هزار و یکشب/عبدالله معمر قیسی

حکایت عبد الله بن معمر قیسی

و نیز حکایت کرده اند که عبدالله بن معمر قیسی گفته است که سالی بزیارت بیت الحرام شدم چون مناسک حج بجا آوردم بزیارت قبر پیغمبر علیه السلام باز گشتم شبی از شبها در روضه میان قبر و منبر نشسته بودیم که ناله حزینی شنیدم که میگفت

  نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی که ما را بیش از این طاقت نمانده است آرزومندی  
  تو خرسند و شکیبائی چنانت در خیال آید که ما را همچنین باشد شکیبائی و خرسندی  
  نگفتی بی وفا یارا که از ما نگسلی هرگز مگر در دل چنین بودت که خود با ما نپیوندی  

پس از آن آواز او ببرید وندانستم که آن آواز از کجاست و حیران بودم که دوباره آن آواز حزین بگوش من آمد که همی گفت

  ندیدمت که کردی وفا بدانچه بگفتی طریق وصل گشادی من آمدم تو برفتی  
  تو دست عهد گرفتی که پای مهر بدادم بچشم خویش بدیدم خلاف هر چه بگفتی  
  وفا و عهد نمودی دل سلیم ربودی چو خویشتن بتو دادم تو میل باز گرفتی  
  هزار چاره بکردم که هم عنان تو گردم تو بهلوانتر از آنی که در کمند من افتی  

عبد الله گفته است چون خداوند آواز بابیات شروع کردم بسوی آواز برفتم و هنوز ابیات بانجا نرسانده بود که بنزد اور سیدم پسری دیدم در غایت نکوئی که هنوز خط بعارضش نرسته و سرشک در دور رخسار او جای کرده بود چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب ششصد و هشتاد و یکم برآمد

گفت ایملک جوانبخت عبدالله گفته است که چون نزد آن پسر شدم و او را سلام دادم گفت تو کیستی گفتم عبدالله بن معمر قیسی هستم گفت ترا با من حاجتی هست گفتم من در روضه نشسته بودم چون آواز حزین ترا شنیدم نزد تو آمدم آن پسر با من گفت بنشین من بنشستم گفت من عتبة بن جنان بن منذر انصاری هستم بسوی مسجد احزاب رفته در آنجا اعتکاف کرده بودم ناگاه زنانی قمر سیما بدیدم که در میان ایشان دخترکی بود بدیع الجمال که بنزد من بیامدند و آندخترک با من گفت ای عتبه کسی که وصل ترا بخواهد تو نیز وصل او بخواه پس از آن مرا گذاشته برفت و تا اکنون از او خبری نشنیده و بر اثر او آگاه نشده ام و از مکانی بمکانی حیران همی روم این بگفت و فریادی برآورده بیخود بیفتاد پس از ساعتی بخود آمد گویا که گونۀ او از زعفران رنگ گشته بود و این دو بیت را بر خواند

  بخواری در رهش افتاده بودم سحر که آن قرار بی قراران  
  ز من بگذشت چون باد بهاری مرا بگذاشت چون ابر بهاران  

من باو گفتم ای عتبه بسوی پروردگار باز گرد که ترا رستخیز در پیش است عتبه گفت هیهات که من شکیبا شوم پس من آنشب را با او بودم چون صبح بدمید گفتم برخیز تا بمسجد شویم برخاسته بمسجد شدیم و در مسجد بنشستیم تا اینکه فریضه ظهر بجا آوردیم ناگاه همان زنان باز آمدند و دخترک در میان ایشان نبود گفتند ای عتبه دخترکی که وصل تو همیخواست پدرش او را بسوی سماوه برد من از نام آندخترک پرسیدم گفتند نام او ریا دختر غطریف سلیمی است آنگاه عتبه سر بر کرد و این دو بیتی برخواند

  از دوست بهر رهگذری میپرسم وز هر که ببینم خبری میپرسم  
  تا دشمن به سگال آگه نشود در دل خود از دگری میپرسم  

