هزار و یکشب/خلیفه صیاد

حکایت خلیفة صیاد

و از جمله حکایتها اینست که در عهد خلافت هرون الرشید در بغداد صیادی بود خلیفه نام که بسی بی چیز و پریشان روزگار بود اتفاقاً روزی از روزها دام برداشته بعادت معهود از بهر صید بکنار دریا رفت آستین و دامن برزده دام بگشود یک بار و دو بار دام در دریا انداخت چیزی در دام نیامد تا ده بار دام فشرده بدریا انداخت چیزی در دام نیفتاد بدین سبب تنک دل گشته در کار خود حیران بود و استغفار میکرد و می گفت ماشاء الله کان و مالم یشاء لم یکن روزی دهنده خدایتعالی است بیکی روزی بی شماردهد و عیش دیگری را تلخ گرداند و کسی را بر او اعتراض نیست القصه مرد صیاد در کار خود بفکرت فرو رفت و اندوهی بزرگ بروی روی داد و این بیت همی خواند

  نعمت منعم چراست دریا دریا محنت مفلس چراست کشتی کشتی  

پس از آن ساعتی نشسته سر برزمین افکند و این دو بیت برخواند

  لطیف کرم گستر کار ساز که دارای خلق است و دانای راز  
  یکی را بسر بر نهد تاج بخت یکی را بخاک اندر آرد ز تخت  

پس از آن با خود گفت بار دیگر توکل بر خدا کرده دام در دریا اندازم شاید که مرا از فضل خود نومید نگرداند آنگاه دستها بلند کرده بتوانائی هر چه تمامتر دام در دریا انداخت و ساعتی صبر کرد پس از آن دام بر کشیده سنگینش یافت چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب هشتصد و سی و دوم برآمد

گفت ایملک جوانبخت خلیفه صیاد دید که دام سنگین است نرم نرم اش همی کشیدتا اینکه دام بیرون آورده دید که بوزینة لنک بدام اندر است گفت سبحان الله این چه بخت شوم است و درین روز نامبارک چها که بر من روی دهد و لکن این حادثها حکم تقدیر است آنگاه بوزینه را گرفته رسن بر دست او بست و سردیگر رسن را بدرختی که در کنار دریا بود بسته تازیانه ای را که با خود داشت برداشته دست بر هوا بلند کرد و میخواست که تازیانه ببوزینه زند اندرت پروردگار بوزینه بگفتار آمد و با زبان فصیح گفت ای خلیفه دست نگاه دار و مرا مزن مرا بگذار که بهمین درخت بسته باشم تو بسوی دریا رفته دام در دریا انداز و توکل بر پروردگار کن که او روزی تو برساند خلیفه صیاد چون سخن بوزینه بشنید دام گرفته پیش رفت دام در دریا انداخت پس از ساعتی دام برکشید دام را سنگین تر از بار نخستین یافت در بیرون آوردن او همی کوشید تا بیرونش آورد دید که بوزینه ایست با چشمان مکحول و دستهای مخضوب و جامه کهنی در بر دارد و همی خندد خلیفه گفت الحمد لله که ماهیان در دریا به بوزینه بدل شده اند آنگاه بنزد بوزینه که بدرختش بسته بود باز گشت و باو گفت ای میشوم از اشارت قبیح و رای ناصواب تو باین بوزینه دیگر دچار گشتم و این بدبختی مرا روی نداد مگر بسبب اینکه نخست روی چون تو اعرج و اعور و میشوم را دیدم پس از آن تازیانه بدست گرفته بلند کرد و همیخواست که تازیانه ببوزینه فرود آورد بوزینه گفت ای خلیفه ترا بخدا سوگند میدهم که از من در گذر و مرا بدین بوزینه دیگر بخش و حاجت خود را از و بخواه که او ترا بهرچه خواهی دلالت نماید آنگاه خلیفه تازیانه بینداخت و نزد بوزینه دو یمین آمد بوزینه گفت ای خلیفه تو اگر سخن من بنیوشی و با من مخالفت نکنی من سبب بی نیازی تو از خلق خواهم بود خلیفه گفت هر چه گونی اطاعت کنم بوزینه گفت مرا بگذار تا بهمین درخت بسته باشم و تو بسوی دریا رفته دام در دریا بینداز تا بگویم که از آن پس چکار کن خلیفه صیاد در حال دام بگرفت و بکنار دریا شد دام در دریا انداخته ساعتی صبر کرد پس از آن دام بیرون کشید بسی گران تر از آن دو بار نخستین یافت در بیرون آوردن او همی کوشید تا اینکه بیرون آورد بوزینه دید سرخ که جامۀ ارزق در بر داشت گفت سبحان الله امروز از آغاز تا انجام نامبارکست و همه اینها از سبب همین بوزینه نخستین است مگر در دریا ماهی نمانده یا مگر من از بهر صید بوزینگان آمده بودم منت خدایر که ماهیان دریا را به بوزینگان بدل کرده پس از آن روی ببوزینه سیمین کرده باو گفت ای میشوم تو دیگر چه بودی بوزینه گفت مگر تو مرا نمی شناسی خلیفه گفت لاوالله ترا نمیشناسم بوزینه گفت من بوزینه ابو السعادادت یهود صیرفی هستم خلیفه گفت تو از بهر او چه میکنی گفت او هر صبح و شام بر من نظر کند و بدین سبب ده دینار بدو عاید شود آنگاه خلیفه صیاد روی ببوزینه نخستین کرده با و گفت ای میشوم به بوزینگان مردم نظر کن که چه نیکو هستند و لکن از دیدن طلعت نامبارک تو من امروز گرسنه ماندم و تا دو روز دیگر هم از شومی تو فقیر و مفلس خواهم شد پس از آن تازیانه برداشته سه کرت او را بگرد سر خود بگردانید و همیخواست تازیانه ببوزینه فرود آورد که بوزینه ابی السعادات یهود گفت ای خلیفه او را بگذار و نزد من آی تا من با تو بگویم که چکار کنی آنگاه خلیفه تازیانه بینداخت و پیش رفته باو گفت ای بزرگ بوزینگان چه میگونی بوزینه گفت ما را بگذار در اینجا نشسته باشیم و تو دام در دریا بینداز هر چه در دام تو افتد نزد من بیاور تاترا چیزی بیاموزم که صلاح تو در آن باشد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هشتصد و سی و سیم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت بوزینه گفت هر چه در دام افتد او را نزد من آر تا ترا چیزی بیاموزم که صلاح تو در آن باشد خلیفه صیاد در حال دام گرفت و او بر کتف خود فرو پیچید و بخدا وند همی نالید و این ابیات را همی خواند

  اینکه روز سپید با شب داج بمدد های فیض تو حجاج  
  بیک اندیشه کاربنمائی بیکی نکته کار بگشائی  
  تودهی صبح را شب افروزی روز را مرغ و مرغ را روزی  
  ز در خویش سر فرازم کن وز در خلق بی نیازم کن  

چون ابیات بانجام رسانید بسوی در با رفته دام در دریا انداخت و ساعتی صبر کرد پس از آن دام بیرون آورد بدام اندر یکی ماهی برآمد که سری بزرگ و دنبالۀ دراز داشت و چشمانش مانند دو ستاره درخشان بود چون خلیفه او را بدید فرحناک شد که چنان ماهی تا آنروز صید نکرده بود در غایت شگفت او را بسوی بوزینه ابی السعادات آورد و چندان فرحناک بود که گویا بتمامت دنیا مالک شده بوزینه گفت ایخلیفه این ماهی چه کار خواهی کرد و معاملت تو بابوزینۀ خویشتن چون خواهد شد خلیفه گفت ای سید بوزینگان بدانکه من بوزینة پلیدک خویش بکشم و ترا بجای او بوزینه خود گیرم و هر چیز که اشتها کنی همه روزه بتو بخورانم بوزینه گفت اکنون که تو مرا بجای او برگزیدی من با تو چیزی بگویم که صلاح تو در آن باشد و آن اینست که تو مرا بارسنی بر این درخت ببند و خود دام بر داشته در دجله بینداز و اندک زمانی صبر کن آنگاه دام از آب بدر آور یک ماهی ظریف در دام خواهی یافت که در تمامت عمر چنان ماهی ندیده باشی پس تو آن ماهی نزد من آر تا من بگویم که با او چکار کنی در حال خلیفه صیاد برخاسته دام در دجله انداخت و ساعتی صبر کرده دام بدر آورد در دام ماهی سپیدی دید مانند بزغاله که در همه عمر چنان ماهی ندیده بود آنگاه او را گرفته نزد بوزینه آورد بوزینه گفت قدری از گیاهان سبز بر چین و نیمی از آن گیاهان در قفه کن و ماهی را بر آن بگذار و نیمی دیگر در روی ماهی بزیر و ما را بگذار بدرخت بسته باشیم و خود قفه برداشته بشهر بغداد شو و هر کس با تو سخن گوید و از تو چیزی پرسد او را پاسخ مده و همی رو تا ببازار صیرفیان برسی در صدر بازر شیخ صرافان ابی السعادات را خواهی دید که بر مسند نشسته و بمخده تکیه کرده و دو صندوق از بهر زر و سیم در پیش دارد غلامان و مملوکان در برابر او ایستاده اند پس تو پیش رفته با و بگو که ای ابوالسعادت من امروز بصید ماهیان رفته بنام تو دام در دریا انداختم خدایتعالی این ماهی را با قبال تو در دام من افکند پس یهودی ماهی از تو بستاند و ترا دیناری دهد تو آن دینار رد کن آنگاه دو دینار دهد دو دینار نیز رد کن و هر چه بدهد تو رد کن اگرچه بوزن این ماهی زردهد در آنوقت یهودی با تو گوید هرچه میخواهی بمن بگو تو باو بگو بخدا سوگند من این ماهی نمی فروشم مگر بدو کلمه اگر یهودی گوید که آن دو کلمه چیست تو باو بگو بر پای خیز و بآواز بلندی بگو ای حاضران گواه باشید که من بوزینه خلیفه صیاد را با بوزینه خود بدل کردم و روزی خود را در عوض روزی او دادم پس اگر با تو بدینسان کند من هر صبح و شام بنزد تو آیم و از برکت روی میمون من ترا ده دینار عاید شود و تو بجای ابی السعادات یهودی توانگر شوی و او بجای تو بی چیز فقیر گردد و هرگز بمال مالک نشود تو اکنون سخنان من بنیوش که رستگار شوی خلیفه صیاد گفت ای سید بوزینگان هر چه گفتی پذیرفتم ولکن با این بوزینه شوم چه کار کنم بوزینه با خلیفه گفت او را و مرا در آب رها کن خلیفه صیاد پیش رفته بند از بوزینگان بر داشت و در آبشان رها کرد و خود ماهی را بر داشته بشست و گیاهان سبز در زیر و روی او ریخته قفه بر دوش گرفت و باین دو بیت مترنم بود

