هزار و یکشب/نصرانی
حکایت نصرانی
نصرانی گفت ای ملک وقتی که من بدین شهر آمدم بضاعتی گران با خود آوردم و بحکم تقدیر در اینجا توقف کردم و تولد من در شهر مصر بوده و در همانجا نشو و نما یافته و پدرم سمسار بود چون پدرم بمرد من در جای او بسمساری نشستم روزی از روزها جوانی زیبا روی که جامۀ فاخر در برداشت نزد من آمد و مرا سلام داد من بتعظیم او بر پای خاستم دستارچه ای بدر آورد که قدری کنجد در آن بود بامن گفت که خرواری ازین کنجد بچند میارزد من گفتم بیک صد درم ارزش دارد با من گفت مشتری برداشته در بابالنفر بسوی کاروانسرای جوالی بیا که مرا در آنجا خواهی یافت پس دستارچه را که نمونه کنجد در آن بود بمن داده برفت من از بهر مشتری بگشتم خروای از آن کنجد را بیک صد و بیست درم بفروختم با مشتریان بسوی او روان شدم او را دیدم که بانتظار من نشسته چون مرا بدید برخاسته مخزنی را در بگشود پنجاه خروار کنجد از آن مخزن بپیمودم آنجوان گفت در هر خرواری ده درم مزد سمساری تست از مشتریان قیمت جمع آورده نگاه دار هر وقت که من از بیع محصول خویش فارغ شوم نزد تو آمده درمها بستانم من دست او را بوسه داده باز گشتم و آن روز هزار درم در آن معامله سود کردم و آن جوان تا یکماه از من غایب بود پس از آن باز آمده با من گفت درمها کجاست گفتم اینک درمها حاضر است من برخاسته درمها حاضر آوردم گفت نگاه دار این بگفت و برفت من بانتظار او نشستم ماهی از من غایب بود پس از آن باز آمده گفت درمها کجاست من برخاسته درمها حاضر آوردم و باو گفتم چه شود که در نزد من طعام بخوری او دعوت من اجابت نکرد و با من گفت درمها نگاه دار تا من بازگردم دو ماه دیگر از من غایب بود پس از دو ماه باز آمد و جامۀ فاخر در برداشت و بآفتاب همی مانست و بدانسان بود که شاعر گفت
ترک من دارد شکفته گلستان بر مشتری
بوستان سرو و سرو اندر قبای ششتری
بر سمن یکحلقۀ انگشتری دارد زلعل
از شبه بر ارغوان صد حلقۀ انگشتری
بر دل مسکین من پرواز مشکین زلف او
هست چون پرواز شاهین بر سر کبک دری
چون من او را دیدم دست او را بوسیدم و او را دعا گفتم و درمها پیش آوردم گفت درمها نگاه دار تا من از کارهای خویش فارغ شوم این بگفت و روان شد من با خود گفتم این جوان در سخا و کرم بی نظیر است هر وقت که آید مهمانش کنم از آنکه از درمهای او سود بسیار برده ام پس چون آخر سال شد آنجوان باز آمد و حلهای فاخرتر از حلههای نخستین دربرداشت من او را بمهمانی سوگند دادم گفت بشرط آنکه از مال من صرف کنی گفتم آری چنان کنم پس او را بنشاندم و طعام و شراب لایق مهیا کرده در برابر او فروچیدم آنگاه بسفره نزدیک شد و دست چپ دراز کرده با من طعام خورد من از او در عجب شدم چون از خوردن فارغ شدیم بحدیث گفتن مشغول شدیم من باو گفتم ای خواجه گره از دل من بگشا و با من بازگو که از بهر چه با دست چپ طعام خوردی چون آنجوان سخن من بشنید آهی بر کشیده این دو بیت برخواند
گرچه از آتش دل چون خم می میجوشم
مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم
قصد جان است طمع در لب جانان کردن
تو مرا بین که درین کار بجان میکوشم
