(حکایات حیوانات)

چون شب یکصد و چهل و ششم بر آمد

ملک شهر باز با شهرزاد گفت همیخواهم که از حکایت پرندگان حدیث گوئی شهرزاد گفت حبا و کرامة ایملک جوانبخت بروزگار قدیم طاوسی با مادۀ خود در کنار در یا جای داشتند و در آن مکان بسی درندگان و وحشیان بودند ولی درختان بسیار نیز در آنجا بود طاوس با ماده خود شبها از بیم بفراز درختی از درختان بر میشدند و پیوشته در جستجوی مکان دیگر بودند که بجزیره ای پر آب و علف و درخت فرود آمدند و از میوه های جزیره بخوردند و از چشمههای آنجا بنوشیدند که ناگاه بط بشتاب هر چه تمام تر و هراسان بنزد ایشان بیامد و بدرختیکه طاوسان بدانجا بودند جای گرفت و آسوده گشت طاوس دانست که بطه حکایتی طرفه دارد پس حال او بپرسید و سبب هراسش را جویان شد بطه گفت از غایت اندوه بیمارم و بیم من از آدمیزاد است زینهار از بنی آدم بر حذر باش طاوس گفت اکنون که بما رسیدی محزون مباش و هراس مکن بطه گفت حمد خدایرا که حزن و اندوه مرا از ملاقات شما ببرد و بامید دوستی شما بدینجا آمده ام چون بطه را سخن بانجام رسید طاوس ماده نزدیک او بیامد و پس از تحیت باو گفت اکنون ترا باکی نیست آدمیزاد ترا دست نتواند یافت که مادر جزیره میان دریا هستیم و آدمیزاد را محالست که بما راه یابد پس تو آسوده خاطر باش و آنچه که از آدمیزاد بتو رسیده بازگو بطه گفت ای طاوس من در همه عمر در این جزیره ایمن همیزیستم و هیچگونه ناخوشی بمن نمیرسید شبی از شبها صورت آدمیزاد در خواب دیدم که او با من سخن میگفت و من با او سخن میگفتم از گوینده شنیدم که همیگفت ای بطه از آدمیزاد حذر کن و فریب او مخور که او را حیله و مکر بسیار است از مکر او بر حذر باش که او حیله گر و نیرنگ ساز است چنانچه شاعر گفته

