هزار و یکشب/قمرالزمان و گوهری
حکایت قمر الزمان و گوهری
و نیز از جمله حکایتها اینستکه در زمان گذشته مرد بازرگانی بود عبد الرحمن نام که پسری و دختری داشت نام دختر از غایت نکوئی کوکب الصباح بود و پسر را بسبب فزونی حسن و جمال قمر الزمان میگفتند چون مرد بازرگان بدان غایت حسن و جمال در ایشان بدید از چشم بد مردمان و از بدگوئی حاسدان و از حیلت فاسقان بر ایشان بترسید چهارده سال ایشان را در قصری پوشیده داشت جز پدر و مادر و کنیزک خدمت کار کسی ایشان را نمی دید و پدر و مادر ایشان قرآن میدانستند مادر بدخترک قرآن میاموخت و پدر قرآن یاد پسر میداد تا اینکه ایشان قرآن حفظ کردند و خط و حساب و سایر فنون و آداب از پدر و مادر بیاموختند و بآموزگار حاجت نداشتند بسی چون پسر را عمر بشانزده رسید مادر با شوهر خود گفت تا چند پسر خوبش قمر الزمان را از چشم مردمان پوشیده خواهی داشت آیا او پسر است یا دختر اگر چنانچه پسر است چرا او را ببازار نمی بری و در دکه اش نمی نشانی تا مردمانش بشناسند و او مردمان را بشناسد و بیع و شری بیاموزد بسا هست که بر تو حادثه روی دهد مردمان چون بدانند که او پسر تست مال در دست او نگذارند و اگر بدین حالت بمیری و او بگوید که من پسر خواجه عبدالرحمن بازرگانم کسی سخن او نپذیرد و گوید که ما ترا ندیده ایم و از بهر عبدالرحمن پسری نشنیده بودیم آنگاه مال تا حاکمان ببرند و بازرگانان بخورند و پسر و دختر تو محروم بمانند قصد من اینست که دختر را در نزد مردمان مشهور کنم شاید کفوی از بهر او پدید آید و او را خواستگاری کند تادر زندگی خود او را بشوی داده عیش بر پا کنیم بازرگان با زن خود گفت از چشم بد مردمان بر ایشان بیم دارم چون قصه بدینجا رسید بامداد شدو شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب نهصد و شصت و چهارم برآمد
گفت ایملک جوانبخت بازرگان با زن خود گفت از چشم بد مردمان بیم دارم از آنکه من دوستار ایشانم و دوستاران سخت غیور باشند و شاعر در این معنی نکو گفته
چشم چپ خویشتن در آرم | تا دیده نبیندت بجز راست |
زن بازرگان جواب داد توکل بخدا کن کسی را که خدا نگهدارد برو باکی نیست امروز تو پسر خویش را بدکان بر آنگاه زن برخاسته جامه از دیبای سرخ بر پسر بپوشانید آن پسر فتنه نظار گیان و آشوب دل عاشقان گشت پدر او را ببازار برد هر کس او را میدید بسته کمند زلف تا بدارش میشد و پیش آمده او را سلام میداد و دست اورامیبوسید خلقی انبوه بروی گرد آمدند پدرش مردمان را دشنام میداد مردمان میگفتند ایخواجه هر که شیرینی فروشد مشتری بروی بجوشد یا مگس را پر ببندد یا عسل را سر بپوشد پدرش از سخنان مردم خجلت میبرد و ایشان را از سخن گفتن منع نمی توانست کرد ناچار زن خود را دشنام میداد و بروی نفرین میکرد که بیرون آمدن پسر را سبب او شد پس چون بدکان برسیدند پدر دکان گشوده بنشست و پسر را در پهلوی خویش بنشاند مردمان را دید که راه بر گذریان فروبسته اند و هر کس که از آنجا میآید و یا میرود بنظاره پسر او میایستند و هیچکس چشم از او بر نمیدارد سر افکنده و خجل شد و در کار خویش بحیرت اندرماند و فکرت همی کرد که ناگاه درویشی از یکسوی بازار پدید شد و بسوی قمر الزمان همی آمد و ابیات همی خواند چون بقمر الزمان نزدیک شد سرشک از دیده روان ساخته این دو بیت برخواند
امروز بتم مست ببازار در آمد | دود از دل عشاق بیک بار برآمد | |||||
صد دل شده را از غم او روز فروشد | صد شیفته را از رخ او کار برآمد |
پس از آن پیش آمده در برابر قمرالزمان بایستاد و چشم بر وی دوخته گریان گریان این ابیات بر خواند
دیدم بره آن سرو راستین را | آن چابک و زیبا و نازنین را | |||||
پیچیده و برگوش حلقه کرده | آن غالیه پر شکنج و چین را | |||||
از اطراف جهان صد هزار عاشق | برخاسته آن سرو به نشین را |
پس از آن درویش شاخه ریحانی بپسر داد بازرگان دست در جیب کرده در می چند بدر آورد و گفت ای درویش نصیب خود بگیر و از پیکار خویش شو درویش در مها گرفته بمصطبه دکان در برابر پسر بنشست و بگریست و پی در پی آهی سرد همی کشید مردم بروی نظر کرده پاره از ایشان میگفت درویشان همگی فاسقانند و بعضی دیگر میگفت این درویش را در دل از عشق این پسر آتشست فروزان و اما پدر قمرالزمان چون اینحالت بدید برخاسته بپسر گفت برخیز تا دکان فروبندم زیرا امروز ما را بیع و شری نشاید خدایتعالی مادر ترا پاداش دهد که سبب همه این حادثه او شد آنگاه بازرگان بدرویش گفت برخیز تا دکان فروبندم درویش برخاست و بازرگان دکان فروبست و با پسر خود روان شد و درویش و بازاریان از پی ایشان همی رفتند تا بخانه رسیدند قمر الزمان بخانه اندر شد بازرگان روی بدرویش کرده گفت ایدرویش چه میخواهی و از بهر چه گریانی درویش جوابداد ایخواجه همی خواهم که امشب مهمان تو باشم بازرگان گفت ای درویش بخانه اندر آی چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصد و شصت و پنجم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت بازرگان بدرویش گفت بخانه اندر آی پس از آن بازرگان با خود گفت اگر این درویش عاشق این پسر باشد و قصد خیانتی کند ناچار او را امشب بکشم و جسد او را پنهان سازم و اگر او را خیال فاسد نباشد مهمان نصیب خود خواهد خورد آنگاه درویش را با قمر الزمان بخانه داخل کرد و بقمر الزمان پوشیده گفت ای پسر در پهلوی درویش بنشین و پس از آنکه من بیرون روم با او ملاعبت آغاز کن اگر از تو کاری منکر طلب کند من از منظره بسوی شما نگرم آنگاه فرود آمده او را بکشم پس چون قمرالزمان با آن درویش در آن خانه خلوت کرد در پهلوی درویش بنشست درویش بسوی او مینگریست و پیوسته میگریست و هر وقت که پسر با او سخن میگفت اندام او را رعشه میگرفت و پیوسته کار درویش گریستن و نالیدن بود تا اینکه خوردنی بیاوردند درویش خوردنی نمی خورد و چشمش بر آن پسر بود و از گریستن باز نمی ایستاد تا اینکه چهار یک شب برفت و هنگام خواب در رسید پدر قمر الزمان گفت ای فرزند تو در خدمت هعم خود درویش باش و از او تخلف مکن بازرگان خواست که بیرون رود درویش جواب داد ای خواجه پسر با خویشتن ببر و یا خود نیز نزد ما بخسب بازرگان گفت باید پسر من نزد تو بخسبد شاید که ترا حاجتی باشد او را باید که بخدمت قیام کند پس بازرگان ایشان را گذاشته بیرون آمد و در مکانی دیگر که از آنجا بخانه منظره بود بنشست بازرگان را کار بدینجا رسید اما پسر بازرگان بدرویش نزدیک نشسته با او ملاعبت کرد درویش خشمگین گشته با و گفت ایفرزند این سخنان چیست اعوذ بالله از کارهای منکر که سبب خشم پروردگار است ای فرزند از من دور شو پسر سخن او نپذیرفت درویش ناچار از جای خود برخاسته از پسر دور تر نشست پسر با و نزدیک رفته خویشتن در کنار درویش افکند و با و گفت ای درویش چرا خود را از لذت وصل محروم همی داری درویش را خشم افزون گشته با و گفت اگر از من دور نشوی پدر ترا آواز کنم و از کردار تواش بیا گاهانم پس از آن این دو بیت بر خواند
بر سیرت آل مصطفایم | اینست قوی تر افتخارم | |||||
زین پاک شده است و بی خیانت | هم دامن و دست و هم ازارم |
چون اشعار بانجام رسانید بگریست و با پسر گفت برخیز و در بگشای تا از پی کار خود شوم که درین مکان خفتنم نشاید آنگاه درویش بر پای خاسته و روی بقبله در نماز ایستاد چون قمرالزمان دید که او نماز همیکند دست از وی برداشت تا اینکه دو رکعت نماز کرده سلام داد چون قمرالزمان خواست که بد و نزدیک رود دوباره در نماز ایستاد دوگانه دیگر بجا آورد چون پسر خواست که با او نزدیک شود بار دیگر در نماز ایستاد و پیوسته او را کار همین بود تا پنج شش کرت قمر الزمان خواست که بنزدیک درویش رود او در نماز ایستاد پسر گفت این نماز از بهر چیست مگر همیخواهی که بعرش بر شوی که عیش بر ما تلخ همی داری پدر قمر الزمان همه این سخنان میشنید و این کردارها میدید تا اینکه عیان گشت که درویش خیال فاسد ندارد با خود گفت اگر درویش خیالی میداشت تحمل این همه مشقت نمیکرد پس چون قمر الزمان بدرویش آویخته نماز او ببرید و آزردن از حد ببرد او را خشم افزون گشته پسر را بزد و او را بیازرد پسر بگریست در حال پدر نزد ایشان شد و سرشک از او پاک کرده بدلجوئیش برآمد و بدرویش گفت ای بر در چون ترا حالت اینست گریستن و حسرت بردنت از بهر چیست درویش آهی بر کشیده گفت انگشت بر لبم منه وحال من مپرس بازرگان گفت ناچار باید سبب گریستن بمن بگوئی درویش جوابداد بدانکه من سیاحم و شهرها همی گردم اتفاقا روز آدینه هنگام ظهر ببصره اندر شدم چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصد و شصت و ششم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت درویش گفت روز آدینه بهنگام ظهر ببصره شدم و دکانها گشوده و همه گونه بضاعتها و خوردنی ها در دکانها دیدم ولکن در آنشهر مردی و زنی و کودکی نیافتم و در کوچه و بازار سگی و گربه جنبنده نبود من از آن حالت در عجب شدم و گفتم کاش میدانستم که مردمان اینشهر کجا رفته اند و سگان و گربه گان چه شده چون من در آن حال گرسنه بودم نان گرم از دکه خباز گرفته بدکه بقال رفتم نان با عسل و روغن بخوردم و از دکان عطاران هر شربتی که خواستم بنوشیدم و آنگاه بقهوه خانه اندر شده قهوه را بر آتش یافتم و کسی در آنجا نبود بقدر کفایت قهوه خوردم و با خود گفتم اینکاریست عجیب مگر مردمان شهر را در این ساعت مرک در رسیده و یا از چیزی هراس کرده گریخته اند پس در حالتی که من در این کار متفکر و حیران بودم آواز دهلی شنیدم از آن آواز هراس کرده ساعتی پنهان شدم و از شکافها و روزنهای آن مکان نظر میکردم هشتاد تن کنیز کان دیدم قمر منظر که دوگان دوگان رو گشاده بی چادر و مقنعه از بازار همی رفتند و دختر خورد سال آفتاب روئی را دیدم بی چادر و مقنعه بر اسب نشسته جامهای فاخر در بر و قلاده و عقد قیمتی گوهرین برسینه و گردن داشت و مانند آفتاب می درخشید و کنیزکان از چپ و راست و پس و پیش او همیرفتند و کنیز کی در برابر آن تیغی بر کشیده که قبضه آن زمرد و علایق آن از زر سرخ مرصع بگوهرها بود در کف داشت پس چون دخترک ببرابر مکانی که من در آنجا بودم برسید عنان اسب نگاه داشته گفت ای دخترکان من در این دکان آوازی احساس کردم او را تفتیش کنید مبادا کسی بقصد تفرج در اینمکان پنهان شده باشد دخترکان دکان را که پهلوی قهوه