هزار و یکشب/شجرةالدر
حکایت شجرة الدر
و از جمله حکایتها ای ملک جوانبخت این است که خلیفه معتضد بالله بلند همت و شریف النفس بود و در بغداد ششصد وزیر داشت که از او کارهای مردم هیچ گونه پوشیده نمی ماند پس روزی با ابن حمدون از بهر تفرج رعیت ها بیرون آمدند که خبرهای مردم بشنوند و حالت ایشان بدانند گرمی هوا ایشان را بگرفت بکوچه لطیفی رسید، بآن کوچه داخل شدند در صدر آن کوچه خانه بلند بنائی دیدند از بهر گرفن خستگی راه بر در آنخانه بنشستند از آن خانه دو خادمک قمر منظر بیرون آمدند یکی از ایشان با دیگری همی گفت کاش مهمانی پدید میآمد از آنکه خواجه من تا مهمان نباشد خوردنی نمی خورد و ما امروز تا این وقت گردیدیم کسی را نیافتیم خلیفه از سخن ایشان شگفت ماند و گفت برای تفرج کرم خداوند این خانه داخل شویم و مروت خداوند خانه را بعیان ببینیم و بدان سبب نعمتی از ما بدو رسد آنگاه با خادمک گفت از خواجه خود بآمدن جمعی از غریبان دستوری بطلب و خلیفه هر وقت میخواست که در برعیت تفرج کند درزی بازرگانان بیرون میآمد پس خادم بخواجه خود بازگشت و او را از واقعه آگاه کرد خواجه فرحناک گشته برخاست و خود با خادمان بیرون آمد و او جوانی بود بدیع الجمال و پیراهنی بلند و ردائی زرین طراز که با طیب معطر بود در بر و انگشتری یاقوت بر انگشت داشت چون خلیفه را با ابن حمدون بدید گفت مرحبا بخواجگانی که از قدوم مبارک خود ما را نواخته و غایت لطف بما کرده اند پس چون ایشان بخانه در آمدند خانه دیدند نمونه از بهشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست
چون شب نهصد و شصتم برآمد
گفت ایملک جوا نبخت خلیفه با ابن حمدون خانه را دیدند که قطعه ای است از بهشت و بدرون آنخانه باغی است که همه گونه درختان و گلها در آن یافت چنانکه هوش از نظار گیان همی برد و غرفهای آن خانه را با فرشهای حریر و دیبا فرش کرده اند پس ایشان بنشستند معتضد خلیفه در آن خانه و فرشها تامل میکرد ابن حمدون گفته است که من بخلیفه نظر کرده در جبین او علامت تغییر یافتم با خود گفتم آیا چه روی داد که خلیفه خشمگین گشت پس از آن طشتی زرین بیاوردند مادست بشستیم سفره حریر بگستردند و مائده از خیزران بنهادند چون سرپوش از ظرفها برداشتند طعامها دیدم مانند شکوفهای بهار گوناگون پس از آن خداوند خانه گفت ای خواجگان بسم الله بخدا سوگند از گرسنگی بهلاکت نزدیک بودم از خوردن این طعام انعام بر من تمام کنید و خداوند خانه مرغ بریان گشته پاره میکرد و در پیش ما میگذاشت و بهجت آشکار کرده اشعار همی خواند و حکایات همی گفت و لطایفی که لایق مجلس بود بکار میبرد ابن حمدون گفته است که ما خوردنی بخوردیم پس از آن بمجلس دیگر که هوش از نظارگیان میر بود و رایحه های معطر بر مشام جان میوزید در آمدیم آنگه سفره بگستردند و میوه ها و حلواها فرو چیدند ما را از آن مجلس فرح و انبساط افزون گشت و لکن خلیفه را دل نمی گشود و تبسم نمی کرد با اینکه او لهو و لعب دوست میداشت و حسود و ظلوم نبود من با خود میگفتم کاش میدانستم سبب اندوهگینی خلیفه چیست پس از آن طبق شراب و مایه دلجوئی احباب را بنهادند و باده های صاف در بادیهای بلورین و سیمین فروچیدند و خداوند خانه با شاخه خیزران در غرفه را بزد آنکه در گشوده شد و از آن غرفه سه تن کنیز کان باکره نار پستان که بآفتاب و ماه همی مانستند بدر آمدند و آن کنیز کان عود زن و چنگی و رقاص بودند پس از آن نقل و میوه پیش آوردند ابن حمدون گفته است که در میان ما و کنیزکان پردۀ از دیبا فرو آویختند که آن پرده شلالهای ابریشم و حلقهای زرین داشت و لکن خلیفه