هزار و یکشب/عاشق و دلاک
قصه عاشق و دلاک
من پیش از آنکه احدب را ببینم بخانه یکی از خیاطها مهمان بودم و از خداوندان صنایع همه کس در آنجا بودند هنگام برآمدن آفتاب خوان گسترده خوردنی حاضر آوردند هنوز دست بطعام نبرده بودیم که میزبان جوانی ماهروی و نیکو شمایل را که جامه بس فاخر در بر داشت بمجلس آورد و آنجوان را هر عضوی از عضو دیگر خوبتر بود مگر اینکه پایش لنگ بود پس بر ما سلام داد و ما رد سلام کرده بر پای خاستیم چون جوان خواست بنشیند مرد دلاکی را که در میان آن جماعت بود بدید ننشست و خواست باز گردد ما نگذاشتیم و میزبان بنشستن سوگندش داد و سبب باز گشتنش بپرسید جوان گفت راه بر من مگیرید و مرا نیازارید سبب باز گشتن من این مرد دلاکست چون میزبان این بشنید عجب آمدش که این جوان از اهل بغداد است چگونه درین شهر از دلاکی پریشان خاطر گردیده آنگاه حاضران روی بآن جوان آورده حکایت باز پرسیدند و از سبب نفرت او از دلاک حیران شدند جوان گفت ای جماعت مرا با او در بغداد حکایتی غریب روی داده و سبب لنگی پای من هم اوست و من سو گند یاد کردم که در هر جا که او نشیند نشینم و در هر شهریکه او باشد نباشم چون او ببغداد اندر بود من از آنجا بدر شده و درین شهر جا گرفتم اکنون که بدانستم او درین شهر است من امشب ازین شهر خواهم رفت ما چون این حدیث بشنیدیم او را سوگند دادیم که حکایت باز گوید دیدیم که گونه دلاک زرد شد جوان گفت ای جماعت بدانید که پدر من از بازرگانان بزرگ بغداد بود و به جز من فرزندی نداشت چون من بسن رشد رسیدم پدرم در گذشت و رمه و غلامان و کنیزکان بميراث گذاشت من هر روز یک گونه جامه قیمتی پوشیده و خوردنیهای لذید میخوردم و همیشه بهر گونه عیش و طرب مایل بودم ولی زنان را هیچ دوست نمیداشتم تا اینکه روزی در بغداد از محلتی میگذشتم گروهی از مستان راه بر من بگرفتند بکوچه بن بستی که در نزدیکی بود گریخته در آخر آن کوچه بخانه پناه بردم و در گوشه ای خزیدم ساعتی ننشسته بودم که از منظرۀ غرفه ای از غرفه های خانه دختر آهو چشم زهره جبینی که در همه عمر چنان لعبتی ندیده بودم سر بدر آورد و بر چپ و راست نگاهی کرده در دم باز پس نشست و منظره را فرو بست ولی آتش عشقش در من گرفت و خاطرم بمحبت او مشغول شد و از ناخوش داشتن زنان باز گشتم و دل بمهرشان بیستم در همان مکان تا هنگام شام بنشستم قاضی شهر را دیدم که سوار اسب است و غلامان و خادمان از پس و پیش او همی آیند چون بخانه رسیدند از اسب فرود آمده بسوی همان غرفه که دختر در آنجا بود برفت من دانستم که آن پری پیکر دختر قاضی است آنگاه برخاسته غمین و ملول بخانه خویش بازگشتم و ببستر افتادم کنیزکان بر من گرد آمدند و سبب ملامت من نمیدانستند اما من نیز راز به ایشان آشکار نکردم و هر چه پرسیدند پاسخ نگفتم همه روزه بیماری من سخت تر می شد و مردم بعیادت من همی آمدند روزی پیره زنی بعیادت آمد دلش بر من بسوخت و بر بالین من بنشست و مهربانی کرد و با من گفت ای فرزند ماجرای خویش بیان کن من ماجرا بدو گفتم گفت ای فرزند این دختر که تو دیده ای دختر قاضی بغداد است و آنخانه غرفه اندر غرفه از آن دختر است قاضی خانه ای جدا گانه در پهلوی آن خانه دارد من بسی روزها پیش دختر آمد و شد میکنم تو وصال او را جز من از دیگری مخواه من از شنیدن این سخن فرحناک شدم و ناتوانیم بتوانائی بدل گشت و