هزار و یکشب/سیف الملوک و بدیع الجمال
حکایت سیف الملوک و بدیع الجمال
در زمان گذشته پادشاهی عاصم بن صفوان نام در داد و دهش شهره آفاق بود و شهرهای بسیار و لشگریان انبوه داشت و او را وزیری بود فارس بن صالح نام و پادشاه و وزیر با همۀ اهل بلادش به آتش و آفتاب پرستش میکردند و ملک را سال عمر بسیار و از پیری نزار گشته بود صد و هشتاد سال داشت ولی پسری یا دختری نداشت و بدین سبب شبانروز محزون و اندوهناک همی زیست اتفاقاً روزی از روزها زیست اتفاقاً روزی از روزها بر تخت مملکت بنشسته و امرا و وزرا و بزرگان دولت بعادت معهود هر یکی در مقام خویش ایستاده بودند و هر یکی را یک پسر یا دو پسر در بارگاه بود ملک بر ایشان رشک برده با خود می گفت هر کس از فرزندی شاد و خرسند است مگر من که فرزندی ندارم فردا است که بمیرم و ملک و تخت بیگانگان گذارم مرا نام هرگز در دنیا نبرند پس از آن ملک را ازین فکرت ملالت و اندوه روی داده بگریست و از تخت بزیر آمد چون وزیر کردار پادشاه بدید بانک به باریافتگان زد و ایشان را بازگشتن فرمود حاضران باز گشتند و در نزد ملک جز وزیر کس نماند آنگاه زمین بوسیده گفت ایملک زمان سبب گریستنت چیست ملک سخن نگفت و سر بر نکرد وزیر دوباره زمین بوسیده گفت ای ملک زمان من ترا بجای فرزند و غلامم مرا از سبب گریستنت آگاه کن ملک سر بر نکرد و سخن نگفت و همی ی گریست وزیر گفت ایملک اگر سبب اینحالت نگوئی خویشتن در برابرت بکشم تا ترا اندوهناک نبینم ملک عاصم سر برداشته سرشک از رخ پاک کرد و گفت ای وزیر مرا باندوه و حزن خود بگذار وزیر گفت ای ملک سبب حزن بمن بازگوی شاید که سبب گشایش کار تو من باشم چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هفتصد و پنجاه و نهم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت ملک گفت ای وزیر گریستن من نه از مال است و لکن مرا عمر بصد و هشتاد رسیده و فرزندی ندارم وقتیکه بمیرم مرا بخاک سپارند و آثار من محو شود و نام من بریده گردد و بیگانگان بر تخت من بنشینند و کسی نام مرا نبرد وزیر گفت ایملک زمان مرا نیز عمر از صد سال فزونتر است و فرزندی ندارم و بدین سبب اندوهناکم نمیدانم چه که باید کرد و لکن سلیمان بن داود علیه السلم شنیده ام که خدائی دارد قادر ورؤف بهتر اینست که هدیتی بسوی او برم و از و بخواهم که از پروردگار خود تمنا کند شاید که خدای او بهر یکی از ما فرزندی عطا فرماید پادشاه رای وزیر بپسندید و هدیتی گرانمایه بوزیر داده او را بسوی سلیمان علیه السلام روانه کرد وزیر را کار بدینجا رسید و اما سلیمان بن داود علیه السلام را خدایتعالی و حی فرستاد که ای سلیمان پادشاه مصر وزیر خود را با هدیتهای بزرگ بسوی تو فرستاده و او را تمنا چنین و چنانست تو اکنون وزیر خود آصف بن برخیا را به استقبال او بفرست چون او در نزدت حاضر شود تو باو بگو ملک ترا از بهر فلان حاجت فرستاده است پس از آن ایمان بروی عرضه دار در آن هنگام سلیمان علیه السلم وزیر خود آصف را فرمود که با جماعتی از بزرگان دولت به استقبال شوند آصف بن برخیا بیرون آمده همی رفت تا بفارس وزیر برسید او را سلام داد و اکرام بجا آورد و در منازل از بهر او توشه و علوفه همی داد و ایشان را بروا گشتن حاجت بشارت میرفت وزیر با خود گفت سلیمان علیه السلم را از این واقعه که آگاه کرده پس از آن آصف بن برخیا پرسید که شما چگونه از آمدن من آگاه شدید وقصه من از کجا دانستید آصف جواب داد سلیمان علیه السلام مارا از واقعه شما خبر دار کرد وزیر پرسید او را که آگاه کرد آصف جواب داد پروردگار زمین و آسمان او را آگاه کرده فارس جوابداد این پروردگاریست بزرک آصف بن برخیا گفت مگر شما باین پروردگار ستایش نمی کنید جواب داد ما آفتاب و آتش همی پرستیم آصف جواب داد ای وزیر آفتاب ستاره ای از ستارگان است که خدایتعالی او را آفریده حاشا که او خود پروردگار باشد از آنکه او گاهی آشکار و گاهی غایب گردد و خدای ما پیوسته حاضر و ناظر است پس از آن اندک زمانی برفتند تا بنزدیک تخت سلیمان علیه السلم برسیدند حضرت سلیمان لشگر خود را از جنیان و انسیان و پرندگان فرمود که در راه ایشان صفها ببندند ایشان دوصف بایستادند و پرندگان برپاها سایه برایشان افکندند مردمان مصر از دیدن آن شکوه به هر اس اندر شدند و پایشان از رفتار بماند آصف جواب داد بیم مدارید که ایشان سپاه سلیمان اند و از ایشان بشما آسیبی نخواهد رسید آنگاه آصف بن برخیا خود در میان صف ها در آمد وزیر ملک را بیم بیکسو گشته او نیز در میان صف ها درآمد و همی رفتند تا بشهر برسیدند آصف ایشانرا در دارالضیافه فرود آورد و تا سه روز در آنجا بودند و خورش های لذیذ و فاخر میخوردند پس از آن در برابر سلیمان علیه السلم حاضر آمدند و خواستند که زمین ببوسند سلیمان علیه السلم منع فرمود و گفت سزاوار سجده جز خدایتعالی کسی نیست و هر کس از شما نشستن خواهد بنشیند و هر که خواهد بایستد وزیر باپاره ای از خادمان خود بنشستند آنگاه سفره ها گسترده شد همه طعام خوردند پس از آن سلیمان علیه السلم بوزیر مصر فرمود تو بهر حاجتی آمده و من ترا از آن حاجت خبر دهم که آن حاجت چنین و چنانست پس سلیمان علیه السلام تمامت ماجرای ملک مصر و گریستن و محزون شدن او از بهر فرزند بیان فرمود و گفت ملک شما عاصم نام دارد چون قصه بدینجا رسید بامداد شدو شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هفتصد و شصتم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت سلیمان وزیر را از آنچه بملک عاصم روی داده بود آگاه کرد و گفت ای وزیر همین بود که گفتم یا نه وزیر جواب داد یا بنی الله آنچه گفتی راست و درستست و لکن ای پیغمبر خدا وقتی که من با ملک درین قضیت سخن میگفتیم کس در نزد ما نبود و از خبر ما کسی آگاه نشد نمیدانم این خبرها بتو که گفته سلیمان علیه السلام گفت که پروردگار من که رازهای پوشیده داند مرا خبر داده در حال وزیر با همراهان خود مسلمان شدند پس از آن سلیمان گفت ابوزیر با تو از نزد ملک بسوی من هدیتها هست وزیر جواب دادآری یا نبی الله سلیمان علیه السلم گفت تمامت هدیت ترا قبول کردم ولکن آنها را بتو بخشیدم تو اکنون در منزل خویشتن راحت یاب چون فردا شود انشاء الله تعالی ترا حاجت روا گردد وزیر بسوی منزل بازگشت روز دیگر بیارگاه شد سلیمان علیه السلام گفت ای وزیر چون نزد ملک عاصم بن صفوان رسی هر دو بفر از فلان درخت شوید و در آنجا خاموش بنشینید چون هنگام نماز رسد و گرمی هوا کمتر شود از فراز درخت بزیر آئید و در آنمکان نظر کنید در آنجا دو اژدها خواهید یافت که یکی را سر چون بوزینه و دیگری را سر چون سر عفریتان است آندو اژدها را با تیر بزنید و از طرف سر آنها یکوجب بریده دور بیندازید و از طرف دمهای آنها نیز بدینسان کنید آنگاه گوشتهای آنها را طبخ کرده با زنان خویشتن بخورید و در همان شب هر کس با زن خود در آمیزد که به اذن پروردگار زنان شما آبستن گردند و اولاد نرینه بزایند پس از آن سلیمان علیه السلام انگشتری و شمشیری و بقچه ای که در آن دو قبای مکلل بود حاضر آورد و گفت ایوزیر چون پسران شما بزرگ شوند هر یکی از این قباها بیکی از ایشان بپوشانید و اکنون باید سفر کنی که ملک را چشم در راه انتظار تو باز است در حال وزیر سلیمان علیه السلام را وداع کرده بیرون آمد و شادان و خرم بسرعت همی رفت تا بنزدیک مصر رسید بعضی از خادمان را بآگاهی ملک عاصم بفرستاد ملک عاصم چون آمدن وزیر و برآمدن حاجت او بشنید فرحناک گشت و بملاقات او بیرون آمد وزیر را تا چشم بر ملک افتاد پیاده گشت و زمین ببوسید و بشارتش گفته ایمان برو عرضه داشت در حال ملک مسلمان شد و بوزیر گفت بخانه خویش رو و امشب راحت یاب پس از آن بگرما به شو و از آن پس بنزد من آی وزیر زمین بوسیده بازگشت و راحت یافته پس بنزد ملک آمد و آنچه در میانه او و سلیمان علیه السلام گذشته بود با ملک حدیث کرد آنگاه ملک با وزیر تیر و کمان برداشته بدرختیکه سلیمان علیه السلام گفته بود فراز رفتند و در آنجا خاموش بنشستند هنگام پسین فرود آمده دو اژدها در پای درخت بدیدند که طوقهای زرین در گردن داشتند ملک آنها را دوست داشت و گفت ای وزیر این دو اژدها طوقهای زرین دارند بگذار اینها را بگیریم و در قفسی گذاشته بر اینها تفرج کنیم وزیر جوابداد خدایتعالی اینها را از بهر منفعت آفریده یکی را تو با تیر بزن و یکی رامن همیزنم پس هر دو تیر در کمان کرده آنها را بزدند و از طرف سرودم آنها یکوجب بریده باقی را در خانه ملک بطباخ داده گفتند این گوشت را نیکو بپز و در فلان وقت بنزد ما بیاور و دیر مکن : چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب هفتصد و شصت و یکم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت طباخ گوشتها گرفته بمطبخ برد و آنها را نیکو پخته در همان وقت در دو ظرف گذاشته نزد ایشان باز آورد ملک و وزیر هر یک ظرفی را با زنان خویشتن بخوردند و آنشب با ایشان بخفتند از قدرت پروردگار آبستن شدند ملک را تا سه ماه خاطر مشوش بود و با خود میگفت کاش میدانستم که اینکار صحیح است یا نه پس از آن روزی از روزها زن ملک نشسته بود که جنین اندر شکمش بجنبش آمده دانست که آبستن است خادمی را بخواست و باو گفت بنزد ملک شو و او را بشارت کو که آبستنی خاتون آشکار گشت خادم بسرعت بیرون آمده شادان نزد ملک شد دید که ملک تنها سر اندر گریبان فکرت نشسته پیش رفته زمین ببوسید و او را از آبستنی خاتون آگاه کرد ملک از شدت فرهناکی برخاسته سر و دست خادم ببوسید و او را خلعتی بزرک داد و بزرگان دولت را حاضر آورده گفت هر کس مرا دوست دارد باین خادم انعام کند امرا و بزرگان دولت مالها و گوهرها و اسبان و استران و املاک و عقار بخادم دادند در آن هنگام وزیر بنزد ملک آمد و گفت ایملک من الحال در خانه نشسته در آبستنی زن خود بفکرت اندر بودم و با خود می گفتم کاش میدانستم که زن من آبستن است یانه ناگاه خادم در آمد و مرا به آبستنی زن خود بشارت داد من نیز آنچه در بر داشتم با هزار دینار زر بخادم مژدگانی دادم و او را بزرک خادمان کردم ملک عاصم گفت ای وزیر خدایتعالی از برکت دین قویم نعمت خود بر ما تمام کرد و ما را از تاریکی بروشنایی در آورد ای وزیر الحال برو و بند از زندانیان بردار و وام خداوندان و امرا ادا کن و سه سال خراج از رعیت بردار و در خارج شهر مطبخی بنا کن و طباخان را بفرما که شب و روز همه گونه طعام طبخ کنند و هر که در این شهر باشد و یا از شهرهای دور آید از آن طعام بخورند و بمنزلهای خویشتن ببرند و شهر را تا هفت روز بیارایند و زیر در حال بدر آمده آنچه پادشاه امر فرموده بود چنان کرد و بهمین ترتیب پیوسته در عیش و نوش همی گزراندند تا این که وقت زادن زن ملک برسید پسری زاد مانند قمر او را سیف الملوک نام نهاد زن وزیر نیز پسری مشتری طلعت بزاد او را ساعد نام نهادند و ایشان را بتربیتهای نیکو پرورش دادند