بهیچ یک از آنها التفات نمی کرد خداوند خانه نمیدانست که در خانه او کیست پس خلیفه با خداوند خانه گفت آیا تو شریف هستی آنمرد جواب داد لا و الله ایخواجه من از فرزندان بازرگانانم و در میان مردم بابو الحسن علی بن احمد خراسانی معروفم خلیفه باو گفت آیا مرا میشناسی گفت ایخواجه بخدا سوگند مرا معرفت بهیچ یک از شما خواجگان نیست ابن حمدون گفت ایمرد این خلیفه معتضد بالله است در حال آنمرد برخاسته در برابر خلیفه زمین ببوسید و از بیم همی لرزید و گفت ایها الخلیفه ترا بپدران پاکت سوگند میدهم که اگر از من تقصیری در حضرت تو رفته باشد بر من ببخشای خلیفه گفت اکرامی که تو از بهر ما کردی اندازه نداشت اما چیزی از تو مرا ناخوش آمد اگر تو حدیث براستی گوئی از من نجات یابی و اگر حقیقت حال با من نگوئی ترا بحجتی واضح بگیرم و ترا عتابی کنم که کسی را چنان عذاب نکرده باشم آن جوان گفت معاذ الله که دروغ گویم ایها الخلیفه چه چیز از من ترا ناخوش آمد خلیفه گفت من از وقتی که بخانه تو اندر آمده ام مرا چشم بحسن این خانه و خوبی ظرفها و فرشهای اینجاست ولی بر همۀ اینها نام جد خود متوکل علی الله را نقش گشته میبینم آنجوان گفت آری ایها الخلیفه کسی را قدرت آن نیست که جز راستی در خدمت تو سخن بگوید آنگاه خلیفه او را جواز نشستن داد خداوند خانه بنشست خلیفه گفت حدیث با من بازگوی جوا بداد ایها الخلیفه بدانکه در بغداد از من و پدر من توانگرتر کسی نبود و پدرم در بازار صرافان و عطاران و بزازان دکانها داشت و در هر دکان وکیلی گذاشته و از همه گونه بضاعت فروچیده بود و در بازار صیرفیان در داخل دکان حجره داشت که در آنجا بخلوت می نشست و دکه مخصوص بیع و شری بود و پدرم با آن همه خواسته بیکران جز من پسری نداشت چون او را مرگ در رسید مرا نزد خود خوانده مادر مرا بمن سپرد و مرا بپرهیزکاری وصیت کرد پس از آن در گذشت و خلیفه را عمر و دولت پاینده باد آنگاه من مشغول لذتها شدم از بهر خود صدیقان گرفتم ولی مادر مرا از این کار نهی میکرد و ملامتم میگفت من سخن او نمی پذیرفتم تا همه مال من برفت آنگاه عقار و ضیاع فروختم جز خانه که در آنجا مسکن داشتم چیزی نماند و آنجا خانه ای بود خوب ایها الخلیفه من با مادرم گفتم همی خواهم که اینخانه بفروشم مادر گفت اگر اینخانه بفروشی جای نشستن نخواهی یافت و در میان مردم رسوا خواهی شد من گفتم ای ما در قیمت اینخانه پنج هزار دینار است از قیمت او بهـزار دینار خانه شری کنم و با باقی آن بتجارت مشغول شوم مادرم گفت آیا خانه را باین قیمت بمن میفروشی یا نه گفتم آری میفروشم در حال صندوقی در آورده او را بگشود و ظرفی از آهن چینی بدر آورد که در آن ظرف پنج هزار دینار بود چون آن مال بدیدم گمان کردم که آن خانه پر از زر شد مادرم گفت ای فرزن گمان مکن این مال مال پدر تو است بخدا سوگند من این مال را از پدر خود از برای وقت حاجت ذخیره کرده بودم ایها الخلیفه من آن مال از مادر خود گرفته بکردارهای ناصواب خویش باز گشتم و با یاران بخوردن و نوشیدن بنشستم تا اینکه پنج هزار دینار تمام شد و از مادر پند نپذیرفتم و با و گفتم نمی خواهم که خانه را بفروشم مادرم گفت ای فرزند من ترا از فروختن آن نهی کردم از آنکه میدانستم تو بخانه محتاج هستی و بدین سبب من قیمت آن را بتو دادم اکنون چگونه او را توانی فروخت من با و گفتم سخن بر من دراز مکن ناچار خانه را بایدم فروخت مادرم گفت تو خانه را به پانزده هزار دینار بمن بفروش بشرط اینکه کارهای ترا من خود مباشر شوم من خانه را بآن قیمت و با آن شرط بفروختم آنگاه و کیلهای پدر مراحاضر آور و