هزار و یکشب/خیاط احدب و یهودی

حکایت خیاط و احدب و یهودی و مباشر و نصرانی

شهرزاد گفت ای ملک شنیده ام که در زمان گذشته در شهر چین خیاطی بود نیک بخت و فراوان روزی که نشاط و طرب دوست میداشت و پارۀ وقتها با زن خویش بتفرج میرفتند روزی هنگام بامداد از بهر تفرج برآمدند و شامگه بسوی منزل بازگشتند در سر راه گوژپشتی را یافتند که دیدن او خشمگین را بخنداندی و محزون را غم از دل بردی خیاط با زن خود برای دیدن او پیش رفتند پس از آن خواستند که او را بخانۀ خویش برده با او ندیم شوند و مضحکه اش کنند احدب دعوت ایشان را اجابت کرده با ایشان برفت در حال خیاط ببازار شد ماهی بریان گشته و نان و لیمو خریده بازگشت و بخوردن بنشستند زن خیاط پارۀ بزرگ از گوشت گرفته در دهان احدب فرو برد و دست بر دهانش نهاده گفت باید این لقمه نجاییده بیکنفس فرو بری احدب ناچار لقمه فرو برد و استخوانی راه گلوی او گرفته در حال بمرد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب بیست و پنجم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت چون احدب بمرد خیاط بدهشت اندر شد زن خیاط گفت دگر سستی مکن و کار بفردا میفکن مگر گفتۀ شاعر نشنیدۀ