پس از آن دست از آستین بدر آورد دیدم دست او از ساعد بریده است از آن حالت شگفت ماندم با من گفت شگفت مدار که بریده شدن دست من سببی عجیب دارد و آن اینست که من از اکابرزادگان بغدادم و در ایام جوانی از سیاحان و بازرگانان نام مصر شنیده و همواره شوق آن مرا در خاطر بود چون پدرم درگذشت خواسته ای بی ثمر برداشته بضاعتی گران از متاعهای بغداد و موصل خریده بار سفر بسوی این شهر بستم و همی آمدم تا باین شهر رسیدم این بگفت و گریان شد و این ابیات برخواند
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که درین دامگه حادثه چون افتادم
من ملک بودمو فردوس برین جایم بود
آدم آورد درین دیر خراب آبادم
گر خورد خون دلم مردمک دیده رواست
که چرا دل بجگر گوشۀ مردم دادم
پس گفت چون بشهر اندر شدم در کاروانسرای سرور فرود آمدم و بارها گشودم و درمی چند بخادم دادم که خوردنی از بهر ما بیاورد چون خادم خوردنی آورد من طعام و شراب خورده بخفتم چون بیدار شدم با خود گفتم ببازار روم و از کار شهر آگاه شوم آنگاه بقچهای از متاعهای خود بخادم دادم و همیرفتیم تا بقیصریۀ جرجیس رسیدیم سمساران بر من گرد آمدند متاع مرا برداشته ندا در دادند و بقیمت رس المال هم نخریدند شیخ دلالان با من گفت ای فرزند من ترا چیزی بیاموزم که سود تو در آن باشد و آن اینست که بضاعت خود را تا وعدۀ معین بفروش و حجت بستان و گواه بگیر و روز پنجشنبه و دوشنبه قسطی از وجه حجت بستان و خودت در مصر و رود نیل تفرج کن گفتم رأی رزین همینست پس دلالان را با خود برده بضاعت بقیصریه آوردم و ببازرگانان بفروختم و از ایشان وثیقه گرفتم و بصیرفی سپردم و خود بمنزل بازگشتم روزی چند بنشستم و همه روزه قدحی شراب و رانی گوشت حاضر آورده بکامرانی بسر میبردم تا ماهی که در آن ماه مرا هنگام قسط گرفتن بود برسید آنگاه من در روزهای پنجشنبه و دوشنبه در دکههای بازرگانان مینشستم و صیرفی درمها از بازرگانان جمع کرده نزد من میآورد تا اینکه روزی از روزها که از گرمابه بدر آمده بودم بمنزل رفته قدحی شراب بنوشیدم و بخفتم و از خواب بیدار گشته چاشت خوردم و خویشتن با گلاب معطر ساخته بدکۀ یکی از بازرگانان که بدرالدین نام داشت برفتم چون مرا دید بر من سلام داد و با من در سخن شد ساعتی نرفته بود که زنی خوبرو بیامد و در پهلوی من بنشست و رایحۀ طیب او بازار را معطر کرد آنگاه با بدرالدین در سخن پیوست چون من سخن گفتن او بدیدم محبت او در دلم جای گرفت پس با بدرالدین گفت ترا تفصیلۀ هست که از زر خالص بافته باشند بدرالدین تفصیله بدر آورد آن زن گفت این تفصیله ببرم و قیمت از بهر تو باز فرستم بازرگان گفت ای خاتون ممکن نیست از آنکه این جوان که نشسته خداوند متاع و از وام خواهان من است آن زن گفت بدا بر تو مرا همواره عادت همینست که متاع را بهر قیمتی که گویی بخرم و ربح آنرا زیاده بر آنچه میخواهی بدهم و قیمت آن از بهر تو میفرستم بازرگان گفت آری چنین است ولکن من امروز بقیمت آن محتاجم آن زن تفصیله بینداخت و گفت گروه بازرگانان کس را قدر نشناسند پس از آن برخاسته آهنگ بازگشتن کرد من گمان کردم که روان من با او برفت در حال برخاسته با او گفتم ای خاتون قدم رنجه دار و گامی دو بازگرد فی الفور بازگشت و تبسم کرده با من گفت از بهر تو بازگشتم پس با بدرالدین گفتم قیمت این تفصیله چند است گفت هزار و یکصد درم گفتم یکصد درم سود نیز ترا بدهم برخیز و ورقه ای بیاور تا قیمت آن از بهر تو