هزار و یکشب/سفر پنجم سند باد

(حکایت سفر پنجم سندباد بحری)

گفت ایملک جوانبخت سندباد بحری ماجرای سفر پنجم را حدیث گفتن آغاز کرده گفت ای یاران بدانید که چون من از سفر چهارم باز گشتم بعیش و نوش بنشستم و آنچه که بر من روی داده بود فراموش کرده روزی از روزها هوای سفر بر سرم افتاده تفرج شهرها و جزیرها را شوقمند شدم و دامن همت بر میان زدم و بضاعت گران قیمت که مناسب سفر دریا باشد خریده بار بستم و از شهر بغداد روی ببصره نهادم و در آنجا کشتی بلند و وسیع خریده ناخدا و عمله از برای او مزدور گرفتم و غلامان و خادمان خود را برو گماشته بارها بر او بگذاشتم و جمعی از بازرگانان نیز مکان از من کرایه کرده بر آن کشتی آورده در کشتی بنشستند در غایت شادی و انبساط روان شدیم و از جزیره ای بجزیره و از دریائی بدریائی میگذشتیم و شهرها و جزیرها تفرج کرده و بیع و شری همی کردیم تا اینکه بجزیره بزرگ خالی برسیدیم که هیچکس در آنجا نبود و در آنجا قبه بود بزرک بازرگانان بتفرج او از کشتی بدر شدند چون بازرگانان او را دیدند ندانستند که بیضه رخ است او را با سنک بزدند و بشکستند و آبی بسیار مانند نهر از آن روان شد و جوجه رخ از و پدید گشت بازرگانان او را از بیضه رخ بدر آوردند و او را ذبح کرده گوشتی بسیار ازو بگرفتند و من در گشتی بودم از کار ایشان آگه نشدم در آنهنگام یکی از خادمان گفت یا سیدی برخیز و این بیضه را تفرج کن من بتفرج او بر خاستم دیدم که بازرگانان او را شکسته اند بانک برایشان زدم که چرا چنین کار کردید اکنون رخ پدید آید و کشتی ما را بشکند ما بگفتگو اندر بودیم که آفتاب از چشمها ناپدید شد و روز تاریک گشت آنگاه سر بآسمان برداشتیم تا ببینیم که میانه ما و آفتاب حایل چیست ناگاه دیدیم که پرهای رخ میانه ما و آفتاب حاجب گشته و هوا تاریک گردیده و سبب این بوده است که چون رخ دید که بیضه او را شکسته اند جفت خود را آواز داده بکشتی احاطه کردند و بآواز بلند تر از رعد بانک برما میزدند من ناخدا و عمله کشتی را گفتم پیش از آنکه هلاک شویم کشتی برانید در حال ناخدا سرعت کرده بازرگانان از جزیره بدر آمدند و کشتی را گشوده بادبان بر افرشتند به کشتی نشسته روان شدیم رخ از ما غایب شد و ما بسرعت کشتی همیراندیم که از آنها خلاص شویم ناگاه دیدیم که آنها از پی ما روان گشته کشتی ما را احاطه کردند هر یکی را سنگی بزرگ مانند کوه در چنگالست پس رخ سنگی را که در چنگال داشت بسوی ما انداخت چون کشتی تند میرفت سنک خطا کرد و بکشتی بر نیامد و نزدیکتر بکشتی بیفتاد ولی کشتی را از صدمت افتادن آنسنک اضطرابی بزرگ روی داد ما را بلند همی کرد و پائین همی آورد آنگاه جفت رخ سنگی که در چنگال داشت بر ما بینداخت سنک او بحکم خدا بر دم کشتی بر آمد و او را بیست پاره کرد کشتی از هم بریخت و هر چه که در کشتی بود غرق گشت من آهنگ خلاصی کردم خدایتعالی تخته از تختهای کشتی بمن رسانید بآن تخته سوار شده آب بپای خود میزدم و بادها و موجها یاری میکردند چون کشتی در نزدیکی جزیره غرق شده بود بعنایت پروردگار بجزیره در آمدم ولی مرا نفس بازپسین بود و از غایت رنجی که برده بودم بحالت مردگان بودم و از گرسنگی و تشنگی از هلاک من چیزی نمانده بود پس ساعتی در ساحل دریا بیفتادم و اندکی راحت یافته برخاستم و در آن جزیره همیگشتم جزیره را مانند باغی از باغهای بهشت یافتم که انهار روان و ازهار گوناگون و میوه های لذیذ و مرغان خوش الحان داشت از میوه های آنجا خورده سیر شدم و از آب چشمه می نوشیدم و حمد پروردگار بجا آورده نعمتهای او را ثنا گفتم : چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست

چون شب پانصد و پنجاه هفتم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت سند باد بحری گفت چون من از غرق خلاص گشته بجزیره در آمدم بدینحالت در جزیره همی گشتم تا هنگام شام شد و تاریکی شب جهان فرو گرفت در آن جزیره نه آوازی شنیدم و نکسی دیدم و از بسیاری رنج و تعب و غایت هراس و بیم مانند کشتگان بوده تا بامداد نخفتم و از جای خود برنخاستم چون با مداد شد برخاسته از کنار نهر آبی همی رفتم تا بسر چشمه برسیدم در آنجا شیخی نیکو منظر دیدم که نشسته و برگ درختان بخود بسته با خود گفتم شاید این شیخ یکی از غرق خلاص شدگان باشد که بدین جزیره درآمده آنگاه بدو نزدیک گشته او را سلام دادم باشارت جواب داد و سخن نگفت گفتم ایشیخ سبب نشستن تو درینمکان چیست سری جنبانیده آهی کشید و افسوس و حسرت آشکار کرد و با دست اشارت کرد که یعنی مرا بر دوش خود گیر و از این مکان برداشته بآنسوی نهر بگذارد من با خود گفتم اگر باینشیخ نیکوئی کنم و ازینمکان برداشته بدانجا که می خواهد بگذارم شاید ثوابی از بهر من باشد و بپاداش آن خدایتعالی مرا گشایشی کرامت فرماید در حال پیش رفته او را بدوش گرفتم و بمکانی که اشارت کرده بود بردم آنگاه گفتم فرود آی آنشیخ از دوش من بزمین نیامد و پای خود بگردن من در پیچید بپاهای او نظر کرده دیدم مانند چرم گاومیش است از و به بیم اندر شدم خواستم که از دوش خویش بنیدازم پای خود بگردنم سخت در پیچید و همیخواست که مرا بکشد جهان در چشمم تاریک شد چون مردگان بیخود بیفتادم آنگاه ساقهای خویش از حلقوم من برداشته مانند تازیانه برپشت و پهلوی من زد المی سخت از آن ضربت مرا روی داد من بر پای خاستم در حالتی که بدوش من سوار بود با دست خود اشارت کرد که او را در میان درختان بسوی میوه های لذیذ برم هر وقت که مخالفت میکردم بپای خود مرا سخت میزد چنانکه بتازیانه میزنند و پیوسته مرا بهر مکانی که میخواست اشارت میکرد و من او را بدانمکان میبردم و اگر سستی مینمودم مرا سخت میزد و من در دست او مانند اسیران بودم همواره او را در میان جزیره میگردانیدم و او شب وروز بدوش من بود و بدوش و گردن من بول و غایط میکرد و در وقت خواب پاهای خود بگردن من پیچیده اندکی میخفت باز بیدار گشته مرا میزد من مخالفت او نمیتوانستم کرد و پیوسته برنج و تعب بودم و خویشتن را ملامت میکردم و آرزوی مرگ داشتم دیرگاهی بدینحالت رنج بردم تا اینکه روزی از روزها در جزیره بمکانی گذشتم کدوی بسیار در آنجا بود پاره ای از آنها را خشکیده یافتم کدوی خشکیدۀ بزرگی از آن کدوها بگرفتم و سر او را گشوده میان او را تهی کردم آنگاه بپای درخت انگور آمده با فشرده انگورش برخاستم و سر او را محکم کرده بآفتاب گذاشتم چند روزی برو بگذشت تا اینکه شراب ناب شد من همه روز از آن شراب میخوردم او به دست خود اشارت کرد که این چیست گفتم این چیزیست که قلب مرا قوت دهد و خاطر را مسرت افزاید پس من شراب خورده مست شدم و آن پلید را برداشته در میان درختان باین سو و آنسو میدویدم چون مرا نشئه مستی کامل شد برقصیدم و بخواندم و نشاط کردم بلیدک چون مرا بدینحالت بدید باشارت از من بخواست که از آن شراب بنوشد من از بیم جان کدوی شراب بدو دادم در حال دهان کدو بر لب نهاد و آنچه شراب در کدو مانده بود بنوشید و کدو را بزمین انداخت آنگاه او را طرب روی در دوش من برقص درآمد پس از آن از غایت مستی اندام او سست شد و باین سوی و آنسوی متمایل گشت چون مستی او را دانستم و سستی او را دیدم دست برده پاهای او را بگرفتم و گردن خود گشوده او را بزمین انداختم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب پانصد و پنجاه و هشتم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت سندباد بحری بیاران خود گفت که چون من آن پلید کرا بزمین انداختم خود را ازو خلاص دیده از رنجی که داشتم راحت یافتم آنگاه ترسیدم که از مستی برخیزد و مرا بیازارد در حال سنگی بزرگ بر سرش بکوفتم چون کشته شد خاطرم بر آسوده بکنار دریا بیامدم و دیرگاهی از میوه های جزیره میخوردم و از آب آن مینوشیدم و انتظار کشتی میکشیدم تا اینکه روزی از روزها در سرگذشت خود بفکرت بودم و با خود میگفتم کاش میدانستم که پس از این بر من چه خواهد رفت آیا بسلامت بسوی اهل و وطن باز خواهم گشت یا نه در آنساعت یکی کشتی در میان در یا پدید شد و کشتی همی آمد تا اینکه کشتی را بر آن جزیره بداشتند و طنابهای او را بدرختان جزیره محکم ببستند ساکنان کشتی بجزیره در آمدند من پیش ایشان رفتم چون مرا دیدند همگی بسرعت پیش من آمدند و مرا احاطه کردند و حالت من پرسیده از سبب بودن من در آن جزیره جویان شدم من ماجرای خود را بایشان حدیث کردم حدیث من ایشان را عجب آمد و بشگفت اندر بماندند و بمن گفتند آنشیخی که بدوش تو سوار بود او را شیخ بحر گویند جز تو هیچکس بزیر پای او نرفته که خلاص شود الحمد لله که تو بسلامت رستی آنگاه ایشان خوردنی و جامه از بهر من بیاوردند و بقدر کفایت خوردنی خوردم و جامه بپوشیدم پس از آن مرا بکشتی بگذاشتند و کشتی همی راندند تا اینکه کشتی بشهر بلند بنیانی رسید که خانهای آن شهر بدریا می نگریست و آنشهر را شهر بوزینگان میگفتند و ساکنان آن شهر را عادت این بود که چون شب میشد از دریاچه هایی که بطرف دریا بود بیرون میآمدند و از ترس بوزینگان بکشتی ها و زورقها نشسته شب را در روی دریا بروز میآوردند من بتفرج آنشهر بر آمدم چون باز گشتم کشتی رفته بود انگشت ندامت به دندان گرفتم و آنچه که در سفرهای پیش از بوزینگان بمن روی داده بود بخاطر آورده گریان شدم و ملول و محزون بودم که یکی از مردمان آنشهر پیش من آمد و بمن گفت ای مسکین گویا درین شهر غریب هستی گفتم آری غریبم و در کشتی بودم چون کشتی در برابر این شهر بداشتند من از آن بدر آمدم که شهر را تفرج کنم کمی درنک کردم وقتی که بسوی کشتی بازگشتم از کشتی اثری نیافتم آنمرد بمن گفت برخیز با ما بکشتی یا زورق بنشین که اگر تو امشب در شهر بمانی بوزینگان ترا هلاک سازند در حال برخاسته بزورقی بنشستیم زورق را بقدر یکفرسخ از ساحل دور بردند و شب در آنجا خفتند من نیز با ایشان بودم چون با مداد شد زورق باز گردانده بشهر آمدند هر کس از زورق بدر آمده از پی کار خود شد و ایشانرا عادت همین بود اگر یکی از ایشان تخلف کرده در شهر می ماند بوزینگان از کوهها بشهر میآمدند و او را هلاک میکردند و چون روز میشد بوزینگان بخارج شهر رفته از میوه های باغها میخوردند و تا وقت شام در کوهها میخفتند باز چون هنگام شام میشد بشهر اندر میشدند و آن شهر در اقصی بلاد سودانست از جمله عجایب که در آنشهر بمن روی داد این بود که شخصی از آنجماعت که شب در زورق بسر می بردند بمن گفت تو درین شهر غریبی آیا ترا صنعتی هست که بدو مشغول شوی گفتم لا والله مرا صنعتی نیست و شغلی ندانم جز اینکه مردی ام بازرگان و خداوند مال یکی کشتی از خود داشتم پر از بضاعتهای گران قیمت کشتی من در دریا بشکست و هر چه در کشتی بود غرق شد خدایتعالی تخته ای از تختهای کشتی بمن رسانید که آن تخته سبب نجات من شد آنمرد چون این سخن از من بشنید انبانی پیش من آورده بمن گفت این انبان بگیر و او را از سنگهای زلاطیه که در این شهر است پرکن و من ترا با جماعتی که از این شهر بیرون خواهند رفت همراه کنم و ترا بایشان بسپارم تو با ایشان بیرون رو هر چه ایشان کنند تو نیز چنان کن که شاید ترا منفعتی بدست آید که بآن مفنعت سفر توانی کرد و بشهر خویشتن توانی رسید آنگاه آنمرد مرا برداشته بخارج شهر آورد من سنگهای ریزه بر چیده در انبان کردم ناگاه جماعتی را دیدم که از شهر بدر شدند آنمرد مرا با ایشان همراه کرد و مرا بایشان سپرده گفت اینمردیست غریب اینرا با خویشتن ببرید و برچیدن سنک زلاطیه بدو بیاموزید شاید که از این کار قوتی بدست آورد که پاداش احسان شما از خدایتعالی بزودی خواهد رسید ایشان گفتند سمعاً وطاعة آنگاه مرا با خویشتن ببردند و با هر یک از ایشان انبانی بود چون انبان من پر از سنگهای زلاطیه و با همدیگر همیرفتیم تا ببادیه وسیع برسیدیم که درختان انبوه و بلند داشت که کسی بفراز آنها نتواند برسد و در آن بادیه بوزینگان بسیار بودند چون بوزینگان ما را بدیدند از ما گریخته بدرختان فراز رفتند پس یاران من سنگهائی که در انبان داشتند ببوزینگان میانداختند و بوزینگان از میوه های درختان برچیده بیاران من میانداختند چون من نظاره کردم دیدم آنمیوه ها که بوزینگان میاندازند جوز هندیست آنگاه من نیز بپای درختی بزرگ که بوزینگان بسیار برو بودند بیامدم وسنک ببوزینگان همی انداختم و آنها جوز هندی برچیده از برای من میانداختند من جوزها جمع کردم و هنوز سنگ از انبان تمام نشده بود که جوزی بسیار جمع آوردم یاران من کار بانجام رسانیدند هر یکی باندازه طاقت از جوزها بر داشته در همانروز بسوی شهر بازگشتیم من بنزد آنمرد که مرا با جماعت فرستاده بود رفتم آنچه آورده بودم باو داده شکر احسان او را بجا آوردم آنمرد بمن گفت که از اینها بقدر قوت امروز بفروش و کلیدی بمن داده گفت این کلید فلان مکان است باقی جوزها در آنجا بگذار و همه روز با آنجماعت بیرون شو و چنان کن که امروز کردی آنگاه پست ترین آنها را جدا کن بفروش و مابقی را در ینمکان گرد کن شاید از برای تومعین سفر گشته بشهر خویشتن برساند من آنمرد را دعا گفتم و بدانسان که سپرده بود همه روزه انبان از آن سنگها پر کرده با جماعت بیرون میرفتیم و آنچه که ایشان میکردند من نیز میکردم و دیر گاهی بدین حالت بودم تا اینکه در نزد من جوز هندی بسیار جمع آمد و بسیارهم فروخته قیمت آنرا جمع آوردم و اگر متاعی خوب میدیدم میخریدم مرا وقت خوش بود و مردمان شهر مرا میشناختند و مرا گرامی میداشتند و پیوسته مشغله من همان بود تا اینکه روزی در کنار دریا ایستاده بودم که کشتی بسوی شهر بیامد و در ساحل بایستاد بازرگانان بسیار از کشتی بدر آمدند به بیع وشری مشغول شدند من بنزد رفیق خود آمده او را از آمدن کشتی بیاگاهانیدم و باو گفتم قصد سفر دارم که وطن واهل وطن را بسی مشتاق گشتم گفت رأی رای تست پس من او را وداع کرده احسان او را شکر گزاردم و بسوی کشتی آمده از خداوند کشتی مکان کرایه کردم آنچه که جوز و متاع دیگر داشتم بکشتی بگذاشتم و کشتی همانروز روان شد چون قصه بدینجا رسید بامداد شدو شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب پانصد و پنجاه و نهم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت سند باد بحری با حاضران مجلس گفت که همان روز کشتی روان شد و از جزیره بجریرۀ همیرفتم و در هر جزیره بیع و شری میکردیم و سودها بر میداشتیمتا اینکه خدایتعالی زیاده بر آن مالی که از من تلف شده بود بمن رسانیده در آنروزها بجزیره ای بگذشتیم که در آنجا قرنفل و فلفل بسیار بود و جماعتی چنین گفتند که در پهلوی هر یکی از خوشهای فلفل برگی میباشد بزرگ که بر آن خوشه سایه میاندازد و او را از باران نگاه میدارد و چون باران باز ایستد آن برک از روی خوشه بیکسو شود و در پهلوی او بیفتد و از آن جزیره بجزیره عسرات گذشتیم که در آنجا عود قماری بود پس از آن بجزیره دیگر گذشتیم که پنجروزه راه مسافت آنجزیره بود و آنجزیره بسی عود چینی داشت که از عود قماری بهتر و گرانبهای تر است ولی مردمان آنجزیره در دین و دنیا پست تر و بدتر از مردمان جزیره عود قماری بودند از آنکه فساد دوست میداشتند و شراب مینوشیدند و از شعار اسلام و آداب دین بچیزی آگاه نبودند پس از آن بمکانهای لؤلؤ در آمدیم غواسانرا جوزهندی دادیم که بخت ما عوض کنند چون غوص کردند لؤلؤهای بزرک و گران قیمت بدر آوردند و مرا لؤلؤ ها از همگنان بهتر و بزرگتر بود غواصان گفتند یا سیدی بخدا سوگند که ترا بخت یار است و اقبال سازگار که هیچ گاهی اینگونه لؤلؤ در نیاورده بودیم پس لؤلؤ گرفته بکشتی در آمدیم و ببرکت پروردگار کشتی براندیم و شبانروز همیآمدیم تا ببصره برسیدیم در آنجا از کشتی بدر آمده اندک زمانی در آنجا بماندم پس از آن روی ببغداد کرده بمحلت خود برسیدیم و بخانه خود در آمدم یاران و پیوندان بسلامت من شادان گشته مرا تهنیت گفتند من بدوستان و یاران و پیوندان هدیه فرستادم و یتیمان و بیوه زنان را نان و رخت دادم و افزونتر از مالی که در چهار سفر از من رفته بود خدایتعالی مرا عوض داد و محنتها و رنجها که بمن روی داده بود فراموش کردم و بعیش و نوش و انبساط و شادی بیش از پیش مشغول شدم و ماجرای عجیبی که در سفر پنجمین بمن روی داده همین بود ولکن انشاء الله تعالی فردا عجایبی که در سفر ششمین روی داده بشما بازگویم که او عجیبتر ازینست پس در آن هنگام خوان بگستردند و خوردنی بخوردند آنگاه سندباد بحری یکصد مثقال زر سرخ از برای سندباد حمال عطا فرمود سندباد حمال زرها بدامن کرده در غایت تعجب بخانه خود بازگشت و آنشب را بفرح و شادی بروز آورد و چون بامداد شد برخاسته فریضة صبح بجا آورده بسوی سند باد بحری روان گشت چون بنزد او در آمد سلامش کرد سندباد بحری جواب گفته به نشستنش جواز داد سندباد بری بنشست و با سندباد بحری بحدیث در پیوست تا اینکه بقیه یاران نیز بیامدند و از هر سوی حدیث میکردند که خوانها گسترده خوردنیها فروچیدند حاضران بخوردند و بنوشیدند و بنشاط و طرب اندر شدند آنگاه سندباد بحری آغاز سخن کرده بحدیث ماجرای سفر ششم زبان گشوده گفت