تا اینکه سال عمر ایشان به بیست رسید آنگاه ملک وزیر خود فارس را در خلوت بخواست و گفت ای وزیر من قصد کاری کرده ام و همی خواهم که با تو مشورت کنم وزیر گفت رأی ملک مبارکست ملک عاصم گفت ای وزیر مرا پایان عمر است میخواهم که در گوشه عزلت بپرستش پروردگار بنشینم و سلطنت بفرزند خود سیف الملوک سپارم که او را آغاز جوانی است وزیر گفت ایملک این رای رائیست صواب اگر تو چنین کاری کنی من نیز پسر خود ساعد را وزیر او گردانم که او خداوند معرفت و تدبیر است پس از آن ملک عاصم بوزیر گفت کتابها نوشته به اقالیم و بلادی که در حکم است بفرست و بزرگان شهر را امر کن که در فلان ماه در میدان فیل حاضر آیند وزیر در حال کتابها نوشته بهر سوی بفرستاد و مردمان شهرها را فرمود که خورد و بزرگ در آنروز حاضر آیند چون زمان میعاد نزدیک شد خادمانرا فرمود که خیمها در میان میدان برپاکنند و میدانرا چنانچه شاید بیارایند و تخت بزرک ملکرا که هر سال بروز عید بر آن تخت می نشست در آنجا نصب کنند خادمان فرمان بجا آوردند حاجبان و امیران و بزرگان دولت صف بر کشیدند ملک بیرون آمده منادیرا فرمود که به مردم ندا در دهد که در میدان حاضر آیند منادی ندا در داد خورد و بزرک آنشهر و شهرهای دیگر در خدمت ملک گشته هر کسی در مقام خویشتن جای گرفت ملک فرمود سفره ها بگستردند و خوردنیها حاضر آوردند حاضران خوردنی خورده ملک را دعا کردند آنگاه ملک بآواز بلند فرمود که هر کس مرا دوست دارد از جای خود برنخیز تا سخن من بنیوشد همه کس در جای خویشتن قرار گرفته بودند که ملک برپای خاست و گفت ای امیران و وزیران و بزرگان دولت و ای حاضران آیا میدانید که این مملکت از پدران من بمیراث مانده همگی گفتند آری ای ملک مملکت از پدران تو مانده ملک بایشان گفت من و شما همگی پرستش آتش میکردیم خدایتعالی ایمانرا روزی ما گردانیده و ما را از تاریکی ضلالت بروشنی هدایت برسانید بدانید که من اکنون مردی ام سالخورده و همی خواهم که در گوشه پرستش پروردگار کنم و از گناهان گذشته طلب بخشایش نمایم و پسر من سیف الملوک را میدانید که جوانی است فصیح و ملیح و کاردان و خردمند و عادل همی خواهم که مملکت بدو سپارم و او را در جای خود بشما پادشاه کنم که در میان شما بعدالت حکمرانی کند شما در این رای چه میگوئید همه حاضران بر پای خواسته پیشگاه ملک را بوسه داده گفتند ایملک اگر تو غلامکی را بما بگماری و سلطنت بدو سپاری ما او را طاعت کنیم و فرمان ترا ببریم کجا مانده پسر تو سیف الملوک که ما او را در سرچشم خویشتن جای دهیم آنگاه ملک عاصم بن صفوان از تخت فرود آمده پسر خود را بر تخت بنشاند و تاج از سر گرفته بر سر او نهاد و کمر سلطنت بر میان او بست و خود در پهلوی پسر خویشتن بنشست امیران و وزیران و بزرگان دولت و تمامت خاص و عام پیشگاه سیف الملوک را بوسه دادند و او را بنصرت اقبال دعا گفتندسیف الملوک زر و سیم بهمه مردم نشار کرد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب هفتصد و دست دوم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت ملک سیف الملوک زر و سیم بمردم بپاشید و خلعت ها بداد آنگاه وزیر برخاسته زمین ببوسید و روی بحاضران کرده گفت آیا شما میدانید که من وزیر مملکتم و وزارت من دبرین است پیش از آنکه ملک عاصم بن صفوان بسلطنت نشیند من وزیر بودم او اکنون سلطنت ترک کرده پسر در جای خود بنشاند گفتند آری میدانم وزارت تو از پدر و جد بتو میراث مانده وزیر گفت من نیز از وزارت دست برداشته پسر خود ساعد را بوزارت مینشانم شما را رای چیست همگی گفتند که وزارت ملک سیف الملوک را جز ساعد کس نشاید در آن هنگام وزیر دستار وزارت از سر گرفته بر سر ساعد نهاد و دوات وزارت باو سپرد آنگاه منشورهای مجدد بمهر سیف الملوک وعلامت وزیر ساعد بنوشتند و مردمان شهرها هفته ای در آنجا مانده بشهرهای خویشتن بازگشتند پس از آن ملک عاصم و وزیر سیف الملوک و ساعد را بقصر آورده از خازن انگشتری و شمشیر و خاتم و بقچه که سلیمان داده بود بخواستند ملک بایشان گفت ای فرزندان من بیائید و هر یکی از این هدیه چیزی اختیار کنید نخست سیف الملوک دست دراز کرده بقچه و انگشتری برداشت و ساعد دست برده شمشیر و خاتم برداشت و بوسه در دست ملک داده بمنزل های خویشتن بازگشتند سیف الملوک بقچه را بفر از تختی که شبها با وزیر خود بر آن تخت می خفتند بگذاشت چون شب برآمد از بهر سیف الملوک و ساعد خوابگاهی بر تخت بگستردند ایشان بخوابگاه شدند و شمع ها در بالین و زیر پای ایشان روشن بود ایشان تا نیمه شب بخفتند چون نیمی از شب برفت سیف الملوک از خواب بیدار شد بخاطرش رسید که بقچه را بگشاید و بر آنچه دروست نظر کند در حال بقچه را با شمعی روشن برداشته از تخت بزیر آمد و بقچه را گشوده درو قبائی از صنعت جنیان یافت و قبا گشوده در آستر قبا صورت دختری را نقش گشته دید از دیدن آن صورت عقلش بپرید و بیخود بر زمین افتاد چون بخود آمد بگریست و بنالید و طپانچه بر سر و سینه خود زد و آنصورت را بوسیده این دو بیت برخواند
تمثال رخ ترا به چین بر دستند | آنجا که مصوران چابک دستند | |||||
در پیش مثال رخ تو بنشستند | انگشت گزیدند و قلم بشکستند |
و پیوسته سیف الملوک میگریست و مینالید تا اینکه وزیر او ساعد بیدار شد و سیف الملوک را در خوابگاه نیافت شمع را برداشته بجستجوی او در قصر همی گشت تا بجائی که سیف الملوک در آنجا بود برسید دید که گریان و نالان است گفت ای برادر سبب گریستن چیست حادثه با من حدیث کن سیف الملوک سخن نگفت و سر بر نکرد و همی گریست چون ساعد اینحالت بدید گفت من وزیر تو و برادر توام و از کودکی با تو پرورش یافته ام اگر تو مرا از کار خود آگاه نکنی راز خود بکه آشکار خواهی کرد سیف الملوک چشم بسوی او باز نمیکرد و با او سخن نمی گفت و سر در پیش افکنده میگریست ساعد در کار او حیران ماند و از نزد او بیرون آمده شمشیر بگرفت و بسوی او بازگشت و نوک شمشیر بسینه خود و قبضه آن بر زمین نهاد و گفت ای برادر اگر ماجرای خویش با من نگوئی خود را بکشم تا ترا درین حالت نبینم در آنهنگام سیف الملوک سربرداشته گفت برادر من شرم میدارم که ماجرای خود با تو بگویم ساعد گفت ترا بخدا سوگند میدهم که از من شرم مدار و ماجرای بامن بگو که من غلام و وزیر تو ام سیف الملوک گفت بیا و برین صورت نظر کن ساعد پیش رفته در آن صورت ساعتی تامل کرده دید که در سر آن صورت با لؤ لؤ منظوم نوشته اند که این صورت بدیع الجمال دختر شماخ بن شاروخ ملک جنیان است که ایشان در شهر بابل در بستان ارم بن عاد منزل دارند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هفتصد و شصت و سیم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت سیف الملوک و وزیر او ساعد چون صورت بدیع الجمال دختر ملک شماخ را بدیدند وزیر ساعد گفت ایملک خداوند این صورت میشناسی تا او را جستجو کنیم سیف الملوک گفت لاوالله نمیشناسم ساعد گفت بیا و این نوشته بخوان سیف الملوک پیش آمده آنچه برتاج او نوشته بودند بر خواند و مضمون بدانست و فریاد بر کشید ساعد گفت ای برادر اگر خداوند این صورت که بدیع الجمال نام دارد بجهان اندر موجود باشد من در طلب او بکوشم و ترا بمقصود برسانم اکنون ای برادر ترا بخدا سوگند میدهم که گریستن بگذار تا بزرگان دولت بخدمت حاضر شوند پس از آن بازرگانان و سیاحان حاضر آور و صفت این شهر از ایشان بازپرس شاید کسی ما را بدان شهر و بباغ ارم دلالت کند پس چون با مداد شد سیف الملوک برخاسته بر تخت بنشست و آن قبا از خود دور نمیکرد آنگاه امیران و حاجیان و لشگریان حاضر آمدند چون دیوان منظم شد سیف الملوک با وزیر خود ساعد گفت حاضر انرا بگو که ملک دوش نخفته و از بیداری رنجور است وزیر گفته ملک بایشان بگفت چون ملک عاصم این سخن بشنید خاطرش مشوش گشت حکیمان و منجمان نزد سیف الملوک فرستاد ایشان معالجت بدین قرار دادند که سه ماه در مکان خود نشسته بباده گساری مشغول شود ملک عاصم در خشم گشته بایشان گفت ای پلیدکان اگر همین ساعت او را معالجت نکنید همۀ شمارا بکشم رئیس ایشان گفت ای ملک ما میدانیم که این پسر تست و تو نیز دانی که ما در معالجت پستترین مردمان بکوشیم چگونه در معالجت پسر تو سستی خواهیم کرد و لکن ای ملک پسر تو رنجوری سخت دارد اگر جواز دهی ما آنرا برتو بیان کنیم ملک عاصم گفت از رنجوری پسر من به شما چه آشکار گشته حکیم بزرگ گفت ای ملک پسر تو عاشق است و کسی را دوست میدارد که بوصل او راه ندارد ملک برایشان خشم گرفت و گفت از کجا دانستید که پسر من عاشق است او را بعشق چه نسبتست گفتند ایملک تو ماجرای او از وزیر ساعد سؤال کن که او از حالت سیف الملوک آگاهست ملک عاصم برخاسته بخلوت اندر نشست و ساعد را بخواست و باو گفت مرا از کار برادرت سیف الملوک آگاه کن ساعد گفت ای ملک بر کار او آگاهی نیست در حال ملک سیاف بخواست و گفت چشمهای ساعد را فرو بند و سرش را از تن جدا کن ساعدهراس کرده گفت ای ملک جهان مرا امان ده ملک جواب داد ترا امان دادم حقیقت بازگو ساعد گفت ای ملک پسر تو عاشق است ملک پرسید او را معشوقه کیست جواب داد بدختری از ملوک جنیان عاشق گشته و صورت او را در قبائی که سلیمان علیه السلام بشما هدیت فرموده بود دیده است در آن هنگام ملک عاصم برخاسته نزد پسر خود سیف الملوک شد و با و گفت ای فرزند ترا چه حادثه روی داده و این صورت که تو بروی عاشق شده ای چیست و از بهر چه مرا آگاه نمیکردی سیف الملوک جواب داد ای پدر من از تو شرم میداشتم و نمی توانستم که این حادثه با تو بگویم اکنون که حالت من بدانستی در معالجت من بکوش ملک جواب دادای فرزند چه توانم کرد که اگر او از دختران انسیان میشد در رسیدن بوی حیلتی میتوانستم ولکن او از دختران جنیان و رسیدن بدیشان محالست مگر سلیمان بن داود علیه السلام چاره کند که جنیان در فرمان او هستند ایفرزند تو اکنون برخیز و بنخجیر گاه شو و اندوه و حزن از دل دور کن که من صد دختر از دختران ملوک بیاورم و ترا بدختر جنیان که راه پایشان نداریم حاجتی نیست سیف الملوک گفت
من آن نیم که پذیرم نصیحت عقلا | پدر مگوی که من بی حفاظ فرزندم |
