هزار و یکشب/حکایت کرم یحیی برمکی

(حکایت کرم یحیی برمکی)

و از جمله حکایتها اینست که یحیی بن خالد برمکی از دارالخلاقه بدر آمده روی بسوی خانه خود گذاشت و بدر خانه خود مردی دید چون بدو نزدیک شد آن مرد بپای خاست و او را سلام داد و باو گفت بتو محتاجم و خدا را بسوی تو شفیع آورده ام که بمن چیزی دهی یحیی امر کرد در خانه خود مکانی جداگانه از برای او ترتیب دادند و خازن خود را فرمود که هر روز از برای او هزار درم دهد و از بهر او از طعام خاص خود مقرر داشت آنمرد یکماه بدین منوال بسر برد سی هزار درم گرد آورده بود ترسید که یحیی از بسیاری درمها پشیمان گشته درمها ازو بگیرد آنگاه به پنهانی از خانه یحیی بیرون رفت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و هشتاد و نهم برآمد

گفت ایملک جوانبخت آن مرد درمها گرفته به پنهانی از خانه یحیی بیرون رفت یحیی را از حادثه آگاه کردند گفت بخدا سوگند که اگر تمامت عمر نزد من بسر میبرد من جایزۀ خود را از او نمیبریدم و ضیافت از او بر نمیداشتم برمکیان را فضیلت بی شمار است خاصه یحیی بن خالد را که او همۀ مفاخر جمع آورده بود و شاعر در حق او گفته

  ای دودۀ تو همه خداوندان تو بار خدای دودۀ خویشی  
  با فضل ندیم و با هنر یاری با جود رفیق و با خرد خویشی  
  از روی شمار یک تن ولیکن از روی هنر هزار تن بیشی