خانه بود میگردیدند و من هراسان بودم که ناگاه مردی را بیرون آوردند و گفتند ایخاتون این مرد در این مکان یافتیم دخترک به کنیز کی که تیغ در کف داشت گفت گردن او را بزن کنیزک پیش آمده گردن او را بزد کشته او را بر جای گذاشته برفتند من از اینحالت به بیم اندر شدم و لکن دلم شیفتۀ محبت آندخترک بود چون ساعتی برفت مردم شهر پدید گشتند و هر کس بر دکان خود نشست و بازاریان گرد آمده بر آن کشته تفرج میکردند من نیز از آن مکانی که بودم بدر آمدم چنانچه کسی مرا ندید و لکن عشق دخترک بر من چیره گشته بود خبر او نتوانستم گرفت و با هزاران حسرت از بصره بدر آمدم چون پسر ترا بدان دخترک از همه کس شبیه تر یافتم مرا از آن دختر یاد آمد و آتش عشق او در دل من فروزان گشت سبب گریستنم همین بود اکنون در بگشا که من از پی کار خود شوم بازرگان در بگشود و درویش از خانه بدر شد او را کار بدینجا رسید اما قمر الزمان چون سخن درویش بشنید دلش بعشق آن دخترک مشغول شد و شوق و وجد بروی چیره گشت تا بامداد نخفت چون با مداد شد بپدر خود گفت همۀ بازرگانزادگان بشهرها سفر میکنند و هیچکدام از ایشان نیست مگر اینکه پدر از بهر او بضاعت خریده او را بسفر همی فرستد و آن پسر سود ها از آن بضاعت می آورد ای پدر تو از بهر چه بضاعت از برای من مهیا نمیکنی و مرا بسفر نمی فرستی تا من اقبال خود تجربت کنم و بخت بیازمایم عبدالرحمن بازرگان گفت ای پسر بازرگانان مال کم دارند فرزندان خود را از بهر سود و اکتساب بسفر میفرستند مرا بحمد الله خواسته بیشمار هست حاجت به منفعت ندارم چگونه من ترا بغربت توانم فرستاد که ساعتی بجدائی تو صبر نتوانم کرد خاصه اینکه تو در حسن و جمال یگانه و مرا بر تو بیم است قمر الزمان جواب دادای پدر چاره نیست جز اینکه بضاعت از برای من مهیا کرده مرا بسفر روانه کنی و گرنه ترا غافل کرده بگریزم اگر تو خشنودی خاطر من همی خواهی بضاعت از برای من مهیا کرده مرا بسفر بفرست تا در شهرها تفرج کنم چون پدر قمر الزمان او را بسفر مایل یافت این خبر با زن خویش گفت زن جواب دادای مرد از اینکار وحشت مکن که از این کار بر او زیانی نیست همۀ فرزندان بازرگانانرا عادت اینست و بازرگانان بسفر کردن و بیع وشری افتخار کنند شوهرش گفت غالب بازرگانان فقیر هستند و زیادتی مال همی خواهند مرا بحمدالله خواسته بیشمار هست زن جواب داد زیادتی مال بر کسی زیان ندارد اگر تو نمی خواهی که از بهر او بضاعت مهیا کنی من از مال خود بضاعت از بهر او مهیا کنم بازرگان جواب داد من از کربت غربت برو بیم دارم زن بازرگان جواب داد از اغتراب و اکتساب باکی نیست مرابیم از آنست که پسرم ما را آگاه نکرده برود و در میان مردم رسوا شویم بازرگان سخن زن پذیرفته بضاعتی که نود هزار دینار ارزش داشت از بهر او مهیا کرده و مادرش همیانی که چهل نگین گران قیمت در آن بود باو داده گفت ای پسر این نگینها نیک نگاه دار که اینها ترا سودها بخشد قمر الزمان همۀ آنها را گرفته بسوی بصره سفر کرد و همی رفت تا ببصره مسافت یک روز پیش نماند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصد و شصت و هفتم برآمد
گفت ایملک جوانبخت قمر الزمان چون بنزدیکی بصره رسید دزدان عرب او را بتاختند و مال او را غارت کرده خادمان او را بکشتند قمر الزمان خود را در میان کشتگان پنهان کرده خویشتن را بخون بیالود دزدان گمان کردند که او نیز کشته است او را بحالت خویش گذاشته مال ها برداشته برفتند پس از آن قمرالزمان از میان کشتگان برخاست و بجز آن نگینها که بمیان بسته بود چیزی نداشت همی رفت تا ببصره رسید اتفاقا آمدن او ببصره روز جمعه بود و شهر از زن و مرد چنانکه درویش خبر داده خالی بود قمر الزمان بازارها خالی دید و دکان ها را گشوده یافت در بازار تفرج همی کرد که ناگاه آواز دهل بشنید در دکه پنهان شد تاکنیزکان بیامدند قمر الزمان بایشان نظر همی کرد تا اینکه دخترک خورد سال سواره برسید عشق آندخترک بر قمر الزمان چیره شد و طاقت برخاستنش نماند پس از زمانی بازاریان باز آمدند قمرالزمان بیرون آمده نزد گوهر فروش شد نگینی از آن چهل گوهر که هزار دینار قیمت داشت بدر آورد و او را بگوهری فروخته بمکان خود باز گشت و شب را بروز آورد چون با مداد شد جامه تبدیل کرده بگرمابه شد و از گرمابه مانند بدر بدر آمد و از نگینها را چهار نگین بچهار هزار دینار بفروخت و جامهای فاخر پوشیده در کوچه و بازار بصره تفرج همی کرد تا اینکه مردی دید دلاک نزد او رفته سر بتراشید و از هر سوی با او حدیث میکرد پس از آن گفت ای پدر من در اینشهر غریبم دیروز که بدین شهر داخل شدم این شهر را از ساکنان خالی یافتم پس از آن دخترکانی دیدم که در میان ایشان دختری سواره همی رفت دلاک پرسید ای پسر آیا این خبر جز من بدیگری گفته یا نه قمر الزمان جواب داد لا و الله دلاک گفت ایفرزند مبادا که این سخن در نزد کسی بزبان آوری که همه کس راز نپوشد و تو کودکی خورد سالی همی ترسم که این سخن از دهان بدهان منتشر گشته کشته شوی ایفرزند بدان آنکه تو دیده کسی جز تو او را ندیده در هر روز آدینه هنگام ظهر سگان و گربگان حبس کنند و تمامت اهل شهر بجامعها داخل گشته درها فروبندند کسی را قدرت گذشتن از بازار نباشد و کسی از منظره نظر نتواند کرد و هیچکس سبب این بلیت نمیداند ولکن ایفرزند من امشب سبب او را از زن خود باز پرسم که او بخانهای بزرگان داخل شود و خبرهای این شهر از من بهتر داند تو فردا نزد من آی که هر چه او با من گفته باشد با تو بگویم آنگاه قمر الزمان مشتی زر بدر آورده گفت ای پدر اینها را بزن خویش ده که او مرا بجای مادر است و مشتی زر بدلاک داده گفت که این زرها تو خود صرف کن دلاک جواب داد ای فرزند تو در همین مکان بنشین من بسوی زن خود رفته از سبب آن کار سئوال کنم و خبر صحیح از بهر تو بیاورم پس دلاک او را در دکان گذاشته بسوی زن خویش رفت و حکایت پسر با او فرو خواند و با او گفت قصد من اینست که تو مرا از حقیقت کار آگاه کنی تا من خبر بجوان بازرگان برم که او بدانستن این خبر حریص است و گمان دارم که او عاشق باشد و او جوانی است باذل و کریم اگر ما این خبر باو بگوئیم از و سودهای گران بما رسد زن گفت برو آنجوان را پیش من آور دلاک بسوی دکان بازگشت قمر الزمان را دید که چشم براه انتظار دوخته با و گفت ایفرزند بسوی مادر خود بیا که اوترا سلام میرساند و میگوید حاجت تو برآورده است پس دلاک او را نزد زن خویش برد زن دلاک برو سلام کرده او را بنشاند آنگاه قمر الزمان صد دینار زر بدر آورده با و داد و گفت ای مادر مرا از آن دخترک با خبر کن که او کیست زن دلاک جواب داد ای فرزند بدانکه از نزد ملک هند گوهر گران قیمتی از بهر پادشاه بصره آورده بودند و او همی خواست که آن گوهر سفته شود همه گوهریان را حاضر آورد و بایشان گفت از شما همی خواهم که این گوهر سفته کنید و هر کس که او را سفتن تواند من تمناهای او بجا آورم اگر کسی او را بشکند او را بکشم گوهریان بترسیدند و گفتند ایملک کمتر کسی گوهر را نا شکسته تواند سفت ما را بچیزی که طاقت نداریم تکلیف مکن که سفتن آن گوهر نمیتوانیم و شیخ ما در اینکار از ما استادتر است ملک گفت شیخ شما کیست ایشان گفتند شیخ ما استاد عبید است ملک او را حاضر آورده سفتن گوهر فرمود و باو گفت هر چه تمنا کنی بجا آورم و اگر گوهر بشکنی ترا بکشم شیخ گوهریان گوهر گرفته بدانسان که ملک گفته بود بسفت ملک گفت تمنای خود آشکار کن شیخ جواب داد ایملک مرا تا فردا مهلت ده و سبب مهلت خواستن این بود که میخواست با زن خود مشورت کند وزن او همان دخترکی است که تو او را دیده و شیخ گوهریان او را سخت دوست دارد و از بسیاری محبت بی مشورت او کار نمی کرد و بدین سبب در تمنای خود مهلت خواست تا او مشورت کند پس چون شیخ گوهریان نزد زن خود آمد با و گفت بدانکه من از بهر ملک گوهری سفته ام و او با من شرط کرده که هر چه تمنا کنم مضایقت نکند من از ملک مهلت خواستم تا با تو مشورت کنم زن جواب داد مارا حاجت بمال نیست اگر تو مرا دوست داری از ملک تمنا کن که او فرمان دهد در کوچهای بصره ندا در دهند که اهل بصره هر روز آدینه دو ساعت پیش از نماز بجامعها داخل شوند و در شهر از خورد و بزرگ کسی نباشد مگر اینکه بمسجد و خانها نشینند و درهای مسجدها و خانه ها فرو بندند و دکانها گشوده بگذارند آنگاه من سوار گشته با کنیزکان خود در شهر بگردم و کسی از منظره یا از طاق بر من نظاره نکند اگر کسی را بینم که بمن نظاره میکند او را بکشم شیخ گوهریان بسوی ملک رفته همین تمنا از او بخواست ملک تمنای او بجا آورده فرمود که در شهر بصره ندا در دهند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست
چون شب نهصد و شصت و هشتم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت فرمود در میان شهر ندا در دادند مردمان شهر گفتند که ما ببضاعتهای خویشتن از سگان و گریگان بیم داریم ملک فرمود در آن روز سگان و گربگان حبس کنند و از آنوقت این دخترک هر روز آدینه دو ساعت پیش از نماز با کنیزکان خود در کوچه و بازار همی - گردد و کسی یارای آن ندارد که ببازار بگذرد و یا از منظره نظر کندای فرزند سبب این بود ولکن قصد تو دانستن این خبر بود و یا وصل او همی خواهی قمرالزمان گفت ایمادر وصل او همی خواهم زن دلاک گفت ای فرزند در نزد تو چه مقدار ذخیره هست جواب دادای مادر از معدنیات چهار صنف دارم صنفی را قیمت پانصد دینار است و صنفی هفت صد دینار و صنفی هشتصد دینار و صنفی هزار دینار قیمت دارد زن دلاک پرسید آیا میتوانی از چهار دانه آن گوهر ها بگذری قمر الزمان جواب داد از همۀ آنها توانم گذشت زن گفت ای فرزند بر خیز و یکی از آن نگین ها که پانصد دینار قیمت دارد بگیر بدکان استاد عبید شیخ گوهریان شو او را می بینی که در دکان نشسته و جامهای فاخر در بردارد بروی سلام کن و بردگان بنشین و نگین بدر آورده با و بگوای استاد این نگین را از بهر من انگشتری بساز و او را بزرگ مکن و از یکمثقال زیاده مساز و او را نیکو صباغت کن آنگاه بیست دینار باو ده و به هر یکی از شاگردان او یک دینار عطا کن و ساعتی در نزد او نشسته با او حدیث گوی اگر سائلی برسد یک دینار بسائل ده و کرم و بذل خویش آشکار کن تا بر تو مهربان شود پس از آن بر خاسته بمنزل خویش رو و شب را در منزل خویش بروز آور چون با مداد شد یک صد دینار