هزار و یکشب/عشق بخرس
(حکایت عشق به خرس)
و از جمله حکایت ها اینست که در زمان خلافت الحاکم بامرالله مردی در مصر بود وردان نام که گوشت گوسفند همی فروخت و زنی همه روزه یکدینار پیش او میآورد که وزن آن یک دینار دو برابر و نصف یک دینار مصری بود و حمالی نیز با خود همیآورد و بآن یک دینار گوشت خریده بحمال میداد زن از پیش و حمال از دنبال میرفتند الغرض آنمرد قصاب را دیر گاهی هر روز یکدینار از آن زن عاید میشد روزی از روزها وردان قصاب در کار آن زن بفکرت اندر شد و در غیبت آنزن از حمال پرسید که هر روز با این زن گوشت به کجا میبری حمال گفت من از کار این زن عجب دارم که او هر روز یکدینار گوشت و یکدینار دیگر میوه و شمع و نقل و بیکدینار دیگر دو قرابه نبیذ خریده بدوش من بنهد و مرا با خود به بستان وزیر برد و در آنجا چشمهای مرا ببندد چنانکه هیچ جای را نتوانم دید پس من باو گویم که مرا بکجا میبری او مرا جواب نگوید تا اینکه در جایی بایستد و قفس از دوش من گرفته بر زمین نهد و دست مرا گرفته بمکانی که چشمان مرا بسته بود باز گرداند و چشمان مرا بگشاید و ده درم بمن داده مرا روانه کند باز چون فردا شود چنان کند که روز پیش کرده بود وردان قصاب را از این سخن فکرت افزون شد و به وسوسه اندر افتاد و آنشب را بحیرت بروز آورد وردان قصاب گفته است چون بامداد بر آمد آن زن بعادت معهود یکدینار پیش من آورده گوشت بگرفت و بحمال داده برفت من دکان بشاگرد سپرده از پی او روان شدم چنانچه مرا نمیدید چون قصه باینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب داستان فروبست
چون شب سیصد و پنجاه و دوم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت وردان گفته از پی او روان شدم چنانچه او مرا نمیدید و من او را همیدیدم تا اینکه از مصر بدر رفت و به بستان وزیر برسید من در آنجا پنهان شدمتا او چشمان حمال ببست و من در پی او از آن مکان بمکانی همیرفتم تا اینکه بگوهی رسید و در آنجا بمکانی که سنگی بزرگ بدانجا بود بایستاد و قفس از دوش حمال بگرفت من صبر کردم تا اینکه حمال را بازگرداند و خود بدان مکان بازگشت و هر چیزی که در قفس بود بدر آورد و از من غایب شد من نزدیک آن سنک بیامدم و سنک از جای خود بیکسو کردم در زیر او دریچه و نردبانی دیدم از آن نردبان آهسته آهسته بزیر رفتم تا اینکه بدهلیزی برسیدم و در خانه بدیدم بگوشه آن در تکیه دادم پس در آنجا صفۀ دیدم بدان صفه بر شدم و در آنجا منظره یافتم چشم بمنظره بنهادم آنزن را دیدم که نرمه ای گوشت را گرفته در دیگی بگذاشت و باقی را بخرسی بزرگ که در آنمکان بود بینداخت آن خرس همه آنرا بخورد و آتش بزیر دیگ همی کرد چون گوشت پخته شد آنزن بقدر کفایت از آن گوشت بخورد و میوه و نقل و نبیذ گذاشته قدحی خود میخورد و طاسکی زرین پر کرده بدان خرس میداد تا اینکه ایشان را مستی پدید آمد پس از آن هر یکی از ایشان بیخود بیفتادند و جنبیدن نمیتوانستند با خود گفتم اکنون هنگام فرصت است فی الفور بساحت اندر شدم ایشان را دیدم بسبب مشقتی که بدیشان روی داده بود رگی از ایشان نمیجنبید و با من کاردی بود که بیک حمله کمر اشتر ببریدی پس من کارد بگرفتم و به حلقوم خرس بگذاشتم از حلقوم او آوازی بزرگ مانند رعد بیامد در حال زن هراسان