هزار و یکشب/عجیب و غریب
(حکایت عجیب و غریب)
و نیز ای ملمک بمن رسیده است که در زمان گذشته ملکی بود بزرگوار که ملک گندم نام داشت و آن پادشاهی دلیر و کهن سال بود و در حالت پیری خدای تعالی او را پسری عطا فرمود و آن پسر را بسبب زیادتی حسن و جمال عجیب نام گذاشت و او را بدایگان بسپردند تا اینکه نشو و نما کرد و بهفت سالگی برسید پدرش از برای او دانشمندی از اهل مملکت بگماشت دانشمند شریعت و آئین خویشتن در مدت سه سال بدو بیاموخت تا آنکه در آئین دین ماهر شد با عالمان مناظره میکرد و با حکیمان مجالست مینمود پس از آن فنون سواری او بیاموخت تا اینکه سواری شد دلیر و او را سال از ده فزون نگشته بود که در همه کارها باهل زمان خود برتری یافت و فنون جنک بشناخت و هر گاه که از بهر صید سوار میشد هزار سوار دلیر با خود میبرد قبیله ها غارت می کرد و راه قافله گان میزد و دختران ملوک را به اسیری میآورد تا اینکه از هر سو شکایت او را پیش پدر بردند پدرش بپنج تن از غلامان فرمود که او را بگیرند غلامان برو گرد آمده او را بگرفتند و بازوان او را بسته بفرمان ملک در مکانی بزندانش کردند یک شبانروز در زندان بود آنگاه امیران نزد ملک شدند و زمین بوسه دادند و شفاعت عجیب کردند ملک او را رها کرد عجیب ده روز صبر کرد پس از آن شبی بر پدر داخل شد و او خفته بود تیغ بر کشیده سر او را از تن جدا کرد چون روز بر آمد عجیب بکرسی بر نشست و مردان خود را فرمود که پولاد پوش گشته در پیش او بایستند و شمشیرهای برهنه در کف گیرند پس چون امیران در آمدند ملک را کشته یافتند و پسر او را دیدند که بر کرسی مملکت قرار گرفته عقولشان حیران شد عجیب بایشان گفت ای قوم دیدید که سلطان شما را چه روی داده هر کس که مرا اطاعت کند او را گرامی دارم و هر کس که مخالفت من کند با او چنان کنم که با ملک کرده ام امیران ازو هراس کردند و باو گفتند تو پادشاه و پادشاهزادۀ مائی و در پیشگاه او زمین بوسه دادند و او را ثنا گفتند عجیب از اطاعت ایشان فرحناک شده فرمود درهای خزاین بگشودند و خواستۀ بی شمار و خلعتی فاخر بدیشان داد ایشان میان بطاعت بستند عجیب خلعتها بمشایخ عرب فرستاد و بلاد را بتصرف آورد و عباد طاعت او واجب شمردند مدت پنجاه بحکمرانی بنشست پس از آن خوابی دید که هراسان از خواب بیدار شد و دیگر خوابش نبرد چون با مداد شد برگاه سلطنت قرار گرفت لشگریان بار یافتند پس از آن ملک معبران و منجمان را بخواست و بایشان گفت دوش در خواب دیدم که پدرم پیش من ایستاده آلت مردی او نمایانست و چیزی مثل زنبور از سر او بیرون آمد و بزرگ همی شد تا بمقدار یکی از درندگان گردید و او را چنگالها بود مانند خنجر من ازو بیم کردم و مبهوت ماندم ناگاه روی بمن آورده چنگام بمن زد و شکم من بدرید در حال من از خواب هراسان بیدار شدم خواب مرا تعبیر کنید معبران بیکدیگر نظاره کردند و در رد جواب بفکرت اندر ماندند و باو گفتند ای ملک این خواب دلالت میکند بر اینکه از پدر تو مولودی هست که آشکار خواهد شد و میان تو و او عداوت پدید خواهد آمد تو از او بر حذر باش عجیب چون سخن معمران بشنید گفت مرا برادری نیست که من ازو هراس کنم این تعبیر خطای محض است معبران گفتند نگفتیم ملک را جز آن که دانستیم پس ملک ایشان را بیازرد و از درگاه براند و خود برخاسته بقصر پدرآمد و همسران پدر را آزمون کرده کنیزی را آبستن یافت که هفت ماه برو گذشته بود در حال دو تن غلام از غلامان خود را خواسته بایشان گفت این کنیز را بگیرید و او را به بیشه برده با او بسر برید غلامکان کنیز را بگرفتند و روزی چند برفتند تا از شهر دور شدند و او را به بیشه ای که درختان بسیار در آنجا بود بردند و در آنجا یکدله شدند که حاجت خویشتن از کنیز روا کنند ولی هر یک از ایشان میگفت من پیش از تو با او در آمیزم پس با یکدیگر مخالفت کردند آنگاه گروهی از زنگیان پدید آمدند شمشیر ها کشیده بر ایشان حمله کردند و آن دو غلام را بکشتند و کنیز در بیشه تنها ماند از میوه های آنجا میخورد و از چشمه های آنجا می آشامید تا اینکه پسری خوبروی بزاد و او را به سبب غربتش غریب نامید و ناف او را ببرید و در جامه از جامه های خود فرو پیچید . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب ششصد و بیست و پنجم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت کنیزک باخاطر ناشاد در بیشه بسر میبرد و پسر خود را شیر میداد که ناگاه سواری پدید شد که پیادگان با او بودند و سگان شکاری و یوزها همراه داشتند چون ایشان به بیشه درآمد کنیزگی را دیدند که پسری در کنار دارد با او گفتند از انسیانی یا از جنیان کنیز گفت ای بزرگان عرب از انسیانم پس ایشان امیر خویشتن را از کنیز آگاه کردند و نام او امیر مرداس بود و بزرگی بنی قحطان داشت با پانصد تن از شجاعان قبیله و عم زادگان بنخجیر آمده بود که بکنیزک برسیدند کنیزک حکایت خود را از آغاز تا انجام حدیث کرد امیر از کار او در عجب شد و او را گرفته بازگشتند چون به بنی قحطان رسیدند امیر مرداس کنیزک را در مکانی جداگانه جای داد و پنج تن کنیزکان بخدمتگذاری او بگماشت و او را بسی دوست داشت شبی از شبها بنزد او شد و با او در آمیخت همانشب کنیز آبستن شد چون مدت آبستنی بسر رسید پسر قمر منظری بزاد و او را سهیم اللیل نام نهاده بدایگان سپردند با برادر خود غریب تربیت یافته بزرگ شد امیر مرداس ایشانرا بدانشمندی سپرد که علم و ادب بایشان بیاموزد پس از آن بشجاعان عرب سپرد که فنون سواری بایشان بیاموزند هنوز پانزده ساله نبودند که همه کارها یاد گرفتند و بشجاعان قبیله ها برتری جستند و هر یکی بهزار سوار حمله میکرد و مرداس دشمنان بسیار داشت و در همسایگی او امیری بود حسان بن ثابتش میگفتند که با مرداس صداقتی داشت و او را دختری بود که بیکی از بزرگان قبیله تزویج کرده امیر مرداس را بضیافت خوانده بود امیر دعوت او را اجابت کرده پانصد سوار با خود برد و چهارصد سوار دلیر از بهر پاس حریم خود بر جای گذاشت رفتند تا بحسان برسیدند حسان او را استقبال کرده بمنزل برد و در برترین مقامی بنشاند و بزرگان و سواران قبایل نیز بیامدند امیر حسان از بهر ایشان ولیمه ها داد تا اینکه ایام عیش بنهایت رسید عربهای قبایل بمنزل های خویشتن باز گشتند امیر مرداس چون بازگشت و به قبیله خود برسید دو تن کشته در آنجا یافت که پرندگان برایشان گرد آمده بودند دلش لرزیدن گرفت چون داخل قبیله شد غریب را ملاقات کرد که با اسلحه و زره ایستاده بود امیر مرداس گفت ای غریب این چه حالیست غریب گفت حمل بن ماجد با پانصد دلیر از قوم خود بر ما هجوم آورد و سبب این بوده است که امیر مرداس دختری داشت مهدیه نام که هیچ دیده نیکوتر از او ندیده حمل بن ماجد بزرک بنی تیهان چون آوازه حسن او بشنیدند با پانصد دلیر سوار گشته بسوی مرداس آمد و دختر او را خواستگاری کرد مرداس او را ناامید بازگردانید و خواهش او نپذیرفت و پیوسته حمل بن ماجد در کمین مرداس نشسته انتظار همی کشید تا اینکه مرداس به مهمانی حسان رفته از قبیله دور شد حمل بن ماجد فرصت یافته با مردان شجاع سوار گشته رو به بنی قحطان گذاشت و جمعی از سواران قبیله را کشت و بقیة السیف بکوهها بگریختند و غریب و برادرش سهیم اللیل با صد تن سوار شجاع بنخجیر گاه رفته بودند وقتی بازگشتند حمل بن ماجد را دیدند که بقبیله غالب گشته اند و دختران قبیله را گرفته اند و مهدیه دختر مرد اس را نیز گرفته به اسیری همیبردند چون غریب اینحالت بدید از صواب دور شد و بانک به برادر خود سهیم اللیل زد و باو گفت ای تخمۀ ناپاک مگر نمی بینی که مال قبیله را غارت کرده دختران او را باسیری میبرند در حال سهیم و غریب با صد تن سوار شجاع بدشمنان حمله کردند و غریب را هر لحظه خشم افزون میشد و سرهای دلیران از تن جدا میکرد و جام اجل بر ایشان همی نوشانید تا اینکه بحمل بن ماجد برسید دید که مهدیه را همی برد آنگاه برو حمله آورده نیزه ای برو گذاشته او را از زین بگردانید چون سواران بنی تیهان اینحالت بدیدند بگریختند و غریب اسیران را خلاص کرده این ابیات همی خواند :
جهاندار پیروز یار منست | سر اختر اندر کنار منست | |||||
بمردی نیاید کسی همرهم | اگر جان ستانم و گر جان دهم | |||||
بدشمن نمایم همی هر چه هست | به مردی و پیروزی و زور دست |