با خود بیاور و بپدر خود دلاک بده که او مردیست فقیر قمر الزمان جواب داد چنین کنم آنگاه از نزد زن دلاک بیرون آمده بمنزل خویش رفت و نگینی که پانصد دینار قیمت داشت برداشته ببازار گوهریان شد دکان شیخ گوهریان بپرسید او را بدکان شیخ دلالت کردند قمر الزمان بدکان شیخ در آمد شیخ گوهری را دید مردی است با هیبت و جامهای فاخر در بر دارد و چهار تن صنعتگران در زیر دست او هستند قمر الزمان شیخ را سلام داد شیخ رد سلام کرده او را بنشاند پس از آن قمرالزمان نگین بدر آورده گفت ای استاد همی خواهم که این نگین را صباغت کنی و انگشتری زرین بسازی و لکن از یک مثقال زیاده نباشد آنگاه بیست دینار بدر آورده بشیخ گوهری گفت اینها اجرت نقشی است که در نگین خواهی گذاشت مزد صباغت را خواهم داد و بهر یکی از صنعتگران نیز دیناری بداد ایشان را مهر بقمرالزمان در دل فزود و هر سائلی که از آنجا میگذشت قمرالزمان دیناری باو بذل میکرد ایشان را کرم او عجب آمدوشیخ گوهری را آلت کار چنانچه در دکان بود در خانه نیز داشت و او را عادت آن بود که هر وقت میخواست صنعتی طرفه بکار برد در خانه مشغول کار میشد که آن صنعتگران صنعت غریبه یاد نگیرند و دخترک ماه روی که زن او بود در وقت کار کردن در برابر او می نشست و شیخ بروی نظاره کرده صنعتی که از آن طرفه تر نباشد بکار می برد پس شیخ گوهری برخاسته بخانه رفت و در آنجا بصباغت انگشتری بنشست چون زن او را مشغول یافت پرسید این نگین را چه خواهی ساخت استاد جواب داد همی خواهم که او را انگشتری زرین بسازم که قیمت این نگین پانصد دینار است زن پرسید این نگین از کیست جوابداد از پسری است بازرگان که ایروان بهم پیوسته و زلفکان شکسته دارد و او را دهانی است چون حلقه انگشتری و رخانیست مانند زهره و مشتری و او ظریف و لطیف و خوش خوی و عنبرین مویست گاهی صفت حسن و جمال او بیان میکرد و گاهی کرم و حسن اخلاق او همی گفت تا اینکه زن بوی عاشق شد و بشوهر خود گفت از خوبی های من چیزی درو یافت میشود شیخ جوا بداد همه خوبی های تو درو جمع است و او بر تو بسی مانند است و سال عمر او از سال عمر تو فزونتر نیست و اگر من از تو بیم نداشتم و پاس خاطر تو نبود هر آینه میگفتم که او از تو هزار مرتبه در نکوئی افزونتر است دخترک خاموش شد ولی آتش محبت پسر در دلش فروزان گشت و شیخ گوهری پیوسته خوبیهای قمرالزمان می شمرد تا اینکه از صباغت انگشتری فارغ گشت پس از آن انگشتری بزن خویش داد آن ماه روی انگشتری در انگشت کرده اندازه انگشت خویش یافت بشوهر گفت ای خواجه دل من باین انگشتری مایل شده و میخواهم که او از آن من باشد و او را از انگشت بر نکنم شیخ گوهری باو گفت صبر کن که خداوند این انگشتری پسری است باذل من شری کردن انگشتری از و بطلبم اگر بفروشد انگشتری نزد تو آورم و اگر در نزد او نگین دیگر باشد او را خریده انگشتری مانند این بسازم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصد و شصت و نهم در آمد
گفت ایملک جوانبخت گوهری را بازن خود کار بدینجا رسید و اما قمر الزمان آن شب را در منزل خود بسر برد علی الصباح یکصد دینار گرفته نزد زن دلاک شد و با و گفت این یکصد دینار زر بگیر زن دلاک گفت زرها بپدر خویش ده قمر الزمان زرها بدلاک بداد پس از آن زن با و گفت آنچه گفته بودم کردی یا نه قمر الزمان گفت آری عجوز گفت اکنون برخاسته بنزد شیخ گوهری شو چون انگشتری بتو باز دهد توانگشتری بر سر انگشت بنه و بسرعت بیرون آورده بگو ای استاد انگشتر مرا تنگ ساخته اگر او بتو بگوید که آنرا شکسته دوباره صباغت کنم تو بگو که احتیاج بشکستن و صباغت کردن او نیست او را بیکی از کنیزکان خودده آنگاه تو نگین دیگر که قیمة او هفتصد دینار باشد بدر آورده و بگو این نگین از بهر من صباغت کن که این از او بهتر و گرانبها تر است و سی دینار زر باو داده بهر یکی از صنعت گران نیز دو دینار عطا کن پس از آن بمنزل خویش بازگشته دویست دینار با خویشتن بیاور تا من بقیت حیلت از بهر تو تمام کنم در حال قمر الزمان بر خاسته نزد گوهری شد گوهری او را سلام داد و بنشاند قمر الزمان گفت کار مرا تمام کرده یا نه گوهری انگشتری بیرون آورد قمرالزمان انگشتری بر سر انگشت نهاده بسرعت برکند و بسوی گوهری انداخته گفت این اندازه انگشت من نیست گوهری پرسید آیا او را شکسته دوباره صباغت کنم قمرالزمان جوابداد حاجت بشکستن آن نیست او را بیکی از کنزکان خود ده که قیمه او پانصد دینار است و در نزد من محلی ندارد که احتیاج بشکستن باشد پس از آن نگین دیگر بدر آورده باسی دینار زر بگوهری داد و کارگران را بهر یکی دو دینار عطا کرد و گفت ای استاد چون انگشتری تمام کنی ترا اجرت خواهم داد این مزد نقشی است که در نگین خواهی کرد پس از آن قمر الزمان او را گذاشته برفت گوهری از بسیاری بذل و کرم قمر الزمان خیره ماند در حال برخاسته نزد زن خویش رفت و با و گفت ای فلانه من از این جوان باذل تر کسی ندیده بودم و ترا اقبال بلند و بخت فیروز است که آنجوان انگشتری را بی بها داد و بمن گفت این را بیکی از کنیزکان خود ده پس از آن با زن خود گفت گمان دارم که آن پسر بازرگان زاده نباشد که فرزندان ملوک همی ماند و هر چه گوهری مدحت قمر الزمان را میگفت عشق پری روی زیادت میگشت پس آنماه روی انگشتری با نگشت کرده در برابر گوهری بنشست گوهری انگشتری دیگر اندکی وسیعتر از انگشتر نخستین بساخت چون از صباغت فارغ شد زن گوهری او را نیز بانگشت کرده گفت ایخواجه که این دو انگشتری در انگشت من چه نیکو مینماید میل دارم که این هر دو از آن من باشند گوهری گفت صبر کن شاید که او را از بهر تو شری کنم پس آنشب را بروز آورده بامدادان انگشتری برداشته روی بدکان گذاشت و اما قمر الزمان بامدادان بسوی عجوز روان شد و دویست دینار بمجوز داد عجوز گفت اکنون بسوی گوهری شو چون گوهری انگشتر بتو دهد تو او را بسرانگشت بنه و بسرعت بر کن و بگو ای استاد این انگشتری وسیع است تو چگونه استادی باید هر کس که شغل پیش تو آورد اندازه بگیری اگر من نخست اندازه انگشت گرفته بتو میدادم این گونه نمی کردی آنگاه تگین دیگر که قیمت او هزار دینار باشد بدر آورده باو ده و بگو این نگین از بهر من انگشتری بساز و آن انگشتری را بتو بخشیدم بکنیز کی از کنیزکان خود بده پس از آن چهل دینار بگوهری ده و بهر یکی از کارگران سه دینار عطا کن و بگو که این مزد نقشیست که در نگین خواهی کرد و ترا اجرت هنوز باقی است ببین که او بتو چه می گوید پس از آن سیصد دینار آورده بپدر خود بده که مردیست فقیر و پریشان روزگار در حال قمر الزمان بسوی گوهری رفت و برو سلام کرد و گوهری او را نشانده انگشتری در برابر او بنهاد قمر الزمان انگشتری در انگشت کرده بسرعت بر کند و با و گفت باید هر کس که کار بنزد تو آورد اندازه انگشت او بگیری اگر تو اندازه انگشت من گرفته بودی بدینسان خطا نمی کردی اکنون تو این انگشتری بیکی از کنیزکان خود ده پس از آن نگینی دیگر بدر آورده بگوهری داد که این را باندازه انگشت من انگشتری بساز گوهری جواب داد راست گفتی حق با تست باید من باندازه انگشت تو بگیرم و اندازه انگشت او بگرفت و قمر الزمان چهل دینار بگوهری داده گفت این مزد نقشی است که در نگین خواهی کرد و ترا اجرت باقی است پس از آن قمرالزمان از نزد گوهری برخاسته گوهری بسوی خانه شد و بزن خود گفت من از این جوان سخی تر و نیکو روی تر و شیرین سخن تر کس ندیده ام و پیوسته مدحت او میگفت و مبالغت میکرد زن گوهری جوا بداد ای نادان بی ذوق اکنون که میدانی این صفات درو هست و او ترا دو انگشتر قیمتی داده بایدت که او را دعوت کنی و او را بضیافت بیاوری و مودت و محبت آشکار کنی که اگر او بمنزل ما بیاید و از تو مودت بیند بساهست که سودی بسیار بما رسد اگر تو در ضیافت او از صرف کردن درمی چند مضایقت داری من از مال خود ضیافت مهیا کنم گوهری گفت مرا بخیل شناخته که این سخن بمن میگوئی آنماه روی گفت تو بخیل نه ولکن ذوق نداری تو امشب او را مهمان بطلب و بی او میا اگر او از آمدن مضایقت کند سوگندش بده مبالغت کن گوهری گفت بچشم چنین کنم پس از آن انگشتری تمام کرده بخفت علی الصباح بسوی دکان رفته در آنجا بنشست و اما قمر الزمان سیصد دینار زر برداشته بنزد عجوز شد و زرها بشوهر او داد عجوز با و گفت بسا هست که امروز گوهری ترا مهمان برد اگر بمهمانی او راوی و شب در نزد او بروز آوری آنچه بر تو بگذرد بامدادان مرا از آن بیاگاهان و چهارصد دینار زر آورده بپدر خود دلاک ده که او مردی است فقیر قمر الزمان گفت سمعاً وطاعة و هر وقت قمر الزمان را درم و دینار تمام میشد از نگینها میفروخت آنگاه قمر الزمان بسوی گوهری روان شد گوهری بر پای خاسته او را سلام داده در آغوش گرفت پس از آن انگشتری بدر آورد و قمرالزمان انگشتری بانگشت کرده با و گفت ای استاد استادان آفرین برتو موافق اندازه صباغت کرده ولکن این نگین مرا نادل پسند است چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصد و هفتادم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت قمرالزمان گفت تو این انگشتری بیکی از کنیز کان خود ده آنگاه نگین دیگر بدر آورد و یکصد دینار زر باو داده گفت اجرت خود بستان و اگر ترا آزردم بر من ببخشای گوهری گفت ای بازرگان ما اگر مشقتی برده ایم ده چندان مزد گرفته ایم و مرا دل شیفته محبت تو گشته بجدائی تو صبر نتوانم کرد بخدا سوگندت میدهم که امشب مرا بنواز و مهمان من باش قمر الزمان گفت مضایقت نکنم ولکن باید بمنزل باز گردم و خادمان خود را بیا گاهانم تا بانتظار من ننشینند گوهری گفت ترا منزل در کدام کاروانسرا است جواب داد در فلان کاروانسرا هستم گوهری گفت من با تو بدانجا بیایم قمر الزمان گفت هر چه خواهی آن کن پس چون هنگام غروب نزدیک شد گوهری بسوی همان کاروانسرا رفت زیرا که از زن خود بیم داشت که بی قمر الزمان بخانه رود آنگاه با قمر الزمان بخانه خویش رفت و در غرفه که رشک غرفهای زنان بود بنشستند و اما زن گوهری قمر الزمانرا هنگام آمدن خانه دیده بروی مفتون گشته بود پس از آن گوهری و قمرالزمان در حدیث شدند تا اینکه خوردنی حاضر آوردند ایشان خورش بکار بردند پس از آن قهوه و شربت بخوردند و پیوسته حدیث همی گفتند تا اینکه فریضه عشا بجا آوردند آنگاه کنیز کی بخانه در آمد و دو فنجان مشروب با خود بیاورد چون