بیدار شد چون خرس را سر بریده و مرا کارد بر دست ایستاده دید فریادی بلند بر آورد که من گمان کردم او را روان از تن بدر شد و بمن گفت ای وردان پاداش نیکوئیهای من این بود من باو گفتم ای دشمن جان خود مگر مرد در عالم نمانده که تو با خرس عشق میورزی پس سر بزیر انداخته مرا پاسخ نگفت و بسوی خرس نظر کرد و او را بدانحالت دید گریان شد و بمن گفت ای وردان کدام یک از دو کار ترا خوشتر است که بتو بگویم و سبب سلامت تو باشد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب سیصد و پنجاه و سوم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت آنزن گفت ای وردان سخنی با تو بگویم که سبب سلامت و بی نیازی تو باشد و یا اینکه با من مخالفت کنی که سبب هلاک تو باشد من گفتم سخن ترا بنیوشم هر آنچه خواهی بگو زن گفت چنانچه این خرس را سر بریدی مرا نیز سر ببر و از این گنج حاجت خود بگیر و از پیکار خود شو من باو گفتم من از این خرس بهترم تو ازین کار توبه کن و بسوی خدا باز گرد تا من ترا تزویج کنم و باقی عمر را از این گنج بعیش و شادی بسر بریم گفت ای وردان محالست من پس از او زنده بمانم بخدا سوگند که اگر تو مرا نکشی من ترا بکشم و تو از من خلاص شدن نتوانی مرا رای همین است من باو گفتم چون چنین است تو را نیز بکشم پس گیسوان او را گرفته بدوزخش بفرستادم آنگاه بدان مکان نظر کردم از زر و گوهر و نگین و لؤلؤ چندان بود که هیچ یک از ملوک جمع آوردن آنها نمی توانست پس من قفس حمال برداشتم و چندانکه می توانستم پر کردم و بالنگی که در کمر داشتم سر او را بپوشیدم و از گنج بدر آمده همی رفتم تا بدروازه مصر برسیدم ناگاه ده تن از خادمان الحاکم بالله و خلیفه نیز از پی ایشان برسیدند خلیفه با من گفت ای وردان گفتم لبیک ایها الخلیفه گفت خرس را با آن زن کشتی گفتم آری ایها الخلیفه گفت قفس بر زمین نه و خاطر آسوده دار که هر آنچه مال با تست از آن تو خواهد برد و کسی را با تو شرکتی نیست پس قفس بزمین نهادم و سرقفس باز کردم خلیفه آنها را بدید و با من گفت حکایت خرس با آن زن باز گو اگر چه من خود می دانم و حاجت بشنیدن ندارم پس همه ماجرا باز گفتم و خلیفه میگفت راست میگوئی پس از آن خلیفه گفت ای وردان بر خیز تا بسوی گنج باز رویم من برخاستم و با خلیفه بدانمکان رفتیم و دریچه را بسته یافتیم خلیفه گفت ای وردان در بگشای که این در را جز تو کس نتواند گشود که این گنج را بنام تو طلسم کرده اند پس من پیش رفته دست بدان سنک نهادم آن سنک بآسانی بلند شد خلیفه بمن گفت بدرون شو و آنچه که مال در اینجا هست بدر آور که جز تو کس بدینجا نتواند رفت و کشتن آن خرس و زن در دست تو بود و جز تو کس نمیتوانست این کار بکند و این واقعه در نزد من مکتوب بود و پیوسته بانتظار بودم که این واقعه کی روی دهد وردان گفته است که من بدان مکان درون شدم و هر چه در آنجا بود بدر آوردم پس خلیفه فرمود چارپایان حاضر آورده گنج را با چارپایان بدارالخلافه نقل کردند و آنچه که در قفس بود او را بمن بداد من او را گرفته بخانه خود آمدم و از برای خود بازاری خریده دکانی گشودم و آن بازار اکنون موجود است و او را بازار وردان نامند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب سیصد و پنجاه و چهارم بر آمد