هزار و یکشب/حکایت مکافات عمل

(حکایت مکافات عمل)

و از جمله حکایتها اینست که در شهر بخارا مردی بود سقا که بخانه مردی زرگر آب می برد سی سال آنمرد را حال بدین منوال گذشت و آن زرگر زنی خوبرو و پاکدامن داشت روزی سقا بعادت معهود آب بیاورد و بخمره ها ریخت و آنزن در میان خانه ایستاده بود سقا بنزد او رفته دست او را بگرفت و بفشرد و راه خویش پیش گرفته برفت چون شوهر آنزن از بازار بازآمد زن باو گفت راست گو که تو امروز در بازار چه کرده که خدایتعالی از آن در غضب شده آنمرد گفت آنچه امروز کرده ام براستی با تو باز گویم و آن اینست که بدکان نشسته بودم زنی بسوی دکان من بیامد و فرمود که دست بندی از برای او بسازم من دستبندی زرین ساخته باو بدادم دست خود بدر آورد دست بساعد بنهاد من از سفیدی دست و نکوئی ساعد او بحیرت بماندم و گفته شاعر بخاطر آوردم

  دستی از پرده برون آمد چون عاج سفید گفتی از میغ همی تیغ زند زهره و ماه  
  پشت دستی بمثل چون شکم قاقم نرم چون دم قاقم بر کرده سرانگشت سیاه  

آنگاه دست او را گرفته بفشردم زن گفت سبحان الله گناه از مرد سقا نبوده است که او سی سالست بخانه ما راه دارد هر گز من از او خیانتی ندیده بودم مگر امروز که دست مرا بگرفت و بفشرد پس آنمرد استغفار کرد و بخدا بازگشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و هشتاد و هشتم برآمد

گفت ایملک خوانبخت آن مرد استغفار کرد روز دیگر مرد سقا بیامد و در نزد زن خویشتن خود را بخاک بینداخت و معذرت خواست و گفت ایخاتون از من در گذر که شیطان مرا فریب داد زن باو گفت از پی کار خود رو که این خطا از شوهر من بود نه از تو و این کار که تو کردی عوض بدکرداری او بود چون زن آن مرد کردار سقا را با شوهر خود بگفته مرد زرگر گفت دقة بدقة یعنی یکدفعه کوبیدن در یکدفعه کوبیدنست اگر من بیش ازین میکردم سقا نیز بیش از این میکرد پس این کلام در میان مردمان مثل شد

(حکایت تدبیر زن)

و از جمله حکایتها اینست که خسرو ملکی بود از ملوک که ماهی دوست میداشت روزی با زن خود شیرین نشسته بود که صیادی ماهی بزرک بهدیت خسرو بیاورد خسرو را آنماهی پسند افتاد چهار هزار درم از برای صیاد بفرمود شیرین گفت بدکاری بود اینکه تو کردی اگر تو پس از این اینقدر مال بیکی از حشم خود دهی او آنمال را حقیر خواهد شمرد و خواهد گفت بمن چندان مال داد که بصیاد داده بود و اگر کمتر از این مال بدهی خواهد گفت من در نزد ملک مرتبت صیادی نداشتم خسرو گفت راست گفتی و لکن از برای ملوک قبیح است که عطای خویش باز ستانند شیرین گفت من تدبیری در باز پس گرفتن عطیت بکنم خسرو گفت چه تدبیر خواهی کرد شیرین گفت تو او را حاضر آور و باو بگو که این ماهی نرینه است یا ماده اگر بگوید نرینه است تو بگو مرا ماهی ماده ضرور است و اگر بگوید که ماده است بگو که ما نرینه همی خواهیم ملک صیاد را بخواست چون صیاد بازگشت خسرو از او پرسید که این ماهی نرینه است یا ماده صیاد زمین بوسه داد گفت ایملک نه نرینه است نه ماده این ماهی خنثی است خسرو از سخن او بخندید و چهار هزار درم دیگر او را جایزه داد صیاد درمها به انبانی که با خود داشت بنهاد و بر دوش گذاشته خواست که بیرون رود یکدرم ازو بزمین افتاد در حال صیاد انبان بزمین گذاشته از برای درم خم شد و درم را برداشت و ملک با شیرین او را نظاره میکردند شیرین گفت ایها الملک خست و پستی این مرد را مشاهده کن که یک درم ازو افتاد بخود هموار نکرد که آن یک درم برجای گذارد تا یکی از غلامان ملک آن یکدرم بردارد ملک چون اینسخن بشنید از پستی فطرت صیاد بر آشفته گفت راست گفتی پس از آن فرمود صیاد را باز گرداندند باو گفت ای پست همت وای بخیل طبع چگونه از برای یکدرم انبان بزمین نهاده خم گشتی صیاد زمین بوسه داد گفت خدایتعالی زندگانی ملک دراز کند من درم را نه از بهر آن برداشتم که در نزد من خطری داشت بلکه درم از زمین بهر آن بگرفتم که یکروی درم صورت ملک و در روی دیگر نام ملک را نقش کرده بودند ترسیدم که کسی ندانسته پای بر آن بگذارد و از برای نام ملک و صورت ملک استخفاف شود ملک گفته او را تحسین کرده چهار هزار درم دیگر باو عطا کرد و منادی را فرمود که در مملکت ندا دهد و بگوید که باید هیچکس بزنان پیروی نکند و سخن ایشان نپذیرد که هر کس ایشان را پیروی کند به یک درم دو درم زیان خواهد کرد