و هنوز ابیات با نجام نرسیده بود که مرداس در رسید و از دیدن آنحالت مدهوش گشت غریب او را تسلی داد و سلامت او را تهنیت گفت و تمامت آنچه بقبیله رفته با او بیان کرد مرداس کردار او را پسندید و شکر نیکوئیهای او بجا آورده و گفت الحمدلله که تربیت من در تو ضایع نشد آنگاه مرداس در سرادق خود فرود آمد و مردان پیش او بایستادند و اهل قبیله بغریب ثنا گفتند و با مرداس گفتند ای امیر اگر غریب نمی بود کسی از قبیله سالم نمی ماند پس مرداس شکر نیکوئیهای غریب را بجا آورد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصد و بیست و ششم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت اما غریب چون مهدیه دختر مرداس را از اسیری حمل بن ماجد خلاص داد و حمل را بکشت خود اسیر عشق مهدیه شد و تیر مژگان او به سینه اش کارگر آمد و در دام عشقش بیفتاد و هیچ گاهی خیال مهدیه از خاطر غریب بدر نمیرفت خواب و خور برو حرام شد همه روزه سوار گشته بکوهها می رفت و اشعار میخواند تا اینکه آثار عشق درو پدید شد راز خود ببعضی از یاران آشکار کرد و خبراو در میان قبیله انتشار یافت تا اینکه حکایت بمرداس رسید مرداس خشمگین گشت و از غایت خشم برخاست و بنشست و ماه و خورشید را دشنام داد و گفت هر کس که تخمکان ناپاک بپرورد پاداش او همین است و لکن اگر من غریب را نکشم در زیر ننگ بخواهم ماند از آن با مردی از خردمندان قبیله در کشتن غریب مشورت کرد و راز خود بر او آشکار نمود آنمرد دانا گفت ای امیر دو روز بیش نیست که غریب دختر ترا از اسیری خلاص کرده اگر از کشتن او ناگزیری چنان کن که در دست دیگری کشته شود تا کسی بر تو گمان نبرد مرداس رای او را بپسندید و از شجاعان قبیله یکصد و پنجاه سوار برگزید و ایشانرا بکشتن غریب ترغیب همی کرد تا اینکه غریب بنخجیرگاه شد مرداس سواران را برداشته در راه غریب بکمین نشستند از قضا در آن هنگام که مرداس با سواران خود در میان درختان کمین کرده بودند پانصد سوار شجاع بر ایشان هجوم آوردند شصت تن از ایشانرا کشته و نود تن اسیر کردند و بازوان امیر مرداس را نیز بیستند و سبب این بوده است که چون حمل بن ماجد با قوم خود کشته شدند بقیه بگریختند و برادر حمل بن ماجد را از حادثه آگاه کردند جهان در چشمش تار گشت سواران قبیله را جمع آورده پانصد تن شجاع از ایشان برگزیده و بخونخواهی برادر روان گشت و در آنمکان که امیر مرداس کمین کرده بود باو برسید جمعی را کشته و جمعی را با امیر مرداس اسیر کردند دو سه فرسنگی رفته در جایی از بهر راحت فرود آمد و با سواران خود میگفت ما را اصنام یاری کردند و خونخواهی را بما آسان نمودند اکنون از مرداس پاس دارید تا او را به بدترین عقوبت بکشم پس قبیله حمل بن ماجد فرحناک بخفتند و مرداس با یاران خود گرفتار و از زندگانی نومید بودند برابر حمل بن ماجد را با مرداس کار بدینگونه شد و اما سهیم اللیل نزد خواهر خود مهدیه رفت و او مجروح بود مهدیه بر پای خاسته دستهای او را ببوسید و گفت دستهای تو شل مباد و بشماتت دشمنان گرفتار نگردی که اگر تو و غریب نبودید ما از اسیری خلاص نمی یافتیم و لکن ای برادر بدان که پدرت با پانصد سوار به غریب کمین کرده و قصد کشتن او دارد تو میدانی که کشتن غریب زیانیست بزرک که او عرض شما نگاه داشته و مال شما را خلاص کرده است سهیم چون این سخن شنید خشمگین گشت و در حال اسلحه جنگ پوشیده سوار شد و بنخجیرگاهی که برادرش رفته بود برفت برادر را دید که نخجیر بسیار صید کرده پس سهیم پیش رفته برادر را سلام داد و باو گفت ای برادر عهد و وفای تو چنین نبود چرا مرا آگاه نکرد بنخجیر گاه در آمدی غریب گفت بخدا سوگند چون تو مجروح بودی من خواستم که براحت اندر باشی سهیم گفت ای برادر از پدرم بر حذر باش که او با پانصد تن سوار بقصد کشتن تو بیرون آمده غریب گفت خدای تعالی او را گرفتار کید و مگر خویش خواهد کرد آنگاه غریب و سهیم بسوی شهر بازگشتند و در تاریکی شب همی راندند که به بادیه برسیدند که قبیله بن ماجد در آنجا بودند چون شیهۀ اسبان قبیله بگوش غریب و سهیم آمد سهیم گفت ای برادر گمان من اینست که پدرم با سواران خود در این مکان در کمین تو نشسته اند در حال غریب از اسب فرود آمد و لگام به برادر سپرد گفت تو در همین جای قرار گیر تامن خبر باز آورم پس غریب پیاده برفت و بقبیله نزدیک شد دید که قبیله مرداس نیستند ولی از ایشان شنید که نام مرداس همی برند و میگویند او را در میان قبیله خود خواهیم گشت غریب از این سخن دانست که مرداس گرفتار گشته با خود گفت که بجان مهدیه سوگند تا مرداس را خلاص نکنم از این مکان نخواهم گذشت که مبادا خاطر مهدیه را ملالی رسد آنگاه بجستجوی مرداس همی گشت تا اینکه او را بسته کمند دشمنان یافت در پهلوی او نشسته گفت ای عم مهربان این چه حالتست و از بهر چه گرفتاری مرداس چون غریب را بدید از فرحناکی برفت و باو گفت ای فرزند بآئین و کیش خودم سوگند که مهدیه از آن تست در حال غریب بند ازو برداشت و گفت بسوی سواران شو که پسرت سهیم اللیل نیز در آنجاست مرداس بسوی سواران روان گشت و به پسر خود سهیم اللیل برسید غریب گرفتاران را یکی یکی همی گشود تا اینکه همه را گشود و ایشان را از میان دشمنان دور کرد و اسب و اسلحه از برای ایشان فراهم آورده بایشان گفت اکنون سوار گشته بگرد دشمنان پراکنده شوید و بانگ برایشان بزنید ایشان بانک برزدند که یا آل قحطان آواز ایشان بکوه ها فر و پیچید دشمنان گمان کردند که قوم مرداس برایشان هجوم آورده آنگاه اسلحه خویشتن بگرفتند و بیکدیگر بیفتادند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصد و بیست و هفتم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت اسلحه خویشتن برداشته یکدیگر را کشتند تا آفتاب بر آمد در این حال غریب با سواران خود بر ایشان حمله کرده جمعی را بکشت و بازماندگان بگریختند بنی قحطان غنیمت بسیار از اسب و اسلحه بدست آورده باز گشتند تا بمیان قبیله برسیدند آنانکه مقیم بودند بملاقات ایشان بیرون آمدند و بسلامت ایشان فرحناک شدند و هر کس در خیمه خود قرار گرفت غریب نیز در خیمۀ خویش قرار گرفت و جوانان قبیله برو جمع شدند و خورد و بزرک برو تحیت میگفتند چون مرداس غریب را دید که جوانان برو گرد آمده اند بیش از پیش با او دشمن گشت و کینه او را در دل گرفت و روی بعشیرت خود کرده بایشان گفت کینه غریب در دل من افزون گشت و از جمع آمدن این جوانان برو اندوهگین شدم که فردا او بقهر و غلبه مهدیه را از من خواهد گرفت مشیری با و گفت ای امیر از او چیزی بخواه که بدادن آن قدرت نداشته باشد مرداس را تدبیر او پسند افتاد و آن شب را فرحناک بخفت چون روز برآمد در مرتبت خویشتن بنشست و وجوه عرب برو گرد آمدند و غریب نیز با جوانان بیامد و در پیش او زمین بوسه داد و امیر مرداس انبساط آشکار کرد و بر پای خاسته او را در پهلوی خویش بنشاند غریب گفت ای عم وعدۀ خود را وفا کن امیر مرداس گفت مهدیه جز تو کسی را نشاید ولکن تو بضاعتی نداری و ترا مال نیست غریب گفت ای عم هر چه خواهی طلب کن تا ببزرگان قبایل و پادشاهان شهرها غارت زنم و چندان مال از بهر تو بیاورم که در شمار نگنجد امیر مرداس گفت ای فرزند من بجمیع اصنام سوگند یاد کرده ام که مهدیه را ندهم مگر بکسی که انتقام از دشمنان من بکشد و نتک از من بر دارد غریب گفت ای عم بگو که کدام پادشاه ترا دشمنست تا تخت او بشکنم و او را اسیر کنم و امیر مرداس گفت ای فرزند مرا پسری بود دلیر با یکصد تن سوار گشته بنخجیر گاه شد و از آبادانی دور گشته بوادی ازهار و قصر حام بن شیث بن شداد رسیدند در آن مکان مردی بود سیاه که هفتاد ذراع بلندی او بود که درختان بزرگرا از زمین بر می کند و با آن جنگ مینمود چون پسرم به آن وادی برسید آن سیاه ستمکار او را و سواران او را هلاک کرد و جز سه تن سالم نماند که بازگشته مرا از حادثه آگاه کردند دلیران جمع آورده بجنک او بشتافتم برو دست نیافتم و چون پسر نتوانستم گرفت پس از آن عهد کردم که دختر خود را تزویج نکنم مگر بکسی که خون پسر من از او بخواهد وننک از من بر دارد چون غریب سخن امیر مرداس بشنید گفت ای عم من بسوی او شوم و بیاری خدایتعالی خون پسر تو از و بگیرم مرداس گفت ای غریب اگر بر وی ظفر یابی غنیمتی بی شمار بدست خواهی آورد غریب گفت تو بتزویج دختر اعتراف کن و مشایخ قبیله را گواه گیر تا خاطر من بر آساید وقوت من بیفزاید مرداس اعتراف کرد و بزرگان قبیله را گواه گرفت غریب فرحناک از نزد مرداس بیرون آمد و بنزد مادر شد و او را از واقعه بیاگاهانید مادر غریب گفت ای غریب مرداس با تو کینه دارد و ترا بر آن کوه خطر ناک نمی فرستد مگر اینکه ترا هلاک کند تو مرا با خویشتن بر دار تا از دیار این ستمکار دور شویم غریب گفت ای مادر از این دیار بدر نشوم تا بدشمن خود چیره شوم و مقصود پدید آورم پس غریب آنشب را بروز آورد چون با مداد شد جوانان قبیله که دویست سوار دلیر بودند حاضر آمدند و همگی اسلحۀ جنگ پوشیده بودند با غریب گفتند ما را با خود ببر تا ترا یاری کنیم غریب از سخنان ایشان فرحناک شد و بایشان گفت خدای تعالی شما را پاداش نیکو دهاد آنگاه غریب با یاران خود سوار گشته روان شدند و تا سه روز اسب همی راندند چون هنگام شام شد در دامنه کوهی بلند فرود آمدند غریب تنها بر آن کوه بر شد و در آن کوه همی گشت که به غاری برسید و در آن غار روشنائی پدید بود و در غار شیخی دید که سیصد و چهل سال داشت و ابروان و سبلتش از بس پیری بچشمان و لبانش فرو آویخته بود چون غریب را بر آن شیخ نظر افتاد مهابتی در دلش پدید گشت و آنشیخ را بزرک شمرد آنگاه شیخ گفت ای فرزند تو از کافران بت پرستی و پروردگاری را که زمین و آسمان و مهر و ماه را آفریده ستایش نمی کنی غریب چون سخن شیخ بشنید اندامش بلرزید و باو گفت ای شیخ این خدائی که تو بر گفتی کجاست تا من او را ببینم و او را بپرستم شیخ گفت ای فرزند این خدای بزرگ را کس نتواند دید او میبیند و دیده نمیشود و او با آثار قدرت خود در هر مکان حاضر است و اوست که عالم بیافریده و انسیان و جنیان را جان داده و پیغمبران را از بهر راه نمونی بندگان فرستاده که هر کس که فرمان برد به بهشتش فرستد و هر کس که عصیان ورزد در دوزخ افکند غریب گفت ای شیخ پرستندۀ این خدا که تو گفتی چه باید بگوید شیخ گفت ای فرزند من از قوم عاد هستم که طغیان کردند خدای تعالی پیغمبری هود نام بدیشان بر انگیخت او را تکذیب کردند خدایتعالی ایشانرا بریح عقیم هلاک کرد و من با جماعتی از قوم خود ایمان آورده بودیم بدان سبب ما از عذاب رستیم پس از آن قوم ثمود را دیدم و آنچه بایشان از پیغمبر خود صالح نام گذشت مشاهده کردم پس از آن پیغمبری ابراهیم خلیل نام بسوی نمرود بن کنعان برانگیخته شد و در میان ایشان رفت آنچه رفت و جماعتی که از قوم من ایمان آورده بودند یک یک بمردند من در این غار بپرستش پروردگار مشغول شدم و خدایتعالی از جایی که گمان ندارم بمن روزی میدهد غریب گفت اکنون من چگویم که از پرستندگان این خدای بزرک باشم شیخ گفت بگو لااله الا الله و ابراهیم خلیل الله تا مسلمان شوی غریب از دل و زبان مسلمان شد پس از آن شیخ پاره ای از فرایض و کلماتی چند از صحف بر وی بیاموخت و باو گفت نام تو چیست گفت نام من غریب است شیخ گفت قصد کجا داری غریب ماجرای خود را سر تا پا بیان کرد تا اینکه بحدیث غول کوهی برسید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصد و بیست و هشتم برآمد