خانگیان خرسند شدند عجوز برفت دگر روز بامداد برخاستم چندان سستی بر جا نمانده بود و ببهبودی و تندرستی بسی نزدیک بودم چون عجوز بیامد گونه اش بسی دگرگون بود گفت ای فرزند از آنچه میان من و دختر گذشته مپرس زیرا که چون من قصه بدو آشکار کردم او بر آشفت و گفت ای پليدك این سخنان چیست چون او را خشمگین یافتم باز گشتم ناچار بار دیگر بسوی او بایدم رفت چون من از عجوز این خبر بشنیدم بیماریم عود کرد و چند روز بحالت مرگ چشم براه پیره زال بودم تا اینکه عجوز بیامد و گفت ای فرزند مژدگانی ده گفتم هر چه خواهی مضایقه نکنم تو گذارش باز گو گفت دیروز نزد دختر رفتم چون مرا شکسته خاطر و گریان دید گفت ای مادر چونست که ترا دلتنگ همی بینم چون این بگفت بگریستم و گفتم ای خاتون من چند روز قبل پیغام جوانی با تو گفتم که او ترا دوست میدارد و از عشق تو بمرگ نزدیک شده تو بر آشفتی و بر من خشم گرفتی اکنون من از بهر آن جوان گریانم که او زنده نخواهد ماند دخترک چون این بشنید او نیز مهرش بجنبید و بر حال نورحمت آورده پرسید که این جوان کجاست گفتم او پسر منست ترا چند گاه پیش از این از منظره غرفه دیده عاشق تو گشته و و تیر محبت تو خورده بیمار بود چون من نزد تو آمدم و خشم تو با او باز گفتم بیماریش سخت تر گردید به ناچار خواهد مرد دختر چون این بشنید رنگش پرید و گفت آیا از برای من بچنین روز افتاده گفتم آری گفت تو نزد آنجوان رو او را از من سلام رسانیده بگو که چون روز آدینه شود ساعتی پیش از نماز جمعه بدینخانه آید من میگویم که در بروی بگشایند و او را بخانه آورند تا زمانی با وی بنشینم چون این مژده از عجوز بشنیدم اندوه و بیماریم چنان رخت است که گفتی هرگز در تن من بیماری نبوده است آنگاه جامهای خود را به پیرزن بمژدگانی دادم و خانگیان و باران بسلامت من شادان گشتند و من بعیش و نوش گرائیده خرسند همی بودم تا روز آدینه برآمد عجوز پدید شده از بیماریم باز پرسید من شکر عافیت گذاردم و برخاسته جامهای فاخر پوشیدم و منتظر وقت بودم عجوز گفت برخیز و بگرمابه اندر شده سر خود بتراش و کسالت بیماری را از خویشتن دور کن من گفتم نیکو گفتی ولی نخست سر بتراشم و آنگاه بگرمابه شوم پس خادم را گفتم دلاکی خردمند و کم سخن که از پر گوئی مرا نیازارد بیاور خادم برفت و همین دلاک را بیاورد چون درآمد سلام کرده جواب گفتم او گفت خدای یگانه و بی همتاو دانا غم و هم و حزن را از تو دور گرداند گفتم خدا دعوتت را اجابت فرماید پس از آن گفت منت خدای را که ترا از بیماری خلاص داده اکنون چه قصد داری سر خواهی تراشید و یا رگ خواهی زد که از ابن عباس رسيده من قصر شعره يوم الجمعه صرف الله عنه سبعين داء و نیز ازو روایتست که من احتجم يوم الجمعه لا يا من ذهاب البصر گفتم سخنان بیهوده بگذار همین ساعت بر خیز و سر من بتراش برخاست و و دستارچه ای در هم پیچیده از پیش بند خود بدر آورد و دستار چه بگشود اصطرلابی از آن بیرون آورد و هفت لوح اصطرلاب را دست گرفته بساحت خانه رفت و روبآفتاب بایستاد از دیر گاهی بدو نگاه کرده گفت ای آقای من بدان که امروز روز آدینه دهم ماه صفر سال چهار صد و شصت و سیم هجرت نبويه است على هاجرها افضل الصلوات و التحیه و طالعش چنانچه از علم شمار دانسته ام مریخ است که هفت درجه و شش دقیقه گذشته و مقارنه با عطارد دارد و همه اینها سر تراشیدن را علامتی