هزار و یکشب/دعای مجرب

(حکایت دعای مجرب)

و حکایت کرده اند که مردی از صالحان شنید که در فلان شهر آهنگریست که دست بآتش فرو برده آهن تافته را بدست از آتش بگیرد و او را آسیبی نمیرسد پس آنمرد صالح قصد آنشهر کرد و از آهنگر جویان شد او را بآهنگر دلالت کردند. چون او را نظر کرد دید که آهن تافته را از آتش همیگیرد پس در آنجا بانتظار بنشست تا اینکه آهنگر از کار خود فارغ شد آنمرد پیش او آمده او را سلام داد و باو گفت همی خواهم که امشب مهمان تو شوم آهنگر گفت حبا و کرامة پس او را بسوی منزل خویش برد و با او تعشی کرد و باهم بخفتند در آن شب از و عبادتی مشاهده نکرد با خود گفت شاید عبادت خود از من پوشیده داشت شب دوم و سیم نیز در آنجا بخفت دید که مرد آهنگر جز فرایض بچیزی نمی پردازد و شب را زنده نمیدارد آنگاه بآهنگر گفت ای برادر من کرامتی را که خدای تعالی مخصوص تو گردانیده است شنیده بودم و اکنون یعیان بدیدم ولی چون پرستش ترا چندان نیافتم که شایسته کرامت باشی اکنون بازگو که سبب این کرامت که تو داری چیست مرد آهنگر گفت سبب این را از برای تو حدیث کنم و آن اینست که من بزنی مفتون و حریص بودم او را بسی بخویشتن دعوت کردم بجهت پاکدامنی او برو دست نیافتم سالی قحطی پیش آمد و خوردنی بدست نمی افتاد و در میان مردم گرسنگی بزرگ پدید شد روزی من در خانه خود ایستاده بودم که در بکوفتند بیرون آمده آنزن را دیدم که بر در ایستاده بمن گفت ای برادر از گرسنگی طاقتم رفته اکنون پناه بتو آورده ام از برای خدا مرا طعام ده من باو گفتم عشقی که بتو داشتم و رنجی که از تو بردم مگر ترا بخاطر اندر نیست که امروز طعام از من همی خواهی بخدا سوگند تا کام بر من نبخشی ترا طعام ندهم آنزن گفت مرا مرک از معصیت خدایتعالی بهتر است این بگفت و باز گشت روز دیگر نزد من آمده همان سخن نخستین بگفتم پس بخانه درآمد و بنشست از گرسنگی همیلرزید من طعام در پیش او حاضر کردم سرشک از دیدگان بریخت و گفت مرا از بهر خدایتعالی طعام ده من گفتم لا والله جزاینکه مرا به خویشتن تمکین دهی چاره نیست آنگاه برخاست و طعام برجای گذاشته برفت و گفت مرگ از برای من از عذاب خدایتعالی خوشتر است چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزادلب از داستان فروبست

چون شب چهار صدو شصت و نهم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت آنزن برخاسته و طعام ناخورده از خانه بدر شد و این دو بیت همی خواند

  یارب بقناعتم توانگر گردان وزنور یقین دلم منور گردان  
  اوضاع من سوخته سرگردان بی منت مخلوق میسر گردان  

پس آنزن دو روز از من غایب بود پس از دو روز باز آمد و در بکوفت من بیرون رفتم او را دیدم که از غایت گرسنگی بهلاکت نزدیکست و طاقت سخن گفتن ندارد گفت ای برادر مرا گرسنگی هلاک کرد و جز تو بکسی روی نتوانم آورد تو مرا از برای خدایتعالی سیر کن گفتم ترا طعام ندهم مگر اینکه کام من بدهی او ناچار بخانه آمده بنشست در آنساعت نور عنایت بر دلم پرتو انداخت و با خود گفتم وای بر تو این زنیست که عقل و دین او ناقص است و از گرسنگی طاقت سخن گفتنش نمانده باز امروز بفردا همی افکند و بمعصیت اقدام نمیکند ولکن ای نفس شوم تو از معصیت خدا باز نمیگردی پس توبه کردم و بر خاسته طعام بنزد او آوردم و باو گفتم بخور که من این طعام از خدا بتو دادم در حال آنزن سر بر آسمان بر داشت و گفت خداوندا اگر این راست میگوید آتش دنیا و آخرت بروی حرام گردان آنمرد گفته است که من آنزن را بطعام خوردن بگذاشتم و خود برخاستم که آتش از کوره بیرون کنم شرری از آن آتش بر من بیفتاد از قدرت خدایتعالی المی از و نیافتم با خود گفتم شاید دعوت این زن باجابت رسید پس اخگری بکف بگرفتم او نیز مرا نسوزانید آنگاه بنزد زن در آمدم و با و گفتم بشارت باد ترا که خدایتعالی دعوت ترا اجابت کردچون قصه بدینجار سید با مداد شد

  و شهر زاد لب از داستان فرو بست چون شب چهار صد و هفتادم بر آمد  

گفت ای ملک خوانبخت آنزن چون این سخن بشنید لقمه از دست بیفکند و گفت بار خدایا چنانکه دعوت مرا در حق این مرد اجابت کردی روح مرا نیز قبض کن که تو بهر چه خواهی قادری خدایتعالی همانساعت روح او را قبض کرد و زبان دل او باینمعنی گویا بود

  من غلام آنکه نفروشد وجود جز بدانسلطان با افضال وجود  
  چون بگرید آسمان گریان شود چون بزارد عرش یارب خوان شود