ای پدر من ترک او نتوانم گفت و دیگری بجای او نخواهم گزید پدر گفت ای فرزند چه باید کرد سیف الملوک گفت ای پدر مسافران و بازرگانان حاضر آور و از ایشان جستجو کن شاید که ما را بباغ ارم و شهر بابل دلالت کنند ملک عاصم امر داد که تمامت بازرگانان و سیاحان را حاضر آورده از شهر بابل و بوستان ارم باز پرسند هیچکس آنمکان را نشناخت چون مجلسیان پراکنده شدند یکی از ایشان که بر جای مانده بود گفت ایملک اگر تو بخواهی که آن سرزمین بشناسی به بلاد چین باید شد که آنجا شهریست بزرگ شاید کسی از مردمان آنجا ترا بمقصود دلالت کند آنگاه سیف الملوک گفت ای پدر کشتی از برای من مهیا کن تا به بلاد چین سفر کنم ملک گفت ای فرزند تو بر تخت مملکت بنشین و در میان رعیت حکمرانی کن سیف الملوک گفت ای پدر خوبست اجازت دهی من خود به بلاد چین سفر کنم اگر مقصود یافتم فبها و گرنه در سفر دل من بخواهد گشود و تشویش خاطرم بیکسو خواهد شد و بسلامت بسوی تو باز خواهم گشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب هفتصد و شصت و چهارم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت سیف الملوک از پدر اجازت سفر خواست ملک چون حالت پسر را بدید بحیلتی راه نبرد جز اینکه او را جواز سفر دهد آنگاه چهل کشتی و بیست هزار مملوک از برای او مهیا کرد و مالها و خزینها و آلات حرب بداد و باو گفت ایفرزند ترا بخدا سپردم که در نزد او ودیعتها را زیان نرسد سیف الملوک پدر را وداع کرده روان گشت و همیرفتند تا بشهر چین برسیدند چون مردمان چین شنیدند که چهل کشتی پر از مردمان و آلات حرب بدانجا رسیده اند گمان کردند که ایشان دشمنانند و قصد جنگ دارند دروازهای شهر فروبستند و منجنیقها مهیا کردند چون سیف الملوک این بدانست دو مملوک از خاصان خود بسوی ملک چین فرستاد و بایشان گفت که با ملک بگوئید که این سیف الملوک پسر ملک عاصم است و بشهر شما از بهر تفرج آمده قصد جنک و خصومت ندارد اگر او را بمهمانی قبول کنید در شهر شما فرود آید و گرنه راه خویش پیش گرفته باز گردد مملوکان بشهر رسیده گفتند که ما رسولان ملک سیف الملوکیم دروازه از بهر ایشان بگشودند و ایشان را در نزد ملک حاضر آوردند آنملک فغفور شاه نام داشت و میانه او و ملک عاصم شناسائی تمام بود چون ملک از آمدن سیف الملوک آگاه شد رسولا ن را خلعت داده بگشودن دروازه بفرمود و ضیافتها مهیا کرد و خود با خاصان بدیدار سیف الملوک بشتافت چون با یکدیگر ملاقات کردند سیف الملوک را در آغوش کشید و باو گفت من از مملوکان پدر توام و شهر من از آن تست ملک سیف الملوک با وزیر خود ساعد و خاصان دولت سوار گشته بشهر در آمدند در شهر طبلهای بشارت بکوفتند و تا چهل روز از بهر ایشان بزم ضیافت فرو چیدند پس از آن ملک چین گفت ای پسر برادر من باز گو که از بهر چه حاجت بدین شهر آمده و ترا مقصود چیست تا در پدید آوردن آن بکوشیم سیف الملوک گفت ای ملک حدیث من عجیب است که من بصورت بدیع الجمال عاشق گشته ام ملک چین چون این بشنید بگریست و دلش بروی بسوخت و باو گفت ای سیف الملوک اکنون چه میخواهی سیف الملوک گفت از تو همی خواهم که سیاحان و بازرگانان حاضر آوری و از ایشان خداوند این صورت باز پرسی شاید کسی مرا از و خبر دهد ملک تمامت سیاحان و بازرگانان حاضر آورد ملک سیف الملوک شهر بابل و بستان ارم را از ایشان باز پرسید مسئلت او را کسی جواب نگفت سیف الملوک در کار خود حیران ماند پس از آن یکی از رؤسای ناخدایان گفت ایملک اگر تو آنشهر و آن باغ همی خواهی بایدت بجزایر بلاد هند شد در حال سیف الملوک بسفر بسیجید و آب و توشه در کشتیها بنهاد فغفور شاه را وداع کرده در کشتی بنشستند و مدت چهار ماه باد های موافق بر ایشان میوزید و ایشان همیرفتند که روزی از روزها بادی سخت برایشان بوزید و از هر سوی کوه کوه موج برخاست و بارش باریدن گرفت و دریا از بسیاری بادها دگرگون گشته کشتیها بیکدیگر برآمدند و همگی بشکستند و زورقهای خورد نیز در هم شکسته ساکنان کشتیها همگی غرق شدند مگر سیف الملوک با جماعتی از مملوکان خود در زورقی بسلامت جان بردند آنگاه باد فرونشست و آفتاب برآمد سیف الملوک چشم گشوده از کشتیها و لشگریان چیزی برجا نیافت و بجز آب و آسمان چیزی نمیدید با مملوکان گفت کشتیها را چه شد و برادرم ساعد کجاست گفتند ایملک از کشتیها و زورقها و ساکنان آنها کس نمانده همگی غرق شده طعمه ماهیان گشته اند سیف الملوک فریادی برآورده طپانچه بر سر و روی خود زد و خواست که خود را بدریا در افکند مملوکان منع کردند و گفتند ایملک این کار ترا سودی نبخشد و اینکارها تو بخویشتن کرده ای اگر تو سخن پدر شنیده بودی بر تو این ماجرا ها نمیرفت ولکن این ها به حکم تقدیر است تغییر تقدیر تدبیر نیست چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب هفتصد شصت و پنجم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت خادمان بسیف الملوک گفتند از تقدیر گریزی و گزیری نیست و منجمان هنگام ولادت تو با پدرت گفته اند که این پسر را سختیها روی خواهد داد اکنون ترا و مارا جز صبر حیلتی نیست تا اینکه خدایتعالی این محنت از ما دور کند سیف الملوک گفت آری از قضا نتوان گریخت پس از آن آهی بر کشیده این ابیات برخواند
نیست بی غم در این زمانه نشاط | نیست بی شب درین جهان یکروز | |||||
دامن از نفع و ضر او در کش | دیده از خیر و شر او بردوز | |||||
صبر کن تا رساندت بمراد | بخت بیدار و دولت پیروز |
خوردنی بخواست اندک چیزی بخورد و بادها و موجها زورق ایشان همی برد و نمیدانستند که کدام سوی میروند دیرگاهی در روی آب بودند تا اینکه توشه ایشان تمام شد و از گرسنگی و تشنگی بسختی در افتادند ناگاه جزیره ای از دور پدیدار شدو باد زورق را همیبرد تا بدان جزیره برسیدند از زورق بگذشتند و روی بجزیره نهادند در آنجا از همه گونه میوه ها فراوان دیدند از آن میوهها بخوردند ناگاه شخصی را در میان درختان نشسته یافتند که روئی دراز و رؤیتی عجیب داشت یکی از مملوکان را بنام او بخواند و باو گفت ازین میوه ها مخور که نا رسیده اند و بنزد من آی که از این میوه های رسیده ترا دهم مملوک گمان کرد که او از جمله کسانی است که در کشتی با او بودند و از غرق نجات یافته بر آن جزیره افتاده است از دیدن او سخت فرحناک شد و بسوی او رفت و نمیدانست که از غیب بر جبین اوچه نوشته اند چون مملوک بروی برسید آنمرد بسوی او برجست و بردوش او بنشست یکپای خویشتن بگردن او فرو پیچیده و پای دیگر فرو آویخت و با و گفت برو که ترا از من خلاصی محال است مملوک بیاران خود بانک زد و بگریست و گفت از این جزیره بدر شوید از آنکه یکی از ساکنان این جزیره بدوش من سوار گشت و دیگران در طلب شما هستند و همی خواهند که شما را چون من سوار شوند چون یاران او این سخن بشنیدند از جزیره گریخته در زورق بنشستند و بسوی دریا بشتافتند و تا یکماه در دریا همیرفتند تا اینکه بجزیره دیگر رسیده بآن جزیره شدند میوه های گوناگون در آنجا یافته بمیوه خوردن بشتافتند ناگاه چیزی از دور نمایان شد چون باو نزدیک شدند زشت روئی را دیدند که مانند ستونی افتاده بود آنگاه یکی از مملوکان پای بر وی زد دیدند شخصی است که چشمهای دراز دارد و یک گوش خود را به زیر گسترده و دیگر گوش خود را بروی انداخته است آنگاه آنشخص همان مملوک را که پای بروی زده بود بربود و به میان جزیره رفت و در آنجا غولان بودند که آدمیان میخوردند آن مملوک بانک بیاران خود زد که خویشتن را نجات دهید که این جزیرة غولانست و آدمیان همی خورند چون ایشان این سخن بشنیدند بسوی زورق بشتافتند و بزورق نشسته همی رفتند که پس از روزی چند جزیره دیگر پدید آمد چون بدان جزیره رسیدند در آنجا کوهی دیدند بلند بر آن کوه فراز رفته درختان بسیار دیدند از میوه های درختان همی خوردند که ناگاه اشخاصی مهیب که درازی هر یک پنجاه ذراع بود و دندانهای ایشان مانند دندان پیل از دهان بدر آمده بود پدید گشتند و در آنجا مردی دیدند که بر روی سنگی بزرگ بر پارچه نمدی سیاه نشسته و در دور او زنگیان بسیار ایستاده اند آن زنگیان سیف الملوک را با مملوکان او بگرفتند و در برابر ملک خویشتن بداشتند و با و گفتند که ما این پرندگان را در میان درختان دیدیم دو تن از مملو کان را ذبح کردند و ملک ایشانرا بخورد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هفتصد و شصت و ششم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت سیف الملوک بهراس اندر شد و بگریست و آهی بر کشیده این ابیات بخواند
بر فرق من ای سپهر هر ساعت | چندین چه زنی تو من نمیدانم | |||||
چون سایه شدم ز ضعف در محنت | وز سایه خویشتن هراسانم | |||||
بیهش نیم و چوبیهشان باشم | صرعی نیم و بصرعیان مانم |
ملک چون گریستن او بشنید گفت این پرندگان خوش آواز هستند مرا آواز ایشان پسند افتاد هر یکی از اینها را در قفسی گذارید در حال زنگیان هر یکی از آنها را در قفسی نهاده از بالای سرملک بیاویختند که ملک آواز ایشان بشنود سیف الملوک با مملوکان خود در قفسها بودند و زنگیان ایشان را طعام و شراب میدادند و ایشان ساعتی گریان و ساعتی خندان و گاهی گویان و گاهی خاموش بودند و ملک زنگیان آواز ایشان خوش میداشت و ایشان دیر گاهی بدینحالت بودند و اینملک دختری داشت که در جزیره دیگر به شوهر رفته بود روزی از روزها شنید که در نزد پدر او مرغان خوش آواز هستند جماعتی بسوی پدر فرستاد و از آن مرغان یکی را بخواست پدر او سیف الملوک را با سه تن از ملوکان در چهار قفس بسوی دختر فرستاد چون دختر ایشان را بدید پسندش افتاد فرمود که ایشان را در بالای سر خود به مکانی بگذارند سیف الملوک ازین ماجرا در عجب بود و ایام سلطنت را بخاطر آورده میگریست و مملوکان نیز همیگریستند ولی دختر ملک را گمان این بود که ایشان تغنی میکنند و دختر ملک را عادت این بود که اگر کسی از بلاد مصر یا اقلیم دیگر بنزد او میافتاد و او را از وی عجب می آمد آنشخص را در نزد دختر منزلتی بزرگ پدید میگشت از قضا دختر ملک چون سیف الملوک را بدید حسن و جمال او راخوش داشت و باو تلطف و مهربانی میکرد تا اینکه روزی از روزها با سیف الملوک خلوت کرد و از وکام خواست و عجز ولا به کرد سیف الملوک دعوت او اجابت نکرد دختر ملک بدین سبب در خشم شد و ایشان را بخدمت گذاری بفرمود و گفت که آب و هیمه از برای مطبخ او بیاورند چهار سال نیز بدان منوال بسر بردند سیف الملوک از اینحالت بجان رسید و کسی را از بهر شفاعت نزد ملکه فرستاد ملکه سیف الملوک را بخواست و با و گفت اگر تو سخن من بپذیری و حاجت من روا کنی ترا ازین ورطه آزاد کنم که ببلاد خویش روی و پیوسته ملک تضرع و لا به میکرد سیف الملوک دعوت او نمیپذیرفت ملکه خشمناک گشته ازو اعراض کرد وسیف الملوک و مملوکان او در جزیره بهمان حالت بودند دختر ملک از ایشان آسوده خاطر بود و یقین میدانست که ایشان از آن جزیره خلاصی محالست و ایشان دو روز و سه روز از ملکه غایب میگشتند و از بهر جمع آوردن هیزم باطراف جزیره میرفتند و از آنجا هیزم بمطبخ ملکه میآوردند تا اینکه پنج سال بدین منوال بگذشت اتفاقا روزی از روزها سیف الملوک با ملوکان در کنار دریا نشسته درسر گذشت خویشتن حدیث میگفتند آنگاه سیف الملوک را از پدر و مادر و برادر خود ساعد یاد آمد سخت بگریست و مملوکان نیز بگریستند پس از آن مملوکان گفتند ای ملک زمان تا کی گریان شویم که گریه ما را سودی نخواهد بخشید و این کارها بقلم تقدیر برجبین ها نوشته بوده اند و ما را جز صبر چاره نیست سیف الملوک گفت ای برادران در خلاصی خویشتن چه حیلت کنیم مملوکان گفتند ای ملک ما را بخلاصی راهی نیست مگر اینکه خدایتعالی از فضل خود ما را برهاند سیف الملوک گفت مرا بخاطر میرسد که بگریزیم شاید از این رنج راحت یابیم مملوکان گفتند ای ملک ازین جزیره بکجا توان گریخت که همه غولانند و گوشت آدمیان خورند و بهر سو که رویم ما را دریابند آنگاه دختر ملک بر ما خشم آوردسیف الملوک گفت مرا چیزی بخاطر میرسد که شاید خلاص ما در آن باشد گفتند ای ملک رای صواب تراست سیف الملوک گفت از درختان ببرید و از پوست آنها رسنها فرو تابید و درختان را بیکدیگر ببندید و او را فلکی ساخته بر روی دریا بیندازید و از این میوه ها در آنجا جمع آورید تا بروی او بنشینیم شاید که خدایتعالی ما را نجات دهد و از دست این پلیدک برهاند همگی گفتند ای ملک این دابی است نیکو در حال برخاسته درختان ببریدند و رسنها بتابیدند و تا یکماه روزها ایشان را کار همین بود چون هنگام شام میشد پاره هیزم بر داشته به مطبخ دختر ملک میرفتند و همه روزه ایشانرا ساختن فلک کار بود تا او را تمام کردند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هفتصد و شصت و هفتم برآمد
