هزار و یکشب/شجاع پرهیزگار

(حکایت شجاع پرهیز کار)

و نیز حکایت کرده اند که عمر بن خطاب لشگری از مسلمانان در مقابل دشمنان آماده ساخت و در قلعه ای از قلعه های محکم قومیرا محاصره کردند و در میان مسلمانان دو برادر بودند که خدایتعالی ایشانرا از شجاعت و جرأت بهره مند کرده بود و امیران قلعه شجاعان خود را می گفتند اگر این دو مسلمان دلیر با شما مقاتله کنند شما را کافی است حاجت بمسلمانان دیگر نیست پس همیشه کفار از برای آن دو برادر دامها گسترده و حیلتها میکردند و در کمینها می نشستند تا اینکه یکی از ایشان اسیر شد و دیگری شهید گردید آن اسیر را بسوی امیر قلعه بردند چون امیر قلعه او را نظر کرد گفت کشتن این جوان دشوار و رها کردن او دشوار تر است . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب چهارصد و هفتاد و دوم بر آمد

گفت ای ملک جوان بخت امیر قلعه گفت من دوست میدارم که او بدین نصاری آید تا ما را معین و یار شود یکی از سرهنگان گفت ایها الامیر من او را فریب دهم و از دین خود بازگردانم از آنکه طایفه عرب بزنان بسیار عشق ورزند و چون عاشق شوند اختیار ندارند مرا دختریست خداوند جمال اگر این جوان او را ببیند بدو مفتون شود امیر گفت چون چنین است من او را بتو سپردم آنسرهنک مسلمان اسیر را بمکان خود برد و دختر خود را جامهای نیکو در بر کرد چون مسلمان اسیر در منزل بنشست و طعام حاضر کردند دختر نصرانیه از برای آن مسلمان چون خدمتگاران بایستاد چون مسلمان او را بدید طلب پاکدامنی از خدایتعالی کرد و چشم از و در پوشیده بعبادت پروردگار و تلاوت قرآن مشغول شد و او را آوازی بود خوش دختر نصرانیه چون آواز تلاوت بشنید بدو مایل گشت و محبتی سخت در دل او پدید شد تا هفت روز بدینسان بگذشت دخترک را عشق بسرحدی رسید که با خود میگفت کاش که این مسلمان مرا بدین اسلام دلالت کند و زبان حالش این ابیات میسرود

  آن سرو که گویند ببالای تو ماند هرگز قدمی پیش تو رفتن نتواند  
  دنبال تو بودن گنه از جانب مانیست باغمزه بگو تا دل مردم نستاند  
  هر کس سرپیوند تو دارد بحقیقت دست از همه چیز و همه کس در گسلاند  

چون دخترک را شکیبائی برفت و طاقت نماند خویشتن بپای او افکند و باو گفت ترا بدین اسلام سوگند میدهم که سخن مرا گوش دار مسلمان پرسید سخن تو چیست دخترک جواب داد دین اسلام بمن بیاموز پس مسلمان دین اسلام با و بیاموخت و آداب نماز باو یاد داد پس از آن دخترک گفت ایجوان ماهروی قصد من از قبول اسلام نزدیکی تو بود جوان باو گفت در اسلام نکاح صورت نگیرد مگر با دو شاهد عادل و ولی و مهر من اکنون نه دو شاهد عادل توانم یافت و نه ولی و مهر را نیز قادر نیستم اگر تو حیلتی کنی که ازین مکان بیرون شویم و به بلاد خویش برسیم من با تو عهد میکنم که جز تو زنی نگیرم دخترک گفت من در این کار حیلتی توانم کرد پس از آن دخترک نزد پدر و مادر رفت و بایشان گفت که این مسلمانرا بمن دل نرم گشته و بدین ما راغب شده ولی میگوید این کار در شهریکه برادر من در آنجا کشته شده ز برای من دشوار است اگر از این شهر بیرون روم و خاطر من تسلی یابد آنچه مراد شماست بجای آورم اکنون اگر شما مرا با او بشهر دیگر فرستید من از برای شما و ملک ضامن هستم که مقصود شما حاصل شود آنگاه پدر دختر بنزد امیر قلعه رفت و ماجری بدو بیانکرد امیر از شنیدن اینسخن فرحناک شد و گفت دختر را با آنجوان بسوی دهکده که در آن نزدیکی بود برند چون بدانجا رسیدند و روز را در آنجا بسر بردند چون تاریکی شب پرده فرو آویخت ایشان قصد رحیل کرده براه افتادند چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب چهارصد و هفتاد و سیم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت مسلمان اسیر با دخترک براه افتادند آنجوان بادخترک باسبی بنشستند و آنشب را تا نزدیک صبح همیرفتند چون صبح بر سید از راه بکنار رفته از اسب فرود آمدند و وضو گرفته فریضه صبح بجا آوردند و در آنهنگام آواز مردان و صدای سم اسبان بشنیدند آن جوان با دخترک گفت اینک لشکر نصاری که بما رسیدند اکنون ترا حیلت چیست دخترک گفت وای بر تو مگر هراس میکنی جوان گفت آری بهراس اندرم دخترک جوابداد چه شد آنکه از قدرت پروردگار و یاری او بمن میگفتی بیا تا بسوی پروردگار تضرع کنیم و او را بیاری بخوانیم شاید که ما را یاری کند و بلطف خود ما را در یابد پس هر دو دست بتضرع آوردند و این ابیات خواندند