گوهری و قمر الزمان آن دو فنجان بنوشیدند خواب بر ایشان غلبه کرده در حال بخفتند پس از آن پری روی بغرفه آمده ایشان را خفته یافت و چشم بر جمال قمر الزمان نهاده عقلش از سر و هوشش از تن ببرید و گفت سبحان الله اگر عاشقی چگونه خوابت همی برد پس از آن قمرالزمان را برپشت انداخت و بسینه او برآمد و از غایت عشق و میل از رخان او بوسه همی ربود تا اینکه رخانش نیلگون شد آنگاه لبان او را بمکید و پیوسته او را همی مکید تا خون از لبانش بیرون شد و با وجود این آتش شوقش فرو نمی نشست و از زلال جمالش سیراب نمی گشت و پیوسته با او در بوس و کنار بود تا اینکه صبح بدمید آنگاه چهار قاب در جیب قمر الزمان گذاشته برفت و کنیزک خود را فرستاد که ایشان را بخود آورد کنیزک نزد ایشان شد و ایشان را بخود آورده گفت بر خیزید که فریضه صبح بجا آورید آنگاه طشت و ابریق نزد ایشان آورد قمر الزمان پرسیدای شیخ بسیار خفته ایم نزدیکست که وقت فریضة بگذرد گوهری جواب داد ای رفیق خواب این غرفه گرانست هر وقت که من در این غرفه بخسبم بر من این ماجری رود پس از آن قمرالزمان بوضو مشغول شد چون آب برخسار زد دید که رخسار و جمالش میسوزد پرسید ای استاد گرانی خواب سبب سوزش رخسار و لبان من چیست گوهری جواب داد او را سبب کیک و پشه است که ما را سبب این غرفه بود نمیدانم سبب سوزش رخسار و لبان من چیست گوهری جواب داد او را سبب کیک و پشه است که روی تو را گزیده اند قمرالزمان پرسید مگر تو نیز چون منی گوهری جواب دادمن چون تو نیستم ولیکن هر مهمانی که بخانه من آید و چون تو امرد باشد بامدادان از گزیدن کیک و پشه شکایت کند و بمهمانان ریش دار از کیک و پشه آسیبی نرسد من نیز بسبب ریش از آسیب آنها بسلامت مانده ام که کیک و پشه جز امردان کسی را نمیگزند پس از آن کنیزک از بهر ایشان قهوه و شربت آورده بخوردند پس از آن از خانه بدر آمدند قمر الزمان بسوی عجوز روان شد چون عجوز او را دید پرسید در جبین تو آثار خرسندی میبینم آنچه دیده با من حدیث کن قمر الزمان جواب داد چیزی ندیده ام مگر اینکه با خداوند خانه تعشی کرده بخفتیم و صبحگاهان بیدار گشتم عجوز بخندید و جوابداد در رخان و زبان تو اثر کبودی چیست قمر الزمان جوابداد کیک و پشه گزیده اند عجوز پرسید خداوند خانه را نیز بدینسان کرده اند جواب داد لا والله خداوند خانه میگفت که کیک و پشه این خانه جز امردان کسی را نگزند عجوز گفت دیگر چه دیدی قمر الزمان جواب داد چهار قاب در جیب خود یافتم عجوز بخندید و گفت معشوقه تو آنها را در جیب تو نهاده با تو اشارت کرده است که اگر تو عاشق میبودی نمی خفتی هنوز تو کودکی ترا بازی شاید با عشق خوبرویانت چکار است و معشوقه تو رخان و لبان ترا از مکیدن و مزیدن بدینسان کرده ولکن او از نو بهمین مقدار کفایت نکند شوهر خود را فرستاده امشب نیز ترا بضیافت بطلبد ولی امشب زود مخواب و فردا پانصد دینار با خویشتن بیاور و آنچه بتو روی داده باشد مرا خبر ده تا من حیلت تمام کنم قمر الزمان جواب داد سمعا و طاعة پس از آن بمنزل خویش روان شد و اما زن شیخ گوهریان بشوهر خویش گفت مهمان رفت یا نه جواب داد آری رفت ولکن کیک و پشه امشب او را آزرده و رخان و لبان او را فکار کرده بودند من از او شرمسار شدم زن جواب داد پشگان خانه ما را عادت همین است تو او را امشب نیز به ضیافت بطلب پس گوهری روی بمنزل قمر الزمان گذاشته او را مهمان خواست قمرالزمان دعوت او را اجابت کرده بخانه آمده طعام بخوردند و فریضة عشا بجا آوردند آنگاه کنیزک بیامد و از بهر ایشان دو فنجان بیاورد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصد و هفتاد و یکم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت چون فنجان ها بدیشان داد ایشان فنجانها بنوشیدند در حال بخفتند آنگاه زن گوهری نزد ایشان شد و بقمر الزمان گفت ایکودک چگونه دعوی عشق میکنی و همی خوابی پس از آن بسینه او افتاده او را همی بوسید و همی مکید تا اینکه با مداد شد آن گاه کاردی در جیب او گذاشته بازگشت و کنیزک را به بیدار کردن ایشان بفرستاد کنیزک ایشان را بیدار کرد قمر الزمان را رخان و لبان از بسیاری بوسیدن و گزیدن مانند شعله آتش و شاخۀ مرجان بود گوهری گفت گویا پشگان دوش نیز ترا آزرده اند قمر الزمان چون نکته را یافته بود شکایت نکرد و گفت دوش از پشگان آزاری نبرده ام آنگاه دست در جیب برده کارد در جیب یافت چون قهوه و شربت بخوردند قمرالزمان از خانه بدر آمده بمنزل روان گشت و پانصد دینار برداشته نزد عجوز شد و آنچه دیده بود بروی بیان کرده گفت که من دوش بی اختیار بخفتم چون بامداد شد در جیب خود جز کاردی نیافتم عجوز گفت خدای تعالی ترا در شب آینده از آسیب آن زن نگاه دارد که او با اشارت با تو گفته است که اگر بار دیگر بخوابی ترا بکشم و تو امشب نیز در نزد ایشان مهمان خواهی بود اگر بخوایی یقین ترا بکشد قمر الزمان پرسید چه بایدم کرد عجوز گفت مرا از ماکول و مشروب خود خبرده قمر الزمان گفت چنانچه عادت مردمانست تعشی کنم پس از آن فریضه خفتن بجای آوریم آنگاه کنیز کی آمده یکی از ما فنجانی شربت دهد چون من فنجان بنوشم خوابم ببرد و تا بامداد بیدار نشوم عجوز گفت هر چه هست در آن فنجانست تو امشب آن فنجان بگیر ولی منوش تا خواجه کنیزک فنجان نوشیده بخوابد و تو از کنیزک آب بخواه وقتی که او از پی آب رود تو فنجانرا پشت متکا بریز و خویشتن را بخواب بزن چون او سبوی آب بسوی تو آورد گمان کند که تو فنجان نوشیده و خفته آنگاه او از پیکار خود رود پس از مدتی چگونگی بر تو آشکار می شود مباداینکه از گفته من تخلف کنی قمر الزمان گفت سمعاً و طاعة پس از آن بسوی منزل روانشد و اما زن گوهری با شوهر خود گفت مهمانرا تا سه شب گرامی باید داشت تو نیز او را بضیافت بطلب گوهری بسوی قمرالزمان رفت و او را دعوت کرده بخانه آورد چون تعشی کردند و نماز خفتن گذاردند کنیزک در آمد و بهر یکی فنجانی بداد خواجه کنیزک فنجان نوشیده بخفت و اما قمر الزمان فنجانرا ننوشید و از کنیزک آب خواست وقتی او از پی آب شد قمر الزمان فنجان بر زمین ریخته بخفت چون کنیزک بازگشت او را خفته یافت و ماجری پیش خاتون برد خاتون با خود گفت او را مرگ از زندگی بهتر است آنگاه کاردی برنده برداشته بخانه آمده با خود میگفت ای احمق تو اشارت من فهم نخواهی کردن مگر اینکه ترا بکشم قمر الزمان آنماه رو را دید که کارد در دست همی آید تبسم کنان چشم گشوده برخاست پری روی گفت تو این اشارات از زیر کی خود ندانسته یکی مکار ترا باین دلالت کرده است بگو که این اشارات از کجاد انستی قمر الزمان گفت مراعجوزی دلالت کرده و مرا با او چنین و چنان گذشته دخترک گفت فردا از نزد ما بیرون رفته بسوی عجوز شوو باو بگو ترا زیاده برین مقدار حیلتی هست یا نه اگر او بگوید آری تو بگوهمی خواهم که مرا آشکارا بزن گوهری برسانی آنگاه خواهد گفت که من بچنین کار قادر نیستم پس تو او را ترک کن و در شب آینده شوهر من ترا بضیافت طلبد تو با او بیا تا من بقیت تدبیر با تو بگویم قمر الزمان جواب داد آری چنین کنم پس از آن بقیت شب را با دختر ببوس و کنار و تمتع گرفتن بسر بردند پس از آن دخترک با قمر الزمان گفت من از تو بیک شب و یک روز و یکماه و یک سال سیر نگردم قصد من اینست که بقیت عمر با تو بسر برم ولکن صبر کن تا با شوهر خود حیلتی کنم که عقول در آن حیران شود و او را بریب اندر افکنم تا مرا طلاق گوید و من با تو بسوی شهر تو آیم و همۀ مالها و ذخیرههای او را نزد تو آورم و تو سخن من بپذیر و هر چه من گویم چنان کن قمر الزمان جواب داد فرمان ترا مخالفت نکنم دخترک جواب داد تو بسوی منزل خود شو اگر شوهر من ترا بضیافت طلبد تو بگو ای برادر آدمی سنگین است اگر آمد و شد بجائی بسیار کند کریم و بخیل از او نفرت نمایند چگونه من هر شب نزد تو آیم و با تو در غرفه جداگانه بخسبم که اگر تو از من برنج اندر نشوی زن تو ناچار بر نجد بسبب اینکه من ترا ازو جدا همی کنم اگر تو قصد معاشرت من داری در پهلوی خانه خود خانه از برای من شری کن یک شب تو در نزد من تا هنگام خواب بسر بر و شبی من در نزد تو تا وقت خواب بسر آرم پس از آن بمنزل خویش روم و تو نیز در نزد زن خویش بخسب و این بهتر است از آنکه تو هر شب از زن خویش دورمانی ای نور چشم من چون تو این سخن باو بگوئی او با من مشورت کند من او را بدینکار ترغیب نمایم آنگاه کارها آسان شود قمر الزمان جواب داد سمعا و طاعة پس از آن زن گوهری او را بر جای گذاشته برفت و او خویشتن بخواب زد پس از زمانی کنیزک ایشان را بیدار کرد گوهری پرسید ای بازرگان گویا یشگان ترا آزرده اند قمرالزمان جواب داد باک ندارم گوهری پرسید شاید تو بانها خو گرفتی پس از آن قهوه و شربت خورده بیرون رفتند و قمرالزمان بخانه عجوز روان گشت و او را از ماجرای آگاه کرد چون قصه بدین جا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصد و هفتاد و دوم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت قمر الزمان بعجوز گفت در نزد تو بیش از این تدبیر هست که مرا آشکارا بوی برسانی عجوز جواب داد ایفرزند مرا تدبیر تا بدینجا بود مرا دیگر حیلتی نمانده قمر الزمان عجوز را گذاشته بمنزل خود رفت هنگام شام گوهری نزد او رفته بضیافتش بطلبید قمر الزمان جواب داد مرا بخانه تو آمدن نشاید گوهری پرسید اینسخن از بهر چیست که من ترا دوست میدارم و بجدائی تو شکیبا نتوانم بود ترا بخدا سوگند میدهم که دعوت من اجابت کن قمر الزمان گفت اگر قصد تو معاشرت منست و دوام صحبت و مودت من همی خواهی در پهلوی خانه خود خانه از بهر من شری کن که شبی من در نزد تو و شبی تو در نزد من تا هنگام خواب بسر بریم و در وقت خواب هر یکی بخانه خود رویم گوهری گفت در پهلوی خانه من خانه هست که از آن منست تو امشب بخانه من برآی فردا آنخانه از بهر تو خالی کنم قمر الزمان برخاسته با او برفت چون طعام بخوردند و فریضه بجا آودند گوهری فنجانی را که کنیز آورده بود نوشیده بخفت و اما قمرالزمان فنجانی دیگر که چیزی بر وی نیامیخته بودند نوشیده و بیدار بنشست در حال پری روی در آمده تا صبحگاهان با قمر الزمان بحدیث و بوس و کنار بنشست و شوهرش مانند مردگان بیخود افتاده بود چون ماه روی بیرون رفت کنیزک بعادت معهود باز آمده خواجه را بیدار کرد گوهری شخصی را که در خانه او نشسته بود حاضر