هزار و یکشب/خرابله
(حکایت خر ابله)
و از جمله حکایتها اینست که ابلهی میرفت و افسار خری را گرفته او را همیبرد دو مرد از عیاران او را بدید د یکی از ایشان گفت من این خر را از این مرد بگیرم آن یکی گفت چگونه میگیری گفت با من بیا تا گرفتن بتو باز نمایم پس آن عیار بسوی خر بازآمد و افسار را از سر خر بگشود خر به رفیقش سپرده افسار بر سر خود بنهاد و از پی آن ابله همیرفت تا اینکه رفیق آنمرد عیار خر از میان بیکسو برد آنگاه مرد عیار بایستاد و قدم برنداشت مرد ابله بسوی او نگاه کرد دید که افسار در سر مردیست باو گفت تو چه چیز هستی گفت من خر تو هستم و حدیث من عجب است و آن اینست که مرا مادر پیر نیکوکاری بود من روزی مست نزد او رفتم او با من گفت ای فرزند از این گناه توبه کن من چوب بگرفتم و او را بزدم او بمن نفرین کرد خدایتعالی مرا بصورت خر مسخ کرد و بدست تو بینداخت من این مدت را در نزد تو بودم امروز مادر از من یاد کرد و مهرش بمن بجنبید و مرا دعا کرد خدایتعالی مرا بصورت اصلی باز گردانید پس آنمرد ابله گفت ترا بخدا سوگند میدهم که اگر بدی با تو کرده ام بحل کن آنگاه افسار از سر او برداشت و بخانه خود باز گشت و از این حادثه غمگین و اندوهناک بود زنش باو گفت تراچه روی داده و خر تو کجاست پس مرد حکایت با زن خود باز گفت زن گفت وای بر ما چگونه در این مدت آدمی زاد بجای خر بخدمت بداشتیم پس آن زن تصدق بداد و استغفار گفت و آنمرد دیرگاهی بیکار در خانه نشست روزی زن باو گفت تا کی بخانه اندر بیکار خواهی نشست برخیز و ببازار شو و دراز گوشی خریده بکار مشغول باش آن مرد بر خاسته ببازار چارپا فروشان رفت خر خود را دید که در آنجا میفروشند چون او را بشناخت پیش رفته دهان بگوش او نهاد و باو گفت ای میشوم پندارم که باز شراب خورده مادر خود را آزرده و او ترا نفرین کرده بخدا سوگند که من دیگر ترا نخواهم خرید پس او را در آنجا گذاشته بخانه خود بازگشت چون قصه بدینجا رسید در حال بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب سیصد و هشتاد و ششم برآمد