هزار و یکشب/عاشق معصوم
(حکایت عاشق معصوم)
و از جمله حکایتها اینست که ابو بکر بن محمد انباری گفته است که در پاره ای از سفرهای خود از انبار بسوی عموریه بدر شدم و در دهی نزدیک عموریه بخارج دیر انوار فرود آمدم رئیس دیر بسوی من آمد و او را نام عبدالمسیح بود مرا بدیر اندر برد من در آنجا چهل تن راهبان دیدم مرا آنشب با ضیافتی شایسته گرامی بداشت چون فردا شد از نزد ایشان کوچ کردم و من از راهبان عبادتی و مشقتی دیدم که از دیگران ندیده بودم پس از آن به عموریه رفتم و کار خود انجام داده بسوی انبار باز گشتم چون سال آینده شد قصد زیارت مکه کردم و در هنگامی که من بدور خانه کعبه طواف میکردم عبدالمسیح را دیدم که با پنج تن از یاران خود طواف میکردند چون او را نیک بشناختم بسوی او رفتم و باو گفتم تو عبدالمسیح راهبی گفت من عبدالله راغبم پس ریش او را ببوسیدم و بگریستم و دست او را گرفته بسوی حرم بیامدم و باو گفتم مرا از سبب مسلمانی خود آگاه کن گفت سبب مسلمانی من از عجایب روزگار است و آن اینست که جمعی از زهاد و مسلمانان در دهیکه دیر ما در آنجا بود فرود آمدند و جوانی را بخریدن طعام بفرستادند جوان در بازار دختری دید نصرانیه که نان همی فروخت و آندختر بهترین زنان روزگار بود چون این جوان بدو نظاره کرد بحال او مفتون شد در حال بیخود بیفتاد چون بخود آمد بسوی یاران خود بازگشت و ایشان را از آنچه باو روی داده بود بیا گاهانید و بایشان گفت شما از پی کار خود بروید که من باشما نخواهم آمد یاران او را ملامت کردند و پند گفتند او بسخن ایشان التفات نکرد و از نزد ایشان برخاسته داخل دهکده شد و بر در خانه آندختر بنشست دختر از حاجت او جویان گشت جوان گفت عاشق تو هستم دخترک از و اعراض کرد آنجوان سه روز در همان مکان بماند و خوردنی نخورد و چشم بر جمال آن نصرانیه دوخته بود چون نصرانیه دید که این جوان از و باز نمیگردد پیوندان خود را از واقعه آگاه کرد ایشان کودکان باو بگماشتند و کودکان سنک باو همی زدند تا اینکه پهلوهای او شکسته شد و سر او بشکافت و آنجوان با همه اینها باز نمی گشت اهل دهکده قصد کشتن او کردند مردی از ایشان پیش من آمده مرا از حالت آنجوان آگاه کرد من بیرون آمده او را دیدم که برخاک افتاده خون از روی او پاک کردم و او را برداشته بدیر بردم و زخمهای او را معالجت کردم و تا چهارده روز نزد من بود جوان اندکی قوت گرفت از دیر بدر آمد و بدرخانه آندخترک رفته چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب چهار صدو دهم برآمد
گفت ایملک جوانبخت چون طاقت رفتن بهمرسانید از دیر بدر آمد و بدرخانه آندختر رفته در آنجا بنشست چون آندخترک او را بدید برخاسته بسوی او بیامد و باو گفت بخدا سوگند که مرا بتو رحمت اگر تو بدین من در آئی من خویشتن بتو تزویج کنم آنجوان گفت معاذ الله که من از خود بازگردم و بدین مشرکان در آیم پس از آن دخترک گفت چون چنین است دست از من بردار و از من باز گرد آن جوان گفت دل من نه بفرمان منست آنگاه دخترک از و اعراض کرده برفت و کودکان بجوان گرد آمده او را بسنک همی زدند تا این که او بیفتاد در حال من از دیر بدر آمدم و کودکان از و دور کرده سر او از خاک برداشتم شنیدم که او همی گفت اللهم اجمع بینی و بینها فی الجنه پس او را برداشته بدیر بردم پیش از آنکه بدیر برسد در گذشت و برحمت ایزدی پیوست من او را در خارج دهکده بخاک سپردم چون شب در آمد و نیمه شب شد همان دخترک در خوابگاه فریادی بلند برآورد و اهل دهکده برو جمع آمده حادثه باز پرسیدند دخترک گفت همین ساعت خفته بودم آن مرد مسلمان بنزد من آمد و دست من گرفته مرا بسوی بهشت برسانید خازن بهشت مرا منع کرد و گفت بهشت بکافران حرام است من در دست آنجوان مسلمان گشتم