بنویسم پس من ورقه ای بخط خود بنوشتم و تفصیله از او گرفته بدان زن دادم و گفتم برو اگر خواهی قیمت از بهر من بیاور و اگر خواهی آن را بهدیه از من قبول کن آن زن گفت خدا ترا پاداش نیکو دهاد و مال مرا روزی تو کند من با او گفتم ای خاتون این تفصیله از آن تو باشد و مانند این تفصیله ای دیگر ترا بدهم بشرط آنکه مقنعه بیکسو کنی تا روی ترا ببینم ماهروی مقنعه از رخ بیکسو کرد چون رویش بدیدم شیفتۀ محبت او شدم و خردم بزیان رفت و هوشم از تن بپرید آنگاه مقنعه فرو آویخت و تفصیله را برداشته برفت من تا هنگام عصر در بازار بنشستم ولی خرد از من بیگانه بود هنگام برخاستن حال آن زن را از بازرگان جویا شدم بازرگان گفت او زنی است خداوند مال و دختر امیریست که پدر او مرده و مالی بمیراث گذاشته پس من او را وداع گفته بمنزل بازگشتم چون خوردنی بیاوردند نتوانستم خورد و آن شب را تا بامداد نخفتم علی الصباح برخاسته جامه ای بهتر از جامۀ روز پیش پوشیدم و قدحی شراب نوشیدم و اندک چیزی خورده بدکان بدرالدین آمده بنشستم در حال آن زهره جبین درآمد چادر فاخرتر از روز نخستین بر سر داشت و کنیزکی نیز با او بود پس مرا سلام داد و بزبانی فصیح و کلامی نغز گفت کسی با من بفرست که هزار و دویست درم قیمت تفصیله بستاند من با او گفتم شتاب از بهر چیست گفت شاید دگر بارت نبینم آنگاه من بسوی او اشارتی کردم دانست که وصل او همیخواهم بوحشت اندر شد و زود برخاست مرا دل بر وی آویخته بود برخاستم و از پی او از بازار بدر شدم که ناگاه کنیزکی نزد من آمده گفت ای خواجه خاتون من با شما سخنی دارد من در عجب شدم و گفتم مرا در این شهر کس نمیشناسد کنیزک گفت چه زود خاتون مرا فراموش کردی که امروز در دکان فلان بازرگان بودید پس من با کنیزک تا بازار صیرفیان رفتم چون مرا بدید بسوی خویشتنم خواند و با من گفت ای حبیب من بدان که محبت تو در دل من جای گرفته و از آن لحظه که ترا دیده ام خواب و خور بر من حرام گشته من گفتم مرا محبت و محنت هزار چندینست آن زهره جبین گفت من نزد تو آیم یا تو نزد من میآیی گفتم من مردی غریبم جز کاروانسرا منزلی ندارم اگر من در نزد تو باشم مرا حظ کاملتر خواهد بود گفت راست گفتی فردا چون نماز پسین بگذاری سوار گشته بسوی جبانیه روان شو و خانه ابوالبرکات نقیب را بازپرس که من در آنجا ساکنم و دیر مکن که من در انتظار تو نشسته ام من فرحناک گشتم و بمنزل آمده آنشب از شوق بیدار بودم چون بامداد شد جامۀ فاخر پوشیده خود را با عطر و گلاب معطر ساختم و پنجاه دینار بدستارچه فرو بسته بدروازۀ رذیله رفتم و به خری نشسته به جبانیه رفتم بصاحب خر گفتم از خانه نقیب باز پرس چون از خانۀ نقیب پرسید با من گفت فرود آی من فرود آمدم و او برهنمایی من پیش افتاد و همیرفتیم تا بخانۀ نقیب رسیدیم من نصف دینار زر بدو داده گفتم فردا بدینمکان بیا و مرا بازگردان او نصف دینار گرفته بازگشت من در بکوفتم دختر دوشیزۀ خوبروئی در بگشود و گفت بخانه اندر آی که دوش چشم خاتون در انتظار تو نخفته من بخانه اندر شدم خانۀ دیدم که بخوبی رشک نگارخانۀ چین بود در سر چهار سوی آن خانه ایوانهای زرنگار و بر آن ایوانها فرش حریر گسترده بودند و منظرۀ ایوانها بباغی همینگریست و در آن باغ گونه گونه میوهها و چشمههای روان بود و در میان