گفت ایملک جوانبخت بحدیث غول کوهی گفت مگر تو دیوانه ای که تنها بسوی غول کوهی همی روی غریب گفت دویست سوار دلیر با منست شیخ گفت ای غریب اگر ده هزار سوار با تو باشند برو چیره نتوانی شد که او غول است و گوشت آدمیان همی خورد و از اولاد حام است که معموره هند بنا نهاده و غول را نام سعدانست و ای فرزند این شیطانیست ستمکار که خورش او گوشت آدمیانست و پدرش او را از این کار منع کرد او سخن نپذیرفت و روز بروز طغیان او بیفزود پدرش او را از پیش خود براند و پس از جنگها و رنجهای بسیار او را از بلا دهند بیرون کرد و بدین سرزمین آمده مسکن گرفت راه به کاروانیان میزد و به مسکن خود باز میگشت او را پنج تن فرزندان دلیر است که هر یک بهزار سوار حمله میکند و چندان مال و چارپایان جمع آورده که در شمار نیاید و من بر تو ازو بیم دارم و از خدا همی خواهم که به برکت کلمه توحید ترا بروی نصرت دهد ولی هر وقت که بکافران حمله کنی بگو الله اکبر که کافران را خوار میگرداند پس از آن شیخ عمودی از پولاد بغریب بداد که وزن آن یکصد رطل بود و آن عمود ده حلقه زرین داشت که هر وقت او را می جنبانیدند از آن حلقها آوازی چون رعد بلند میشد و او را شمشیری در خشنده تر از برق بداد که طول آن سه ذرع و عرض آن سه وجب بود که اگر بسنک سختش میزدند دو نیمه میکرد و زرهی و سپری و مصحفی نیز باو داد و باو گفت اکنون برو و اسلام بقوم عرضه کن در حال غریب از نزد شیخ بیرون آمد و از اسلام خود فرحناک بود و بسوی قوم خود همی رفت تا بدیشان برسید ایشان سبب دیر کردن او را بپرسیدند غریب ماجرای خویش برایشان فرو خواند و اسلام بر ایشان عرضه داشت همگی مسلمان شدند و آنشب را بخفتند علی الصباح غریب سوار گشته از بهر وداع بنزد شیخ شد او را وداع کرده با سواران همیرفتند که ناگاه سواری که در آهن غرق بود بغریب حمله کرد و باو گفت ای پستترین اعراب جامهای خود را بر کن و گرنه بخونت غلطان سازم و با خاکت یکسان کنم آنگاه غریب برو حمله کرد جنگی سخت در میان ایشان روی داد که جوانان از بیم آنجنک پیر شدند و سنگها از هول بگداخت پس از آن سوار نقاب از رخ برکشید و او سهیم اللیل برادر غریب پسر امیر مرداس بود و سبب آمدن او بدانمکان این بوده است که غریب در وقتیکه بسوی غول کوهی روان شد سهیم غایب بود چون بازگشت غریب را ندید نزد مادر رفته او را گریان یافت از سبب گریستن باز پرسید مادرش ماجری بیان کرد سهیم اللیل تاب نیاورده اسلحه جنگ در پوشید و سوار گشته از پی غریب همیراند تا به برادر رسید و در میان ایشان رفت آنچه ذکر شد پس چون سهیم روی خود بگشود غریب او را بشناخت و با او گفت ای برادر از بهر چه خود را از من پوشیده داشتی و با من جنک کردی سهیم گفت تا مقدار خویشتن بر تو معلوم کنم پس از آن هر دو برادر با سواران روان گشتند و غریب اسلام به سهیم اللیل عرض کرد سهیم نیز مسلمان شد و شادمان همیرفتند تا بوادی که غول کوهی را منزل بود نزدیک شدند چون سعدان گرد سواران بدید گفت ای فرزندان سوار شوید و این غنیمت بیاورید هر پنج تن فرزندان سوار شدند و بسوی گرد برفتند چون غریب ایشانرا بدید اسب برایشان برانگیخت و گفت شما از کدام جنس هستید و از ما چه میخواهید فلحون بزرگترین فرزندان سعدان پیش آمده با غریب گفت از اسبان خویشتن فرود آئید و بازوان یکدیگر ببندید تا شما را بسوی پدر برانیم که پاره ای از شما را بریان کند و پاره ای را در دیک بپزد که دیرگاهی است گوشت آدمی نخورده غریب چون این بشنید بفلحون حمله کرده عمود بجنبانید از حلقه های عمود آواز رعد بلند گشت فلحون بدهشت اندر شد غریب عمودی باو بزد عمود بر کتف فلحون بیامد فلحون مانند نخل بریده بیفتاد سهیم اللیل فرود آمده بازوان او را ببست و رسنی بگردنش افکنده مانند گاوش همیکشید چون برادران فلحون برادر برزگ را اسیر دیدند بغریب حمله کردند غریب سه تن از ایشانرا نیز اسیر کرد و پنجمین ایشان بگریخت و بنزد پدر شد سعدان گفت ایفرزند ترا چه روی داده و برادرانت کجا شدند گفت ای پدر جوانی که چهل ذراع قامت اوست و هنوز خط بعذارش نرسته برادران من اسیر کرد چون غول کوهی از پسر خود این سخن بشنید گفت آفتاب بر شما نتابد و آتش شما را برکت ندهد پس از دز فرود آمده درختی بزرگ از جای برکنده و پیاده روی بغریب گذاشت و پسرش نیز از پی او روان بود چون بغریب نزدیک شد سخنی بر زبان نراند بقوم غریب حمله کرد و با درختی که در دست داشت ایشانرا بزد پنج تن از ایشان را با خاک یکسان کرد پس از آن بسهیم اللیل حمله کرد سهیم بیکسو رفت و درخت ازو دور گشته بزمین آمد غول غضبناک شد و درخت از دست بینداخت و روی بسهیم آورده او را بگرفت بدانسان که باز گنجشک بچنگال آورد چون غریب برادر خود را در دست غول دید بانک الله اکبر بلند کردو زبان بنام ابراهیم بگشود چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصد و بیست و نهم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت غریب به غول حمله کرده عمود بجنبانید آواز طنین از حلقه های عمود بلند گشت و عمود را بپهلوی غول زد غول بیخود بر زمین افتاد سهیم اللیل از دست او بیرون جست و غول بخود نیامد مگر اینکه خود را بازوان بسته و بقید اندر یافت چون پسرش حالت پدر بدید از میدان بگریخت غریب اسب بر وی تاخت و عمود بر میان کتف او زد در حال پسر غریب بازوان او را بسته نزد پدر و برادرانش بیاورد و رسن در میان گردن ایشان همی کشیدند تا بدز برسیدند آنجا را پر از زر و سیم و حله ها و گوهرها یافتند و در آنجا هزار و دویست عجمی دیدند که در قید بودند آنگاه غریب بکرسی غول کوهی که اصلش از صاص بن شیث بن شداد بن عاد بود بنشست سهیم در دست راست و سایر دلیران در دست چپ او بایستادند پس از آن غریب با غول کوهی گفت ای پلیدک خود را چگونه میبینی غول گفت یا سیدی خویشتن را با فرزند خود با ذلت و خواری بسته رسنها همی بینم غریب گفت میخواهم به دین اسلام داخل شوی و به یگانگی آفریننده شب و روز به پیغمبری ابراهیم علیه السلام اعتراف کنی سعدان غول با فرزندان اسلام قبول کردند غریب گفت بند از ایشان برداشتند آنگاه غریب گفت ای سعدان این عجمها کیستند سعدان گفت یا سیدی ایشان از بلاد عجم شکار منند و ایشان تنها نیستند دختر شاپور پادشاه عجم که فخر تاج نام دارد با یکصد تن کنیز کان ماه روی نیز در قید هستند غریب گفت ای سعدان ایشانرا چگونه دستگیر کردی سعدان گفت یا سیدی من با پنج تن فرزند و پنج تن از غلامان خود میرفتیم و از بهر غنیمت همی گشتیم که گردی پدیدار شد غلامی از غلامکان را فرستادم که سبب گرد معلوم نماید غلامک ساعتی غایب شد پس از آن بازگشته گفت ای خواجه این ملکه فخر تاج دختر شاپور پادشاه عجم و ترک و دیلم است و با او دو هزار سوار است پس من و فرزندان من به عجمها حمله کردیم سیصد آن از ایشان بکشتیم و باقی را اسیر کردیم و دختر شاپور را با مالها و تحفها که با او بود غنیمت آوردیم چون غریب این سخن بشنید بسعدان گفت با ملکه فخر چه کرده ای سعدان گفت بدینی که باو داخل شده ام سوگند که بچشم خیانت او را ندیده ام غریب گفت خوب کاری کرده ای از آنکه پدر او شاپور پادشاه هفت اقلیم است ناچار از پی او لشگرها خواهد فرستاد و شهرها ویران خواهد کرد و اسیرکنندگان او را دستگیر خواهد کرد هر کس در عاقبت کار اندیشه نکند به رنج ابدی گرفتار خواهد شد ای سعدان بازگو که آن دخترک در کجاست سعدان گفت او را با کنیزکان او در قصری جای داده ام غریب گفت مکان او بمن بنمای در حال سعدان غول برخاسته با غریب بسوی قصر ملکه روان شدند چون بقصر او رسیدند غریب در حسن دختر خیره مانده در کمال بیچون بحیرت اندر شد که چندان جمال چگونه در بشری آفریده شده است و ملکه فخر تاج را نیز نظر به غریب افتاد او را دلیری دید که شجاعت از جبین او آشکار است در حال ملکه از بهر او برپای خاسته دست او ببوسید و در پایش افتاده گفت ای سرور دلیران من در پناه توام مرا از دست این غول برهان که مرا بیم از آنست که بکارت از من بردارد و آن سهل است همی ترسم که مرا بخورد و تو مرا بجای یکی از کنیزکان خود گیر غریب گفت تو در امان منی تا وقتی که به پدر خود برسی ملکه او را دعا گفت پس غریب فرمود بند از عجمها برداشتند آنگاه روی بفخر تاج کرده باو گفت که از بهر چه از قصر خود به کوه و هامون بیرون آمده بودی که این غول راهزن ترا بگیرد فخر تاج گفت ای خواجه پدر من و اهل مملکت او و بلاد ترک و دیلم مجوس اند و پرستش آتش میکنند و در مملکت دیری هست که او را دیر النار گویند و در هر عید دختران جوس و پرستندگان آتش بدان دیر جمع آیند و یکماه در آنجا مقیم شوند پس از آن بشهرهای خویشتن بازگردند من نیز بعادت معهود با کنیزکان خود بسوی دیر بیرون آمده و پدر دو هزار سوار از بهر پاس من با من بفرستاد که ناگاه این غول بر ما تاخت بعضی را بکشت و بعضی را اسیر کرد و در این قلعه بزندان افکند و مرا ماجرا همین است غریب گفت بیم مدار که من ترا بقصر خودت و بنزد پدرت میرسانم فخر تاج او را دعا کرده و دست و پای او را ببوسید پس از آن غریب از نزد او بیرون شد و آنشب را در منزل سعدان بر برد بامدادان دست نماز گرفته دوگانه بجای آورد و همچنان غول و قوم غریب یکسره با غریب نماز بجا آوردند پس از آن غریب روی بسعدان کرده گفت مرا بتفرج وادی ازهار ببر در حال سعدان برخاسته با غریب و دلیران او و فخر تاج و سواران او همگی بیرون آمدند سعدان غلامان بذبح کردن گوسفند و طبخ نمودن چاشت بفرمود و او را صد و پنجاه کنیزک بود و هزاران تن غلامان داشت که اشتران و گوسفندان میچرانیدند پس غریب بسوی وادی ازهار روان شد و همه آنجماعت با او بودند چون بوادی ازهار رسیدند غریب را از حسن آنمکان عجب آمد و آنجا را چنان یافت که شاعر گفته