آورده باو گفت خانه مرا خالی کن مرا بروی احتیاج افتاده آنشخص خانه خالی کرده قمر الزمان در آن خانه ساکن شد آنشب گوهری در نزد قمر الزمان بود روز دوم دخترک نقب زنی حاضر آورده او را بمال ترغیب کرد از آن خانه نقبی بخانه قمر الزمان بزد قمر الزمان غافل نشسته بود که دخترک بخانه در آمد و دو بدره زر با خود بیاورد قمرالزمان از او پرسید از کجا آمدی دخترک نقب بر وی بنمود و گفت این دو بدره زر بستان که از مال شوهر بر تو آورده ام و تا بامداد با لهو و لعب و بوس و کنار بسر برده آنگاه گفت تو بانتظار من بنشین تا من او را بیدار کرده بسوی دکان بفرستم و بنزد تو باز گردم قمر الزمان بانتظار نشسته دخترک بازگشت و شوهر خود را بیدار کرد گوهری برخاسته وضو گرفت و فریضه بجا آورده بدکان رفت و دخترک چهار بدره برداشته نزد قمرالزمان آمد و باو گفت این زرها بستان و ساعتی در نزد او نشسته باز گشت و قمرالزمان ببازار روان شد هنگام مغرب چون بخانه بازگشت ده بدره زر و گوهری قیمتی در خانه یافت پس از آن گوهری بخانه قمرالزمان آمده او را بخانه خویش برد تعشی کرده فریضه بجا آوردند کنیزک بعادت معهود دو فنجان مشروب آورده گوهری فنجان نوشیده در حال بخفت و اما قمر الزمان بیدار بنشست که فنجان او را چیزی نیامیخته بودند پس از آن دخترک نزد قمر الزمان آمده بملاعبت بنشست و کنیزک متاعهای خانه را از نقب به خانه قمر الزمان همی برد تا اینکه با مداد شد دخترک بخانه بازگشت کنیزک خواجه خود را بیدار کرد و قهوه و شربت بدیشان بنه شانید هر یکی از پیکار خود رفتند چون روز شد دخترک کاردی که شوهرش صباغت کرده بود و پانصد دینار قیمت داشت از برای قمرالزمان برده با و گفت این کارد بگیر و بسوی شوهر من رفته در دکان او بنشین و باو بگو ای استاد من این کارد را امروز شری کرده ام تو بدین کارد نظر کن او این کارد بشناسد ولی شرمش آید که با تو بگوید این کارد از منست و اگر با تو بگوید که این کارد از کجا و بچند شری کردی تو بگو که من دوش دو اوباش را دیدم که با یکدیگر جنک کردند یکی از ایشان با دیگری گفت در کجا بودی گفت در نزد محبوبه خود بودم هر وقت که من نزد او میرفتم درم و دینار بمن همیداد امروز گفت دست من از دینار و درم کوته است این کارد را بگیر که کارد از آن شوهر منست من کارد از او بگرفتم اکنون قصد فروش دارم من چون کارد را بدیدم آن را پسندیده با وی گفتم آنرا من بفروش پس سیصد دینار زر شمرده این را بگرفتم تو اکنون باین کارد نظر کن که ارزانش خریده ام یا گران پس از آن ساعتی با او بنشین و ببین با تو چه میگوید آنگاه از نزد او برخاسته بسوی من آی بانتظار تو نشسته ام قمراالزمان جواب داد سمعاً وطاعة پس از آن کارد گرفته بسوی دکان گوهری رفت و او را سلام داد گوهری رد سلام کرد و او را بنشاند و کارد در میان او بدید عجب آمدش و با خود گفت این کارد از من است چگونه بدین بازرگان رسیده و بفکرت فرو رفته با خود میگفت کاش میدانستم که این کارد از منست یا بکارد من همی ماند آن گاه قمرالزمان کارد از میان بدر آورده گفت ای استاد باین کارد نظر کن چون گوهری کارد بدست گرفت او را بشناخت و ریبش نماند ولی شرم کرد که بگوید اینکارد از من است چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصد و هفتاد و سوم برآمد
گفت ایملک جوانبخت گوهری چون کارد بشناخت گفت از کجا شری کرده قمر الزمان بدانسان که دخترک آموخته بود بیان کرد گوهری گفت این کارد باین قیمت رایگانست که این کارد بپانصد دینار ارزش دارد و گوهری را آتش حیرت و اندوه فروزان شد و دستش از کار و زبانش از گفتار بماند قمر الزمان با او سخن می گفت او در دریای فکرت غرق بود و از پنجاه سخن یکی را جواب نمیداد ملول و محزون بود و این دو بیت همی خواند
آسیمه شدم هیچ ندانم چکنم من | عاجز شدم و کردم بر عجز خود اقرار |
چون قمرالزمان دید که حالت او دگرگون است گفت پندارم که ترا ایندم مشغله بسیار است در حال از نزد او برخاسته بسرعت بسوی خانه رفت دخترک را دید که بر در نقب بانتظار او ایستاده دختر پرسید ای حبیب من آنچه گفته بودم کردی قمر الزمان جواب داد آری پرسید که در جواب تو چه گفت قمر الزمان جواب داد او را سخن بود که این کارد باین قیمت ارزانست بپانصد دینار همی ارزد و لکن حالتش دگرگون شد من از نزد او برخاستم پس از آن نمیدانم بروی چه گذشت دختر گفت کارد بمن ده پس کارد از او گرفته در صندوق گذاشت و اما گوهری را پس از رفتن قمر الزمان و سواس افزون گشت و با خود گفت ناچار برخیزم و کارد خود جستجو کنم در حال برخاسته خشمگین با جبین در هم فرو رفته بخانه آمد دخترک بر پای خاسته گفت ایخواجه ترا چه روی داده گفت کارد من کجاست ماه روی جواب داد در صندوق است آنگاه بر سر خود طپانچه زد و گفت شاید تو با کسی جنگ کرده و کارد همی خواهی که او را بزنی گوهری برخیز و کارد بمن بنمای زن گوهری گفت تا سوگند یاد نکنی که بآن کارد کسی را نزنی او را بتو ننمایم گوهری سوگند یاد کرد آنگاه دخترک صندوق باز کرده کارد بدر آورد گوهری باین سوی و آنسوی کارد مینگریست و میگفت سبحان الله این کاریست عجیب پس از آن کارد بدخترک داده گفت اینرا بصندوق اندر بنه ماهوش گفت مرا از سبب این واقعه آگاه کن گوهری جواب داد مثل این کارد کاردی در نزد رفیق ما بود پس تمام ماجری با زن خود باز گفت پس از آن گفت اکنون که این کارد در صندوق دیدم گمان من بر طرف شد زن گفت گویا که بر من گمان بد برده و مرا یار او باش دانسته بودی که من کارد باوباش داده ام گوهری گفت آری در اینکار بریب اندر بودم ولکن چون کارد بدیدم شک از دل من برداشته شد زن گفت ایمرد ترا دیگر عقل نمانده پس از این امید خوبی از تو داشتن نباید گوهری اعتذار می جست و استغفار میگفت تا این که برخاسته بدکان خویش رفت روز دیگر زن گوهری ساعت شوهر خود را که او خود ساخته بود بقمر الزمان داده گفت اکنون بدکان شوهر رو و با او بگو کسی را که دیروز دیده بودم امروز نیز بدیدم و این ساعت در دست او بود با من گفت این ساعت از من شری کن گفتم تو این ساعت از کجا آورده گفت در نزد محبوبه خود بودم این ساعت را او بمن داد چون این سخن بشنیدم ساعت را بهشتصد و پنجاه دینار خریدم ببین باین قیمت ارزانست یا گران چون او ساعت را ببیند از نزد او بسرعت برخاسته بازگرد و ساعت بمن آور در حال قمرالزمان برفت و آنچه زن گوهری گفته بود چنان کرد گوهری چون ساعت بدید هیچ نگفت و بوسواس و خیال اندر شد پس از آن قمر الزمان برخاسته بسوی دخترک رفته ساعت بدو داد ناگاه شوهر آن قمر منظر مانند افعی در رسید و با زن گفت ساعت من کجاست زن گفت حاضر است در حال ساعت حاضر آورد گوهری گفت سبحان الله زن او گفت ایمرد تو بی چیز نیستی خبر خود با من بگو گوهری گفت چه گویم که در اینکارها حیرانم ولی ای زن من نخست کارد خود را در نزد بازرگانی که با ما رفیق است دیدم و آن کارد شناختم که او را من خود ساخته بودم و کارد دیگر شبیه او نیست و آن بازرگان بعضی خبرها با من گفت که دلم را محزون ساخت چون بخانه آمدم کارد را در خانه یافتم و دوباره ساعت خود را که صباغت آن کار منست و او در بصره شبیه ندارد در نزد آن بازرگان دیدم و او بعضی چیزها گفت که دل من از آن خبرها محزون شد و عقلم حیران ماند و ندانستم که این ماجری را سبب چیست زن گفت از سخنان تو چنان مینماید که من با این بازرگان رفیقم و او را دوست میدارم و متاعهای ترا باو می دهم و گویا خیانت من برتو آشکار گشته که از بهر پرسش آمده و چنان دانم که اگر کارد و ساعت را در نزد من نمی دیدی خیانت من بر تو ثابت میشد اکنون که تو چنان گمان بمن بردی دیگر با تو طعام نخورم و پس از این با تو آب ننوشم گوهری او را دلجوئی همی کرد تا او را خشم فرونشست پس از آن گوهری بیرون آمده از سخنان که با زن خود گفته پشیمان بود آنگاه بدکان رفته بنشست چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب نهصد و هفتاد و چهارم برآمد
گفت ایملک جوانبخت گوهری از خانه بیرون رفته در دکان بنشست و اضطراب و تشویش زایدالوصف داشت گاه این واقعه تصدیق میکرد و گاهی تکذیب مینمود چون هنگام شام شد خود تنها بخانه آمد و قمر الزمان را نیاورد دخترک پرسید بازرگان کجاست جواب داد در منزل خویش است زن پرسید مگر دوستی که در میان شما بود بر طرف شد گوهری جواب داد بخدا سوگند من او را بسبب این کارها ناخوش داشتم زن جواب داد برخیز و از بهر خاطر من او را بیاور در حال گوهری برخاسته بخانه قمر الزمان شد متاعهای خانه خود را دید آتش اندرونش شعله کشید قمر الزمان پرسید ترا چه روی داده که بفکر اندری گوهری شرم کرد که باو بگوید متاعهای خود را در خانه تو میبینم بلکه باو گفت که فکرت من بتشویشی است که در دل دارم تو اکنون برخیز تا بخانه ما رویم شاید از صحبت تو دلم بگشاید قمر الزمان گفت امشب مرا در همین جا بگذار گوهری او را سوگند داده با خود ببرد و فریضه بجا آورده طعام بخوردند قمر الزمان بحدیث مشغول شد ولی گوهری در دریای فکرت غرق بود اگر قمر الزمان صد کلمه سخن میگفت او یک کلمه پاسخ نمیداد پس از آن کنیزک بعادت معهود دو فنجان بیاورد چون فنجانها بنوشیدند گوهری خفته قمر الزمان نخفت که فنجان او بچیزی آمیخته نبود پس از آن دخترک نزد قمر الزمان آمده با و گفت این نادان را چگونه دیدی که مست خواب غفلتست و کید زنان نمی داند ولی چندان با او خدعه کنم که مرا طلاق گوید چون فردا شود من لباس کنیز کان پوشیده در پی تو بسوی دکان او رویم تو با او بگو ای استاد امروز من بکاروانسرای کنیز فروشان رفتم و این کنیز بهزار دینار شری کردم ببین ارزان است یا گران پس از آن روی و سینه من بروی بنمای و بزودی مرا بخانه باز گردان تا ببینم که آخر کار ما با او چگونه خواهد شد پس از آن دخترک با قمر الزمان ببوس و کنار و منادمت بسر برد و بامدادان بمکان خود بازگشت و کنیزک را ببیدار کردن خواجه فرستاد خواجه و قمر الزمان برخاسته دوگانه بجا آوردند و شربت و قهوه خورده بیرون آمدند گوهری بسوی دکان رفته قمر الزمان بخانه خود درآمد در حال دخترک در لباس کنیزکان از نقب نزد قمر الزمان رفته با قمرالزمان بسوی دکان گوهری روان شدند چون بدکان گوهری رسیدند قمر الزمان او را سلام داده بنشست و گفت ای استاد امروز از بهر تفرج بکاروانسرای کنیز فروشان شدم این کنیزک را