باغ حوضی دیدم از مرمر که فرشهای حریر در چهار سوی حوض گسترده بودند چون من داخل شدم بنشستم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب بیست و ششم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت آنجوان بازرگان با نصرانی گفته بود که چون من داخل شدم بنشستم ناگاه آنماه رو را دیدم تاج مکلل بر سر نهاده خرامان همی آید چون مرا بدید تبسم کرد و مرا در آغوش گرفت و بر روی سینۀ خود کشید و لبان من بمکید و من زبان او بمزیدم آنگاه با من گفت این تویی که در نزد منی و این منم که در آغوش توام گفتم فدای تو شوم من از غلامان توام بخدا سوگند از روزی که ترا دیده ام خواب و خور بر من حرام گشته پس از آن بسخن گفتن بنشستیم ولی من از شرم لب بسته بودم و او از هرسو سخن میگفت تا آنکه خوان گسترده همه گونه خوردنیها بیاوردند خوردنی بخوردیم و دست شسته خویشتن با گلاب معطر کردیم و بحدیث اندر شدیم و من این ابیات برخواندم
ختنی وار رخ خوب بیاراستۀ
چگلی وار سر زلف بپیراستۀ
اینهمه صنعت آرایش و پیرایش چیست
گرنه آشوب و بلای دل من خواستۀ
گر بود خواستۀ عمر گرانمایه عزیز
خوشتر از عمر گرانمایه و از خواستۀ
پس از آن بخوابگاه رفته بخسبیدیم چون بامداد شد دستارچه را که پنجاه دینار زر در میان داشت بزیر بالین بنهادم و آن پری روی را وداع کردم او گریان گریان گفت ای خواجه روی نیکوی ترا کی خواهم دید گفتم هنگام شام نزد تو خواهم بود چون بیرون آمدم دیدم که صاحب خر بانتظار من ایستاده است من بر خر نشسته بکاروانسرای سرور آمدم و نیم دینار بدو داده گفتم هنگام غروب باز آی و خود ساعتی در منزل نشسته پس از آن از بهر جمع آوردن قیمت بضاعت بیرون رفتم و هنگام پسین باز آمدم و در منزل نشسته بودم خربان خر بیاورد در حال من پنجاه دینار زر بدستارچه فرو بسته سوار شدم و همیرفتم تا بخانۀ آن زهره جبین رسیدیم خانه را دیدم رفته و آبکی بر آن زده اند و شمعها در لگن و طعام در بار است و معشوقۀ حور وش میاندر قرابهها کرده بانتظار من نشسته چون مرا دید برپای خاست و دست در گردنم افکند و گفت
دور از تو جان سپردن دشوار بود یارا
گر بی تو زنده ماندیم معذور دار ما را
پس از آن خوان بنهادند خوردنی بخوردیم آنگاه کنیزکان باده پیش آوردند و همواره بمی کشیدن و غزل خواندن مشغول بودیم تا نیمی از شب بگذشت پس از آن با هم بخفتیم چون بامداد شد برخاسته بعادت معهود پنجاه دینار در زیر بالین بگذاشتم و بیرون آمده خداوند خر بر دریافتم سوار شده بمنزل بازگشتم و ساعتی بخفتم چون بیدار شدم میوه و نقل و ریحان حاضر کرده بخانۀ آن ماهروی فرستادم و خود به هنگام غروب پنجاه دینار زر بدستارچه فرو بسته بیرون آمدم و بر خر نشسته بخانۀ دخترک نسیم تن شدم و طعام و شراب بخوردیم و بنوشیدیم و تا بامداد بخفتیم آنگاه زرها بزیر بالین نهاده بازگشتم و پیوسته مرا کار همین بود تا اینکه مرا دیناری و درمی نماند خویشتن را ملامت کرده گفتم
صبر کم گشت عشق روزافزون
کیسه بی سیم گشت و دل پرخون
حالم اینست و حرص عشقم بین
راست گفتند الجنون فنون