است مبارک و باز چنین مینماید که تو میخواهی که بشخصی بزرگ و نيك بخت برسی و چگونگی آنرا با تو باز نگویم گفتم مرا بیازردی و روان مرا کاستی من از تو جز سر تراشیدن چیزی نخواستم بر خیز و سرم را بتراش سخن در از مکن گفت بخدا سوگند که اگر تو حقیقت کار بدانی و بسخنان من طالب شوی و هر چه گویم چنان کنی و و ما مصلحت تو در اینست که شکر خدا بجا آری و با من مخالفت نکنی که من نصیحت گوی مهربان توام و هم خواهم که یکسال بخدمت تو قیام نمایم و مزد از تو نستانم چون این سخنان شنیدم گفتم امروز مرا خواهی کشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب بیست و نهم بر آمد
گفت ای ملک جوان بخت جوان گفت من بدو گفتم که تو لامحاله کشنده من خواهی بود دلاک گفت یا سیدی بسکه من کم سخنم مرا مردم خاموش همی خوا خوانند و برادران مرا نامهای دیگر گذاشته اند برادر نخستین مرا بقبوق و دومین را هدار سیمین را بقیق و چهارمین را الکور الاصوانی و پنجمین را عشار و ششمین را شقاق نامند و هفتمین را خاموش گویند که آن منم چون دلاک سخن بسی دراز کرد دیدم که نزدیک است زهره من بشکافد بخادم گفتم ربع دینار بدو داده روانه اش کن که مرا حاجت بس تراشی نیست دلاک گفت آقای من این چه سخن بود که گفتی من چگونه خدمت نکرده مزد بگیرم خدمت تو مرا فرض است و اگر هیچ مزد نگیرم باکی نیست تو اگر قدر من ندانی من رتبت ترا می شناسم پدرت رحمة الله علیه بسی احسان با من کرده و او مردی بود با سخاوت و او روزی مرا بخواست پیش او رفتم جماعتی پیش او بودند با من گفت رگ همی خواهم زدن من اصطرلاب گرفتم و ارتفاع خورشید بدانستم دیدم ساعتی است نامیمون و رگ زدن بسی دشوار است او را آگاه کردم سخن من بپذیرفت و صبر کرد تا ساعت سعد بر آمد و با من مخالفت نکرد و بمن سپاس گفت و آنجاعت نیز شکر کردند و پدرت رحمة الله علیه بیک رگ زدن صد دینار زر بمن می داد گفتم خدا میامرزاد پدرم را که با چون توئی آشنا بود دلاک بخندیده گفت سبحان الله من ترا خردمند میدانستم گویا که بیماری عقل از تو برده است من نمیدانم که شتاب تو از بهر چیست میدانی که پدر تو بی مشورت من کار نمیکرد و بزرگان گفته اند المستشار مؤتمن چون من کسی نخواهی یافت که دانا و و هوشیار و امین باشد مرا عجب آید که من برپای ایستاده بخدمت مشغولم و هیچ نمیرنجم ولی تو از من همی رنجی اما من از تو نخواهم آزردن که پدرت نیکوئیهای بسیار با من کرده گفتم بخدا سوگند تو مرا بسیار رنجاندی و سخن بسی دراز کردی قصد من این بود که زود سرم را تراشیده بروی پس من در خشم شدم و خواستم که از جای بر خیزم و دیگر سر نتراشم گفت اکنون دانستم که دلتنگ شده ای ولی عذرت را بپذیرم که خرد نداری و هنوز کودک هستی چندی نگذشته که من ترا بدوش گرفته بدبستان همی بردم من سوگندش داده و گفتم بگذار که از بی کار خویش روم آنگاه از غایت خشم جامهای خود را بدریدم چون این حالت بدید تیغ بگرفت و بر سنگ همی کشید که نزدیک شد روانم از تن برود پس از آن پیش آمد و قدری از سر من بتراشید پس از آن دست بر داشت باز ایستاده گفت آقای من
العجلة من الشیطان شتاب مکن کاندر سر روزگار شب بازیهاست
پس از آن گفت آقای من گمان ندارم که تو رتبت من بشناسی مرا دست بسر پادشاه و امیر و وزیر و حکیم و فقیه همی شاید و شاعر در مدح امثال من گفته است
این صنعت شایان که بدستست مرا