  سراپای او جمله ریو است و رنگ وزافسون او زیرکان گشته دنگ  

و بدانکه این آدم ماهیان را بحیله از دریا بدام آورد و مرغان از مکر بدام در افکند و پیل را بحیله بدست آورد هیچ کس از مکر او ایمن نیست و وحشیان و پرندگان ازو خلاص نیابند پس من ترسان و هراسان از خواب بیدار شدم و تا اکنون مرا بیم دل نگشوده و آسوده نگشته ام که مبادا با من حیله کند و مرا در دام بیفکند پس من آن روز را محزون بودم و قوت من برفت و هستم کمتر شد از برای خوردن و نوشیدن بیرون آمدم و اندک اندک میرفتم ولی خاطر ناشاد و دل گرفته داشتم چون بدین کوه رسیدم شیر بچۀ زرد گونی بدر غار دیدم چون او نیز مرا بدید فرحناک شد و از لون رنگین من در شگفت بماند و مرا آواز داده گفت نزدیک من بیا من نزدیک رفتم با من گفت چه نام داری و از کدام جنس هستی من گفتم نام من بطه و از جنس پرندگانم تو باز گو که تا اکنون چرا بدینجا نشسته ای بچه شیر گفت سبب اینست پدر من شیر چند روز است که مرا از آدمیزاد همی ترساند اتفاقاً من نیز امشب صورت این آدم را خواب بدیدم پس شیر بچه خواب خود با من بگفت بخوابدیدن من همی مانست پس چون سخنان بچه شیر را شنیدم باو گفتم یا ابا الحارث من پناه بتو آورده بودم که آدمیزاد بکشی که من ازو هراسان بودم اکنون از هراس تو بر بیم من بیفزود تو که پادشاه وحشیان هستی چرا باید از آدمیزاد هراس کنی پس من بچه شیر را بکشتن آدمیزاد ترغیب همی کردم تا اینکه از جای خود برخاست و دم راست گرده همیرفت من نیز بر اثر او روان بودم تا بکنار راهی برسیدیم دیدیم که گرد برخاست چون گرد باز نشست از میان گرد خری برهنه پدید شد که گاهی میجست و میدوید و گاه برخاک همی غلطید چون بچه شیر او را بدید آوازش بداد آن خر با تظلم بنزد او بیامد بچه شیر باو گفت ای حیوان کم خرد از کدام جنس هستی و سبب آمدنت بدین مکان چیست بپاسخ گفت ایملکزاده من از جنس دراز گوشم و از آدمیزاد گریخته بدینجا آمده ام بچه شیر گفت مگر بیم تو از آدمیزاد از بهر آنست که ترا بکشد دراز گوش گفت نه ای سلطان بیم من از آنست که حیله ای ساخته مرا سوار شود از آنکه در نزد او چیزی هست که پالانش گویند آنرا به پشت من گذارد و چیزی هست که تنگش نامند آنرا بر شکم من بکشد و چیزی هست پاردمش خوانند آنرا بر زیردم من ببندد و چیزی را که لگام همی گویند در دهان من کند و آهن تیزی بر سر چوب بنشاند و مرا بآن بیازارد و کارهایی که مرا طاقت آن نباشد بمن بفرماید و هر گاه سکندری خورم نفرینم کند و اگر عرعر کنم دشنامم دهد پس از آنکه مرا سال فزون گردد و طاقت کشیدن بارهای گرانم نباشد آنگاه مرا بقا دهد که مشکها به پشت من گذاشته با من آب همی کشد و و پیوسته من در شکنجه و خواری بسر میبرم تا آنگاه مرا در مزبلها پیش سنگان بیندازند ای ملک زاده کدام اندوه ازین بیشتر و کرا دل از من ریشتر است بطه گفت ای طاوس من چون سخنان دراز گوش بشنیدم از بیم آدمیزاد تن من بلرزید و با بچه شیر گفتم ای ملکزاده دراز گوش راست میگوید و سخنان او بر بیم من بیفزود بچه شیر با دراز گوش گفت بکجا همی روی گفت هنگام طلوع آفتاب آدمیزاد از دور بدیدم ازو همیگریزم که شاید پناه گاهی پدید آرم و از این آدم حیله گر خلاص یابم و دراز گوش با بچه شیر در حدیث بود و همیخواست بچه شیر را وداع گوید که ناگاه گرد دیگری پدید شد آنگاه دراز گوش فریاد بزد و بسوی گرد نگاه کرد و ضرطه بلند بپرانید ساعتی نرفت که از میان گرد اسبی پدید آمد در صفت اسب شاعر گفته :

