هزار و یکشب/مسرور بازرگان
حکایت مسرور بازرگان
و از جمله حکایتها اینستکه در زمان گذشته بازرگانی بود مسرور نام خوشروی ترین مردمان زمان خویش بود و خواسته بی شمار داشت و بزنان خوبروی عشق می ورزید و هر روز در نزهتگاهی بسر میبرد اتفاقا شبی از شبها در خواب دید که در باغی است خرم و در آن باغ چهار مرغ از پرندگان هستند یکی از آنها کبوتری است که در سفیدی بنقره خام همی ماند آن کبوتر او را بسند آمد و از آن کبوتر نشاطی بزرگ در دلش پدید گشت پس از آن دید که پرنده ای بزرک بر آن کبوتر فرود آمد و او را بربود این کار بر وی دشوار شد و از خواب بیدار گشت و تا بامداد از شوق نخفت با خود میگفت امروز باید نزد کسی روم که این خواب را تغییر کند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب هشتصد و چهل و ششم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت مسرور بازرگان علی الصباح برخاسته همی رفت تا از منزل خود دور رگشت و کسی نیافت که خواب او تعبیر کند آنگاه بقصد منزل خود بازگشت در میان راه بخاطرش آمد که بخانه یکی از بازرگانان رود چون بآ نخانه رسید آوازی حزین بشنید که این ابیات همی خواند
اگر کلاله مشکین برخ براندازی | کنند در قدمت عاشقان سراندازی | |||||
تو با چنین قدو بالا و صورت زیبا | بسرو و لاله و شمشاد و گل نپردازی | |||||
کدام باغ چورخسار تو گلی دارد | کدام سرو کند با قدت سرافرازی |
چون مسرور آن ابیات بشنید بدرون خانه نظر کرد باغی دید خرم که در میان باغ پرده از دیبای مکلل بگوهرهای قیمتی آویخته و در آن سوی پرده چهار تن دخترکان هستند و درمیان ایشان دختری است خورد سال و بدیع الجمال ابروانی دارد پیوسته و زلفکانی بر شکسته دهانش چون حلقه انگشتری و عارض وجبینش رشک ماه و مشتری است
عارض نتوان گفت که روی قمرست آن | بالا نتوان گفت که سرو چمن است آن | |||||
در سرو رسیده است ولکن بحقیقت | از سرو گذشته است که سیمین بدنست آن | |||||
هرگز نبود جسم بدان حسن و لطافت | گوئی همه روح است که در پیرهن است آن |
چون مسرور بازرگان او را بدید بخانه اندر شد و تا نزیک آن پرده برفت دخترک ماه روی سربر کرده او را بدید مسرور بر وی سلام داد ماهروی رد سلام کرد چون مسرور در جمال او تامل کرد عقلش برفت و دلش طپیدن گرفت آنگاه بباغ نظر کرده دید که از یاسمین و بنفشه و گل سوری خرمنی است و درختان او هر گونه میوه ببارند و آب از چهار ایوان که در برابر یکدیگر بودند فرو همی ریزد مسرور بازرگان بایوان نخستین نظاره کرده بر طاق این دو بیت نوشته یافت
من که این صفۀ همایونم | دایه خاک و طفل گردونم | |||||
در نهاد از فلک نمودارم | در علو از زمانه برونیم |
پس از آن بایوان دومین نگاه کرده بر طاق آن این دو بیت به آب زر نگاشته یافت
روضه عشرت است و بیضه لهو | موقف رامش است و موضع سور | |||||
آب او آب زمزم و کوثر | خاک او خاک عنبر و کافور |
آنگاه در ایوان سیمین تأمل کرده این بیت بآب لاجورد بر طاق او نوشته دید
اساس قصر ازین خوبتر توان افکند | که دست همت این صدر کامران افکند | |||||
چو خشت عرصه او داشت رنک فیروزه | فلک بمغلطه خود را در آن میان افکند |
پس از آن بایوان چهارمین بنگریست این بیت را بآب زر برطاق او نوشته دید
غریم حادثه دامن نگیردش هرگز | کسی که رخت درین کعبه امان افکند |
پس از آن دختر قمر منظر بمسرور گفت ایمرد از بهرچه بخانه بیگانگان آمدی و بی اجازت چرا بزنان مردمان همی نگری مسرور گفت ایخاتون این باغ را دیدم از خرمی او در عجب شدم و از شکفتگی ازهار و ریاحین و از مرغان نغمه سنج شگفت مانده بی اختیار بباغ آمدم که ساعتی تفرج کرده از پیکار خویش روم دخترک گفت ما را بنواختی و خوشوقت کردی مسرور چون سخن گفتن او بشنید و شمایل بدیعش را بدید بحیرت اندر آمد و این ابیات برخواند
هرگز این صورت کشد صورتگری | یا چنین شاهد بود در کشوری | |||||
سرورفتاری صنوبر قامتی | ماه رخساری ملایک منظری | |||||
ماهرویا مهربانی پیشه کن | خوبرویان را نباید زیوری |
چون زین المواصف ابیات از مسرور بشنید بسوی او نگاهی کرد که از آن نگاه عقل او را بر بود و باین ابیات او را پاسخ داد
مشو عاشق که جانت را بسوزد | غم عشق استخوانت را بسوزد | |||||
نخواهی گشت با وصلم هم آواز | کناری گیرو با هجران همی ساز |
چون مسرور سخن او را بشنید شکیبائی پیش گرفت و گفت این بلیت را چاره صبر است پس چون شب برآمد شمعدانهای زرین بنهادند دخترک طعام خواست خوانی پر از همه گونه خوردنی فرو چیدند ایشان طعام خورده دست بشستند زین المواصف گفت ای مسرور من ببازی شطرنج معتادم آیا تو شطرنج میدانی یانه مسرور گفت آری میدانم آنگاه دخترک تخته شطرنج بخواست در حال حاضر آوردند و او را از آبنوس و عاج ساخته و بآب زرش نوشته بودند و سنگهای او از در و یاقوت بود چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زادلب از داستان فروبست
چون شب هشتصد و چهل و هفتم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت چون آلات شطرنج را حاضر آوردند مسرور از دیدن آنها حیران شد وزین المواصف روی بمسرور کرده گفت آیا تو مهره های سرخ همی خواهی یا مهرهای سفید مسرور جواب داد ایشمسه خوبان تو سرخها بردار از آنکه سرخها ملیحند و چون تو ملیحی را شایسته اند و سفیدها از بهر من بگذار زین الموصف مهرهای سرخ بگرفت و در برابر مهرهای سفید فرو چید و دست دراز کرد که مهره براند مسرور چون انگشتان او را دید از انگشتان او مدهوش گشت ازیرا زین المواصف روی بروی کرده گفت ای مسرور شکیبا شو و خویشتن نگاه دار مسرور گفت ای پریروی
صبر است علاج عشق دانم | اما چکنم نمیتوانم |
القصه مسرور بدانسان مدهوش بود که زین المواصف شاه مات گفت و بمسرور غلبه کرد و دانست که مسرور از عشق دیوانه است با و گفت با تو دیگر بی گرو بازی نکنم مسرور گفت بهرچه گوئی گروی بندیم زین المواصف گفت تو سوگند یاد کن و من نیز سوگند یاد میکنم که هیچ یک از ما دیگری را نفریبد پس هر دو سوگند یاد کردند آنگاه زین الموصف گفت ای مسرور اگر من ترا غلبه کنم ده دینار بستانم و اگر تو بر من غلبه کنی من چیزی ندهم مسرور گمان کرد که بروی غلبه خواهد کرد گفت ایخاتون باید خلاف سوگند نکنی من ترا در بازی قوی تر از خود میبینم زین المواصف گفت آری مخالفت نکنم پس با یکدیگر ببازی مشغول شدند و بیدقها براندند زین المواصف فرزین بر اثر بیدقها براند ورخ ها برو نزدیک کرد و اسبها پیش برد و زین المواصف دیبای ازرق بر سر داشت او را از سر بنهاد و آستین از ساعد بلورین بر کرد و دست بمهرهای سرخ برده بمسرور گفت بر حذر باش و مسرور از دیدن آنحالت مدهوش گشت و عقلش برفت و خواست که دست بمهرهای سپید برد دستش بمهرهای سرخ رفت زین المواصف گفت ایمسرور عقل تو کجاست که سرخها از من وسفید ها از تست مسرور گفت هر که روی تو بیند عقل او بر جای نماند القصه زین المواصف دانست که مسرور باو مشغول است گفت ایمسرور آنگه بمراد خویش رسی که بر من غلبه کنی و من بازی نخواهم کرد مگر هر بار بیکصد دینار مسرور گفت من بشرط راضی هستم پس ببازی مشغول بودند و زین المواصف برو غلبه همیکرد و او در هر بار یکصد دینار همی داد و تا بامدادان ایشان را کار همین بود و مسرور یکبار بروی غلبه نمیکرد آنگاه مسرور بر پای خاست زین المواصف گفت ای مسرورچه میخواهی مسرور گفت همی خواهم بمنزل خویش رفته زر و مال بیاورم که بمقصود خویشتن برسم زین المواصف گفت هر چه خواهی بکن در حال مسرور بمنزل خویش رفته همه مال خود باز آورد چون بنزد زین المواصف رسید این دو بیتی برخواند
در محنتم آنروی جهان سوز افکند | اندر غمم آنروی دل افروز افکند | |||||
من روی ترا بخواب دیدم یکشب | آنشب صنما مرا باینروزافکند |
چون مسرور دو بیتی بانجام رسانید ببازی بنشستند و زین المواصف او را غلبه همی کرد و مسرور یک کرت نمی توانست که برو چیره شود و تاسه روز ایشان را کار همین بود تا اینکه زین المواصف همه مال او بگرفت آنگاه با و گفت ای مسرور چه خواهی کرد مسرور جواب داد در سردکان گرو می بندیم زین الواصف پرسید دکان را قیمت چند است مسرور جواب داد پانصد دینار است پنج دور دیگر باهم بازی کردند زین المواصف بر او چیره شد پس از آن بر کنیزکان وعقارات و باغها و خانها بازی کرد زین المواصف در همه دور برو غلبه کرده همه آنها بگرفت پس از آن روی بمسرور کره گفت دیگر ترا چیزی هست که بر آن بازی کنی مسرور جواب داد بحق آنکسی که مرا بدام محبت تو در افکنده دیگر چیزی ندارم زین المواصف گفت ایمسرور اگر تو از کرده پشیمانی مالهای خود را بگیر و از نزد ما بیرون شو که ترا حلال میکنم مسرور جواب داد بحق آنکه این کارها مقدر کرده اگر توجان از من بستانی هر آینه اندک مینماید آنگاه زین المواصف گفت چون چنین است برخیز و قاضی و گواهان حاضر آورده تمامت املاک و عقار بمن بفروش در حال برخاسته قاضی و گواهان حاضر آورد چون قاضی را چشم بزین المواصف افتاد از حسن و جمال او شگفت ماند و عقلش برفت مسرور گفت ایها القاضی حجتی نویس که تمامت املاک وعقار مسرور بفلان قیمت بزین المواصف منتقل گشته و قاضی ورقه نوشته گواهان خط بگذاشتند و زین المواصف حجت بگرفت چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتصد و چهل و هشتم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت زین المواصف بدانمضمون حجت بگرفت با مسرور گفت اکنون از پی کار خویش رو آنگاه کنیز زین المواصف که هیوب نام داشت روی بمسرور کرده گفت از برای ما شعری نغز بخوان مسرور این ابیات بر خواند
