هزار و یکشب/سفر چهارم سند باد

حکایت سفر چهارم سند باد بحری

گفت ای بردران بدانید که چون من بشهر بغداد باز گشتم و با یاران و دوستان خود جمع آمدم شادی بزرک و راحت بی اندازه یافتم و محنتهائی که بمن رفته بود فراموش کردم و بنشاط و طرب گرائیده با دوستان هر روز در بوستانی بلهو و لعب مشغول بودم روزی از روزها نفس ناپاک بمن وسوسه سفر کرد بصحبت همجنسان و به بیع و شری آرزومند گشتم و عزیمت محکم کرده بضاعت گرانبها که مناسب دریا باشد بخریدم افزونتر از هر بار بار بستم از بغداد ببصره رفته بارهای خود بکشتی بگذاشتم و با جمعی از بزرگان بازرگانان بصره بر کشتی بنشستیم و کشتی در امان خدای تعالی روان شد و چند شبانروز بخوشوقتی سفر کردیم و بادهای موافق وزیدن گرفت از جزیره بجزیره و از دریائی بدریائی همیگذشتیم تا اینکه روزی از روزها بادی مخالف بر ما بوزید ناخدا لنگرهای کشتی بینداخت و کشتی را در میان دریا بداشت و ما بسوی پروردگار تضرع و زاری میکردیم و از درگاه حضرت الله نجات می طلبیدیم که ناگاه بادی سخت تند بر آمد بادبان کشتی بدرید و کشتی را در هم شکست ساکنان کشتی با بضاعتها غرق شدند من نیز از غرق شدگان بودم تا نیمه روز شنا کردم آنگاه عنایت پروردگار مرا احاطه کرد تخته چوبین از تختهای کشتی پیش من آمد با جمعی از بازرگانان که در روی آب شنا میکردند بدان تخته بنشستیم چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست

چون شب پانصد و پنجاه و یکم در آمد

گفت ایملک جوانبخت سندباد گفت با جمعی از بازرگانان بر تخته بنشستم و پهلوی یکدیگر جمع آمده با پایهای خویش آب دریا میبریدیم و و موجها و بادها ما را یاری همیکرد تا اینکه آب ما را بجزیره انداخت و ما از غایت بیداری و رنجی که کشیده بودیم و از بسیاری گرسنگی و بیم که داشتیم بمردگان همی مانستیم پس با همانحالت برخاسته در اطراف جزیره برفتیم گیاهان بسیار در آنجا یافتیم از آن گیاهان چندانکه سد رمق کند بخوردیم و آنشب را در کنار جزیره بخفتیم چون بامداد شد برخاسته در جزیره بچپ و راست همیرفتیم تا اینکه از دور عمارتی پدید شد بسوی آن عمارت روان شدیم تا چاشتگاه برفتیم و بدر آن عمارت رسیده بایستادیم ناگاه از آنمکان جمعی عریان بدر آمدند و با ما هیچ سخن نگفتند ما را گرفته بنزد ملکشان بردند ملک ما را اجازت داد بنشستیم آنگاه از برای ما خوردنی آوردند که ما آن خوردنی نشناختیم و چنان خوردنی در تمامت عمر ندیده بودیم طبع من بخوردن اقبال نکرد بخلاف یاران من از آن طعام بخوردند نخوردن من لطف خدایتعالی بوده است که تا کنون زنده بمانم چون یاران من از آن طعام بخوردند عقل ایشان برفت و مانند دیوانگان چیز همی خوردند و احوال ایشان دگرگون گشت از آن از بهر ایشان روغن نارجیل حاضر کردند و روغن نارجیل بنوشاندند و تن ایشانرا از آن روغن چرب کردند در حال یاران مرا چشمها کج شد و بخلاف عادت طعام میخوردند من در کار ایشان حیران بودم و بر ایشان افسوس میخوردم و از غایت بیم اندوه من بزرگ شد و از آن جماعت عریان بسی هراس داشتم چون در ایشان دقت کردم دانستم که ایشان مجوسند و ملک ایشان غولست هر کس که بشهر ایشان درآید و یا اینکه در راهها و بیابانها کسی را دریابند او را گرفته بنزد ملک شان بیاوردند و از آن غذا بدو بخورانند و از آن روغن بروی بمالند تا اینکه فکرتش زایل شود و عقلش برود و ابله شود و اشتها آورده بسیار بخورد آنگاه خوردنی و نوشیدنی از برای او از همین طعام و روغن ترتیب دهند تا اینکه فربه و درشت شود پس او را ذبح کرده بریان کنند و ملک را از آن طعمه دهند و اما خودشان گوشت آدمی ناپخته و بریان ناکرده بخورند پس چون من این کار از ایشان بدانستم بر خود و یاران خود محزون شدم و باران من بسکه مدهوش بودند نمیدانستند که بایشان چه میکنند آنگاه ایشان را بشخصی بسپردند هر روز آنشخص ایشانرا مانند چار پایان بچرا میبرد و اما من از غایت بیم و اندوه و گرسنگی نزار و بیمار شدم و گوشت من بر استخوانهای من بخشکید چون مرا در ینحالت دیدند مرا ترک کرده از یاد ببردند و هیچ یک از ایشان مرا بخاطر نمی آورد تا اینکه از آن مکان دور گشتم چوپانی را دیدم که میان جزیره جای بلند نشسته چون نیک نظر کردم دیدم همانشخص است که یاران مرا از بهر چرا باو سپرده اند و در پیش او جز یاران من بسی مردمان بودند که عقل شان رفته بود چون آنشخص بسوی من نظاره کرد دانست که من عقل خود را مالکم و آفتی که بیاران من رسیده بمن نرسیده است آنگاه از دور مرا اشارت کرد و با من گفت که باز گرد و از راهی که در دست راست تست که از آن راه بنجات اندر شوی من بدانسان که اشاره کرده بود بازگشتم در دست راست راهی دیدم از آن راه برفتم ساعتی میدویدم و ساعتی از بهر راحت آهسته میرفتم تا اینکه از چشم آنمرد که مرا بدین راه دلالت کرده بود پنهان شدم نه من او را میدیدم و نه او مرا میدید در آنحالت آفتاب غروب کرد و تاریکی شب پرده بیاویخت من از بهر راحت نشستم و قصد خواب کردم مرا از غایت بیم و گرسنگی در آنشب خواب نبرد چون نیمه شب شد برخاسته در جزیره روان شدم و همیرفتم تا آفتاب برآمد من از بیخ گیاهان و برگ درختان چندانکه سد رمق کند بخوردم پس از آن برخاسته روانشدم و تا هفت شبانروز در جزیره همیرفتم و هر وقت گرسنه میشدم از گیاهان جزیره سد رمق میکردم تا اینکه بامداد روز هشتم بر آمد مرا نظر از دور بسیاهی بیفتاد بسوی آنسیاهی روانشدم و تا هنگام غروب همیرفتم و مرا دل بهراس و بیم اندر بود آنگاه بتأمل نظر کردم جماعتی دیدم که دانه فلفل بر می چیدند چون نزدیک شدم ایشان مرا بدیدند بسوی من بشتافتند و از هر سوی مرا احاطه کردند با من گفتند تو کیستی و از کجائی گفتم ایجماعت بدانید که من مردی ام غریب و بی نوا تمامت آنچه از خطرها و سختیها بر من گذشته بود بایشان باز گفتم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب پانصد و پنجاه و دویم برآمد

گفت ایملک جوانبخت سندباد بحری گفته است چون من سختیها و رنجها که برده بودم بیان کردم گفتند بخدا سوگند این کاریست شگفت و حکایتیست عجیب که چگونه از طایفه زنگیان خلاص شدی و از ایشان درین جزیره بچه سان گذشتی که ایشان خلقی بسیار و گروهی انبوه هستند و گوشت آدمیان بخورند و هیچکس از ایشان بسلامت در نرود و کس نتواند که از ایشان در گذرد من ماجرای خود را بیان کردم که زنگیان یاران مرا طعامی بخوراندند که من از آنطعام نخوردم آنگاه سلامت مرا تهنیت گفتند و از ماجرای من تعجب کرده مرا در نزد خویشتن بنشاندند چون از کار فارغ شدند طعامی لذیذ حاضر آوردند من طعام خوردم و ساعتی در نزد ایشان راحت یافتم آنگاه مرا بکشتی بگذاشتند و بجزیره خودشان بیاوردند و مرا پیش ملک بردند ملک را سلام دادم ملک مرا جواب گفت و مرا گرامی بداشت و از حال من جویان گشت من ماجرای خویش از آغاز تا انجام بملک فرو خواندم او را از قصه من بسی عجب آمد و مرا اجازت نشستن داد پس از آن فرمود طعام حاضر آوردند بقدر کفایت خوردنی بخوردم و دست شسته شکر خدایتعالی بجا آوردم و ملک را ثنا گفتم و در نزد او بماندم و شهر را تفرج کردم دیدم شهریست آباد که در آنشهر بازارها و بضاعتها و فروشندگان و مشتریان هستند و از هر گونه میوه ها و خوردنیها چندان هست که بوصف اندر نیاید پس من از رسیدن بآن شهر خرم و شادمان شدم و خاطرم بر آسود و با مردمان آنجا انس گرفتم در نزد ایشان و نزد ملک عزیز و گرامی بودم و در آنشهر خورد و بزرک را دیدم که باسبان بی زین سوار میشوند مرا عجب آمد بملک گفتم که چرا بر اسب زینی سوار نمیشوند که راحت در آنست و قوت ازو افزون شود ملک گفت زین کدام است که ما هرگز نام زین نشنیده ایم و در تمامت عمر آن را ندیده ایم من بملک گفتم اگر مرا دستوری دهی بهر تو زین بسازم که بر او سوار گشته خوبی او را نظاره کنی و راحت آنرا بدانی ملک گفت آنچه دانی بکن من نجار و چوب بخواستم چون حاضر آوردند در نزد نجار نشسته زین ساختنش بیاموختم پس از آن پشم خواسته از آن پشم نمد زبن بمالیدم و چرم بروی زین بکشیدم و حلقه ها برو بکوبیدم و ترکش ازو بیاویختم آنگاه آهنگر بخواستم و کیفیت رکاب باو بیاموختم رکابی بزرک بساخت و من او را سپید ساختم و رکاب بندهای حریر بدو بستم برخاسته و اسبی از بهترین اسبان ملک گرفته زین برو بنهادم و رکاب ها ازو بیاویختم و لگامش در سر کرده به پیش ملک بیاوردم ملک را بسی خوش آمد و او را بسی بپسندید چون بدو سوار شد فرحناک گردید و مالی بسیار بمن بذل کرد چون وزیر ملک دید که من چنان زین ترتیب دادم او نیز از من تمنا کرد که از برای او نیز زین بسازم من از برای او زینی بسان زین ملک بساختم و بزرگان دولت و خداوندان منصب از من زین همی خواستند و من از برای ایشان زین همی ساختم نجار و آهنگر را ساختن زین و رکاب بیاموختم زین و رکاب ساخته میفروختم تا اینکه ازین کار مالی بسیار جمع آوردم و مرا در نزد ملک و بزرگان دولت رتبتی افزون و جایگاهی بلند بود مرا بسی دوست داشتند تا اینکه روزی از روزها در غایت عزت و شادی در نزد ملک نشسته بودم که ملک بمن گفت ای فلان تو در نزد ما عزیر و گرامی هستی و یکی از ما محسوبی ما را پس از این طاقت جدائی تو نیست و بیرون رفتن ترا ازین شهر شکیبا نتوانیم بود اکنون قصد من اینست که سخن بپذیری و خواهش من رد نکنی من باو گفتم من سخن ترا رد نخواهم کرد و ترا بر من بسی نیکوئی و احسان است و من از جمله خادمان تو هستم ملک گفت قصد من اینست که ترا زنی خوبرو و خداوند مال و جمال دهم که تو در نزد ما ساکن شوی و این شهر را وطن خود گیری چون سخن ملک بشنیدم از ملک شرم کرده پاسخ ندادم ملک گفت ای فرزند چرا پاسخ ندادی گفتم ایملک جهان فرمان تراست در حال ملک قاضی و شهود حاضر آورده زنی بلند قدر و عالی نسب و خداوند مال و بدیع الجمال و خداوند خانه و ملک و عقار را بمن تزویج کرد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب پانصدو پنجاه و سیم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت سندباد بحری گفت ملک زنی خداوند مال و جمال بر من تزویج کرد و مرا مالی بی شمار داد و خانه وسیع و عالی بمن ببخشود و خدم و حشم جیره و جامه از برای من ترتیب داد من در غایت راحت و نهایت انبساط و لذت بسر میبردم و مشقت و تعبی را که بمن روی داده بود فراموش کردم و با خود میگفتم که هر وقت بشهر خود سفر کنم زن خویش باین مال بدر ببرم ولی انسان از تقدیر آگهی ندارد آدمی نمیداند که بدو چه خواهد رسید الغرض من آن زن را بسی دوست میداشتم و او نیز محبت بسیار با من داشت میانه من و او جز وفاق چیزی نبود در عیش و نوش و نشاط و طرب عمر همیگذاردیم تا اینکه زن همسایه را اجل در رسید چون مرا با همسایه الفتی درمیان بود بخانۀ او بتعزیت گوئی رفتم دیدم که در بدترین حالت ملول و محزون نشسته من او را تعزیت گفتم و بشکیبائیش ترغیب کرده گفتم ای برادر محزون مباش که خدایتعالی ترا بنکوتر از آن زن عوض خواهد داد و انشاء الله ترا عمر زیاد خواهد شد در حال مرد گریان شد و سخت بگریست و بمن گفت ای صدیقی مهربان چگونه من بجز آن زن دیگر خواهم گرفت و از کجا خدایتعالی مرا بهتر ازو عوض خواهد داد که از عمر من جز امروز بیش نمانده گفتم ای برادر بعقل خود باز گرد و خود را بشارت مرگ مده که الحمدلله تو تندرست و سالم هستی آنمرد با من گفت ای رفیق بجان تو سوگند که فردا مرا نخواهی دید و در زمره مردگان خواهم بود گفتم ای برادر چگونه فردا از جمله مردگان خواهی بود گفت امروز زن مرا بخاک سپار مرا نیز با او بقبر بگذارند که عادت شهر ما همین است که چون زنی بیمرد شوهر او را با او زنده بخاک سپارند و اگر مردی هم بمیرد زن او را با او زنده در گور نهند که هیچکدام پس از دیگری در روی زمین نماند و لذت دنیا نبرد من گفتم بخدا سوگند این عادت بسی ناپسند است پس ما بحدیث اندر بودیم که غالب مردمان شهر حاضر شدند و همسایه را از برای زن او و از برای خودش تعزیت گفتند و بتجهیز میت بپرداختند پس تابوتی آورده زن همسایه را در تابوت گذاشتند و بسوی گورستان برداشتند شوهر زن نیز با ایشان همیرفت تا اینکه بخارج شهر رسیدند و جنازه را در دامنه کوه بجایی فرود آوردند و سنگی بزرگ در آنجا بود چون سنگ را بر داشتند چاهی پدید شد زنرا بر آن چاه افکندند آنگاه مردمان شهر بشوهر زن جمع آمدند و او را بریسمانها بسته بدان چاه فرو آویختند و کوزه آبی با هفت قرصه نان از برای توشه آنمرد آویختند چون آنمرد در بن چاه جای گرفت ریسمانها از خود بگشود مردمان ریسمانها بالا کشیدند و سرچاه با آنسنک بزرک پوشانیده از پیکار خود باز گشتند و همسایه مرا با زن او در چاه بگذاشتند من با خود گفتم بخدا سوگند اینگونه مردن از مرگهای نخستین دشوار تر است آنگاه بنزد مالک آنشهر در آمدم و باو گفتم گفتم ایملک جهان در شهر شما چگونه زنده را با مرده بخاک سپارند ملک گفت عادت شهر ما همین است که چون زن بمیرد شوهر با او بخاک سپارند و همچنان اگر شوهر بمیرد زن با او بخاک سپارند تا از همدیگر در حیات و ممات جدا نشوند و این عادت از پدران ماست گفتم ای ملک جهان مرد غریب را نیز بدینسان کنند ملک گفت آری اگر غریب را نیز زن بمیرد او را بازن خود زنده در گور کنند پس چون این سخن بشنیدم زهره من بشکافت و از غایت حزن و اندوه عقل من برفت و همی ترسیدم که زن من پیش از من بمیرد و مرا با او بخاک زنده سپارند پس از آن خویشتن را تسلی دادم و گفتم شاید که من پیش از زن خود بمیرم و کسی نداند که سابق کدامست ولا حق کیست از قضا چند روزی نگذشت زن من بیمار شد دو سه روزی بیمار بود که بمرد غالب مردمان شهر بتعزیت گوئی من جمع آمدند ملک نیز بتعزیه گوئی من آمد پس از آن مرده را غسل دادند و بهترین جامهای او را بروی بپوشانیدند و قلادهای لؤلؤ و گوهر بر او آویخته بتابوتش بنهادند تابوت برداشته بسوی همان کوه روان شدند چون بدان مکان رسیدند سنگ از سر چاه بیک سو کرده زن مرا در چاه افکندند آنگاه همه یاران و همسایگان در پیش من آمده مرا وداع میکردند و من در میان ایشان فریاد میزدم و میگفتم که من مردی ام غریب بعادت شهر شما طاقت ندارم ولی ایشان سخن من نپذیرفتند و بفریاد من نگاه نکردند مرا گرفتند و ببستند و کوزه آبی با هفت قرصه نان با من ببستند و بچاه اندرم فرو آویختند و با من گفتند ریسمانها از خویشتن بگشا من نکشودم ریسمانها بسوی من انداخته سرچاه با نسنک بزرک پوشانیده از پی کار خود برفتند دیدم آنمکان در زیر کوه غاری است بس بزرگ چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب پانصد و پنجاه چهارم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت سند باد بحری گفت چون مرا با زن خود بغار اندر کردند در غار بآنسنگ پوشیده از پی کار خود برفتند در آن غار مردگان بسیار دیدم که گندیده بود آنگاه خویشتن را ملامت کردم و از کرده خود پشیمان شدم با خود گفتم هر چه بر من آید سزاوارم پس در آنمکان بماندم و شب از روز نمیدانستم و با اندک قوت میساختم تا گرسنگی و تشنگی بغایت نمیرسید نمی خوردم و نمینوشیدم از بیم آنکه توشه و آب تمام شود اندکی میخوردم با خود میگفتم سبحان الله چه مصیبتی بود که دچار گشتم و چرا درین شهر زن گرفتم چه بخت تیره ای دارم که از رنجی خلاص نگشته بمحنتی دیگر گرفتار میشوم ایکاش بدریا اندر غرق میشدم و یا در کوه میمردم که این مرک از همه مرگها دشوار تر است من همواره بدینحالت خویشتن را ملامت میکردم و بر استخوان مردگان میخفتم و از خدایتعالی تمنای مرک کرده نمییافتم و بدین حالت بودم تا اینکه از گرسنگی بیطاقت شدم و اندرونم از تشنگی بسوخت لقمه نان خورده جرعه آب بنوشیدم و برخاسته در اطراف غار همیگشتم آنمکان را وسیع و بزرک یافتم و مردگان بسیار و استخوانهای پوسیده در آنجا بودند من در یکسوی غار دورتر از مردگان مکانی ساختم که بهنگام خواب در آنجا میخفتم ولی مرا توشه کم شد و از آب و نان اندکی ماند من در هر روز و در هر دو روز لقمه میخوردم و جرعه مینوشیدم که مبادا آب و نان تمام شود و من بسختی بمیرم روزی از روزها نشسته بفکرت اندر بودم که اگر نان و آب تمام شود چه بایدم کرد و حیلت من چه خواهد بود درین خیال بودم سنک از در چاه بیکسو شد گفتم آیا حادثه ای روی داده ناگاه مرد مان رادیدم که بر سر چاه ایستاده مرد مرده و زن زنده را بچاه اندر آویختند و زن میگریست و مینالید ولی آب و نان بسیار با آن زن فرو آویختند من آنزنرا نظاره میکردم او مرا نمیدید چون مردمان سر چاه باسنک پوشانده برفتند من استخوان پای مرده برداشته بسوی آنزن آمدم و استخوان بر سر او بزدم در حال بیخود بیفتاد دوباره و سه پاره اش باستخوان همیزدم تا اینکه بمرد و نان و آبی که با او بود برداشته مکانی که در یکسوی غار از بهر خواب ساخته بودم بیاوردم از آن نان و آب اندک اندک چندانکه سد رمق کند میخوردم که مبادا تمام شود و من از گرسنگی بمیرم پس من دیر گاهی در آنغار بسر بردم و هر زنده را که با مرده در چاه میگردند من او را میکشتم و به نان و آب او سد رمق میگردم تا اینکه روزی از روزها خفته بودم چون از خواب بر خاستم آواز پائی شنیدم پای مرده برداشته بسوی او برفتم چون مرا احساس کرد بگریخت دیدم از وحشیانست از پی او برفتم در صدر غار روشنایی مانند ستاره پدید شد که گاهی آشکار و گاهی پنهان میشد من قصد آنسوی کردم هر چه نزدیکتر میشدم روشنائی زیادتر و روزنه فراختر میشد در آن هنگام یقین کردم که از آن غار راهی به بیرون است ولی با خود میگفتم یا این غار را مانند آن در دری دیگر است و یا اینکه ازین غار سوراخی به بیرون است پس ساعتی بفکرت فرو رفته بسوی آن روشنایی روانشدم ناگاه نقبی دیدم که از پشت آن کوه بدان غار متصل است که وحشیان از آن نقب بغار آمده گوشت مردگان میخورند و پس از سیر شدن او همان نقب بدر میشوند چون من آن نقب را بدیدم روان من تازه شد و خاطرم بر آسوده جانم راحت یافت و بزندگی پس از نومیدی امید بستم و از آن نقب بیرون آمده خویشتن را در فراز کوهی بلند در کنار دریای مالح دیدم که آن کوه در میان دو دریا و درمیان جزیره و شهر واقع بود و کس بدانجا نمیتوانست رسید پس من فرحناک گشته حمد خدایتعالی بجا آوردم پس از آن از نقب بغار بازگشتم و آنچه که نان و آب جمع آورده بودم از غار بیرون برده و چیزی بسیار از عقد های گوهر و قلادهای لؤلؤ و زیورهای زر و سیم مرصع بانواع معدنیات از آن غار برداشته بجامه مردگان فرو پیچیدم و از نقب بپشت کوه آورده در ساحل دریا بانتظار کشتی بایستادم هر روز بغار در می آمدم اگر کسی را زنده در غار میکردند من او را کشته نان و آب او میبردم و در کنار دریا بانتظار کشتی بنشستم و هرچه که در آن غار از گوهر زر و سیم مییافتم بجامه مردگان پیچیده بساحل دریا می آوردم و دیر گاهی بدینسان شب و روز را بسر میبردم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب پانصد و پنجاه و پنجم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت سندباد بحری گفته است روزی از روز ها در کنار دریا نشسته در کار خود بفکرت اندر بودم که ناگاه در میان دریا یکی کشتی پدید شد جامه سپیدی از جامه مردگان گرفته بر سر چوبی انداختم و ساکنان کشتی را با او اشارت همیکردم تا ایشانرا بسوی من نظر افتاد اشارت من بدانستند کشتی بسوی من رانده آواز من بشنیدند جمعی را در زورقی بسوی من بفرستادند چون فرستگان بمن نزدیک شدند بمن گفتند کیستی و سبب نشستن تو درین مکان چیست و باین کوه از کجا برآمدی که ما بعمر خود کس در اینجا ندیده ایم گفتم من مردی ام بازرگان کشتی من غرق شد من با همۀ بضاعت خود بتخته چوبین بر افتادم پس از مشقت و رنج بسیار خدایتعالی مرا با بضاعت خود از غرق خلاص داده بدین مکان رسانید پس ایشان چون سخن من شنیدند مرا با آن چیز ها که از غار جمع آورده بجامه و کفنهای مردگان پیچیده بودم بزورق بگذاشتند و زورق رانده بکشتی برساندند خداوند کشتی بمن گفت ایمرد چگونه بدین مکان رسیدی که این کوهیست بزرگ و در پشت این کوه شهریست آباد و من تمامت عمر درین دریا سفر کرده از این کوه گذشته ام جز وحشیان و پرندگان کس درین مکان ندیده ام من بخداوند کشتی گفتم که من در کشتی بزرگ بازرگانی سفر کردم کشتی بشکست من همین بضاعتهای خود را بیک تخته چوبین بزرگ از تخته های کشتی گذاشتم و بخت یاری کرده و بسلامت برین کوه بیامدم و به انتظار این که کشتی از اینجا برود نشسته بودم که شاید مرا نجاتی رساند ولی آنچه در شهر و در غار بر من گذشته بود بایشان نگفتم از آنکه ترسیدم که در آن کشتی از اهل شهر کسی باشد پس از آن هدیتی لایق و گرانبها از مال خود بخداوند کشتی برده باو گفتم یا سیدی تو سبب نجات من از آن مکان خطرناک شدی این هدیت را از من قبول کن خداوند کشتی هدیت من قبول نکرده بمن گفت ما چیزی از کسی نستانیم اگر غرق شده و از کشتی بازمانده ای در کنار دریا و یا جزیره بیابیم او را بر داشته نان و آبش دهیم و اگر برهنه باشد جامه اش بپوشانیم چون به بندر سلامت برسیم چیزی از مال خود برو بذل کنیم و این نیکوئیها را باو از بهر خدا بجا میآوریم پس در آنهنگام او را دعا گفتم از جزیره بجزیره و از دریائی بدریائی روان بودیم و من بسلامت خود شادی میکردم و هر وقت که بودن خود را در غار بخاطر میگذراندم عقل من زایل میشد و بدانسان همی رفتیم تا اینکه بقدرت خدایتعالی ببصره برسیدیم دو سه روزی در آنجا ماندم پس از آن بشهر بغداد روان گشته بخانه خود باز آمدم یاران و پیوندان خویش را ملاقات کردم ایشان بسلامت من تهنیت گفتند و از باز گشتنم فرحناک شدند پس هر چه مال و متاع با خود آورده بودم بصندوقها بنهادم و تصدق داده موهبت کردم و یتیمان و بیوه زنان را جامه پوشاندم و در غایت انبساط و شادی با یاران بلهو و لعب و طرب مشغول شدم ای برادر ای سندباد بری بدان آنچه از عجایب در سفر چارمین بر من روی داده همین بود و فردا انشاء الله چون بنزد من آئی آنچه که در سفر پنجمین روی داده با تو بازگویم که او عجیبتر و خوشتر از حکایاتیست که گفته ام پس از آن سندباد بحری امر کرد یکصد مثقال زر سرخ بسند باد بدادند آنگاه خوان گسترده حاضران خوردنی بخوردند و در غایت شکفتگی و تعجب از مجلس پراکنده گشته هر یک راه خود در پیش گرفتند سند باد حمال نیز بمنزل خود رفته شب را در غایت سرور بروز آورده چون با مداد شد سندباد بری بر خاست و فریضه بجا آورده روان شد تا بخانه سندباد بحری برسید او را سلام داد او نیز با جبین گشاده جواب گفت و بنشستن جواز داد سندباد حمال بنشست تا بقیه یاران بیامدند آنگاه گونه گونه خوردنیها فروچیدند حاضران خوردنی بخوردند و بنوشیدند و لذت برده طرب کردند و بحدیث اندر شدند سندباد بحری سخن گفتن آغاز کرد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب پانصد و پنجاه و ششم بر آمد