  ای کریمی که از خزانه غیب کبر و ترسا وظیفه خور داری  
  دوستان را کجا کنی محروم تو که با دشمنان نظر داری  

چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هشتصد و سی و چهارم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت خلیفه صیاد قفه بردوش گرفته شعر همیخواند و همیرفت دیده بشناختند و او را مرحبایی گفته پرسیدند ای خلیفه چه آورده خلیفه بسوی هیچ یک از ایشان نگاه نمیکرد و همیرفت تا ببازار صیرفیان رسید چنانچه بوزینه سپرده بود از دکانها گشت و بدکان یهود برسید او را دید که بر مسند نشسته و غلامان ایستاده اند چون خلیفه او را دید بشناخت و باو گفت ایخلیفه چه حاجت داری و چه میخواهی اگر کسی با تو سخن گفته و یا با کسی خصومت داری با من بگو که با تو پیش والی رفته داد از و بستانم خلیفه گفت نه بجانت سوگند کس با من سخن نگفته ولکن امروز بیخت تو از خانه بیرون رفته دام در دجله انداختم و این ماهی در دام بیرون آمد آنگاه ماهی را از میان گیاهان گرفته پیش یهود گذاشت یهود را ماهی پسند افتاده گفت بتورات سوگند که من دوش خفته بودم خود را در پیش روی عزرا ایستاده دیدم که او با من گفت ای ابوالسعادات از بهر تو هدیتی نیکو فرستادم اکنون دانستم که آن هدیت همین ماهی بوده است پس از آن روی بخلیفه صیاد کرده او را گفت ترا بدین خود سوگند میدهم ماهی را جز من کسی ندیده است خلیفه گفت لا والله ای بهترین یهود او را جز تو کس ندیده آنگاه یهود دست برده دیناری از صندوق بدر آورده بخلیفه داد خلیفه چون در تمامت عمر زر ندیده بود دینار بکف گرفته گفت سبحان الله مالک الملک پس در غایت فرحناکی گامی برفت و وضعیت بوزینه را بخاطر آورده بازگشت و دینار بسوی یهودانداخته باو گفت زر خود بستان و ماهی را باز پس ده مگر مردم مسخره تو هستند چون یهودی سخن او را بشنید دو دینار دیگر بداد خلیفه گفت ماهی مرا باز پس ده و ازین کارهای لغو در گذر پنج دینار باو داده گفت قیمت ماهی بستان و طمع خویشتن کمتر کن خلیفه آنها را گرفته فرحناک برفت و بزرها نظاره کرده در غایت شگفت میگفت سبحان الله این زرها که من دارم خلیفه بغداد را میسر نیست چون بر سر بازار رسید سخن بوزینه یادش آمد در حال باز گشته و دینارها بسوی یهودی انداخت یهودی گفت ایخلیفه ترا چه شده و از من چه میخواهی اگر صرف دینارها را در می چند میخواهی بدهم خلیفه گفت لا و الله نه دینار میخواهم نه درم ماهی خود را میخواهم آنگاه یهودی در خشم شد و بانک برصیاد زد که ای صیاد یکی ماهی آورده که به دیناری نمی ارزد من ترا پنج دینار دادم باز تو راضی نیستی مگر تو دیوانه ای بازگو که این ماهی چند خواهی فروخت خلیفه گفت من او را بزر وسیم نفروشم بلکه او را بدو کلمه خواهم فروخت که آن کلمه را بگوئی یهودی چون اینسخن بشنید چشمانش بگردید و نفسش تنک شد دندانها بیکدیگر سوده بصیاد گفت ای پستترین مسلمانان مگر میخواهی که من از بهر یک ماهی از دین خود در گذرم و عقیدتی را که از پدرانم مانده فاسد گردانم پس از آن یهودی بانک بر غلامان خود برزد که این پلیدک را بزنید غلامان برو گرد آمده او را همبزدند تا اینکه یهودی بغلامان گفت از و برکنار شوید غلامان برکنار شدند خلیفه صیاد بر پای خاسته یهودی گفت بگو که قیمت ماهی تو چیست آن را بدهم تا تو از من دل آزرده مشوی بدینم سوگند هر چه از من بخواهی مضایقت نکنم خلیفه گفت من قیمت ماهی از تو نمیخواهم مگر آن دو کلمه را یهودی گفت گماندارم که قصد تو اینستکه مرا مسلمان کنی خلیفه گفت ای یهودی بخدا سوگند اگر تو مسلمان شوی نه اسلام تو مسلمانان را بکار آید و نه ضرر بیهود دارد و اگر در کفر خویشتن مانی کفر تو ضرری بمسلمانان نرساند و یهودان را سودی نبخشد و لکن چیزی که من از تو میخواهم اینست که تو برپای خیزی و بگوئی ای مردمان گواه باشید که من بوزینه خود را با بوزینه خلیفه صیاد و بخت او را با بخت خود بدل کردم یهود گفت اگر مقصود تو همین است اینکاری است آسان . چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هشتصد و سی و پنجم برآمد

گفت ایماک جوانبخت یهودی گفت این کاری است آسان پس از آن یهودی برخاسته گفت ایمردمان گواه باشید که بوزینۀ خود را با بوزینه خلیفه صیاد و بخت او را با بخت خود بدل کردم آنگاه روی بخلیفه کرده گفت دیگر چیزی از من میخواهی یا نه خلیفه صیاد گفت لا والله چیزی دیگر نمیخواهم گفت اکنون راه سلامت پیش گیر در حال خلیفه قفه و دام برداشته بسوی دریا شد و دام در دریا انداخت پس از ساعتی دام بیرون کشیده دید دام بسی گرانست بمشقتی بسیار دام بر کنار آورده دام را پر از ماهیان یافت زنی آمده دیناری بوی داد و ماهی بگرفت پس از آن خادمی در رسید دیناری داده ماهی بگرفت و همچنان میفروخت تا ده دینار ماهی فروخت و تا ده روز ده دینار ماهی فروخت و یکصد دینار زر بیندوخت و آن صیاد در گذرگاه بازرگانان خانه داشت شبی از شبها در خانه خود خفته بود با خود گفت ایخلیفه همه مردمان میدانند که تو مرد فقیر صیادی بودی یکصد دینار جمع آورده ناچار خلیفه هرون الرشید از یکی از مردمان این واقعه خواهد شنید و بسا هست که او بمالی محتاج باشد و رسولی نزد تو فرستاده بگوید که من بمبلغی محتاجم و شنیده ام که تو یکصد دینار زر داری میخواهم که آن زرها بمن قرض دهی من میگویم ایها الامیر من مردی ام فقیر و هر کس ترا خبر داده که من یکصد دینار زر دارم دروغ گفته است که مرادیناری نیست آنگاه خلیفه مرا بوالی سپرده باو گوید جامه از و بر کن و او را ببازار بر تا اعتراف کند و یکصد دیناری که دارد بدهد پس رای صواب اینست که من همین ساعت برخاسته خویشتن ببازار روم تا عقوبت را معتاد شوم در حال برخاسته جامه خود برکند و تازیانه بدست گرفته در نزد او مخده بود یک تازیانه بمخده و یکی بخویشتن میبزد و میگفت آه آه بخدا سوگند که این سخن دروغ است که من مرد صیاد فقیری هستم و مرا از مال دنیا بهره نیست چون همسایگان از و شنیدند که آن سخنان میگفت با یکدیگر گفتند آیا این مسکین را چه روی داده و این صدای تازیانه چیست گویا که دزادن بخانه او آمده او را همی زنند در آنهنگام همسایگان برخاسته از منزلهای خود بیرون آمده و بسوی خانه خلیفه آمدند در را بسته یافتند و با یکدیگر گفتند بسا هست که دزدان از دیوار خانه فراز رفته باشند بهتر اینستکه ما نیز از بامهای خانها رویم آنگاه از بامهای خانها بخانه خلیفه صیاد آمدند او را دیدند برهنه است و خویشتن را بتازیانه عقوبت میکند بازرگانان گفتند ای خلیفه این چه حادثه است خلیفه گفت ای جماعت بدانید که من دیناری چند فراهم آورده ام و بیم من از آنست که خلیفه هارون الرشید از کار من آگاه شود و مرا پیش خود حاضر آورده زرها از من بخواهد و من زرها انکار کنم آنگاه عقوبت کند اینک من خویشتن را عقوبت میکنم و خود را عادت میدهم بازرگانان برو بخندیدند و با و گفتند که اینکارها ترک کن خدایتعالی نه ترا برکت دهد و نه زر های ترا که امشب خواب بر ما حرام کردی و مارا در تشویش انداختی آنگاه خلیفه آزردن خویش ترک کرده تا بامداد بخفت چون از خواب بیدار شد خواست که از پی شغل خود شود در کار آن یکصد دینار که جمع کرده بود بفکرت فرورفت و با خود گفت اگر من این یکصد دینار بخانه بگذارم دزدانش خواهند برد و اگر در همیان گذاشته بر میان بندم بسا هست که کسی او را ببیند و بر من کمین کند در جایی تنها بمن هجوم آورده مرا بکشد و زرها بگیرد ولکن من حیلتی کنم که آن حیلت از برای من سود بخشد در حال برخاسته کرباسی پدید آورد و طوقی دوخته زرها در آن طوق نهاد و طوق در گردن افکنده دام بگرفت و قفه و عصا برداشته بکنار دجله بشتافت . چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هشتصد و سی و ششم برآمد