آنگاه از منزل بیرون آمده بهرسو میرفتم تا بدروازۀ ذویله رسیدم خلقی انبوه در آنجا دیدم و در آن میانه مردی بود سپاهی خواستم که از پهلوی او درگذرم دستم بجیب او برخورد احساس کردم که بجیب اندر بدرۀ زر دارد قصد آن بدره کرده دست بجیب او برده بدرآوردم سپاهی جیب خود سبک یافت دست در جیب برده بدره بر جای ندید و خشمگین بر روی من نگریست و دبوس کشیده بر سر من زد من بیخود بیفتادم مردم گمان هلاک من کردند لگام اسب او بگرفتند و گفتند از بهر تنگی راه نبایستی چنین جوان را بکشی سپاهی بانگ بر مردم زد که این دزد حرامی ست در آن هنگام من بخود آمدم شنیدم که بعضی میگفتند این خوب جوانی است چیزی برنداشته و پارۀ دیگر براستی سخن سپاهی گواهی میدادند آنگاه مردم خواستند که مرا از دست او برهانند و در کشاکش بودند که شحنۀ شهر برسید و هجوم مردم دیده سبب باز پرسید سپاهی گفت بیست دینار زر در جیب داشتم این جوان آن را دزدیده شحنه مرا بگرفت و کیسه پدید آورد زر بشمرد بی کم و زیاد بیست دینار بود شحنه در خشم شد و بانگ بر من زد که راستی بیان کن من با خود گفتم چگونه اعتراف نکنم که در میان جمع بدره را در بغل من یافتند و اگر اعتراف کنم به بسیاست گرفتار آیم سر بزیر افکنده ناچار راستی بیان کردم شحنه آن گروه را بسخن من گواه گرفت و سیاف را ببریدن دست من فرمان داد سیاف دست من ببرید شحنه مرا در همانجا گذاشته برفت مردمان بر من گرد آمدند و قدحی شراب بمن دادند و سپاهی را نیز دل بر من سوخته بدره بمن داد و گفت همانا ترا حاجتی روی داده وگرنه تو دزد نیستی من بدره از او گرفته گفتم
تا بدان روی چو ماه آموختیم
عالمی بر خویشتن بفروختیم
بابت آتش رخ اندر ساختیم
خرمن طاعت بر آتش سوختیم
جامۀ عفت برون انداختیم
رندی و نادانشی اندوختیم
چون سپاهی برفت من برخاسته دست بریدۀ خود در ژندۀ فرو پیچیده با حالت زبون بخانۀ معشوقه رفتم و خود را ببستر انداختم چون معشوقه مرا دگرگون یافت سبب باز پرسید گفتم سرم از خمار دوشینه بدرد اندر است آن پریزاد از سخن من اندوهگین شد و گفت ای خواجه دل مرا مسوزان و ماجرای خود بیان کن از روی تو چنین مینماید که سخنی داری من گفتم سخن گفتن از من مخواه آن ماه روی بگریست و گفت چونست که ترا برخلاف پیش میبینم القصه او با من حدیث میکرد و من زبان پاسخ نداشتم تا اینکه شب برآمد طعام حاضر آوردند از بیم آنکه راز من آشکار شود طعام نخوردم یار مهربان با من گفت ماجرای خود بازگو که ترا محزون همی بینم من جواب ندادم آنگاه شراب پیش آورد و با من گفت باده بنوش که همۀ اندوه از دل ببرد گفتم اکنون که باده بایدم خورد تو بدست خود بنوشان آنگاه قدحی بر من بنوشاند و قدحی دیگر پیمودن پیش گرفت من دست چپ برده قدح بگرفتم و سرشک از دیده روان ساختم چون دید که من قدح بدست بگرفتم و گریان شدم فریاد برکشید که از بهر چه گریانی و قدح با دست چپ چرا گرفتی من سخنی نگفتم و قدح بنوشیدم و همواره او باده بمن همی پیمود تا اینکه مستی بر من چیره شد و مرا خواب ربود آنگاه ساعد بی دست مرا بدید و کیسۀ زر در جیب من پدید آورده محزون شد علی الصباح که بیدار شدم قدحی شراب بمن بنوشاند و طعام پیش آورد من اندکی طعام خورده برخاستم که از خانه بیرون شوم مرا منع کرد و گفت بنشین من بنشستم گفت اکنون که ترا محبت بدین پایه رسیده که تمامت مال خود به من صرف کرده و دست خود نیز در راه من داده ای خدا را گواه می گیرم که از تو جدا نخواهم شد آنگاه قاضی و شهود حاضر آورده بایشان گفت که مرا باین