روضة ماء نهرها سلسال | دوحه سجع طیرها موزون | |||||
آن پر از لاله های رنگارنگ | روان پر از میوه های گوناگون |
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب ششصد و سی ام بر آمد
گفت ایملک جوانبخت چون غریب باآنجماعت بوادی ازهار شدند دیدند که مکانی است خرم و مرغان نغمه سنج هر یکی بر سر شاخی نغمه همی سرایند و درختان میوه دار از هر گونه میوه چندانست که در وصف سخندان نباید و شاعر این دو بیت را در وصف چنان مکان گفته است
گوئی که بوستان بهشتست در زمین | رضوان بماه و مشتری آکنده بوستان | |||||
مرجان عود سوز دور شاخ نسترن | مینای مشک سای درو بــرک ضمیران |
آن وادی غریب را پسند افتاد فرمود که سرادق کسرویۀ فخر تاج را بزدند و خیمه ها در میان درختان نصب کردند و فرشهای فاخر در آنها بگستردند غریب بنشست و یاران را جواز نشستن بداد آنگاه طعام حاضر آوردند چون طعام بخوردند غریب گفت ای سعدان در نزد تو از باده چیزی هست یا نه سعدان گفت آری ای امیر خمهای پر از شراب رنگین دارم غریب گفت
بیار آن می که پنداری روان یاقوت نا بستی | و یا چون بر کشیده تیغ پیش آفتابستی | |||||
بپاکی گوئی اندر جام ماند گلابستی | بخوبی گوئی اندر دیدۀ بیخواب خوابستی |
سعدان ده تن از غلامان را فرمود که چیزی بسیار از بادۀ خوشگوار حاضر آوردند و بباده نوشی بنشستند غریب را از اثر باده طرب افزون گشت و مهدیه را بخاطر آورده این دو بیت برخواند
یاد باد آنکه سرکوی توام منزل بود | دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود | |||||
در دلم بود که بین دوست نباشم هرگز | چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود |
القصه تا سه روز در باده نوشی و لهو و لعب و تفرج بسر بردند پس از آن به دیر بازگشتند غریب برادر خود سهیم را بنزد خود خوانده با و گفت یکصد سوار برداشته بسوی پدر و مادر و قبیلۀ خویشتن شو و ایشان را بدینمکان بیاور تا بعیش و نوش بشر برند و من ملکه فخر تاج را بسوی پدر او خواهم برد و ای سعدان تو با فرزندان خود در همین قلعه مقیم باش تا من بسوی تو باز گردم سعدان گفت از چه رهگذر مرا با خود نمیبری گفت از آنکه تو دختر ملک شاپور را اسیر کرده ای اگر چشم او بر تو افتد گوشت تو بخورد و خون تو بنوشد چون غول کوهی این سخن بشنید بلند بخندید و گفت یا سیدی به زندگانی تو سوگند که اگر تمامت عجم و دیلم بر من جمع آیند ساسر هلاکت بهمۀ ایشان بنوشانم غریب گفت تو بدینسان هستی که گفتی ولکن تو در قلعه خویشتن باش تا من بسوی تو باز گردم سعدان گفت سمعاً وطاعة پس سهیم اللیل بسوی قبیلة بنی قحطان روان شد و غریب با قوم خود و سواران عجم فخر تاج را برداشته بسوی ملک عجم روان شدند ایشان را کار بدینگونه شد و اما ملک شاپور بانتظار آمدن دختر خود از دیر النار بنشست تا اینکه میعاد بسرآمد و فخر تاج باز نگشت ملک شاپور چهل وزیر داشت بزرگترین ایشانرا به پیشگاه بخواست و باو گفت ای وزیر دانشمند دخترم باز نگشت و میعاد بگذشت تو اکنون رسولان بسوی دیر نار بفرست تا خبر او را تحقیق کرده بازگردند در حال وزیر سرهنگی را حاضر آورده بسوی دیر نار بفرستاد فرستاده بدیر برسید و از راهبان فخر تاج را جویان گشت راهبان گفتند امسال ما او را ندیده ایم فرستاده بسرعت باز گشت وزیر را از آنچه شنیده بود بیاگاهانید وزیر به پیشگاه ملک بشتافت او را از واقعه آگاه کرد حالت ملک دگرگون شد و تاج از سر بینداخت و موی خویش بکند و بیخود بیفتاد گلابش همی فشاندند تا خود آمد و با دل محزون بگریست و گفت
نوردیدگان ز لقای تو داشتم | یک سینه پرز مهر و هوای تو داشتم | |||||
من جان و زندگی خود ای جان و زندگی | گر دوست داشتم ز برای تو داشتم | |||||
با این دل شکسته و این جان نا شکیب | کی طاقت فراق لقای تو داشتم |
پس از آن ده تن از سرهنگان را یخواست و فرمود که ده هزار لشکر سوار شوند و هر سرهنگی بکشوری رفته ملکه فخر تاج را جستجو کنند و از خبر او آگاهی یابند در حال سرهنگان هر یک بسوی اقلیمی سوار شدند ایشانرا کار بدینجا رسید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصد و سی و یکم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت ملک شاپور لشکریان بجستجوی فخرتاج بفرستاد واما غریب ده روز راه همی سپرد روز یازدهم گردی بزرک پدید شد چون غریب آن گرد بدید امیری را از عجم فرمود که خبر آن گرد باز آورد فرستاده اسب بسوی گرد رانده جویان شد گفتند ما از قبیله بنی هطال هستیم و امیر ما صمصام بن جراح است و پنج هزار سواریم و از غنیمت همی گردیم فرستاده باز گفت و خبر بغریب باز گفت غریب به مردان بنی قحطان سواران عجم بانک برزد که بجنک آماده شوید ایشان آماده گشتند و همی رفتند که اعراب برسیدند والغنیمة الغنیمه همی گفتند آنگاه غریب بانک بر ایشان زد و گفت یا کلاب العرب خدا یتعالی شما را ذلیل و خوار خواهد کرد پس از آن بر ایشان حمله کرد و نام خدای بزرگ بر زبان راند و از دین ابراهیم خلیل علیه السلام یاری جست پس در میان آندو گروه قتالی سخت و جنگی بزرگ واقع شد و تا هنگام شام یک دیگر را همی زدند و همی کشتند چون تاریکی جهان را بگرفت دلیران از هم جدا گشتند غریب قوم خود را تفقد کرد پنج تن از بنی قحطان و هفتاد و سه تن از عجم کشته یافتند و از قوم صمصام بیش از پانصد تن هلاک شده بودند صمصام با خود گفت من در تمامت عمر قتالی چون قتال این جوان ندیده بودم که گاهی با شمشیر و گاهی با عمود مقاتله میکرد و لکن فردا من در میدان با او مبارزت کنم و این جدال از میان بردارم و اما غریب چون بمیان قوم خود بازگشت ملکه فخر تاج او را ملاقات کرد و از وقوع این حادثه محزون و گریان و هراسان بود پیش آمده رکاب غریب را ببوسید و با و گفت ای سر دلیران و ای سرور شجاعان دستهای تو شل مباد و دشمنانت روی خوشی مبیناد منت خدای تعالی را که که بسلامت او این ورطه باز آمدی و من بر تو بسی بیم داشتم چون غریب این سخن بشنید بخندید و او را دل داری بداد و باو گفت ای ملکه جهان هراس مکن که اگر این بادیه از دشمنان مالامال شود همه را بیاری خدای بزرک هلاک کنم فخر تاج او را سپاس گفت و بنصرت او دعا کرد و غریب از اسب فرود آمده گرد از رخسار پاک و دست از خون کافران بشست و پاسبانان بموکب گماشته آنشب را بخفتند چون با مداد شد هر دو گروه سوار گشته بمیدان برآمدند و نخستین کسیکه اسب در میدان راند غریب بود که بکفار نزدیک شد و فریاد هل من مبارز بلند کرد از آنطرف دلیری از دلیران بمبارزت بدر آمد و بغریب حمله کرد و او دبوس آهنین بیست منی در دست داشت دبوس بلند کرده خواست که غریب را بزند ازو میل کرده بزمین آمد و یکذراع بزمین فرو شد و هنوز آن دلیر دبوس بلند نکرده بود که غریب عمودی بر وی زد و جبهۀ او بشکافت و روانش بسوی دوزخ شتافت آنگاه غریب مبارز دیگر خواست دیگری بمبارزت قدم نهاده کشته شد تا ده تن از کافران بمبارزت برآمده کشته شدند چون کافران شجاعت غریبرا نظر کردند طاقت نیاورده بگریختند امیر ایشان در خشم شد و خود بمبارزت برآمد و در برابر غریب بایستاد و باو گفت یا کلب العرب ترا مقدار بدینجا رسید که مردان مرا همی کشی غریب گفت دهان فروبند و دست بخونخواهی گشا در حال صمصام بغریب حمله کرد غریب نیز با دلی سخت تر از سنک بمقاومت شتافت هر دو باهم دلیرانه جنک کردند و بیش از هفتاد طعن در میان ایشان رد و بدل شد و هر دو گروه در مجادلۀ ایشان حیران بودند که ناگاه عمودی از غریب بر فرق وی آمد و او را با خاک یکسان کرد آنگاه قوم بغریب حمله آوردند غریب بر ایشان حمله کرد و بآواز بلند گفت الله اکبر خذل من کفر چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصدوسی دوم برآمد