گفت ایملک جوانبخت سیف الملوک با مملوکان خود چون فلک را تمام کردند او را در دریا افکندند و از میوهای جزیره در آنجا جمع آوردند و برفلک نشسته روان گشتند تا چهار ماه برفتند و نمیدانستند که بکدام سوی میروند آنگاه توشه ایشان تمام شد و در گرسنگی و تشنگی بسختی در افتادند ناگاه روزی دریا کف آورد و موجها برخاست نهنگی مهیب پدید گشت و دست دراز کرده یکی از مملوکان بر بود و بدهان گذاشته فرو برد چون سیف الملوک حالت بدید سخت بگریست و از مکانی که نهنگ بود دور گشتند و در نزد او یک مملوک بیش نماند و پیوسته همی رفتند تا اینکه کوهی بلند پدید شد از دیدن کوه فرحناک گشتند پس از آن جزیره ای دیدند در راندن فلک بشتابیدند و ایشان در ینحالت بودند که ناگاه موجها برخاسته دریا را حالت دگرگون شد نهنگی دیگر سر بر کرده مملوکی را که از مملوکان سیف الملوک برجای مانده بود بگرفت و او را فرو برد سیف الملوک تنها ماند چون بجزیره رسید با مشقتی بسیار بکوه برآمد در کوه بیشه ای یافته در آن بیشه شد از میوههای درختان بخورد ناگاه در فراز درختان بوزینگان دید که هر یکی از اشتری بزرگتر بودند سیف الملوک از آن بوزینگان سخت بترسید آنگاه بوزینگان از درختان فرود آمده او را از هر سوی احاطه کردند و با شارت باو گفتند که بر اثر ایشان برود پس بوزینگان برفتند و سیف الملوک بر اثر ایشان همی رفت تا بقلعه محکم بلند برسیدند بوزینگان بقلعه شدند و سیف الملوک نیز از پی ایشان بقلعه شد و در آن قلعه همه گونه تحفه ها و گوهرها بود و در آنجا جوانی دید بلند بالا که خط بعارضش نرسته بود سیف الملوک از دیدن او خرسند گشت و در آنقلعه جز آن جوان آدمیزاد نبود و آنجوان چون سیف الملوک را دید در عجب شد و با و گفت نام تو چیست و از کجائی و بدین مکان چگونه رسیدی سیف الملوک گفت بخدا من بدین مکان به میل خود نیامدم و اینمکان مرا مقصود نبود و من از مکانی بمکانی از بهر مطلوب خود همی گردم جوان گفت مطلوب تو چیست سیف الملوک گفت اسم من سیف الملوک است و پدرم ملک عاصم نام دارد پس از آن ماجرای خویش از آغاز تا انجام باو حکایت کرد در حال آن جوان در خدمت سیف الملوک برپای ایستاد و گفت ای ملک زمان من در مصر بودم شنیدم که تو به بلاد چین سفر کردی این بلاد کجا و بلاد چین کجا این کاریست عجیب سیف الملوک گفت سخن تو راستت ولی من از بلاد چین به بلاد هند سفر کردم بادی بر ما بیامد کشتیهای مارا بشکست تمامت ماجرا از بهر او بیان کرد آنجوان گفت ایملک زاده ترا آنچه از سختیهای غربت روی داده بس است منت خدایرا که ترا بدین مکان برسانید اکنون در نزد من بنشین تا من زنده ام با تو الفت گیرم و پس از من پادشاهی این بلاد از آن تو باشد که این شهر حد و پایان ندارد و این بوزینگان خداوندان صنعتند و هر چه بخواهی درین مکان یافت شود سیف الملوک گفت ای برادر من در مکانی نخواهم نشست تا حاجت من بر آید یا اجل من برسد پس از آن جوان روی به بوزینه کرده بشارتی نمود بوزینه ساعتی غایب شد وقتی که باز آمد بوزینه دیگر با او بود که فوطه حریر در میان داشت آنگاه سفره بگستردند خادمان در آن سفره صد ظرف زرین و سیمین فرو چیدند که همه گونه خوردنیها در آن ظرفها بود و بوزینگان مانند خادمان بایستادند و آنجوان بعضی از بوزینگان را بنشستن اشارت کرد ایشان بنشستند و پاره دیگر ایستاده بودند تا اینکه طعام بخوردند آنگاه سفره برداشته طشتها و ابریقهای زرین حاضر آورده دستها بشستند و چهل ظرف شراب که در هر ظرف نوعی از شراب بود بیاوردند ایشان شراب بنوشیدند و به نشاط و طرب اندر شدند و همه بوزینگان میرقصیدند و بازی میکردند چون سیف الملوک اینحالت بدید در عجب شد و رنجهای خود را فراموش کرد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هفتصد و شصت و هشتم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت چون شب برآمد بوزینگان شمعها روشن کرده در لگنهای زرین و سیمین بگذاشتند و می و نقل و میوه حاضر آوردند چون هنگام خواب شد از برای خویشتن خوابگاه گسترده بخفتند چون بامداد شد جوان برخاست و سیف الملوک را بیدار کرده باو گفت سر از این منظره بدر کن و ببین که چیست در پای منظره ایستاده سیف الملوک از منظره نظاره کرد همه بیابان پر از بوزینگان دید که شماره آنها جز خدایتعالی کس نمیدانست سیف الملوک گفت اینهمه بوزینگان که بیابان از ایشان پر گشته از بهر چیستند جوان گفت ایشانرا با هر چه بوزینه در جزیره است عادت همینست که در هر روز شنبه بیایند و درینمکان بایستند تا من از خواب بیدار شوم و سر از این منظره بیرون کنم چون ایشان مرا ببینند زمین بوسیده باز گردند القصه سیف الملوک در نزد جوان ماهی بنشست پس از آن جوا ن راوداع کرده سفر کرد جوان صد تن از بوزینه گان را فرمود که با او سفر کنند بوزینگان تا هفت روز با او سفر کردند و او را بپایان جزیره رسانیده وداعش کردند و بازگشتند سیف الملوک تنها در کوه و هامون مدت چهار ماه برفت روزی گرسنه و روزی سیر بود روزی گیاهان میخورد و روزی میوه درختان و از کردار خویش و از بیرون آمدن از نزد آنجوان پشیمان بود روزی خواست که بسوی آنجوان بازگردد از دور یکی سیاهی نمایان شد با خود گفت نخست بسوی این سیاهی روم که او را بدانم چیست پس از آن بسوی آنجوان باز گردم آنگاه بسوی سیاهی برفت چون بر آن سیاهی نزدیک شد قصری دید استوار که از بناهای یافث بن نوح علیه السلام بود و او همان قصر است که خدایتعالی او را در کتاب عزیز خود یاد کرده فرموده است و بئر معطلة و قصر میشد پس از آن سیف الملوک بر در قصر بنشست و بفکرت اندر بود که آیا این قصر چیست و پادشاه این مکان کیست ساعتی بگذشت کسی نیافت که بدان قصر روان شود یا از قصر بیرون آید توکل بخدایتعالی کرده بر خاست و بقصر شد از هفت دهلیز بگذشت و هیچکس نیافت در دست راست دری دید که پرده بر آن آویخته اند پیش رفته پرده بر داشت و از در بدرون شد دید که ایوانی است بزرک که فرشهای حریر در آنجا گسترده و در صدر ایوان تختی است زرین و بر آن تخت دختریست چون قمر که جامهای ملوکانه در بر دارد سیف الملوک او را سلام داده دخترک رد سلام کرده گفت تو از انسیانی یا از جنیان گفت من از بهترین انسیانم و پادشاه زاده هستم دختر گفت تو نخست از این طعامها که در زیر تخت است بخور پس از آن حدیث خود با من بازگو که چگونه باین مکان رسیدی سیف الملوک بزیر تخت نظاره کرده چهل خوان در آنجا بدید که در هر خوان ظرفهای زرین و سیمین پر از طعامهای لذیذ بود سیف الملوک بر آن خوانها نشسته بقدر کفایت خورد و دست شسته بفراز تخت بر شد و در نزد دخترک بنشست دختر ماهروی با او گفت تو کیستی و نام تو چیست و از کجائی و بدین مکان ترا که رسانید سیف الملوک گفت مرا حدیث دراز است نخست تو از خود با من باز گوی که ترا نام چیست و از بهر چه تنها در این مکان نشسته ای دخترک گفت مرا نام دولت خاتونست دخترک ملک هندم پدرم در شهر سراندیب جای دارد و پدرم را باغی است بزرک و خرم که در بلاد هند بهتر از آن باغی نیست و در آن باغ حوضی است بزرک من روزی از روزها با کنیزکان بآن باغ رفتم و در آن حوض بآب اندر شدیم و بلهو ولعب مشغول بودیم که ناگاه چیزی مانند ابر بر من فرود آمد و مرا از میان کنیزکان بر بود و بهوا بپرید و با من همی گفت ای دولت خاتون هر اس مکن و خاطر آسوده دار پس از اندک زمانی مرا درین قصر فرود آورد و از صورتی که داشت بازگشته جوانی شد نیکو روی و با من گفت مرا میشناسی یا نه گفتم ایخواجه نمی شناسمت گفت من پسر ملک ارزق ملک جنیانم و پدرم در قلعه قلزم ساکن است و ششصد هزار از جنیان در زیر فرمان اوست اتفاقاً من از راهی میگذشتم چون ترا دیدم عاشق تو گشتم و بر تو فرود آمده از میان کنیزکانت بر بودم و ترا بدین قصر استوار بیاوردم که کسی از جنیان و انسیان بدین مکان نتواند رسید و از هند تا بدین مکان یکصد و بیست سال راه هست و تو دیگر گمان مکن که شهر پدرخواهی دید در نزد من بخاطر آسوده بنشین و تو هر چه آرزو کنی من پیش تو حاضر آورم پس از آن مرا در آغوش گرفته ببوسید چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هفتصد و شصت و نهم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت دختر با سیف الملوک گفت که ملک جنیان مرا در آغوش گرفته ببوسید و با من گفت در این مکان بنشین و از هیچ چیز هر اس مکن پس مرا در اینجا گذاشته از من غایب شد پس از ساعتی باز آمد و این فرشها و این سفره بیاورد در هر روز سه شنبه بنزد من آید و با من بخورد و بنوشد و مرا در آغوش گرفته ببوسید ولی من اکنون باکره هستم و با من کاری نکرده و پدر من تاج الملوک نام دارد و او را از خبر من آگاهی نیست مرا حدیث اینست تو خبر خود بازگو سیف الملوک گفت مرا حدیث دراز است و میترسم که اگر حدیث بگویم دیر کشد و عفریت بازآید دخترک گفت او یک ساعت پیش از آمدن تو از نزد من بدر رفته و نخواهد آمد مگر روز سه شنبه دیگر تو بخاطر آسوده بنشین و حدیث خود از آغاز تا انجام با من بازگو سیف الملوک بحدیث گفتن بنشست چون سخن به بدیع الجمال رسید دخترک دیدگان بر از سرشک کرده گفت ای بدیع الجمال آیا هیچ از من یاد میکنی یا نه پس از آن سخت بگریست سیف الملوک باو گفت ای دولت خاتون تو انسیانی و بدیع الجمال از جنیان است چگونه او خواهر تو تواند بود دولت خاتون گفت او مرا خواهر رضاعی است و سبب اینست که مادر من از بهر تفرج بباغ شد و هنگام زائیدنش برسید و مرا در باغ بزائید و مادر بدیع الجمال با خادمان خود در باغ بود او را نیز هنگام زائیدن برسید در یکسوی باغ بدیع الجمال را بزائید پاره ای از کنیزکان نزد مادر من فرستاد و از او طعام وحوائج ولادت بخواست مادرم آنچه او خواسته بود بفرستاد او برخاسته بدیع الجمال را برداشت و بنزد مادر من آمد مادر من بدیع الجمال را شیر داد پس از آن مادر بدیع الجمال دو ماه در باغ با مادر من