ببر یکی از ایشان هزار دینار بداد و مال را زبر دست خود گرفت و خود بداد و ستد مشغول شد و پارۀ از آن مال بمن داد که باو تجارت کنم و بمن گفت تو در دکان پدرت بنشین من آنچه مادرم گفته بود چنان کردم و بحجره که در بازار صرافان بود بیامدم و نشسته ببیع و شری مشغول شدم و یک بر ده سود کردم تا آنکه مال من بسیار شد چون مادرم حالت من نگو یافت آنچه که در نزد خود از زر و گوهر و معدنیات ذخیره داشت بر من آشکار کرد حالت روز بروز بهتر و نیکوتر شد تا اینکه عقار وضیاع من یمن بازگشت و حالم چنان شد که بود و دیرگاهی بد انحالت بودم وکیلهای پدرم نزد من آمدند من سرمایه ها بایشان دادم پس از آن حجره دیگر بدرون دکان ساختم ایها الخلیفه بعادت خویشتن در حجره نشسته بودم که ناگاه کنیز کی در آمد که از او نیکو تر چشم کسی ندیده بمن گفت این حجره ابوالحسن خراسانی است گفتم آری گفت ابوالحسن در کجاست گفتم من ابو الحسنم ولکن ایها الخلیفه مرا از حسن و جمال او عقل بزبان رفت و هوشم بپرید پس آن دخترک نشست و بمن گفت غلام خود را بگو که سیصد دینار زر بمن بشمارد من بغلام گفتم که آن مقدار زر بوی شمار آن دخترک زرها گرفته بازگشت و مرا عقل با او برفت غلام من گفت آیا تو این دختر میشناسی گفتم لا والله غلام گفت از بهر چه نشناخته زرش دادی گفتم بخدا سوگند مرا حسن و جمال او چنان خیره و حیران کرد که سخن خویش ندانستم آنگاه غلام برخاسته بی آنکه مرا آگاهی باشد در پی آن دخترک روان شد پس از ساعتی گریان گریان بازگشت و در روی او اثر ضربتی بود گفتم ای غلام ترا چه روی داد گفت در پی آندخترک بیفتادم تا منزل او بشناسم آن ماه روی رفتن من بدانست بسوی من باز گشته با ضربتی مرا مجروح کرد و نزدیک بود که چشم من تلف شود ای خلیفه جهان من یک ماه بانتظار او نشسته آن دخترک را ندیدم و در عشق او شکیبائی من تمام شد تا اینکه آخر ماه رسید ناگاه آن دخترک در آمد و بر من سلام کرد من از فرح پریدن گرفتم دخترک حالت من بپرسید و گفت شاید تو با خود گفتی که این محتاله بود که مال من گرفته برفت من گفتم بخدا سوگند ای خاتون مرا زر و مال و تن و روان از آن تست آنگاه نقاب از رخ برکشید و از بهر راحت بنشست و او را سر و گردن بحلی و حلل آراسته بود پس از آن بمن گفت سیصد دینار از بهر من بشمار من دینارها شمردم او زر از من گرفته بازگشت من بغلام گفتم بر اثر او برو غلام بر اثر او رفته بازگشت ولی مبهوت بود دیرگاهی گذشت آندخترک باز نیامد روزی از روزها نشسته بودم که آن دخترک پدید آمد و ساعتی با من در حدیث شد پس از آن گفت پانصد دینار زر از بهر من بشمار خواستم باو بگویم که از بهر چه پانصد دینار دهم ولی عشق و وجد از سخن گفتنم باز داشت ای خلیفه من هر چه بر وی نظاره میکردم عشق من فزونتر میشد و اندام من میلرزید و گونه من زرد میگشت و آنچه میخواستم بگویم فراموش میکردم و چنان میشدم که شاعر گفته
چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید | مرا از دیدن رویت فروبسته است گویائی |
پس از آن پانصد دینار بوی بشمردم زرها گرفته باز گشت من برخاسته خود در پی او برفتم تا اینکه ببازار گوهریان رسید بدکان یکی از گوهریان ایستاده گردن بندی از او شری کرد در آنجا چشمش بر من افتاده مرا بدید و بمن گفت پانصد دینار از بهر من بشمار چون صاحب دکان مرا بدید بتعظیم من برخاست من با و گفتم گردنبند باو ده که قیمتش بذمت من است دخترک گردن بند گرفته برفت چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصد و شصت و یکم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت دخترک