گفت ایملک جوانبخت غریب ایشان را همی کشت چون کافران نام خداوند سبحان شنیدند با یکدیگر گفتند که اینسخن چیست که دلهای ما را بلرزه در آورده و قوت بازوی ما را ببرد و در تمامت عمر این نام را نشنیده ایم پس از آن با یکدیگر گفتند رای اینست که دست از قتال باز داریم و ده تن پیش این جوان فرستاده از آن نامی که بر زبان راند جویان شویم پس ده تن از نامداران سپاه فرستادند فرستادگان بسوی غریب رفته در برابر او زمین ببوسیده و او را دعا گفتند غریب بایشان گفت شما از بهر چه از قتال بازگشتید گفتند ای امیر تو ما را از آن کلمه که بر گفتی بهراس اندر افکندی و دلهای ما بپرید غریب گفت شما را پرستش به کیست گفتند بیغوث و بعوق همی پرستیم غریب گفت ما را پرستش بخدای یگانه است که بر همه چیز قادر است که همه چیز را او آفریده و بندگان را هم او روزی دهد و آسمانرا او برافراشته و زمین را او پهن گسترده چون آن قوم سخن غریب بشنیدند دل های آنان بگشود و بگفتن کلمه توحید رغبتی تمام پیدا کردند و گفتند پروردگار حق و خدای مطلق همین است آنگاه با غریب گفتند چگوئیم که مسلمان شویم غریب گفت بگوئید لا اله الا الله ابراهیم خلیل الله پس آن ده تن مسلمان شدند و غریب بایشان گفت اکنون بسوی قوم خویش بروید و اسلام بر ایشان عرضه دارید و راه حق و ایمان درست را بر ایشان شرح دهید در حال ایشان بسوی قوم خویش رفتند و اسلام بر ایشان عرضه کردند و راه حق بایشان نمودند ایشان از دل خالص مسلمان شدند و آستان بوسی غریب را پذیره گشتند و همی آمدند تا بنزد غریب برسیدند و او را بدوام عزت دعا گفتند پس از آن گفتند یا سیدی اکنون ما بندگان تو هستیم بهر چه خواهی ها را بفرمای که فرمان ترا بپذیریم و حکم ترا اطاعت کنیم و هرگز از تو جدا نخواهیم شد از آنکه خدایتعالی ترا سبب هدایت ما گردانید غریب ایشان را بنواخت و گفت بمنزلهای خویشتن باز گردید و مال ها و فرزندان خویشتن را برداشته بوادی از هار روان شوید که من ملکه فخر تاج را بنزد پدرش شاپور رسانیده باز گردم ایشان گفتند سمع او طاعه پس از آن کوچ کرده بسوی قبیله خویش رفتند و از اسلام خودشان فرحناک بودند چون بقبیله برسیدند پیوندان خود را به اسلام بخواندند ایشان نیز اسلام را قبول کردند آنگاه مال ها و خیمه های خود را برداشته بوادی ازهار روانشدند بدانمکان نزدیک شدند غول کوهی با فرزندان خود باستقبال ایشان برآمد و بایشان بخوشی ملاقات کرد و حالت ایشان بپرسید ایشان ماجرای خود بیان کردند سعدان غول از آمدن ایشان فرحناک شد و ایشان را در جای نیکو فرود آورد و به ایشان احسانهای بی اندازه کرد ایشان را ماجری بدین سان شد و اما غریب با ملکه فخر تاج از آنمکان کوچ کرده بشهرستانی روانشد پنج روز همی رفتند در روز ششم که ملک شاپور بجستجوی ملکه فخرتاج فرستاد چون غریب از این واقعه آگاه شد قوم خود را فرمود که فرود آیند و خیمه ها بر پا کنند دلیران بنی قحطان و سواران عجم فرود آمده و خیمه ها بزدند تا اینکه لشگر ملک شاپور برسیدند و مردان عجم که سواران ملکه فخر تاج بودند ایشان را استقبال کردند و سرهنگ ایشان را از آمدن ملکه آگاه کردند و نیکوئیها که از امیر غریب مشاهده کرده بودند باز گفتند سرهنک لشکر نزد ملک غریب آمد و زمین ببوسید و از حالت ملکه فخر تاج باز پرسید ملک غریب او را بخیمۀ ملکه بفرستاد سرهنک بسوی سرادق ملکه برفت و آستانه او را ببوسید و آنچه از جدائی ملکه به پدر و مادر او رفته همه را باز گفت ملکه نیز ماجرای خود را که چگونه ملک غریب او را از غول خلاص کرده بود بیان کرد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصد و سی و سیم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت ملکه گفت اگر فضل الهی و یاری غریب نمی بود غول مرا میخورد اکنون به پدر من واجبست که نیمی از مملکت خود را باو دهد پس از آن سرهنک برخاسته نزد غریب شد و دست و پای او را بوسیده شکر احسان او بجا آورد و گفت ای امیر میخواهم به اجازت تو بشهر اسبانیر باز گشته ملک را بشارت گویم غریب گفت برو مژدگانی ازو بگیر در حال سرهنگ روان شد پس از آن غریب نیز بکوچید ولکن سرهنگ همی شتابید تا اینکه به اسبانیر مداین برسید و بقصر ملک در آمد و دستوری خواسته در پیشگاه ملک حاضر گشت و در ملک زمین ببوسید ملک گفت ای بشیر چه خبرداری سرهنگ گفت تا مژدگانی نگیرم بشارت ندهم ملک گفت تو بشارت باز گوی که من ترا خشنود خواهم کرد سرهنگ گفت ایملک جهان چشم تو روشن باد که ملکه فخر تاج در رسید چون شاپور نام دختر خود فخر تاج را بشنید بیخود گشت گلابش بفشاندند تا بخود آمد و بانک بسرهنک زد و او را نزدیک خود خواند و حدیث باز پرسید سرهنک شرح ماجرای ملکه فخر تاج را با ملک باز گفت چون ملک این سخن بشنید دستهای خود بر یکدیگر بسود و بحالت فخر تاج افسوس خورد پس از آن ده هزار دینار زر سرخ بمژدگانی بداد و حکمرانی صفاهان و نواحی او را بسرهنک وا گذاشت پس از آن امیران و سرهنگان را فرمود که سوار گشته باستقبال ملکه پذیره شوند و خواجه سرایان بنزد مادر ملکه رفتند و او را بشارت گفتند مادر ملکه فرحناک گشته خلعتی گران قیمت با هزار دینار زر سرخ مژده گوی را مژدگانی داد چون اهل شهر مداین خبر بشنیدند بازارها و محلها بیاراستند و بطرب و نشاط در پیوستند و ملک شاپور سوار گشته همی رفت تا اینکه غریب را بدید در حال پیاده گشت و گامی چند به استقبال پیاده رفت غریب نیز پیاده گشته بسوی ملک بیامد چون بیکدیگر برسیدند هم آغوش گشتند و غریب خم گشته دست ملک ببوسیدو ملک شکر احسان او بجا آورد و خیمه ها در برابر یکدیگر برافراشتند و ملک شاپور بنزد دختر خویش رفته او را در آغوش گرفت و ملکه فخر تاج حکایت خود بپدر حدیث کردو خلاص دادن غریب او را از دست غول باز گفت پدرش باو گفت ای سر خوبان وای شمسه نیکوان بجان تو سوگند که او را چندان چیز دهم و باو چنان احسان کنم که در وصف نیاید ملکه گفت ای پدر او ر اداماد خود گیر تا در هلاک دشمنان ترا یار شود که او بسی شجاع است و این سخن را ملکه نگفت مگر اینکه شیفتۀ حسن و شجاعت غریب گشته بود ملک گفت ایدختر مگر نمی دانی که پادشاه شیراز دیبا ها بگسترد و یکصد هزار زر ببخشود و از خداوند مملکت و لشکر بی پایانست ملکه گفت ای پدر آن کسی را که گفتی من او را نمی خواهم و اگر مرا بتزویج او مجبور کنی خود را بکشم آنگاه ملک از نزد فخرتاج بیرون آمده بخیمۀ غریب رفت غریب بر پای خاست و ملک بنشست ولی چشم از روی غریب بر نمیداشت و از دیدن او سیر نمیشد با خود گفت بخدا سوگند که دختر من در محبت این جوان معزور است پس از آن طعام حاضر آورد بخوردند و بخفتند چون بامداد شد سوار گشته بسوی شهر روان شدند چون بشهر برسیدند ملک شاپور و غریب با هم از دروازۀ شهر درون شدند و در آن روز شادمانی بزرگ داشتند و فخر تاج بقصر خود در آمد و در مقر عزت قرار گرفت مادر فخر تاج و کنیزکان او از لقای او شادمان شدند و نشاط و طرب آغاز کردند ملک شاپور بتخت سلطنت نشسته غریب در پهلوی خود بنشاند وزرا و نواب و حجاب از چپ و راست صفها بر کشیدند و ملک را بآمدن ملکه تهنیت گفتند ملک با بزرگان دولت گفت هر کس مرا دوست میدارد غریب را خلعتی دهد پس خلعتها بسوی او مانند باران فرو میریخت و تا ده روز بزم ضیافت از بهر غریب فرو چیدند پس از آن غریب قصد سفر کرد ملک او را خلعتی بگشوده او را بدین خود سوگند داد که سفر نکند مگر پس از یکماه غریب گفت ایملک من دختری از دختران عرب خواستگاری کرده ام همی خواهم که بآنجا رفته بزم عروسی فروچینم و آندخترک را بیاورم ملک گفت نامزد تو بهتر است یا فخر تاج غریب گفت ایملک جهان جان پاک کجا و عالم خاک کجا کنیزک را با خاتون چه نسبتست ملک شاپور گفت فخر تاج از کنیزکان تو شد که تو او را از چنگال غول خلاص کرده و او را جز تو شوهری نیست در حال غریب برخاسته زمین ببوسید و گفت ای ملک تو پادشاهی و من از خیل گدایانم بسا هست که تو از من مهری گران خواهی که مرا بدادن او مکنت نباشد ملک گفت ایفرزند بدانکه پادشاه شیراز فخر تاج را خواستگاری کرد و از بهر او یکصد هزار دینار بداد ولکن من ترا بهمه مردان برگزینم و ترا تیغ مملکت و سیر حادثات کردم پس از آن رو ببزرگان دولت کرده گفت ای بزرگان مملکت من گواه باشید که من فخر تاج را بغریب تزویج کردم ، چون قصه بدین جا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصد و سی و چهارم برآمد