هان ظن نبری کز و شکستست مرا
بر تارک سروران همی رانم تیغ
سرهای ملوک زیر دستست مرا
گفتم بیهوده گوئی بس کن که مرا دلتنگ کردی و خاطرم بیازردی گفت گمان دادم که شتاب داری گفتم آری، آری، آری گفت آرام بگیر که شتاب شعار شیطانست و سبب پشیمانی و ناامیدی است و پیغمبر علیه السلام فرموده که خیر الامور ما کان فیه تان و بخدا سوگند که از کار تو بریب اندر شدم باید سبب شتاب با من بازگوئی بیم دارم که کار خوبی نباشد هنوز سه ساعت بوقت نماز مانده پس در خشم شده استره بینداخت و اصطرلاب بگرفت و روی بر آفتاب بایستاد زمانی نگاه کرده گفت که سه ساعت بی کم و زیاد بوقت نماز مانده من بخاموشی سوگندش دادم باز استره بگرفت و بدانسان که نخست برسنک کشیده بود باز بر سنگ همی کشید و پی در پی سخن همی گفت تا اینکه قدری نیز از سرمن بتراشید و گفت که من از شتاب تو بسی ملولم اگر مرا از سبب آن آگاه میکردی سود تو در آن بود و پدرت نیز مرا از کارهای خود آگاه میکردم چون من دانستم که مرا خلاصی ازو محالست با خود گفتم که هنگام نماز نزدیک شد من اگر پیش از آنکه مردم از مسجد بدر آیند بدانجا نروم دیگر پس از ظهر مرا بمعشوقه راهی نخواهد بود پس او را سو گند دادم که بیهوده گوئی ترک کند و گفتم که بخانه یکی از یاران مهمان خواهم رفت چون حکایت مهمانی شنید گفت امروز عجب روزی از تو بمن رفت که من دیروز جمعی از دوستان خود را مهمان خواسته بودم اکنون بیادم آمد که بهر ایشان تهیه ضیافت ندیده ام و در نزد ایشان شرمسار خواهم شد گفتم از این کار ملول مباش من خود مهمانم تو مرا خلاص کن آنچه که در خانه من خوردنی مهیا کرده اند بتو میدهم گفت خدا ترا پاداش نیکو دهاد باز گوی که بهر میهمانان من چه در خانه داری گفتم پنج ظرف طعام است و ده جوجه سرخ کرده اند و بره بریان شده هست گفت بگو حاضر سازند تا بعیان بینم گفتم همه آنها را حاضر آوردند چون بدید گفت شراب نیز آوردند گفت پس از آن آقای من چیزی بر جای نماند مگر عود پس گفتم صندوقچه ای آوردند که عود و عنبر و مشک بصندوقچه اندر مساوی پنجاه دینار بود آنگاه تیغ فرو هشت و عود و مشک و عنبر را یک یک از صندوقچه بدر آورده باین روی و آن روی همی گردانید و بدقت مشاهده کرده بصندوقچه باز میگذاشت چندانکه من از زندگی سیر شدم و نزدیک شد که روانم از تن برود و وقت از سینه من تنگ تر شد او را به پیغمبر به پیغمبر اسلام سوگند دادم که تمامت سر من بتراشد آنگاه تیغ برداشت و کمی از سر من بتراشید و قدر است کرده گفت ای فرزند نمیدانم که به نیکویهای تو شکر گذارم یا بخوبیهای پدرت سپاس گویم مهمانان امروزه من از احسان تو خوشنود خواهند شد و اگر خواهی که مهمانان من بشناسی زیتون گرمابۀ و صلیع تون تاب و عوکل سبزی فروش و عکرشۀ بقال و حمید زبال و عکارش پالان دوز است و هر کدام از ایشان بطرزی ابیات خوانند و بنوعی برقصند من سخن دراز کردن دوست ندارم و کارهای ایشان یک یک نتوانم شمرد - اما مختصری باز گویم که گرمابه ای مردیست ادیب این شعر همیخواند
ان لم اذهب الیها تجئنی بیتی
و اما زبال مردیست ظریف همیرقصد و همی گوید
الخُبز عند زوجتی ما صار فی صندوق
هر یکی از یارانرا ظرافتی است که در دیگری یافت نمیشود اگر تو نزد ما آئی و پیش یاران خود نروی از برای تو بسی خوشتر است تو از بیماری بر خاستۀ بیم آن دارم که در میان باران تو یکی پر گو باشد که از پر گفتن ترا بازارد بهتر اینست که بنزد باران من آئی و صحبت ایشان را غنیمت شماری و از لطایف ایشان فرح یابی که شاعر گفته
