هزار و یکشب/اسب آبنوس
(حکایت اسب آبنوس)
گفت ای ملک جوانبخت از جمله حکایتها اینست که در روزگار قدیم ملکی بود ذو شوکت و خداوند حشمت و سه دختر آفتاب رو و یک پسر پسر قمر منظر داشت روزی از روزها ملک بر تخت نشسته بود که سه تن از حکیمان به پیش او درآمدند که یکی از ایشان طاوسی داشت زرین و با دیگری بوقی بود سیمین و با سیمین اسبی بود از عاج و آبنوس ملک پایشان گفت اینها چیستند و چه منفعت دارند خداوند طاوس گفت خاصیت این طاوس اینست که هرچند ساعت از شب و روز گذرد این طاوس بشماره آن ساعات بال و پر بزند و آواز در دهد خداوند بوق گفت اگر این بوق بدروازه شهر بگذاری از برای آن شهر بجای پاسبان خواهد بود و اگر دشمنی خواهد که بشهر در آید این بوق آواز در دهد پس آن دشمن را بشناسند و او را بگیرند و خداوند اسب گفت خاصیت این اسب اینست که چون کسی بدین اسب سوار شود بهر شهری که قصد کند این اسب او را بدانشهر برساند ملک گفت تا منفعتهای این صورتها تجربت نکنم شما را انعام نخواهم داد پس از آن طاوس را تجربت کرد بدانسان یافت که خداوند طاوس گفته بود آنگاه بوق را تجربت کرد بدانسان یافت که خداوند آن گفته بود ملک بآن دو حکیم گفت آنچه از من تمنا دارید بکنید ایشان گفتند بهر یکی از ما یکی از دخترکان خود تزویج کن ملک بهر یکی از ایشان یکی از دخترکان تزویج کرد آنگاه حکیمی که خداوند اسب بود پیش آمد و زمین ببوسید و گفت ایملک جهان بمن نیز انعام کن بدانسان که بیاران من انعام کردی ملک گفت تا خاصیت اسب ندانم ترا انعام نخواهم کرد پس در آن هنگام پسر پادشاه آمده گفت ای پدر من بدین اسب سوار شوم و او را تجربت کنم تا خاصیت او بشناسم ملک گفت ای فرزند او را تجربت کن در حال ملک زاده برخاست و بر اسب سوار شد و پایهای خود بچسبانید ولی اسب از جای خود نجنبید ملک زاده گفت ایحکیم کجاست آن ادعا که خود کردی پس در آنهنگام حکیم بنزد ملک زاده آمد و اثری را که در آن اسب تعبیه کرده بود بجنبانید در حال اسب بجنبش آمد و بر هوا بلند شد و ملک زاده را بسوی هوا برد و پیوسته او را همی برد تا از چشمها ناپدید گشت در آن هنگام ملکزاده را پشیمانی دست داد و در کار خود بحیرت اندر ماند و با خود گفت که این حکیم در هلاک من حیلتی ساخت پس از آن در جمیع اعضای آن اسب تامل کرد چیزی بمانند سر خروس در شانه راست او بدید و همچنین در شانه چپ او نیز صورت سر خروسی بدید با خود گفت که در این اسب بجز این دو شانه چیزی نمی بینم پس اثری را که در شانه راست اسب بود حرکت داد اسب رفتن بوی بالا شدیدتر کرد پس از آن اثرشانه چپ را بجنبانید از بالا رفتن باز ماند و پیوسته بسوی زمین فرود میآمد و ملکزاده خویشتن را در خانه زین نگاه داشته بود چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب سیصد و پنجاه و پنجم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت ملکزاده خویشتن را در خانه زین نگاه داشته بود چون ملکزاده این حالت بدید و منفعت اسب بدانست دلش بر آن شاد و مسرور گشت و شکر خدایتعالی بجا آورد و پیوسته بسوی زمین همی آمد و روی اسب را بهرسو که قصد میکرد همی گردانید تا اینکه ملکزاده ازین سوی و آنسوی رفتن مقصود حاصل کرد روی اسب بسوی زمین بازگردانید و بشهرها و دریاها تفرج میکرد و هیچ یک از آنها را نمی شناخت و از جمله شهرها که میدید شهری بود در میان ارض خضرا که خرم و سبز بود و درختان و چشمه های روان داشت با خود گفت کاش میدانستم که این شهر چه نام دارد و در کدام اقلیم است چون روز بآخر رسیده بود با خود گفت من از برای خود بهتر از این شهر جائی نخواهم یافت به از آن نیست که امشب در اینشهر بروز آورم چون روز برآمد بسوی مملکت خود باز گردم و ماجرای خود با پدر بگویم و از آنچه درین اسب دیدم او را بیاگاهانم پس جایی را تفتیش میکرد که در آنجا کسی او را و اسب را نبیند ناگاه در میان شهر قصری بلند بدید با خود گفت که اینقصر از همه مکانهای شهر بهتر است پس اثری را که از جنبانیدن او اسب بزیر میآمد بجنبانید در حال اسب فرود آمد و به بام قصر برسید آنگاه ملکزاده از اسب فرود آمد و بر بام قصر بنشست تا اینکه دانست که مردم آن بخفتند و چون ملکزاده از ساعتی که از پدر جدا گشته خوردنی نخورده بود از غایت گرسنگی از جای برخاستن نمیتوانست با خود گفت البته چنین قصر از خوردنی خالی نخواهد شد پس اسب در همانجا گذاشته بلب بام در آمد نردبانی در آنجا بدید از نردبان بزیر آمده ساحتی یافت خرم تر از ساحت بهشت از آنمکان عجب آمدش و در بنیان نیکوی آن خیره ماند ولکن در آنقصر انیسی نیافت و کسی ندید بحیرت اندر بایستاد و بچپ و راست نظاره میکرد و نمیدانست که بکدامین سوی رود با خود گفت به از آن نیست که من بهمان مکانی که اسب در آنجاست باز گردم و امشب در نزد اسب بسر برم و چون بامداد شود سوار گشته روانه شوم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب سیصد و پنجاه و ششم در آمد