گفت ایملک جوانبخت آنگاه غریب با ملک گفت مهری با من شرط کن که از بهر تو بیاورم که مرا در قلعه صاص بن عاد بن شداد مال و ذخایر بیشمار است شاپور گفت ایفرزند من از تو مال نمی خواهم و از تو مهر نمیگیرم مگر سر جمرقان ملک دشت اهواز را غریب گفت ایملک جهان من نزد قوم خود رفته بزودی ایشان را بیاورم و بر سر دشمن بتازم و مملکت او را ویران سازم ملک او را ثنا گفت و گمان ملک این بود که اگر غریب بسوی جمرقان رود زنده باز نخواهد گشت پس چون بامداد شد ملک سوار گشت و غریب را بسواری بفرمود و لشگریان نیز سوار شدند و بمیدان در آمدند ملک دلیران را فرمود که نیزه بازی کنند شجاعان عجم یا یکدیگر ببازی مشغول شدند غریب گفت ایملک قصد من اینست که با یلان عجم بازی کنم ولی مرا شرطی هست و آنشرط اینست که نیزه بی سنان بمن دهند و کهنه زعفران آلوده بر سر نیزه من بیندازند و هر شجاعی که ترا هست بمبارزت برآید و نیزه با سنان بردارد و اگر او بر من غالب آید من خون خود بر وی حلال کنم و اگر بدو چیره شوم در سینه او با زعفران علامتی بگذارم آنگاه ملک بانک به نقیب اشکر زد که نامداران لشگر را جدا کند هزار و دویست تن از بزرگان عجم برگزید و ملک بزبان مخصوص بایشان گفت هر کس این بدوی را بکشد آنچه تمنا دارد بجا آورم آنگاه دلیران پیش رفتند و به غریب حمله کردند غریب توکل بخدای یگانه کرده از ابراهیم خلیل یاری جست دلیری که یغریب حمله کرده بود طاقت جنک نیاورد غریب علامتی با آن زعفران در سینۀ او بگذاشت وقتی که خواست از برابر غریب بگریزد غریب با نیزه گردن او زد از اسبش بزیر انداخت غلامان او را از زمین برداشتند دلیری دیگر بمبارزت برآمد غریب علامتی بسینۀ او بگذاشت سیمین و چهارمین و پنجمین بمبارزت برآمدند و پیوسته یلان یکی یکی آمدند و غریب بر همۀ ایشان علامتی میگذاشت تا اینکه بر همه نصرت یافت و از میدان بدر آمد و در ایوان بنشستند سفره طعام گسترده طعام بخوردند آنگاه ملک شراب بخواست و بباده گساری مشغول شدند در آنهنگام غریب را خرد بزیان رفت و با تاثیر شراب از مجلس بدر شد و مستانه همی رفت تا بقصر ملک فخر تاج در آمد ملکه چون او را بدید هوشش از تن بپرید بانک بر کنیز کان زد که به منزل های خویشتن روید کنیزکان در حال پراکنده شدند آنگاه ملکه برخاسته دست غریب را بوسه داد و باو گفت آفرین بخواجه که مرا از غول خلاص کرد و من تا هستم کنیزک او خواهم بودیس اور بخوابگاه خود بکشید و غریب را شهوت غالب آمده بکارت ازو برداشت و در نزد او تا بامداد بخفت چون با مداد شد غریب نزد ملک شد ملک از بهر او بر پای خاست و او را در پهلوی خود بنشاند پس از آن بزرگان دولت در پیشگاه ملک حاضر آمدند و از چپ و راست بایستادند و در شجاعت غریب حدیث می کردند و میگفتند پاکست آن خدائی که چندین شجاعت درین خورد سالی بروی عطا فرموده و ایشان در این گفتگو بودند که ناگاه از منظرهای قصر گردی دیدند که بسوی شهر همی آید ملک بانک برزد و گفت خبر این گرد بیاورید سواری بسوی گرد بشتابید و ازو آگاه گشته بازگشت و گفت ایملک در زیر گرد یکصد تن سوارانند که امیر ایشان سهیم اللیل نام دارد چون غریب اینسخن بشنید گفت ایملک او برادر منست در حال غریب سوار گشته صد سوار از بنی قحطان و هزار سوار از دلیران عجم با او رفتند تا بسهیم اللیل رسیدند آنگاه هر دو پیاده گشته یکدیگر را در آغوش کشیدند پس از آن سوار گشتند غریب گفت ای برادر پیوندان خود را در قلعه صاص بن عاد و نزهتگاه وادی ازهار رسانیدی یا نه اللیل گفت ای برادر آن سگ غدار یعنی مرداس چون شنید که تو قلعۀ غول کوهی را مالک شدی بملالتش بیفزود و از بیم آنکه تو دختر او مهدیه را بگیری پیوندان و نزدیکان خود را برداشته قصد سرزمین عراق کرد و از ملک عجیب حمایت جست و همیخواهد که دختر خود مهدیه را بملک عجیب تزویج چون غریب سخن سهیم اللیل بشنید نزدیک شد که از غایت غضب روانش از تن برود آنگاه گفت با براهیم خلیل سوگند که بزودی سوی عراق شوم و در آنجا جنگها برپا کنم پس داخل شهر گشته با برادر خود بقصر ملک در آمدند ملک از بهر غریب بر پای خاست پس از آن غریب ملک را از ماجری آگاه کرد و از ملک اجازت خواسته کوچ نمود و همی رفت تا بقلعه صاص بن شداد بن عاد برسید غول کوهی با فرزندان خود بملاقات غریب بیرون آمدند و پیاده شدند و قدم های غریب ببوسیدند غریب ماجری بغول کوهی حکایت کرد سعدان غول گفت ای خواجه تو در قلعه بنشین تا من با فرزندان خود بسوی عراق شود و آنجا را ویران کنم و همه لشگریان را دستگیر کرده به پیش تو آرم غریب گفت ای سعدان همه باهم روان شویم پس سعدان بسیج سفر دیده هزار سوار بپاسبانی قلعه بگماشت پس از آن همگی بقصد عراق روان شدند غریبرا کار بدینجا رسید و امیر مرداس با قوم خود روان گشته بسرزمین عراق رسید و هدیتی نیکو ترتیب داده آن هدیت در کوفه بنزد عجیب حاضر کرد و زمین ببوسید و ازو پناه خواست چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب ششصد و سی و پنجم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت چون مرداس از عجیب پناه خواست عجیب گفت ترا که ستم کرده تا من ستم او از تو بردارم اگر چه ملک شاپور پادشاه عجم و دیلم باشد مرداس گفت ایملک جهان مرا ستم نکرده مگر کودکی که من او را در کنار خود پرورده ام و او را در کنار مادر خود در بیابانی یافتم و مادر او را تزویج کردم و آنزن از من پسری آورد که او را سهیم اللیل نام نهاده و پسر آنزن غریب نام داشت و آن پسر در کنار من نشو و نما کرد اکنون برقی است سوزنده و محنتی است بزرک امیر حسان سید بنی تیهان را کشته و مردان او را هلاک کرده و بدلیران چیره شده و مرا دختریست که جز تو کسی را سزاوار نیست غریب آن دختر را از من بخواست من سرغول کوهی مهر دختر بطلبیدم آن پسر بسوی غول کوهی رفته او را اسیر کرد و اکنون غول کوهی نیز از جمله خادمان اوست و شنیده ام که آن پسر مسلمان گشته و مردمانرا بدین خود همی خواند دختر ملک شاپور را از دست غول خلاص کرده و بقله صاص بن شیث بن شداد بن عاد مالک شده که در آنجا ذخیرهای اولین و آخرین است و گنجهای پیشینیان در آنجا جمع است و آن پسر دختر ملک شاپور را بشهر پدر او برده و از آنجا باز نخواهد گشت مگر با مالهای بسیار چون عجیب سخن مرداس بشنید گونه اش زرد شد و حالش دگرگون گشت و بهلاک خویشتن آماده شد آنگاه گفته ای مرداس مادر این جوان در نزد تست یا در نزد او است مرداس گفت اکنون در خیمه من است عجیب گفت نام او چیست مرداس جواب داد نام او نصرت است عجیب گفت او را حاضر کن چون او را حاضر آوردند عجیب بسوی او نظر کرده او را بشناخت و گفت ای پلیدک کجا شدند آندو غلام که با تو فرستادم نصرت گفت از بهر من یکدیگر را کشتند در حال عجیب تیغ بر کشیده او را دو نیمه ساخت پس از آن وسواس اندر دلش گرفت و گفت ای مرداس دختر خود را بمن تزویج کن مرداس گفت او کنیزیست از کنیزکان تو و من نیز از بندگان توام عجیب گفت قصد من اینست که آن تخمه ناپاک غریب را ببینم و گونه گونه رنجها بدو بچشانم و از آن پس او را بکشم آنگاه سی هزار دینار مهر دختر مرداس را بوی بداد و یکصد شقه حریر رزرین طرازش عطا کرد و مرداس آن مهر گران را بر داشته بجهاز مهدیه مشغول شد ایشانرا کار بدینجا رسید و اما غریب از قلعه غول کوهی روان گشته به جزیره که از بلاد عراق بود رسید و آنجا شهری بود بزرک و استوار غریب سواران را فرمود که در آنجا فرود آیند چون مردمان شهر فرود آمدن لشگر بدیدند دروازها را فروبستند و برجها محکم کردند و ملک را از حادثه آگاه نمودند ملک از منظر نظاره کرده لشگری دید انبوه گفت ای قوم این عجمها چه میخواهند گفتند نمی دانیم و آن ملک را ملک دامغ نام بود و در میدان سرهای دلیران میشکست و بشجاعان غلبه میکرد و از جمله خادمان او مردی عیار بود که سبع قفار نام داشت و او را رفتار به تند باد همی مانست ملک باو گفت در میان لشگر شو و خبر باز آور آن مرد عیار چون تند باد برفت و بخیمه های غریب رسید جماعتی برخاسته باو گفتند تو کیستی و چه می خواهی گفت از نزد خداوند این شهر بسوی امیر شما رسولم او را بنزد خرگاه غریب بردند و غریب را از آمدن او آگاه کردند غریب او را بخواست چون در پیشگاه غریب حاضر شد زمین ببوسید و او را دعا کرد غریب از حاجت او باز پرسید گفت من از نزد خداوند جزیره برادر ملک گندم رسولم چون غریب سخن رسول بشنید سرشک از دیده ببارید و برسول گفت نام تو چیست گفت نام من سبع قفار است غریب گفت بسوی ملک دامغ باز گشته باو بگو که خداوند این خیمه ها غریب بن ملک گندم است که از بهر خونخواهی پدر بسوی ملک ستمکار ملک عجیب آمده در حال رسول بیرون رفته بسوی ملک دامغ بشتابید چون نزد ملک دامغ شد شادان شادان زمین ببوسید ملک دامغ گفت ای سبع قفار چه خبرداری گفت ای ملک خداوند این لشگر پسر برادر تست پس هر چه از غریب شنیده بود بملک دامغ باز گفت ملک دامغ گمان کرد خواب همی بیند و بسبع قفار گفت ترا بخدا سوگند میدهم اینکه گفتی راست بود یا نه سبع قفار گفت بزندگانی توسوگند که بجز راستی نگفتم در آن هنگام ملک دامغ بزرگان قومرا بسواری فرمان داد بزرگان دولت سوار شدند و ملک نیز سوار گشته همی رفتند تا بخیمه ها برسیدند چون غریب از آمدن ملک دامغ آگاه گشت از بهر ملاقات او بیرون آمده او را ملاقات کرد و یکدیگر را در آغوش گرفتند و بخیمه ها بازگشتند و بفرحناکی بنشستند پس از آن ملک دامغ روی بغریب کرده باو گفت مرا حسرت خون خواهی پدرت در دل بود ولی با بردارت یارای مقابله نداشتم از آنکه لشکر بسیار داشت غریب گفت ای عم اینکه من بخونخواهی بر آمده ام که ننگ از خویشتن بردارم ملک گفت ای پسر برادر ترا دو خونخواهی باید یکی خونخواهی پدر و یکی خونخواهی مادر غریب گفت بمادر چه روی داده ملک گفت برادر تو عجیب او را نیز بکشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب ششصد و سی و ششم برآمد