من از اینجا بملامت نروم | که من اینجا بامیدی گروم | |||||
گوش دل رفته بآواز سماع | نتوانم که نصیحت شنوم | |||||
همه گوباد ببر خرمن عمر | دو جهان بی تو نیر زد دو جوم |
پس از آن هیوب گفت ای مسرور شعری دیگر بخوان مسرور این ابیات برخواند
مرا تا نقره باشد می فشانم | ترا تا بوسه باشد می ستانم | |||||
و گر فردا بزندان میبرندم | بنقد امروز اندر بوستانم | |||||
جهان بگذار تا بر من سرآید | که کام دل تو بودی از جهانم |
چون زین المواصف این ابیات بشنید از فصاحت او در عجب گشت و گفت ای مسرور این جنون ترک کن و بعقل خویش باز گرد و از پی کار خویشتن شو که تو مال و عقار خود در بازی شطرنج تلف کردی و بمقصود دست نیافتی اکنون ترا راهی نمانده که بمقصود توانی رسید مسرور روی بزین المواصف کرده گفت ایخاتون هر چه میخواهی طلب کن تا من از بهر تو حاضر آورم زین المواصف گفت ای مسرور ترا مالی نمانده مسرور گفت ای روشنی چشم من اگر خود مالی نداشته باشم مردم مرا یاری کنند زین المواصف گفت کسی که خود همواره یاری کرده باشد چگونه میتواند که از دیگری یاری جوید مسرور گفت مرا یاران و پیوندان هستند که من هر چه از ایشان بخواهم مضایقه نکند زین المواصف گفت از تو چهار نافه مشک اذفر و چهار حقه غالیه و چهار رطل عنبر و چهار هزار دینار زر و چهار صد حله دیبای ملوکانه زرین طراز همی خواهم ای مسرور اگر اینها از بهر من بیاوری ترا از وصل کامیاب کنم مسرور گفت ای شمسه خوبان اینها بر من بسی آسان است و همین دم آنچه خواهی پدید آورم این بگفت و از خانه بیرون رفت زین المواصف کنیزک خود هیوب را از پی او بفرستاد تا قدر و منزلت او را نزد مردم بداند در آنهنگام که مسرور در کوچهای شهر میرفت چشمش بهیوب افتاده بایستاد تا هیوب برسید با و گفتای هیوب بکجا میروی هیوب گفت خاتون مرا از پی تو فرستاده تا قدر و منزلت ترا معلوم کنم مسرور ای هیوب بخدا سوگند دست من از مال تهیست و تهی دستان را قدر و منزلت نباشد کنیزک گفت چون چنین است چرا بزین المواصف وعده دادی مسرور گفت بسیار وعده ها است که خداوندان آنها وفا نمیکنند و عاشق از وعده دروغ ناگزیر است هیوب چون اینسخن بشنید گفت که خاطر آسوده دار بخدا سوگند که در پیوستن تو باو سبب خواهم بود آنگاه هیوب او را گذاشته خود بسوی خاتون بازگشت و در نزد خاتون بگریخت و گفت ای خاتون بخدا سوگند که او را قدر و منزلت در نزد مردمان بلند است زین المواصف بکنیزک گفت از قضای الهی نتوان گریخت و لکن اگر من باو میل کنم همی ترسم که کار او فاش گردد کنیز گفت ایخاتون در نزد تو جز من و کنیز تو سکوب کس نیست و محالست که مادر حق تو سخنی گوئیم که ما کنیز کان دیرین توایم زین المواصف چون این سخن بشنید سر بزیر افکند آنگاه کنیزکان با و گفتند ای خاتون رای اینست که کسی از پی او بفرستی و او را حاضر آورده بدو انعام کنی و نگذاری که او از لئیمان سؤال کند زین المواصف سخن کنیزان بپذیرفت و دوات و کاغذ خواسته این ابیات در او بنگاشت
چون هوا گردد برنک و بوی من | خیز مسرورا بیا در کوی من | |||||
من پریشان مینخواهم حال تو | از سر مستی گرفتم مال تو | |||||
هین بیا ناکرده از دونان سؤال | تا ترا هم مال بدهم هم وصال |
پس از آن کتاب فرو پیچیده بکنیزک خود هیوب داد کنیزک کتاب گرفته بسوی مسرور برد و مسرور محزون و گریان بود و این شعر همی خواند
مرا دو دیده براه و دو گوش در پیغام | تو فارغی و بافسوس میرود ایام | |||||
شبی نپرسی و روزی که دوستارانم | چگونه شب بسحر میبرند و روز بشام |
چون قصه بدینجار سید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتصد و چهل و نهم برآمد
گفت ایملک جوانبخت مسرور بخواندن اشعار مشغول بود در آنهنگام هیوب آواز او بشنید و در بکوفت مسرور برخاسته در بگشود هیوب از در درآمد و کتاب بمسرور داده مسرور کتاب گرفته بخواند و بهیوب گفت خبر خاتون بمن بگو هیوب جواب داد درین کتاب چیزی هست که ترا از جواب مستغنی گرداند چون مسرور کتاب بگشود فرحناک شد و این دو بیت برخواند
بوی بهشت میگذرد یا نسیم دوست | یا کاروان صبح که گیتی منور است | |||||
این قاصد از کدام زمینست مشکبوی | وین نامه در چه داشت که عنوان معطر است |
پس از آن جواب کتاب نوشته بهیوب داد هیوب کتاب گرفته بسوی خاتون بازگشت چون نزد خاتون رسید زبان بمدحت مسرور بگشود و خوبیهای او را یک یک بشمرد زین المواصف گفت ای هیوب مسرور در آمدن بسوی ما دیر کرد هیوب جواب داد ایخاتون همین ساعت او بنزد تو آید هنوز ایشان را سخن بانجام نرسیده بود که مسرور در بکوفت هیوب در بگشود و او را نزد خاتون بیاورد زین المواصف او را سلام داد و در پهلوی خویشش بنشاند پس از آن بکنیزک خود هیوب گفت حله فاخر بیاور در حال هیوب برخاسته حله زرین طراز بیاورد زین المواصف حله بمسرور پوشانیده خود نیز حله فاخر در بر کرد و جقه مرصع از لؤلؤ تر برسر نهاد و عصا به دیبای مرصع بگوهرها بر جقه فروبست و گیسوان توده عنبر فرو آویخت و خویشتن را بامشک و عنبر معطر ساخت و عود بر مجمر انداخت آنگاه هیوب بر وی نظاره کرده گفت ایخاتون
چنین جمال نشاید که هر نظر بیند | مگر که نام خدا گرد خویشتن بدمی |
پس از آن زین المواصف برخاسته با غنج و دلال همی رفت و همی خرامید هیوب گفت ای خاتون
کس بدین شوخی و رعنائی نرفت | خود چنینی یا بعمدا می روی | |||||
روی پنهان دارد از مردم پری | تو پری روی آشکارا میروی | |||||
گرچه آرام از دل مامی رود | این چنین میرو که زیبا می روی |
زین المواصف هیوب را بنواخت پس از آن روی بمسرور آورد مسرور بر پای خاست و گفت
این توئی یاسرو بستانی برفتار آمده | یا ملک در صورت آدم بگفتار آمده |
پس از آن زین المواصف بنشست و مسرور را در پهلوی خود بنشانید و مائده خواست کنیزکان خوان بنهادند و باطراف خوان این دو بیت نوشته بودند
بیا می بنوشیم و شادی کنیم | دمی در جهان کیقبادی کنیم | |||||
چودی رفت و فردا نیامد پدید | یک امروز باید بشادی گزید |
پس از آن طعام خورده سفره شراب بگستردند و ساغر همی کشیدند تا از اثر باده در طرب شدند آنگاه مسرور ساغری گرفته باین دو بیت مترنم شد
آنجسم پیاله بین بجان آبستن | همچون سمنی بارغوان آبستن | |||||
نی نی غلطم پیاله از نهایت لطف | آبیست بآتش روان آبستن |
چون مسرور ابیات با نجام رسانید زین المواصف گفت ای مسرور هر که با ما نان و نمک خورد رعایت جانب او ما را فرض است اکنون که با تو نان و نمک خورده ایم املاک و عقار ترا با تمامت آنچه از تو گرفته ام بر تو رد میکنم مسرور جوابداد ای خاتون اگر سوگندی که میانه من و تو بود دروغ است من میروم و مسلمان میشوم آنگاه کنیزک او هیوب گفت ایخاتون من خدای بزرگ را نزد تو شفیع کردم و هرگاه سخن من ننیوشی و دل من بدست نیاوری امشب درین خانه نخسبم زین المواصف گفت ای هیوب نخواهد شد مگر آنچه تو خواسته بر خیز و مجلسی تازه ترتیب ده کنیزکان برخاسته مجلسی دیگر بیار استند و او را معطر ساخته و سفره بگستردند و شراب بنهادند و در میان زین المواصف و مسرور ساغر بگردش افتاد و ایشان را طرب و نشاط روی داد چون قصه بدینجار سید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتصد و پنجاهم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت چون ایشان بطرب اندر شدند زین المواصف گفت ای مسرور هنگام کار گرفتن تو نزدیک شد در وصال عاشقان با معشوق شعری بدیع بر خوان در حال مسرور این اشعار برخواند
شبی گذاشته ام روی خوش بروی نگار | خوشا خوشا که مرا دوش بود بارخ یار | |||||
شبی که اول آنشب سماک بود و سرور | میانه هستی و آخر امید بوس و کنار | |||||
مئی بدست من اندر چو مشکبوی گلاب | بتی به پیش من اندر چو تازه روی بهار | |||||
بتیکه خانه بدو چون بهار بود و نبود | شگفت ازین اگر از بت کنند خانه بهار | |||||
برابر دورخ او گذاشتم می سرخ | ز شرم دورخ او زرد گشت چون دینار | |||||
چو شب دو بهر گذشت از دو گونه مست شدم | یکی ز باده و دیگر ز عشق باده گسار | |||||
نشان مستی در من ندیده بود بتم | همی نبود بچشم سپه نشان خمار | |||||
چو مست گشتم لختی دو چشم من بغنود | ز خواب کرد مرا ماهروی خود بیدار | |||||