گفت ایملک جوانبخت ملکزاده گفت نزد اسب شب را بسر برم و چون روز برآید سوار گشته روانه شوم پس ملکزاده ایستاده و متفکر بود که ناگاه پرتوی را بدید که بسوی آنمکان همی آید چون در آن روشنائی تامل کرد دید که خادمی با تیغ بر کشیده و جماعتی از کنیزکان و دختر کی آفتاب روی در میان ایشانست و در خوبی چنان بود که شاعر گفته
ای عارض تو چون گل وزلف تو چو سنبل | من شیفته و فتنه آن سنبل و آن گل | |||||
بر دانه لعل است ترا نقطه عنبر | بر گوشه ماهست ترا خوشۀ سنبل | |||||
تو سال و مه از غنج خرامیده چو کبکی | من روز و شب از رنج خروشیده چو بلبل |
و آن دخترک دختر ملک آنشهر بوده است و پدرش از غایت محبت که با او داشت اینقصر از برای او بنا کرده بود و هر وقت که آندخترک تنگدل میشد با کنیزکان خود بسوی اینقصر آمده یکروز در آنجا بسر میبرد پس از آن بسرای پدر باز میگشت اتفاقا دخترک با کنیزکان در آنشب از بهر تفرج بقصر اندر آمدند و بملاعبت مشغول شدند در آنهنگام ملکزاده بایشان برسید طپانچه بدان خادم زد و او را بیخود بینداخت و شمشیر ازو گرفته روی بکنیزکان آورد و ایشان را بچپ و راست پراکنده کرد چون دختر ملک حسن و جمال او را بدید گفت شاید تو آن باشی که دی مرا از پدر خواستگاری کردی و او خواهش ترا نپذیرفت و او را گمان این بود که زشت منظری بخدا سوگند پدرم دروغ گفته تو بس خوبروی هستی از قضا خواستگار او ملک هندو زشت منظر بوده است دختر ملک گمان کرد که این ملکزاده همانست که او را خواستگاری کرده پس روی باو آورده در آغوشش کشید و او را ببوسید کنیز کان بدختر ملک گفتند این نه آنست که ترا خواستگاری کرده که او زشت روی بود و این پسر بسی خوبرویست و آنکه ترا خواستگاری کرده و پدرت خواهش او را نپذیرفته شایسته خدمتگذاری این نتواند بود ولکن ایخاتون کار اینجوان کاریست بزرک پس از آن کنیز کان بسوی خادم رفته او را بهوش آوردند خادم هراسان برخاست و شمشیر خود را جستجو کرده نیافت کنیزکان گفتند آنکه ترا بیخود انداخت و شمشیر از تو گرفت اینک با دختر ملک نشسته است و این خادم را ملک بپاسبانی آندختر برگماشته بود پس خادم برخاسته بسوی ایشان بیامد و پرده بیکسو کرده دختر را دید با آن ملکزاده نشسته بحدیث اندرند خادم بملک زاده گفت یاسیدی تو از انسیان هستی یا از جنیان ملک زاده باو گفت ای پلید ترین غلامان چگونه اولاد ملوک را از جنیان همی شماری پس از آن شمشیر بدست گرفته بغلامک گفت من داماد ملک هستم و ملک دختر خود بمن تزویج کرده چون خادم این سخن ازو بشنید گفت یا سیدی اگر از آدمیان باشی دختر ملک جز تو کسی را نشاید و تو بر او از دیگران سزاوار تری پس از آن خادم فریاد زنان و جامه دران و خاک بر سرکنان بسوی ملک برفت چون ملک فریاد خادم بشنید باو گفت ترا چه روی داده خادم گفت ای ملک دختر خود را دریاب که یکی از جنیان در صورت آدمیان نزد دختر تو آمده چون ملک این سخن بشنید قصد کشتن خادم کرد و باو گفت چرا از دختر من تغافل کردی که این سانحه بدو روی داده پس از آن ملک روی بقصری که در آنجا بود بگذاشت چون بقصر برسید از کنیزکان پرسید که دختر مرا چه روی داده گفتند ای ملک ما با او نشسته بودیم که این پسر ماهروی باتیغ بر کشیده بیامد و گفت که ملک دختر خود را بمن تزویج کرده و بجز این چیز دیگر نمیدانیم و او را نمیشناسیم که از آدمیان است یا از جنیان ولکن ای ملک او بسی پاکدامن و با ادب است که کار زشت ازو سر نزده چون ملک اینسخن بشنید خشمش فرو نشست و پرده را نرمک برداشت دید که پسر پادشاه با دخترک خود نشسته بحدیث اندرند ولی آن پسر در غایت نیکوتی و در نهایت خوبروئی است ملک از غیرتی که داشت خود داری نتوانست کرد او را از خشمی که بود پرده برداشته با تیغ بر کشیده بسان غول بدیشان حمله کرد چون ملکزاده این بدید با دختر ملک گفت پدر تو همین است دخترک گفت آری چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب سیصد و پنجاه و هفتم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت چون ملکزاده ملک را با تیغ بر کشیده دید که بدیشان حمله کرد با دختر گفت پدر تو همینست گفت آری در آن هنگام ملکزاده بر پای خاست و شمشیر برداشته بانگی بلند بر ملک زد ملک او را از خود دلیر تر یافت شمشیر در غلاف کرد و بایستاد و با ملک زاده بملاطفت گفت ای جوان تو از آدمیانی یا جنیان ملکزاده گفت اگر نه من حرمت تو و دختر ترا نگاه میداشتم هر آینه خون ترا میریختم چرا بجنیانم نسبت دهی و حال آنکه من پسر پادشاهی هستم که اگر اراده کند مملکت و سلطنت از تو بگیرد و مال ترا بغارت برد چون ملک سخن او را بشنید بر خویشتن بترسید و باو گفت اگر تو از اولاد ملوک هستی چگونه بقصر من آمدی و بدختر من از کجا رسیدی و چرا خود را شوهر او دانستی و این دعوی