هزار و یکشب/خلیفه زاده پرهیزگار

(حکایت حلیمه زاده پرهیزگار)

از جمله حکایتها اینست که خلیفه هرون الرشید را پسری بود شانزده ساله که از دنیا اعراض کرده طریقة زهاد و عباد پیش گرفته بود و بسوی مقابر رفته مردگان را خطاب میکرد و میگفت شما دنیا را مالک شدید ولی دنیا شما را نجات نداد کاش میدانستم پس از آنکه شما بدینمکان آمدید بشما چه گفتند این سخنان میگفت و میگریست و این شعر همی خواند

  گوئی که بعد ما چه کنند و کجاروند فرزندکان و دخترکان یتیم ما  
  خود یاد ناوریکه چه کردند و چون شدند آن مادران و آن پدران یتیم ما  

اتفاقاً روزی از روزها پدرش با وزیران و بزرگان دولت و غلامان باو بگذشت ایشان پسر خلیفه را دیدند که در تن او جبه ایست پشمین و دستاری از پشم در سر دارد و بایکدیگر گفتند که این پسر خلیفه را در میان ملوک رسوا کرده هر گاه خلیفه او را عتاب کند از این کار باز خواهد گشت خلیفه سخن ایشان بشنید با پسر خود گفت ای فرزند تو مرا رسوا کردی پسر خلیفه بسوی او نگریست و او را جواب نگفت پس از آن بمرغی که در طره قصر نشسته بود نظر کرد و بآن مرغ گفت ایها الطائر بحق آنخدائی که ترا خلق کرده از آنجا فرود آی و بدست من بنشین در حال مرغ فرود آمد و بدست او بنشست پس از آن باو گفت برخیز و بجای خود بازگرد مرغ برخاسته بجای خود بازگشت آنگاه با مرغ گفت فرود آی و بدست خلیفه بنشین مرغ از فرود آمدن امتناع کرد پس آن پسر به خلیفه گفت تو از دوستی که بدنیا داری مرار سوا کردی ومن ناچار از تو جدا شوم و بسوی تو باز نگردم مگر در آخرت پس از آن بسوی بصره روان شد و در آنجا مزدوری و کار گل میکرد و هر روز یک درم و یک دانک مزد میگرفت آن یک دانگ صرف خود میکرد و درم را تصدق میداد ابو عامر بصری گفته است که دیوار خانه من بیفتاد و من بمکان فعله ها برفتم چشم من بجوان نیکو روی بیفتاد بنزد او آمده او را سلام دادم و با و گفتم آیا قصد خدمت داری گفت آری پس با و گفتم با من بیا آن جوان گفت مرا با تو شرطهاهست گفتم شرطهای تو کدام است گفت یکدرم و یک دانگ مزد میگیرم وقتیکه مؤذن اذان بگوید مرا بگذار نماز باجماعت کنم من شرط پذیرفتم و او را برداشته بمنزل خود بیاوردم آنروز خدمتی کرد که چنان خدمت از کسی ندیده بودم گفتم از برای تو چاشت بیاورم قبول نکرد من دانستم که او روزه است چون آواز اذان شنید از کار بیرون آمد وضوئی گرفت که من بهتر از آن وضو ندیده بودم پس از آن بنماز جماعت برفت چون نماز تمام کرد بسوی خدمت بازگشت وقت عصر باو گفتم خدمت فعله تا عصر میباشد ترا خدمت کردن نشاید او سخن مرا قبول نکرد و گفت خدمت من تا هنگام شام باید و پیوسته او خدمت میکرد تا اذان شام بشنید آنگاه من دو درم دادم آندو درم بینداخت و گفت من مزد با توشرط کرده ام و زیاده بر آنچه شرط کرده ام نخواهم گرفت گفتم این دو درم نصف مرد تو نخواهد بود راضی نشد و از یکدرم و یک دانگ زیاده نگرفت چون فردا شد من بمکان فعله ها برفتم او را در آنمکان ندیدم از او جویان شدم با من گفتند که او بدینجا نباید مگر روزهای شنبه پس چون روز شنبه بر رسید من بدانمکان رفته او را در آنجا یافتم با و گفتم بسم الله از بهر خدمت قدم رنجه کن بمن گفت بهمان شرط که دانسته بیایم من گفتم آری پس او را بخانه خودم بردم و در جایی ایستاده او را نظر میکردم و او مرا نمیدید مشتی گل بگرفت و بدیوار بنهاد و سنگها خود بخود بر روی دیوار آمدند من با و گفتم این جوان از اولیاء الله است پس آنروز زیاده از روز پیش کار کردچون شب در رسید من مزد باو دادم او مزد از من گرفته برفت چون شنبۀ دیگر در آمد من بدانمکان رفته او را ندیدم از و جویان شدم بمن گفتند که او در فلان خیمه بیمار است و آن خیمه از پیرزنی بود که بصلاح و تقوی مشهور بود و از نی خیمه داشت من بسوی آن خیمه برفتم چون بخیمه داخل شدم دیدم که او برروی خاک خفته و خشتی بزیر سر نهاده و روی او از ستاره درخشان تر است من او را سلام داده در نزد سر او بنشستم و بخورد سالی و غربت او بگریستم پس از آن با و گفتم ترا با من حاجتی هست گفت آری چون فردا شود بدینجا بیا مرا مرده خواهی یافت مرا غسل ده و قبری از برای من بکن و هیچ کس این را نداند پس مرا با این جبه کفن کن ولی نخست جبه را تفتیش کن و آنچه در جیب جبه بیابی با خود نگاهدار چون بر من نماز کنی و مرا بخاک سپاری بسوی بغداد شو بانتظار خلیفه هرون الرشید بنشین چون بیرون آید سلام من باو برسان و آنچه از جیب من یافته ای بد و رد کن پس آن جوان تشهد گفت و ثنای پروردگار بجا آورد و این دو بیت برخواند