گردن بند گرفته برفت من بر اثر او روان شدم تا دخترک بدجله رسید و در زورقی بنشست من خواستم که در برابر او زمین ببوسم او تبسمی کرده برفت من ایستاده برو نظر میکردم تا اینکه بقصری داخل شد چون نیک نظر کردم آن قصر متوکل خلیفه بود آنگاه من بازگشتم و اندوه همه دنیا بر دل من بنشست و او از من سه هزار دینار گرفته بود با خود گفتم این دخترک مال من بگرفت و عقل من ببرد بسا هست که جان من در عشق او تلف شود پس از آن خانه بازگشته تمامت آنچه بر من رفته بود بمادر باز گفتم مادرم گفت ای فرزند زینهار که پس از این بر وی متعرض مشو و گرنه هلاک خواهی شد پس چون بدکان رفتم وکیل من که در بازار عطاران بود نزد من آمد و او مردی بود سالخورد با من گفت ایخواجه چونست که ترا دگرگون همی بینم و از بهر چه اثر حزن در تو آشکار است من تمامت ماجرای خویش با و حدیث کردم او گفت ایفرزند آن دخترک از کنیز کان قصر خلیفه است و خلیفه او را دوست میدارد تو از این مال که داده در گذر و خویشتن باو مشغول مکن و اگر او نزد تو آید باو متعرض مشو و از و بر حذر باش و مرا آگاه کن تا از بهر تو تدبیری کنم و گرنه تلف خواهی شد پس از آن شیخ مرا گذاشته برفت و آتش عشق دخترک در دل من فروزان بود چون آخر ماه شد آن دخترک بسوی من آمد مرا غایت فرح وی داد دخترک گفت از بهر چه در پی من افتادی من با و گفتم فرط عشق و غایت محبت مرا باین کار بداشت پس در برابر او بگریستم او نیز بمن رحمت آورده بگریست و گفت بخدا سوگند آنچه تو در دل داری در دل من هزاز چندانست ولکن حیلتی نیست و جز اینکه در هر یگماه ترا ببینم راهی ندارم پس از آن ورقه بمن داده گفت اینرا بفلان بن فلان بده که او وکیل منست و آنچه درین ورق هست از و بستان من گفتم مرا حاجت بمال نیست زر و مال و تن و جان من فدای تو باد آنگاه دخترک گفت بزودی در کار تو تدبیری کنم که بمن توانی رسید اگرچه من خود برنج اندر افتم پس از آن مرا وداع کرده باز گردید در حال من بسوی شیخ عطار رفته ماجری با و بیان کردم آن شیخ مرا سوی خانه متوکل آورد من دیدم همان قصر است که دخترک در آن قصر اندر شده بود شیخ عطار بحیرت اندر مانده از بهر حیلتی فکرت همی کرد که خیاطی را در برابر منظره که بدجله مینگریست بدید و بمن گفت نزداین خیاط شو و باو بگو که جیب ترا بدو زد و ده دینار زر به او ده من روی بخیاط آورده و دو شقه دیبای رومی با خود برده بخیاط گفتم اینها را از بهر من چهار جامه بریده بدوز چون خیاط از بریدن و دوختن آنها من سه برابر اجرت بوی دادم او دست برده جامها پیش من آورد با و گفتم این جامها را بتو بخشیدم پس ساعتی نزد او بنشستم و جامهای دیگر در نزد او ببریدم و با و گفتم این جامها بیاویزد که هر کس بخواهد اینها را شری کند بفروش خیاط جامهای دوخته بدکان بیاویخت هر کس از قصر خلیفه بیرون میامد و چیزی از آنجامها میپسندید من آنجامه بدو میبخشیدم تا اینکه روزی از روزها خیاط بمن گفت ای فرزند همیخواهم که حدیث خود با من بگوئی از آنکه تو در نزد من صد حله بریده و هر حله از آنها قیمت گران داشته است و تو تمامت آنها را بخشیده این کردار بکردار بازرگانان نمیماند که ایشان از درمی مضایقت کنند مگر سرمایه تو چه مقدار است که چندین بخشش همی کنی تو حدیث خود را براستی با من بگو تا در پدید آوردن مقصود تو بکوشم پس از آن گفت ترا بخدا سوگند میدهم که تو عاشق نیستی گفتم آری خیاط پرسید عاشق کیستی گفتم بکنیز کی از کنیزکان قصر خلیفه عاشقم خیاط گفت نفرین خدا برایشان باد که ایشان مردمان بفریبند پس از آن پرسید آیا تو نام آن کنیزک میشناسی گفتم لا والله