هزار و یکشب/شبان و فرشته

(حکایت شبان و فرشته)

گفته اند که در پاره کوهها چوپانی بود پاکدامن و با خرد و با دین و گوسفندان چرانیده از شیر و پشم آنها سودمند میشد و آن کوه درختان و چراگاه و درندگان وحشی بسیار داشت ولی درندگان بچوپان و گوسفندانش متعرض نمیشدند و پیوسته شبان در آن کوه آسوده بسر میبرد و از برای کار دنیا محزون نمیگشت از آنکه نیکبخت و مایل پرستش خدا بود اتفاقا بیماری سختش روی داد در آن کوه به غاری شد و گوسفندانش بامدادان بچرا رفته شامگاه بسوی غار بر میگشتند پس پروردگار خواست که شبان را امتحان کند و شکیبائی او بیازماید فرشته ای بصورت زن خوبروی بنزد شبان بفرستاد و فرشته در پیش شبان بنشست چون شبان آن زن را بنزد خود نشسته دید تنش لرزیدن گرفت و با او گفت سبب آمدن تو بدینجا چیست که ترا حاجتی با من نیست و میانه من و تو مودت نبوده فرشته با او گفت ای جوان مگر حسن و جمال من نمی بینی و بوی خوش من نمیشنوی و حاجت مردان را بزنان نمیدانی آیا چه چیز ترا از من باز داشته که من ترا برگزیده ام و وصال ترا همی خواهم و با رغبتی تمام نزد تو آمده ام اکنون در نزد ما کسی نیست که از و بترسیم و میخواهم که تا در این کوه هستی با تو باشم و مونس تو شوم و اگر تو با من برآمیزی بیماری تو برود و تندرستی بر تو باز گردد و از بر آمیختن زنان آنچه از تو فوت شده پشیمان شوی من ترا بند گفتم پند مرا بشنو و با من بر آمیز شبان گفت ای غداره مکاره از من دور شو که مرا بسخنان تو اعتماد نیست و بر تو نزدیک نخواهم شد و حاجت بوصال تو ندارم هر که را بتو رغبت افتاد از آخرت دور و هر که بآخرت رغبت کرد از تو دور افتاد تو آنکسی که اولین و آخرین را فریفته وای بر آنکس که بصحبت تو گرفتار شود فرشته گفت ای گمراه روی بمن آر و حسن مرا ببین و وصال مرا غنیمت شمار چنان کن که پیشینیان کرده اند حکمای سلف با اینکه تجربه بیش از تو داشتند و عقل ایشان افزونتر از عقل تو بوده باز تمتع از زنان را بدینسان که تو کرده ایشان فرونگذاشته اند بلکه بنزدیکی زنان رغبت کرده اند و اینکار بدین و دنیای ایشان ضرر نرسانده تو نیز ازین رأی ناصواب باز گرد که عاقبت کار تو نیکو شود شبان گفت آنچه تو میگوئی من آن را ناخوش میدارم و من آن را ترک کرده ام از آنکه تو فریب دهنده و مکر کننده ای نه پیمان تو درست است و نه عهد خود را وفا کنی بسا بدیها که در زیر خوبی خود پنهان داری و بسا نیکوکاران را فریب داده و مفتون ساخته که عاقبت کارش به پشیمانی کشیده از من باز گرد که تو خود را از فساد دیگران اصلاح کرده ای آنگاه شبان عبای خود بر سر کشیده مشغول ذکر پروردگار شد فرشته چون یقین ثابت و پرستش محکم او را بدید از نزد او بیرون شد و بآسمان رفت و بنزدیکی شبان دهی بود و در آن ده مردی نیکوکار جای داشت که مکان او نشناختی در خواب هاتفی را دید که میگوید که در نزدیکی تو در فلان مکان مردی نکو کار هست بنز داور و در زیر حکم او باش چون بامداد شد عابد بسوی او برفت گرمی هوا برو غلبه کرد بسایه درختی شد که در نزد آن درخت چشمه بود روان از بهر راحت در سایه درخت بنشست که ناگاه پرندگان و وحشیان بآشامیدن آب بدان چشمه گرد آمدند چون عابد را در آنجا نشسته دیدند برمیدند و باز گشتند عا بد گفت که آسایش من سبب آزار پرندگان و وحشیان شد برخاسته نفس خود را ملامت همی کرد و میگفت عذر من در نزد آفریدگار چه خواهد بود که نشستن من سبب رمیدن از آب و چراشد پس وای بر من از روزی که قصاص گوسفند بی شاخ از گوسفند شاخدار بگیرند آنگاه سرشک از دیده بریخت و خود را ملامت کرده این دو بیت بخواند

با همه خلق جهان گرچه از آن

بیشتر گمره و کمتر برهند

آنچنان زی که چو میری برهی

نه چنان زی که چو میری برهند

پس از آن برخاسته گریان و حیران همی رفت تا بنزد شبان رسید و سلامش گفت او رد سلام کرده یکدیگر را در آغوش کشیدند پس از آن شبان گفت که سبب آمدن تو بدین مکان چیست که هیچکس از آدمیان نزد من نمی آید عابد گفت در خواب کسی مکان ترا بمن باز نمود و مرا بآمدن نزد تو بفرمود من بفرمان او بسوی تو آمدم شبان بصحبت او خرسند و خوشدل شد و در کوه در همان غار بپرستش پروردگار مشغول شدند و پیوسته در آن مکان پرستش پروردگار میکردند و از گوشت و شیر گوسفندان میخوردند و از مال و فرزند مجرد بودند تا بمقام یقین برسیدند ملک شهرباز گفت ای شهرزاد مرا زاهد کردی و از کشتن زنان و دختران پشیمان گشتم و از کردار ناصواب خود بندامت اندرم اگر از پرندگان حکایتی داری بازگو شهرزاد گفت ای ملک جوانبخت