من باو گفتم ای عتبه مرا مالی است بسیار همی خواهم که آن مال در راه تو صرف کنم و در راه تو بکوشم تا تو از من خشنود شوی بر خیز تا بمجلس انصار شویم در حال برخاستیم و بمجلس انصار شدیم ایشان را سلام دادیم ایشان جوابی نیکو دادند پس از آن من گفتم ایقوم در عتبه و پدر او چه میگوئید گفتند او از سادات عربست گفتم بدانید که او بمصیبت عشق گرفتار آمده از شما همی خواهم که بسوی ساموه با من یار شوید گفتند سمعا وطاعة پس ما سوار گشتیم و قوم نیز با ما سوار شدند تا بمکان بنی سلیم رسیدیم غطریف رسیدن ما بدانست باستقبال ما بدر آمد و ما را تحیت گفت ما گفتیم مهمان توایم پس غطریف فرود آمد و بانک بخادمان زد که فرود آئید خادمان فرود آمدند و طعامها بگستردند و چارپایان بکشتند ما گفتیم که طعام تو نخواهیم چشید تا حاجت ما بر آری گفت حاجت شما چیست گفتیم دختر خود را بعتبة بن جبان بن منذر که از اکابر قوم است تزویج کن غطریف گفت ای برادران دختری که شما او را خواستگاری میکنید کار او با خود است من اکنون نزد او روم و او را آگاه کنم آنگاه خشمگین برخاسته بنزد ریا شد ریا گفت ای پدر چه حادثه روی داده که ترا خشمکین هـمی بینم غطریف گفت قومی از انصار بمن وارد شده اند و ترا از من خواستگاری میکند ریا گفت انصار سادات و عزیزند پیغمبر علیه السلام از بهر ایشان طلب آمرزش کرده بازگو که خواستگاری از بهر کدام یک از ایشان است غطریف گفت از برای جوانی است که عتبة بن جبان بن منذر نام دارد دختر گفت شنیده ام که همین جوان عتبه نام بوعده خود وفا کند و از پی هر کاری که شود آنرا بپایان میرساند غطریف گفت سوگند خورده ام که ترا هرگز باو تزویج نکنم زیرا که پارۀ حدیثهای تو با او بمن رسیده است ریا گفت چنین کار روی نداده ولکن من سوگند یاد کرده ام که جواب زشت بانصار ندهم تو نیز ایشان را بخوبی رد کن غطریف گفت ایشان را با چه چیز رد کنم ریا گفت مهر بر ایشان گران کن که ایشان از این تمنا بازگردند غطریف گفت نیکو گفتی آنگاه بسرعت بیرون آمده گفت دخترم دعوت شما را اجابت کرد و لکن مهر مثل خود همی خواهد بازگونید که مهر بذمه کیست عبدالله گفت با منست غطریف گفت هزار دستبند از زر سرخ و پنجهزار درم از سکه پس از هجرت و صد حله از برد یمانی و پنج حقه عنبر در مهر او همی خواهم عبدالله گفت من اینها را قبول کردم آیا تو نیز دعوت ما اجابت کردی یا نه غطریف گفت اجابت کردم در حال عبدالله شخصی از انصار را بمدینه منوره فرستاد و همه آنچه را که ضمانت کرده بود باز آورد آنگاه چارپایان و گوسفندان بکشند و مردمان بخوردن ولیمه گرد آمدند عبدالله گفته است که چهل روز بدینحال در آنجا بماندیم پس از آن غطریف گفت اگر بخواهید عروس را برداشته بروید پس ما عروس را در هودجی بگذاشیم و غطریف سی شتر از تحفهای گران قیمت جهاز بست پس ما او را وداع کرده بسوی مدینه روان شدیم و همی آمدیم تا میانه ما و مدینه منزلی بیش نماند آنگاه گروهی از راه زنان بر ما بتاختند عتبه بن جبان بر ایشان حمله کرد مردانی چند از ایشان کشته بازگشت و او را زخم منکری بود ما از ساکنان آن سرزمین یاری خواستیم ایشان راه زنان از ما دور کردند ولی عتبه مرده بود ما فریاد واعتبتا بلند کردیم دخترک چون این بشنید خود را از هودج بدر انداخت و ناله سوزناک برآورد و این دو بیت برخواند

  آزمودم من هزاران بار بیش بی تو شیرین می نبینم عیش خویش  
  کشته و مرده به پیشت ای قمر به که شاه زندگان جای دگر  

پس از آن فریادی بر کشیده در گذشت ما از بهر ایشان یک قبر بکندیم و ایشانرا در یکجا بخاک سپردیم و من بسوی قوم خود بازگشتم و هفت سال در میان قوم بماندم پس از آن قصد حجاز کردم و بمدینه منوره در آمدم و با خود گفتم بخدا سوگند که بسوی قبر عتبه بایدم شد آنگاه بسوی قبر عتبه بیامدم و در آنجا درختی بلند یافتم برگهای سرخ و زرد و سبز داشت من از ساکنان آنزمین پرسیدم که آندرخت چه نام دارد گفتند این را شجرالعروسین گویند پس من یک شبان و روز در آنمکان بماندم پس از آن باز گشتم و آن باز گشتن بازپسین من بود