هزار و یکشب/مطابقت دو خواب

(حکایت مطابقت دو خواب)

و از جمله حکایت ها اینست که در قصر متوکل عباسی چهارصد کنیز بودند دویست تن رومی و دویست تن حبشی و ایشانرا عبد بن طاهر بسوی متوکل فرستاده بود و از جمله کنیز کان کنیزکی بود محبوبه نام که در حسن و جمال وغنج و دلال بر همه کنیزکان برتری داشت و از جمله هنرهای او بود که عود به بیست و یک راه میزد و آوازی چون داود داشت و اشعار نظم میکرد و هفت قلم را نیکو مینوشت متوکل بدو مفتون بود و ساعتی بجدائی او شکیبا نمیشد چون کنیزک میل خلیفه بدین پایه دید بخلیفه تکبر کرد خلیفه بر او خشم آورده ازو دوری کرد و اهل قصر را از سخن گفتن باو منع نمود کنیزک دیرگاهی بدینسان بماند ولی متوکل را دل بسوی او مایل بود روزی خلیفه بندیمان خود گفت من امشب در خواب دیدم که با کنیزک خود محبوبه صلح کرده ام ندیمان گفتند امیدواریم که این کار به بیداری بشود پس ایشان در سخن بودند که خادمه برسید و با متوکل بسر گوشی سخنی گفت در حال خلیفه از مجلس برخاسته بحرم سرای رفت و سخنی که خادمه بسر گوشی بخلیفه گفته بود این بوده است که گفته بود ما از حجره محبوبۀ محبوبه آواز خواندن و عود زدن بشنیدیم و سبب را ندانستیم چون خلیفه بحجره محبوبه رسید شنید که عود همیزند و بآواز خوش این ابیات همی خواند

  دوش میدیدی مرا در خواب خوش کردی اندر خواب با من آشتی  
  از رخ زلفین من در چشم خویش سنبل و نسرین و گل میکاشتی  
  صبحگاهان چون شدی بیدار باز مر مرا در فرقتت بگذاشتی  

چون متوکل کلام محبوبه را بشنید از مضمون ابیات و از این اتفاق غریب عجب آمدش که محبوبه نیز در خواب مطابق خواب خلیفه دیده بود پس خلیفه بحجره او در آمد چون محبوبه آمدن خلیفه بدانست برپای خاست و بیای خلیفه بیفتاد خلیفه او را ببوسید محبوبه گفت یا سیدی همین واقعه را دوش من در خواب دیدم پس از آن بکدیگر را در آغوش کشیدند و با هم صلح کردند و خلیفه شبانروز در نزد او بسر برد و محبوبه نام خلیفه را با مشک در عارض خود نقش کرده بود و خلیفه را نام جعفر بود چون خلیفه نام خود را بر رخسار محبوبه با مشک نقش کرده دید این دو بیت برخواند .

  تا فتنه تر کنی برخ خویشم ای نگار نام مرا به جبهت خود کرده ای نگار  
  تو نام من بجبهت خود بر نوشته ای من در سرشته عشق ترا با دل فکار  

چون متوکل از جهان در گذشت همه کنیزکان او تسلی یافتند مگر همین محبوبه چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و پنجاه و یکم در آمد

گفت ایملک جوان بخت چون متوکل درگذشت محبوبه پیوسته ملول و محزون بود و شبانروز همی گریست.