بشرم نرم همیگفت روز روشن گشت | اگر بخسبی ترسم که بگذرد گه بار | |||||
بشاد کامی شب را گذاشتی برخیز | بخدمت ملک شرق روز را بگذار |
و او را ببوسید و مسرور کامی که محال میدانست از وی بگرفت و از کامیابی خویشتن مسرور گشت در آن هنگام زین المواصف با و گفت ای مسرور اکنون مال تو بر من حرام است که ما و تو دوست گشتیم پس زین المواصف تمامت مال او بر وی رد کرد و با و گفت ای مسرور ترا باغی هست که بتفرج آن باغ بیائیم مسرور هست که بتفرج آن باغ بیائیم مسرور گفت ایخاتون مرا باغی است خرم تر از بهشت که در روی زمین مانند ندارد پس مسرور بمنزل خود بازگشت و کنیزکان را فرمود که طعامی فاخر بسازند و مجلسی نیکو مهیا کنند کنیزکان چنان کردند و زین المواصف با کنیزکان خود بمنزل او باز آمد طعام بخوردند و باده بنوشیدند آنگاه زین المواصف گفت ایمسرور شعری نغز بخاطر من رسید همیخواهم که او را با عود بخوانم مسرور گفت ای خاتون بر خوان زین المواصف عود بکف گرفته تارهای او استوار کرد و با نغمهای نشاط انگیز این ابیات بر خواند
اکنون که ز گل باز جهان شد چو بهشتی | ساقی می گلگون بطلب برلب کشتی | |||||
زنگ غمت از دل می گلرنگ زداید | بشنو که گفت مرا پاک سرشتی | |||||
گر محتسبی بر کدوی باده زند سنگ | بشکن تو کدوی سر او نیز بخشتی |
چون ابیات بانجام رسانید گفت ای مسرور تو نیز بیتی چند بر خوان مسرور این دو بیت بر خواند
ز دیدنت نتوانم که دیده بر دوزم | اگر معاینه بینم که تیر میآید | |||||
نه آنچنان بتو مشغولم ای بهشتی روی | که یاد خویشتنم در ضمیر میآید |
پس از آن زین المواصف گفت ای مسرور آرایش مجلس را قصیده ای که در مکالمه عاشق با معشوق باشد بر خوان چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتصد و پنجاه و یکم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت مسرور این قصیده بر خواند
دی در آمد ز در آن لعبت زیبا رخسار | نه چنان مست بغایت نه بغایت هشیار | |||||
طرب اندر دل آنماه نو آئین ز نبیذ | اثر اندر سر آن لعبت زیبا ز خمار | |||||
از خم زلفش برگ سمتش غالیه پوش | سر زلفینش بر برگ سمن غالیه بار | |||||
رنگ نودیدم بر چهرۀ رنگینش دویست | بوی نو یافتم از طرۀ مشکینش هزار | |||||
لاله با روی خوی افشان وی اندر دهشت | مشک با زلف پریشان وی اندر پیکار | |||||
این همیگفت که رنگ من از آن روی بده | وین همی گفت که بوی من از آن زلف بیار | |||||
آخته قدش و رویش چو بدیدم گفتم | که همی سرو روان ماه تمام آرد بار | |||||
گفتم این بار غم عشق تو آن کرد بمن | که نکرده است ازین گونه غم یار بیار | |||||
کس بزنهاری خویش اندر زنهار نخورد | زینهاریست دلم نزد تو ای مه زنهار | |||||
گر ترا میل بباده است هم آخر بر من | باده یابی و اندر خور او باده گسار | |||||
ور بقماری و بازی دل تو میل کند | نرد و شطرنج بدست آیدو اسباب قمار | |||||
مردمرا گفت که ایعاشق زار از پی من | چون تو بسیار بدست از پی من عاشق زار | |||||
مر ترا سیم عزیز است و مرا بوسه عزیز | اندرین کار ترا راست نبینم هنجار | |||||
یار تو سیم همی خواهد و تو بی سیمی | بحقیقت نشود پر ز چنین یار کنار | |||||
اندر اشعار گرفتم که تو خود رود کنی | من چه دانم که چه چیز است و چه باشد اشعار | |||||
کاغذ شعر نخواهم در می خواهم نغز | قل هو الله ز خط نغز برو کرده نگار | |||||
چون ازین طرز شنیدم سخن دلبر خویش | صبر اندک شد از اندوهش و رنجم بسیار | |||||
طعنه دوست چنان زد شرر اندر دل من | که زند آتش غم بر عدوی خواجه شرار |
زین المواصف را نشاطی ازین ابیات روی داد و گفت ای مسرور هنگام صباح نز دیکست اکنون بباید رفت و گرنه رسوا خواهم شد مسرور چون این سخن بشنید بر پای خاسته و زین المواصف را بمنزل او برده بازگشت و همه شب در محاسن آن حوروش بفکرت اندر بود چون بامداد شد مسرور برخاسته هدیتی گران قیمت مهیا کرد و بسوی زین المواصف برد و نزد او بنشست و دیرگاهی بدینحالت در عیش و نوش بودند تا اینکه روزی از روزها کتابی از شوهر زین المواصف رسید و مضمون آن این بود که بزودی بتو خواهم رسید زین المواصف گفت امید که بسلامت باز نیاید و زنده نماند که اگر بدینجا رسد عیش بر ما حرام خواهد شد آنگاه مسرور را بنزد خود خوانده بعادت معهود بحدیث گفتن بنشستند زین المواصف گفت ای مسرور کتابی از نزد شوهرم رسیده که بزودی از مصر بازگردد کار ما چگونه میشود که ما را صبر بر دوری یکدیگر محال است مسرور جواب داد من نمیدانم کار چگونه خواهد شد تو به اخلاق شوهر خود آگاهی و عاقل ترین زنان هستی و حیلتی توانی ساخت که مردان از آن حیلت عاجز مانند زین المواصف گفت او مردی است تند خو و غیور ولکن چون او از سفر باز آید و تو آمدن او بشنوی نزد او بیا و او را سلام کن و در پهلوی او بنشین و باو بگو ای برادر من مردی ام عطار پس چیزی از متاع عطاران از و شری کن و با او بارها آمد و شد کن و هر چه او گوید بپذیر شاید که حیلتی که من خواهم کرد تمام شود مسرور گفت چنین کنم چون دو سه روزی برفت شوهر زین المواصف از سفر باز آمد زین المواصف از رسیدن او فرحناک شد و او را سلام داد شوهر او بر وی نظر کرده او را زرد و دگرگون یافت و سبب این بود که زین المواصف روی بآب زعفران شسته پاره حیلتهای زنان بکار برده بود شوهرش حالت او باز پرسید زین المواصف با شوهر گفت از روزی که تو سفر کرده ای من و کنیز کان رنجور بودیم و پیوسته یاد تو همیکردیم و از دوری تو محزون بودیم القصه زین المواصف از دوری شکایت میکرد و میگریست و با شوهر میگفت اگر ترا رفیقی میبود اینگونه حزن و اندوه بمن راه نمی یافت ایخواجه ترا بخدا سوگند میدهم که هرگز سفر مکن و اگر سفر کردی خبر خود زود زود بمن برسان تا آسوده خاطر باشم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتصد و پنجاه و دوم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت شوهر زین المواصف چون سخنان او بشنید گفت بخدا سوگند رای تو صوابست من نیز چنان کنم که تو گفتی پس از آن شوهر زین المواصف چیزی از بضاعت خود بدکان برده دکان بگشود و به بیع وشری بنشست ناگاه مسرور پدید آمد و او را سلام داده در پهلوی او بنشست و ساعتی با او در حدیث شد پس از آن بدرۀ زر از جیب بدر آورده بشوهر زین المواصف داد و با و گفت این دینارها بگیر و متاع عطاری بده شوهر زین المواصف متاعی که مسرور میخواست باو بداد و مسرور همواره با او آمد و شد میکرد تا اینکه روزی از روزها شوهر زین المواصف روی بمسرور کرده گفت قصد من اینست که با کسی شریک شوم مسرور گفت مرا نیز قصد همین است از آنکه پدرم در بلاد یمن بازرگان بود و مالی بسیار بمیراث گذاشت مرا بیم از آنست که آن مال تلف شود شوهر زین المواصف با و گفت با من شریک شو تا من ترا در سفر وحضر صدیق و یار مهربان باشم و بیع وشری بتو بیاموزم مسرور گفت منت پذیر هستم پس از آن شوهر زین المواصف او را بمنزل خویش برد و او را در دهلیز نشاند و خود نزد زین المواصف رفته باو گفت من با کسی رفیق گشته ام و او را مهمان آورده ام از برای ما ضیافتی نیکو مهیاکن زین المواصف دانست که او مسرور است فرحناک شد و طعامی فاخر مهیا کرد پس از آن شوهرزین المواصف با زن خویش گفت با من نزد مهمان آی و او را سلام ده و خوش آمد بگو زین المواصف در خشم شد و گفت مرا در نزد مرد بیگانه حاضر میکنی العیاذ بالله اگر تو مرا پاره پاره کنی من پیش او حاضر نخواهم شد شوهرش گفت از بهر چه تو ازو شرم داری که او نصرانی است و ما یهود هستیم و همی خواهیم که با یکدیگر یار و رفیق شویم زین المواصف گفت من هرگز نزد مرد بیگانه که او را ندیده و نشناخته ام نخواهم آمد و شوهر زین المواصف را گمان این بود که زن او درین سخنان راست گوست در بردن او نزد مسرور همی کوشید تا اینکه زین المواصف برخاسته بنزد مسرور آمد و او را سلام داد و مرحبا گفت مسرور سر بزیر افکند که یعنی شرم میکنم شوهر زین المواصف در برابر مسرور بنشست و بیکدیگر نظاره میکردند تا روز بپایان رسید و مسرور بمنزل خود بازگشت و آتش عشق در دلش شرر افروز بود و اما شوهر زین المواصف در لطافت ونکوئی رفیقش به فکرت اندر بود چون شب برآمد زن او طعام از برای او حاضر آورد و او را در خانه عندلیبی بود که هر وقت آنمرد بخوردن نشست عندلیب نزد او میآمد و با او طعام میخورد و بر سر و دوش او میپرید و آن عندلیب در هنگام غیبت آنمرد با مسرور الفت گرفته بود هر وقت که مسرور طعام میخورد نزد او آمده با او طعام میخورد و بر سر و دوش او می نشست و چون مسرور غایب شد و خداوند عندلیب باز آمد آن عندلیب او را نشناخت و برو نزدیک نشد آنمرد در کار عندلیب حیران شد و از دوری کردن او بفکرت فرو رفت و اما زین المواصف را خاطر بمسرور مشغول بود و خوابش نمیبرد تا دو سه شب حال بدین