گفت ایملک جوانبخت خلیفه بسوی دجله بشتافت چون بدجله رسید دام در دجله انداخت چون دام بیرون آورد در دام چیزی نیافت از آنمکان بمکان دیگر رفت و دام در دجله انداخت چیزی در دام بیرون نیامد و از آنمکان بمکان دیگر رفت و پیوسته از مکانی بمکانی همیرفت تا اینکه از شهر مسافت نیم روزه راه دور شده و دام همی انداخت ولی چیزی در دام بیرون نمی آمد آنگاه با خود گفت بخدا سوگند که جز این یک دفعه دام نخواهم انداخت خواه خالی بدر آید خواه پر پس دام را از غایت خشم با توانائی تمام در آب انداخت در آنهنگام طوق از گردن او جسته در میان دجله افتاد در حال دام از دست بینداخت و جامه خویش برکنده در کنار دجله گذاشت و بدجله فرو رفت و بر اثر زرها در آب غوطه خورد و پیوسته فرو میرفت و بیرون میامد تا صد بار غوطه خورده بدر آمد و از بسیاری فرو رفتن و بر آمدن قوتش برفت و از پول اثری نیافت چون نومید گشت از آنجا بدر آمد و جز دام و عصا و قفه چیزی نبود و از جامه خویش اثری ندید با خود گفت مرا کار چنان شد که در مثل گفته اند ما تکمل الحجة الابنیک الجمل پس از آن دام بگشود و بر خویشتن به پیچید و قفه بردوش نهاده عصا بکف گرفت و مانند اشتر رمیده بچپ و راست و پیش و پس همی دود و گرد برخسار او همی نشست و او مانند دیوی بود که از زندان سلیمان علیه السلام گریخته باشد خلیفه صیاد را کار بدینجا رسید و اما خلیفه هرون الرشید بازرگانی داشت گوهر فروش که ابن قرناصش میگفتند و همه بازرگانان و دلالان می دانستند که که ابن قرناص بازرگان خلیفه است و آنچه در بغداد از گوهرها و تحفه ها بیع و شری میشد نخست باین قرناص مینمودند و همچنان کنیزکان و بندگان را که بیع و شری میکردند نخست برو عرضه میداشتند روزی از روز ها این قرناص بازرگان در دکه خود نشسته بود که شیخ دلالان نزد او آمد و با او کنیز کی بود در غایت حسن که هیچ دیده مانند او را ندیده بود و از جمله محاسن آن کنیزک ابن بود که همه علوم و فنون نیک میدانست و نواختن همه آلات طرب خوب میتوانست و شعرهای نغز انشاد میکرد چون کنیز کرا بابن قرناص بنمودند او را به پنج هزار دینار زر سرخ شری کرده و حله بقیمت هزار دینار بروی پوشانیده او را نزد خلیفه هرون الرشید آورد و خلیفه آنشب را با کنیزک بروز آورده در علوم و فنون آزموده او را در همه چیزها دانا دیده و بی نظیر یافت و آن کنیزک قوة القلوب نام داشت و زلف گره گیرش بدان سان بود که شاعر گفته

  همیشه پر شکنست آند و زلف حلقه پذیر شکن شکن چو زره حلقه حلقه چون زنجیر  
  بمشک ماند اگر مه پرست باشد مشک بقیر ماند اگر پرنگار باشد قیر  

