حکایت لطف حق

و از جمله حکایتها اینست که حجاج بن یوسف ثقفی یکی از بزرگان را طلب کرد چون او را حاضر آوردند حجاج گفت او را بزندان برید و قید گران برو بنهید و کس نگذارید که در زندان بنزد او رود خادمان آهنگر حاضر آوردند آهنگر قید در پای او نهاد و میخ آهنین بر او بکوبید آنمرد سر بسوی آسمان کرد و گفت الاله الخلق والامر چون آهنگر قید در پای او محکم کرد زندان بان او را در جایی تنها بگذاشت آنمرد بزبان حال این دو بیت بخواند

  خدایا گربخوانی ور برانی جز انعامت در دیگر نداریم  
  مباد آنروز کزدرگاه لطلفت بدست ناامیدی سر بخاریم  

چون شب در آمد زندانبان نگهبانان بر او بگماشت و بخانه خود رفت بامدادان که زندانبان باز گشت قید را گشوده دید و از آن مرد اثری نیافت زندانبان بهراس اندر شد و مرک را آماده گشت و از بهر وداع عیال بخانه بازگشت و کفن و کافور حاضر کرد و بنزد حجاج در آمد چون در پیش حجاج بایستاد حجاج را رایحه کافور بدماغ رسید گفت این رایحه از کجاست زندانبان گفت یا سیدی او را من آوردم حجاج گفت این از بهر چه آورده زندانبان حکایت آنمرد باز گفت چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب چهارصد و شصت و هشتم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت چون زندانبان حکایت آنمرد باز گفت حجاج از زندانبان پرسید که از آن مرد چیزی شنیدی یانه زندانبان گفت آری وقتی که آهنگر میخواست میخ آهنین بقید اندر بکوبد آن مرد سر بسوی آسمان برداشت و گفت الاله الخلق والامر حجاج گفت مگر ندانستی آنکسی را که در حضور تو بخواند در غیاب تو حاضر میگشت

  با دوست باش اگر همه آفاق دشمنند کو مرهم است اگر دگران نیش میزنند