چرا کردی که او را بمن تزویج کرده اند من بسی پادشاهان و پادشاه زادگان را که دختر از من خواستگاری کرده اند کشته ام اگر من بانک بر غلامان خود زنم و بکشتن تو فرمان دهم ترا که از کشته شدن خلاص خواهد کرد چون ملک زاده این سخنان بشنید بملک گفت مرا از تو عجب آمد و از نادانی تو بشگفت اندرم که دختر ترا کدام شوهر است که از من بهتر و برتر باشد تو مگر از من دلیرتر کسی دیده ای گفت لا و الله ندیده ام و لکن همیخواهم که تو او را آشکار خواستگاری کنی تا من او را بتو تزویج کنم زیرا در میان ملوک به بی غیرتی شهره خواهم شد ملکزاده باو گفت تو نیکو گفتی و لکن ای ملک اگر غلامان و خادمان تو جمع آیند و مرا چنانچه تو گمان کرده ای بکشند باز خویشتن رسوا خواهی کرد و پاره ای مردم سخن ترا راست و پاره ای دروغ خواهند دانست رای را صواب اینست که تو آنچه من اشارت کنم بپذیری ملک گفت اشارت کن ملک زاده گفت یکی از این دو کار کن یا امشب من و تو مبارزت کنیم هر که آن دیگری بکشد او بسلطنت سزاوار تر است و یا اینکه امشب مرا بدینجا بگذار چون بامداد شود با سپاه و غلامان خود بمبارزت بیا ولی شماره سپاه با من بگو ملک گفت مرا سپاه چهل هزار سوار است بجز غلامان که خاصان من هستند و ایشان نیز چهل هزارند ملک زاده گفت چون آفتاب براید تو با سپاه و غلامان به مبازرت من بدر آی و بایشان بگو که این پسر دختر مرا خواستگاری کرده و با من پیمان بسته که با همۀ شما مبارزت کند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب سیصد و پنجاه و هشتم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت ملکزاده باو گفت و بایشان بگو این پسر را دعوی اینست که شمارا غلبه خواهد کرد پس مرا بگذار با ایشان مبارزت کنم اگر ایشان مرا بکشند راز تو پوشیده خواهد ماند و اگر بدیشان غلبه کنم شایسته دامادی تو خواهم بود چون ملک این سخن را بشنید رأی بپذیرفت و او را از این سخنان بزرگ شمرد پس آنگاه بحدیث گفتن نشستند و ملک خادم را پنهانی بفرمود که بسوی وزیر رفته وزیر را به جمع آوردن لشگر بفرماید پس خادم بسوی وزیر رفت و او را از فرمان ملک بیاگاهانید در حال رئیسی سرهنگان لشگر بخواست و ایشان را فرمود که آلت حرب پوشیده سوار شوند ایشان را کار بدینگونه شد و اما ملک پیوسته با ملک زاده در حدیث بود تا اینکه صبح بدمید آنگاه ملک برخاسته بتخت مملکت بنشست و لشگر را سواری فرمود و از برای ملکزاده اسبی از خاصان خیل بیاوردند و زین مرصع بدو بنهادند ملکزاده باو گفت ای ملک تا من بلشکر نزدیک نشوم و ایشان را معاینه نبینم سوار نخواهم شد ملک گفت هر آنچه خواهی بکن پس ملکزاد همی رفت تا بمیدان برسید و لشگر را نظاره کرد و انبوهی ایشان را بدید آنگاه ملک با لشگریان گفت که این پسر دختر مرا خواستگاری من هرگز از او خوبروی تر و دلیر ترجوانی ندیده ام او را گمان اینست که تنها همه شما را غلبه خواهد کرد و دعوی همی کند که اگر شما صد هزار باشید در پیش او خطری نخواهد داشت اکنون شما با او بمبارزت برآئید و او را طعمه سنان نیزه ها بکنید که او کاری بزرگ در پیش گرفته پس از آن ملک بملکزاده گفت این تو و این لشگر اکنون هنگام آزمایش است ملکزاده گفت ای ملک انصاف نکردی من چگونه با ایشان پیاده مبارزت کنم ملک گفت من اسبان خود را بتو بنمایم هر اسبی که از آن بهتر نباشد اختیار کن ملکزاده گفت اسبهای تو مرا پسند نمی افتد و من سوار نشوم مگر بر اسبی که خود سوار او گشته بدینجا آمدم ملک گفت اسب تو کجاست ملک زاده گفت مرا اسب در بام قصر مرا اسب در بام قصر است ملک چون این سخن بشنید گفت این نخستین دروغی است که گفتی اسب چگونه در بام قصر قرار گیرد پس ملک روی بحاجبان کرده گفت بیام قصر بروید و هر چه که به بام قصر می بینید بیاورید اشگر ملک از سخن ملک زاده در عجب بودند و با یکدیگر میگفتید که اسب چگونه از نردبان بزیر خواهد آمد پس فرستادگان ملک ببام قصر برفتند و اسبی را دیدند ایستاده که ازو نیکو تر اسب ندیده بودند آنگاه پیش رفته دیدند که آن اسب از آبنوس و عاج است چون حاجبان ملک اینرا بدیدند بیکدیگر نگاه کرده بخندیدند و گفتند با چنین اسب آن هنرها که آن پسر گفت نخواهد بود این پسر گمان داریم که دیوانه باشد ولی بزودی کار او بما آشکار خواهد شد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب سیصدو پنجاه و نهم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت حاجبان ملک گفتند گمان داریم که این پسر دیوانه باشد و بسا هست که در این کار رازی بزرگ باشد که ما آنرا ندانیم پس اسب را بدست گرفته بیاوردند و در پیش روی ملک داشتند مردم بدان اسب گرد آمدند و او را نظاره کرده از حسن صفت و از خوبی زین و لگام او شگفت ماندند ملک آن اسب را تحسین کرد پس با ملکزاده گفت اسب همین است ملکزاده گفت آری و بزودی از او عجایبها خواهی دید