانست که این جوان انس الوجود است پس او را حاضر آورده به او گفت ملک مرا از پی حاجتی فرستاده بود و آن حاجت روا نگشت اکنون که ملک آمدن مرا دانسته رسول پیش من فرستاده و فرمان داد که اگر حاجت نیاورده است بشهر اندر نیاید انس الوجود باو گفت حاجت ملک چه بود وزیر تمامت حکایت باو باز گفت انس الوجود باو گفت هراس مکن مرا بسوی ملک ببر که من آمدن انس الوجود را ضامن شوم وزیر باو گفت آیا راست میگوئی آوردن انس الوجود را ضامن میشوی او گفت بخدا سوگند راست میگویم پس وزیر فرحناک شد و سوار گشته او را با خود برداشت و بسوی ملک برفت چون به پیشگاه ملک برسیدند ملک با وزیر فرمود کجاست انس الوجود انس الوجود گفت ایها الملک من مکان انس الوجود را میشناسم ملک او را بنزد خود خواند و باو گفت انس الوجود در کجاست گفت انس الوجود بدینمکان نزدیک است و لکن تو مرا خبر ده که او را از بهر چه میخواهی تا من او را نزد تو حاضر آورم ملک بر خاسته انس الوجود را بخلوتگاه برد و قصه را از آغاز تا انجام باو گفت انس الوجود گفت ایملک جامه فاخر آورده بمن بپوشان تا من انس الوجود را از برای تو بیاورم پس جامۀ ملوکانه بیاوردند و بانس الوجود بپوشاندند انس الوجود گفت ایها الملک من انس الوجود هستم پس از آن این ابیات بخواند
آندوست که من دارم آن یار که من دانم | شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم | |||||
بخت آن بکند با من کان شاخ صنوبر را | بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم | |||||
ای خوبتر از لیلی بیم است که چون مجنون | عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم | |||||
دستی زغمت بر دل پائی ز پیت در گل | با اینهمه صبرم هست وز روی تو نتوانم |
چون انس الوجود ابیات بانجام رسانید ملک درباس باو گفت بخدا سوگند که شما هر دو عاشق صادق هستید و کار شما کاریست عجیب ملک قاضی و شهود حاضر آورده صیغه وردالاکمام را برای انس الوجود بخواندند آنگاه ملک درباس رسولی بنزد ملک شامخ بفرستاد و آنچه که از برای وردالاکمام و انس الوجود روی داد از برای ملک بنوشت ملک شامخ را از شنیدن این واقعه غایت شادی روی داد و مکتوبی بملک درباس بنوشت بدین مضمون که چون عقد ایشان در نزد تو بوده است عیش ایشان را من باید برپا بدارم پس از آن اسبان و استران و اشتران با جمعی از لشکر بطرف ایشان بفرستاد چون مکتوب بملک درباس رسید مالی بسیار به انس الوجود و ورد الاکمام بداد و لشکر انبوه در صحبت ایشان روانه ساخت و ایشان همی رفتند تا بشهر خویشتن برسیدند ملک شامخ مطربان و مغنیان جمع آورد و سفره ها بگسترد تا هفت روز بساط عیش گسترده بود و همه روز ملک شامخ خلعتهای فاخر به خرد و بزرگ میداد و خوانها از برای غریب و بومی مینهاد پس از آن انس الوجود بحجله عروس درآمد و او را در آغوش گرفت و از غایت شادی بگریستند پس ورد الاکمام و انس الوجود بکدیگر را در آغوش گرفتند و بیخود بیفتادند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب سیصد و هفتاد و هشتم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت انس الوجود با ورد الاکمام از لذت وصل بیخود بیفتادند چون بخود آمدند انس الوجود این ابیات بر خواند:
من آن کشیدم و آن دیدم از غم هجران | که هیچ آدمی ای نیست دیده در دوران | |||||
کنون و صال همه بر دلم فرامش کرد | خوشا وصال بتان خاصه از پس هجران | |||||
هزار شادی دیدم به یک شب از دلبر | هزار خوشی دیدم به یک شب از جانان |
ورد الاکمام از وصال معشوق شادمان بود و این ابیات همی خواند:
از پار مرا خوشتر و نیکو بود امسال | همواره بدینحال بماناد مرا حال | |||||
من پار همی روی به چنگال بکندم | زان سرو همی گل چنم امسال بچنگال | |||||
امسال طرب دیدم از آن ماه به یک روز | چندانکه عنا دیدم ازو پار به یک سال |
پس انس الوجود بوسه از لبان او بگرفت و این ابیات بخواند :
ای نگاریده نگاری که زتو مجلس من | گه چو کشمیر بود گاه چو فر خار بود | |||||
در هر آنخانه که از هم بگشائی لب و زلف | شکر و مشک در آنخانه بخروار بود | |||||
بسر تو که توانگر شود از مشک و شکر | هر که را با لب و زلف تو سر و کار بود | |||||
گر گنه کار نشد زلف تو بر عارض تو | چون پسندی که همه ساله نگونسار بود | |||||
ور گنه کرد چرا یافت بخلد اندر جای | خلد آراسته کی جای گنه کار بود |
و تا هفت روز در عیش و شادی بسر بردند و شب از روز نمی دانستند پس از آن از حجله بدر آمدند و به مردم خلعت و مال بخشیدند پس از آن ورد الا کمام فرمود که گرمابه را خلوت کنند و بانس الوجود گفت ای نور دیدگان من قصد من اینست که ترا بگرمابه اندر تنها ببینم و این دو بیت بخواند
امروز مرا رای چنانست که تا شب | پیوسته ترا بینم و تو نیز مرا بین | |||||
چشم من و آن روی پر از لاله و پر گل | دست من و آن زلف پر از حلقه و پر چین |
آنگاه بر خاسته بگرمابه اندر شدند و در آنجا آن روز را به تنعم بسر بردند پس از آن بقصر باز گشتند و بعیش و نوش بسر میبردند تا بر هم زننده لذات و پراکنده کننده جماعات بدیشان بیامد سبحان من لا یحول ولا یزول چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب سیصد و هفتاد و نهم آمد