هزار و یکشب/تقسیم جایزه
(حکایت تقسیم جایزه)
و از جمله حکایتها اینست که هرون الرشید را شبی از شبها قلق واضطراب روی داد باوزیر خود جعفر بن یحیی برمکی گفت مرا امشب بیخوابی روی داده و تنگدل هستم نمیدانم چه کار کنم مسرور خادم که در برابر ایستاده بود از این سخن بخندید خلیه فرمود چرا خندیدی مگر دیوانه و یا برسخن من خندیدی مسرور گفت لا والله چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزادلب از داستان فروبست
چون شب سیصد و نود و هفتم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت مسرور گفت لا و الله ایها الخلیفه بسید المرسلین سوگند که من اینکار با اختیار نکردم ولکن من دیروز بیرون رفته در خارج قصر همی گشتم مردم را دیدم که حلقه زده اند من هم در آنجا ایستادم مردیرا دیدم که در آن میان ایستاده مردمرا میخنداند و او را ابن الغاربی میگفتند مرا اکنون از ویا یاد آمد خنده بر من غلبه کرد از تو بخشایش می طلبم خلیفه گفت آنمرد را همین ساعت بنزد من بیاور مسرور بسرعت بیرون رفت و ابن غار بی را پدید آورده با و گفت دعوت خلیفه را اجابت کن گفت سمعاً وطاعة مسرور گفت من با تو شرطی دارم و آن اینست که چون بنزد خلیفه در آئی و او ترا جایزه دهد باید چار یک آن بر داشته بقیه بمن دهی ابن غار بی گفت هر چه خلیفه انعام کند دو نیمه کنیم نیمی خود برداشته نیمی ترا دهم مسرور گفت باین قسم راضی نیستم ابن غاربی گفت یک ثلث از من دو ثلث از آن تو باشد مسرور پس از گفتگوی بسیار باین قسمت راضی شد آنگاه برخاستند و بنزد خلیفه آمدند ابن غاربی سلام کرده در برابر ایستاد خلیفه باو گفت اگر تو مرا نخندانی سه کرت با این انبان ترا بزنم ابن غاربی گمان کرد که انبان خالی است با خود گفت که اگر خلیفه نخندد مرا با این انبان خواهد زد و از این انبان آسیبی بمن نخواهد رسید آنگاه سخنانیکه خشمگین را خنداندی گفتن آغاز کرد و گونه گونه مسخرگی ها پدید آورد خلیفه نخندید و تبسم نیز نکرد و بابن غاربی گفت اکنون مستوجب عقوبتی پس انبان را بگرفت و یکبار با انبان او را بزد و در انبان چهار گلوله آهنین بود که هر یکی از آنها دور طل وزن داشت چون انبان بگردن این غاربی بیامد فریادی بلند بزد و شرطی که با مسرور کرده بود بخاطرش آمد گفت ایها الخلیفه دو کلمه دیگر از من بشنو خلیفه گفت باز گو ابن غاربی گفت ای خلیفه مسرور با من شرط کرده که هر انعامی بمن برسد ثلثی از من و دو ثلث از آن او باشد و اوقبول نمیکرد مگر پس از مشقت بسیار اکنون که انعام خلیفه انبان زدن است اینک یک ضربت نصیب من بود دو ضربت دیگر که باقی مانده از آن مسرور است و اینک او در برابر ایستاده چون خلیفه سخن او را بشنید چندان بخندید که بر پشت افتاد آنگاه مسرور را پیش خواند و ضربتی دیگر برو زد مسرور فریاد برآورد و گفت ایها الخلیفه مرا یک ثلث کافی است ثلث دیگر نیز برو عطا کن چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب سیصد و نود و هشتم برآمد
گفت ایملک جوانبخت مسرور گفت ثلث دیگر باو عطا کن خلیفه از سخن ایشان بخندید و بهر یکی از ایشان هزار دینار زر بداد و هر دو با مسرت و شادی بازگشتند