چون با مداد شد خلیفه هرون الرشید ابن قرناص را حاضر آورد و شش هزار دینار قیمت کنیزک را با و داده دل بکنیزک بسته باو مشغول شد و سیده زبیده دختر عم خود را ترک و سایر خاصگان نیز فراموشش شدند و یکماه تمام در منزل کنیزک بنشست و از نزد او جز بهنگام نماز آدینه بدر نمیرفت این کار ببزرگان دولت دشوار شد شکایت بوزیر خلیفه جعفر برمکی بردند جعفر برمکی صبر کرد تا روز آدینه شد در مسجد جامع نزد خلیفه هارون الرشید رفته از هر سوی سخن همیراند تا اینکه حکایت عشق در میان آورده قصه های عشق و عاشقی فرو خواند تا اینکه مکنون خاطر خلیفه را بداند خلیفه گفت ای جعفر قصد ترا دانستم ولکن بخدا سوگند این کار باختیار من نیست و مرا دل اسیر دام عشق است نمیدانم که عاقبت کار چون خواهد شد جعفر وزیر گفت ایها الخلیفه بدانکه این کنیزک ماهروی که قوت القلوب نام دارد در زیر حکم تو و از کنیزکان تست نشاید که بدینسان شیفته و دل بسته او باشی من ترا بچیزی دیگر آگاه کنم که صلاح تو در آن باشد و آن اینست که بهترین چیزها از برای ملوک و ابنای ملوک نخجیر و لهو و لعب و نشاط و طرب است هرگاه تو بنخجیر شوی و بلهو و لعب پردازی بساهست که آن کنیزک را فراموش کنی خلیفه گفت ای جعفر خوب گفتی و بکار نیکو اشارتم کردی پس چون نماز جمعه تمام شد خلیفه از مسجد بدر آمد و همان دم با جعفر وزیر سوار گشته بتفرج گرائیدند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب هشتصد و سی و هفتم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت خلیفه هرون الرشید با جعفر بر مکی میرفتند تا بصحرا رسیدند و خلیفه و جعفر هر یک بر استری سوار بودند و با یکدیگر بحدیث در پیوسته از لشگر پیش افتادند هوا از اثر آفتاب گرم شد خلیفه را تشنگی سخت غالب گشته چشم باین سوی و آن سوی انداخته چیز سیاهی بروی تلی بلند بدید با جعفر گفت آنچه را که من میبینم تو نیز میبینی یا نه جعفر وزیر گفت آری ای خلیفه جهان برروی تل، سیاهی همی بینم خلیفه گفت شاید آن سیاهی پاسبان بوستان باشد و در هر حال او از آب دور نخواهد بود وزیر گفت من بسوی او روم و از نزد او آب بیاورم خلیفه هرون الرشید گفت مرا استر راهوارتر از استر تست تو در همان مکان بایست تا لشگر برسند من خود بدان سوی رفته در نزد او آب خورم و بزودی باز آیم پس هرون الرشید استر خویش براند و مانند باد تند همی رفت که بر آن سیاهی نزدیک شد خلیفه صیاد را دید که عریان ایستاده دام بر خود پیچیده است و چشمانش از بس سرخی شعله است از آتش و صورت مهبب و قد خمیده گرد آلودش بغول همی ماند خلیفه هرون الرشید او را سلام داد خلیفه صیاد رد سلام کرد ولی خشمناک بود و آتش از دهانش فرو میریخت خلیفه هرون الرشید گفت ایمرد در نزد تو آبی هست خلیفه صیاد گفت مگر نابینائی و یا دیوانه هستی اینک دجله در پشت همین تلست خلیفه هرون الرشید به پشت تل روان گشته در کنار دجله فرود آمد و آب نوشید و استر خود را آب داد پس از آن بسوی خلیفه صیاد باز گشت و باو گفت ایمرد از بهر چه در ینجا ایستاده و صنعت تو چیست خلیفه صیاد گفت این پرسش تو عجیبتر از پرسشی است که از آب کردی آیا صنعت مرا بر دوش من نمی بینی خلیفه هرون الرشید گفت گویا صیادی خلیفه صیاد گفت آری صیادم خلیفه هرون الرشید گفت جبه و دستارت کجاست اتفاقاً آنچه از خلیفه صیاد رفته بود با آنچه خلیفه هرون الرشید بر شمرد مساوی بودند چون خلیفه صیاداین سخن از هرون الرشید بشنید چنان گمان کرد که جامهای او را از کنار دجله او برداشته در حال از روی تل چابک تر از برق جهنده بزیر آمد و لگام استر هرون الرشید گرفته گفت ایمرد آنچه از من برده بازده و مزاح بیکسو نه خلیفه هرون الرشید گفت بخدا سوگند من جامهای ترا ندیده ام و نمی دانم که در کجاست و خلیفه هرون الرشید روئی بزرک و دهانی کوچک داشت خلیفه صیاد با و گفت پندارم که تو نای زنی هر چه هستی جامهای من باز پس ده و گرنه باین عصا چنانت بزنم که بجامهای خود پلیدی کنی چون خلیفه هرون الرشید عصا اندر کف خلیفه صیاد دید با خود گفت بخدا سوگند که من ازین گدا تحمل نیم ضربت این عصا نتوانم کرد در حال قبای حریر که در برداشت برکنده با خلیفه صیاد گفت ایمرد این قبا را بدل جامهای خود گیر خلیفه صیاد قبا را گرفته واژگون کرد و گفت جامهای من با ده چنین عبای منقش برابر بود خلیفه هارون الرشید گفت او را بپوش تا جامهای ترا پدید آورم خلیفه صیاد قبای خلیفه را بپوشید چون قبا در از بود بر قامت او راست نیامد کاردی بر گوشه قفه بسته داشت آن کارد گرفته از دامن قبا سه وجب ببرید تا آنکه قبا برابر زانوی او بایستاد پس از آن روی به هرون الرشید کرده گفت ای نای زن ترا بخدا سوگند میدهم با من باز گوی که در ماهی از شغل نای زنی ترا وظیفه از استاد خود چند است خلیفه گفت در هر ماهی مرا وظیفه ده دینار زر سرخ است خلیفه صیاد گفت ای مسکین اندوه تو بار دوش من گشت بخدا سوگند که هر روز ده دینار عاید من شود اگر خواهی با من باش و خدمت من بجای آور تا ترا شغل صیادی آموخته و شریک خود گیرم و در هر روز پنج دینار ترا بدهم و اگر استاد ترا با تو سخنی باشد من او را باین عصا از تو دفع کنم خلیفه هارون الرشید گفت باین کار راضی هستم خلیفه صیاد گفت الحال از خر فرود آی و او را بیند تا ماهیان صید کرده برو بار کنیم و خود نزد من آی که همین ساعت ترا صیادی بیاموزم در آنهنگام خلیفه هرون الرشید از استر فرود آمده استر ببست و دامن برمیان استوار کرد خلیفه صیاد با و گفت ای نای زن این دام را چنین بگیر و بر روی ساعد های خود بدینسان بینداز و بدینگونه در دجله اش بیفکن خلیفه هرون الرشید چنان کرد که خلیفه صیادش آموخته بود آنگاه دام در دجله بینداخت و ساعتی صبر کرد پس از آن دام بر کشید بیرون آوردن نتوانست خلیفه صیاد گفت ای نای زن شوم اگر عبای ترا در عوض جامهای خود بگرفتم اکنون اگر دام من بگسلد خر ترا در عوض دام خود خواهم گرفت و ترا چندان خواهم زد که راه باز گشتن ندانی خلیفه هرون الرشید گفت بیا تا من و تو با هم برکشیم پس هر دو دام بر کشیدند و با مشقتی بسیار دام بدر آورده دیدند که دام پر از ماهیان رنگارنگ است چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب هشتصد و سی و هشتم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت بدام اندر بسی ماهیان رنگارنگ بود خلیفه صیاد با خلیفه هرون الرشید گفت ای نای زن اگرچه بسیار زشت و قبیح منظری ولکن چون صید کردن یادگیری صیادی هنرمند خواهی شد اکنون تو خر خود سوار شو و ببازار رفته دو جوال بیاور تا ماهیان بخر تو بار کنیم و مرا ترازو و سنگ هست همه را با خود بر داریم و تو کاری نداری جز اینکه ترازو گرفته بسنجی و قیمت ماهیان بستانی که این همه ماهیان بیست دینار قیمت بیش دارند اکنون بآوردن جوالها بشتاب و دیر مکن خلیفه هرون الرشید خلیفه صیاد را با ماهیان در آن مکان گذاشته باستر خود سوار گشته در غایت طرب روان گشت و بر آنچه میان او و صیاد گذشته بود همیخندید و همیرفت تا بجعفر وزیر بر مکی رسید چون جعفر او را دید گفت ایها الخلیفه شاید که تو از بهر آب خوردن رفتی باغی خرم در آنمکان یافتی بتفرج مشغول شدی هرون الرشید بخندید آنگاه اعیان در پیش خلیفه زمین ببوسیده گفتند ایها الخلیفه خدای تعالی شادی ترا مستدام کناد و حزن و اندوه از تو دور گرداناد سبب دیر آمدن چه بود و بر تو چه رفت خلیفه بایشان گفت حدیثی عجیب بر من برفت و کاری غریب روی داد پس حدیث خلیفه صیاد و آنچه او را با هرون الرشید در میان گذشته بود باز گفت که صیاد او را دزد جامهای خود دانست و خلیفه قبای خود را بد و داده جعفر گفت بخدا سوگند ایخلیفه مرا بخاطر بود که آن قبا از تو بطلبم ولی اکنون از صیاد او را شری کنم خلیفه گفت ای جعفر بخدا سوگند سه وجب از طرف دامنش بریده ولکن ای جعفر ماهی بسیار در دریا صید کردم و آن ماهیان در کنار دریا نزد استاد من خلیفه صیاد است او در آنجا بانتظار من ایستاده که دو جوال بر داشته بسوی او باز گردم و ماهیان بار کرده ببازار بریم و ماهیان بفروشیم و قیمت بخش کنیم جعفر گفت ایها الخلیفه من از بهر شما مشتری آورم که ماهیان شما را شری کند خلیفه هرون الرشید گفت ای جعفر به پدران پاکم سوگند که هر کس از آن ماهیان که در نزد استاد من خلیفه صیاد است یک ماهی از برای من بیاورد او را یکدینار زر سرخ دهم پس منادی در میان لشگر ندا کرد که بدوید و ماهی از بهر خلیفه شری کنید در حال مملوکان بسوی دجله بشتافتند و در هنگامیکه خلیفه بانتظار هرون الرشید ایستاده بود مملوکان از چهار طرف برو گرد آمدند و از و ماهی گرفته به دستارچه ای نو میگذاشتند و از بهر ماهی با یکدیگر جنگ میکردند خلیفه صیاد گفت شک نیست که این ماهیان از ماهیان بهشتند آنگاه دو ماهی بدست راست و دو ماهی بدست چپ گرفته به دجله اندر شد و تا سینه فرو رفت و می گفت خداوندا بحق ماهیانت سوگند میدهم که شریک من نای زن را همین ساعت برسان ناگاه غلامکی دیرتر از غلامان دیگر برسید دید که ماهی نمانده بچپ و راست نگاه میکرد خلیفه صیاد را دید که در آب فرو رفته و ماهیان در دست دارد بانگ بر صیاد زد که نزد من آی صیاد گفت ایغلام پی کار خویشتن شو و سخن در از مکن آنگاه غلامک پیش رفته گفت این ماهی از برای من بیاور تاقیمت ماهی بدهم خلیفه صیاد گفت مگر تو عقل نداری من این ماهیان نخواهم فروخت آنغلام دبوس بر کشیده بسوی او رفت خلیفه صیاد ماهیان بسوی او انداخته گفت ای شقی مزن که انعام از دبوس بهتر است آنغلام ماهیان برداشته بدستار چه بگذاشت و دست در جیب برده دینار و درمی در جیب خود نیافت صیاد گفت ترا بخت شوم است بخدا سوگند مرا دیناری و در می نیست ولکن بدار الخلافه بیا و بگو که مرا بخواجه صندل دلالت کنید خادمان ترا پیش من دلالت کنند چون پیش من آئی ترا بی بهره نکنم خلیفه صیاد گفت امروز روز با برکتی است و برکت آن از نخست آشکار بود پس صیاد دام برداشته بر دوش انداخت و همی رفت تا ببغداد رسید مردمان خلعت بر بر او دیده باو نظاره میکردند تا اینکه صیاد بکوچه داخل شد که دکان خیاط خلیفه هرون الرشید در سر آن کوچه بود چون خیاط جامه ای از جامهای خلیفه را در تن خلیفه صیاد دید گفت ایخلیفه این جامه از کجا آورده خلیفه صیاد گفت من این را از کسی گرفته او را صیادی آموختم و او بغلامی من اعتراف کرد من نیز از بریدن دست او در گذشتم که او جامهای من دزدیده بود و این عبای منقش را بدل جامهای من داده خیاط دانست که خلیفه هرون الرشید بروی گذشته و با او مزاح کرده و خلعتش داده است چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هشتصد و سی و نهم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت خیاط دانست که خلیفه خلعتش داده است پس از آن صیاد بسوی خانه خود روان گشت و او را کار بدینگونه شد و اما خلیفه هرون الرشید بتفرج بیرون نرفته بود مگر بجهت آنکه از قوت القلوب بچیز دیگر مشغول شود و اما زبیده چون خبر قوت القلوب بشنید ومیل خلیفه را باو بدانست از آنجا که حسد شیوه زنانست بقوت القلوب رشک برد و از خواب و خور باز ماند و پیوسته انتظار غیبت خلیفه را میکشید که از بهر قوت القلوب فکر دامی نماید چون دانست که خلیفه بنخجیر گاه رفته کنیزکان را فرمود که خانه را فرشهای حریر بگستردند و خوردینها و حلواها حاضر آوردند و بنگ در آن حلواها بکار بردند و یکی از کنیز کانرا فرمود که بسوی قوت القلوب رفته او را بضیافت سیده زبیده دختر عم خلیفه بخواند و باو بگوید که امروز سیده زبیده دوا خورده بشنیدن نغمهای طرب انگیز مشتاق است چون کنیز نزد قوت القلوب شد و پیغام بگذارد قوت القلوب در حال بر پای خاست و نمیدانست که از بهر او چه دامی نهاده اند پس با فرستادۀ سیده روان شد و همی رفتند تا بنز د سیده زبیده رسیدند چون قوت القلوب را نظر بسیده افتاد زمین را بوسه داد و برپای ایستاد و گفت السلام علی الستر الرفیع خدایتعالی اقبال ونیک بختی را نصیبت گرادند در آنهنگام سیده زبیده سر بسوی او برداشت و بحسن و جمال او نظاره کرده صورتی دید که نقاش فکرت بزیبائی او بر لوح وجود نقشی نکشیده و مصور تقدیر برعنائی او شکلی ندیده زلف پرشکنش بکمند فتنه عالمیان را در زنجیر بسته و ماه جهانتاب از حسرت جبهه اش بخاکستر نشسته