جوان کابین کنید و گواه باشید که مهر خود گرفته ام و کنیزکان و بندگان و هر چه که مراست از آن این جوانست چون قاضی و گواهان مزد گرفته بازگشتند آن ماه روی آستین مرا گرفته بمخزنی برد و صندوق بزرگی را که در آن مخزن بود بگشود نظر کردم دیدم که پر از دستارچه هائیست که من برده بودم گفت هر دستارچه که با پنجاه دینار بمن داده ای من در این صندوق گذاشته ام اکنون مال خود بگیر، که در نزد من عزیزتر از جانی از آنکه مال خود بر من صرف کرده ای و دست خود در راه من داده ای اگر من جان بر تو نثار کنم پاداش تو نخواهد بود پس از آن تمامت مال خود را از زرینه و املاک در ورقه ای نوشته بمن داد و آنشب را بسبب حادثه ای که بمن رو داده بود با حزن و اندوه بروز آورد و چون بامداد شد رنجور گشت و روز بروز رنجوریش فزونتر میشد تا اینکه ماهی نگذشت که آن یار مهربان درگذشت من هفت روز در عزای او بنشستم و بر تربت او بقعه ای ساختم و مالی بسیار در خیرات او صرف کردم پس از آن دست بمال او بنهادم و انبار کنجد که بتو فروختم یکی از انبارهای او بود و تاکنون انبارهای او همی فروختم الحال تمنای من از تو اینست که قیمت کنجد بهدیه از من قبول کنی و سبب غذا خوردن من با دست چپ همین بود و مرا تمنای دیگر از تو اینست که با من بشهر بغداد سفر کنی من تمنای او بپذیرفتم و ماهی مهلت خواستم پس از آن بضاعت خود فروخته متاع گرفتم و با آن جوان بسوی همین شهر سفر کردم آن جوان بضاعت خود فروخته متاع دیگر خرید و بمصر بازگشت مرا آبشخور درین شهر نگاه داشت تا این که اینحادثه روی داد ملک گفت این حکایت خوشتر از حکایت احدب نیست ناچار هر چهار تن را بکشم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب بیست و هفتم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت چون پادشاه گفت همه شما را بکشم مباشر زمین بوسه داد و گفت ایملک جواز ده تا حکایتی گویم اگر خوشتر از حکایت احدب باشد از کشتن ما در گذر ملک جواز داد مباشر گفت ایملک دوش با جماعتی از قاریان در مجلس ختم بودم چون قاریان تلاوت کردند خوان گسترده شد خوردنی بیاوردند ظرفی زرباچه نیز درخوان بود یکی از آن جماعت از خوان دور نشست و سوگند یاد کرد که از آن زرماچه نخورد و گفت آنچه از او بمن رفته بس است و این بیت برخواند
گر هست احتراز از آنم شگفت نیست
آری ز مارچوبه گریزد گزیده مار
چون ما از خوردن فارغ شدیم سبب نفرت او باز پرسیدیم گفت من زرباچه نخورم مگر اینکه چهل بار با اشنان و چهل بار با سدر و چهل بار با صابون دست خود را بشویم در حال میزبان با خادمان گفت که صابون و اشنان و سدر حاضر آوردند و آن مرد بدانسان که گفته بود دست بشست آنگاه پیش آمد و مانند کسی که بهراس اندر باشد همی لرزید پس از آن دست بخوردن دراز کرد دیدیم که انگشت ابهام ندارد و با چهار انگشت چیز میخورد ما شگفت ماندیم و گفتیم انگشت تو بدینسان آفریده شده و یا حادثه ای رو داده گفت ای برادران نه تنها همین ابهام است ابهام دست چپ نیز با دو ابهام پاها بدینسانست پس از آن ابهام دست دیگر با ابهام پاها بنمود چنان بود که گفته بود ما را تعجب زیاده شد گفتیم دیگر صبر نداریم باید حدیث ترا بشنویم و سبب بریده شدن انگشتان تو بدانیم و بازگو که صد و بیست بار دست شستن از بهر چه بود