  چون دعامان امر کردی بی حجاب این دعای خویش را کن مستجاب  

پس در آنحالت که آنجوان دعا میکرد و دخترک آمین میگفت جوان آواز برادر شهید خود بشنید که او میگفت ای برادر بیم مدارو محزون مباش که این جماعت لشکر خدا هستند و ایشان ملائکه اند که خدای تعالی بسوی شما فرستاده که تزویج شما را گواه باشند و خدای تعالی با شما ملائکه را مباهات میکند و شما را اجر شهیدان عطا کرد و زمین را از برای شما فرو پیچید شما تا هنگام برآمدن روز در کوههای مدینه خواهید بود چون بنزد عمر بن خطاب برسی از من او را سلام برسان در آنحال آواز ملائکه بلند شد و بآن جوان و دخترک سلام دادند و گفتند که خدایتعالی هزار سال پیش از آنکه آدم را بیافرید این دخترک را بتو تزویج کرده پس ایشان را فرح وسرور و ایمنی از شر کفار دست داد و بیقین شان بیفزود و شب را بشادی بروز برساندند چون صبح بدمید نماز کردند و عمر را عادت این بود که جهان روشن نگشته نماز صبح بجا میآورد و بسا بود که بمحراب اندر میشد و با او دو مرد بیش نبود آنگاه بسوره انعام یا سورۀ نسا شروع میکرد تا خفتگان بیدار میشدند و وضو گیرندگان و ضو میگرفتند و آنها که دور بودند میرسیدند هنوز رکعت نخستین تمام نمیشد که مسجد از نماز کنندگان مملو میگشت آنگاه و کمت دوم را با سوره مختصر بجا میآوردند ولکن در آنروز عمر بن خطاب چون بنماز مشغول شد در رکعت نخستین سورۀ مختصری و در رکعت دوم سوره مختصر تر از آن بخواند و نماز را تمام کرده با اصحاب گفت برخیزید تا بملاقات داماد و عروس فایز شویم اصحاب از سخن او تعجب کردند و سخن او را ندانستند پس عمر از پیش و صحابه از دنبال از دروازه مدینه بیرون رفتند در حال جوان با زن خود در پیش دروازه حاضر شدند و عمر را با مسلمانان ملاقات کردند چون بمدینه داخل شدند عمر امر کرد که ولیمه بسازند آنگاه مسلمانان حاضر گشته ولیمه بخوردند پس از آن جوان با عروس در آمیخت و خدای تعالی از آن دخترک فرزندان از برای او عطا فرمود چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب چهار صد و هفتاد و چهارم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت خدای تعالی او را از آن دخترک فرزندان عطا فرمود که در راه خدا جهاد میکردند و نسب خویشتن را نگاه میداشتند و در ینمعنی شاعر گفته است

  چون بهشت کی شود پر نور دل تا درو ناید بحکمت حورعین  
  دل بحور العین حکمت کی رسد تا نگردد خالی از دیولعین  
  دل خزینه علم و دین آمد ترا نیست برتر گوهری از علم دین  
  مکر دیوان هو سهارا منه در خزینه عالم رب العالمین  

و پیوسته ایشان در طاعت و عبادت و عیش و سرور بسر می بردند تا اینکه مرگ ایشان را دریافت