ملک باو گفت اسب خود را بگیر و سوار شو ملکزاده گفت او را سوار نشوم تا لشگریان از من دور شوند پس ملک لشگریان را فرمود از گرد آن اسب پراکنده شدند و یک تیر رس از او دور گشتند ملکزاده گفت ایها الملک من باسب خود سوار گشته بسپاه تو حمله آورم و ایشان را بچپ و راست پراکنده کنم و زهرۀ ایشان را بشکافم ملک گفت هر آنچه خواهی بکن که ایشان نیز هر آنچه خواهند مضایقت نکنند ملک زاده بر اسب بنشست و لشگر صفها بیاراستند یکی گفت چون این پسر برسد او را بسنان نیزه ها برداریم و یکی دیگر میگفت بخدا سوگند کشتن این جوان خوبرو کاریست دشوار و دیگری می گفت بخدا سوگند که ازین جوان کاری بزرگ روی خواهد داد پس چون ملک زاده بر پشت اسب قرار گرفت اثری را که اسب از جنبانیدن آن بر هوا میشد بجنبانید و سپاهیان نظاره میکردند که اسب بجنبش آمد و بدانسان که اسبها خود را جمع کنند خویشتن را جمع کرد و بر هوا بلند شد ملک بانک بر سپاهیان زد که تا این پسر از دست نرفته او را بگیرید در آن هنگام وزیر گفت ایملک بمرغان پرنده چگونه توان رسید و کار این جوان شری بود بزرک خدا ترا از او خلاص کرد تو حمد خدا بجا آورد چون ملک این را از ملک زاده بدید بسوی قصر بازگشت و بسوی دختر برفت و او را از آنچه با ملک زاده روی داده بود بیاگاهانید دختر ملک از این ماجری بحسرت و افسوس اندر شد و در فراق او رنجور گشته به بستر افتاد چون ملک او را بدانحالت بدید او را بسینه خود گرفته چشمان او را ببوسید و گفت ایدختر حمد خدای بجا آور که ما را از این ساحر نجات داد ملک ازین گونه سخنان با دختر خود گفت ولی دختر بسخن او گوش نمیداد و پیوسته میگریست و این ابیات همی خواند
گرم باز آمدی محبوب سیم اندام سنگین دل | گل از خارم بر آوردی و خار از پا و پا از گل | |||||
گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من | گرفته آستین من که دست از دامنش بگسل | |||||
اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواند | شتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل |
دختر با خود گفت بخدا سوگند که خوردنی نخورم و نوشیدنی ننوشم تا خدای تعالی میانه من و او را جمع آورد ملک را از این کار اندوهی بزرگ روی داد و کار دختر بر ملک دشوار شد و از برای دختر محزون بود و هرچه با دختر ملاطفت میکرد او را وجد و عشق زیاد میشد . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب سیصد و شصتم برآمد
گفت ایملک جوانبخت دختر را عشق و وجد زیاده میشد ملک را با دختر کار بدینجا رسید و اما ملک زاده نام شهر ملک پرسیده بود و آن شهر صنعاء یمن بوده است چون ملک زاده بر هوا بلند شد در رفتن بشتابید تا بشهر پدر رسید و در بام قصر پدر فرود آمد اسب در آنجا گذاشته خود نزد پدر رفت پدر را دید که از دوری او ملول و محزون نشسته چون ملک او را بدید برخاسته او را در آغوش گرفت و فرحناک شد آنگاه ملک زاده حکیمی که اسب را ساخته بود جویان گشت پدرش گفت خدا آن حکیم را برکت ندهاد که او سبب دوری تو از من گشت و او اکنون بزندان اندر است ملک زاده خلاص او را تمنا کرد پس حکیم را از زندان بدر آورده در حضور ملک حاضر ساختند ملک او را خلعت بداد و با او نیکوئیها کرد ولی دختر بدو نداد حکیم از این سبب خشمناک گردید و دانست که ملک زاده خاصیت اسب را دانسته و کیفیت سیر او را شناخته پس از آن ملک با ملک زاده گفت مرا رای اینست که تو بدین اسب نزدیک نروی و پس از این او را سوار نشوی از اینکه تو حالت او را ندانی که ازو بر تو مضرت خواهد رسید ملک زاده ماجرای دختر ملک صنعا و آنچه با پدر او در میان گذشته بود با پدر خود باز گفت ملک گفت اگر پدر آندختر کشتن ترا میخواست هر آینه میکشت ولکن ترا در اجل مهلتی بوده است پس از آن ملک زاده را شور دختر ملک صنعا در سر گرفت برخاسته بسوی اسب رفت و بر اسب بنشست و اثری را که از جنباندن او اسب بر هوا میشد بجنبانید اسب پریدن گرفت چون با مداد شد ملک پسر را تفحص کرد و او را بر جای نیافت ببام قصر در آمد و بهوا نگریست پسر را دید که بر هوا همی رود بجدائی پسر افسوس خورد و بندامت اندر بماند که چرا اسب ازو نگرفتم و با خود گفت اگر پسر بار دیگر بسوی من آید اسب ازو بر گیرم که با بودن آن اسب از پسر ایمن نخواهم بود پس از آن ملک از جدائی فرزند محزون گشته همی گریست چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب سیصد و شصت و یکم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت ملک از جدایی پسر محزون گشته همی گریست ملک را کار بدینگونه شد و اما ملک زاده در هوا بشهر صنعاء همیرفت تا بدانجا رسید که پیشتر فرود آمده بود در حال اسب آنجا گذاشته خود بسوی مکان دختر ملک برفت دختر و کنیزکان و خادم را در آنجا که دیده بود نیافت کار بدو دشوار شد و اندوهناک گردید و غرفه های قصر را یکان یکان تفتیش