بسر برد و پس از دو ماه بسوی بلاد خود سفر کرد و چیزی بمادر من داده با و گفت هر وقت بدیدن من محتاج شوی مرا یاد کن که من در میان همین باغ بسوی تو آیم بدیع الجمال با مادر خود میامدند دیرگاهی در نزد ما بسر میبردند پس از آن به بلاد خویشتن باز میگشتند ای سیف الملوک من اگر در نزد مادر میبودم و ترا در آنجا میدیدم در کار تو حیلتی میکردم و ترا بمقصود میرسانیدم ولکن من اکنون در ین مکانم پدرم برمن آگاهی ندارد اگر خبر من میدانست میتوانست مرا خلاص کرد سیف الملوک گفت برخیز تا از اینمکان بگریزیم و بهر جا که خدایتعالی خواسته است برویم دولت خاتون گفت نتوانیم گریخت زیرا که اگر یکساله راه بگریزیم این پلیدک در یکسال بسوی ما بیاید و در حال ما را هلاک کند سیف الملوک گفت من در جائی پنهان شوم چون او بر من بگذرد با شمشیر او را بزنم و بکشم دولت خاتون گفت تو او را نتوانی کشت مگر آنکه روح او را بکشی سیف الملوک گفت روح او در کجاست دخترک گفت من ازو بارها مکان روح بپرسیدم او با من باز نگفت روزی از روزها در پرسش اصرار کردم در خشم شد و گفت سبب سؤال تو از روح من چیست گفتم مرا جز تو کسی نمانده و مرا تا زندگانی هست پیوسته با روح تو هم آغوش خواهم شد اگر من مکان روح ترا بدانم او را چون چشم خویشتن نگاه دارم آنگاه گفت وقتیکه من را مادر بزادم ستاره شناسان گفتند که هلاک من در دست یکی از ملکزادگان انسیان خواهد بود بدان سبب من روح خود را گرفته در چینه دان گنجشکی بنهادم و آن گنجشک را در حقه ای بنهادم و آن حقه در میان هفت صندوق گذاشته صندوقها را در کنار این بحر محیط بزیر رخامی بنهادم که این سوی بحر از انسیان دور است و کسی از انسیان بدین مکان نتواند رسید و این که من با تو گفتم تو با کسی باز مگو که این در میان من و تو رازیست پنهان چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب هفتصد و هفتادم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت دولت خاتون چون مکان روح عفریت با سیف الملوک بیان کرد پس از آن گفت من با عفریت گفتم من کسی را نخواهم دید که این راز با او بگویم ولکن بخدا سوگند تو روح خود را در جائی استوار گذاشته کسی باو نتواند رسید و اگر بر فرض محال چنانچه ستاره شناسان گفته اند کسی از انسیان بدین مکان بیاید و انگشتری سلیمان در دست داشته باشد آنگاه دست خود را با آن انگشتری بر روی آب بگذارد و بگوید که بحق این نامها روح فلان بدر آید در حال صندوق از برکت آن نامها بدر آید و او صندوق بشکند و گنجشک را از حقه بدر آورد و روح مرا بکشد سیف الملوک گفت ایدولت خاتون آنملکزاده منم و اینک انگشتری سلیمانست که در انگشت منست بر خیز تا بکنار دریا شویم و ببینیم که سخن او راستست یا دروغ در آنهنگام هر دو برخاسته همیرفتند تا به کنار دریا برسیدند دولت خاتون در کنار دریا بایستاد و سیف الملوک تا نیمه بدن در آب رفت و گفت بحق آن نامها که درین انگشتری است و بحق سلیمان علیه السلام که روح پسر ملک ارزق بیرون آید پس دریا بموج در آمد وصندوق بدر شد سیف الملوک صندوق گرفته او را بشکست و صندوقهای دیگر را نیز یک یک بشکست و گنجشک از حقه بدر آوردو با دولت خاتون بسوی قصر باز گشتند و بفر از تخت برسیدند در حال پرنده بزرک پدید شد و او میگفت ایملکزاده مرا مکش تا من ترا بمقصود برسانم دولت خاتون گفت ای سیف الملوک عفریت در آمد گنجشک را بکش تا این پلیدک بقصر اندر نشود که اگر بقصر در آید گنجشک از تو بگیرد و من و ترا بکشد در آن هنگام سیف الملوک گنجشک را بکشت و عفریت در حال بر زمین افتاده مشتی خاکستر گشت دولت خاتون گفت خدایتعالی ما را از دست این پلیدک نجات داد و لکن چکار کنیم سیف الملوک گفت تدبیر خلاصی ما با پروردگار است پس از آن سیف الملوک بر خاسته درهای قصر بر کند و آن در ها از صندل و عود بودند و با رسنهای حریر و ابریشم که در آنجا بود در ها بیکدیگر فروبست و آنها را بیاری دولت خاتون بدریا برسانید و او را بروی دریا بینداخت و طناب او را در کنار دریا ببستند پس از آن بقصر باز گشته از ظرفهای زرین و سیمین که در خوان بود بر داشتند و گوهرها و یاقوتهای گران بها و چیزهائیکه سبک وزن و گران قیمت بودند برداشته بر آن فلک بیاوردند و توکل بپروردگار کرده بر آن فلک بنشستند و طناب بگشودند و فلک ایشانرا در دریا همیبرد تا اینکه پس از چهار ماه توشه ایشان تمام شد و محنت ایشان سخت گردید و از خدایتعالی طلب نجات کردند و سیف الملوک در آن مدت هر وقت که میخفت پشت بدولت خاتون میکرد شبی از شبها سیف الملوک خفته و دولت خاتون بیدار بود که ناگاه فلک بسوی خشکی میل کرد و نزدیک بساحل در آمد که در آنجا کشتیها بود و مردی با ناخدا حدیث همیکرد چون دولت خاتون آواز ایشان بشنید دانست که آنجا بندر شهریست از شهرها و ایشان بآبادی رسیده اند فرحی سخت او را روی داده سیف الملوک را از خواب بیدار کرد و با و گفت بر خیز و از ناخدا نام این شهر و نام این بندر بازپرس سیف الملوک فرحناک برخاسته با ناخدا گفت ای برادر نام این شهر چیست و این بندر راچه گویند و نام پادشاه این شهر چیست ناخدا گفت ای کم خرد اگر تو این شهر را نمیشناسی چگونه بدینجا در آمده ای سیف الملوک گفت من غریبم و در کشتی بازرگانان بوده کشتی بشکست هر چه در کشتی بود غرق شد من بر روی تخته ای بدین مکان برسیدم و بدین سبب از تو سؤال کردم و غریبم ترا سؤال من عجیب نباشد ناخدا گفت این شهر عمار یه است و این بندر را بین البحرین گوبند چون دولت خاتون این سخن بشنید فرحی سخت او را روی داد و حمد خدایتعالی بجا آورد سیف الملوک گفت فرحناکی تو از بهر چیست دولت خاتون گفت ای سیف الملوک بشارت باد ترا که پادشاه این شهر عم منست چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزادلب از داستان فروبست
چون شب هفتصد و هفتاد و یکم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت دولتخاتون گفت پادشاه این شهر عم منست و او را نام عالی الملوکست پس از آن بسیف الملوک گفت ازین رئیس سؤال کن که سلطان این شهر عالی الملوک خوشوقت و سالم است سیف الملوک از و سؤال کرد ناخدا خشمگین گشته گفت میگفتی که در تمام عمر بدین شهر نیامده ام و مردی هستم غریب نام پادشاه شهر چگونه دانستی دولتخاتون از سخن او فرحناک شد و او را نیز بشناخت که نام او معین الدین و از ناخدایان کشتیهای پدر دولت خاتون بود که بجستجوی دولتخاتون بیرون آمده و او را نیافته بود و همیگشت تا بشهر عم دولتخاتون برسید پس از آن بسیف الملوک گفت باین مرد بگو ای معین الدین بیا که خاتون ترا میخواهد سیف الملوک آنچه دولت خاتون گفته بود با ناخدا باز گفت ناخدا از سخن او سخت خشمگین گشت و گفت ای پلیدک تو نام من چگونه دانستی و تو کیستی پس از آن بپاره از تابعان خود گفت عصائی بمن بدهید تا من سر این پلیدک بشکنم آنگاه عصا گرفته روی بسوی سیف الملوک کرد و بفلک نزدیک شد و در فلک صورتی دید چون آفتاب در آنصورت نیک تامل کرده دید که دولتخاتونست بسیف الملوک گفت در نزد تو کیست سیف الملوک گفت در نزد من دختریست دولتخاتون نام چون ناخدا این سخن بشنید بیخود بیفتاد زیرا که دانست که او خاتون خود و دختر ملک است چون بخود آمد روی بشهر کرد و بقصر ملک در آمد و اجازت دخول خواست حاجب نزد ملک شد و گفت معین الدین ناخدا بسوی تو آمده که ترا بشارت دهد ملک او را جواز داد ناخدا نزد ملک در آمد و زمین ببوسید و باو گفت ایملک بشارت باد ترا که دختر برادرت دولتخاتون بسلامت بدین شهر رسیده و جوانی چون قمر با اوست چون ملک خبر دختر برادر را بشنید فرحناک گشت و خلعت گران قیمت بناخدا بداد و بآراستن شهر بفرمود آنگاه او را با سیف الملوک حاضر آورد و سلامت ایشانرا تهنیت گفت پس از آن رسولی بسوی برادر فرستاد تا او را از آمدن دختر آگاه کند چون رسول نزد پدر دولتخاتون برسید ساز برک سفر دیده لشکریان جمع آورد و بملاقات دولتخاتون از شهر بدر آمد و همیرفت تا بشهر برادر برسید و از دیدار دختر خود دولتخاتون فرحناک شد و در شهر برادر بسر برد پس از آن دختر خود را با سیف الملوک برداشته بازگشت و بشهر سراندیب برسید و دختر با مادر خود در یکجا جمع آمد بسلامت یکدیگر فرحناک شدند و شادیها کردند و اما تاج الملوک پدر دولتخاتون سیف الملوک را گرامی داشت و با و گفت تو با من و با دختر من نیکوئیهای بسیار کرده و من نمیتوانم که نیکوئیهای ترا پاداش دهم ولکن از تو میخواهم که در جای من بر تخت بنشینی و در مملکت هند حکمرانی کنی که من تخت و مملکت بتو بخشیدم و خزانه و خدم بتو دادم سیف الملوک پیشگاه ملک بوسه داد و با و گفت ایملک زمان آنچه بمن هدیت کردی من او را قبول کردم و باز بر توهدیت نمودم و ایملک من سلطنت نمیخواهم و آرزوی من اینست که خدای تعالی مرا بمقصود برساند ملک گفت ای سیف الملوک این خزانه منست در دست تو هر چه بخواهی از و بگیر و با من مشورت مکن سیف الملوک گفت اعز الله الملک مرا از ملک و مال خطمی نیست تا بمراد خویشتن برسم ولکن اکنون غرض من اینست که درین شهر تفرج کنم و کوچه و بازار او ببینم تاج الملوک فرمود که از بهر او اسبی از بهترین خیل حاضر آورند در حال اسبی از بهترین خیل بازین و لگام حاضر آوردند سیف الملوک بر آن اسب سوار شد و در کوچه و بازار آن شهر تفرج میکرد بچپ و راست نظر میانداخت که ناگاه جوانی را دید که قبائی دارد و آن قبا را بپانزده دینار ندا میدهد چون در آن جوان نیک نظر کرد او را شبیه برادر خود ساعد یافت مگر اینکه گونه او متغیر شده و از طول غربت حالتش دگرگون گشته بود سیف الملوک بخادمی که با او بودند گفت که این جوان نزد من آورید تا از و خبر باز پرسم چون جوانرا نزد او آوردند او را بشناخت و گفت اینرا گرفته بقصری که من در آن جای دارم برسانید تا من از تفرج باز گردم ایشان چنان گمان کردند که ملک بایشان گفت که او را گرفته بزندان برید و گفتند که شاید این مملوکی از ممالیک او بوده و گریخته است پس او را گرفته بزندان بردند و قید در پای او نهادند چون سیف الملوک از تفرج بازگشت و بقصر خود در آمد برادر خود ساعد را فراموش کرد و کسی نیز او را بخاطر ملک نیاورد ساعد در زندان بماند چون اسیرانرا از بهر کار عمارت بیرون آوردند ساعد را نیز با ایشان بیاوردند و بکار عمارتش بداشتند و پیوسته با اسیران بکار مشغول بود تا تن او را وسخ بگرفت و یکماه بدینحالت بسر میبرد او را حالت خویش عجب آمد با خود میگفت سبب محبوس گشتن من چیست القصه سیف الملوک بعیش و نوش همیگذاشت تا اینکه روزی از روزها نشسته بود که برادر خود ساعد بیادش آمد با مملوکان گفت آن پسریکه بشما سپردم کجاست او را نزد من آورید ایشان گفتند آیا تو بما نگفتی که او را در زندان کنیم سیف الملوک گفت با شما گفتم که او را بقصریکه من در آنجا هستم برسانید در حال حاجبان را فرستاد ساعد را بسوی او بیاوردند وقید ازو برداشتند سیف الملوک گفت ای جوان از کدام شهری