گفت صفت آن کنیزک بمن بگو صفت آن کنیزک باو بگفتم خیاط گفت وای بر تو او از مغنیان خلیفه است و خلیفه او را دوست میدارد و لکن او را خادمکی هست من ترا با خادمک او شناسا کنم شاید که آن خادمک سبب رسیدن تو بوی باشد من با خیاط در حدیث بودم که ناگاه خادمکی چون ماه شب چهارده از قصر خلیفه بدر آمد و در برابر من جامهائی که خیاط آنها را از گونه گونه دیباها دوخته بود بدید آن خادمک چشم بدان جامها نهاده در آنها تامل میکرد تا اینکه بمن نزدیک شد من بر پای خاسته او را سلام دادم پرسید تو کیستی گفتم مردی ام بازرگان پرسید این جامها میفروشی گفتم آری پنج جامه بگرفت و گفت این پنجرا قیمه چند است گفتم آنها از من بتو هدیتی است تا درمیان من و تو رابطه مودت باشد خادمک را فرحی بی اندازه روی داد آنگاه من بخانه آمدم و جامه که با گوهر و یاقوت مرصع بود و سه هزار دینار قیمة داشت بسوی او بردم و جامه بوی هدیت کردم او هدیت من قبول کرده مرا در قصر بحجره برد و نام من باز پرسید گفتم من مردی ام بازرگان گفت از کار تو بریب اندر شدم گفتم بهر چه بریب اندر شدی جوابداد از آنکه مال بسیار بمن بخشیدی من چنان میدانم که تو ابوالحسن خراسانی صیرفی هستی ایخلیفه چون این سخن بشنیدم حیران شدم غلامک بمن گفت گریه مکن بخدا سوگند کسی که تو از بهر او گریان هستی او را عشق بر تو افزونتر است و همه کنیزکان قصر از کار تو و او آگاه گشته اند پس از آن گفت مقصود تو چیست گفتم میخواهم مرا یاری کنی او مرا بفردا وعده داد من بخانه خویش بازگشتم و آنشب را با هزاران شوق بروز آوردم چون بامداد شد بسوی او روان گشته بحجره او داخل شدم بحجرة او داخل شدم آنخادمک بمن گفت بدانکه محبوبه تو چون دوش از نزد خلیفه بحجره خود باز گردد من تمامت حدیث تو با او باز گفتم او را قصد اینست که با تو ملاقات کند تو امروز در نزد من بنشین من در نزد او بنشستم تا اینکه شب تاریک شد با گاه خادمک را دیدم که در آمد و پیراهنی زرین طراز با حله ای از حلهای خلیفه بر من بپوشانید و مرا با گلاب معطر ساخت و من بخلیفه همی مانستم پس از آن مرا بمکانی برد هانستم پس از آن مرا بمکانی برد که در هر دو سوی آنمکان غرفها برابر یکدیگر بود بمن گفت این غرفها جای کنیزکان خاص خلیفه است چون تو بر این غرفها بگذری بهر یکی از درهای غرفها دانه باقلی بگذار که خلیفه را عادت همین است و در هر شب بدینسان همی کند چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصدو شصت و دوم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت خادمک با بوالحسن گفت تو نیز چنان کن که خلیفه میکند چون در دست راست بدر حجره دومین برسی آنجا غرفه بینی که عتبه او از رخام و مرمر است چون آن غرفه برسی و آن در بینی از آن داخل شو که معشوقه خویش در آنجا خواهی دید و با او در آنجا خواهی بود و اما بیرون آمدنترا انشاء الله چاره ای کنم اگر چه در صندوق باشد ترا بیرون آورم پس غلامک مرا گذاشته بازگشت من همی رفتم و درها همی شمردم چون بمیان آن مکان رسیدم آوازها شنیدم و روشنی ها دیدم و آن روشنائی سوی من همیآمد چون نزدیک شد تامل کرده دیدم که خلیفه است کنیزکان شمع در دست در گرد او همی آیند من شنیدم که یکی از کنیزکان با دیگری گفت ای خواهر مگر ما دو خلیفه داریم من خود خلیفه را دیدم که بر حجره من بگذشت و رایحه عطر و طیب از او یشنیدم و چنانکه عادت اوست دانه باقلی بر در حجره من بگذاشت و اکنون روشنی شمع های خلیفه را می بینم که خلیفه همی آید کنیزک دیگر با او گفت این کاریست شگفت همه کس جامۀ خلیفه نتواند پوشید پس از آن روشنی بمن