جهان نوردی کامروزش از برانگیزی

بعالمیت برد کاندرو بود فردا

و آن اسب همیدوید تا بنزد شیر بچه بایستاد شیر با او گفت ای حیوان بزرگ از کدام جنس هستی و درین بیابان فراخ پای گریختت از بهر چیست اسب گفت ای بزرگ و حشیان مرا نام اسب است و از بنی آدم گریزانم شیر بچه را عجب آمد و گفت این سخن مگو که ترا ننگ است تو باین درشتی و بلندی چگونه از آدمیزاد هر اسان هستی و من با این جثه خود قصد کرده بودم که با آدمیزاد ملاقات کنم و باو حمله آورده گوشت او را بخورم و بیم ازین بطه بیک سوی کنم و نگذارم که او از وطن خویش دور شود ولی اکنون که تو آمدی ازین سخنان دل من بریدی و مرا از قصد خود پشیمان کردی که چگونه بنی آدم بچون تو حیوانی بزرگ چیره شود و از درشتی و بلندی تو هراس نکند و اگر تو پای بر وی بزنی در حال هلاک خواهد شد پس اسب ازین سخن بخندید و گفت ای ملکزاده هیهات هیهات که من برو غلبه کنم تو درازی و پهنی و بلندی و درشتی مرا ببین که آدمیزاد از بس حیله که دارد چیزی ساخته پابندش نامد او را بدست و پای من گذارد و سر مرا بمیخی بلند ببندد و من بسان دار کشیدگان ایستاده باشم نه نشستن توانم نه خفتن و هر گاه که خواهد بر من سوار شود از بهر پاهای خویش دو چیز از آهن ساخته رکابشان نامد و چیزی را که زین نام دارد بر پشت من گذارد و او را با دو تنگ از زیر بغل من محکم ببندد و لگام آهنین بدهان من بگذارد چون برپشت من بنشیند لگام بدست گرفته مرا همیراند با رکاب مهمیز بپهلو های من بزند بغایتی که خون از پهلوهای من برود و ای ملکزاده مپرس که من از آدمیزاد به چه رنج اندرم پس چون من سالخودره و نزار شوم و قدرت دویدن و طاقت راه رفتنم نماند آنگاه مرا بآسیابان فروشد من شب و روز آسیا بگردانم تا اینکه از کار باز مانم آنگاه مرا بدباغ فروشد و او مرا کشته پوست از من بردارد و دم مرا بکند بغربال بانان دهد چون بچه شیر سخن اسب بشنید خشمگین و ملول شد و از اسب پرسید که چه وقت از آدمیزاد جدا گشته ای گفت هنگام ظهر ازو جدا گشتم و او بر اثر من روان بود پس بچه شیر با اسب در گفتگو بودند گرد برخاست و از میان گرد اشتری پیدا شد نعره زنان و پای بر زمین کوبان همی آمد تا بما برسید چون شیربچه او را بلندتر و درشتر دید گمان کرد که آدمیزاد است و خواست که بر وی جسته او را از هم بدرد من گفتم ای ملکزاده این نه آدمیزاد است بلکه این اشتر است و گویا از بنی آدم گریزان است ای طاوس من با بچه شیر درین سخن بودم که اشتر نزدیک رسید و بچه شیر را سلام کرد بچه شیر جواب گفت و پرسید که سبب آمدنت بدین مکان چیست اشتر گفت که از آدمیزاد گریزان و هراسانم شیر بچه گفت تو با این جثه بزرگ از آدمیزاد چگونه بهراس اندری که تو او را با لگدی پایمال توانی کرد اشتر گفت ای ملکزاده بنی آدم را جز مرگ کس چاره نکند از آنکه او چیزی در بینی من کند و آنرا مهار نامد و افسار اندر سر من کرده مرا بکودکی سپارد و آن کودک مرا با این چنین بلندی و درشتی همیکشد و بارهای گران بر من نهند و بسفرهای دور و درازم ببرند و شبانروز کارهای دشوارم بفرمایند و چون پیر شوم یا بشکنم مرا نگاه ندارند و بقصابم بفروشند و او مرا کشته گوشت من بطباخ و پوست مرا بدباغ فروشند ای ملکزاده مپرس از بنی آدم چه رنجها که میبرم بچه شیر گفت چه وقت از آدمیزاد جدا گشته ای اشتر گفت ساعتیست که ازو جدا گشته ام و او براثر من روان بود و قصد گرفتن من داشت ای ملکزاده بگذار تا من باین بیابانها بگریزم بچه شیر گفت ای اشتر اندکی در اینجا بمان تا ببینی که من او را چگونه از هم بدرم و گوشت او را بچه سان بخورم و استخوانهای او را چون بشکنم و خون او را چگونه بیاشامم اشتر گفت یا بن السلطان من از آدمیزاد بر تو همیترسم که او مکر و خدعه بسیار دارد چنان که شاعر گوید :