ساعد گفت از شهر مصرم و نام من ساعد است پسر وزیر فارس هستم چون سیف الملوک سخن او بشنید از روی تخت بر پای خاست و او را در آغوش گرفت و از غایت فرح بگریست و گفت ای برادرای ساعد منت خدایرا که زنده ماندم و ترا دگر باره بدیدم بدانکه من برادر تو سیف الملوک بن عاصمم چون ساعد سخن برادر شنید او را بشناخت و یکدیگر را در آغوش گرفته بگریستند حاضران از کار ایشان شگفت ماندند پس از آن سیف الملوک فرمود که ساعد را بگرمابه برند خادمان چنان کردند چون از گرمایه بیرون آمد جامهای دیبا بروی بپوشانیدند و او را بمجلس سیف الملوک باز آوردند سیف الملوک او را با خود بر تخت بنشانید تاج الملوک چون واقعه بدانست از جمع سیف الملوک و برادر او ساعد فرحناک شد و در نزد ایشان حاضر گشته هر سه تن بحدیث بنشستند پس از آن ساعد گفت ای برادر چون کشتی من غرق شد مملوکان همگی هلاک گشتند و من با چند تن از مملوکان برروی تخته آمدیم و مدت یکماه موجها ما را بر آن تخته همی برد تا اینکه باد ما را به جزیره انداخت بر آن جزیره شدیم و از میوه های آنجزیره همیخوردیم که ناگاه قومی مانند عفریتان بر ماجمع آمدند و بدوشهای ما سوار شدند و با ما گفتند شما خران ما هستید ما را باین سوی و آن سوی برید من با آنکه بدوش من سوار بود گفتم تو کیستی و از بهر چه سوار من شدی او چون این سخن از من بشنید پای بر حلقوم من سخت فرو پیچید چنانچه از هلاکم چیزی نماند و پای دیگر مانند تازیانه من زد مرا گمان این شد که شمشیر برپشت من زدند در حال من بر رو افتادم و از بسیاری گرسنگی و تشنگی مراقوتی نمانده بود چون بیفتادم دانست که من گرسنه ام در حال دست مرا بگرفت و بسوی درختی پربار بیاورد و بمن گفت از میوه این درخت بخور وسیر شو من از آن درخت بقدر کفایت بخوردم و برخاسته بی اختیار برفتم اندکی نرفته بودم که آنشخص باز آمد و بدوش من سوار شد ساعتی میرفتم و ساعتی میدویدم و او میخندید و میگفت در تمامت عمر چون تو خری ندیدم اتفاقا روزی از روزها پارۀ انگور چیده در گودالی جمع آوردیم و با پاهای خویشتن در هم فشردیم مدتی بر آن گذشت پس از آن دیدیم که آفتاب بر آن تافته شرابی گشته مرد افکن از آن شراب بخوردیم و مست شدیم و روی های ما سرخ شد و از نشئه ی باده میخواندیم و میرقصیدیم ایشان گفتند این چیست که رویهای شما سرخ کرد و شما را برقص در آورد گفتم قصد شما از این پرسش چیست ما را خبر دهید تا حقیقت این خبر بدانیم گفتیم که این فشردۀ انگور است آنگاه ما را به بیابانی بردند که طول و عرض بیابان پدید نبود و در آن بیابان درختان انگور بسیار بود و هر خوشه از خوشه های انگور آندرختان مقدار بیست رطل و آن انگورها رسیده و شیرین بودند بما گفتند ازین انگور ها جمع آورید انگوری بسیار جمع آوردیم و در آنجا گودالی بود چون حوض بزرک آن گودالرا پر از انگور کرده با پاهای خویشتن بفشردیم و چند گاهی او را بحال خود گذاشتیم شرابی سد گوارا و مرد افکن بایشان گفتیم این شراب اعتدال یافت ولی قدحی باید که تا شما او را بخورید گفتند در نزد ما چون شما خران بودند ایشان را بخوردیم و کاسه سرایشان برجای مانده شراب در آن کاسه ها ریخته بما دهید ما ایشانر اشراب دادیم آنگاه مست شدند و بخفتند و ایشان از دویست تن بیش بودند ما با یکدیگر گفتیم مگر سوار شدن اینجماعت ما را بس نیست که ما را خواهند خورد اکنون چارۀ ما اینست که به مستی ایشان بیفزائیم و ایشان را کشته خلاص یابیم آنگاه ایشانرا بیدار کردیم و بآن کاسه های سر باده بر ایشان همی پیمودیم تا مستی ایشان زیادت گشت و سستی بر ایشان چیره شد پس دست ایشان گرفته بکشیدیم و در یکجا جمع آوردیم و از درختان انگور نیز هیزم بسیار جمع آورده برایشان بریختیم و آتش بر آن هیزم زدیم و از دور ایستاده نظاره میکردیم تا ببینیم که ایشانرا کار بکجا خواهد رسید چون قصه بدینجا رسید بامداد شدو بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست
چون شب هفتصد و هفتاد و دوم برآمد
گفت ایملک جوانبخت ساعد گفت من چون با یاران خود آتش بر هیزم بر زدیم خویشتن دور ایستادیم پس از آن آمده دیدیم که ایشان خاکستر شده اند از خلاصی خویشتن فرحناک شدیم و شکر خدا تعالی بجا آوردیم و از آنجزیره بیرون آمده بکنار دریا روان شدیم و از یکدیگر جدا گشتیم من با دو تن از مملوکان همیرفتیم تا به بیشه رسیدیم که درختان بسیار داشت بمیوه خوردن مشغول بودیم که ناگاه شخصی پدید شد گوشهای پهن و دراز و چشمان درخشنده تر از مشعل فروزان داشت و گوسفندی بسیار میچرانید چون ما را دید شادی نمود و گفت نزد من آئید تا گوسفندی از برای شما ذبح کنم و شما را مهمان نمایم ما نزد او شدیم غاری را بما نموده گفت درین غار شوید که در آنجا جز شما نیز میهمانان بسیار هستند ما سخن او راست پنداشتیم و بغار اندر شدیم و مهمانانیکه آنجا بودند همه را نابینا یافتیم چون ایشان ما را احساس کردند گفتند شما کیستید گفتیم میهمانان هستیم گفتند چگونه در دست این پلید گرفتار شدید که این غولست و آدمیان همی خورد ما را نابینا کرده همی خواهد که ما را بخورد ما بایشان گفتیم این پلیدک شما را چگونه نابینا کرد گفتند الحال شما را نیز نابینا کند گفتیم به چه سان نابینا خواهد کرد گفتند او از شما قدحی چند شیر بیاورد و به شما گوید که شما از سفر آزرده اید این شیر بنوشید تا راحت یابید چون شما از آن شیر بنوشید در حال نابینا شوید من چون اینسخن بشنیدم با خود گفتم دیگر ما را حیلت خلاصی نماند پس گودالی در زمین کنده در آن گودال بنشستم چون ساعتی برفت آن پلیدک باز آمد و قدحهای شیر بیاورد قدحی بمن داده یاران مرا نیز بهر یک قدحی داد و با ما گفت شما در این بیابان تشنه آمده اید ازین شیر بنوشید تا از بهر شما گوسپند بریان کنم من قدح گرفته بنزدیک دهان بردم و او را در آن گودال فروریخته فریاد آوردم که آه آه چشم من نابینا شد و چشم خود را با دو دست گرفته بگریستم و فریاد زدم آن پلیدک برمن میخندید و میگفت هراس مکن و اما آن دو تن رفیقان من شیر خورده در حال نابینا شدند و آن پلیدک برخاسته در غار فروبست و بمن نزدیک آمد مرا تجربت کرد دید که نزار هستم و گوشت ندارم جز من دیگریرا تجربت کرد و او را فربه یافته فرحناک شد پس از آن سه گوسفند ذبح کرده پوست از آنها برداشت و سیخهای آهنین بیاورد و گوسپند بر آن سیخها کرده بر آتش نهاد و او را بریان کرد و بسوی رفیقان من آورد ایشان بخوردند غول نیز با ایشان بخورد پس از آن مشکی پر از شراب آورده آنرا بنوشید و بخفت من با خود گفتم تا او در خواب است بایدش کشت ولی چگونه اش بکشم آنگاه از سیخهای آهنینم بخاطر آمد در حال برخاسته دو سیخ در آتش نهادم و ساعتی صبر کردم که مانند اخگر سرخ گشتند پس از آن سیخها بدست گرفته بر آن پلیدک نزدیک شدم و سیخها بر دو چشمان او نهاده بقوت تمام فرو بردم در حال آن پلید بر پای خاست و بآن کوری همی خواست مرا بگیرد من بیکسوی غار بگریختم و او در پی من بدوید من با آن نابینایان که در نزد او بودند گفتم با این پلیدک چه باید کرد یکی از ایشان گفت برخیز و باین طاق فراز شو در آنجا شمشیری هست آنرا برداشته این پلیدک را بکش من برخاسته بسوی طاق بالا رفتم و شمشیر گرفته بسوی او روان شدم و با شمشیر دو نیمه اش کردم بانک بر من زد و گفت اکنون که مراکشتی ضربت دیگر بزن من خواستم که شمشیری دیگر زنم مردی که مرا بشمشیر دلالت کرده بود گفت مزن که از ضربت دیگر زنده و ما را هلاک کند. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب هفتصد و هفتاد و سیم بر آمد
گفت ایملک ملک جوانبخت ساعد گفت آنمرد از ضربت دوم مرا منع کرد من سخن او بپذیرفتم در حال پلیدک بمرد آنمرد با من گفت بر خیز در غار بگشای تا از این جای بیرون شویم شاید که خدایتعالی ما را یاری کند من گفتم دیگر ما را بیمی نماند پس از این از این گوسفندان ذبح کنیم و از این نبید بنوشیم پس مدت دو ماه در آنمکان اقامت کردیم و از آن گوسفندان و و میوها همی خوردیم تا اینکه روزی از روزها در کنار دریا نشسته بودیم که کشتی بزرگ از دور نمایان شد ما بساکنان کشتی اشارت کرده و بانک برزدیم ایشان از آن غول هراس کردند و میدانستند که در آن جزیره غولی آدم خوار است خواستند که از ما بگریزند ما با دستارهای خود بسوی ایشان اشارت کردیم و بانک برایشان زدیم یکی از ساکنان کشتی با یاران خود گفت که این جماعت آدمیانند و بغول نمی مانند ایشان اندک اندک بسوی ما آمدند تا بما نزدیک شدند چون دانستند که ما آدمیانیم ما را سلام دادند و ما رد سلام کردیم و از کشتن غول ایشان را بشارت دادیم پس از آن ما از جزیره توشه برداشته بکشتی بنشستیم تا سه روز باد خوش بما میوزید پس از آن بادها تند شد و تاریکی هوا را بگرفت و ساعتی نرفت مگر اینکه باد کشتی را بسوی کوهی بکشید و کشتی بشکست و تختهای او از هم بپاشید بحکم تقدیر من بیکی از تختها بر آویختم و بر او بنشستم و دو روز آنتخته مرا در روی آب همی برد تا اینکه مرا بساحل سلامت رسانید و باین شهر در آمدم و درینجا غریب و تنها بودم و نمیدانستم که چکار کنم از گرسنگی رنجور گشته به بازار آمدم و قبا بر کنده می خواستم که او را فروخته قیمت صرف کنم مردمان بر من گرد آمده بقبا نظاره میکردند که تو برسیدی و مرا بسوی قصر فرمودی غلامان مرا در زندان کردند و از خاطر تو برفتم اکنون که ترا از من یاد آمده مرا در نزد خود حاضر آورده مرا ماجری همین بود والسلم چون سیف الملوک و تاج الملوک پدر دولتخاتون حدیث وزیر ساعد بشنیدند تعجب کردند و تاج الملوک مکانی نیکو از بهر سیف الملوک و برادر او ساعد مهیا کرده بود و دولتخاتون پیوسته نزد سیف الملوک میامد و شکر نیکوئیهای او را بجا میآورد روزی وزیر ساعد با دولتخاتون گفت ای ملکه مقصود ما از تو اینست که سیف الملوکرا در رسیدن بمحبوبه یاری کنی دولتخاتون گفت آری در پدید آوردن مقصود او بکوشم تا او را بمقصود برسانم آنگاه روی بسیف الملوک کرده باو گفت خاطر آسوده دار که ترا بمحبوبه ی خود برسانم سیف الملوک و ساعد را کار بدینجا رسید و اما ملکه بدیع الجمال چون خبر بازگشتن خواهر خود دولتخاتون را بسوی مملکت پدر بشنید بقصد زیارت بسوی او روان شد چون بمکان او نزدیک گشت ملکه دولتخاتون باستقبال او بشتافت او را سلام داده یکدیگر را در آغوش کشیدند و پس از آن بحدیث گفتن بنشستند آنگاه بدیع الجمال از دولت خاتون ماجرای ایام غربت باز پرسید دولتخاتون گفت ایخواهر من در قصری استوار بودم و پسر ملک ازرق هفته ای یکبار نزد من میآمد پس از آن تمامت حدیث را از آغاز تا انجام و حدیث سیف الملوکرا و آنچه بروی گذشته بود و ملک از رق را چگونه کشت و فلک چگونه ساخت همه را بیان کرد بدیع الجمال شگفت ماند دولتخاتون گفت ای خواهر همی خواهم که اصل حکایت او با تو باز گویم ولی شرم همی دارم بدیع الجمال گفت سبب شرم تو چیست که تو خواهر منی و میانه ی من و تو چیزهای بسیار