نزدیک شد اندام من بلرزه آمد ناگاه خادمکی بانک بر کنیزکان زدو گفت بدین سوی باز گردید کنیزکان بسوی غرفه از غرفها باز گشته بآن غرفه داخل پس از آن بیرون آمده همی رفتند تا بغرفه معشوقه من برسیدند من از خلیفه شنیدم که میگفت این غرفه از کیست گفتند این غرف از شجرة الدر است خلیفه گفت آواز دهید چون آوازش دادند بیرون آمده قدمهای خلیفه ببوسید خلیفه با و گفت آیا امشب ترا بمی گساری رغبتی هست کنیزک گفت اگر در حضرت تو نباشد و نظر بطلعت تو نکنم امشب بمی خوردن رغبتی ندارم خلیفه بخادم گفت بخازن بگو که فلان عقد بشجرة الدر دهد پس از آن خلیفه او را جواز باز گشتن داد او بغرفه خویشتن باز گشت ناگه کنیز کی در پیش ان جمع که شمعی در دست داشت و پرتو رویش بروشنی شمع غالب بود نزدیک شد و گفت کیست آنگاه مرا گرفته بیکی از حجرهها داخل کرده بمن گفت تو کیستی بتعظیم او زمین ببوسیدم و او را سوگند داده گفتم ای خاتون بمن رحمت آور و از بهر خدا مرا از این ورطه نجات ده پس من از بیم هلاکت بگریستم آن کنیزک گفت شک نیست که تو دزدی گفتم لا والله من دزد نیستم دخترک پرسید حکایت خود را براستی حدیث کن که من ترا امان دهم گفتم من عاشق احمق و نادان هستم که عشق و نادانی مرا بدین ورطه انداخته جواب داد در اینجا بایست تا من بسوی تو باز گردم در حال بسرعت باز آمد و جامه از جامه کنیز کان خود از بهر من بیاورد و آن جامه بمن پوشانید و بمن گفت بر اثر من بیا من در پی او برفتم تا بحجره او برسیدم آنگاه بمن گفت بغرفه اندر آی من بغرفه اندر شدم مرا بر تختی که فرش دیبا بر آن بود بنشانید و بمن گفت بر تو باکی نیست آیا تو ابو الحسن صیرفی نیستی گفتم آری همانم پرسید اگر همانی و دزد نیستی جان در خواهی برد و گرنه هلاک خواهی شد و اگر ابو الحسن خراسانی هستی ایمن باش که بر تو باکی نیست از آنکه تو یار خواهر من شجرة الدر هستی و او از یاد تو بیرون نمیرود و او ما را با خبر کرده که چگونه مال از تو گرفته است با وجود این و دگرگون نگشته و او را در دل آتش عشق فزونتر از آنست که در دل تست و لکن بازگو چگونه بدینمکان آمدی آیا بفرمان او آمده یا بی فرمان او خود را بهلاکت انداخته و قصد تو از وصال او چیست گفتم بخدا سو گندای خاتون من خود خویشتن بورطه انداختم وقصد من از وصل او جز دیدن و حدیث او شنیدن چیزی نیست و خدا گواه منست که هرگز خیال خیانتی با او نکرده ام دخترک جواب داد چون نیت تو این بود خدای تعالی ترا نجات داد و مهر ترا در دل من بینداخت پس از آن با کنیزک خود گفت نزد شجرة الدر شو و باو بگو که خواهرت بر تو سلام میرساند و ترا امشب نزد خود میخواند کنیزک بسوی او رفته بازگشت و جواب داد خدایتعالی از زندگی تو مرا تمتع دهد و مرا فدای تو گرداند اگر مرا جز این وقت میخواندی مجال توقف نداشتم ولیکن امشب صداع بر من چیره گشته آن دخترک بکنیز گفت بسوی او باز گرد و باو بگو ناچار بایدت آمد که با تو مرا سخنی هست آنگاه کنیزک بسوی او روان شد پس از ساعتی آن پری روی بازآمد و او را عارض مانند شب چهارده پرتو همی داد خواهر او پیش رفته او را در آغوش گرفت و من در پستوی بودم بمن گفت ای ابوالحسن بدر آی و دست معشوقه خود را بوسه ده ایها الخلیفه من در حال بیرون آمدم چون آنماه روی مرا بدید خود را بروی من افکنده و مرا بسینه خود گرفت و بمن گفت آنچه بر تو رفته حدیث کن من ماجرای خود و هراس و بیمی که بمن روی داده بود بر وی فرو خواندم گفت این رنجها که از بهر من برده بر من بسی ناهموار بود ولکن المنة لله که عاقبت کار نیکو گشته و بخوشی مبدل گردیده و از همه خوشتر آنکه بحجره خواهر آمده پس از آن مرا گرفته بحجره خویش برد و با خواهر خود گفت من عهد کرده ام که باحرام جمع نشوم ولکن چنانکه او خود را از بهر من بورطه انداخته من کاری کنم که بحلال با او جمع آیم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست
چون شب نهصد و شصت و سیم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت دخترک با خواهر خود گفت بزودی خواهی دید که من در جمع آمدن با او چکار خواهم کرد اگر جان بایدم بذل کرد مضایقت نکنم پس در حالی که ما بگفتگو بودیم های و هوی بلند شد نگاه کرده خلیفه را دیدم که بقصد حجره او همی آید آن ماهروی مرا گرفته در پستوی گذاشت و در بر من ببست و خود باستقبال خلیفه بیرون رفته خلیفه را بحجره در آورد چون خلیفه بنشست دخترک در برابر او بایستاد و کنیز کان را حاضر آوردن شراب فرمود و خلیفه مادر معتضد بالله را دوست میداشت و او بغرور حسن و جمال از خلیفه دوری کرده بود و خلیفه متوکل بغرور خلافت و او بغرور حسن با یکدیگر صلح نمیکردند ولی ملیفه از محبت او در دل شرری داشت فروزان و ناچار بحجره های کیزکان دیگر میرفت و بامثال او میپرداخت و خود را بتغنی و لهو و لعب مشغول میداشت چون خلیف بآواز خوش شجرة الدر مایل بود بحجره او آمده او را خواندن فرمود در حال شجرة الدر عود بکف گرفته تارهای او را استوار کرده این ابیات برخواند
شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر | ور هست اگر چراغ نباشد منور است | |||||
کاش آن بخشم رفتۀ ما آشتی کنان | باز آمدی که دیده مشتاق بر در است |
خلیفه را از شنیدن ابیات طربی سخت روی داد و گفت ای شجرة الدر از من تمنائی کن دخترک جواب داد تمنای من اینست که مرا آزاد کنی خلیفه گفت ترا لوجه الله آزاد کردم دخترک در پیش او سجده برده زمین ببوسید خلیفه جواب داد عود بگیر و چیزی مناسب کنیزکی که من دل بسته اویم بخوان که همه مردم رضای مرا طالبند ولی من رضای او را طالبم پس دخترک عود گرفته این دو بیتی برخواند
آن بت که قمر بحسن شرمنده او | خورشید منست روی تا بنده او | |||||
عالم همه بنده منند از دل و جان | من از دل و از جان شده ام بنده او |
خلیفه را طرب روی داد و بدخترک گفت عود بگیر و شعری بخوان که متضمن شرح حال من و دو تن کنیز کان من باشد که زمام اختیار من در دست ایشان است و خواب از من برده اند در حال دخترک عود گرفته با نغمه دلاویز این دو بیتی بر خواند
از بهر خدا مرا بداری معذور | گر من بدلی دو عشق را شازم سور | |||||
یکدل بدو اندیشه کند مهر دو حور | یکتن بدوسایه خیزد از عکس دو نور |
خلیفه از موافقت این شعر با حالت خود در عجب شد و بدین سبب بصلح کردن کنیزی که از وی دوری کرده بود مایل شد پس از آن از حجره بیرون رفته قصد حجره همان کنیزک کرد یکی از کنیزکان سبقت گرفته او را بقدوم خلیفه بشارت داد او نیز باستقبال خلیفه بشتافت و قدمهای او بوسید و با خلیفه در صلح بگشودند ایشان را کار بدینجا رسید و اما شجرة الدر فرحناک بسوی من آمده گفت من از برکت قدوم مبارک تو آزاد گشتم و امیدوارم خدایتعالی در تدبیری که من کرده ام بمن یاری کند تا بحلال با تو جمع آیم من شکر خدایتعالی بجای آوردم و بگفتگو اندر بودیم که خدم شجرة الدر که با من رفیق شده بود از در درآمد ماجری بروی حدیث کردیم او نیز حمد خدایتعالی بجا آورد و گفت از خدا خواهم که ترا سالم از این مکان بیرون برد در آن هنگام خواهر شجرة الدر از در درآمد و او را نام فاتن بود کنیزک گفت ایخواهر چه حیلتی کنیم که ابوالحسن بسلامت از قصر بدر شود که خدایتعالی بآزادی بر من منت نهاد و اکنون من از برکت قدوم مبارک ابوالحسن آزادم خواهرش گفت من در بیرون بردن او حیلتی نمیدانم مگر اینکه جامه زنان بروی بپوشانیم آنگاه بقچه از جامۀ زنان بیاوردند من آنجامها پوشیده بیرون آمدم چون بمیان قصر رسیدم خلیفه را دیدم نشسته و خادمان در برابر او ایستاده اند خلیفه بسوی من نظاره کرده مرا اجنبی یافت و بخادمان گفت این کنیزک را بسرعت نزد من آورید خادمان مرا بسوی خلیفه برده نقاب از روی من بر کشیدند چون خلیفه مرا بدید حدیث من باز پرسید من قصۀ خود برو فرو خواندم و چیزی از او پنهان نکردم خلیفه چون حدیث من بشند بفکرت اندر شد و در حال برخاسته بحجرة شجرة الدر داخل شد و باو گفت چونست که بازرگان زادگان بر من همی گزینی شجرة الدر حدیث خود را از آغاز تا انجام براستی بیان کرد خلیفه را دل بر وی بسوخت و در عشق عذر او را بپذیرفت و از نزد او بازگشته مرا بخواست و بمن گفت ترا چه بر این بداشت که بآمدن دار الخلافه جرات کنی گفتم ابها الخلیفه نادانی عشق و امیدواری بکرم و بخشایش تو مرا بدین بداشت پس از آن بگریستم و سه کرت زمین ببوسیدم آنگاه خلیفه گفت از شما در گذشتم پس از آن مرا جواز نشستن بداد و قاضی احمد را بخواست و کنیزک را بمن تزویج کرده فرمود که آنچه مال در نزد او هست بخانه من آورند و فرمود تا سه روز در حجره شجرة الدر بسر بردم چون سه روز پایان رسید من از قصر بیرون آمدم و هر چه در خانه آن کنیزک بود بخانه خود باز آوردم ایخلیفه تمامت این چیزها که تو در خانه من می بینی و نام خلیفه بر آن نقش است جهیز شجرة الدر است پس از آن شجرة الدر روزی از روزها با من گفت بدانکه متوکل خود کریم النفس است و لکن بیم آن دارم که خاندان مرا بیاد او آورند و او مرا از بهر تغنی بخواهد باید که حیلتی کرده خلاص شوم و از این خیال آسوده باشم گفتم آن حیلت کدام است جوابدادهمی خواهم که اجازت مکه گرفته از غنا توبه کنم گفتم رای تو رائی است صواب پس در حالتی که ما این حدیث میگفتیم رسول خلیفه بطلب او بیامد از آن که خلیفه خواندن او دوست می داشت در حال دعوت خلیفه اجابت کرد و بنزد خلیفه رفته خدمت بجا آورد خلیفه با و گفت زیارت من ترک مکن او جواب داد سمعاً وطاعة اتفاقا روزی از روزها بعادت معهود خلیفه او را بخواست و او نزد خلیفه رفت چون از نزد خلیفه بازگشت او را جامه دریده و سرشک از دیده ریزان یافتم از آن حالت بهر اس اندر شدم و گمان کردم که بگرفتن ما فرمان رفته با کنیزک گفتم مگر متوکل بما خشم آورده گفت کجاست متوکل که او در گذشت من گفتم مرا از حقیقت کار خود خبرده گفت خلیفه در پشت پرده با فتح بن خاقان و صدقه صدق نشسته باده همی نوشید که پسر او منتصر با جماعتی از ترکان بروی هجوم آورده او را بکشند شادی ما عزا و خرسندی ما بگریستن مبدل شد و من با کنیزک خود بگریختیم و خدایتعالی را به سلامت بدر آورد ایها الخلیفه چون من این سخن از او شنیدم در حال برخاسته بسوی بصره روان شدم پس از آن خبر بما رسید که در میانه منتصر و مستعین جنگ و جدل واقعست مرا دل از بغداد برمید و بهراس اندر شدم آنگاه زن خود را با تمامت مال خود ببصره آوردم مرا حکایت همین بود و این چیزها که در خانه من میبینی و نام جد تو متوکل بر آنها نقش گشته از جمله نعمتهاست که جد تو بما احسان کرده خلیفه از حدیث من در عجب شد و سخت فرحناک گشت پس از آن کنیزک را با فرزندان خود نزد خلیفه آوردم دست خلیفه ببوسیدند خلیفه دوات و قلم خواسته بنوشت که تا بیست سال خراج از املاک ما نگیرند و مرا بندیمی خوبش برگزید و پیوسته بخدمت مشغول بودم تا اینکه مرگ ما را از یکدیگر جدا کرد فسبحان من لا یموت