میکرد تا اینکه در غرفه دختر ملک را دید به بستر افتاده و کنیزکان بدو گرد آمده اند ملک زاده بنزد ایشان در آمد و ایشانرا سلام کرد چون دخترک آواز ملکزاده بشنید در حال بر پای خاسته او را در آغوش کشید و لبان او را ببوسید ملکزاده گفت ایخاتون درین مدت از دوری تو بوحشت اندر بودم دختر ملک گفت مرا وحشت از تو افزونتر بود اگر تو نه همین ساعت میآمدی من هلاک میشدم ملک زاده گفت ایخاتون حالت من با پدر خویشتن چگونه دیدی بخدا سوگند اگر محبت تو در میان نبود هر آینه او را میکشتم ولی از بهر خاطر تو او را نیز دوست دارم و آزردن او را نخواهم دختر ملک باو گفت اگر تو بار دیگر از من جدا شوی زندگانی من تباه خواهد شد ملک زاده گفت اگر تو مرا اطاعت کنی کارها آسان گردد دختر ملک گفت دیگر بهر چه تو گوئی مخالفت نکنم که بی تو عیش میسر نمیشود ما را ملکزاده گفت باید بشهر من بیائی دختر ملک گفت بجان منت دارم ملک زاده چون این سخن ازو بشنید فرحناک شد و با او پیمان بست پس از آن ببام بیامدند ملک زاده باسب سوار شد و دختر ملک را نیز سوار کرد و او را بر خود محکم ببست و اثر شانه راست اسب را بجنبانید اسب ایشان را بر هوا بلند کرد در آن هنگام کنیزکان فریاد بر آوردند و مادر و پدر دختر را بیاگاهانیدند ایشان ببام قصر بر آمده بهوا بنگریستند اسب آبنوسین را دیدند که در هوا همیپرد ملک فریاد بر آورد و گفت ای ملکزاده ترا بخدا سوگند میدهم که بر ما رحمت آور و میانه ما جدائی میفکن ملکزاده گمان کرد که دختر از جدائی پدر و مادر پشیمانست باو گفت ای فتنه روزگار اگر خواهی ترا به پدر و مادر باز گردانم پریزاد گفت ایخواجه بخدا سوگند مراد من اینست که هر جا تو باشی من با تو باشم که مرا محبت تو از پدر و مادر مشغول کرده چون ملکزاده سخن او را بشنید فرحناک گشت و اسب را نرم نرم همی راند که دختر ملک آزرده نشود همیرفتند تا اینکه مرغزاری خرم که چشمه های روان داشت بدیدند در آنجا فرود آمده خوردنی بخوردند و بنوشیدند پس از آن ملک زاده سوار گشته دختر ملک را نیز سوار کرد و در هوا همی رفتند تا بشهر پدر ملک زاده برسیدند ملک زاده را فرح افزون گشت و خواست که مملکت پدر را بدختر باز نماید و باو معلوم کند که مملکت پدر او بزرگتر و وسیعتر از مملکت پدر دختر است پس او را در پاره ای از باغها که پدرش از بهر تفرج بدانجا آمدی فرود آورد و او را در قصری که از برای پدرش مهیا بود جای داد و اسب را در در قصر بگذاشت و دختر را بنگاه داری اسب بسپرد و باو گفت در همین جا بنشین تا رسول من بسوی تو آید که من اکنون بسوی پدر همیروم تا از برای تو قصری جدا گانه مهیا کنم و شوکت خود را بتو باز نمایم دختر ملک چون این سخن بشنید فرحناک شد و باو گفت هر آنچه خواهی بکن چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب سیصدو شصت و دوم برآمد
گفت ایملک جوانبخت دختر ملک گفت هر چه خواهی بکن و دختر ملک را بخاطر گذشت که او بشهر نخواهد رفت مگر بعزت و شوکت بدانسان که شایسته او باشد پس ملک زاده دختر ملک را در آنجا گذاشته خود بنزد پدر بیامد چون پدر او دید به آمدنش فرحناک شد و ملک زاده به پدر گفت ای پدر بدانکه دختر ملک صنعا را آورده و در خارج شهر در یکی از باغها گذاشته ام و آمدم که ترا آگاه کنم تا تو موکب مهیا کرده بملاقات او بیرون روی و حشمت و شوکت و انبوهی لشکر خود باو بنمائی ملک در حال امر کرد که شهر را بیارایند و بزرگان دولت را با لشگریان جمع آورد و با حشمت کامل سوار گشت و ملک زاده ذخیره هایی که ملوک را شاید حاضر کرد و از برای دختر مکانی ملوکانه مرتب ساخت و در آن مکان کنیزکان هندی و رومی و حبشی حاضر آورد و کنیزکان در آنجا گذاشته خود بسوی باغ رفت و بقصری که دختر را در آنجا گذاشته بود در آمد دخترک را در آنجا نیافت و اسب را نیز در قصر ندید آنگاه طپانچه بر سر و روی خود زد و جامه بر تن بدرید و بگرد باغ همیگردید اثری از دختر نیافت پس از آن با خود گفت این دختر خاصیت این اسب را از کجا دانست که من خاصیت اسب را بر او نشناسانده بودم شاید حکیمی که این اسب ساخته بود باو بر خورده او را بپاداش بدیهای پدر من برده است پس از آن ملکزاده باغبانان باغ را بطلبید بایشان گفت آیا شما کسی را دیدید که از اینجا بگذرد و یا باین باغ در آید ایشان گفتند ما کسی جز حکیم فارسی ندیدیم که او بباغ در آمد که گیاهان از بهر دارو جمع آورد چون ملک زاده سخن ایشان بشنید دانست که حکیم دخترک را برده چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب سیصد و شصت و سوم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت ملکزاده چون سخن ایشان را بشنید دانست که حکیم دختر را برده از قضا وقتیکه ملکزاده دخترک را در باغ گذاشته نزد پدر رفته بوده است حکیم فارسی را گذر بدر قصر بیفتاد و اسب را در آنجا بدید از دیدن او بسی