  رخش عشاق را شمع شبستان لبش لعل و شراب می پرستان  
  قدش بخت بلند راست بینان خم زلفش حریف شب نشینان  
  شکر از رشک نطقش رفته در تنک عقیق از شرم لعلش رفته در سنک  

سیده زبیده چون او را دید بنواخت و گفت ای قوت القلوب بنشین تا از نغمات طرب انگیزت بنشاط اندر شویم و بحسن صنعت تو تفرج کنیم قوت القلوب فرمان بپذیرفت در حال نشسته دف بگرفت و چنان بخواند که مکان برقص درآمد آنگاه دف بگذاشت چنگ برداشت پس از آن چنگ گذاشته بربط برداشت و تارهای آن محکم کرده او را در کنار گرفت و چهار طریق بزد و نوبتی بخواند چنانکه حاضران مدهوش شدند و شنوندگان طرب کردند پس از آن این دو بیتی بر خواند

  گویند که فردوس برین خواهد بود آنجا می لعل و حورعین خواهد بود  
  گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک چون عاقبت کار همین خواهد بود  

چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست چون شب هشتصد و چهلم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت چون قوت القلوب در پیش سیدۀ زبیده عود بزد و شعر برخواند پس از آن برقص برخاست و چنان برقصید که سیده زبیده برو عاشق شد و با خود گفت پسر عم هرون الرشید را در عشق این لعبتگر ملامت نتوان کرد پس از آن قوت القلوب در پیش زبیده زمین ببوسید و بنشست و طعام و حلوا حاضر آوردند و حلوائیکه بنک بدو آمیخته بودند پیش آوردند قرت القلوب از آن حلوا بخورد و هنوز حلوا در شکم او جای نگرفته بود که از اثر بنک سرش بگشت و بیخود بیفتاد و سیده زیبده کنیزکان را گفت که او را در فلان غرفه نگاه دارید کنیزکان چنان کردند که زبیده فرمود پس از آن زبیده با خادمان گفت صندوقی مهیا کرده نزد سیده آوردند و فرمود که صورت قبری بسازند و چنان شهرت دهند که قوت القلوب ناگهان بمرد و هر کس بگوید قوت القلوت زنده است کشته خواهد شد پس خلیفه در همان ساعت از نخجیر بازگشت و نخسیتن سخنش پرسش قوت القلوب بود خادمان پیش رفته زمین آستان بوسه دادند و گفتند خلیفه را زندگانی در از باد که قوت القلوب از طعام گلو گیر گشته بمرد خلیفه گفت ایغلامک شوم خدا تعالی تر ا بشارت خیر ندهد پس از آن برخاسته بقصر در آمد و از هر کس که در قصر بود خبر مرک قوت القلوب را بشنید و از قبرقوت القلوب جویان شد او را بسر قبر مزور آورده قبر را بر وی بنمودند چون چشمش بر آن قبر افتاد فریاد بر آورد و بگریست و این دو بیت برخواند

  شاید که چشم چشمه بگرید بهای های بر بوستان که سرو بلند از میان برفت  
  در بالا بلند کرد درخت بلند ناز ناگه بحسرت از نظر باغبان برفت  

پس از آن محزون و ملول برخاست و اما سیده زبیده چون دید که خلیفه مرک قوت القلوب را باور کرده در حال قوت القلوب را حاضر آورده در صندوقش بنهاد و با خادم گفت بزودی این صندوق را ببازار برده بفروش و لکن با مشتری شرط کن که سر او را نگشوده شری کند چون صندوق بفروشی قیمت او را بتصدق ده خادم صندوق برداشته بیرون رفت ایشانرا کار بدینجا رسید اما خلیفه صیاد چون شب را بروز آورد با خود گفت امروز مرا شغلی به از آن نیست که بسوی خواجه صندل که ماهی از من خریده بروم که او بمن وعده کرده که در دارالخلافه بنزد او شوم بس خلیفه صیاد از خانه خود بدر بسوی دارالخلافه روان شد چون بقصر خلیفه برسید مملوکان و بندگان و خادمان را دید که پاره ای نشسته و بعضی ایستاده اند چشم بر ایشان دوخته بدقت همی نگریست خواجه صندلرا چشم بخلیفه صیاد افتاد او را بشناخت صیاد نیز او را دیده بشناخت گفت ای سیاهک خداوندان امانت نه چنین باشند خواجه صندل از سخن او بخندید و دست در جیب کرد که او را چیزی دهد ناگاه آواز جمعی بلند شد خواجه صندل سر بر کرده دید که جعفر وزیر از نزد خلیفه بدر آمده و خداوندان حاجت و خادمان و غلامان بر وی گرد آمده اند خواجه صندل بر پای خاسته نزد جعفر شد و با یکدیگر بحدیث مشغول شدند خلیفه صیاد دیرگاهی بایستاد و خواجه بسوی او نگاه نکرد خلیفه در خشم گشته بخواجه صندل متعرض شد و با دست خود اشارت بسوی او کرده گفت ای سیاهک مرا روانه کن تا بروم خواجه صندل آواز او را بشنید ولی از جعفر وزیر شرم کرد که رد جواب کند و با وزیر بحدیث گفتن مشغول بود خلیفه صیاد گفت ای غلامک چرا سرگرانی میکنی و حق من از بهر چه باز پس نمیدهی نفرین خدا بر آن کس باد که متاع مردمان گرفته با ایشان سر گرانی میکند خواجه صندل سخن او را بشنید و از جعفر وزیر شرم کرده سخن نگفت جعفر وزیر نیز او را بدید که با دست خود اشارت میکند و با خواجه صندل سخن میگوید و لکن ندانست که باو چه میگوید با خواجه صندل گفت این مسکین از تو چه میخواهد صندل خادم گفت ایها الوزیر مگر او را نمیشناسی وزیر گفت من او را از کجا میشناسم که بجز این دم او را ندیده ام خادم گفت ای وزیر این همان صیاد است که ماهیان او را در کنار دجله بتاراج بردند ولکن وقتیکه من بکنار دجله رسیدم چیزی از ماهیان بر جا نمانده بود او را در میان دجله ایستاده دیدم که چهار ماهی در دو دست داشت من نخواستم که تهی دست بسوی خلیفه بازگردم بصیاد گفتم ماهیان خود را نزد من آور و قیمت آنها را از من بستان چون ماهیان بمن داد دست در جیب بردم که او را چیزی دهم در جیب خود چیزی نیافتم با و گفتم فردا در دارالخلافه نزد من آی تا ترا چیزی دهم امروز که نزد من آمد من دست در جیب بردم که او را چیزی دهم در آنحال تو بیرون آمدی من در خدمت تو ازو مشغول شدم و ایستادن او دیر کشیده اینک با من تعرض میکند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب هشتصد و چهل و یکم برآمد

گفت ایملک جوانبخت چون خواجه صندل ابت خلیفة صیاد با جعفر وزیر برمکی باز گفت جعفر وزیر از سخن او تبسم کرده گفت ای رئیس خواجگان مگر تو او را نمیشناسی که حاجت او را روا نکردی صندل خادم گفت لا والله من او را نمی شناسم وزیر گفت او شریک و اوستاد خلیفه هرون الرشید است چون امروز خلیفه محزون و اندوهناک میباشد همین صیاد خلیفه را مایه شادی تواند بود اکنون تو او را در همین جای نگاه دار تا من با خلیفه مشورت کنم و او را نزد خلیفه برم شاید که بسبب او دل خلیفه بگشاید و حزن قوت القلوب از خاطرش برود و او را چیزی دهد که در معیشت خود صرف کند و سبب این احسان تو باشی آنگاه جعفر وزیر بسوی خلیفه باز گشت و صندل خادم مملوکان را بنگاه داشتن خلیفه صیاد بگماشت خلیفه صیاد گفت ای سیاهک خوب احسان کردی من آمدم که وام خود از تو بخواهم تو خادمان بنگاه داشتن من همی گماری جعفر وزیر نزد خلیفة شد او را دید نشسته و سر بزیر انداخته محزونست و این دو بیت همی خواند