در دست دلالی دیده بپسندیدم و بهزار دینارش بخریدم قصد من اینست که او را ببینی که باین قیمت ارزش دارد یا نه آنگاه دست برده روی او را بگشود گوهری زن خود را دید که جامهای فاخر پوشیده و زیورهای گرانبهای خود بسته چشمانش مکحول و دستهایش مخضوب است او را نیک بشناخت و جامهایی که خود از بهر او شری کرده بود بدید و زرینه هائی که با دستهای خود ساخته بود بر سر و سینه او بسته یافت انگشترهای قمرالزمان را که خود ساخته بود در انگشت او بدید از همه راه یقین کرد که او زن خویشتن است با و گفت ای کنیزک چه نام داری جواب داد نام من حلیمه است و نام زن گوهری حلیمه بود گوهری از اینکار شگفت ماند و با قمر الزمان گفت این کنیزک را بی بها بدست آورده از آنکه هزار دینار قیمت زرینهای او نخواهد بود آنگاه قمر الزمان کنیزک را برداشته بخانه خویش رفت آن لعبت فتان از نقب بقصر خود در آمده بنشست زن گوهری را کار بدینجا رسید و اما گوهری را خرمن خرمن آتش در دل افروخته شد و با خود گفت بروم زن خود را ببینم اگر درخانه باشد این کنیز کی بوده است شبیه او و اگر در خانه نباشد بی شک و ریب همین کنیزک زن من خواهد بود انگاه برخاسته بسرعت بخانه خود درآمد زن خود را با همان جامه و زیور که در دکان دیده بود بدید دست بر دست زده گفت سبحان الله زن پرسید ای مرد دیوانه شده یا ترا حادثه روی داده که ترا پیش از این عادت این نبود ناچار ترا حادثه روی داده گوهری جواب داد اگر قصد تو اینست که ترا با خبر کنم باید محزون نباشی زن جواب داد حکایت باز گوی گوهری گفت بازرگانی که با ما رفیق است کنیز کی خریده بود که بالای او ببالای تو همی مانست و حلیمه نام داشت و جامهای او چون جامهای تو و مانند انگشتریها و زرینهای تو انگشتری و زرینه داشت چون او را بمن نمود گمان کردم که توئی و در کار خود حیران شدم کاش ما این بازرگان را ندیده و با او رفیق نگشته بودیم که او عیش من مکدر کرد و سبب اندوه و ملامت من شد و مرا بشک اندر کرد زن گفت بروی من نظر کن شاید که من همان باشم که با بازرگان بودم و بازرگان را رفیق خود گرفته ام و جامه کنیزکان پوشیده با او اتفاق کرده ام که مرا بتو بنماید گوهری گفت حاشا و کلا من اینکارها برتو گمان نبرم و آن گوهری از کید زنان غافل و گفته شاعر نخوانده بود که گفته است
از کید زنان مباش غافل | این پند نگاهدار و بنیوش | |||||
زنهار منه بمهرشان دل | زنهار مده بقولشان گوش | |||||
دانم که شنیده ای و خوانده | از یاد نکرده ای فراموش | |||||
یوسف چه کشید از زلیخا | سودابه چه کرد با سیاوش |
پس از آن زن گوهری گفت اکنون من در قصر خود نشسته ام تو بسوی قمرالزمان شو و در بکوب و بحیلتی بنزد او داخل شو آنگاه ببین کنیز کی که شبیه من بود در آنجا هست یا نه اگر کنیزک در آنجا نبینی من همان کنیز کم که با او دیده و گمان به تو در حق من راست خواهد بود مرد جواب داد راست گفتی در حال از خانه بدر شد زن گوهری از نقب بنزد قمر الزمان رفت و او را از واقعه آگاه کرد و باو گفت بزودی در بگشای و مرا به وی بنمای پس ایشان در این سخن بودند که در کوفته شد قمر الزمان پرسید بر در کیست گوهری جواب داد رفیق تو گوهری هستم که تو کنیزک را در بازار بمن بنمودی من از شری کردن تو آن کنیزک را فرحناک شدم و لکن همی خواهم که دوباره در بگشایی من دوباره بروی تفرج کنم قمر الزمان جواب داد باکی نیست آنگاه در بگشود گوهری زن خود را دید که در نزد او نشسته در حال زن گوهری برخاسته دست گهری را بوسه داد گوهری بروی تفرج کرد و دیرگاهی با وی سخن گفت دید که از زن خود تمیز نتواند داد گفت پاکست آن خدائی که شبیه و مانند ندارد پس از آن از خانه بدر آمد و با وسواس وفکرت بسوی خانه خود بازگشت زن خود را دید که در مکان خود نشسته. چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست
چون شب نهصد و هفتاد دو پنجم برآمد
گفت ایملک جوانبخت گوهری بخانه خود داخل شد زن گوهری با او گفت چه دیدی جواب داد کنیزک را در پیش خواجه خود دیدم که بر تو همی ماند زن گفت اکنون بسوی دکان شو و دیگر گمان به بر من مبر گوهری گفت راست گفتی بر من ببخشای پس از آن گوهری دست های او را بوسیده بسوی دکان رفت و زن گوهری از راه نقب نزد بازرگان شد و چهار پدره زر با خود برده باو گفت ساز برک سفر مهیا ساز تا من حیلتی که دارم تمام کنم قمر الزمان بیرون آمده استران بخرید و مملوک و خدم مهیا کرد و بارها بسته از شهر بیرون کرد و خود نزد زن گوهری آمده باو گفت من کارهای خود تمام کردم زن گفت مرا نیز کاری نمانده اینک بقیت مال و ذخیره های شوهر را نزد تو آوردم و از برای او چیزی برجا نگذاشتم و لکن سزاوار آنست که بسوی او رفته او را وداع کنی و باو بگوئی که پس از سه روز سفر خواهم کرد و اکنون آمدم که ترا وداع کنم و حساب کرایه خانه را با من بکنی تا ذمت خود بری سازم تو این سخنان با و بگو و جواب شنیده بسوی من بازگرد و مرا آگاه کن که قصد من از این حیلتها این بود که او را بخشم آورم و مرا طلاق گوید چون او را بخویشتن دل بسته یافتم اکنون جز سفر کردن بشهر تو حیلتی ندارم آنگاه قمر الزمان بدکان گوهری رفته در نزد او بنشست و با و گفت ای استاد پس از سه روز سفر خواهم کرد و نیامدم مگر اینکه ترا وداع کنم و قصد من اینست که اجرت خانه حساب کنی تا ذمت خود بری سازم گوهری گفت این سخنان چیست ترا احسان بر من بسیار است بخدا سوگند که از تو هیچ چیز نستانم و لکن از سفر کردن تو بوحشت اندر خواهم بود و جدائی تو بر من سخت دشوار است پس از آن یکدیگر را وداع کرده بگریستند و گوهری در حال دکان فروبسته با خود گفت باید که رفیق خود را مشایعت کنم پس قمرالزمان بهر سو که میرفت و هر چیزی که میخرید گوهری با او بود چون بخانه قمر الزمان میرفت زن خود را بجای کنیز در آنجا میدید که در برابر ایشان ایستاده خدمت همی کند و چون بخانه خود باز گشت در آنجا نشسته مییافت و تا سه روز هر وقت بخانه خود میامد دخترک را در آنجا مییافت و چون بخانه قمر الزمان میشد او را در آنجا میدید پس از آن دخترک بقمر الزمان گفت آنچه که گوهری را مال و فرش و ذخیره بود نزد تو آوردم و نزد او جز کنیز کی که شما را خدمت میکرد نمانده است و من طاقت و صبر جدائی آن کنیزک ندارم که از پیوندان منست و نزد من عزیز است رازهای من همی پوشد قصد من اینست که من او را بزنم و بروی خشم آورم وقتی که شوهر باز آید باو بگویم من این کنیزک نمیخواهم و با او در یک خانه نمینشینم او را بفروش چون او را بقصد فروختن ببازار آورد تو او را شری کن تا با خویشتن بریم پس از آن زن گوهری کنیزک را بیازرد کنیزک بگریستن نشسته بود خواجه باز آمد و از سبب گریستن سؤال کرد کنیزک آزردن خاتون را باز گفت گوهری بازن خود گفت این پلیدک چه کرده است که او را آزرده ای زن گفت ایمرد من یک سخن با تو بگویم که این سرا یا جای منست با جای کنیزک اگر مرا خواهی کنیزک را بفروش یا مرا طلاق ده گوهری جواب داد بهر چه تو گوئی مخالفت نکنم کنیزک را بفروشم آنگاه کنیزک را با خود بسوی دکان برد و زن گوهری از نقب بسوی قمر الزمان رفت و قمر الزمان او را بمحلی که ترتیب داده بود بگذاشت در آن حال شیخ گوهری برسید قمر الزمان چون کنیزک را با گوهری بدید پرسید که این کنیزک را از بهر چه آورده گوهری جوابداد که خاتون بر او خشم آورده است و قصد فروختن او دارم قمرالزمان گفت حال که تو قصد فروختن او داری بمنش بفروش تا بوی ترا از او بشنوم و از بهر کنیزک خود حلیمه خدمتکار کنم گوهری گفت با کی نیست او را بتو هدیت کنم که تو بر ما احسان بسیار کرده بازرگان کنیزک را از او قبول کرد و دخترک گفت دست استاد را بوسه ده زن گوهری سر از محمل بیرون آورده دست او را ببوسید پس از آن بازرگان گفت ای استاد ترا بخدا میسپارم ذمت مرا بری کن گوهری گفت خدای تعالی ذمت ترا بری کند و ترا بسلامت بپیوندان خود برساند پس گوهری قمر الزمان را وداع کرده بدکان بازگشت و از جدائی قمر الزمان همی گریست گوهری را کار بدینجا رسید و اما قمرالزمان پس از رفتن گوهری دخترک با و گفت اگر سلامت همیخواهی از بیراهه سفر کن چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب نهصد و هفتاد و ششم برآمد
گفت ایملک جوانبخت دخترک گفت از بیراهه سفر کن قمر الزمان رای او صواب دیده از غیر معهود برفت و همواره از شهری بشهری همی رفتند تا بنواحی مصر رسیدند پس از آن کتابی نوشته رسولی بسوی پدر خود بفرستاد پدرش در بازار نشسته از جدایی پسر اندوهگین بود که ناگاه رسول پدید شد و پرسید ای خواجگان کدام یک از شما را نام عبد الرحمن است پرسید چه می خواهی جوابداد از پسر او قمرالزمان مکتوب دارم عبدالرحمن فرحناک گشته بازرگانان او را تهنیت گفتند آنگاه کتاب گرفته بخواند نوشته بود این کتابی است از قمر الزمان بعبد الرحمن بازرگان که اگر حالت من پرسد المنه الله بیم و شری نموده ام و سودی گران بدست آورده ام و سلامت و تندرست بازگشته ام پدر را انبساط و شادی روی داد ولیمه ها بنهاد چون پسرش بصالحیه رسید عبدالرحمن با بازرگانان بدیدار او بشتافت و با او ملاقات کرده در آغوشش گرفت و همی گریست تا بی خود افتاد چون بخود آمد شکر پروردگار بجا آورده این دو بیت برخواند
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم | چون برفتی ز برم قالب بیجان بودم | |||||
بیتو در دامن گلزار نخفتم یکشب | که نه در بادیه خار مغیلان بودم |
پس از آن از غایت فرح سرشک از دیدگان ریخته این بیت بر خواند
من بعد حکایت نکنم تلخی هجران | کاین میوه که از صبر برآمد شکری بود |