فرحناک شد و اعضای او را جستجو کرد همه را سالم یافت و خواست که او را سوار گشته برود با خود گفت البته ملکزاده با این اسب کسی را آورده و او را اینجا گذاشته است پس بقصر اندر شده دختر کی دید در آنجا نشسته که بآفتاب همی ماند پس بدان دختر نظاره کرد دانست که همان دختر را ملکزاده آورده است و در این قصر گذاشته خود بسوی شهر رفته است در آن هنگام حکیم نزد آن ماه روی آمده زمین ببوسید زهره جبین چشم برداشته او را بدید و او بسی زشت روی و بد صورت بود باو گفت تو کیستی حکیم گفت ایخاتون من رسول ملکزاده هستم امر فرموده تا ترا از اینجا بجای دیگر که بشهر نزدیک است ببرم دخترک چون این سخن بشنید باو گفت ملکزاده در کجا است حکیم گفت در شهر به پیش پدر خویش است و بزودی بسوی تو خواهد آمد دختر باو گفت مگر ملکزاده جز تو کسی نیافت که بسوی من بفرستد حکیم از سخن او بخندید و باو گفت ایخاتون ملکزاده مرا برسالت اختصاص نداد مگر بسبب زشتی منظر من که او بسی محبت با تو داشت رشک آورد که دیگری را بفرستد و گرنه ملکزاده را مملوکان و خادمان و غلامان چندین هستند که در شمار نیایند دختر ملک این سخن باور کرد و راست پنداشت و با او برخاست چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب سیصد و شصت و چهارم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت دخترک سخن او را راست پنداشت در حال برخاست و دست بر دست او بنهاد و باو گفت ای پدر چه آورده ای که سوار شوم حکیم گفت ای خاتون اسبی که با او بیامدی سوار شو دختر ملک گفت من تنها بر آن اسب نتوانم سوار شد حکیم از سخن او تبسم کرد و باو گفت من با تو سوار شوم پس حکیم سوار شد و او را سوار کرده بخود محکم بست و او نمیدانست که چه قصد دارد پس از آن حکیم اثر شانه راست بجنبانید اسب در حال بجنبید و بر هوا بلند شد و ایشانرا برد تا اینکه شهر از نظر ایشان ناپدید گشت دختر بحکیم گفت کجاست آن سخنی که از ملکزاده گفتی حکیم گفت ملکزاده را خدا بکشد که پلیدترین مردمانست دخترک گفت وای بر تو چگونه فرمان خواجه را مخالفت کنی حکیم گفت او خواجه من نیست مگر تو مرا نمی شناسی دختر گفت لا والله تو خویشتن بمن بشناسان حکیم گفت من آن سخن را از راه حیلت بتو گفتم که رسول ملکزاده هستم و ترا فریب داده آتش حسرت بدل ملکزاده نهادم بدانکه من از برای این اسب بافسوس اندر بودم از آنکه این اسب صنعت منست و ملکزاده بر این اسب دست یافته بود و اکنون الحمد لله که من بر تو و اسب هر دو دست یافتم و دل ملکزاده را بسوختم چنانکه او دل مرا سوخته بود دیگر ترا هرگز نخواهد دید ولی تو خوش دل باش که من از برای تو از او سودمند ترم چون دخترک این سخن بشنید طپانچه بر رخسار زد و آواز بناله بلند کرده گفت وای بر من نه حبیب بدست آوردم و نه نزد پدر و مادرم بماندم پس دخترک از این حادثه سخت بگریست و حکیم او را همیبرد تا ببلاد روم برسیدند بمرغزاری خرم فرود آمدند و آن مرغرار بشهر نزدیک بود و آن شهر ملکی داشت بلند پایه اتفاقاً در آن روز ملک از بهر نخجیر بیرون آمده بر آن مرغزار بگذشت حکیم را دید که با دخترکی در پهلوی اسب آبنوسین ایستاده اند غلامان ملک بایشان گرد آمدند حکیم را با دختر بگرفتند و اسب آبنوسین را برداشته در پیش ملک حاضر آوردند ملک چون زشتی منظر حکیم و خوبروئی دخترک را نظاره کرد بدختر گفت ای خوبروی این شیخ را با تو چه نسبت است حکیم بجواب مبادرت کرده گفت این زن من و دختر عم منست دخترک گفت ای ملک دروغ گوید بخدا سوگند او شوهر من نیست و من او را نشناسم او مرا بحیلت گرفته چون ملک مقالت دخترک بشنید بآزردن حکیم بفرمود او را چندان بزدند که بهلاکت نزدیک شد پس از آن مالک بفرمود او را برداشته در شهر بزندان اندر کنند و ملک دخترک را با صورت اسب با خود بیاورد ولی خاصیت اسب نمی دانست حکیم را با دخترک کار بدینگونه شد و اما ملکزاده چون از دختر ملک نومید شد لباس سفر بپوشیده از پی ایشان روان گشت از شهری بشهری همی رفت و از اسب آبنوسین همی پرسید اثری از حکیم و دخترک نمی یافت پس از به شهر صنعا که شهر پدر دخترک بود برفت و از دخترک جویا شد خبری نشنید و پدر دخترک را محزون یافت و از آنجا باز گشته قصد بلاد روم کرد و همی رفت و سراغ همی گرفت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب سیصد و شصت و پنجم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت ملکزاده قصد بلاد روم کرده همی رفت و نشان ایشان همی پرسید اتفاقاً بکاروانسرایی فرود آمد و جمعی از بازرگانان را دید که نشسته حدیث میکنند بایشان نزدیک نشسته بشنید که یکی از ایشان میگفت که چیزی عجب دیده ام گفتند چه دیده ای گفت بفلان شهر اندر بودم از مردمان شهر شنیدم که روزی ملک آن شهر بنخجیر رفته بمرغزاری گذشته بود و در آنجا مردی را با دخترکی در پهلوی اسب آبنوسین ایستاده یافته و