  عمری ببوی یاری بردیم انتظاری زین انتظار ما را نگشود هیچ کاری  
  مردم غم فراقش بر دل نهاد دردی هر لحظه درد هجرش در دل شکست خاری  

جعفر وزیر خلیفه را سلام داد خلیفه سر بر کرده جواب سلام گفت جعفر گفت اگر خلیفه اجازت دهد چاکر را سخنی هست خلیفه گفت هر چه خواهی بگو که بر تو باکی نیست و تو خلافت را رکن استوار هستی وزیر گفت ایها الخلیفه من از آستانه باز گشته قصد خانه خود داشتم شریک و استاد تو خلیفه صیاد را دیدم که بر در ایستاده و از تو شکایت می کرد و میگفت که من او را شریک خود کردم و صیادیش آموختم و او رفت که جوال از بهر من بیاورد تا ماهیان بار کرده ببازار بریم باز نیامد شیوه شرکت نه چنین و رسم استادی و شاگردی نه اینست ایخلیفه زمان اگر تو با او شرکت داری باکی نیست و گرنه او را بیاگاهان که با دیگری شریک شود چون خلیفه هرون الرشید سخن جعفر بشنید تبسم کرد و اندوهش کم شد و با جعفر گفت بحق خلافت سوگندن میدهم آنچه گفتی راستست را نه جعفر جوابداد بزندگانی خلیفه سو گند راست گفتم اکنون بر در ایستاده است خلیفه گفت ایجعفر بخدا سوگند در روا کردن حاجت او بکوشم هر گاه از بهر او در دست من رنجی یا راحتی مقدر شده باشد باو خواهد رسید پس از آن خلیفه هرون الرشید ورقه گرفته پاره پاره اش ببرید و با جعفر گفت بیست گونه احسان از یکدینار تا هزار دینار و از پستترین مناصب تا منصب خلافت بنویس و بیست گونه هم عذاب که پستترین آنها تعزیر و سختترین آنها کشتن شود بنویس جعفر وزیر قرعه ها را بدانسان که خلیفه امر کرده بود بنوشت پس از آن خلیفه فرمود ایجعفر بروح پاک پدرانم سوگند و بحق قرابتی که مرا با حمزه و عقیل است که من خلیفه صیاد را حاضر گردانم و او را بگرفتن ورقه از این اوراق بفرمایم و هر چه که در آن ورقه بیرون آید خلیفه را برو مالک گردانم اگر چه خلافت هم باشد خویشتن را معزول کرده بدو سپارم و اگر در آن ورقه کشتن و یا بریدن و یا عقوبت دیگر باشد بکنم الحال تو برو و صیاد را پیش من آور چون جعفر این سخن بشنید با خود گفت سبحان الله بسا هست که از برای این مسکین قرعه بیرون آید که هلاک او در آن باشد و من سبب هلاکت او شوم ولکن من ناگزیرم که او را در نزد خلیفه حاضر آورم هر چه که خدایتعالی خواسته آن خواهد شد پس جعفر وزیر خلیفه صیاد رفته آستین او را گرفته همی برد و خادمان از پس و پیش روان بودند خلیفه صیاد در زیر لب میگفت حبس کردن من بس نبود که خادمان از هر سو بر من گرد آمدند و راه گریز بر من ببستند کاش من نزد این سیاه شوم نیامده بودم پس چون جعفر از هفت دهلیز بگذشت بخلیفه صیاد گفت چشم باز کن که اکنون در پیش خلیفه روی زمین حاضر خواهی شد پرده بر داشتند چشم خلیفه صیاد بخلیفه هرون الرشید افتاد که بر تخت نشسته و بزرگان دولت ایستاده اند خلیفه صیاد او را بشناخت پیش رفته با و گفت اهلا و سهلاای نای زن تو زیبنده نبود که از من صیادی بیاموزی پس از آن مرا نزد ماهیان گذاشته از بهر آوردن جوال بروی و باز نیائی آنگاه مملوکان سوار چارپایان رنک رنگ گشته بر من هجوم آورند و ماهیان از من بتاراج برند و لکن همۀ اینها در زیر سر تست اگر تو زودتر جوال آورده بودی صد دینار بیشتر ماهی میفروختیم اکنون که من آمدم حق خود بستانم مرا در اینجا حبس کردند نمیدانم ترا در این مکان که حبس کرده و از بهرچه درین مکان نشسته خلیفه هرون الرشید تبسمی کرده با و گفت نزدیکتر آی و یکی ازین ورقه ها بگیر خلیفه صیاد گفت ای نای زن دیروز صیاد بودی امروز ترا میبینم که رمال هستی و لکن بدانکه هر کس صنعت بیشتر دارد روزگار او پریشان تراست جعفر وزیر گفت سخن مگو و یکی از این ورقها بگیر آنگاه خلیفه صیاد پیش رفته دست دراز کرد و گفت هیهات که این نای زن دوباره شاگرد من شود و بصیادی اقبال ورقه گرفته بخلیفه اش بداد و با و گفت ای نای زن راست گو که چه چیزی در این ورقه است و هیچ چیز از من پوشیده مدار چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هشتصد و چهل و دوم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت خلیفه صیاد گفت راست گو که درین ورقه چیست خلیفه هرون الرشید ورقه بگرفت و بجعفر وزیر برمکی داد و با و گفت آنچه در ورقه است بخوان جعفر وزیر ورقه نظاره کرده گفت سبحان الله خلیفه هرون الرشید گفت ایجعفر در ورقه چه بود جعفر گفت در ورقه بیرون آمده که صد چوب بصیاد بزنند پس خلیفه فرمود که او را صد چوپ بزنند خادمان صد چوب بصیاد بزدند آنگاه خلیفه صیاد برخاسته گفت نفرین خدا بچنین بازی بیاید مگر حبس کردن و زدن از جمله بازیهای شماست جعفر وزیر گفت ایها الخلیفه چگونه این مسکین از دریا تشنه باز گردد تمنای من از خلیفه اینست که برو تصدق کند بگرفتن ورقه دیگر اجازتش دهد شاید که در آن ورقه چیزی از بهر او بیرون آید و از آستان خلیفه بخرمی بازگردد خلیفه گفت ایجعفر بخدا سوگند اگر در ورقه کشتن او بیرون آید بخواهمش کشت و سبب تو خواهی بود جعفر جواب داد اگر کشته شود راحت یابد خلیفه صیاد با جعفر گفت روی خوبی نبینی مگر من بغداد را بر تو تنگ کردم که کشتن من میخواهی جعفر وزیر گفت ورقه بگیر و سخن مگوی خلیفه صیاد ناچار دست برده ورقه گرفته بجعفر داد جعفر ورقه خوانده نگفت خلیفه هرون الرشید پرسید ای پسر یحیی از بهر چه سخن نگفتی جعفر جوابداد ایخلیفه در ورقه بیرون آمده است که خلیفه صیاد را چیزی مده هرون الرشید گفت او را در نزد ما نصیبی نیست بگذار تا از پی کار خود شود جعفر وزیر گفت ترا بروح پاک پدرانت سوگند میدهم اجازت ده تا ورقه سیمین بگیرد شاید او را بهرۀ رسد خلیفه هرون الرشید بگرفتن ورقه جوازش داد صیاد دست برده ورقه سیمین بگرفت و در آن ورقه نوشته بودند که یک دینار بصیاد بده جعفر وزیر بصیاد گفت از بهر تو بسیار کوشیدم ولی خدایتعالی جز این یک دینار نصیب تو نکرده بود خلیفه صیاد گفت آری صد چوب بیک دینار نیکو معامله است خدایتعالی ترا تندرستی ندهد هرون الرشید از سخن خلیفه بخندید و جعفر آستین خلیفه را گرفته بدر آورد چون صیاد بدر قصر رسید خواجه صندا را نظر بر وی افتاد با و گفت ایصیاد از آنچه خلیفه بتو داده نصیب ما را بده خلیفه صیاد گفت ایسیاهک شوم اگر میخواهی انعام خلیفه را با من بخش کنی من صد چوب خورده و یکدینار گرفته ام ولکن این یکدینار را تو بگیر پس دینار بسوی او انداخته گریان گریان روان شد چون خواجه صندل او را در آن حالت بدید دانست که چه میگوید در حال غلامان را گفت او را بازگردانند و خود دست در جیب برده همیانی سرخ بدر آورد و او را بگشود و زرهایی که در آن بود بدر آورده بشمرد یک صد دینار بود بصیاد گفت این زرها در عوض ماهیان خودگیر و از پی کار خویشتن شو در آن هنگام خلیفه صیاد فرحناک شد و یکصد دینار با دیناری که خلیفه داده بود برداشته از قصر بیرون شد و الم چوبها فراموش کرد از قضا او را بسرای کنیز فروشان گذار افتاد در آنجا حلقه بزرگ و خلقی بسیار دید پیش رفته صفها بشکافت در میان جماعت بایستاد شیخی را دید بر پای ایستاده و صندوقی در پیش دارد و خادمی بر آنصدوق نشسته و شیخ ندا میدهد و میگوید کیست که بخرید این صندوق مجهول در بسته که از خانه سیده بیرون آمده مبادرت کند یکی از بازرگانان گفت بخدا سوگند خریدن صندوق خطرها دارد لکن من او را به بیست دینار شری کنم دیگری گفت به پنجاه دینارش بخرم القصه بازرگانان بر قیمت صندوق همی افزودند تا اینکه بیکصد دینار رسید منادی گفت ای بازرگانان در میان شما کسی هست که دیگر افزون کند خلیفه صیاد گفت من این صندوق را بیکصد و یک دینار خریدم چون بازرگانان سخن خلیفه صیاد بشنیدند او را مزاح دانستند و برو بخندیدند و بشیخ گفتند آنرا بخلیفه صیاد بده و یکصد و یکدینار از و بستان شیخ دلالان گفت آری این صندوق را نفروشم مگر بخلیفه صیاد ایخلیفه صندوق بگیر و قیمت بشمار خدا او را بتو مبارک کند در حال خلیفه زرها بیرون آورده بخادمی که صندوق آورده بود بشمرد و صیغه بیع وشری بخواندند خادم زرها گرفته بمسکینان بذل کرد و بقصر بازگشت سیده زبیده خرسند شد و اما خلیفه صیاد صندوق بردوش گرفته از گرانی طاقت برداشتن نبود و با مشقتی بسیار همی برد تا بدرخانه خود رسانید و صندوق بزمین نهاد خود نیز نشسته بفکرت فرو رفت و با خود گفت کاش میدانستم که در صندوق چیست پس از آن در خانه خود گشوده با تعب و مشقت صندوق را بخانه برد و در گشودن کوشید نتوانست با خود گفت نمیدانم بکدام عقل این را خریدم ناچار باید که این صندوق بشکنم و آنچه در صندوق است بازبینم پس از آن چندی بکوشید قفل صندوق را شکستن نتوانست با خود گفت به از آن نیست که این کار بفردا بگذارم آنگاه قصد خواب کرد چون خانه را صندوق بطول و عرض فرا گرفته بود جائی از برای خفتن نیافت بفراز صندوق رفته بخفت و ساعتی نرفته بود که چیزی در صندوق بجنبش آمد خلیفه هر اس کرده خوابش از سر برفت و عقلش بپرید گفت ایملک جوانبخت خلیفه صیاد عقلش بپرید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب هشتصد و چهل و سیم رسید