هست و من میدانم که تو از برای من جز خوبی چیزی نمیخواهی از بهر چیست که از من شرم همی داری آنچه در نزد توست با من بگو و از من شرم مدار دولتخاتون گفت ای خواهر گویا قبائی پدر تو بسلیمان علیه السلم فرستاده و سلیمان علیه السلم آن قبا را با جمله ای از هدایا بملک عاصم بن صفوان پادشاه مصر هدیت کرده و ملک عاصم نیز او را بپسر خود سیف الملوک داده سیف الملوک وقتی که خواسته است آن را بپوشد صورت ترا در آن قبا دیده و بدانصورت عاشق گشته و در طلب تو بیرون آمده و همۀ این رنجها از بهر تو برده است چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب هفتصد و هفتاد و چهارم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت چون دولتخاتون بدیع الجمالرا از عشق سیف الملوک آگاه کرد بدیع الجمالرا گونه از خجالت سرخ گشت و گفت که این کار هرگز نخواهد شد که انسیان با جنیان متفق نتوانند شد دولتخاتون زبان بوصف سیف الملوک و خوبروئی و دلیری و حسن اخلاق او بگشود و پیوسته خوبیهای او بر میشمرد تا اینکه گفت ایخواهر نخست بخاطر خدایتعالی پس از آن بخاطر من تو با او سخن بگواگر چه یک کلمه باشد بدیع الجمال گفت ایخواهر این سخن که تو میگوئی ننیوشم و درین کار فرمان ترا نبرم دولتخاتون لابه آغاز کرد و پاهای او را ببوسید و گفت ای بدیع الجمال بحق شیری که من و تو آنرا خورده ایم و بحق نقشهای خاتم سلیمان علیه السلم که تو سخن من بپذیر که من در آن قصر استوار او را ضامن گشته ام که روی تو بر وی بنمایم ترا بخدا سوگند میدهم که یکبار تو صورت خویشتن بر وی بنمای و تو نیز او را ببین القصه دولتخاتون لا به میکرد و میگریست و دست و پای او همی بوسید تا اینکه بدیع الجمال راضی شد و گفت بخاطر تو یکبار روی خود بدو بنمایم آن هنگام دولتخاتون خوشدل گشته دست و پای او را ببوسید و بیرون آمده بقصری بزرگ که در میان باغ بود در آمد و کنیز کانرا فرمود که فرش در آنمکان بگسترند و تختی زرین بنهند و ظرفهای زرین فرو چینند کنیزکان چنان کردند که ملکه فرمود پس از آن دولتخاتون نزد سیف الملوک ساعد رفت و سیف الملوکرا برسیدن مقصود بشارت داد و با و گفت تو با برادر خود ساعد بقصر باغ شوید و از دیده مردمان پنهان بایستید تا من بدیع الجمالرا باز آورم سیف الملوک با ساعد برخاسته بمکانیکه دولتخاتون دلالت کرده بود برفتند تختی زرین و طعام و شراب در آنجا آماده دیدند ساعتی بنشستند پس از آن سیف الملوک معشوقه خویش بخاطر آورده قرار گرفتن نتوانست برخاسته از دهلیز قصر بدر آمد برادر او ساعد نیز از پی او روان شد سیف الملوک گفت ای برادر تو در مکان خویشتن بنشین و برابر من میا تا من بسوی تو باز گردم ساعد بنشست و سیف الملوک بباغ فرود آمد و از خیال جمال بدیع الجمال مست و مدهوش بود وبه انگیز شوق این ابیات همی خواند
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست | طاقت بار فراق اینهمه ایامم نیست | |||||
خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد | سرموئی بغلط در همه اندامم نیست | |||||
میل آن دانه خالم نظری بیش نبود | چون بدیدم ره بیرو ن شدن از دامم نیست |
پس از آن بگریست و این دو بیت نیز بر خواند
روی بنما و وجود خودم از یاد ببر | خرمن سوختگانرا همه گو باد ببر | |||||
زلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات | ایدل خام طمع این سخن از یاد ببر |
آنگاه آهی بر کشیده سخت بگریست و این ابیات بر خواند
مرا دو دیده براه و دو گوش بر پیغام | تو فارغی و بافسوس میرود ایام | |||||
شبی نپرسی و روزی که دوستدارانم | چگونه شب بسحر میبرند وصبح بشام | |||||
ببرداز دل من هر کجا صنمی | مرا که قبله گرفتم چه کار با اصنام |
پس از آن سرشک از دیده چون سیل بیارید و این دو بیتی نیز بر خواند
بکام دل نفسی با تو التماس منست | بسا نفس که فرو رفت و بر نیامد کام | |||||
مرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق | نه پای رفتن ازین ناحیت نه جای مقام |
چون ساعد دید که سیف الملوک
در بازگشتن دیر کرد بجستجوی او از قصر به باغ شد سیف الملوک را دید که در باغ حیران حیران همی رود و این دو بیت همی خواندبگذار تا مقابل روی تو بگذریم | دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم | |||||
روی ار بروی ما نکنی حکم از آن تست | بازا که روی در قدمانت بگستریم |
ساعد نزد او رفته با یکدیگر در باغ تفرج میکردند ساعد و سیف الملوک راکار بدینجا رسید و اما دولت خاتون و بدیع الجمال چون بقصر در آمدند بدیع الجمال بر تخت بنشست و در پهلوی تخت منظره ای بود که بباغ می نگریست آنگاه خادمان همه گونه میوه حاضر آوردند بدیع الجمال با دولتخاتون میوه همی خوردند و دولتخاتون لقمه بدهان او همی گذاشت تا اینکه بقدر کفایت بخوردند پس از آن حلواها حاضر آوردند ایشان حلوا نیز بخوردند و دستها بشستند پس از آن قنینهای شراب و ساغرهای زرین و بلورین فروچیدند دولت خاتون ساغری پیموده ببدیع الجمال داد و ساغری خود بنوشید در آنهنگام بدیع الجمال از منظره ای که در پهلوی تخت بود نظر بباغ کرده چشم بدرختان خرم و میوه های گونا گون دوخته بود که چشمش بسیف الملوک افتاد دید که در باغ چون سرو می خرامد و سرشک از دیده میبارد و غزلهای عاشقانه همی خواند چون بدیع الجمال در حسن و جمال سیف الملوک تأمل کرد تیر عشق او در دلش کارگر آمد و بحسرت و اندوه یار شد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هفتصد و هفتاد و پنجم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت بدیع الجمال چون سیف الملوک را دید که در باغ همی گردد روی بدولتخاتون کرده از سر مستی گفت ایخواهر این جوان کیست که در باغ همی خرامد
کیست این ماه منور که چنین میگذرد | تشنه جان میدهد و ماه معین میگذرد |
دولت خاتون گفت ایخواهر اگر جواز دهی او را درین مکان حاضر آورم بدیع الجمال گفت اگر میسر باشد حاضر آور در آن هنگام دولتخاتون سیف الملوک را آواز داده گفت ایملکزاده بسوی ما باز آی و از حسن و جمال خود بما نواله ای بخش سیف الملوک آواز دولتخاتون بشناخت و بسوی قصر باز آمد چون چشمش ببدیع الجمال افتاد بی خود گشت دولت خاتون گلاب بروی بفشاند تا بخود آمد پس از آن برخاسته در برابر بدیع الجمال زمین ببوسید بدیع الجمال از حسن و جمال او مبهوت ماند و عقلش حیران شد دولتخاتون چون اینحالت بدانست گفت ایملکه این سیف الملوکست که مرا از ورطه های خطرناک نجات داده و از بهر من رنجهای بسیار برده قصد من اینست که تو نظر عنایت از وی دریغ نداری بدیع الجمال خندان خندان گفت هیچکس در عالم عهد بجا نیاورده تا باین جوان آدمیزاد چه رسد که ایشان عهد و مروت نپایند سیف الملوک گفت ای ملکه تهمت بی وفائی بر من منه که همۀ مردمان یکسان نیستند این بگفت و سرشک از دیدگان فروریخت و این دو بیتی برخواند
برهان محبت نفس سرد من است | عنوان نیاز چهره زرد من است | |||||
میدان وفا دل جوان مرد منست | درمان دل سوختگان درد من است |
پس از آن سخت بگریست و عشق بروی چیره گشت و روی بدیع الجمال کرده این ابیات برخواند
اگر مراد توایدوست نامرادی ماست | مرا خویش دگرباره مینخواهم خواست | |||||
گرم قبول کنی و ر برانی از بر خویش | خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست | |||||
جمال در نظر شوق همچنان باقی | گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست |
و از غایت وجد و شوق این ابیات بخواند
گر کنم در سر وفات سری | سهل باشد زیان مختصری | |||||
دوست دارم که خاک پات شوم | تا مگر بر سرم کنی گذری | |||||
راست خواهی نظر حرام بود | بر چنین روی و باز بردگری |
چون ابیات بانجام رسانید سخت بگریست آنگاه بدیع الجمال گفت ایملکزاده مرا بیم از آنست که اگر روی بتو آرم از تو الفت و محبت نیابم که انسان ها عهد بجانباورند و پیمان نگاه ندارند و مکر ایشان بسیار است چنانچه سلیمان علیه السلام بلقیس را بمحبت بگرفت چون دیگری را بهتر ازویافت از بلقیس اعراض کرد سیف الملوک گفت ای روشنی چشم من خدایتعالی همه را یکسان نیافریده اگر خدا بخواهد من عهد بجا آورم و پیمان نگاه دارم و هر جوری که بمن رود برو شکیباشوم
از تو ایدوست نگسلم پیوند | گر به تیغم برند بند از بند |
بدیع الجمال گفت چون چنینست بنشین و آسوده باش که با یکدیگری پیمان بندیم که هیچیک بدیگری جفا نورزیم و خیانت نکنیم و هر کس که رفیق خود راخیانت کند خدایتعالی انتقام ازو بکشد سیف الملوک بنشست و با بدیع الجمال دست یکدیگر را گرفته سوگند یاد کردند که هیچیک دیگری بجای محبوب خود نگزیند چه از انسیان باشد چه از جنیان پس از آن یکدیگر را در آغوش کشیدند و از غایت فرح بگریستند و شوق ووجد بسیف الملوک چیره گشته این دو بیتی بخواند
از حسن تو در خانه بهاری دارم | از روی تو در دیده نگاری دارم | |||||
با تو بنشاط روز گاری دارم | شکر ایزد را که چون تو باری دارم |
پس از آنکه بدیع الجمال و سیف الملوک با یکدیگر پیمان بستند و هر دو از مجلس برخاسته در باغ همیگشتند و کنیز کی نیز نقل و می برداشته با ایشان میرفت تا اینکه بدیع الجمال بنشست و کنیزک نقل ومی بنهاد و سیف الملوک نیز بنشست و با یکدیگر هم آغوش شدند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هفتصد و هفتاد و ششم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت بدیع الجمال گفت ای ملکزاده چون بباغ ارم اندر آئی خیمه بزرک از حریر سرخ در آنجا ببینی دل قوی داشته بدان خیمه اندر شو و در آنجا عجوزی بینی که بر تختی زرین نشسته با ادب او را سلام کن و در آستانه کفشهای زرین مرصع بینی آن کفشها را گرفته ببوس و بر سر بنه و آن کفشها در بغل گرفته در برابر عجوز خاموش و سربزیر افکنده بایست اگر او تو را بپر سد که از کجائی و چگونه بدینمکان آمدی و از بهرچه این کفشها برداشتی تو هیچ مگو تا این کنیزک من در آید و با او حدیث گوید و او را بتو مهربان کند شاید که دعوت ترا اجابت کند پس از آن بدیع الجمال همان کنیز کرا که مرجانه نام داشت آواز داد با و گفت ترا بنعمت خود سوگند میدهم که امروز این حاجت روا کن و سستی مکن که اگر حاجت روا کنی ترا آزاد کنم و ترا گرامی دارم و در نزد من از تو عزیز تر کس نخواهد بود کنیزک گفت ایخاتون بگو که حاجت کدامست تا بجان بکشم بدیع الجمال گفت حاجت من اینست که اینجوان بدوش گرفته در باغ ارم بخیمه جده من برسانی و هر وقت ببینی که او کفشهای جده من برداشت و جده من باو گفت تو از کجائی و چگونه بدین مکان آمدی و این کفشها از بهرچه گرفتی باو بگو ایخاتون اینجوان را من آورده ام و این پسر ملک مصر است و این همان جوانست که بقصر مشید رفته پسر ملک ازرق را کشته است و ملکه دولتخاتون را از آنورطه خلاص داده او را بسلامت بسوی پدر باز آورده من اکنون این را بسوی تو آوردم که تا ترا بشارت دهد و تو او را انعام کنی پس از آن با جده