آنمرد بسی زشت و دخترک بسیار خوبروی بوده است و اما اسب آبنوسین صورت عجیب و صنعت غریب داشته است حاضران از آنمرد پرسیدند که ملک بایشان چه کرده بود بازرگان گفت ملک آنمرد زشت منظر را گرفته از حالت دخترک جویان شده او را دعوی این بوده است که این دخترک مرا زن و دختر عم است ولی دخترک سخن اور ا تصدیق نکرده او را بدروغ و بهتان نسبت داده و گفته بود که او مرا بحیلت بدست آورده پس ملک دخترک را ازو گرفته او را بزندان اندر کرده است و اما اسب آبنوسین را ندانم که چه کار کرده اند ملکزاده چون این سخن از بازرگان بشنید بنزدیک او رفته بتلطف و نرمی با او سخن گفت از نام شهر و نام ملک شهر بپرسید و نام شهر و نام ملک شهر را یاد گرفت و آن شب را بنشاط و سرور بروز آورد چون روز برآمد از آن شهر بیرون آمده روان شد و همی رفت تا بدان شهر که بازرگان گفته بود برسید چون خواست که بشهر در آید در بانان او را گرفته در پیشگاه ملک حاضر آوردند تا ملک از حالت او باز پرسد و سبب آمدن او را بدان شهر بداند و اگر خداوند صنعتی باشد صنعت او بشناسد و ملک را عادت همین بوده است و چون آمدن ملکزاده بدان شهر هنگام شام بود در آن وقت فرصت حاضر آمدن به پیشگاه ملک نشد در بانان او را بزندان ربدند چون زندان بانان حسن و جمال او را بدیدند نپسندیدند که او را بزندان اندر کنند پس در خارج زندان در نزد خویشتن بنشاندند چون خوردنی بیاوردند ملکزاده با ایشان طعام خورد و بحدیث گفتن بنشستند و رو بملکزاده کرده باو گفتند تو از کدام شهری گفت از بلاد پارس همی آیم زندان بانان بسخن او بخندیدند و باو گفتند ای جوان پارسی ما حدیث مردم پارس بسی شنیده ایم و حالت ایشان بسی دیده ایم ولی این پارسی که در نزد ماست دروغگوتر ازو کسی ندیده ایم دیگری از ایشان گفت ازو زشت روتر نیز کس نخواهد دید ملکزاده بایشان گفت از دروغ او بشما چه آشکار گشته گفتند او را گمان اینست که ملک او را در نخجیرگاه دیده که با دخترکی بدیع الجمال ایستاده بوده است و اسبی از آبنوس با ایشان بوده است که ما هرگز بدان خوبی صنعت ندیده ایم و اکنون آن دخترک در نزد ملک است و ملک بدو مفتون گشته ولی آن دخترک دیوانه است اگر این حکیم راست گو بودی هر آینه او را معالجت کردی که ملک بسی اهتمام در معالجت او دارد و اما اسب آبنوسین در خزانه ملک است و آن مردزشت رو در نزد ما بزندان اندر است و هر نیم شب از گریه و ناله ما را نگذارد که بخواب رویم. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب سیصد و شصت و ششم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت چون زندان بانان خبر حکیم پارسی با ملکزاده بگفتند او را بخاطر گذشت که تدبیری کند تا بمقصود خویشتن رسد چون زندانیان خواستند که بخواب شوند ملکزاده را بزندان اندر کرده در بروی او ببستند ملکزاده شنید که حکیم میگرید و بپارسی نوحه میکند و میگوید چگونه خود را و ملکزاده و دخترک را ستم کردم که نه دخترک از برای ملکزاده گذاشتم و نه خود بمراد خویشتن برسیدم و اینها همه از سوء تدبیر من بوده است از آنکه چیزی را که نه در خور من بود طلب کردم و هر کس چیزی را که نه در خور اوست طلب کند بچنین ورطه که من افتادم بیفتد چون ملکزاده سخن حکیم بشنید به پارسی با او گفت تا کی بدینسان نالان و گریان هستی مگر چنان دانسته که آنچه بتو رسیده بکسی دیگر نرسیده چون حکیم سخن او را بشنید با او انس گرفت و حالت خود باو شکایت کرد و مشقتی که بدو روی داده بود باو باز گفت چون بامداد برآمد در بانان ملکزاده را گرفته بیاوردند و ملک را آگاه کردند که این جوان دوش بدین شهر در آمد و فرصت آوردن به پیشگاه ملک نشد پس ملک با ملکزاده گفت از کدام شهری و چه نام داری و صنعت تو چیست و بدین شهر از بهر چه آمده گفت نامم بپارسی هرمز و شهر من پارس و مرا صنعت علم و دانش است خاصه علم طب را نیک دانم و در معالجت دیوانگان اوستادم و بدین سبب در اقالیم و شهر ها همی گردم تا بر علم خود علمی فزایم و اگر یکی بیمار بینم معالجتش کنم چون ملک سخن او بشنید فرحناک شد و باو گفت ای حکیم دانشمند بهنگام حاجت بنزد ما رسیده ای آنگاه او را از حالت دخترک آگاه کرد و باو گفت که اگر تو آن دخترک را معالجت کنی و او را از جنون برهانی هر چه از من تمنی کنی ترا بدهم چون ملکزاده سخن ملک بشنید گفت ای ملک مرا خبرده که چند گاهست او دیوانه شده است و او را از کجا آورده ای پس ملک حکایت از آغاز تا انجام بدو فروخواند و با و گفت آن شیخ زشت رو بزندان اندر است ملکزاده گفت ایها الملک با اسب آبنوس چه کرده ای ملک گفت اسب در خزانه است ملکزاده با خود گفت رای صواب اینست که من پیش از همه کار مکان اسب بدانم اگر اعضای او سالم باشد مرا مقصود حاصل آید و گرنه باید بحیلتی خود را از این ورطه خلاص کنم آنگاه بملک گفت ایها الملک من همی خواهم که آن اسب را