گفت ایملک جوانبخت خلیفه صیاد عقلش بپرید و برپای خاسته گفت گویا جنی درین صندوق باشد خوب شد که او را گشودن نتوانستم که اگر او را میگشودم جنیان بتاریکی مرا هلاک میکردند پس ساعتی حیران بایستاد از آن بفراز صندوق رفته بخسبید صندوق دوباره بجنبش آمد خلیفه جستجوی چراغ کرده چراغ در خانه نیافت در حال از خانه بیرون آمد و بانک بر مردمان محلت زد مردمان از آواز او بیدار شدند و گفتند ای خلیفه ترا چه روی داده خلیفه گفت مرا با چراغی دریابید که جنیان بخانه من آمده اند مردمان بر وی بخندیدند و چراغی روشن کرده بدو دادند خلیفه چراغ گرفته بخانه خویش در آمد و قفل صندوق را با سنگی بزرگ بشکست و صندوق بگشود بصندوق اندردختری دید مانند حور که بنگ خورده و از قضا بنگ را قی کرده و بخود آمده پس دخترک چشمان خود گشوده گفت ای یاسمن و ای سوسن نزد من آئید خلیفه صیاد گفت آفرین بر حشیش آنگاه دخترک بخود آمده خلیفه را بدید و باو گفت تو کیستی و من در کجایم خلیفه جواب داد تو در خانه منی قوت القلوب پرسید من در قصر خلیفه هرون الرشید نیستم خلیفه جواب داد ای دیوانه هرون الرشید کیست تو کنیز منستی و امروز ترا بیکصدویک دینار گرفته ام چون کنیزک سخنان او بشنید از نام او باز پرسید گفت مرا نام خلیفه است ولی نیک بخت شده ام و مرا ببخت خویش اینگمان نبود دخترک بخندید و بخلیفه گفت اگراز خوردنی چیزی هست بیاور خلیفه گفت بخدا سوگند جرعه آبی ندارم و من خود نیز دو روز است چیزی نخورده ام و بلقمه ای محتاجم دخترک بروی بخندید و باو گفت برخیز و چیزی از همسایگان بخواه که از گرسنگی بهلاکت اندرم خلیفه صیاد برخاسته از خانه بدر شد و بانک بر همسایگان زد ایشان از خواب بیدار شدند و گفتند ای خلیفه ترا چه روی داده گفت ای همسایگان گرسنه ام و از گرسنگی خوابم نمیبرد همسایگان یکی قرصه و دیگری پارۀ پنیر و دیگری خیاری بیاوردند خلیفه آنها را بدامن کرده بخانه باز گشت و همه را در برابر دخترک بگذاشت و با و گفت فدای تو شوم بخور که هر که با من باشد چنین نعمتها خورد دخترک گفت بی کوزه آب چگونه چیز توان خورد که میترسم گلوگیر شوم خلیفه کوزه شکسته سفالینی که داشت برداشته بیرون آمد و بانگ بر همسایگان زد گفتند ایخلیفه ترا چه مصیبت روی داده است خلیفه گفت نان که دادید بخوردم و اکنون تشنه ام احسان بر من تمام کنید و مرا جرعه آبی دهید یکی از همسایگان کوزه و دیگری ابریقی و دیگری قله پر از آب بیاوردند خلیفه کوزه خود را از آب پر کرده بخانه باز گشت و با دخترک گفت ایخاتون دیگر ترا حاجتی نماند اکنون حدیث خود باز گو دخترک گفت اگر تو مرا نمیشناسی من خود را بتو بشناسانم من قوت القلوب کنیز هرون الرشیدم که سیده زبیده بر من رشک برده بنگ خورانده و بیخودم کرده و درین صندوق نهاده است پس از آن قوت القوب گفت منت خدا برا که این کار بآسانی گذشت و لکن اینحادثه روی نداد مگر از نیکبختی تو از آنکه خلیقه ترا چندان مال دهد که بی نیاز شوی خلیفه صیاد گفت هرون الرشید نه آنست که من امروز در قصر او محبوس بودم قوت القلوب گفت آری هرون الرشید همانست خلیفه صیاد گفت بخدا سوگند من از آن نای زن بخیلتر و کم خردتر کسی ندیده ام که او امروز مرا صد چوب زد و یکدینارم بداد با اینکه من او را صیادی آموختم و شریک خود گردانیدم قوت القلوب گفت این سخنان زشت بگذار و چشم باز کن و اگر پس از این او را ببینی شیوۀ ادب از دست منه که او ترا بمقصود خواهد رسانید خلیفه صیادچون سخن او را بشنید گویا خفته بود بیدار گشت و بجهت نیکبختی که داشت خدایتعالی دانائی و معرفت بروی عطا کرد آنگاه باقوت القلوب گفت بچشم هر چه تو گفتی چنان کنم پس از آن با قوت القلوب گفت بسم الله بخسب قوت القوب بخفت و خلیفه دورتر از وی تا بامداد بخفت چون با مداد شد قوت القلوب دوات و قلم و قرطاس بخواست در حال خلیفه صیاد آنها را حاضر آورد قوت القلوب به ابن قرناص که ندیم خلیفه بود کتابی نوشت و او را از حالت خویشتن آگاه کرد و بودن خود را در نزد خلیفه صیاد بر وی بنمود پس از آن ورقه بخلیفه صیاد داده با و گفت این کتاب بسوق گوهریان برده از دکان ابن قرناص گوهر فروش جویان شو چون ترا بر او دلالت کنند ورقه باو ده و هیچ سخن مگوی خلیفه صیاد ورقه گرفته ببازار گوهریان شد و از دکه ابن قرناص جویان گشت خلیفه را بدکان او راه نمودند خلیفه بدانمکان آمده ابن قرناص را سلام داد و او رد سلام کرد و او را حقیر شمرد و باو گفت چه حاجت داری در حال خلیفه ورقه باو داد ابن قرناص ورقه گرفته بخواند و چنان دانست که در یوزه ایست از و صدقه همیخواهد بیکی از خادمان گفت او را نیم درم بده خلیفه صیاد گفت مرا حاجت بصدقه نیست ورقه بخوان ابن قرناص ورقه بر خواند و مضمون بدانست آنگاه ورقه را بوسیده بر چشم نهاد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هشتصد و چهل و چهارم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت ابن قرناص ورقه بوسیده بر چشم نهاد و بر پای خاسته با خلیفه گفت ای برادر ترا خانه کجاست خلیفه صیاد گفت با خانه منت چه کار است مگر میخواهی که بخانه من رفته کنیزم را بدزدی ابن قرناص گفت کنیز ترا نخواهم دزدید بلکه قصد من آنست ه خوردنی از بهر تو و او شری کنم خلیفه گفت خانه من در فلان محله است ابن قرناص گفت احسنت خدایتعالی ترا عافیت دهد پس ابن قرناص دو تن از خادمان خود را بخواند و بایشان گفت این مرد را بدکان محسن صیرفی برده هزار دینار زر ازو گرفته باین مرد دهید و بسرعت بسوی منش باز آورید خادمان خلیفه را بسوی دکان محسن صیرفی بردند و هزار دینار زر سرخ از و گرفته بخلیفه بدادند و در حال بدکان ابن قرناص باز آوردند دید که ابن قرناص بر استری سوار است که بهزار دینار ارزش دارد و مملوکان و خادمان در چپ و راست او ایستاده اند و در پهلوی استر او استری دیگر بازین و لگام هست که به استر او همی ماند ابن قرناص با خلیفه گفت بر این استر سوار شو خلیفه گفت بخدا سوگند من نتوانم بر این خر سوار شد که او مرا میاندازد ابن قرناص گفت ناچار باید سوار شوی آنگاه خلیفه پیش رفته و واژگونه سوار شد و دم او را بر دست گرفته بانک بر وی زد در حال استر برمید و او را بر زمین انداخت حاضران بر او بخندیدند خلیفه برخاسته گفت من با شما نگفتم که بر خر بزرک نتوانم سوار شد پس ابن قرناص خلیفه را در بازار گذاشته خود بنزد خلیفه هرون الرشید رفت و او را از کار کنیزک آگاه کرد پس از آن باز گشته قوت القلوب را بخانه خویش برد چون خلیفه بخانۀ خود باز آمد مردمان کوی را دید که در سر محلت جمع آمده اند با یکدیگر میگویند که خلیفهٔ صیاد امروز گریخته است یکی پرسید آیا این کنیزک از کجا آورده بود یکی از ایشان گفت این دیوانه کنیزک را در میان راه مست یافته و او را برداشته بخانه خویش آورده است و از این که گناه خود میدانست گریخته است ایشان در گفتگو بودند که خلیفه صیاد در رسید مردمان کوی با و گفتندای مسکین حالت تو چونست مگر نمیدانی که بر تو چه گذشته خلیفه گفت لا و الله نمیدانم ایشان گفتند همین ساعت مملوکان و خادمان آمده کنیزک ترا بگرفتند و ترا جستجو کرده نیافتند خلیفه بسوی ایشان نگاه نکرده در حال بازگشت و بسوی دکان ابن قرناص بشتافت ابن قرناص را دید که سواره همی رود با و گفت بخدا سوگند از تو زیبنده نبود که مرا مشغول داشته مملوکان خود را بآوردن کنیز من اشارت کنی این قرناص گفت ای مجنون بیا و هیچ سخن مگو پس ابن قرناص او را گرفته بخانه نکوبنایی برد خلیفه را در آنخانه نظر بکنیزک افتاد که بر تخت زرین نشسته و ده تن کنیزکان ماه روی در گرد او هستند چون ابن قرناص قوت القلوب را بدید در پیش او زمین ببوسید قوت القلوب با و گفت با خواجه تازۀ من که مرا خریده و تمامت مال خود بقیمت من شمرده چه کرده ای ابن قرناص گفت ای خاتون او را هزار دینار زر دادم آنگاه حکایت خلیفه را از آغاز تا انجام با قوت القلوب باز گفت قوت القلوب بخندید و هزار دینار هم خود بخلیفه داده با و گفت این زرها هبه است از من و انشاء الله خلیفه ترا چندان چیز دهد که بی نیاز شوی و ایشان در حدیث بودند که خادمی از نزد خلیفه در رسید و گفت خلیفه چون دانست که قوت القلوب درخانه ابن قرناص است از وی صبر کردن نتوانست و مرا بطلب او بفرستاد قوت القلوب خلیفه صیاد را برداشته بسوی دارالخلافه روان شد چون بنزد هرون الرشید رسید زمین ببوسید هرون الرشید برپای خاست و او را بنواخت و حالت او باز پرسید و از کسی که او را خریده بود جویان گشت قوت القلوب گفت مردیست خلیفه صیاد نام دارد و اینک پشت در ایستاده گویا از بهر شرکتی که میان او و خلیفه بوده است با خلیفه حسابی دارد خلیفه هرون الرشید صیاد را بخواست صیاد حاضر آمد و آستانه خلیفه ببوسید و بدوام عزت و نعمت او دعا گفت و بر وی ثنا خواند خلیفه را زو عجب آمد و بر وی بخندید و باو گفت ای صیاد دیروز نیز با من شریک بودی یانه صیاد سخن او را بدانست و از دقیقه آگاه شده با زبانی فصیح گفت بحق آنکسی که ترا خلیفه کرده که مرا بر وی جز نظری نبود پس تمامت ماجری از آغاز تا انجام با خلیفه باز گفت و حدیث خادم که صد دینار داده بود بیان کرد و بخلیفه بنمود که صد دینار خادم را با آن یک دینار برداشته ببازار شدم و صندوقی را که نمی دانستم در آن چیست بیکصد و یکدینار شری کردم و حکایت خفتن بر آنصندوق و نان و آب گرفتن از همسایگان را شرح داد خلیفه بر وی بخندید و خاطرش بگشود و باو گفت چون امانت نگاه داشتی هر چه خواهی تمنا کن خلیفه صیاد سخن نگفت آنگاه خلیفه پنجاه هزار دینار زر و خلعتی گرانبها از جامهای خود بخلیفه صیاد بداد و از برای او استری با خادمان و کنیزان بفرستاد و خلیفه صیاد مانند یکی از ملوک شد و خلیفه هرون الرشید از قوت القلوب خرسند گشت و دانست که همه آن کار ها از نیرنگهای سیده زبیده دختر عم خود بوده چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب هشتصد و چهل و پنجم برآمد