منوال بود چون شب چهارم شد یهودی نیمه شب از خواب بیدار شد زن خود را دید که در خواب نام مسرور همی برد گمان بد باو برد ولی راز پوشیده داشت چون با مداد شد بسوی دکان رفته بر دکان بنشست در آن هنگام مسرور بیامد و باو سلام داد یهودی رد سلام کرده مرحبا گفت و اشتیاق آشکار کرد مسرور ساعتی با او در حدیث بنشست پس از آن یهودی گفت برخیز تابسوی خانه رویم و پیمان استوار کنیم مسرور گفت حبا وکرامة چون بخانه برسیدند یهودی پیشی جسته زن خود را از آمدن آگاه کرد و بنمود که قصد شرکت و برادری دارند و بزین المواصف گفت مجلسی خوب از بهر ما مهیا کن و تو نیز باید در نزد ما حاضر شوی و از شراکت ما آگاهی یابی زین المواصف گفت ترا بخدا سوگند میدهم که مرا در نزد مرد بیگانه حاضر مساز یهودی ساکت گشت و کنیزکان را بتهیه طعام و شراب بفرمود پس از آن عندلیب را بخواست عندلیب در دامن مسرور بنشست و خداوند خود را نشناخت در آنهنگام با مسرور گفت ای برادر نام تو چیست مسرور نام خود باز گفت یهودی دید همان نامست که زن او همه شب در خواب نام میبرد پس از آن یهودی سر بر کرده زین المواصف را دید که بچشم و ابرو بسوی مسرور اشارت میکند دانست که در میان ایشان الفت تمامست آنگاه با مسرور گفت ای برادر مرا مهلت ده تا فرزندان عم خود را حاضر آورم که از شراکت و برادری ما آگاه شوند مسرور گفت آنچه قصد کرده بکن در حال یهودی از خانه بیرون آمده در مکانی نشست چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب هشتصد و پنجاه و سیم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت یهودی از خانه بیرون آمد نزدیک مجلس در جایی بنشست و چشم بر ایشان بنهاد ایشان او را نمیدیدند آنگاه زین المواصف با کنیزک خود هیوب گفت خواجه بکجا رفت هیوب جواب داد از خانه بیرون رفت زین المواصف گفت در خانه فروببند و در مگشای تا اینکه او در بکوبد آنگاه ما را آگاه کرده در بگشای کنیزک گفت چنین خواهم کرد و یهودی بایشان همی نگریست تا اینکه زین المواصف قدح گرفته با گلاب و شکش معطر ساخت و بسوی مسرور بیاورد مسرور بر پای خاسته با و گفت بخدا سوگند که آب دهان تو از این شراب خوشتر است القصه ایشان بیکدیگر ساغر می پیمودند و شوهر او همۀ اینها را میدید و از فرط محبت ایشان در عجب بود آنگاه خشم او را فرو گرفت و غیرتی بزرگش روی داده برخاست بدرخانه باز آمد و از غایت خشم در را سخت بکوبید کنیزک گفت ای خاتون خواجه ام باز آمد خاتون گفت در بگشا که بسلامت باز نیاید آنگاه سکوب بدر آمده در بگشود یهودی گفت از بهر چه در بسته بودید کنیزک گفت پیوسته در غیبت تو کار شب و روز ما بدینگونه است یهودی گفت احسنت که کار ترا پسندیدم پس از آن بخانه اندر شد و راز پنهان داشت و گفت ای مسرور قضیت شرکت بزمان دیگر بگذار مسرور جواب داد هر چه تو گوئی چنان کنم آنگاه برخاسته بمنزل خود باز گشت و شوهر زین المواصف در کار خود حیران بود و نمیدانست چه کار کند خاطرش را زنک کدورت بکلی بگرفت و با خود گفت کار من بجایی رسید که عندلیب نیز ترک من گفت و کنیزان در بر روی من بستند و بدیگری مایل شدند پس از آن ز غایت خشم این ابیات بر خواند
تو چوگردون دون پرستی بس نباشد ای عجب | گر تو با آزادگان صحبت ندانی داشتن | |||||
هر زمان گوئی که گر نازی کنم هستم جوان | هم نشاید تکیه چندین بر جوانی داشتن | |||||
به که بردارم دل از مهرت خطا باشد زمن | از چو تو معشوق چشم مهربانی داشتن |
زین المواصف چون این ابیات بشنید اندام او بلرزید و گونه اش زرد شد و بکنیزک خود گفت این شعر شنیدی یا نه کنیزک جواب داد در همه عمر نشینده بودم که چنین شعر بخواند و لکن بیم مدار و بگذار تا هر چه میگوید بگوید پس چون شوهر زین المواصف اینکار تحقیق کرد و دانست که زن او با مسرور عاشق یکدیگر اند با خود گفت اگر من زین المواصف را بغربت نبرم ازین کار برنخواهد گشت پس تمامت املاک را بفروخت و کتابی مزور نوشته بزن خویش بخواند و گفت این کتاب را خویشان من نوشته اند و مضمون کتاب این بود که او با زن خود بزیارت ایشان روند زین المواصف گفت در نزد ایشان مدت اقامت چه مقدار خواهد بود گفت دوازده روز پس زین المواصف خواهش پذیرفت و با و گفت کنیزان خود بردارم یا نه یهودی گفت از کنیزان هیوب و سکوب را بردار و خطوب را در اینجا بگذار پس از آن هودجی از بهر ایشان مهیا کرده قصد رحیل کرد و زین المواصف کسی نزد مسرور فرستاد که بدان شوهرم حیلتی ساخته و همی خواهد که ما را از یکدیگر جدا کند تو عهد فراموش مکن و پیمانی که میانه من و تو بود از یاد مبر که من از حیلتهای او بیم دارم پس از آن یهودی بسفر بسیجید و زین المواصف گریستن آغاز کرد و روز و شب آرام و خواب نداشت پس چون زین المواصف دید که شوهرش از سفر کردن ناگزیر است جامها و زینتهای خود را جمع آورده همه را در نزد خواهر بودیعت بگذاشت و ماجری با خواهر بیان کرد و او را وداع گفته از نزد او بدر آمد چون بخانه خود بازگشت دید که شوهرش اشتران حاضر آورده و بار بر آنها بسته زین المواصف دل به دوری بنهاد و بحیرت و حسرت بایستاد اتفاقاً شوهر زین المواصف از برای مشغله بیرون رفت در آن حال زین المواصف بدر نخستین آمد. چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب هشتصد و پنجاه و چهارم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت زین المواصف بدر نخستین این ابیات نوشت
فرخنده کبوتر سرائی | معشوق من آید ار بدینجای | |||||
بر گوی پس از سلام با او | کی روی تو مهر عالم آرای | |||||
افسوس که از تو دور گشتم | چشمم ز غمت سرشک بالای |
پس از آن بر در دوم آمد و این ابیات بر طاق او بنوشت
رفتیم و بردیم داغ تو بر دل | وادی بوادی منزل بمنزل |
پس از آن بدر سیم آمده سخت بگریست و این ابیات بنگاشت
زین کو من دل شکسته رفتم | از جان جهان گسته رفتم | |||||
شبها بغم تو روز کردم | روزی بتو نا نشسته رفتم | |||||
آزار رقیب با من آن کرد | عاشق گه بپای بسته رفتم |
پس از آن بخانه بازگشته بگریست و این ابیات برخواند
بتیغ قهر میان سپهر باد دو نیم | که دور کرد مرا از دیار و از احباب | |||||
نظام خوشه پروین گسسته باد چنانک | گسسته نظم من و دوستان خوش آداب | |||||
نبود عزم که جویم از دوستان دوری | ولی چه سود قضا پیش دیده گشت حجاب | |||||
فراق جستم و عاقل نجست رنج فراق | سفر گزیدم و دانا سفر ندید صواب |
پس از آن شوهرش حاضر آمده و او را بهودجی که از بهر او ساخته بود بنشاند چون زین المواصف بر روی اشتر جای گرفت این ابیات برخواند
یک امشب ز بهر من ای ساربان | از دروازه بیرون میر کاروان | |||||
درنگی یکی تا من از جان و دل | ز جانان و دلبر بپرسم نشان | |||||
چو جان و دل از دست بیرون شدست | بدروازه بیرون شدن چون توان | |||||
گر امشب درنگی نباشد ترا | ز خشمم رسد همرهان را زیان |
آنگاه شوهرش با و گفت ای زین المواصف از جدائی منزل خود ملول مباش که بزودی بسوی منزل باز خواهی گشت و همواره شوهرش او را تسلی میداد و با و مهربانی میکرد تا اینکه روان گشتند و بخارج شهر بر آمده راه پیش گرفتند زین المواصف جدائی را یقین کرد و کار بر او دشوار گشت و اما مسرور در منزل خود نشسته در کار خود و محبوبه حیران بودکه دلش بوی جدائی بشنید در حال بر خاسته بمنزل محبوبه رفت در خانه بسته دید و آن ابیات را در آنجا نبشته یافت پس آنچه بر در نخسین نبشته بود بخواند و بیخود بیفتاد و چون بخود آمد در بگشود بدر دوم رسید ابیاتی که زین المواصف نبشته بود بدید و همچنان آنچه بر در سیم بود بدید چون همۀ آن نوشتها برخواند عشقش افزون گشت و اندوهش زیادت شد بیرون آمده بر اثر محبوبه روان گشت و بسرعت گام همیزد تا بقافله رسید زین الموصف را در دنبال قافله دید و شوهرش در پیش قافله بود در هودج بیاویخت و از الم جدائی محزون و گریان این ابیات برخوانده
ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود | آن دل که با خود داشتم با دلستانم میرود | |||||
من مانده ام مهجور ازو بیجاره و رنجور ازو | گویی که نیشی دور از و بر استخوانم میرود | |||||
محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان | کز عشق آن سرو روان گوئی روانم میرود | |||||
گفتم بگریم تا ابل چون خر فرو ماند بگل | وین نیز نتوانم که دل با کاروانم میرود |
چون زین المواصف این شعر بشنید دانست که او مسرور است چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتصد و پنجاه و پنجم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت زین المواصف دانست که مسرور است در حال گریان شد و کنیزان او نیز بگریستند پس از آن با و گفت ای مسرور ترا بخدا سوگند میدهم باز گرد که شوهرم ترا نبیند مسرور از این سخن بیخود افتاد چون بخود آمد این ابیات بر خواند
دلی از سنک بباید بسر راه وداع | تا تحمل کند آن لحظه که محمل برود | |||||