آن مکن در عمل که آخر کار

خوار و مذموم و متهم باشی

در همه حال عاقبت بین باش

تا همه وقت محترم باشی

خیاط گفت چه کنم زن گفت برخیز و او را بچادری اندر پیچیده در کنار گیر من از پیش و تو در دنبال همیرویم تو بگو این فرزندمن است و آنهم مادر اوست قصد ما این است که این کودک بسوی طبیب بریم چون خیاط این سخن بشنید برخاسته احدب را در آغوش گرفت و کوی بکوی همیرفتند زن خیاط میگفت ای فرزند این درد ناگهانت چگونه گرفت پس هر کس ایشان را میدید گمان میکرد که کودکی را نزد طبیب میبرند القصه ایشان روان و از خانه طبیب جویان بودند تا اینکه بخانۀ طبیب رسیدند چون بخانۀ یهودی طبیب برسیدند در بکوفتند کنیزکی سیاه در بگشود دید که مردی با زنی ایستاده و کودکی در آغوش دارند کنیزک پرسید کیستید و از بهر چه آمده اید زن خیاط گفت کودک رنجوری آورده ایم که طبیب او را دارو دهد تو این نیم دینار بگیر و بخواجۀ خویش ده که بیرون آید کنیزک بسوی خواجه بازگشت زن خیاط بشوهر گفت احدب را در دالان خانه بگذار تا خویشتن جان ببریم خیاط احدب را در همانجا پشت بر دیوار گذاشته بازگشتند و کنیزک نیم دینار نزد یهودی برده ماجرا باز گفت یهودی از نیم دینار خرسند گشته بیرون شتافت نخستین قدمی که از دهلیز بیرون نهاد پایش به احدب برآمد در حال احدب بیفتاد یهودی او را نظر کرده مرده اش یافت چنان دانست که او را پای بر بیمار آمد و بیمار بر زمین افتاده و مرده است از هارون و یوشع بن نون پناه خواست و احدب را برداشته نزد زن خود برد و او را از حادثه آگاه کرد زن گفت چون حادثه اینست نشستن تو از بهر چیست که اگر روز برآید و مسلمانان این کشته را در این مکان یابند نسل یهود از زمین بردارند برخیز تا من و تو او را بفراز بام برده بخانۀ همسایۀ مسلمان که مباشر مطبخ سلطان است بیندازیم که بطمع گوشت و استخوان گربگان و سگان در آنجا گرد آیند اگر این مرده را در آنجا یابند پاکش بخورند پس طبیب یهودی با زن خود ببام برآمدند و احدب را از دیوار فرو هشتند چنانچه گفتی راست ایستاده است پس از ساعتی مباشر شمعی روشن در دست از در درآمد شخصی را پشت بر دیوار ایستاده دید با خود گفت گوشت و روغنی که بمطبخ آورم اگر گربگان و سگان نخورند دزدانش بخواهند برد در حال سنگی برگرفت و بسوی احدب انداخت سنگ بر سینۀ احدب آمده چون مردگان بیفتاد مباشر ملول گشت و بر خویشتن بترسید و گفت نفرین خدا بگوشت و روغن باد که امشب بدون سببی این مرد در دست من کشته شد پس از آن شمع پیش داشته بر وی نظر کرد دید که مردیست احدب گفت ترا گوژی پشت بس نبوده که بدزدی گوشت و روغن نیز آمده ای آنگاه احدب را برداشته همیبرد و همیگفت یاستار استر بسترک الجمیل چون بر سر بازار رسید او را در پای دیوار دکۀ راست بگذاشت و بسوی خانه بازگشت از قضا نصرانی که سمسار بود سرمست از آن مکان بقصد گرمابه میگذشت چون به احدب نزدیک شد گمان کرد که آدمی در آنمکان ایستاده همیخواهد که دستار او را برباید در حال نصران مشتی بر او زد احدب بیفتاد نصرانی میر شب را آواز داد و از غایت مستی خویشتن بر احدب افکنده او را همیزد و حلقوم او را همیفشرد که میر شب برسید نصرانی را دید که مسلمانی را کشته بانگ بر وی زد و او را گرفته بسوی خانۀ والی برد نصرانی با خود میگفت یا مسیح، یا مریم عذرا این مرد با یکمشت چگونه مرد و چرا چنین خطایی از من برفت پس آنشب نصرانی و احدب در خانۀ والی بودند چون روز برآمد والی سیاف را فرمود که چون دار از بهر نصرانی بنشاند سیاف چنان کرد آنگاه رسن در گردن نصرانی کرده همی خواست که بر دارش کند ناگاه مباشر سلطان پدید آمد و گفت نصرانی را مکش که احدب را من کشته ام والی گفت از بهر چه او را کشتی گفت دوش بخانه رفتم او را دیدم که از راه بام بدزدی گوشت و روغن آمده سنگی بسینۀ او زدم در حال بمرد آنگاه او را برداشته ببازار آوردم و در فلان مکانش بگذاشتم والی چون سخن مباشر بشنید بسیاف گفت نصرانی را رها کن و مباشر را باعتراف خود بر دار کن سیاف نصرانی را رها کرده رسن در گردن مباشر افکند و همیخواست که او را بر دار کند که یهودی طبیب را دیدند که مردمان بیکسو میکند و شتابان همی آید چون نزدیک شد بانگ بر سیاف زد که او را مکش احدب را من کشته ام و بیمار بود نزد منش آوردند من از دهلیز بیرون شدم پایم بر احدب آمد در حال افتاده بمرد والی بسیاف گفت مباشر را رها کن و یهودی را بکش سیاف رسن از مباشر گشوده در گردن یهودی افکند دیدند که خیاط همیشتابد و فریاد همیزند که یهودی را بیگناه مکشید احدب را جز من دیگری نکشته والی سبب باز پرسید خیاط گفت با زن خویش از نزهتگاه بازگشته بودیم همین احدب را در میان راه سرمست یافتیم که دفی در دست داشت و تغنی همیکرد من او را بخانه آوردم و ماهی خریده بخوردن بنشستیم زن من پارۀ از گوشت ماهی در دهان او گذاشت و دست در دهانش گرفته گفت باید این لقمه نجاییده فرو بری احدب از آن لقمه گلوگیر گشته بمرد پس از آن او را بخانۀ یهودی طبیب بردیم کنیزک بدر آمده نیم دینار بکنیزک دادیم و او را نزد خواجه اش فرستادیم پس از آن احدب را نزدیک در دهلیز نشانده بازگشتیم حکایت همین بود که براستی حدیث کردم والی از این سخنان در عجب شد و با سیاف گفت که یهودی رها کن و خیاط را بکش سیاف رسن در گردن خیاط کرده گفت تا کی یکی را رها کرده دیگری را ببندم ایشان را کار بدینجا رسید و اما احدب مسخرۀ ملک بوده است ملک ساعتی از او نتوانستی جدا ماند چون او مست گشت آنشب را تا نیمروز دیگر از نظر ملک غایب شد ملک او را از حاضران بپرسید گفتند ای ملک والی احدب را کشته یافته و بکشتن قاتل او فرمان داده ولکن دو سه کس حاضر آمده اند و همگی را سخن اینست که احدب را من کشته ام ملک چون این سخن بشنید بانگ بر حاجب زده گفت والی را با همۀ ایشان نزد من آورید حاجب بفرمان بشتافت دید که از کشتن خیاط چیزی نمانده بانگ بر سیاف زد که او را مکش با والی گفت که ملک از حادثه آگاه گشته پس والی احدب را بدوش سیاف داده با خیاط و یهودی و نصرانی و مباشر بسوی ملک برد چون در پیشگاه ملک جای گرفتند والی قصه بر ملک عرضه داشت ملک را عجب آمد و با حاضران فرمود که کسی تا اکنون حکایتی چون حکایت احدب شنیده است یا نه آنگاه نصرانی پیش رفته زمین بوسه داد و گفت ای ملک جهان اگر اجازت دهی ماجرایی که بمن رفته باز گویم که او خوشتر از حکایت احدب است ملک اجازت داد