همگی بد فعال و بد سیرند

از درون تیغ و از برون سپرند

همچو مال یتیم بیرون خوش

لیک هنگام آزمون آتش

هنوز اشتر بیت بانجام نرسانیده بود که گرد برخاست و از میان گرد مرد پیر کوتاه قامت باریک بشره ای پدید شد و در دوش خرجینی داشت که آلت نجاری بدان خرجین بود و هشت تخته چوبین در سرداشت و کودکان خورد سال را دست گرفته همیشتابید تا به شیر بچه نزدیک شد ای طاوس من چون او را بدیدم از غایت بیم از خود برفتم و اما بچه چون او را بدید برخاسته بسوی او رفت و با او ملاقات کرد چون شیر بچه بدو رسید نجار بخندید و با زبان فصیح گفت ای پادشاه بزرگ خدا شام ترا مبارک کند و برشجاعت و قوت تو بیفزاید مرا از حادثه ای که با من رو داده پناه ده و مرا از شر ستم کننده خود وارهان که من جز تو یاری کننده و پناه نیافتم پس آن نجار در پیش روی شیر بچه ایستاده بگریست و بنالید و شکایت همیگفت چون بچه شیر گریستن و شکایت او را بشنید گفت ترا پناه دادم از آنچه بیم داری بازگو که ترا ستم کرده و تو کیستی که من در همه عمر چون تو خوب صورت و فصیح ندیده بودم و ترا مشغله چیست نجار گفت ای بزرگ و حشیان من نجارم و ستم کننده من آدمیزاد است و در بامداد همین شب در نزد تو خواهد بود چون شیر بچه این سخن بشنید جهان برو تیره شد پس بغرید و فریاد کرد و شرر از چشمان خود بریخت و گفت بخدا سوگند که امشب تا بامداد بیدار بمانم و بنزد پدر بازنگردم تا به مقصود خود برسم پس از آن شیر بچه روی بنجار کرده با او گفت که گامهای ترا کوتاه میبینم و از جوانمردی که دارم خاطر تو نیارم شکست و گمان من اینستکه تو با وحشیان راه رفتن نتوانی با من بگو که بکجا خواهی رفت نجار گفت که بنزد پلنک وزیر پدر تو همیروم زیرا که او شنیده که آدمیزاد بدین سرمین آمده برخویشتن بترسید رسول فرستاده مرا خواسته است که از برای او خانه بسازم که در آنجا جای گیرد تاکس از آدمیزاد بدو نتواند رسید پس چون رسول بیامد من این تختها برداشته بسوی او روان شدم چون بچه شیر سخن نجار بشنید به پلنک رشک آورد و با نجار گفت ناچار همین تختها را پیش از آنکه از برای پلنک خانه بسازی خانه ای از بهر من بساز چون کار من بانجام رسانی بنزد پلنگ شو و آنچه که میخواهد بساز نجار چون این بشنید گفت ای امیر وحشیان من نتوانم از بهر تو چیزی بسازم مگر اینکه نخست پیش پلنگ رفته کار او بانجام رسانم پس از آن بنزد تو آمده خانه از بهر تو بسازم که ترا از دشمن نگاه دارد بچه شیر گفت بخدا سوگند نگذارم از اینجا بروی مگر اینکه همین تختها از برای من خانه بسازی پس شیر بچه بنجار بجست و خواست که با او مزاح کند پنجه بدوزد که نجار بر پشت بیفتاد بچه شیر باو بخندید و گفت ای نجار تو بس ناتوان بوده اگر تو از آدمیزاد بترسی معذوری پس نجار از آن سخن در خشم شد ولی ازو پوشیده داشت پس از آن نجار بنشست و بروی بچه شیر تبسم کرد و گفت اینک از برای تو خانه ای خواهم ساخت آنگاه نجار تختها با هم راست کرد و مسمارش بکوفت و بصورت بچه شیر قالبی ساخت در آن باز گذاشت و از هر سوی آن سوراخها کرد و میخها کوفت و با بچه شیر گفت بدینخانه شو تا ببینم بچه شیر فرحناک شد و نزدیک در صندوق بیامد دید که تنک است نجار گفت بصندوق اندر شو و دست و پای خویشتن جمع کن بچه شیر بدانسان کرد ولی چون بصندوق در آمد دم او بیرون صندوق بماند پس از آن بچه شیر خواست بدر آید نجار گفت صبر کن تا ببینم دم تو نیز با تو در صندوق جای خواهد گرفت یا نه بچه شیر سخن او بپذیرفت نجار دم او را پیچیده در صندوق جای داد و تخته را زودتر بدر صندوق نهاد مسمارش بکوبید بچه شیر بانک بر نجار زد و میگفت اینجار اینخانه تنک چه بود که ساختی مرا بگذار بدر آیم نجار گفت هیهات هیهات تو از این جا نخواهی بدر آمد پس نجار بخندید و گفت من ترا در قفس کردم و تو پلیدترین وحشیان هستی بچه شیر گفت ای برادر این سخنان چیست که با من همیگوئی نجار گفت ای بدترین درندگان از آنچه میترسیدی گرفتار شدی چون قدر بیامد حذر کردن سودی ندارد ای طاوس چون بچه شیر این سخن بشنید دانست که او آدمیزاد است که در خواب دیده و پدرش نیز ازو ترسانیده بود و من نیز بدانستم که او آدمیزاد است برخویشتن بسی ترسیدم و اندکی ازو دور ایستاده منتظر بودم که او با بچه شیر چه خواهد کرد پس من ای طاوس دیدم که آدمیزاد بنزدیک صندوق که بچه شیر در آنجا بود گودالی بکند و صندوق را بگودال افکند و هیزم بر آن صندوق ریخته بسوزاندش مرا بیم افزون گشت و من دو روز است که از ترس بنی آدم همیگریزم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب یکصد و چهل و هفتم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت طاوس چون سخن بطه بشنید عجب آمدش و گفت ای بطه تو از بنی آدم ایمن گشته از آنکه ما در جزیره ای از جزایر دریا هستیم که آدمیزاد را بدو راه نیست در نزد ما جای بگیر تا خدا کار بر ما و تو آسان گرداند بطه گفت از قضا نتوان گریخت همیترسم که آسیبی برسد طاوس گفت در نزد ما بنشین آنچه بما رسد ترا نیز خواهدرسید و طاوس با او سخن می گفت تا بطه بنشست و با طاوس گفت تو ناشکیبائی من میدانی اگر نه من ترا بدینجا میدیدم در اینجا نمی نشستم طاوس گفت اگر به پیشانی ما چیزی نوشته باشند ما بدو خواهیم رسید و اگر اجل ما نزدیک شده خلاصی ما محال است و هر کس تا روزی خود نخورد و روزش نرسد نخواهد مرد ایشان در گفتگو بودند که گردی پدید شد در آن هنگام بطه فریاد زد و خویشتن بدریا افکند چون گرد بنشست غزالی پدید آمد بطه و طاوس را بیم برفت و آسوده گشتند طاوس با بطه گفت از آنچه ترسیدیم غزال بوده و همینست که میآید و ما را ازو باکی نیست که او گیاه زمین و برگ درختان همی خورد طاوس را سخن بانجام نرسیده که غزال در رسید و خواست که در سایه همان درخت بر آساید چون بطه و طاوس را بدید بر ایشان سلام کرد و با ایشان گفت که مرا امروز بدین جزیره گذار افتاد و من سبز تر و خرمتر از اینجا مکانی ندیده بودم پس غزال از ایشان تمنی دوستی و صفا کرد چون بطه و طاوس مودت او را دیدند او را بدوستی بگزیدند و مرافقت را سوگند خوردند خوابگاهشان یکی شد و با خاطر جمع میخوردند و مینوشیدند تا اینکه کشتی از راه بدر شده راهش بجزیره افتاد مردمان از کشتی بیرون شدند و در جزیره پراکنده گشتند آهو و طاوس و بطه را در یکجا بدیدند روی بآنها آوردند آهو بگریخت و طاوس بهوا بپرید و بطه بر جا ماند و اینسو و آنسو همی دوید تا اینکه او را صید کردند و او فریاد میزد و میگفت که از قضا و قدر حذر کردن من سود نبخشید پس ایشان بطه را بکشتی بردند چون طاوس ماجرای بطه بدید از جزیره ارتحال کرد و دوری گزید و گفت هیچ کس را از حادثات گریزی نیست اگر این کشتی نمیبود میانه من و بطه جدائی نمیفتاد که او نیکو صدیق بود پس از آن طاوس بپرید و با غزال جمع آمد و باو سلام کرد و بسلامت او تهنیت گفت غزال حال بطه از او باز پرسید طاوس گفت که دشمن باو دست یافت من نیز از بودن درین جزیره بیزار شدم پس در جدائی بطه بگریست و این دو بیتی برخواند