ره ندیدم چو برفت از نظرم یار عزیز | همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود | |||||
اشک حسرت بسر انگشت فرو میگیرم | که اگر ره بدهم قافله در گل برود |
و پیوسته مسرور در دنبال قافله مینالید و میگریست و زین المواصف از و تمنا میکرد که پیش از دمیدن صبح باز گردد تا کار بر رسوائی نکشد آنگاه مسرور بهودج نزدیک رفته او را وداع کرد و بیخود بیفتاد و چون بخود آمد دید که قافله همی رود چشم بر اثر ایشان دوخته باین دو بیت مترنم گشت
شتر پیشی گرفت از من برفتار | که بر من بیش از و بارگرانست |
بدار ای ساربان آخر زمانی | که عهد وصل را آخر زمانست |
پس از آن بخانه بازگشته بادلی محزون و خاطری شوقمند بخانه اندر شد خانه را از احباب خالی یافت سخت بگریست و بیخود شد و از هلاکش چیزی نماند چون بخود آمد این دو بیت بر خواند
رفتی مرا بخاطر محزون گذاشتی | بس حسرتم که در دل پر خون گذاشتی | |||||
آن عهد یاد باد که از یاری و وفا | لیلی قدم بدیدۀ مجنون گذاشتی |
پس از آن مسرور بمنزل خویش بازگشت مسرور را کار بدینجا رسید و اما شوهر زین المواصف او را همیبرد تا اینکه پس از ده روز در شهری فرود آمدند آنگاه زین المواصف کتابی بمسرور نوشته بکنیزک خود هیوب دادو باو گفت این کتاب بمسرور بفرست تا بداند که شوهرم چگونه با ما حیلت کرده کنیزک کتاب گرفته بمسرور فرستاد چون کتاب بمسرور رسید از مضوون کتاب ملول شد و چندان بگریست که روی زمین تر شد و کتابی نوشته بسوی زین المواصف فرستاد باین بیت او را ختم کرد
گر کالبد بخاک رساند مرا فراق | در زیر خاک باشمت ایدوست دوستدار |
چون کتاب بزین المواصف رسید او را گشوده بخواند و کتاب بکنیزک خود هیوب داد و با و گفت این خبر پوشیده دار چندی نگذشت شوهرش بدانست که ایشان بیکدیگر کتاب مینویسند آنگاه زین المواصف را با کنیزکان برداشته بیست روزه مسافت از آن شهر دور کرد و در شهری دیگر ایشان را فرود آورد زین المواصف را کار بدینگونه شد و اما مسرور از خواب و خور دور شد و قرارش نماند و پیوسته او را حالت همین بود تا اینکه شبی از شبها در خواب دید که زین المواصف در باغ نزد او آمد و او را در آغوش گرفته در حال از خواب بیدار گشت چون زین المواصف را ندید عقلش پریدن گرفت و هوشش از تن برفت و سر شکش از دیدگان فرو ریخت آنشب را بحزن و اندوه بروز آورده این ابیات همی خواند
ای دریغا گرشبی در برخرابت دیدمی | سر گران از شرم و سرمست از شرابت دید می | |||||
روز روشن دست دادی در شب تاریک هجر | گر سحرگه روی همچون آفتابت دیدمی | |||||
از منت دانم حجابی نیست جز بیم رقیب | کاش پنهان از رقیبان در حجابت دید می | |||||
این تمنایم به بیداری میسر کی شود | کاشکی خوابم ببردی تا بخوابت دیدمی |
پس از آن روی بمنزل زین المواصف آورد و گریان گریان در اطراف آن مکان خالی میگشت که ناگاه شخص زین المواصف در نظرش مصور شد و آتش عشقش شعله بر کشید و حزن و اندوهش زیادت گشته بیخود افتاد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتصد و پنجاه و ششم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت چون بخود آمد این دوبیت برخواند
اگر این داغ جگر سوز که بر جان منست | بر دل کوه نهی سنگ بآواز آید | |||||
گر تو باز آئی اگر خون منت در خور دست | پیشت آیم چو کبوتر که بر باز آید |
پس از آنکه شعر بانجام رسانید از یکسوی خانه آواز غرابی شنید گفت سبحان الله بوم و غراب را غیر خانهای خراب منزل نمی باشد آنگاه آهی بر کشیده بحسرت و افسوس این ابیات بر خواند
غراب همچو نای زن شده است و من | تبه شدم ز استماع نای او | |||||
برفت یاری و وفا نبد چنین | سرای او خراب چون وفای او | |||||
وفا نمود جای او بجان | من وفا نمود جان من بجای او | |||||
بسان چاه زمز مست چشم من | که کعبه وحوش شد سرای او |
و زین المواصف را خواهری بود نسیم نام که در آنهنگام از جای بلند بمسرور نظاره میکرد چون او را بدینحالت دید بگریست و بنالید و با حسرت تمام این ابیات برخواند
تا از حسن دلیران کش جدا ماندند یار | تا زفر لعبتان خوش تهی گشت آنجناب | |||||
آب چشم عاشقان نوحه گر در هجر شان | کرد چون طوفان نوح آنرا همه یکسر خراب | |||||
زار و نالانم چو بلبل دیده پر خون چون تذور | تا نفورم کرد از آن کبک دری بانگ غراب |
مسرور چون آواز نسیم را بشنید سخت گریست و خواهر زین المواصف از عشق زین المواصف و مسرور بود با مسرور گفت ترا بخدا سوگند میدهم که ازین منزل پای کوته کن تا کسی آمدن ترا نداند و چنان گمان نکند که تو از بهر من میآئی از آنکه خواهر مرا تو بغربت انداختی و اکنون همی خواهی مرا نیز بغربت روان کنی و تو میدانی که اگر تو نبودی مکان از زین المواصف خالی نمی گشت اکنون از وی شکیبا شو مسرور چون از خواهر زین المواصف این مقالت بشنید سخت بگریست و با و گفت ای نسیم اگر پریدن میتوانستم هر آینه از غایت شوق بسوی او میپریدم چگونه توانم شکیبا شد نسیم گفت ترا جز صبر چاره نیست مسرور گفت ترا بخدا سوگند میدهم که کتابی از زبان خویش باو بنویس و جواب او نزد من آور تا دلم آرام گیرد و آتش سینه ام فرو نشیند نسیم گفت حبا و کرامه آنگاه دوات و کاغذ بگرفت و مسرور شدت اشتیاق و رنجهای ایام فراق را بنسیم شرح میداد و میگفت بنویس که این کتاب از زبان گداخته بوته هجران و سوخته آتش حرمان عاشق محزون و سرگردانست که روز و شب قرار و خواب ندارد و پیوسته سرشک حسرت از دیدگان همی بارد ملالتش افزونست و حالتش دگرگون بکبوتری ماند که از هم پرواز خود جدا مانده و اندوه بیشمار تنش را نزار کرده و از هلاکش چیزی نمانده و فراخنای جهان بروجودش تنک گشته و شیشه طاقتش بسنک آمده روزان و شبان با باد صبا همراز و این او را دمساز است
ای نفس خرم باد صبا | از بر یار آمده مرحبا | |||||
قافله شب چه شنیدی ز صبح | مرغ سلیمان چه خبر از صبا | |||||
بار دگر گر بسر کوی دوست | بگذری ای پیک نسیم صبا | |||||
گور مقی بیش نماند از ضعیف | چند کند صورت بی جان بقا | |||||
خستگی اندر طلبت راحتست | درد کشیدن با میدت دوا |
نسیم خواهر زین المواصف از فصاحت مسرور در عجب شد و از اشعار نغزش شگفت ماند پس از آن کتاب را با مشک و عنبر ختم کرده بیکی از بازرگانان داد و باو گفت این کتاب یکسی مده مگر بخواهرم زین المواصف یا کنیز او هیوب بازرگان گفت حبا وکرامة چون کتاب بزین المراصف رسید دانست که نظم و نثر کتاب از گوهرهای درج خاطر مسرور است کتاب را بوسیده بر چشم نهاد و سرشک از دیدگان روان ساخت و همی گریست تا بیخود گشت چون بخود آمد دوات و کاغد خواسته جواب کتاب بنوشت و شوق و عشق خود را بیان کرد و میل و شوق خویش را شرح دادو رنجهای ایام دوری را بنگاشت و حالت خویش را بر وی شکایت کرد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتصد و پنجاه و هفتم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت زین المواصف در جواب کتاب مسرور بنوشت که این کتابی است بسوی خداوند جسم و جان ومالک تن و روان آنکه از دوریش رنجور نزار و روز و شب گریان وزار و بجدائی شکیبائیم نمانده و این دو بیت نیز بنوشت
من نوشتم نامه ای از شرح شوق خود ولی | در دسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست | |||||
گردهد دستم کشم بردیده همچون توتیا | خاک راهی کان مشرف باشد از اقدام دوست |
آنگاه کتاب را با عبیر و مشک ختم کرده ببازرگانی بداد و باو گفت این کتاب را جز خواهرم نسیم بکسی کتاب بخواهر او نسیم برسید نسیم کتاب نزد مسرور فرستاد مسرور کتاب بوسیده بر دیده بسود و همی گریست تا بیخود گشت مسرور را کار بدینجا رسید و اما شوهر زین المواصف چون بمکاتبه ایشان پی برد از آن شهر کوچ کرد زین المواصف و کنیز او را بشهر دیگر برد زین المواصف گفت سبحان الله تا چند ما را از شهری بشهری همی گردانی یهودی گفت باید شما را یکساله راه از وطن دور سازم تا از میان شما مراسلت بریده شود و بدانم چگونه مالهای مرا بمسرور داده اید تا اینکه هر چه مال من تلف گشته از شما باز ستانم و شما را آگاه کنم که مسرور منفعتی بشما ندارد و سبب خلاصی شما از من نتواند بود پس از آن یهودی نزد آهنگر شد و از خاتون و دو کنیزک او سه قید آهنین شری کرد و بنزد ایشان بیاورد آنگاه جامهای ایشان بر کند جامه پشمینه برایشان بپوشانید و آهنگر حاضر آورده با و گفت این قیدها در پای این کنیزکان نه، نخستین کسی که پیش آورد زین المواصف بود چون آهنگر او را بدید هوشش از تن بپرید و انگشت حیرت بدندان گرفت و بروی عاشق گشت و با یهودی گفت گناه این کنیزکان چیست یهودی جواب داد ایشان کنیزکان منند که مال مرا دزدیده از من گریخته اند آهنگر گفت خدایتعالی ترا نومید گرداند اگر این کنیزکان در نزد قاضی القضات میبودند و همه روزه هزار گناه میکردند بر ایشان سخت نمی گرفت و از آن گذشته در اینان علامت دزدی نمی بینم چگونه قید بر پای ایشان مینهی پس از آن آهنگر تمنا کرد که قید برپای ایشان نگذارد چون زین المواصف دید که آهنگر شفاعت ایشان همیکند بیهودی گفت ترا بخدا سوگند میدهم مرا به برابر این مرد بیگانه بیرون مبر یهودی جواب داد چگونه در برابر مسرور نشستی زین المواصف پاسخ نگفت پس از آن یهودی شفاعت آهنگر پذیرفته قیدی سبک بر پای زین المواصف نهاد و قیدهای گران در پای کنیزکان نهاد و زین المواصف راتنی بود نرم و نازک که تحمل سختی و درشتی نداشت و پیوسته او را با کنیزکان جامهای پشمینه در بر بود تا اینکه تن ایشان نزار گشت و گونه ایشان زرد شد و اما آهنگر را بزین المواصف عشقی فزون پدید گشت و بسوی منزل خویش بازگشته با حسرت و اندوه این ابیات همی خواند