و با او به بهشت اندر شدم و در آنجا قصرها و درختان دیدم که وصف آنها را نیارم گفت پس از آن قصری که از گوهر و یاقوت بود بمن بنمود و با من گفت این قصر از آن من و تست و من بدین قصر داخل نخواهم شد مگر باتو و پس از پنج شب تو با من خواهی بود پس آنجوان دست برده از درختی دو سیب برچید و آنها را بمن داده گفت یکی از اینها بخور و یکی را نگاه دار تا راهب او را ببیند من یکی را خوردم از و لذیذ تر چیزی نخورده بودم چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب چهارصد و یازدهم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت آندخترک گفت من یکی از آن دوسیب خوردم بهتر ازو چیزی نخورده بودم پس آنجوان مرا از بهشت بدر آورده بخانه خویشم برسانید من چون از خواب بیدار شدم بوی سیب از دهان خود بشنیدم و سیبی دیگر در نزد خود بدیدم پس آندخترک سیب بدر آورد و آن سیب در تاریکی شب چون ستاره بدرخشید در حال دخترک را با سیبی که در دست داشت بدیر بیاوردند دخترک خواب بمن باز گفت و سیب بدر آورد که ما چنان سیب در میان میوه های دنیا ندیده بودیم پس من کارد گرفتم و آن سیب را بشماره یاران خود پاره کردم از و لذیذتر و خوشبوتر چیزی نخورده بودم آنگاه گفتم شاید که شیطان دخترک را بخواب آمده که او را فریب دهد و از دین خود بیرون برد پس دخترک را برداشته باز داشتند آندخترک چیز نمیخورد و نمی نوشید تا اینکه شب پنجم برآمد شبانگاه خود برخاسته از خانه بدر رفت چون بقبر آنجوان مسلمان برسید خویشتن بروی قبر انداخته در آنجا بمرد پیوندان او کسی بر او آگاه نبود چون با مداد شد دو شیخ مسلمان پشمینه پوش روی بدهکده آوردند با ایشان دوزن مسلمان پشمینه پوش بودند با هل دهکده گفتند یکی از دوستان خدای تعالی در نزد شما در دین اسلام وفات یافته و باید ما بکار او بپردازیم اهل دهکده آندخترک را جستجو کردند در روی قبر مرده اش یافتد گفتند این دخترک در دین ما مرده باید بکار او خویشتن بپردازیم آن دو شیخ گفتند لا و الله او بدین اسلام مرده جز ما کس نباید بکار او پردازد پس در میان ایشان خصومت و جنگ پدید آمد یکی از آن دو شیخ گفت علامت اسلام این دختر این است که چهل تن راهب که در دیر هستند جمع شوند و این مرده را از قبر بکشند اگر او را از زمین توانستند برداشت بدانید که او نصرانیه است و اگر نتوانستند یکی از ما پیش رفته او را بکشند اگر از قبر دور شد بدانید که او مسلمان بوده است اهل دهکده باین راضی شدند و چهل تن راهیان جمع آمدند و خواستند که او را از روی قبر بردارند نتوانستند آنگاه ریسمان بیان او بسته او را بتوانائی هر چه تمامتر بکشیدیم ریسمان پاره گشت و باز آندخترک از جای خود نجنبید پس اهل دهکده پیش آمده با راهبان یار شدند باز آندخترک از جای نجنبید و همگی عاجز ماندیم بایکی از آن دو شیخ گفتیم تو پیش رفته او را بردار یکی از آن دو شیخ پیش رفته او را به رداء خود پیچید و گفت بسم الله و علی ملة رسول الله صلی الله علیه و آله آنگاه او را برداشته در آغوش گرفته بغاریکه در آنجا بود برفت آنگاه آن دو زن بیامدند و دخترک را غسل دادند و آن دو شیخ او را نماز کرده در پهلوی قبر آن جوان بخاک سپردند و باز گشتند و ما همه اینها را مشاهده کردیم چون با یکدیگر خلوت کردیم گفتیم که دین حق پیروی را سزاوار است و حق از برای ما بمشاهده و عیان واضح گشت و از برای دین اسلام روشنتر از این برهانی که با چشم خود دیدیم نخواهد بود پس من مسلمان شدم و رهبانان دیر و اهل دهکده بتمامی مسلمان شدند پس از آن باهل جزیره رسول فرستادیم و از ایشان فقیهی خواستیم که شرایع اسلام و احکام دین بما بیاموزد مردی فقیه و صالح بیامد و احکام اسلام بما بیاموخت و ما امروز الله الحمد از نیکوکاران هستیم