هزار و یکشب/روباه و کلاغ

(حکایت روباه و کلاغ)

روباهی در کوه خانه داشت و آنچه بچه میزائید همه را از گرسنگی میخورد و در قله آن کوه کلاغی آشیانه داشت روباه قصد کرد که میانه او و کلاغ دوستی پدید آید تا او را مونس تنهایی خود کند و در طلب روزی از او یاری جوید پس بکلاغ نزدیک شد چندانکه آواز هم را شنیدند و کلاغ را سلام کرد و گفت ای همسایه همسایگان را بیکدیگر حقی است بزرک و بدانکه تو مرا همسایه هستی و اداء حق تو مرا فرض است خاصه اینکه مهر تو مرا اندر دلست و همان مهر سبب مهربانی من شده ترا جواب چیست کلاغ گفت سخن راست بهترین سخنانست گمان دارم که سخنان تو در زبان باشد نه در دل و میترسم که در آشکار برادر و در باطن دشمن باشی از آنکه تو خورنده ای و من خوردنی ما را دوری از هم فرض است ندانم سبب چیست که تو چیزی را می خواهی که نخواهد شد تو از جنس وحشیانی و من از جنس پرندگان برادری ما سر نمیگیرد روباه گفت قصد من از دوستی و نزدیکی تو اینست که با هم در کارها یار باشیم و در حاجات یکدیگر را یاری کنیم و از مودت و برادری سودها برداریم و در نزد من از حسن صداقت و درستکاری حکایتی است که اگر بخواهی با تو بازگویم کلاغ گفت بازگو تا قصد تو بر من آشکار شود روباه گفت ای دوست گرامی از کیک و موش حکایتی کرده اند که براستی سخنان من گواه است کلاغ گفت چگونه است آن حکایت روباه گفت موشی در خانه بازرگانی توانگر جای داشت شبی کیک در خوابگاه آن بازرگان جای گرفت تنی یافت بسیار نرم و بس تشنه بود خون او بمکید بازرگان آزرده گشته بیدار شد و راست نشست و خادمان را آواز داد خادمان فرمان بشتابیدند و آستینها برزده از بی کیک همی گشتند چون کیک این معنی دریافت بگریخت و راهش بسوراخ موش افتاد چون بخانه موش در آمد موش او را بدید و با او گفت سبب آمدن تو بدینجا چیست که تو نه از جنس منی و پیوسته تو از آزار من بهراس اندر بودی کیک با او گفت که من از بیم کشته شدن بدینجا گریختم و بر تو پناه آوردم و در خانه تو طمعی ندارم و از من بدی بر تو نخواهد رسید چون موش سخن کیک بشنید: چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب یکصد و پنجاه و یکم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت موش چون سخن کیک بشنید گفت اگر سخن چنین است که تو گفتی درینجا بر آسای که بر تو باکی نیست و ترا آسیبی نرسد مگر آنکه من خود را سپر آن آسیب گردانم ولی از نخوردن باقی خون بازرگان افسوس مخور و بهر چه که میسر باشد راضی شو که از واعظان شنیده ام که این بیت همی خواندند:

