هزار و یکشب/شیخ خاموش و برادرانش
حکایت شیخ خاموش و برادرانش
در عهد خلافت منتصر بالله در بغداد بودم و خلیفه فقرا و مساکین را دوست میداشت و همیشه که او با علما و صالحان بسر میبرد قضارا روزی بده تن از بغدادیان خشم آورد و متولی بغداد را فرمود که ایشان را در زورقی بیاورد من چون در راه ایشان را دیدم با خود گفتم که این جماعت بدینسان گرد نیامده اند مگر اینکه بمهمانی همیروند و وقت را بعیش و نوش خواهند گزارد بهتر اینست که با ایشان یار شوم پس با ایشان بزورق نشستم خادمان والی زنجیر بگردن ایشان بنهادند و زنجیری هم بگردن من بنهادند من هیچ نگفتم و از مروت و کم سخنی نخواستم بگویم پس همۀ ما را نزد خلیفه بردند خلیفه بکشتن آن ده تن فرمان داد سیاف هر ده تن را بقتل رسانید خلیفه چون مرا دید بسیاف گفت چرا همه را نکشتی سیاف گفت هر ده تن بکشتم خلیفه گفت کشتگان بشمردند و دانست که ده تن هستند آنگاه روی بمن کرد که حال تو چونست هیچ سخن نگفتی و چرا با گناه کاران بزنجیر اندری من گفتم ای خلیفه بدان که من شیخ خاموش هستم و خردمندی و کم سخنیم شهرۀ روزگار است شغل من دلا کیست دیروز هنگام بامداد دیدم که این ده تن بزورق اندر شدند مرا گمان این بود که به به به مه مهمانی همیروند با ایشان بزورق نشستم ساعتی شد دیدم ایشان گناه کارانند چون خادم زنجیر بگردنشان نهاد بگردن من نیز زنجیر نهاد من از جوانمردی هیچ نگفتم تا اینکه مرا با ایشان پیش خلیفه آوردند و خلیفه بکشتن ده تن فرمان داد من در معرض شمشير بردم و خویشتن را بخلیفه نشناساندم ای خلیفه این جوان مردی بزرگ نبود که من سخن نگفتم و خود را بکشتنیها انباز کردم و پیوسته کار من این گونه جوانمردیها و نیکوئیهاست خلیفه چون سخنان من بشنید دانست که مردی هستم با مروت و کم سخن و هرگز سخنی در از نکنم چنانکه این جوان گمان میکند و حال آنکه من او را از ورطۀ خلاص کرده ام آنگاه خلیفه پرسید که برادران تو نیز چون تو حکیم و دانشمند و کم سخن هستند گفتم معاذالله هرگز چون من نیستند ای خلیفه تو مرا به نام کردی که با ایشان شمردی هر یک از ایشان را از بی مروتی و پرگویی آفتی رسیده یکی اعرج و یکی اعوج و سیمین افلج و چهار مین اعمی است و یکی را گوش و بینی و یکی را هر دو لب بریده اند و ای خلیفه گمان مکن که من سخن دراز میکنم ولی قصد من اینست که ترا آگاه سازم از اینکه من با مروت تر و جوانمرد تر از برادران خویشتنم و هر یک از ایشان حکایتی دارند که آن حکایت سبب گرفتاری او گشته اگر بخواهي يك يك باز گویم