هزار و یکشب/مضرت نپوشیدن راز
(حکایت مضرت نپوشیدن راز)
و از جمله حکایتها اینست که مردی آسیابان را خری بود که با آن آسیاب میگردانید و آنمرد زن خویش را بسیار دوست میداشت ولی زن را باو میلی نبود و در همسایگی بمردی عشق میورزید و آن مرد همسایه او را ناخوش میداشت و ازو دوری میکرد شبی شوهر آنزن در خواب دید که گوینده باو گفت جایی را که در آن آسیاب میگردانی بکن که در آنجا خواهی یافت چون از خواب بیدار شد خواب با زن خود بگفت زن در حال برخاسته بنزد آنمرد همسایه آمد و او را از خواب شوهر آگاه کرد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب سیصد و هشتاد و پنجم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت زن آسیابان همسایه را از خواب شوهر آگاه کرد و باتفاق آن مرد همان مکان را بکندند در آنجا گنجی یافتند آن مرد با زن آسیابان گفت باین گنج چه کار خواهیم کرد زن گفت آنرا دو نیمه بخش می کنیم نیمی من برداشته نیمه دیگر ترا دهم پس از آن تو زن خود را طلاق ده و من نیز از شوهر خود طلاق بستانم و تو مرا تزویج کن چون به یکجا جمع آئیم همه مال نیز بیکجا جمع کنیم آنمرد بازن آسیابان گفت مرابیم از آنست که ترا شیطان فریب دهد که تو جز من دیگری را شوهر خود گیری رأی متین اینست که همۀ مال در نزد من باشد تا تو بطلاق گفتن از شوهر و تزویج من حریص باشی زن گفت من نیز از تو بدینسان هراسانم من از این مال نصیب خود را بتو ندهم که من ترا بسوی این مال دلالت کرده ام چون مرد از آنزن این سخن بشنید جز کشتن او چاره ندید در حال آنزن را بکشت و در همانجا که خزینه بیرون آورده بودند بینداخت و مال برداشته از آسیاب در آمد آنگاه آسیابان از خواب بیدار شد زن را در پهلوی خویشتن نیافت و بآسیاب در آمد و خر را بآسیاب بست و بانک بر خر زد خر قدمی برداشت و بایستاد آسیابان او را سخت بزد و هر چه که او را میزد او پس پس میرفت از آنکه از مرده زن که در آنجا افتاده بود میترسید و پیش رفتن نمیتوانست و آسیابان سبب ایستادن و پس پس آمدن خر نمیدانست آنگاه کاردی بگرفت وسوک بر خر همیزد ولی خر از جای خود نمی جنبید پس آسیابان در خشم شد و کارد به شکم خر فرو برد در حال بمرد چون روز برآمد آسیابان خر را با زن مرده یافت و دانست که گنج را نیز بیرون آورده اند از رفتن گنج و مردن خر و هلاک شدن زن اندوهی بزرک از برای او روی داد سبب این همه اندوه آن بود که آسیابان راز بزن خود آشکار کرد و خواب خود ازو پوشیده نداشت