شدم در غم روی زین المواصف | خمیده چوابروی زین المواصف | |||||
نشانده است مانند عودم در آتش | غم خال هندوی زین المواصف | |||||
بگیرید دستم خدا را که گشتم | فتاده چو گیسوی زین المواصف |
اتفاقاً قاضی القضات از خانه آهنگر میگذشت آواز حزینی شنید که ابیات همی خواند کسی بحاضر آوردن آهنگر بفرستاد چون حاضر آمد گفت ای آهنگر این حوری نژاد کیست که تو نام او میبردی و بمحبت او مشغول بودی آهنگر پیش رفته دست قاضی ببوسید و گفت ادام الله عمر القاضی این پریزاد که من نام او را همی بردم زنیست ماهروی و مشکین موی و سرو قامت وسیاه چشم و باریک میان که او را بزندان اندر کرده اند قاضی گفت ای آهنگر رها کردن او در دست منست تو او را بمن برسان تا داد او از یهودی بستانم و اگر تو او را دلالت نکنی خدایتعالی در رستخیز از تو انتقام کشد آهنگر در حال سوی خانه زین المواصف روان گشت در خانه را بسته یافت و آوازی حزین از دلی اندوهگین بشنید که زین المواصف از رنج زندان و از زحمت قید گران شکایت میکرد و این ابیات همی خواند
نه دشمن آید بر من نه من روم بر دوست | که اژدهایی دارم نهفته در دامن | |||||
دوسر مر او را در هر سری دهانی باز | گرفته هر سر او ساق پای من بدهن |
چون مرد آهنگر ابیات بشنید سرشک خونین از دیده روان ساخت پس از آن در کوفت زین المواصف وکنیز کان گفتند کیست که در میکوبد گفت آهنگر پس از آن گفته قاضی را بایشان باز گفت و ایشان را آگاه کرد که رای قاضی اینست که در نزد او حاضر آئید تا داد شما از ستمگر شما بستاند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتصد و پنجاه و هفتم برآمد
گفت ایملک جوانبخت چون آهنگر گفته قاضی را بازین المواصف حدیث کرد زین المواصف گفت ای آهنگر چگونه بسوی قاضی توانیم رفت که درها بسته و قیدها در پای داریم آهنگر گفت من کلید دارم و درها و قیدها بگشایم زین المواصف گفت ما را بخانه قاضی که دلالت میکند آهنگر گفت من خانه قاضی بشما بنمایم زین المواصف پرسید چگونه نزد قاضی توانیم رفت که ما را جامهای پشمین در بر است آهنگر جوابداد قاضی شما را اگر در اینحالت ببیند برشما رحمت آورد پس از آن آهنگر باز گشته کلید از بهر قفلها ساخته بسوی ایشان شد و درها بگشود و قیدها از پای ایشان برداشت و ایشان را بدر آورده بخانه قاضی دلالت کرد پس از آن هیوب کنیز زین المواصف جامه پشمین از خاتون خود زین المواصف برکند و بگرما به اش برده جامهای حریرش بپوشانید زین المواصف را رنگ بچهره بازگشت یهودی شوهر زین المواصف در نزد پارۀ از بازرگانان مهمان بود پس زین المواصف به آرایش نیکو خود را بیاراست و بسوی خانه قاضی رفت چون قاضی او را بدید بر پای خاست زین المواصف بعبارت شیرین او را سلام داد و هدف تیر غمزه مژگانش کرد و گفت خدایتعالی عمر قاضی را زیاد گرداند پس از آن آزردن یهودی و عذاب کردن او را یک یک بشمرد و خوبیهای آهنگر را که چگونه بند از ایشان برداشته بود بیان کرد قاضی گفت ای دختر نام تو چیست گفت نام من زین المواصف است و این کنیزک مرانام هیوبست قاضی گفت اسم تو با مسمی مطابق و لفظ با معنی موافق است زین المواصف نرمک بخندید و آستین پیش جمال برد قاضی گفت ای زبن المواصف ترا شوی هست یا نه گفت شوی ندارم قاضی از دین او بپرسید جواب داد دین من اسلام است و کلمه شهادت بر زبان راند قاضی پرسید ای زین المواصف ترا ایام جوانی با این یهودی چگونه گذشته زین المواصف جواب داد ایها القاضی خدایتعالی عمر تو دراز کند و ترا بآرزوی خویشتن برساند پدر من پانزده هزار دینار زر با حجت شرعی باین یهودی سپرد که تجارت کند و سود آنرا در میانه بخش کند چون پدر من بمرد این طمع کرد و مرا از مادرم خواستگاری نمود مادرم با و گفت من چگونه او را از دین خود برگردانم و به یهودش دهم بخدا سوگند که داد خواهی و تظلم بدولت برم یهودی از سخن او هراس کرد و مال بر داشته بشهر عدن که شهر خویش بود بگریخت ما شنیدیم که او در شهر عدنست بطلب او بر آمدیم چون او را در بین شهر یافتیم با ما گفت که با آن بضاعت تجارت همیکنم و متاعی پس از متاعی همیخرم ما سخن او را باور کردیم و او پیوسته با ما خدعه میکرد تا اینکه ما را در زندان انداخت و قیدها بر ما بنهاد و با عذابهای سخت ما را عذاب میکرد ما غریب هستیم و یاوری و داوری جز پروردگار و حضرت قاضی نداریم چون قاضی اینحکایت بشنید با کنیز زین المواصف گفت آیا ایندختر خاتون تست و شما غریب هستید و خاتوق تو شوهر ندارد هیوب جوابداد آری حالت او همانست که خود بیان کرد قاضی گفت او را بمن تزویج کنید من عهد میکنم که اگر شما را خلاص نکنم و حق شما ازین پلیدک باز نگیرم و کردارهای او را پاداش ندهم یکصد مملوک آزاد کنم و ماهها روزه بگیرم و پیاده بمکه روم و مالها صدقه دهم هیوب گفت سخن ترا بپذیریم و فرمان ترا اطاعت کنیم قاضی گفت خاطر آسوده دار و خاتون خود را دلداری ده که فردا انشاء الله سوی آن پلیدک کس فرستاده او را حاضر آورم و حق شما از وی بستانم و خواهید دید که او را چگونه با گونه گونه عذابها خواهم آزرد کنیزک او را دعا گفته از نزد او باز گشتند و او را در آتش شوق و عشق فرو هشتند چون ایشان از نزد قاضی بدر شدند از خانه قاضی دوم سؤال کردند ایشان را بخانه قاضی دوم دلالت کردند ایشان در نزد او حاضر شدند او را از ماجری آگاه کردند و همچنین قاضی سیم و چهارم را بیا گاهانیدند و هر یک از قاضیان در او طمع کرده تزویج او را خواستگاری کردند و او دعوت همه را اجابت میکرد و هیچکدام کار دیگری نمیدانستند و اما یهودی از این کارها آگاهی نداشت و در دارالضیافه آسوده بود چون با مداد شد هیوب بر خاسته حله فاخر بزین المواصف بپوشانید و او را بیاراست و نزد قضات اربع شد و ایشان در مجلس حکم حاضر بودند چون زین المواصف ایشانرا در یکجای دید نقاب از رخ برکشید و ایشان را سلام داد ایشان رد سلام کردند و او را بشناختند هر کدام که مینوشت قلم از دستش بیفتاد و هر کدام حدیث میگفت زبان بخائید و سخن گفتن نتوانست و هر کدام که حساب میکرد بغلط میشد و با زین المواصف گفتند ای نیکو خصال و ای بدیع الجمال دل بد مدار و ملول مباش که ناچار حق ترا از آن پلیدک بستانیم و ترا بمقصود برسانیم زین المواصف ایشان را دعا گفت و وداع کرده باز گشت چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب هشتصد و پنجاه و نهم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت زین المواصف ایشان را وداع کرده بازگشت با همه اینها یهودی در ضیافت نزد یاران خود بود و از اینکار آگاهی نداشت و زین المواصف حاکمان و خداوندان قلم را یک یک میدید که او را یاری کنند و از آن پلیدک خلاصی دهند پس از آن بگریست و این ابیات را برخواند
راه نفسم بسته شد از آه جگر تاب | کوهمنفسی تا نفسی رانم از این باب | |||||
بی هم نفسی چون بتوان زیست بگیتی | بیدست شناور نتوان رست زغرقاب | |||||
امید وفا دارم هیهات که امروز | در گوهر مردم بود این گوهر نایاب | |||||
جز ناله کسی همدم من نیست ز مردم | جز شام کسی همره من نیست ز اصحاب |