گفت ایملک جوانبخت ملک دامغ ماجرای مادر باو حدیث کرد و گفت مرداس دختر خود بعجیب تزویج کرد و اکنون قصد عروسی دارد غریب چون سخن عم خود بشنید عقل از سرش برفت و بیخود بیفتاد و نزدیک بود که هلاک شود پس از ساعتی بخود آمد و بانک برلشگر زد و بایشان گفت سوار شوید ملک دامغ گفت ای پسر برادر صبر کن تا من نیز مهیا شوم و با مردان خود در رکاب تو باشم غریب گفت ای عم نیکو خصال مرا مجال صبر نماند تو مهیا گشته در کوفه خود را بمن برسان پس غریب بشتاب هر چه تمامتر روان شد تا بشهر بابل رسید مردمان آنشهر از آمدن غریب هراس کردند و نام ملک آنشهر ملک جمک بود بیست هزار سوار دلیر در زیر حکم داشت غریب در داخل شهر بابل لشگران را بفرود آمدن بفرمود و کتابی بملک شهر بابل نوشته بفرستاد چون رسول بشهر در آمد بانک زد که رسول ملک غریبم دربانان او را بسوی ملک جمک بردند و ملک را از آمدن رسول بیا گاهانیدند ملک او را خواست چون رسول در نزد ملک حاضر شد زمین ببوسید و کتاب ملک غریب به وی بداد ملک کتاب گشوده بخواند و مضمون کتاب این بود که پس از ثنای پروردگار بدانکه این کتاب از نزد غریب بن ملک گندم خداوند عراق و پادشاه کوفه است بسوی ملک جمک که در ساعت رسیدن این کتاب بسوی تو ترا جوابی نباید بجز اینکه بت ها بشکنی و بخدای یگانه پرستش کنی و گرنه امروز را بر تو بدترین روزها کنم و السلام علی من اتبع الهدی چون ملک جمک کتاب بخواند چشمانش بگردید و گونه اش زرد گشت و بانک بر رسول زد و باو گفت که بسوی امیر خود باز گرد و باو بگو که فردا هنگام بامداد من و او را جدال است در حال رسول بازگشت و غریب را از ماجرا آگاه کرد و غریب قوم خود را بتهیه قتال بفرمود پس از آن ملک جمک فرمود خیمه ها در برابر خیمه های ملک غریب بزدند و لشگر از شهر بسان دریای مواج بدر آمد و آن شب را هر گروه بآهنک جنک بخفتند چون با مداد شد هر دو گروه سوار شدند و صفها بیاراستند و طبلهای جنک فرو کوفتند نخستین کسی که بمبارزت بدر آمد غول کوهی بود و درختی بردوش داشت در میان دو گروه بانک برزد که من سعدان غولم اگر کی بمبارزت من خواهد آمد بزودی برآید آنگاه سعدان غول بانک بفرزندان خود زد و گفت هیزم و آتش بیفروزند که من بسی گرسنه ام هیزم جمع آورده در میان میدان آتش بیفروختند آنگاه دلیری از کافران بمبارزت غول برآمد و عمودی آهنین چهل منی بردوش داشت بر سعدان حمله کرد و باو گفت ای سعدان مادرت بر تو بگرید چون سعدان سخن او بشنید بر آشفت و درختی را که بردوش داشت بر هوا برده بر آن دلیر فرود آورد و درخت بعمود برآمد و درخت و عمود هر دو بر سر دلیر بر آمدند و استخوانهای او را در هم شکستند و آن دلیر مانند نخل بریده بر زمین افتاد سعدان غول بانک بغلامان زد که این گوساله فربه را بر آتش نهید و او را بریان کنید غلامان سعدان بزودی پوست از آن کافر برداشته او را در آتش بریان کردند و پیش سعدان غول بیاوردند سعدان او را پاک بخورد و استخوان او را بمکید چون کافران حال سعدان بدیدند اندامشان بلرزید و حالتشان دگرگون شد و گونۀ ایشان متغیر گشت با یکدیگر بگفتند هر کس که بمبارزت این غول رود غول او را بخواهد خورد و استخوانهای او را بخواهد مکید لشگریان کفار از قتال باز ایستادند و از سعدان غول و فرزندانش بهراس اندر شدند و بسوی شهر خویشتن بگریختند آنگاه غریب بانک بر قوم خود زد و بایشان گفت بگریختگان هجوم آورید سواران عرب و دلیران عجم روی بملک شهر بابل و لشگر او گذاشته تیغ بر ایشان بنهادند و بیست هزار تن از ایشان بکشتند و بشهر اندر شدند و بقصر ملک جمک هجوم آوردند سعدان با غول عمودی آهنین روی بقصر نهاد ملک جمک پیش آمد سعدان غول عمود به وی بزد و او را بزمین انداخت و بهر کس که پیش میآمد عمودی بیش نمیزد در آن هنگام از مردان آواز الامان الامان بلند شد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب ششصد و سی و هفتم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت مردمان شهر امان خواستند سعدان بایشان گفت ملک جمک را بازوان ببستند و سعدان غول ایشانرا چون گوسفند همی راند تا بنزد ملک غریب برسید و ایشانرا در پیش غریب بداشت چون ملک جمک بخود آمد خویشتن را بستۀ رسن یافت که سعدان غول بر سر او ایستاده میگفت که امشب از گوشت ملک جمک خواهم خورد چون ملک جمک سخن غول بشنید روی بملک غریب کرده با و گفت ای ملک مرا در پناه خود جای ده ملک غریب جواب داد مسلمان شو تا از غول بسلامت برهی و از عذاب پروردگار نجات یایی در حال ملک جمک از دل و زبان مسلمان شد و ملک غریب بگشودن بازوان او بفرمود و اسلام را بر قوم او عرضه داشت تمامت قوم او مسلمان شدند و بخدمت ملک غریب قیام کردند و ملک جمک بشهر خویش داخل شد و طعام و شراب از بهر ملک غریب و لشگریان او بیرون فرستاد و آنشب را در آنمکان بسر بردند چون با مداد شد غریب فرمان رحیل داد و همیرفتند تا به میافارقین برسیدند و آنجا را از ساکنان خالی یافتند که ساکنان آنجا ماجرای بابل را شنیده بسوی کوفه گریختند وملک عجیب را از ماجرای آگاه کرده بودند ملک عجیب از شنیدن آنحکایت خشمگین گشته دلیران خود را جمع آورد و ایشانرا از آمدن غریب آگاه کرد و فرمود مهیای قتال شوند و ملک عجیب سی هزار سواره و ده هزار پیاده داشت از نواحی کوفه نیز لشکر بخواست پنجاه هزار سواره و پیاده برو آمدند آنگاه با لشکری گران سوار گشته روان شد تا پنج روز همیرفت که بلشکر برادر خود غریب برسید که در موصل فرود آمده بودند عجیب نیز با لشگریان فرود آمدند و خیمه ها در برابر خیمهای غریب بزدند آنگاه غریب کتابی نوشته روی بمردان کرد و گفت در میان شما کیست که این کتاب به عجیب رساند در حال سهیم اللیل بر پای خاسته و گفت ای ملک جهان من کتاب ترا ببرم و جواب بیاورم ملک غریب کتاب باو داد در حال سهیم اللیل روان شد تا بخیمۀ ملک عجیب برسید ملک عجیب را از آمدن او آگاه کردند ملک او را بخواست چون سهیم در نزد ملک حاضر آمد ملک باو گفت از کجائی سهیم اللیل گفت از نزد پادشاه عرب و عجم داماد ملک شاپور آمده ام و او کتاب بتو نوشته کتاب بخوان و جواب رد کن عجیب با و گفت کتاب او پیش من آور سهیم اللیل کتاب پیش برد ملک کتاب گشوده بخواند دید که نوشته است بسم الله الرحمن الرحیم السلم علی ابراهیم الخلیل اما بعد در ساعتی که این کتاب بتو رسید پرستش اصنام ترک کن و به یگانگی ملک علام اعتراف کن اگر مسلمان شدی برادر منی و از جرمی که از تو بر پدرم و مادرم رفته در گذرم و اگر آنچه گفتم بجا نیاوری ترا بکشم و شهر ترا ویران کنم و این پندی بود که با تو گفتم والسلم چون ملک کتاب غریب بخواند سخت غضبناک شد و کتاب بدرید این کار بسهیم اللیل دشوار شد بانک بر ملک زد و باو گفت دستت بریده باد آنگاه ملک بقوم خود فرمود که این پلیدک را نگاه دارید در حال ایشان بسهیم هجوم کردند سهیم نیز شمشیر برکشید و بر ایشان حمله کرد و بیش از پنجاه نفر دلیران از ایشان بکشت و از میان ایشان بگریخت تا بنزد برادر رسید و تن و جامه اش خون آلود بود غریب گفت ای سهیم این چه حالتست ماجری بروی فرو خواند ملک در خشم شد و آواز بالله اکبر بلند کرد و بگوییدن طبل جنک بفرمود و خود سوار گشته مردان صف کشیدند و دلیران جمع آمدند و آهن در پوشیدند و شمشیرها برمیان بسته نیزه ها بر دوش گرفتند عجیب نیز با قوم خود سوار شدند و هر دو گروه بیکدیگر حمله آوردند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصد و سی و هشتم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت هر دو گروه بیکدیگر حمله کردند آتش جنگ بالا گرفت و خون از هر سوی چون سیل روان شد و پیوسته در قتال و جدال بودند تا روز بپایان رسید و ظلمت شب جهانرا فرو گرفته هر دو گروه از یکدیگر جدا شدند و بخیمه های خویشتن بازگشتند و آنشب را زنده همی داشتند تا بامداد شد آنگاه اسلحه جنک بپوشیدند و طبلهای جنک بکوفتند هر دو گروه بر اسبان پیلتن بنشستند چون دریای موج زن در برابر یکدیگر بایستادند نخستین کسیکه بمیدان شد سهیم اللیل بود که گاهی با شمشیر گاهی با نیزه و چندی با عمود جدال همی کرد نظار در شجاعت او خیره ماندند پس از آن دلیری از کافران بمبارزت او بر آمد سهیم اللیل او را مهلت نداده با طعن نیزه او را نزد یارانش فرستاد پس از آن دلیری دیگر و دلیری دیگر تا دویست تن از دلیران ایشان بمبارزت برآمدند و همگی کشته شدند نیمی از روز برفت آنگاه عجیب بانک بر قوم خود زد و ایشان را بهجوم آوردن بفرمود دلیران یکسره حمله آوردند ازین سوی نیز دلیران بر ایشان بتاختند جنگ در میان ایشان بزرگ شد خون بجای سیل روان گشت و سرهای دلیران لگد کوب اسبان گردید و پیوسته نایره جنگ شعله ور بود تا اینکه روز بپایان رسید و ظلمت شب جهان را فرو گرفت هر دو لشکر از یکدیگر جدا شدند و بخیمهای خویشتن باز گشتند و آنشب را بروز آوردند چون بامداد شد هر دو طایفه آماده جنک بایستادند و مسلمانان در انتظار غریب بودند که بعادت خویش سوار گشته در زیر علم سرخ در آید ساعتی برفت و از غریب اثری پدید نشد سهیم اللیل بسوی خرگاه برادر رفته برادر خود را در آنجا نیافت از خادمان سؤال کرد ایشان گفتند ما را برو آگاهی نیست سهیم اللیل سخت غمین و ملول شد بیرون آمده لشگر را از حادثه آگاه کرد لشکریان از جنگ باز ایستادند و گفتند اگر ملک غریب حاضر نباشد دشمنان او ما را هلاک کنند و غیبت غریب سببی داشت عجیب و آن این بود که چون ملک عجیب از جنک برادر باز گشت مردی از خادمان خود را که سیار نام داشت بخواست و گفت ای سیار من ترا ذخیره نکرده ام مگر از بهر چنین روزی باید اکنون بلشگرگاه غریب شوی و او را بنزد من آوری و عیاری خود را بمن بنمائی سیار گفت فرمان برم و طاعت کنم آنگاه سیار روان شد و بخرگاه غریب برسید و در آن وقت هر کس در خوابگاه خود جای گرفته بود سیار در پشت خرگاه بانتظار فرصت بایستاد آنگاه ملک غریب تشنه شد و آب خواست در حال سیار کوزه آب برداشته داروی بیخودی بروی بیامیخت و کوزه بدست غریب داد غریب او را بنوشید و کوزه از دست ننهاده که بیخود بیفتاد سیار او را بردای خود فروپیچیده بلشگرگاه عجیب بازگشت و بخرگاه عجیب در آمد و غریب را در پیش روی ملک بینداخت عجیب گفت ای سیار این چیست گفت این برادر تو غریبست عجیب را غایت فرح و شادی روی داد و بسیار گفت اصنام ترا یاری کردند اکنون او را بگشای و به خویشتنش بیاور سیار سرکه کهن بخواست و غریبرا بخود آوردچون غریب چشم بگشود خویشتن را در خیمه ای جز خیمۀ خود بسته یاقت گفت سبحان الله این چه حالیست عجیب بانک بر وی زد و باو گفت ای تخمه ناپاک همی خواستی مرا بکشی و خون پدر و مادر از من بگیری من اکنون ترا نزد ایشان بفرستم و دنیا را از شر تو آسوده کنم غریب گفت یا کلب الکفار زود خواهی دید که پروردگار یگانه چگونه انتقام خواهی کشید تو بجان خویشت رحمت آور و بازبان فصیح بگو لا اله الا الله ابراهیم خلیل الله چون عجیب این سخن از غریب بشنید دریای غضبش موج زن شد جلاد بخواست و نطع بگسترد آنگاه وزیر عجیب که در باطن مسلمان بود برخاسته زمین ببوسید و گفت ای ملک شتاب مکن تا غالب از مغلوب بشناسیم که اگر ما غالب شویم کشتن این مرد بر ما آسان است و اگر مغلوب شویم شاید زندگی او سودی بما ببخشد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصد و سی و نهم برآمد