  برای خدا ای فضل تو حاجت روا با تو یاد هیچکس نبود روا  
  حضرتت پر رحمت است و پر کرم عاشق توهم وجودوهم عدم  

پس از آن بطلب آمرزش مشغول شد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و نودونهم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت آن جوان بطلب آمرزش مشغول شد و صلوات به پیغمبر علیه السلام بفرستاد و آیه چند تلاوت کرده این ابیات بخواند

  جهان ای برادر نماند بکس دل اندر جهان آفرین بند و بس  
  مکن تکیه برملک دنیا و پشت که بسیار کس چون تو پرورد و کشت  
  چو آهنگ رفتن کند جان پاک چه بر تخت مردن چه برروی خاک  

ابو عامر بصری گفته است چون آنجوان وصیت بپایان رسانید من از نزد او برخاسته بخانه خود برفتم چون فردا بسوی او باز گشتم دیدم که بحق پیوسته او را غسل دادم و جبه او را بشکافتم در جیب او یاقوتی دیدم که صد هزار دینار قیمت داشت پس از آن او را بخاک سپردم و بسوی بغداد متوجه گشتم چون بدار الخلافه برسیدم بانتظار خلیفه هرون الرشید نشسته بودم که خلیفه بیرون آمد پیش خلیفه رفته یاقوت بدو دادم خلیفه چون او را بشناخت بیخود افتاد خادمان مرا بگرفتند چون خلیفه بخود آمد با خادمان گفت او را بخوشی سوی قصر برید چون خلیفه بقصر در آمد مرا بنزد خود بخواند و بمن گفت خداوند این یاقوت را چه شد من حالت آنجوان با و بیان کردم او بگریست و گفت خوشا بحال فرزندم که سعادتمند شد و بدا بحال پدرش که زیانکار گشت پس از آن زنی را آواز داد زن بدر آمد چون مرا بدید خواست که باز گردد خلیفه باو گفت بیا برتو باکی نیست آنزن در آمد و سلام داد خلیفه یاقوت بسوی او بینداخت چون آنزن یاقوت بدید فریاد بلندی برآورد و بیخود بیفتاد چون بخود آمد گفت ایها الخلیفه پسر من چه شده است خلیفه بمن گفت حالت او بیان کن من حالت او بیان کردم او بگریست و بآواز حزین گفت ای فرزند بسی مشتاق لقای تو هستم کاش من در نزد تو بودم و جرعه آبی بتو میدادم و چشمان ترا می بستم پس آن زن آب از دیدگان فرو ریخت و این ابیات برخواند

  برخیز تاغریو بعیوق برکشیم فریاد دردناک زسوز جگر کشیم  
  از دیده آب گرم فشانیم همچو شمع از سینه باد سرد چو وقت سحر کشیم  
  این اشک گرم دیده سر در جهان نهیم و این آه سرد خودر اسر بر قمر کشیم  
پس از آن گفتم ایها الخلیفه مگر آن جوان پسر تو بود خلیفه گفت آری او

پیش از خلافت من بزیارت عالمان میرفت و با نکو کاران مینشست چون من بخلافت بنشستم از من بگریخت و از من دور همی زیست من بمادر او گفتم که این پسر ترک دنیا گفته که او را سختی برسد تو این یاقوت باو ده که در وقت احتیاج اورا بکار آید مادرش این یاقوت پیش برده او را سوگند داد که این یاقوت نگاه دار و او امر مادر را امتثال کرد و یاقوت از او بگرفت و از ما غایب شد و پیوسته غایب بود تا بپاکی خدای خود را ملاقات کرد پس خلیفه بمن گفت بر خیز و قبر او بمن بنما من با خلیفه همیرفتم تا بسر قبر او برسیدیم خلیفه چندان بگریست که بیخود افتاد چون بخود آمداز برای فرزند خود طلب آمرزش کرد و او را دعا گفت پس از آن از من خواهش کرد که در صحبت او باشم من گفتم ایها الخلیفه من از پسر تو پندها گرفته ام و از حالت او موعظتها پذیرفته ام پس این ابیات بخواند

  دلا تا کی درین زندان فریب این و آن بینی یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی  
  جهانی کاندرو هر دل که یابی پادشا یابی جهانی کاندرو هر جان بینی شادمان بینی  
  نه بر اوج هوای او عقاب دل شکر یابی نه اندر قعر بحر او نهنک جانستان بینی