گفت ایملک جوان بخت هرون الرشید دانست که همه این کارها از سیده زبیده دختر عم خود بوده خلیفه را بسیده زیبده خشم افزون گشت و از و دوری کرد و چون سیده زبیده ازین کار آگاه شد اندوهی بزرگ او را روی داد و گونه ارغوانیش زعفرانی گشت چون طاقت شکیبائیش نماند رسولی نزد پسر عم خود هرون الرشید فرستاده معذرت خواست و بگناه خویش اعتراف کرد و این دو بیتی نیز بنوشت

  ناکرده گناه در جهان کیست بگو آنکس که گنه نکرده چون زیست بگو  
  من بدکنم و تو بد مکافات دهی پس فرق میان من و تو چیست بگو  

چون کتاب سیده زیده را خلیفه بخواند دانست که سیده زبیده بگناه خود اعتراف کرده معذرت همی خواهد بمقام بخشایش آمد و از گناه سیده در گذشت و بر وی ببخشید سیده زبیده را فرحی بزرگ روی داد پس از آن خلیفه هرون الرشید از بهر خلیفه صیاد در هر ماهی پنجاه دینار مرتب داشت و او را بنواخت آنگاه خلیفه صیاد خواست که از نزد خلیفه بیرون آید زمین بوسید و بیرون آمده با تکبر همی رفت چون بدر قصر رسید خادمی که یکصد دینار بدو داده بود بر وی نظاره کرده او را بشناخت گفت ای صیاد این همه قدر و منزلت از کجا یافتی خلیفه صیاد تمامت ماجرای خود از آغاز تا انجام با خادم حدیث کرد خادم از کار او شادمان گشت از آنکه سبب بی نیازی صیاد او شده بود آنگاه خادمک با خلیفه صیاد گفت ازین مال که بتو رسیده چیزی بر من انعام کن در حال خلیفه صیاد دست در جیب برده بدره که هزار دینار زر داشت بدر آورده و بخادم بداد خادم مال بدو داده او را ثنا گفت و از مروت و سخاوت او شگفت ماند و خلیفه صیاد سوار استری شده و خادمان در چپ و راست او رفتند تا بکاروانسرایی برسید مردمان او را نظاره کرده در کار او شگفت ماندند و از عزتی که بر وی روی داده بود تعجب میکردند آنگاه صیاد از استر فرود آمد و مردمان پیش رفته سبب نیک بختی او پرسیدند خلیفه صیاد ماجرای خود از آغاز تا انجام بدیشان فروخواند پس از آن خانه وسیعی خرید مالی بسیار بآن صرف کرد و در آنخانه ساکن شد و این ابیات بر طاق خانه بنگاشت

  ای بنا سخت عالم آرائی بس طرب زای و عشرت افزائی  
  در کمال تو هیچ باقی نیست کامدستی چنانکه میبائی  

و پس از آن دختری نیکو روی از دختران اکابر شهر تزویج کرد و پیوسته با نشاط و انبساط بسر میبرد چون بخت نیک و روزی فراخ خویش بدید شکر خدایتعالی بجا آورده این ابیات برخواند

  اگر مراد بجاه اندر است و جاه بمال مرا ببین مه ببینی مراد را بکمال  
  همان صنم که بمن چشم بر نکرد از عجب نداد فرقت او مر مرا امید وصال  
  کنون همی نپسندم بفر دولت شاه کش آفتاب کنم تاج و ماه نو خلخال