کسیکه عزت عزلت نیافت هیچ نیافت

کسیکه روی قناعت ندید هیچ ندید

کیک گفت ای خواهر وصیت ترا شنیدم و گردن بطاعتت نهادم هرگز ترا مخالفت نکنم تا درین نیت پاک عمر من بگذرد موش گفت راستی مودت ترا نیت پاک بس باشد پس پیمان بستند و مودت محکم کردند و کیک شبها در خوابگاه بازرگان جای میگرفت و روزها در خانه موش بسر می برد اتفاقاً بازرگان شبی بخانه بیامد و بسی زر با خود داشت آن زرها اینسوی و آنسوی میکرد چون موش صدای زر ها شنید سر از سوراخ بدر آورده بآنها همینگریست تا اینکه سر ببالین گذاشت و بخفت آنگاه موش با کیک گفت آیا حیلتی توانی ساخت که از این زرها که غنیمتی است بزرگ بمقصود برسیم کیک گفت طالب هر چیز باید برو قادر باشد اما اگر ضعیف و عاجز باشد بمحنتی گرفتار گشته از مقصود باز ماند مانند آن گنجشگ که دانه میرباید و بدام اندر گرفتار میشود صیاد آنرا صید کند بی تفاوت، شرح حال ماست اینکه نه ترا قدرتست زرها بگیری و از خانه بدر آری و نه مرا طاقت آنکه یکی از آنها را بردارم موش گفت که من در خانه خود هفتاد سوراخ ساخته ام از هر کدام که خواهم بیرون آیم و از برای اندوختنی ها جای محکم آماده کرده ام اگر توحیلتی کنی که بازرگان از خانه بدر شود بدا نکه ظفر خواهم یافت پس کیک گفت من انشاء الله بازرگانرا از خانه بیرون کنم پس کیک بخوابگاه بازرگان شتافت و او را سخت بگزید و ازو دور گشته بمأمنی بر آسود بازرگان بیدار گشت و او را جستجو کرده چیزی نیافت به پهلوی دیگر بخوابید کیک او را بار دوم سختتر از نخستین بگزید بازرگان را خواب از سر بدر شد و از خوابگاه دور گشت کیک هم دفعه دفعه همی گزید تا اینکه بازرگان از خانه بدرآمد و در مصطبه در خانه بخفت و تا بامداد بیدار نشد و موش تمامت زرها را بمکان خویش برد چون روز برآمد مردمان بازرگان را در آنجا دیدند و گمانهای بد برو بردند پس از آن روباه با کلاغ گفت که ای خردمند هشیار من این سخنان با تو نگفتم مگر اینکه بدانی که اگر با من نکوئی کنی ترا پاداش نیکو خواهم داد چنانکه کیک موش را پاداش نیکو داد کلاغ گفت ای روباه تو نیرنک باز و حیله ساز هستی و کسی را که عادت مکر و خدعه باشد بعهد او نتوان ایمن شد و کسی را که پیمان درست و عهد محکم نباشد او را پناه دادن از صواب دور است و درین زمان نزدیک بمن رسیده است که تو با یار دیرین خود گرگ نیرنگ کرده و فریبش داده و هلاکش ساخته ای با اینکه او ترا همجنس بود و دیرگاهی در صحبت او بسر برده بودی تو که پاس صحبت او نداشتی من چگونه توانم بر تو اعتماد کنم چون ترا کار با همجنسان و یاران این باشد با دشمن خود که ترا همجنس نیست چگونه خواهی رفتار کرد مثل تو با من مثل شاهینست با ضعیفان و واپس ماندگان پرندگان روباه گفت چونست حکایت شاهین با ایشان کلاغ گفت چنین گویند که شاهینی بوده است ستمکار و بدکردار . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب یکصد و پنجاه و دوم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت شاهینی بوده است بدکردار و وحشیان و پرندگان ازو هراس داشتند و هیچکس را از شر او خلاصی نبود و او را در ستمکاری و دل آزاری حکایتها بود پس چون سالها براو بگذشت ضعیف شد و گرسنه گشت و دردش افزون گردید و آنگاه قرار او باین شد که بمیان جمع پرندگان میرفت چون پرندگان میپریدند ضعیف و پس مانده که برجای ماندی او را گرفته میخورد الغرض پس از آن همه قوت و بطشت کار بحیله گری و روزی بخدیمه خوردی ای روباه ترا نیز اگر قوت برود حیلت نخواهد رفت و من شک ندارم در اینکه ترا طلب صحبت من از روی حیلت است و من هم کسی نیستم که فریب ترا خورده با تو یار شوم از آنکه خدا به پرهای من قوتی و به دیده های من روشنی داده که بدیگران نداده و حذر کردن از خلق را نیز بمن داده و بدانکه هر کس که بقوی تر از خود تشبه جوید بمشقت افتد و بسا هست که هلاک میشود ای روباه من بر تو بیم دارم از اینکه بتواناتر از خود تشبه می جوئی و ترا رسد آنچه بگنجشگ رسید روباه گفت بازگو که به گنجشگ چه رسید کلاغ گفت شنیده ام گنجشگی به رمه گوسفندی بپرید و عقاب بزرگی را دید که بره ای را بچنگال گرفته همی برد و آنگاه گنجشگ پرهای خود را بگشود و گفت منهم بدانسان کنم که عقاب کرد پس خویش را بزرک شمرد و به قویتر از خود تشبه کرده در حال بپرید و بقوچی فربه که پشمهای بلند داشت بیفتاد پشمهای قوچ بپای گنجشگ در پیچید و دام پای او شد چون خواست بپرد پریدن نتوانست آنگاه عقاب خشمگین گشته بازگشت و او را بگرفت و پرهای او را بر کند و شبان نیز بیامد ریسمانی بپای گنجشگ بسته پیش فرزندانش برد یکی از ایشان با پدر گفت که این چیست شبان گفت این به بزرگتر از خود و قویتر از خود تشبه کرده و هلاک گشته تو نیز ای روباه حذر کن از اینکه بقویتر از خود تشبه کنی که هلاک خواهی شد پس چون روباه از دوستی کلاغ نومید شد محزون و ملول بازگشت و از پشیمانی دندان بدندان میسود چون کلاغ گریستن و نالیدن و دندان بدندان سودن روباه بدید سبب باز پرسید روباه گفت سبب اینست که ترا از خود حیله گرتر یافتم این بگفت و بمکان خود بازگشت پس ملک شهرباز گفت ای شهرزاد چه طرفه حکایتها گفتی اگر از اینگونه حکایات نیز داری بازگو شهرزاد گفت چنین گویند که: