هزار و یکشب/سوم عشاق
(حکایت سوم عشاق)
و از جمله حکایتها اینست که ابو العباس مبرد گفته است که من با جماعتی قصد بریده کردم و بدیر هرقل بگذشتم در سایه آن دیر فرود آمدیم آنگاه مردی بنزد مادر آمد و گفت درین دیر دیوانگان هستند و در میان آن دیوانگان مردیست که سخن بحکمت میگوید اگر شما او را ببینید سخن او شمارا عجب آید پس ما همگی برخاسته بدیر اندر شدیم در آنجا مردی دیدیم نشسته و سر خود را گشوده بود ما اورا سلام دادیم و او مارا جواب گفت ولی بسوی ما نگاه نمیکرد آنمرد گفت از برای او شعر بخوانید که چون او شعر بشنود سخن گوید در حال من این دو بیت بخواندم
ای گزیده مرترا از خلق رب العالمین | آفرین گوید همی بر جان پاکت آفرین | |||||
از برای آنکه ماه و آفتابت چاکرند | زان طواف آرد شب و روز آسمان گرد زمین |
چون این شعر از من بشنید روی بسوی من کرده این دو بیت بخواند
شرط مردان نیست در جان عشق جانان داشتن | پس دل اندر بند وصل و بند هجران داشتن | |||||
بلکه اندر راه جانان شرط مردان آن بود | بر در دل بودن و فرمان جانان داشتن |
پس از آن گفت آیا نکو سخن گفتم یا نه ما گفتیم احسنت بسیار نیکو گفتی پس دست دراز کرده سنگی که در آنجا بود برداشت ما گمان کردیم که آنسنک بما خواهد انداخت در حال از او بگریختیم آنگاه دیدم که او سنک بسینه میکوبد و میگوید از من هر اس مکنید و بمن نزدیکتر آئید و شعری چند از من بشنوید ما بدو نزدیک شدییم او این ابیات بخواند
خیل تاشان جفاکار و محبان ملول | خیمه را همچو دل از صحبت ما برکندند | |||||
آنهمه عشوه که در پیش نهادند و غرور | عاقبت روز جدایی پس پشت افکندند | |||||
ما همینیم که بودیم و محبت باقی است | ترک صحبت نکند دل که بمهر آکندند | |||||
تا چه پیش آیدشان گز قبل دوری خویش | ای بسا خاطر مجموع که بپرا کندند |
پس از آن بسوی من نظر کرد و با من گفت آیا تو میدانی که دوستدارانرا چه شد گفتم آری ایشان مردند و گوی سعادت بردند در حال گونه او متغیر شد و بر پای خاست و گفت مرک ایشان را از کجا دانستی گفتم اگر ایشان زنده میبودند ترا بدینحالت نمیگذاشتند پس آنمجنون گفت بخدا سوگند راست گفتی و لکن من نیز پس از ایشان زندگانی نمی خواهم در حال او را اندام بلرزه آمد و بیفتاد ما بسوی او بشتافتیم چون او را بجنبانیدیم مرده بود از این کار شگفت ماندیم و بر او افسوس خوردیم و تجهیز کرده بخاکش سپردیم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب چهارصد و نهم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت مبرد گفته است پس از آن ببغداد بازگشته بنزد متوکل خلیفه رفتم او آثار سرشک در روی من دید بمن گفت این چه حالتست من قصه با و باز گفتم خلیفه گفت تو از بهر چه اینکار کردی بخدا سوگند اگر ترا از برای او محزون نمیدیدم ترا بخون او میگرفتم