پس از آن بازرگانان پیش آمده او را سلام دادند و مال و خدم بسیار با اودیدند او را با عزاز و احترام بخانه آوردند چون دخترک از تخت روان بیرون آمد پدر قمر الزمان پرسید دختر کیست از فتنه نظارگیان از بهر او قصری جداگانه بگشود چون مادر قمر الزمان او را بدید فرحناک شد و گمان کرد که ملکه ایست از زنان ملوک از حالت او جویان گشت قمر منظر جواب داد من زن پسر تو هستم مادر قمر الزمان گفت اکنون که او ترا تزویج کرده باید که از بهر تو عیشی بزرگ بر پا کنم و اما عبدالرحمن پس از پراکنده شدن بازرگانان با پسر خود نشسته گفت ایفرزند این کنیزک از کجاست و او را بچند شری کرده قمر الزمان گفت ای پدر او کنیزک نیست او همانستکه سبب دوری من از وطن شد پدرش چگونگی باز پرسید قمر الزمان گفت او همان است که درویش صفت او بیان کرد من سفر اختیار نگردم مگر از بهر او پس حکایت خود را از آغاز تا انجام با پدر حدیث کرد پدرش جواب داد ایفرزند او را تزویج کرده یا نه گفت تزویجش نکرده ام ولکن با او عهد کرده ام که تزویجش کنم پدرش پرسید که آیا قصد تزویج او را داری قمر الزمان جواب داد اگر اجازت دهی آری و گرنه تزویجش نکنم عبدالرحمن گفت اگر او را تزویج کنی من در دنیا و آخرت از تو بری خواهم بود چگونه تو کسی را تزویج کنی که با شوهر خود اینکارها کرده از بهر دیگری نیز با تو بدانسان کند که از خائن ایمن نتوان بود اگر تو مخالفت من کنی بر تو خشم آورم و اگر سخن مرا بپذیری دختری بهتر از و پدید آورده بتو تزویج کنم و از صرف کردن تمامت مال خود مضایقت ندارم و اگر مردمان بگویند که قمر الزمان دختر فلان بازرگان تزویج کرده بهتر است از آنکه گویند کنیز کی تزویج کرده که حسب و نسب ندارد و پیوسته عبدالرحمن پسر خود را بتزویج نکردن او ترغیب همی کرد و نکت و موعظه و امثال همی گفت تا اینکه قمر الزمان گفت ای پدر بتزویج او دلبستگی ندارم در حال عبدالرحمن جبین او را ببوسید و گفت بدرستی که تو فرزند منی ای فرزند بجان تو سوگند از بهر تو دختری تزویج کنم که مانند نداشته باشد پس از آن عبدالرحمن زن عبید گوهری را با کنیزک او در قصری گذاشته کنیزک سیاهی را بنان و آب بردن ایشان بگماشت و بایشان گفت که شما در اینقصر محبوس هستید که شما خائنید و امید خوبی از شما نتوان داشت پس از آن عبدالرحمن در قصر فرو بسته بزن خود بسپرد که کسی نزد ایشان نرود و با ایشان سخنی نگوید مگر همان کنیزک سیاه پس زن گوهری با کنیزک خود در قصر نشسته همی گریست و از کرداری که با شوهر خود کرده پشیمان بود او را کار بدینگونه شد و اما عبدالرحمن بخواستگاری دختری خداوند حسن و جمال وحسب و نسب بفرستاد و همواره در جستجو بودند تا اینکه به خانه شیخ الاسلام آمده دختر او را دیدند که در نکو منظری و حسن و دلبری از زن عبید گوهری هزار مرتبه بهتر و افزونتر است عبدالرحمن را از او آگاه کردند عبدالرحمن با بزرگان بازرگانان بخانه شیخ الاسلام رفته دختر او را خواستگاری کرد و در همان مجلس کتاب او را بنوشتند و عیشی بزرک برپا کردند و تا چهل روز سفره های ولیمه گسترده هر روز گروهی را بضیافت بخواندند و همه روزه عبدالرحمن با پسر خود در مجلس مینشستند و بحاضران تفرج میکردند تا اینکه روزی ایشان در مجلس ضیافت نشسته بودند که شیخ گوهری شوهر آن دخترک برهنه در جوقه فقرا داخل شد و گرد سفر از رخساره نشسته بود چون قمر الزمان او را بدید بشناخت و با پدر گفته باین مرد فقیر که از در درآمد نظر کن عبدالرحمن در وی نظر کرده دید مردیست جامه کهن در بر دارد و گرد راه گونۀ زردش را فرو گرفته مانند رنجوران همی نالد و علامت فقر از جبینش آشکار است و در مذمت فقر شاعر گفته
همه نعیم سمرقند سر بسر دیدم | نظاره کردم در باغ و راغ و وادی ودشت | |||||
چو بود کیسه و جیب من از درم خالی | دلم ز صحن امل فرش خومی نوشت | |||||
چو مرد نعمت بیند بکف درم نبود | سر بریده بود در میان زرین طشت |
و شاعر دیگر نیز در این معنی نکو گفته
گر دست رسی بسیم و زر داشتمی | خال از لب تو به بوسه برداشتمی | |||||
هم رنگ رخ ار بکیسه زر داشتمی | با وصل تو دست در کمر داشتمی |
و شاعر دیگر گفته است
بی سیم شدم از آنم از روی تو فرد | بی سیم شدم از آن شدم با رخ زرد |
چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست
چون شب و نهصد و هفتاد و هفتم برآمد
گفت ایملک جوانبخت عبدالرحمن چون بسوی گوهری نظر کرد با پسر گفت این مردکیست قمر الزمان جواب داد او شیخ گوهری شوهر زن محبوس است و سبب آمدن شیخ این بوده است که چون قمر الزمان را مشایعت کرد بسوی دکان رفته بقیت آنروز را بکار مشغول شد هنگام شام دکان فروبسته بسوی خانه رفت و دست بر در خانه نهاده در خود گشوده شد گوهری بخانه در آمده زن و کنیز را ندید و خانه را چنان یافت که شاعر گفته
ابر است بر جای قمر زهر است برجای شکر | سنگست بر جای گهر خار است بر جای سمن |
چون گوهری خانه را خالی دید بسان دیوانگان بچپ و راست همی گردید و کسی را نمی یافت آنگاه در مخزن بگشود در آنجا نیز از مال و ذخیره چیزی ندید از خواب غفلت بیدار گشته دانست که همه این حیلتها از زن او بوده است آنگاه به گریستن بنشست و لکن از بیم شماتت دشمنان کار خود پوشیده داشت و دانست که آشکار کردن راز جز رسوائی و سرزنش مردمان سودی ندارد پس از آن در خانه فرو بسته بدکان شد و یکی از کارگران خود بدکان گماشته باو گفت که رفیق بازرگان من بمصر روانست و همی خواهد که مرا از بهر تفرج بمصر برد و سوگند یاد کرده تا من با زن خویش نروم او سفر نرود و ای فرزند تو در دکان وکیل منی اگر ملک از من جویان شود بگوئید که با زن خود ببیت الحرام روان شد پس از آن گوهری پاره متاع که در دکان داشت اشتران و استران بخرید و کنیزکی را که داشت در محل گذاشته از بصره بیرون شد و مردم را گمان این بود که زن خویش با خود همی برد و بسوی کعبه روانست مردمان فرحناک شدند از آنکه خدایتعالی ایشان را از محبوسی روزهای آدینه نجات داد و می گفتند خدا او را ببصره بازنگرداند تا اینکه در هر روز جمعه در مساجد و خانها محبوس نشویم پس روز آدینه برآمد منادی بعادت معهود ندا در داد که مردم دو ساعت پیش از صلوات آدینه در مسجد ها و خانها پنهان شوند و سگان و گربگان ببندند اهل بصره از این ندا تنگدل گشته بدیوان ملک شدند و گفتند ایملک گوهری با زن خود بسوی کعبه سفر کرد و آنچه سبب حبس شدن ما بود بر طرف شد اکنون از بهر چه باید محبوس شویم ملک جواب داد خائن مرا آگاه نکرده چگونه بسفر شد چون از سفر باز آید بپاداش خود خواهد رسید شما بدکانهای خویش رفته ببیع و شری بنشینید که این بلیت از شما برداشته شد اهل بصره را با ملک کار بدینجا رسید و اما عبید گوهری چون ده منزل بپیمود دزدان بروی بتاختند و هر چه داشت بیغما بردند خود برهنه نجات یافته همی رفت تا بشهری رسید که خدایتعالی دل های اهل خیر بر او مهربان کرد با جامه کهن عورت او بپوشانیدند و او از شهری بشهری همی رفت تا بمصر رسید از گرسنگی طاقتش نمانده بود از بهر قوتی در بازارهاهمیگشت مردی از اهل مصر گفت فقیر بخانه عیش رو که امشب سفره از بهر فقیران و غریبان گسترده اند گوهری گفت من راه آنمجلس نمی شناسم آنمرد راه خانه عبدالرحمن بازرگان بر وی بنمود و گفت بی هراس و بیم بخانه او شو چون گوهری بخانه درآمد قمر الزمان او را شناخته پدر را با خبر کرد پدرش گفت بسا هست او گرسنه باشد این زمان بگذار که طعام خورده سیر شود و اضطرابش ساکن گردد پس از آن او را بطلبم پس چون گوهری طعام خورده دست بشست قهوه و شربت نوشیده خواست که بیرون رود پدر قمرالزمان کسی را از پی او فرستاد رسول باو گفت ای غریب نزد خواجه عبدالرحمن بازگرد گوهری پرسید خواجه کیست رسول جواب داد خداوند سفره در حال گوهری بازگشت و گمان کرد که او باوی قصد احسان دارد چون نزد عبدالرحمن رسید رفیق خود قمرالزمان را در پهلوی او نشسته یافت از غایت شرم بهلاکت نزدیک شد و قمر الزمان بر پای خاسته او را در آغوش گرفت و هر دو چنان نمودند که گریه می کنند پس از آن قمر الزمان او را در پهلوی خود نشاند پدر قمر الزمان گفت ای نادان ملاقات یاران با یکدیگر بدینسان نباشد تو نخست او را بگرما به بفرست و حله که لایق او باشد بر وی بپوشان پس از آن بحدیث گفتن بنشینید در حال قمرالزمان خادمان را فرمود او را بگرما به بردند و حله که هزار دینار قیمة داشت از بهر او بفرستاد شیخ گوهری تن شسته جامه بپوشید بشاه بندر بازرگانان همی مانست و حاضران در غیبت گوهری از قمرالزمان پرسیده بودند که این مرد کیست قمر الزمان گفته بود که این مرد رفیق منست و مرا در خانه خود جای داده احسان بیشمار با من کرده است و او از بزرگان و نیکبختان میباشد و ملک بصره او را بسیار دوست میدارد و در نزد ملک رتبت بلند دارد القصه قمر الزمان او را مدحت میکرد و او را همی ستود تا اینکه منزلت او در نزد حاضران بلند شد و در چشم مردمان رتبتش افزون گشت پس ایشان گفتند ما را باید که همگی باکرام وی اقدام کنیم و احترام بجا آوریم و لکن همی خواهیم بدانیم که سبب آمدن او بمصر چیست و او را چه روی داده که در اینحالت افتاده قمر الزمان گفت ای گروه مردم عجب مدارید که آدمی در زیر حکم قضا و قدر است و تا در این جهانست از آفتها سالم نخواهد ماند و گوینده این دو بیت راست گفته است
پیش چوگانهای حکم کن فکان | میدویم اندر مکان ولامکان | |||||
پر کاهم پیش تو ای تند باد | من چه دانم که کجا خواهم فتاد |
و بدانید که من با حالتی بدتر از این ببصره داخل شدم از آنکه عورت او پوشیده و از من پوشیده نبود این مرد مرا پیش آمد و جامه بر من پوشانیده در خانه جای داد و احسانها با من کرد و تمامت آنچه من آورده ام بسبب احسان او بوده است در هنگامیکه من از او جدا گشتم مالی بسیار بمن داد من با خاطر خرم بشهر خویش بازگشتم و او را در سیادت و سعادت خود گذاشتم شاید پس از آن روزگار بروی ستم کرده از پیوندانش جدا ساخته است این کارها جای عجب نیست و لکن مرا باید که کردارهای او را پاداش دهم و چنان کنم که شاعر گفته
تا نسبت من بناسپاسی نکنی | یک جود ترا هزار پاداش کنم |
ایشان در اینسخن بودند که استاد عبید گوهری مانند شاه بندر بازرگانان در آمد حاضران بر پای خاسته او ر اسلام دادند و در صدرش بنشاندند قمر الزمان باو گفت ای رفیق محزون مباش که چنانچه دزدان مال من گرفتند و عریان کرده بودند بر تو نیز این ماجری رفته و بدانسان که تو مرا جامه داده نیکوئی ها با من کرده بودی من نیز ترا پاداش دهم . چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصد و هفتاد و هشتم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت قمر الزمان با شیخ گوهری گفت من با تو چنان کنم که تو با من کردی بلکه زیاده بر آن خوبی کنم خاطر آسوده دار و اندوه بر خود راه مده و پیوسته قمر الزمان دلجوئی اش میکرد و مجال سخن گفتنش نمیداد که مبادا از زن خویش حدیثی در میان آورد و همواره به موعظه و مثل و اشعار مشغول میداشت و او را تسلی میداد تا اینکه گوهری دانست که قصد قمر الزمان پوشیده داشتن ماجرای خویش است پس حدیث خود پوشیده داشت که شاعر گفته است