من بگو ایخاتون ترا بخدا سو گند میدهم که اینجوان ملیح است یانه او خواهد گفت آری ملیح است آنگاه بگو ایخاتون بخدا سوگند که اینجوان خداوند مروت و سخاوت و پادشاه مصر است خصلتهای پسندیده دارد اگر با تو بگوید که حاجت او چیست بگو که خاتون من بدیع الجمال ترا سلام میرساند و میگوید تا چند من در خانه بی شوهر بنشینم و شما را از تزویج نکردن او مقصود چیست و از بهر چه او را در حیات خویشتن و زندگانی مادرش بشوهر نمیدهید اگر او بگوید که در تزویج او چکار کنم اگر بدیع الجمال خود کسی را میشناسد مرا از و خبر دهد تا ما اورا بر آنکس ترویج کنیم آنگاه تو بگوای خاتون دخترت سلام میرساند و میگوید که شما میخواستید که مرا بسلیمان علیه السلام تزویج کنید و بدان سبب تصویر کرده بسوی او فرستادید چون او از ما نصیبی نداشته قبارا بملک مصر فرستاده او نیز قبا به پسر خود داده پسر ملک مصر صورت مرا در قبا یافته و بمن عاشق شده از پدر و مادر و سلطنت دست برداشته و از دنیا در گذشته از عشق من تمامت دنیا گردیده است و رنجهای بسیار دیده و بخطرهای بزرگ افتاده است در حال کنیزک سیف الملوک را بدوش گرفته باو گفت چشمها بر هم نه سیف الملوک چشم بر هم نهاد کنیز کان بهوا پرید پس از ساعتی گفت ایملکزاده چشم بگشا سیف الملوک چسم گشوده خود را در باغ ارم دید پس از آن مرجانه با و گفت ای سیف الملوک بدین خیمه شو سیف الملوک نام خدا بزبان برده بخیمه اندر شد عجوزی را بر تخت نشسته یافت که کنیزگان برگرد او بودند سیف الملوک به ادب نزدیک رفته کفشها بگرفت و ببوسید و چنان کرد که بدیع الجمال گفته بود عجوز گفت تو کیستی و از کجائی و ترا بدینمکان که آورد و این کفشها از بهرچه گرفتی و کی با من حاجت گفتی که من او را بر نیاوردم در حال کنیزک بخیمه آمد و بادب سلام داده حدیثی را که بدیع الجمال باو گفته بود باز گفت چون عجوز آنسخن بشنید بانک برکنیزک زد و خشمگین شد و با و گفت چگونه میانه انسیان و جنیان پیوند پدید آید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست
چون شب هفتصد و هفتاد و هفتم برآمد
گفت ایملک جوانبخت عجوز گفت که انسیانرا با جنیان چه نسبت سیف الملوک گفت ایخاتون من غلام تو ام و با تو عهد کنم که به دیگری نگاه نکنم و زود خواهی دید که پیمان من درست و عهد من استوار است عجوز ساعتی سر بزیر انداخته بفکرت فرو رفت آنگاه سر بر کرده گفت ایجوان نکو روی آیا عهد و پیمان نگاه خواهی داشت یا نه سیف الملوک گفت ایخاتون بکسی که آسمان بر افراشته و زمین بگسترده که من عهد نگاهدارم عجوز گفت من نیز حاجت تو روا کنم ولکن اکنون بتفرج باغ شو و از میوه های آنجا بخور که در دنیا چنان میوه ها یافت نشود تا من کسی بسوی پسر خود شهبال بفرستم و او را حاضر آورده درین کار با او حدیث گویم امیدوارم که مخالفت من نکند و بدیع الجمال را بتو تزویج بکند سیف الملوک چون این بشارت بشنید خرسند گشت و عجوز را سپاس گفت و دست و پای او ببوسید و از نزد او بیرون آمده بتفرج باغ بگرائید و اما عجوز روی بکنیزک کرده باو گفت بیرون رو و فرزند من شهیال را در هر جا یابی بنزد من حاضر آور کنیزک بجستجوی ملک شهبال بیرون رفت او را پدید آورده در نزد عجوز آورد عجوز را کار بدینجا رسید و اما سیف الملوک در باغ تفرج همی کرد که ناگاه پنج تن از طایفه جان که از قوم ملک ازرق بودند او را بدیدند و و گفتند که این کشنده پسر ملک ازرق است بدین مکان چگونه آمده پس ایشان با یکدیگر گفتند باید که بروی حیلتی کنیم پس از آن نرم نرم بسوی او برفتند و در نزد او نشسته با او گفتند ای جوان نکو روی در کشتن پسر ملک ازرق و خلاص دادن دولت خاتون کاری بجا و نیکو کردی که او پلیدکی بود غدار و بدولت خاتون مکر و کید کرده بود اگر تو او را خلاص نمیکردی هرگز ره به نجات نمی برد اکنون بازگوی که او را چگونه کشتی سیف الملوک گفت من او را از برکت انگشتری که در انگشت من است بکشتم در حال دو تن از ایشان دستهای او بگرفتند و دو تن دیگر پاهای او را گرفته یکی دیگر دست بردهان او نهاده و او را برداشته بهوا بپریدند و در مملکت خویشتن فرود آمدند و او را در برابر ملک ازرق بداشتند و گفتند ای ملک کشنده پسرت را آورده ایم ملک ازرق با و گفت توئی که پسر مرا بیگناه کشتی سیف الملوک گفت آری من او را کشتم و لکن بی سبب نکشته ام که او بفرزند ملوک ستم کرده و ایشانرا به بئر معطله و قصر مشید برده و او را از پیوندان خود دور افکنده بود من او را از برکت این انگشتری که در انگشت منست کشته ام چون ملک ازرق دانست که کشنده پسرش سیف الملوکست در حال وزیر خود را بخواست و باو گفت کشنده پسر من همین است اکنون در کار او رای تو چیست آیا او را به بدترین عقوبت بکشم یا بعذابهای گونا گونش عذاب کنم وزیر بزرک گفت عضوی از و را ببر یکی دیگر گفت هر روز او را بیک گونه عذابی بیازار و دیگری گفت مردی او را ببر و یکی دیگر گفت انگشتان او را ببر و در آتش بسوزان و یکی دیگر گفت او را بر دار کن و در نزد ملک ازرق امیری بود بزرک کاردان و آن امیر مشیر مملکت بود ملک مخالفت او نمیکرد آن امیر بر پای خاسته زمین ببوسید و گفت ایملک من در کار این پسر اشارتی میکنیم و از تو امان همی خواهم ملک گفت ترا امان دادم رای خویش با من بگو گفت ایملک کشتن تو اینرا درین وقت ناصوابست از آنکه او اسیر تست و در زیر فرمان تو می باشد هر وقت که او را بکشی توانی کشت این زمان تو صبر کن که او ببستان ارم در آمده و بدیع الجمال دختر ملک شهیال ر اتزویج کرده و از پیوندان ملک شهیال است جماعت تو او را بی خبر گرفته بنزد تو آورده اند و او حالت خود را از تو و از خادمان تو پوشیده نداشت اگر تو او را بکشی ملک شهیال خون او را از تو بخواهد و لشکر بسوی تو بکشد و ترا طاقت مقاومت ملک شهبال نیست ملک ازرق سخن او بپذیرفت و فرمود که سیف الملوک را در زندان نگاه دارند و سیف الملوک را ماجرا چنین شد و اماسیده بدیع الجمال چون در باغ ارم نزد پدر آمد کنیز کی را بجستجوی سیف الملوک بفرستاد کنیزک سیف الملوک را نیافت و بسوی سیده بازگشته گفت سیف الملوک را پدید نیاوردم سیده بدیع الجمال در بانان باغ را جمع آورد سیف الملوک را از ایشان بپرسید ایشان گفتند ما او را در پای درختی نشسته دیدیم که پنج تن از قوم ملک ازرق در نزد او فرود آمدند و با او بحدیث گفتن بنشستند پس از آن دهان او را گرفته برداشتند و بپریدند سیده بدیع الجمال چون این سخن بشنید کار براو دشوار گشت خشمگین برخاسته نزد پدر رفت و با او گفت این چه پادشاهیست که خادمان ملک ازرق بباغ ما آمده مهمان برده اند و هنوز تو زنده ای و مادر ملک شهیال نیز پسر را سرزنش میکرد و می گفت در حیات تو نباید کسی بما اینگونه ستم روا دارد ملک شهیال گفت ای مادر این آدمیزاد است و پسر ملک ازرق را کشته ملک ازرق از جنیان است اکنون کشنده ی پسر بدست آورده من چگونه بسوی او روم و با او بهر آدمیزاد چرا خصومت کنم مادرش گفت ناچار باید بسوی ملک ازرق روی و مهمان ما از و بخواهی اگر زنده است او را گرفته بیاری و اگر ملک ازرق او را کشته باشد ملک ازرق را با پیوندان و فرزندان اواسیر کنی و ایشانرا زنده نزد من آوری تا بدست خود ایشانرا بکشیم و مملکت او ویران کنیم اگر تو آنچه گفته ام بجا نیاوری ترابهل نکنم و تربیت خویشتن بر تو حرام گردانم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هفتصد و هفتاد و هشتم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت مادر ملک شهیال چون این سخنان با پسر باز گفت ملک شهیال لشکر را بیرون رفتن فرمود و از بهر پاس خاطر مادر و بحکم تقدیر ازلی روی بسوی ملک ازرق گذاشت و با لشکری انبوه همی رفتند تا بملک ازرق برسیدند ملک ازرق با لشکری فزون از ستاره بمقابله بر آمد در میان هر دو لشکر آتش جنک بالا گرفت لشکر ملک ازرق شکست یافت لشکریان ملک شهیال ملک ازرق را با فرزندان و بزرگان دولت او گرفته ببستند و در نزد ملک شهیال حاضر آوردند ملک شهیال گفت ای ازرق سیف الملوک که مهمان من بود کجاست ملک ازرق گفت ای شهیال من و تو از جنیانیم چگونه از بهر آدمیزاد که پسر مرا کشته خون هزار هزار جنیان ریختی شهیال گفت این سخنان بگذار اگر او زنده است در نزد من حاضر آور تا ترا با همه گرفتاران آزاد کنم و اگر او را کشته باشی ترا با فزندان و پیوندان تو بکشم ملک ازرق گفت ایملک مگر یک تن آدمیزاد در نزد تو عزیزتر از من و پسران منست ملک شهیال گفت ترا پسر ستمگری کرده و دختران ملوک ربوده در قصر مشید و بئر معطله گذاشته بود ملک ازرق با و گفت آن آدمی زاد در نزد من زنده است ولکن تو در میان من و او صلح ده ملک شهیال در میان ایشان صلح داد و ایشان را خلعت عطا کرد و در میان ملک ازرق و سیف الملوک حجتی در کشته شدن ملک ازرق بنوشت که دیگر کسی خون او را نخواهد و تا سه روز ملک ازرق بضیافت ایشان مشغول شد پس از آن ملک شهیال سیف الملوک را بسوی مادر آورد مادرش از زندگانی او فرحناک شد وملک شهیال از حسن و جمال و ادب و کمال سیف الملوک سخت در عجب بود آنگاه مادر ملک شهیال حکایت سیف الملوک را از آغاز تا انجام به پسر خود فرو خواند و آنچه او را با بدیع الجمال در میان رفته بود باز گفت ملک شهیال گفت ایما در چیزیرا که رضای تو در آن باشد من نیز خشنودم بدیع الجمال را با سیف الملوک بر داشته بسوی سراندیب شو و در آنجا عیش برپاکن که او جوانی است خوب روی و از بهر بدیع الجمال بسی رنجها برده پس از آن مادر ملک شهیال بسوی سراندیپ سفر کرده بباغی که از مادر دولتخاتون بود در آمد بدیع الجمال چون دولتخاتون را بدید ماجرای سیف الملوک باملک ازرق باز گفت وسیف الملوک در نزد ملک تاج الملوک حاضر آمده با او گفت ایملک مرا از تو تمنائی است تاج الملوک گفت بخدا سو گنده نکوئیها که با من کرده ای اگر جان بخواهی مضایقت نکنم سیف الملوک گفت همیخواهم که دولت خاتون را ببرادر من ساعد تزویج کنی تاج الملوک دعوت او را اجابت کرده بزرگان دولت را جمع آورد و دولتخاتون را بساعد تزویج کرده کتاب بنوشتند وزر وسیم بحاضران بپاشیدند و تمامت شهر را آراسته عیش بر پا کردند و سیف الملوک تا چهل روز با بدیع الجمال در خلوت بود پس از آن بدیع الجمال گفت ایملکزاده ترا در دل حسرتی ماند یا نه سیف الملوک گفت لا والله که دیگر تمنائی ندارم مگر اینکه می خواهم در شهر مصر با پدر و مادر ملاقات کنم و حالت ایشانرا بدانم در حال بدیع الجمال جماعتی از خادمان خود را فرمود که سیف الملوک را با ساعد بسر زمین مصر برسانند خادمان ایشانرا بشهر مصر رسانیدند سیف الملوک وساعد نزد پدر و مادر شدند و هفته ای در پیش ایشان بسر بردند پس از آن ایشانر اوداع کرده بسراندیب باز گشتند و هر وقت که ایشان بپدرو مادر و پیوندان مشتاق میشدند با جنیان بشهر مصر در آمده پس از هفته ای باز میگشتند و ایشانرا پیوسته عیش تمام بود تا اینکه هادم لذات بر ایشان بیامد فسبحان من لا یموت