ای هر مژه در دیده چو سوزن بی تو

هر موی سنانی شده در تن بی تو

من بی تو چگونه بگذرانم که جهان

چون چشمه سوزنیست بر من بی تو

پس غزال نیز محزون شد و غزال او را از قصد ارتحال باز گردانید هر دو در آن جزیره بماندند و بخوردن و نوشیدن مشغول بودند ولی در جدائی بطه بحزن اندر بودند پس غزال با طاوس گفت دانستی که آدمیان از کشتی بدر آمدند سبب جدائی یاران و سبب هلاک بطه شدند از ایشان بر حذر باش و از مکرشان اندیشه کن طاوس گفت من یقین دانستم هلاک او جز ترک تسبیح نبود که او از تسبیح خود غفلت ورزید من باو گفتم من از ترک تسبیح بر تو همیترسم از آنکه هر که مخلوق خداست تسبیح همیکند و هر وقت که از تسبیح غافل شود بمکافات او هلاک گردد چون غزال سخن طاوس بشنید گفت خدا صورت ترا جمیل کند مشغول تسبیح شد و تسبیح همیگفت و گفته اند که تسبیح غزال ایننست سبحان الدیان ذی الجبروت والسلطان و نیز وارد شده که یکی از عباد در پاره کوهها بعبادت بسر میبرد و در آن کوه یکجفت کبوتر جای داشت و این عابد روزی خود را به دو نیم بخش میکرد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب یکصد و چهل و هشتم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت آن عابد روزی خود را بدو نیم بخش میکرد نیمه خود میخورد و نیمه دیگر بکبوتران میداد و عابد بفزونی نسل کبوتران دعا گفت نسل ایشان افزون گردید کبوتران بجز آنکوه که عابد بدانجا بود مکان دیگر جای نداشتند و سبب گرد آمدن ایشان در نزد عابد بسیاری تسبیح کبوتران بود و کبوتران را تسبیح اینست سبحان خلق الخلق و قاسم الرزق و بانی السموات و باسط الارضین پس آن یکجفت کبوتر با فرزندان خود در عیش و نوش همی زیستند تا اینکه عابد بمرد کبوتران پراکنده شدند و در شهرها و کوهها جای گرفتند