هر وقت خوش که دست دهد مفتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
پس من از غایت خشم خندیدم و گفتم تو کار من بانجام رسان تا من بروم و تو نیز زودتر رو که پاران تو چشم براهند گفت قصد من اینست که تو با یاران من معاشرت کنی که اگر بیک بار ایشان را ببینی دیگر ترکشان نتوانی گفت گفتم مرا فرض است که یکروز یاران ترا دعوت کنم ولی امروز پیش یاران خود بایدم رفت گفت اکنون که قصد تو اینست صبر کن تا من این خوردنیها را که تو احسان کردۀ بخانه برم تا یاران من بخورند و من خود به پیش تو باز آمده بهر جا که خواهی رفت با تو بیایم گفتم تو بنزد یاران خود رو و با هم به صحبت مشغول شوید مرا نیز بگذار که پیش یاران خود روم گفت من نخواهم گذاشت که تو تنها روی تو در همه جا از بآخرد مردی ناچاری و از منفرزانه تر کس نخواهی یافت گفتم جایی که من میروم دیگری نتواند آمد گفت گمان دارم که با زنی و عده اندر میان دارید و گرنه من از همه کس سزاوار ترم که با تو بیایم و مرا بیم از آنست که پیش زنی بروی که نامناسب باشد و در آنجا کشته شوی این شهر عجیب بغداد است بسی فتنه اندر زیر سر دارد همه کسی نتواند که درین شهر همه کار کند خاصه در این روز من گفتم ای شیخ بدفال این سخنان چیست که با من همی گوئی چون خشم زیاد من بدید زمانی سخن نگفت و تمامت سر من بتراشید آنگاه گفتم خوردنیها بردار و بنزد یاران خود شو من بانتظار تو نشسته ام تا باز گردی و بوعده گاه رویم گفت تو مرا فریب دهی و همی خواهی که تنها رفته خویشتن بهلاکت بیندازی پس سوگندم داد که از اینجا بر مخیز تا من بازگشته با تو بیایم و از انجام کار تو آگه شوم گفتم آری نشسته ام ولی دیر مکن آنگاه خوردنی و شراب و عود بر داشته از پیش من بیرون رفت و آنها را بجمال داده بخانۀ خود فرستاد و خود پنهانی ایستاده بود پس من برخاسته تنها روان شدم و بعجله رفته بخانه قاضی رسیدم همانا این دلاک در دنبال من بوده و من از وی آگاهی نداشتم چون دیدم که در خانه قاضی باز است بخانه اندر شدم در آن حالت قاضی از مسجد بخانه باز آمد و در خانه را فرو بستند و این شیطان قلتبان بمیان ساحت اندر بوده است قضا را از کنیزکان قاضی گناهی سرزده بود و قاضی به گوشمال او برخاسته تازیانه بر او زد فریاد از کنیزک بلند شد این دلاک را گمان اینکه مرا همی زنند و فریاد من است که بلند همی شود آنگاه فریاد بر آورد و جامه های خود بدرید و در خانه بگشود و در برابر در ایستاده خاک برسر کنان از مردم داد رسی میکرد و میگفت الغیاث که خواجه من بخانه قاضی کشته شد پس از آن بسوی رفته خانگیان مرا خبر داد و خود پیش افتاده غلامان و خانگیان من بدنبال او مردم محله بدنبال ایشان بیامدند و فریاد وا سیداه وا قتیلاه بآسمان بر میشد و بدینسان همیآمدند تا بدر خانه قاضی گرد آمدند قاضی هراسان بدرآمده چون گروه گروه مردم را در آنجا یافت بحیرت اندر شد و سبب باز پرسید غلامان من گفتند ای قاضی تو خواجۀ ما را کشته ای قاضی پرسید که آیا خواجۀ شما کیست و بچه گناه من او را کشته ام غریو از مردم برخاست چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب سی ام برآمد