ببینم شاید در آن اسب چیزی باشد که در معالجت مرا یاری کند ملک برخاسته دست او را بگرفت و بمکانی که اسب در آنجا بود در آمدند ملکزاده بگرد اسب بگشت و باعضای او مینگریست چون اسب را سالم یافت فرحناک شد و با ملک گفت ای ملک همی خواهم که دخترک را ببینم و امید وارم که معالجت او در دست من باشد در حال ملک با ملک راده نزد دخترک رفتند ملکزاده او را چون دیوانگان یافت ولی دیوانه نبود خود را چنان مینمود که کس بدو نزدیک نشود چون ملکزاده او رابدان حالت دید باو گفت ای فتنه روزگار ترا باکی نیست پس با او بملاطفت و نرمی سخن همی گفت تا خویشتن بدو بشناسانید چون دخترک او را بشناخت فریاد بلندی بر آورده از غایت فرح بی خود بیفتاد ملکزاده در حال دهان بگوش او بنهاد و باو گفت ای خاتون شکیبا شو تا حیلتی کنم و در خلاص از این ملک تدبیری نمایم و گرنه من و تو در ورطه بزرک هستیم و اکنون تدبیر اینست که من بملک بگویم این دخترک دیوانه است و من معالجت او را ضامنم شما بند از او بردارید چون بند از تو بردارند تو با ملک سخن سنجیده بگو تا گمان کند که معالجت من ترا سودمند افتاده شاید مقصود حاصل آید دختر گفت هر چه گوئی چنان کنم پس ملکزاده گفت ای ملک از اقبال تو درد دخترک بدانستم و داروی او بشناختم و او را از جنون اندکی خلاص کردم. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب سیصدو شصت و هفتم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت ملک برخاسته بنزد دختر شد چون دختر ملک صنعا او را بدید برخاسته زمین ببوسید ملک را از دیدن این حالت فرح و نشاط روی داد و کنیزکان را فرمود که بخدمت او قیام کنند و او را بگرمابه برده از بهر او زیورهای زرین ترتیب دهند کنیزکان زیورهای زرین و جامه ملوکانه بدو پوشانیده عقد گوهر از گردن او بیاویختند اورا به گرمابه اندر برده بخدمتش قیام نمودند پس از آن از گرمابه اش برآوردند به بدر تمام همی مانست چون بنزد ملک بیامد ملک را سلام داد و پیشگاه ملک را ببوسید ملک را شادی بزرک روی داد و بملکزاده گفت همه اینها از برکت قدوم تو بود ملکزاده گفت ایها المک او را معالجت آنگه تمام شود که تو با لشکر خود بدان مرغزار که اینرا در آنجا گرفته در آئی و اسب آبنوسین با خود همراه بیاوری که من در آنجا عفریتی را که بدو چیره گشت ببندم و بزندان کرده بکشم که هرگز بسوی او باز نگردد ملک سخن او را پذیرفته با لشگریان سوار گشت و اسب آبنوسین و دخترک را برداشته بسوی آن مرغزار برفتند و مردمان نمیدانستند که ملکزاده چه قصد دارد چون بدان مرغزار برسیدند ملکزاده حکیم صورت امر کرد که دخترک را با اسب آبنوسین یک تیر رس مسافت از ملک و لشگریان دورتر بگذارند آنگاه ملکزاده بملک گفت مرا دستوری ده تا بخور در آتش کنم و عزیمت بخوانم و عفریتی را که بدخترک چیره گشته در زندان کنم که هرگز بسوی او باز نگردد ولکن باید وقت عزیمت خواندن من و دخترک بر اسب آبنوسین سوار باشیم چون ملک سخن او را بشنید فرحناک شد و ملکزاده حکیم نما را اجازت داد ملکزاده بر اسب نشست و دخترک را نیز سوار کرد و ملک با لشکریان بسوی او نظاره میکردند که ملکزاده دخترک را بخود محکم ببست و اثر شانه راست اسب را بجنبانید اسب بر هوا بلند شد و لشکریان نظاره همی کردند تا از دیده ایشان ناپدید شد و ملک تا هنگام شام بانتظار بازگشتن او بنشست چون بازگشت او را پشیمانی بزرگ روی داد با لشکر خود بسوی شهر بازگشت و اما ملکزاده قصد شهر پدر کرده همی رفت تا بقصر پدر درآمد و دخترک را در قصر فرود آورد و خود بنزد پدر رفته او را سلام داد و از آوردن دخترک او را بیاگاهانید ملک اسباب عیش مهیا کرد و از برای مردم شهر ولیمه ها فروچید ، چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب سیصد و شصت و هشتم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت پدر ملکزاده از برای اهل شهر ولیمه ها بنهاد تا یکماه بساط عیش گسترده بودند پس از آن ملکزاده به حجله دخترک شد و با او در آمیخت و با انبساط و شادمانی بسر بردند و پدر ملکزاده اسب آبنوسین را بشکست و مکتوبی بپدر دخترک بنوشت و سر گذشت دختر را از برای او پیغام کرد و هدایای گرانمایه با مکتوب بسوی ملک صنعا بفرستاد چون رسول بصنعاء یمن برسید و پدر دخترک مکتوب بخواند فرحناک شد و هدایا بپذیرفت و رسول را گرامی بداشت پس از آن هدیه های قیمتی از برای دختر خود و داماد با همان رسول بفرستاد و رسول بسوی ملکزاده بازگشت و او را از فرح ملک صنعا بیاگاهانید و هر سال ملک صنعا از برای داماد خود هدیه ها میفرستاد تا اینکه پدر ملکزاده در گذشت و او بجای پدر بر تخت مملکت بنشست و بعدل و داد همی گذرانید تا اینکه کشورها بگرفت و همه را بطاعت بیاورد و در عیش و نوش بسر میبرد تا اینکه برهم زننده لذات و پراکنده کنندهٔ جماعات و مخرب قصور و معمر قبور بایشان بتاخت