هزار و یکشب/کلاغ و گربه

(حکایت کلاغ و گربه)

کلاغی و گربه ای با هم مودت و برادری داشتند اتفاقاً ایشان زیر درختی بودند که ناگاه پلنگی بسوی آن درخت بیامد و ایشان آگاه نبودند چون پلنگ بایشان نزدیک شد کلاغ بدرخت بپرید و گربه در پای درخت خیران بماند و با کلاغ گفت ای یار وفادار در خلاص من حیلتی کن کلاغ با او گفت هنگام نزول بلیت از برادران یاری خواستن ضرور است و ایشان نیز در خلاص برادران از حیلتی ناچارند و شاعر در این معنی نیکو گفته

مر ترا آن رفیق یار بود

که به نیک و بدنت بکار بود

یار همکاسه هست بسیاری

لیک هم درد کم بود یاری

اتفاقا بنزدیک آن درخت شبانی بود که سگان شیر شکار داشت کلاغ بنزدیک سگان رفت و پرهای خود بزمین زد و فریاد کرد سگان بر وی گرد آمدند آنگاه از زمین بلند گشته بر بروی سگان بزد و اندکی دور شد سگان براثر او بیامدند پس کلاغ دوباره پر بروی ایشان زد و دور تر رفت سنگان نیز از پی او برفتند و سگان را باین حیله همی کشانید در آن حال شبان سر بر کرد پرنده را دید که نزدیک بزمین همیپرد و سگان از پی او همی دوند تا اینکه کلاغ بدرختی رسید که گربه و پلنگ آنجا بودند چون سگان پلنگ بدیدند باو هجوم کردند پلنگ بگریخت و گربه بحیله کلاغ از چنگ پلنگ بر آسود ای ملک این حکایت برای آن گفتم که بدانی مودت اخوان صفا شخص را از ورطه ها نجات دهد و نیز حکایت کرده اند