گفت ای ملک جوان بخت قاضی بغلامان من گفت که خواجۀ شما را بچه گناه کشته ام و این دلاک از بهر چه در میان شما ایستاده و جامۀ خود چرا دریده است دلاک گفت تو خواجه ما را در همین ساعت با تازیانه میزدی که من فریاد او را شنیدم قاضی گفت چه گناه کرده بود و بخانه منش که آورد و چه قصد داشت دلاک گفت سخن دراز میکنی و همی خواهی که خون خواجه بپوشانی من چگونگی را نیک میدانم دختر تو عاشق او و او عاشق دختر تست چون او بخانۀ تو آمده بغلامان فرمودی که او را بزنند اکنون در میان ما و تو یا حکم از خلیفه باید و یا خواجه ما بدرآور و مگذار که ما بخانه تو اندر آئیم و او را بدر آوریم قاضی چون این سخن بشنید از مردم شرمسار شد و بادلاک گفت اگر سخن تو راست است خود بخانه در آی و او را بدر آور در حال همین دلاک بشتابید و بخانه اندر شد من گریختن نتوانستم و در آن غرفه ای که بودم صندوقی یافتم در صندوق پنهان شدم دلاک بهیچ سو نرفت مگر بغرفه که من بودم بیامد چون بغرفه اندر شد بچپ و راست نگاه کرد بجز صندوق چیزی نیافت در حال صندوق را بدوش گرفت مرا هوش از سر بدر شد ناچار صندوق را گشوده خویشتن بزمین انداختم و پای من بشکست با پای شکسته همیدویدم چون بدر خانه رسیدم گروه گروه مردم آنجا بودند من از بیم جان و شرمساری مردم زر از جیب در آورده باشیدم و مردم را بآن زرها مشغول کرده خود در کوچه های بغداد میدویدم و بهر جا که میرفتم این دلاک در دنبال من روان بود و فریاد همیزد که خواجۀ مرا میخواستند بکشند منت خدایرا که بر ایشان ظفر یافتم و خواجه را از دست ایشان خلاص کردم و با من گفت ای خواجه بسی شتاب داشتی و این محنتها بر تو از سوء تدبیر نور سید اگر خدای نخواسته من با تو نبودم و این ورطه خلاصت نمیکردم ای بسا بود که راه خلاص نیابی و بانجام کار هلاک شوی تو از خدا بطلب که مرا زنده گذارد تا همواره ترا از چنین ورطه ها برهانم سوء تدبیر تو مرا کشت تو همیخواستی که که تنها بروی ولی در این کار ها عتاب نکنم و عذر تو بپذیرم که تجربت نداری و عجول و کم خردی من با او گفتم آنچه با من کردی بس نبود که در دنبال من افتادی او هیچ با من نگفت و در کوچه و بازار در پی من همی دوید چون دیدم که مر اخلاصی ازو ممکن نیست بخداوند دکانی پناه بردم، خداوند دکان او را از من دور کرد من در مخزن دکان ملول نشسته با خود گفتم این دلاک از من جدا نخواهد شد و مرا خلاصی ازو محال است در حال گواهان حاضر آورده وصیت بگذاردم و مال به پیوندان بخش کرده و کهتران را بمهتران سپردم خانه وضیاع و عقار بفروختم و از بغداد بدر آمدم که ازین قلتبان خلاص شوم دیر گاهی درین شهر نهر بودم امروز که که بدینجا مهمان آمدم این احمق را را دیدم که در صدر مجلس نشسته دیگر بدین مکان نتوانم نشست و خاطرم خرسند نخواهد بود و بدیدار این شکیبا نتوانم شد که بای مرا شکسته و از کردار زشت خود خاطر مرا خسته است چون آن جوان قصۀ خود فرو خواند در حال از مجلس بازگشت آنگاه ما از دلاک پرسیدم که آن جوان راست گفت یا نه دلاك گفت من با او این همه نیکوئی کردم ولی او ندانست اگر من این خوبیها نکرده بوده هر آینه هلاک میشد و او را جز من كس خلاص نکرده است هزار شکر که پای او بشکست و جان بسلامت برد اگر من فضول بودم چنین نیکوئی با او نمی کردم و من اکنون حدیثی بازگویم تا شما بدانید که من کم سخنم و فضول نیستم و برادران من به بر برگوی هستند و حکایت اینست