پس از آن ورقه برداشته هر چه یهودی با او کرده بود از آغاز تا انجام بنوشت و کتاب فرو پیچیده بکنیزک خود هیوب داد و گفت این کتاب نگاه دار تا بمسرورش بفرستم در هنگامیکه ایشان در اینحالت بودند یهودی بخانه اندر آمد و ایشان را فرحناک دید و گفت چونست که شادان هستید مگر از مسرور نامه بشما رسیده زین المواصف گفت ما را جز خدایتعالی یاوری نیست و او مارا از ستم خلاص خواهد کرد اگر تو ما را بوطن ما رد نکنی فردا ما و تو بمرافعه نزد حاکم و قاضی این شهر برویم یهودی گفت قید از پای شما که برداشت ناچار باید از بهر هر یکی قیدی گران بسازم که سنگینی او ده رطل باشد و شما را در همه شهر بگردانم هیوب گفت هرچه از بهر ما نیت کرده انشاء الله خود بر آن گرفتار شوی فردا ما و تو نزد حاکم اینشهر بایستیم پس آنشب را تا در این گفتگو بودند چون با مداد برآمد یهودی خاسته بسوی آهنگر شد که قیدهای گران از بهر ایشان بسازد در آن هنگام زین المواصف با کنیزکان خود برخاسته بسوی دارالحکم شتافت و قضات اربعه را یافت و بر ایشان سلام داد قاضیان رد سلام کردند پس از آن قاضی القضات چهار تن از اشراف دارالحکم بحاضر آوردن یهودی بفرستاد و ایشان را بآوردن او بسپرد زین المواصف را کار بدینگونه شد و اما یهودی چون قیدها را بساخت بخانه خود بازگشت زن خود را با کنیزکان بخانه اندر ندید در کار خود حیران شد و بفکرت و حیرت ایستاده بود که خادمان قاضی رسیده در وی آویختند و بر زمینش افکنده زدن زدن همی تا بنزد قاضی رسیدند چون قاضی القضات یهودی را بدید بانک بر او زد و گفت ای دشمن خدا ترا کار بدینجا اینگونه کارها کنی و این زنان را از وطن های خویش دور کرده مال ایشان بدزدی و اکنون همی خواهی که ایشان را یهود گردانی یهودی گفت یا مولانا القاضی او زن منست چون قاضیان از و اینسخن بشنیدند همگی بانک بروی زدند و گفتند این پلیدک را بر زمین بیفکنید و بردهان او بزنید و او را سخت بیازارید که گناه او عفو کردنی نیست پس خادمان جامه حریر ازو گنده پشمینه اش بپوشانیدند و او را بر زمین انداخته زنخدان او بگرفتند و او را سخت بزدند پس از آن بدراز گوشش نشانده دم آنرا بدست او دادند و در شهرش بگردانیدند پس از آن با مذلت و خواری او را بسوی قاضی بازگردانیدند قضات اربعه همگی حکم کردند که نخست چهار دست و پای او را ببرند پس از آن بردارش کنند یهودی از ینسخن بدهشت اندر شد و عقلش برفت و گفت ایها القناة از من چه میخواهید گفتند بگو که این دخترک زن من نیست و تمامت مال من از آن اوست و من بر ایشان ستم کرده از وطن دور افکنده ام یهودی ناگزیر بر این معنی اعتراف کرده قاضیان حجتی نوشتند و مال ازو گرفته بزین المواصف دادند و حجت نیز بوی سپردند زین المواصف از نزد ایشان بدر آمد هر کس که حسن و جمال او میدید عقلش حیران میشد و هر یکی از قاضیان را گمان این بود که باز گشت کار زین المواصف باو خواهد بود ولکن زین المواصف چون بمنزل خود رسید کار خویشتن مهیاکرد و صبر کرد تا شب بر آمد آنگاه هر چه سبک وزن و گران قیمت بود برداشته با کنیزان خود روان شدند و تا سه شبانروز همیرفتند و او را کار بدینگونه شد و اما قضات اربعه بحبس کردن یهودی فرمان دادند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتصد و شصتم برآمد
گفت ایملک جوانبخت قاضیان بحبس کردن یهودی فرمان دادند چون با مداد شد قاضیان و گواهان بانتظار زین المواصف بنشستند و زین المواصف در نزد هیچیک از ایشان حاضر نشد آنگاه قاضی القضات که زین المواصف نخست بنزد او آمده بود گفت من امروز همی خواهم که در خارج شهر تفرج کنم آنگاه باستر خویش سوار گشته غلامک خود را برداشته در کوچها باین سو و آنسو گشت و زین المواصف را جستجو همی کرد ولی از و اثری نمی یافت و خبری نمی شنید در آن هنگام که او در آن حالت میگشت قاضیان دیگر را دید که ایشان نیز در جستجوی زین المواصف حیران و سر گردان همی گردند و هر یک از ایشان را گمان این بود که زین المواصف با دیگری وعده اندر میان ندارد قاضی القضات از سه تن قاضیان دیگر سبب سواری باز پرسید و از گردیدن کویهای شهر سؤال کرد ایشان حالت باز گفتند قاضی حالت یاران چون حالت خویش دید و مسئلت ایشان چون مسئلت خویش یافت پس از آن همگی بجستجوی زین المواصف روان شدند و از و خبری نیافتند نومید و رنجور بمنزل خویش باز گشتند و در بستر بیماری بخفتند از آن قاضی القضات را یاد از آهنگر آمد کس بنزد او بفرستاد چون حاضر آمد گفت ای آهنگر از زین المواصف با خبر هستی یانه که اگر از و آگاهی نداشته باشی تن ترا با تازیانه شرحه شرحه کنم چون آهنگر سخن قاضی القضات بشنید این دو بیت بر خواند
دل گم کرده درین شهر نه من میجویم | هیچکس نیست که مطلوب مرا جویان نیست | |||||
آن پریزاده مه پاره که دلدار منست | کسی ندانم که بجان در طلبش پویان نیست |
و پس از آن گفت یا مولانا القاضی از هنگامی که از حضور شریف باز گشته ام دیگر او را ندیده ام و او عقل من باک برده و من جز خیال او کاری ندارم و بسوی منزل او رفته او را نیافتم و کسی ندیدم که خبر او با من باز گوید چنان بی نام و نشان گشته که گوئی بزمین فرو رفته یا بآسمان بر شده قاضی القضات از شنیدن سخن آهنگر چنان فریاد زد که نزدیک شد روانش از تن بدر شود پس از آن قاضی را رنجوری افزون گشت و در بستر بیماری بیفتاد و همچنین گواهان و قاضیان دیگر رنجور شدند و طبیبان بر ایشان آمد و شد میکردند پس از آن اعیان مملکت نزد قاضی القضات آمده حالت او باز پرسیدند قاضی آهی بر کشیده آنچه در دل داشت آشکار کرد و این ابیات برخواند
بالا بلند عشوه گر سرو ناز من | کوتاه کرد قصه زهد دراز من | |||||
دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم | با من چه کرد دیده معشوقه باز من | |||||
از آب دیده بر سر آتش نشسته ام | کو فاش کرده در همه آفاق راز من |
چون قاضی القضات ابیات بانجام رسانید سخت بگریست پس از آن فریادی برآورده روانش از تن جدا گشت و او را غسل داده کفن کرده و بخاکش سپردند و این دو بیت بلوح قبر او بنوشتند
قیامت آنزمان باشد که افتد بخا کم | سایه آن قد چالاک بخاک | |||||
بخاک رهگذارش جان سپردم | که از آن سروم افتد سایه بر خاک |
پس از آن نزد قاضی دویمین در آمدند و طبیب نیز با ایشان بود از حالت او مسئلت کردند و از گرفتاریش باز پرسیدند قاضی ایشان را از قضیت خود آگاه کرد حاضران او را ملامت گفتند و سرزنش کردند قاضی ایشان را باین ابیات پاسخ گفت
گر مدعیان نقش ببینند پریرا | دانند که دیوانه چرا جامه دریده است | |||||
ای عاقل اگر پای بسنگیت بر آید | فرهاد بدانی که چرا سنک بریده است | |||||
رحمت نکند بر دل شوریده فرهاده | آنکس که سخن گفتن شیرین نشنیده است |
پس از آن فریادی بر کشید و روانش از آن جدا گشت حاضران او را نیز تجهیز کردند و بخاکش سپردند و بسوی قاضی سیمن رفتند و او را نیز بیمار یافتند از برای او نیز آن روی داد که با اول و ثانی روی داده بود و همچنان بقاضی چارمین گذشت آنچه بایشان گذشته بود و گواهان را نیز از عشق زین المواصف رنجور یافتند و همه ایشان را دیدند که در عشق او هلاک خواهند شد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتصد و شصت و یکم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت ایشان را کار بدینگونه شد و اما زین المواصف و کنیزکان چند شبانروز بسرعت همی رفتند تا اینکه مسافتی دور ببریدند اتفاقا او را با کنیزکان خود بدیری گذر افتاد و در آن دیر راهبی بود بزرگ که دانس نام داشت و در نزد او چهل کشیش بودند چون راهب شمایل بدیع زین المواصف بدید از دیر بزیر آمد و بدو مایل گشت و باو گفت ده روز درین دیر منزل کنید و از رنج راه بر آسائید زین المواصف با کنیزکان در دیر فرود آمدند چون راهب جمال او را بدید بر وی مفتون گشت و کشیشها را یک یک بسوی او همیفرستاد که آن دلارام را براهب رام کنند ولی هر کس نزد او میشد اسیر دام زین المواصف میگشت و او را بخویشتن دعوت میکرد و زین المواصف معذرت میخواست و امتناع همیکرد تا اینکه چهل تن کشیشان نزد او آمدند و او جملگی را نومید بازگردانید دانس را سوز عشق زیادت شد و با خود گفت در مثل گفته اند ما حک جسمی غیر ظفری ولا سعی فی مرامی مثل اقدامی یعنی هیچ کس تن مرا چون ناخن من نمیخارد و هیچکس در کار من چون قدمهای من کوشش نکند پس از آن از آن بر پای خاسته طعامی نیکو ساخت طعام بر داشته نزد زین المواصف شد و در برابر او بنهاد و این کار در روز نهم ایام اقامت زین المواصف بود چون راهب طعام در برابر زین المواصف نهاد او را بخوردن تکلیف کرد زین المواصف دست بطعام بوده نام خدا بر زبان راند و با کنیزکان خود طعام خوردند پس از آن راهب او گفت ایخاتون همیخواهم که ابیاتی چند از بهر تو بخوانم زین المواصف گفت برخوان راهب این ابیات فروخواند * دل ریشم بمهرت مبتلا شد ترا دید و گرفتار بلا شده دل اندر روی تو بستم ندانم ندانم تا چه رنگ آید زدستم گرفتار توام غافل چرائی چنین بی مهرو سنگین دل چرانی چون زین المواصف ابیات ازو بشنید باین دوبیت او را جواب گفت من آن سنگین دل نامهربانم که در شوخی بعالم داستانم یه نخواهم با تو پیوستن بیاری نیارم با تو کردن دوستاری چون راهب شعر او بشنید بصومعه بازگشت و در کار خود حیران بود و نمیدانست که چه کار کند پس آنشب را بخفت چون شب تاریک گشت زین المواصف برخواسته با کنیزکان گفت بر خیزید که ما از عهده چهل راهب نتوانیم آمد که هر یک از ایشان مرا بخویشتن دعوت همیکنند کنیزکان برخاستند و بچارپایان سوار گشته شبانگاه از دیر بیرون شدند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتصد و شصت و دوم برآمد
گفت ایملک جوانبخت زین المواصف با کنیزکان از دیر بدر آمده پیوسته روان بودند که بقافله رسیدند و آن قافله از شهر عدن بود زین المواصف شنید که اهل قافله حدیث زین المواصف همی کنند و نام قاضیان و گواهان همیبرند که در عشق زین المواصف همگی بمردند مردم شهر قاضی دیگر تعیین کرده شوهر زین المواصف را از زندان رها کریوند چون زین المواصف این حدیث بشنید روی بکنیزکان کرده گفت ای هیوب این سخنان میشنوی بانه هیوب گفت جایی که راهبان که در اعتقاد ایشان دوری گزیدن از زنان عبادتست بتو مفتون شوند حالت قاضیان چه گونه خواهد شد که عقیده ایشان اینست که لارهبانیة فی الاسلام ولکن تا مارا کار فاش نگشته باید بسوی وطن خویش رویم زین المواصف را با کنیزکان کار بدینجا رسید و اما راهبان دیر چون بامداد شد بسوی زین المواصف آمدند که او را سلام دهند مکان او را خالی یافتند دل ایشان باضطراب اندر شد و اندوه و ملالت بدیشان پس از آن راهب نخستین جامه بر تن بدرید و این دوبیت برخواند
و یا صاحبی این الخبر زان سرو قد سیم بر | کز عشق او گشتم تشنه لب و خسته جگر | |||||
بر کنده حال افکنده سر با کام خشک و چشم تر | کرده زغم زیر و زبر دنیا و دین و جان و تن |
پس از آن راهب دویم این دو بیت بر خواند
آید بچشم هر نفس عالم ز هجرش چون جرس | بی او مرا فریاد رس شبها خیال اوست و بس | |||||
تا چند باشم چون جرس بی او خروشان از هوس | هرگز مباد احوال کس در عشق چون احوال من |
آنگاه راهب سیمین این دو بیت برخواند
تا من برو مفتون شدم آگه نه که چون شدم | بادیده پرخون شدم با قامت چون نون شدم | |||||
با محنت ذوالنون شدم وز دست خود بیرون شدم | سرگشته چون مجنون شدم گرد جهان بی خویشتن |
پس از آن راهب این پنجمین ابیات برخواند | ایکاش بودی آگهی و یراز احوال رهی | |||||
کر صبر دارم دل تهی در عشق او از گمرهی | وزغم نمیدارم بهی رخ کرده مانند بهی |
فریاد از آن سروسهی بیداد از آن ماه ختن پس از آن راهب ششمین این ابیات برخواند
در وصل وهجرش عیش وغم در جان و جسمم تف ونم | در جزع و لعلش نوش وسم در روی و پشتم چین وخم | |||||
هرگز ندیدی در عجم نه نیز خواهی دید هم | چون وی بچالاکی صنم چون من بغمناکی شمن |
آنگاه راهب هفتمین این دو بیت برخواند
بی یاد او دم نشمرم جز راه مهرش نسپرم | بی او بمه در ننگرم تا عاشق آن دلبرم |
از بسکه رنج و غم خورم پا کست جامه در برم خاکست دایم بر سرم در هجر آن سیمین ذقن و همچنین راهبان دیگر میگریستند و اشعار همی خواندند و اما دانس بزرگ رهبانان را گریستن و افغان زیادت شد و بوصل آن سیم اندام راه نیافت و باین اشعار مترنم شد
چشمی که نظر نگه ندارد | بس فتنه که بر سر دل آرد | |||||
آهوی کمند زلف خوبان | خود را بهلاک می سپارد | |||||
فریاد زدست نفس فریاد | زان دست که نقش می نگارد | |||||
هر جا که مولهی چو فرهاد | و شیرین صفتی برو گمارد |
پس از آنکه همۀ راهبانان از آن ماهروی نومید شدند چنان رای زدند که صورت او را نقش کرده در نزد خویشتن نگاه دارند و چنان کردند و پیوسته آن صورت مشغول بودند تا مرگشان در رسید و اما زین المواصف بقصد محبوب خویش همی رفت تا بمنزل خویش رسید و درها گشوده بخانه اندر شد و کس نزد خواهرش نیسیه فرستاد و خواهرش از آمدن او آگاه گشته سخت فرحناک شد و از بهر زین المواصف فرشها و حلههای فاخر حاضر آورد فرش ها گسترده حله ها پوشیدند و پرده های دیبا بیاویختند و عود و عنبر بمجمر انداختند و مکان از رایحه معطر گشت آنگاه خویشتن را بیار است و مسرور از آمدن او آگاهی نداشت و با حزن و اندوه یار بود چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتصد و شصت و سیم بر آمد
گفت ایملک زین المواصف چون خویشتن را بیاراست با کنیز کانی که بسفرشان نبرده بود بحدیث گفتن بنشست و آنچه از برای او روی داه بود از آغاز تا انجام با کنیزکان حکایت کرد پس از آن روی بهیوب کرده در می چند باو داد و فرمود که خورشی شری کرده بیاورد در حال هیوب برفت و طعام و شراب حاضر آورد خوردنی بخوردند آنگاه هیوب را بسوی مسرور فرستاد که مکان او را بداند و حالت او ببیند و اما مسرور خورد و خواب نداشت و شکیبائیش نمانده بود و هر زمان که عشق و وجد او زیاد میشد اشعار میخواند و بسوی خانه زین المواصف رفته در و دیوار همی بوسید و در آنروز بمکانی که زین المواصف را وداع کرده بود رفت و این اشعار بخواند
دیریست که دلدار پیامی نفرستاد | ننوشت کلامی و سلامی نفرستاد |
و سوی من وحشی صفت عقل رمیده | آهو روشی کبک خرامی نفرستاد | |||||
دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست | زان طره چون سلسه دامی نفرستاد |
پس از آن بخانه خود باز گشته بنشست و همی گریست تا خواب برو غلبه کرد در خواب دید که زین المواصف از سفر بازگشته در خانه خویشتن نشسته در حال از خواب بیدار گشت و بگریست پس از آن روی بسوی منزل زین المواصف گذاشت این دو بیت همی خواند
بخواب دوش چنین دیدمی که زلفینش | گرفته بودم و دستم هنوز غالیه بوست | |||||
چو بوی در همه عالم بجان بگردیدم | از دست عشقش و چوگان هنوز در پیگوست |
چون شعر با نجام رسانید خود را در کوی زین المواصف دید رایحه نیکو از آنکوی بر مشامش آمد باضطراب اندر شد و آتش عشقش شعله ور گشت وحید آن همیرفت که ناگاه پدید گشت و مسرور را بدید فرحی سخت او را روی داد آنگاه هیوب نزد وی آمده او را سلام داد و از آمدن خاتون خود زین - المواصف بشارت گفت و بمسرور گفت که خاتون مرا بطلب تو فرستاده بود مسرور را شادی بیاندازه روی داد و هر دو بسوی زین المواصف بازگشتند چون زین المواصف مسرور را بدید از فراز تخت بزیرآمد و او را در آغوش گرفته ببوسید و دیرگاهی یکدیگر را در آغوش گرفته همی بوسیدند تا آنکه از غایت محبت و بسیاری شوق بیخود شدند و ساعتی بیخود بودند چون بخود آمدند زین المواصف کنیزک خود هیوب را بآوردن میفرمان داد هیوب آنچه خاتون خواسته بود بیاورد و آنگاه بیاده گساری بنشستند و ایشان را کار همین بود تا شب برآمد هر یکی ماجرای خود را از آغاز تا انجام حدیث کردند پس از آن زین المواصف مسرور را از اسلام خود آگاه کرد مسرور فرحناک شده او نیز مسلمان گشت و گنیزکان نیز اسلام آوردند و به سوی پروردگار بازگشتند چون با مداد شد زین المواصف بحاضر آوردن قاضی و گواهان بفرمود چون حاضر آمدند با ایشان گفت که مرا مدت سر آمد همی خواهم که مرا بمسرور تزویج کنید قاضی صیغه بخواند و کتاب نوشت و گواهان خط بگذاشتند پس از آن مسرور و زین المواصف بعیش و نوش مشغول شدند ایشان را کار بدینگونه شد و اما یهودی شوهر زین المواصف چون مردمان شهر او را از زندان رها کردند بسوی شهر خویش سفر کرد و شبانروز همیآمد تا درمیان او و شهر خود سه روزه مسافت ماند زین المواصف ازینکار آگاه شد در حال کنیز خود هیوب را بخواند و با و گفت بگورستان یهودیان شو و قبری در آنجا بناکن و ریاحین در آنجا بگذار و آنجا را بروب و آبش بزن و هر وقت که یهودی باز آید از من جویان شود بگو زین المواصف از خشمی که بر تو داشت بمرد و الحال بیست روز از مردن او گذشته اگر بگوید که قبر او را بمن بنمای تو او را بسوی همان قبر بیر و با حیلتی او را زنده در گور کن گفتا بچشم هر چه تو گوئی چنان کنم پس از آن زین - المواصف فرش خانه را فروچیده در سردا به بگذاشت و خود با مسرور بسوی خانه او رفت و با او بعیش و نوش و لهو و لعب و خوردن و نوشیدن بنشستند تا اینکه روز بگذشت و یهودی از سفر بازآمد و در خانه بکوفت هیوب گفت کیست که در همی زند یهودی گفت خواجه تست هیوب در بگشود و سرشک از دیدگان فرو ریخت یهودی گفت از بهرچه گریانی و خاتونت کجاست هیوب گفت خاتون من از خشمی که با تو داشت رنجور گشت و با همان رنجوری بمرد چون یهودی سخن او بشنید در کار خود بحیرت اندر ماند و سخت بگریست و با هیوب گفت خاتون ترا قبر کجاست هیوب یهودی را گرفته بگورستان برد و قبری را که کنده بود بر وی بنمود در آنهنگام یهودی سخت بگریست و این دو بیت بر خواند
تلخ است شربت عم هجران و تلختر | بر سرو قامتی که بحسرت جوان برفت | |||||
همچون شقایقم دل خونین سیاه شد | کان سرو من برآمد و از بوستان برفت |
پس از آن باز بگریست و این ابیات برخواند
ایا شادی ندیده در جوانی | بر آ از خاک تیره گر توانی | |||||
که تا در سوک خود ما را ببینی | رخ از خونابه کرده ارغوانی | |||||
میان خاک تیره چند باشی | بزیر سنک خاره چند مانی |
چون ابیات بانجام رسانید با دلی محزون بنالید و بگریست و بیخود بیفتاد هیوب او را در حالت بیخودی در گور بگذاشت و او زنده و مدهوش بود پس از آن هیوب قبر را استوار کرده بسوی خاتون خود زین المواصف بازگشت و از حادثه آگاهش کرد زین المواصف خرسند و مسرور گشت و این بیت برخواند
بدین بشارت مطرب نوای نغز بزن | بدین سعادت ساقی نبید لعل بیار |
پس از آن بلهو و لعب وشادی و طرب همی زیستند تا اینکه برهم زننده لذتها و پراکنده کننده جمعیتها برایشان بیامد فسبحان من لا یموت