هزار و یکشب/محمدبن مبارک

حکایت محمد بن مبارک

و ایملک جوانبخت بدانکه در زمان گذشته ملکی بود از ملوک عجم محمد بن مبارک نام داشت در مملکت حکمرانی میکرد و در هر سال با کافران هند وسند و بلاد آنسوی نهر جدال میکرد و او پادشاهی بود عادل و دلیر و کریم که منادمت و اشعار و اخبار و حکایات دوست میداشت و هر کس از حکایات پیشینیان طرفه قصه میدانست بر او حدیث میکرد و گفته اند هر مردی غریب که نزد او آمده حکایتی عجیب با او میگفت ملک او را خلعتی فاخر و هزار دینار زر و اسبی با زین و لگام عطا میفرمود و از سر تا قدم او را می پوشانید اتفاقاً مردی بزرک منش نزد او آمده ماجرای غریبی بر وی فرو خواند ملک راقصه او پسند افتاد جایزه بزرک بر وی عطا کرد که از جمله آن هزار تومان رواج خراسان بایک اسب بود پس از آن این خبر در اطراف شایع شد مردی بازرگان حسن نام این خبر بشنید از دیار دور ببارگاه ملک آمد و او ادیب و شاعر و سخندان بود و آن ملک وزیری داشت زشت روی و بد طینت که هیچ کس راچه توانگر و چه فقیر دوست نمی داشت و هر کسی که نزد ملک می آمد و ملک او را چیز میداد وزیر او را حسد میبرد و بملک می گفت این کردار سبب تلف مال و خرابی مملکتست القصه ملک خبر حسن بازرگان بشنید او را حاضر آورد و از و پرسید ای وزیر از بهر مالی که من بشاعران و ندیمان و سخن وران میدهم با من خصومت دارد و من از تو میخواهم که حکایتی عجیب و حدیثی غریب با من بگوئی که من هرگز او را نشنیده باشم که اگر آن حکایت مرا پسند افتد ترا شهر ها و قلعه ها ببخشم و ترا بخود نزدیک کنم و بزرک وزیران خودگردانم و اگر چنان حدیث نگوئی همه مال تو بگیرم و ترا از بلاد خود برانم حسن بازرگان جواب داد ایها الخلیفه سالی مهلت همی خواهم تا ترا حدیثی گویم که در تمامت عمر بهتر از آن حدیث نشنیده باشی جواب داد سالی ترا مهلت دادم پس از آن خلعتی با و داده با و گفت تا یک سال در خانه خویشتن بنشین و آنچه خواسته ام پدید آور که اگر خواسته من باز آوری آنچه وعده کرده ام بر آن زیاده کنم و اگر نیاوری نه تو از مائی و نه ما از تو چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست

چون شب هفتصد و پنجاه و هفتم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت حسن بازرگان چون سخن ملک بشتید زمین بوسیده بیرون آمد و پنج تن از پروردگار خود را که ادیبان شاعران و خداوندان فضل بودند بخواست و بهر یکی پنج هزار دینار زر داده بایشان گفت یکی پنج هزار دینار زر داده بایشان گفت من شما را پرورش نداده ام مگر از بهر چنین روزی باید در رواکردن حاجت ملک بمن یاری کنید ایشان گفتند روانهای ما فدای خاک پای تست هر آنچه گوئی چنان کنیم حسن بازرگان گفت همیخواهم که هر یکی بسوی اقلیمی سفر کنید و با عالمان و ادیبان و دانشمندان و کسانی که حکایت پیشینیان دانند بنشینید و از قصه سیف الملوک جستجو کنید اگر در نزد کسی یافتید او را بزر وسیم ترغیب کرده هر چه خواهد بدهید اگر شما را زر کفایت نکند باقی را وعده کنید که هر کس از شما این قصه را بیاورد من او را خلعتی گران قیمت و خواسته بی شمار دهم القصه حسن یکی از ایشان را به بلاد هند و سند و یکی ببلاد عجم و چین و دیگری را بنواحی خراسان و چارمین را بمغرب زمین و پنجمین را بسوی شام و مصر بفرمود و از برای ایشان ساعتی سعد مشخص کرده روانه کرد و بایشان گفت باید کوشش فرو نگذارید وسستی نکنید و اگر جان باید داد مضایقت ننمائید پس ایشان حسن بازرگان را وداع کرده هر یکی بسوئی رفتند تا چهار ماه چهار تن از ایشان غایب گشته چیزی نیافتند و بیخبر بازگشتند حسن بازرگان از تهی دست بازگشتن ایشان تنگدل شد و ملامتش افزون گشت و اما پنجمین ایشان که ابوالفضل نام داشت بسوی بلاد شام رفته بشهر دمشق برسید آنجا را شهری یافت آباد و خرم دیرگاهی در آنجا بسر برد و حاجت همی جست ولی کسی جواب نمیگفت پس از آن خواست که از دمشق بجائی دیگر سفر کند ناگاه جوانی را دید که بسرعت همیرود با و گفت از بهر چه بدینسان شتابان همی روی و قصد کجا داری آن جوان جواب داد در اینجا شیخی است دانشمند که هر روز درین وقت بکرسی نشسته حکایات غریبه حدیث کند و من شتابان همی روم تا نزدیک به وی مکانی یابم و از انبوهی خلق بیم دارم که مکانی از بهر خود نیابم ابوالفضل گفت مرا با خویشتن بیر آنجوان گفت اگر خواهی آمد بشتاب فی الحال ابو الفضل در منزل بسته با آن جوان شتابان همی رفتند تا بمکانی که شیخ در آنجا حدیث میگفت برسیدند ابوالفضل شیخی دید صبیح المنظر که بر کرسی نشسته قصه پیشینیان همی گوید نزدیکتر باو در مکانی بنشست و گوش فرا داشت تا حدیث او بشنود چون هنگام غروب شد شیخ حدیث بانجام رسانیده و مردم از و پراکنده شدند ابوالفضل پیش رفته اور اسلام با جبین گشاده جواب رد کرد ابوالفضل باو گفت ایخواجه تر مردی هستی نکو روی و محتشم و احادیث طرفه و نغز دانی همی خواهم از تو پرسشی کنم شیخ جواب داد از هر چه خواهی سؤال کن ابوالفضل پرسید آیا قصة سیف الملوک وبدیع الجمال در نزد تو هست یا نه شیخ جواب داد اینسخن از که شنیدی و ترا از این قصه که خبر داده گفت من این قصه نشنیده ام و لکن از شهرهای دور بقصد اینقصه آمده ام و هر چه بقیمت اینقصه بخواهی ترا بدهم اگر اینقصه در نزد تو هست او را بمن تصدق کن و از مکارم اخلاق خویشتن از من مضایقت مکن شیخ جواب داد خاطر آسوده دار که اینقصه از بهر تو پدید آید ولکن اینقصه ای نیست که کسی او را در سر راهها حدیث کند و اینقصه را نشاید بهر کس داد ابوالفضل گفت ایخواجه ترا بخدا سوگند میدهم که اینقصه از من مضایقت مکن و هر چه تمنا داری از من بخواه شیخ گفت اگر این قصه را خواهانی یکصد دینار زر بمن ده تا من اینقصه بتو بیاموزم ولکن پنج شرط دارد چون ابوالفضل دانست که قصه در نزد شیخ هست از او مضایقت نخواهد کرد سخت فرحناک شد و گفت ایها الشیخ یکصد دینار قیمت حکایت و ده دینار هم زیادت دهم و هر شرطی که بفرمائی بپذیرم شیخ جواب داد زرها بیاور و حاجت خود بستان در حال او برخاسته دست شیخ ببوسید و فرحناک بسوی منزل بازگشت یکصد و ده دینار گرفته در بدره کرد چون بامداد شد زرها برداشته بسوی شیخ باز آمد شیخ را بر در خانه نشسته یافت زرها باوداد شیخ زرها گرفته با او به خانه اندر شدند دوات و قلم قرطاس حاضر آورده کتابی در پیش او نهاده گفت قصه را که تو همی جوئی از اینکتاب بنویس ابوالفضل نشسته آنقصه را از آن بنوشت و او را بشیخ فرو خواند و شیخ تصحیح کرد پس از آن شیخ با و گفت ایفرزند شرط نخستین اینست که قصه در سر راهها نگوئی و در نزد زنان و کنیزکان و غلامان و ناخردمندان و کودکان حدیث نکنی بلکه این حکایت را در نزد ملوک و امرا و وزرا و خداوندان معرفت بازگو او شرط بپذیرفت و دست شیخ را بوسیده و دعایش کرد از نزد او بدر آمد . چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب هفتصدوپنجاه و هشتم برآمد

گفت ایملک جوانبخت ابوالفضل از نزد شیخ بدر آمد و فرحناک و شادمان همی رفت تا بشهر خویش رسید و خادمک خود را فرستاد که بازرگان را بشارت داده باو بگوید که مقصود تو پدید آمده و در هنگامی که ابوالفضل بشهر حسن بازرگان رسید از میعادیکه در میان بازرگان و پادشاه بود ده روز بیش نمانده بود چون ابوالفضل نزد حسن بازرگان رسید و او را از پدید آمدن مقصود آگاه کرد او را انبساطی بزرگ روی داد و کتابی را که ابوالفضل قصه در آن نوشته بود از او گرفته جامهای خود را از سر تا قدم با ده اسب و ده اشتر و ده استر و سه تن مملوک بدو داد پس از آن بازرگان قصه را گرفته بخط خود بنوشت و نزد ملک رفته گفت ایها الملک حکایتی طرفه آورد ام که کسی چنان حکایت هرگز نشنید چون ملک سخن بازرگان بشنید در حال فرمود امیران و عالمان را حاضر آوردند و بازرگان بکرسی نشسته این قصه در نزد ملک فرو خواند چون ملک و حاضران قصه بشنیدند شگفت ماندند و زر و سیم و گوهرها بر او نثار کردند پس از آن ملک خلعتی از بهترین جامهای خود با شهری بزرگ ببازرگان بداد و او را بزرگترین وزیران خود کرد و فرمود که اینقصه را بآب زر بنویسد و در خزانه نگاه دارند و هر وقت که ملک دلتنگ می شد حسن بازرگانرا حاضر آورده حسن قصه بروی فرو میخواند و آن قصه این بود