(حکایت شاه عابد)

و حکایت کرده اند که مردی در بنی اسرائیل به پرستش پروردگار معروف و مشهور و بزهد و ورع موصوف و مذکور بود و آنمرد از پروردگار خویش هر چه میخواست دعوت او باجابت میرسید و حاجت او روا میشد و مکان آنمرد در کوهها بود و پیوسته شبها را زنده میداشت و خدایتعالی ابری بدو مسخر کرده بود بهر سوی که آنمرد میرفت ابر نیز با او میرفت و از برای او آبی خوشگوار همیریخت تا اینکه وقتی از اوقات در پرستش سستی پدید شد خدایتعالی ابر را از او بگرفت و دعوت او را اجابت نمیکرد مرد عابد را ملامت و حزن بسیار شد و بروزهای گذشته حسرت و افسوس میخورد که شبی از شبها بخفت در خوابش بگفتند اگر خواهی که خدایتعالی ابر را بتو کرامت کند فلان پادشاه را در فلان شهر زیارت کن و ازو بخواه که ترا دعائی کند تا خدایتعالی ابر را بتو بازگرداند و در خواب این ابیات بآنمرد عابد بخواندند

  هر کرا دل پاک باشد ز اعتدال آن دعایش میرود تا ذو الجلال الله  
  این دعای شیخ نه چون هر دعاست فانی است و دست او دست خداست  
  این دعای بیخودان خود دیگر است این دعا زو نیست گفت داور است  

پس آنمرد عابد بسوی آنشهری که در خواب دیده بود روان شد و از ملک جویان گشت او را بقصر ملک دلالت کردند ناگاه بر در قصر غلامی دید که بر کرسی بزرگ بر نشسته آن مرد عابد بایستاد و سلام داد غلام رد سلام کرد و گفت چه حاجت داری عابد گفت مردی ام مظلوم بنزد ملک آمده ام که قصه خود باو بیان کنم آنغلام گفت امروز ترا بملک راهی نخواهد بود از آنکه ملک از برای ارباب سئوال در هفته یکروز قرار داده که در آنروز خداوندان حاجت بنزد او در آیند و آنروز فلان روز است صبر کن تا آنروز برسد عابد را کار ملک پسند نیفتاد که چرا باید خویشتن از مردم پوشیده دارد و با خود گفت چگونه چنین کسی از اولیا باشد پس عابد از خانه مالک بازگشت و بانتظار روزی که غلام گفته بود بنشست چون آنروز در آمد مرد عابد بسوی قصر ملک رفت جمعی را دید که بر در قصر ملک بانتظار اجازت ملک نشسته اند عابد نیز بایستاد تا اینکه وزیر ملک بدر آمد و مردم را جواز رفتن به پیش ملک بداد عابد گفته است چون مردم بار یافتند من نیز با ایشان بودم ملک را دیدم نشسته و بزرگان دولت در پیش او هر یک در مرتبه خویش ایستاده اند آنگاه وزیر پیش رفته خداوندان حاجت را یک یک پیش میبرد تا اینکه نوبت بمن افتاد ملک نظاره کرده بمن گفت ایخداوند ابر بنشین تا من فارغ شوم من از سخن او به حیرت اندر ماندم و بفضل رتبت او اعتراف کردم و نشستم تا ملک حکمرانی بانجام رسانید بزرگان مملکت بازگشتند پس ملک دست مرا گرفته بقصر در آمد و در قصر مرا همیبرد تا بدر دیگر برسیدیم ملک آندر بگشود و بخرابه داخل شد در آنجا بصومعة رفت که در آنجا جز سجاده و کاسه سفالین از بهر وضو و حصیری کهنه چیزی نبود پس جامهای ملوکانه که در تن داشت بر کند و جبه پشمین درشت پوشیده بنشست و مرا بنشاند و زن خود را ندا در داد که یا فلانه زن ملک گفت لبیک ملک گفت آیا میدانی امروز مهمان ما کیست زن ملک گفت آری میدانم او خداوند ابر است ملک گفت بیرون آی که از و بر تو باکی نیست در حال زن ملک بیرون آمد روی او مانند هلال ولی تنش نزار بود و جبه و مقنعه پشمین در سر و برداشت . چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب چهارصد و هفتاد و یکم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت زن مقنعه پشمینه در سر داشت آنگاه ملک بمن گفت ای برادر آیا میخواهی که از کار ما آگاه شوی یا قصد تو اینست که ترا دعا کنیم و بمنزل خود بازگردی من گفتم قصد من اینست که از کار شما آگاه شوم که او از برای من سودمندتر است ملک گفت پدران من پادشاه بودند و از یکدیگر پادشاهی میراث می بردند چون ایشان بمردند و کار سلطنت بمن رسید خدایتعالی اینکار را مبغوض من گردانید من خواستم که در روی زمین سیاحت کنم و کار مردم را بخودشان واگذارم ولی ترسیدم که فتنه و فساد شود و شریعت ضایع گردد و مجمع دین پراکنده شود بدین سبب سلطنت را ترک نکردم و جامۀ سلطنت بپوشیدم و غلامان و خادمان از برای ترساندن خداوندگان شر و اقامه حدود بر در قصر بگذاشتم و خود در هفته یکروز بیرون رفته سائلان را جواب گویم پس از آن درینمکان خراب بیایم و این جامه پشمین را که می بینی در بر کنم و اینزن دختر عم من است در زهد و عبادت با من موافقت کرده روزها روزه میگیریم و از این لیفهای خرما چیزی بافته بفروشیم و قیمت آنرا در افطار خویشتن صرف کنیم نزدیک بچهل سال است که حال ما بدین منوال میگذرد تو نیز امشب در نزد ما بمان تا متاع خود را بفروشیم و خوردنی بخوریم تو نیز افطار کن و شب را با ما بروز آور پس از آن از پی کار خویش بازگرد عابد گفته است چون آخر روز شد پسری دوازده ساله درآمد و متاعی را که ایشان از لیف خرما ساخته بودند بگرفت و بسوی بازار برد آنها را بفروخت نان و سرکه خریده بیاورد من با ایشان نشسته افطار کردیم و شب در نزد ایشان بخفتیم چون نیمه شب شد زن و شوهر از بهر نماز برخاسته و تا بامداد نماز میکردند و همی گریستند چون بامداد شد ملک گفت خداوندا این بنده تست از تو میخواهد که ابر او را باو رد کنی خداوندا تو دعوت او را باو بازگردان عابد گفته است که ملک دعا کرد و زن ملک آمین گفت ناگاه ابر را دیدم که در آسمان پدید شد ملک مرا بپدید شدن ابر بشارت داد پس من ایشان را وداع کرده بازگشتم و ابر با من همیگشت بد انسان که پیشتر میگردید پس از آن ساعت من از خدا هیچ مسئلت نخواستم و ایشان را شفیع خود نکردم مگر اینکه خدایتعالی دعوت مرا اجابت کرد و حاجت من برآورد و من این ابیات همی خواندم

  سایه یزدان بود بنده خدای مردۀ این عالم و زنده خدای  
  در پناه پیر صاحب رای باش سرنخواهی که رود تو پای باش  
  سایه او جو که سایه ایزد است سایه چه خورشید برج سرمد است