زبان در بسته بهتر سر نهفته | نماند سر چو شد اسرار گفته |
پس از آن قمرالزمان و پدر او عبدالرحمن شیخ عبیدالله گوهری را بحرمسرای بردند و با او خلوت کردند عبدالرحمن بازرگان با او گفت ما ترا از سخن گفتن منع نکردیم مگر از بیم رسوایی ما و تو و لکن اکنون ما بخلوت اندریم آنچه میانه تو و زن خویش و پسر من گذشته بیان کن گوهری حکایت از آغاز تا انجام فروخواند عبدالرحمن بازرگان گفت راست گوکه گناه از زن تو و یا پسر من است گوهری گفت بخدا سوگند پسر تو گناهی ندارد از آنکه مردان در زنان طمع کنند زنان را باید خویشتن از مردان باز دارند گناه از زن من است که با من خیانت کرده این کارها بر من روا داشت آنگه بازرگان برخاسته با پسر خود خلوت کرد و با و گفت ای فرزند ما این زنرا امتحان کردیم و خیانت او بر ما آشکار شد اکنون همی خواهم که گوهری را بیازمایم و بدانم که او جوانمرد و غیور است یا اینکه قلتبان و بی عار است قمر الزمان پرسید چگونه آزمایش خواهی کرد بازرگان جواب داد قصد من اینست که در میان ایشان صلح دهم اگر این مرد بصلح راضی شد و از زن خود در گذشت او را با شمشیر دو نیمه کنم و زن او را با کنیزک بکشم که قلتبان و روسبی را زندگی نشاید و اگر از زن خود دوری کند و از جرم او در نگذرد خواهر ترا بدو تزویج کنم و بیش از آنچه تو مال از او گرفته باو بدهم قمر الزمان گفت ای پدر هر آنچه خواهی بکن آنگاه عبدالرحمن بسوی گوهری بازگشته با و گفت ای استاد معاشرت زنان را سینه وسیع و خاطر رؤف باید هر کس ایشانرا دوست دارد باید شیوۀ رأفت فرونگذارد و بخشایش پیش گیرد از آنکه ایشان بغرور حسن و جمال مردانرا بیازارند و بر ایشان ستم کنند و خویشتن را بزرگ و مردانرا حقیر شمارند خاصه وقتی که از مردان میل و محبت بینند که در آنوقت بغنج و دلالت بیفزایند و کردارهای نالایق کنند اگر چنانچه مرد از هر چیزی که از زن بیند در خشم شود در میان معاشرت صورت نگیرد و مخالطت امکان نپذیرد و هیچ مرد با ایشان موافقت نتواند کرد مگر اینکه سینه او فراخ و طاقت تحملش افزون باشد که اگر مرد از زن تحمل نکند و از کردارهای ناصواب او در نگذرد کار برو دشوار شود و دیگر بخشایش در هنگام قدرت کار جوانمردان است این زن تست و سالها با تو بسر برده سزاوار اینستکه تو بر وی ببخشائی که زنانرا عقل و دین ناقص است اگر او گناهی کرده بود اکنون تایب و پشیمانست و هرگز بکارهای پیشین باز نخواهد گشت رای من اینست که با او صلح کنی من ترا مال بسیار بیش از مال تو بدهم اگر در این شهر اقامت کنی جز مهربانی چیزی نخواهی دید و اگر قصد سفر کنی ترا چندان مال دهم که خشنود شوی و محمل ها از بهر تو ترتیب دهم زن خود را بمحمل نشانده روان شو گوهری پرسید ای خواجه زن من کدامست بازرگان جواب داد بقصر اندر است اکنون نزد او شو و او خاطر مشوش مدار که پسر من وقتی که او را باز آورد من پسر را از تزویج او منع کردم و او را در این قصر گذاشته در بروی فروبستم و با خود گفتم ناچار شوهر او باز خواهد آمد باید او را بشوهر خویش رد کنم از آنکه این زن خوبروست و محالست که شوهر از چنین زن بدیع الجمال دست بردارد الحمدلله چنان شد که گمان میکردم و شما بیکدیگر رسیدید و من نیز بپسر خود دختری تزویج کردم و همین ولیمه ولیمه عیش اوست و امشب بحجله عروس خواهد رفت واینک کلید قصری که زن تو در آنجاست کلید بگیر و در بگشای و در پیش زن خود رفته جبین بروی بگشای و با چشم مهربانی باوی نظر کن و تا از او سیر نشوی از قصر بیرون میا گوهری جواب داد خدا ترا عوض نیکو دهاد پس کلید گرفته شادان روی بقصر نهاد بازرگان گمان کرد که او بسبب این سخنان از زن خود خشنود گشت آنگاه بازرگان شمشیر گرفته بر اثر او روان شد و در جایی که گوهری نبیند بایستاد تا بداند که در میان ایشان چه روی خواهد داد بازرگان را کار بدینجا رسیدو اما گوهری نزد زن خود رفته دید که بسبب تزویج قمرالزمان اندوهگین و گریانست و کنیزک را دید که باو میگوید ای خاتون چند ترا نصیحت کرده گفتم که از این پسر سود نخواهی دید او را ترک کن تو سخن من ننیوشیدی تا اینکه تمامت مال شوهر خود تلف کردی و از شهر و خانه خویش جدا گشتی و بعشق این پسر مفتون شدی و با او بدین شهر آمدی پس از آن مهر ترا از دل بیرون کرده و دیگری بجای تو برگزیده و ثمر محبت تو این شد که ترا در زندان افکند خاتون با کنیزک گفت ای پلیدک خاموش باش که او اگر چه جز من دیگری را تزویج کرده و لکن روزی مرا بخاطر خواهد گذرانید و از من یاد خواهد کرد حاشا که من از و دل بر گیرم
گر دوست را بدیگری از من فراغنست | من دیگری ندارم قایم مقام دوست |
او ناچار از من یاد آورد و از من جویان شود هرگز از محبت او باز نگردم و عشق او فرو نگذارم اگر چه در زندان بمیرم که او حبیب من است چون گوهری این سخنان از زن خود بشنید نزد او شد و با و گفت ای خیانت کار روسبی همه عیب ها تو داشته ای ولی من آگاه نبودم اگر یکی از عیبها را در تو میدانستم ساعتی ترا نگاه نمی داشتم اکنون که دانستم گناه از تست کشتن تو مرا فرض است اگر چه مرا نیز از بهر تو بکشند آنگاه گوهری با هر دو دست گلوی زن خود را گرفته این دو بیت برخواند
زن چو میغست و مرد چون ماه ست | ماه را تیرگی ز میغ بود | |||||
بدترین مرد اندرین عالم | ببهین زنان دریغ بود |
پس از آن حلقوم او را گرفته بشکست کنیزک فریاد واسیدتا بر آورد گوهری با کنیزک گفت ای روسبی گناه همه از تست که تو کارهای او میدانستی و با من نمیگفتی پس از ان کنیزک را نیز گرفته حلقوم اوهی فشرد تا گلوگیر شد گوهری باین کارها مشغول بود و عبدالرحمن تیغ در کف پشت در ایستاده نظاره میکرد گوهری چون ایشان را در قصر بازرگان بکشت بیم برو غلبه کرد و هراسش بسیار شد و با خود گفت اگر بازرگان بداند که من ایشان را در قصر او کشته ام مرا خواهد کشت در کار خود حیران مانده بفکرت فرو رفت ناگاه عبدالرحمن برو داخل شد و باو گفت بیم مدار که تو شایسته و سزاوار اکرام هستی من عهد کرده بودم که اگر تو با او صلح کنی و بروی ببخشائی ترا و او را بکشم اکنون که این کار کردی تو را پاداشی نیست بجز اینکه دختر خود را بتو تزویج کنم پس از آن بازرگان گوهری را از قصر بدر آورد و بتجهیز و تکفین ایشان بپرداخت و در شهر شایع شد که کنیز کانی که قمر الزمان آورده بود بمردند و کسی را از حقیقت کار آگاهی نبود تا اینکه ایشان را تجهیز کرده بخاکشان سپردند عبید گوهری را با زن و کنیزک خود کار بدینجارسید و اما عبدالرحمن شیخ الاسلام و بزرگان شهر را حاضر آورده گفت ای شیخ الاسلام دختر من کوکب الصباح را بعبید گوهری تزویج کن و مهر او تمام بمن رسیده شیخ الاسلام کتاب نوشته شربت بکار بردند و هر دو عیش را یکی کردند و در یک شب دختر شیخ الاسلام از بهر قمر الزمان و دختر عبدالرحمن را از برای عبید گوهری زفاف کردند چون گوهری بحجله کوکب الصباح آمد دید که هزار مرتبه از زن خویش خوب روتر و نکوتر است بکارت از و برداشته علی الصباح با قمر الزمان بگرمابه شد دیرگاهی با عیش و سرور در نزد ایشان بسر برد پس از آن بشهر خویش مشتاق گشت و شوقمندی خود بعبد الرحمن بنمود و گفت ای خواجه مرا در شهر خود ضیاع و عقار هست و من در آنجا کارگری را بجای خود گذاشته ام همی خواهم که بسوی شهر خویش سفر کرده ضیاع و عقار خویش بفروشم و بسوی تو باز گردم مرا اجازت سفر میدهی یانه بازرگان جواب دادای فرزند جواز دادم و ترا ملامت کردن نشاید که حب الوطن من الایمان ولکن بسا هست که چون بشهر خویش روی در ماندن و باز گشتن حیران بمانی رای صواب اینست که زن خود نیز با خویشتن ببری پس از آن اگر خواهی که بسوی ما بازگردی با زن خود بازگرد که ما مردمانی هستیم که طلاق ندانیم و زنی را دو دفعه تزویج نتوانیم کرد گوهری گفت ای عم می ترسم که دختر تو بسفر کردن راضی نشود عبدالرحمن جواب دادای فرزند زنان ما مخالفت شوهران نکنند گوهری گفت خدای تعالی شما و زنان شما را برکت دهاد پس از آن گوهری نزد زن خود شد و باو گفت قصد من اینست که بشهر خود سفر کنم زن جواب داد تا من باکره بودم پدرم را حکم بر من جاری بود اکنون که شوی گرفته ام در زیر حکم شوهرم هرگز مخالفت نتوانم کرد آنگاه گوهری بساز برگ سفر مشغول شد عبدالرحمن مالی بسیار باو داده او را وداع کردند گوهری با زن خود سفر کردند شب و روز همی رفتند تا داخل بصره شدند یاران و پیوندان او بملاقات او بر آمدند و گمانشان این بود که او از حجاز همی آید پاره از مردم از بازگشن او ببصره خرسند و پاره اندوهگین بودند و با یک دیگر می گفتند او بر حسب عادت هر روز آدینه شهر بر ماتنگ خواهد کرد و ما را در مساجد و خانها محبوس خواهد نمود گوهری را کار بدینجا رسید و اما ملک بصره چون بازگشتن او بدانست برو خشم کرده او را بخواست و پرسید چگونه مرا آگاه نکرده سفر نمودی گوهری جواب داد ای ملک بر من ببخشای بخدا سوگند بحج نرفته بودم و لکن ماجرای من چنین و چنانست آنگاه ماجرای خود را از آغاز تا انجام فرو خواند چون ملک صفت دختر عبدالرحمن بازرگان بشنید گفت بخدا سوگند اگر بیم از خدا نداشتم هر آینه ترا میکشتم و این دختر خوب رو و نجیبه را خود تزویج میکردم و خزینه ها برو صرف میداشتم که چنین دختر جز ملوک کسی را نشاید ولکن خدا او را بر تو مبارک گرداند پس ملک بگوهری انعام کرده او را مرخص فرمود و گوهری تا پنج سال با آن بدیع الجمال بزیست و پس از پنج سال در گذشت آنگاه ملک کوکب الصباح را خواستگاری کرد او راضی نشد و گفت ای ملک در قبیله خود ندیده ام که زنی پس از شوهر شوی دیگر اختیار کند من نیز پس از شوهر خود تو را شوی نگیرم اگر چه مرا بکشی ملک بصره رسولی نزد او فرستاده پرسید اگر میخواهی تو را بسوی شهر پدر بفرستم زن گوهری جواب داد اگو نکوئی کنی بپاداش خود رسی آنگاه ملک مال های گوهری از بهر او جمع آورده خود نیز مالی بسیار بروی عطیت کرد و او را با پانصد سوار روانه نمود تا او را بنزد پدر رسانیدند و آن فرشته خصال بی شوهر بسر میبرد تا اینکه بمرد ایملک وقتی که این زن راضی نباشد که پس از شوهر پادشاهی را شوی خود گیرد چگونه در حال حیات شوهر غلامکی را بشوهر خود بدل تواند گرفت و هر که گمان کند که زنان همه یکسانند او از خرد بیگانه است و جنون او معالجت پذیر نیست والله اعلم بالصواب)