گفت ایملک جوانبخت آنگاه عجیب فرمود برادر خود را با دو زنجیر و دو غل محکم بیستند و هزار دلیر به پاسبانی او بگماشت چون قوم غریب شب را بروز آوردند و ملک را نیافتند مانند رمه بی شبان بودند و نمیدانستند که چه کار کنند سعدان غول بانک بر ایشان زد که ایقوم توکل بخدای یگانه کنید که او همه بدیها از شما دور گرداند آنگاه عرب و عجم آهن پوش گشتند و به اسبان پیل پیکر سوار شدند نخستین کسی که بمبارزت شتافت غول کوهی بود و عمود آهنین دویست منی در دست داشت بانک بر کافران زد که ای پرستندگان اصنام بمبارزت من برآئید که امروز روز هلاک شماست و هر کس مرا می شناسد خود را از شر من نگاه دارد و هر کس مرا نمی شناسد من خویشتن برو بشناسانم که من سعدان غول کمین غلام ملک غریبم اگر مبارزی هست بدر آید در آنحال دلیری از کافران بمبارزت بر آمد و بسعدان حمله کرد سعدان حمله او را رد نمود و با عمود چنانش بکوفت که استخوانهای او در هم شکست پس از آن سعدان بانک بفرزندان خود زد و بایشان گفت که آتش بیفروزید و هر کدام از کافران کشته شوند بریان کرده نزد منش آورید تا من او را بخورم فرزندان و خادمان غول در میان آتش بیفروختند و همان کشته را در آتش بریان کرده بنزد غولش آوردند سعدان غول گوشت او را بخورد و استخوانهای او را بمکید کفار چون کار سعدان مشاهده کردند از و سخت بهراس اندر شدند آنگاه عجیب بانک برقوم خود زد که برین غول حمله کنید در حال بیست هزار سوار بسعدان حمله کردند و او را تیرباران نمودند بیست و چهار زخم کاری برتن او برسید در آن هنگام دلیران اسلام بمشرکان حمله کردند و از پروردگار زمین و آسمان یاری جستند و پیوسته در جدال و قتال بودند تا روز بپایان رسید و هر دو گروه از یکدیگر جدا شدند و سعدان غول دستگیر گشت و از بسکه خون ازو رفته بود بمردگان همیمانست پس بازوان او را بستند و در زندان نزد ملک غریبش فرستادند چون غریب سعدان را دستگیر یافت باو گفت ای سعدان این چه حالتست سعدان گفت ای امیر همه کس را شدت و فرج بنشیب و فراز در پیش است غریب گفت ای سعدان راست گفتی و عجیب آنشب را شادمان بود و با قوم خود میگفت چون فردا شود بلشگر اسلام هجوم آورید و از ایشان یک تن زنده نگذارید ایشان گفتند سمعاً وطاعة و اما لشگریان اسلام ملول و اندوهگین بودند و از بهر ملک غریب و سعدان همی گریستند سهیم اللیل بایشان گفت ای قوم اندوهگین باشید که فرج خدا تعالی بشما نزدیکست پس سهیم اللیل تا نیمه شب صبر کرد آنگاه روی بلشگرگاه عجیب آورد درمیان خیمه ها همیگشت تا اینکه عجیب را بر تخت مملکت نشسته یافت که بزرگان دولت در گرد او بودند و سهیم بصورت فراشان پیش رفته گل و شمع بگرفت و او را با بنک طیار روشن کرد و از خرگاه بیرون آمد و ساعتی صبر کرد تا این که دود بنک بر مشام عجیب و حاضران پیچید همگی مانند مردگان بیفتادند سهیم ایشان را بحال خود گذاشته بسوی زندان روان شد غریب و سعدان را دید که هزار دلیر بر ایشان گماشته اند و خواب به پاسبانان غلبه کرده سهیم بانک به پاسبانان زد و گفت وای بر شما بیدار شوید مشعلها روشن کنید و سهیم خود مشعلی برداشته پر از بنک ساخت و او را روشن کرد دود مشعل بمشام پاسبانان برآمد همه ایشان از دود بنگ چون مردگان بیفتادند در جل بند خود سرکه و کندر داشت غریب و سعدان را بخود آورد و بند از ایشان برداشت چون ایشان سهیم را بدیدند فرحناک شدند و او را دعا کردند سهیم بایشان گفت اکنون بلشکرگه خود روید و اما سهیم اللیل بنزد عجیب شد و او را در پرده فروپیچید و بر دوش گرفته بلشکر گاه اسلامیان بشتافت چون بنزد غریب رسید پرده فروپیچیده پیش غریب انداخت غریب پرده گشوده برادرش عجیب را بازوان بسته و بیخود بیفتاده دید سهیم االیل را دعا کرد و با و گفت ای سهیم او را بخود آور سهیم پیش رفته سرکه و کندر بمشام او بچکانید عجیب بخود آمد و چشم بگشود و خویشتن را بازوان بسته یافت و از غایت حزن و شرمساری سر بر زیر افکند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصد و چهلم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت عجیب از غایت شرم و اندوه سر به زیر افکند غریب باو گفت ای پلیدک سر از زمین بردار عجیب سر برداشته خود را درمیان عرب و عجم یافت و برادرش غریب را دید که بر سر سریر عزت نشسته هیچ سخن نگفت غریب بانک برزد و گفت ایسن سک را برهنه کنید پس او را برهنه کردند و تازیانه اش همی زدند تا این که تنش فکار گشت و بی خود بیفتاد چون غریب از آزردن او فارغ شد آواز تهلیل و تکبیر از طرف خیمه های کفار بشنیدند و سبب این بوده است که ملک دامغ عم غریب پس از آنکه ملک غریب از نزد او بکوچید او ده روز در مکان خود اقامت کرده پس از آن با بیست هزار سوار بکوچید و شبانروز همی آمد تا بلشگرگاه نزدیک شد آنگاه عیاری را از بهر آگاهی بفرستاد و مرد عبار یکروز برفت و بازگشت وملک دامغ را از ماجرا آگاه کرد ملک دامغ صبر کرد ناشب برآمد آنگا تکبیر گویان به لشکر کفار حمله کرده شمشیر بر ایشان نهاد چون غریب آواز تکبیر بشنید بانگ بسهیم اللیل زد که از خبر این لشکر و بسبب تکبیر آگاه گشته بزودی مرا بیاگاهان در حال سهیم اللیل بسوی لشکرگاه کافران رفت و از حادثه جویان شد او را خبر دادند که ملک دامغ عم ملک غریب با بیست هزار سوار بلشکر کفار حمله کرده سهیم اللیل بسوی برادر باز گشت و ماجرای عم را باو حدیث کرد ملک غریب بانگ بر قوم خویش زد و بایشان گفت اسلحه خویشتن بر دارید و به یاری عمم بشتابید لشکریان بسرعت سوار شدند و بکفار هجوم آوردند و شمشیرها برایشان بنهادند و هنوز صبح نشده بود که از کفار پنجاه هزار تن کشته شد و سی هزار تن دستگیر گشت و باقی بگریختند و مسلمانان با ظفر و نصرت باز گشتند ملک غریب از ملاقات عم خود ملک دامغ سوار گشت و او را ملاقات کرده شکر کردار او بجا آورد ملک دامغ گفت نمیدانم برین سک ستمکار ازین جنک چه رسید غریب گفت ای عم او در نزد من دستگیر است ملک دامغ را فرحی سخت روی داد آنگاه هر دو پیاده گشته بخرگاه غریب اندر شدند عجیب را در آنجا نیافتند غریب اندوهگین شد ملک دامغ گفت ایفرزند اندوهگین مباش که او بجائی نتواند رفت و سبب گریختن عجیب این بوده است که عیار او سیار در لشکرگاه غریب پنهان گشته بود در آن ساعت که غریب سوار گشت و از پاسبانان نیز کسی برجای نماند او نزد عجیب شد و او را بر داشته از لشکرگاه بیرون برد و آنشب تا روز دیگر او را همی برد تا اینکه بچمشه آبی برسیدند که در نزد آنچشمه درخت سیبی بود عجیب را از دوش بر زمین نهاد و روی او را بشست آنگاه عجیب چشم گشوده سیار را بر سر خود یافت گفت ای سیار مرا بسوی کوفه ببر تا لشکر خود جمع آورم و از دشمن خود انتقام کشم وای سیار بدانکه من بسی گرسنه ام سیار به نیستانی که در آنجا بود اندر شد و بچه شتر مرغی صید کرده بنزد عجیب آورد و او را ذبح کرد و هیزم جمع آورده آتش بیفروخت و او را بریان کرده پیش عجیب بگذاشت عجیب او را بخورد و از آب چشمه بنوشید روان رفته اش به تن باز آمد آنگاه سیار بسوی قبایل عرب که در آنجا بودند بشتافت و اسبی از ایشان دزدیده بیاورد و عجیب را سوار کرده بسوی کوفه برد نایب ملک عجیب از آمدن او آگاه گشته باستقبال او بیرون رفت و او را بسبب عذابی که برادرش کرده بود رنجور یافت و بشهرش درآورده حکیمانرا بخواست ملک بحکیمان گفت تا ده روز مرا معالجت کنید ایشان در معالجت او بکوشیدند تا اینکه از رنجوری خلاص یافت پس از آن وزیر خود را فرمود که بهمۀ نایبان آن نواحی کتاب بنویسند وزیر بیست و یک کتاب بنایبان بلاد نوشته بفرستاد ایشان تهیه لشکر دیده بشتاب هر چه تمامتر قصد کوفه کردند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصد و چهل و یکم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت چون رسول عجیب کتاب بنایبان بلاد رسانید ایشان تهیه لشکر دیده قصد کوفه کردند و در نزد عجیب حاضر شدند اما ملک غریب از گریختن عجیب محزون شد و هزار دلیر بپدید آوردن او بفرستاد سواران بهرسوی پراکنده شدند و یکشب و روز بگشتند و ازو خبری نیافه بسوی غریب بازگشتند ملک غریب برادر خود سهیم را بخواست و او را نیافت بروی بترسید و اندوهگین شد ناگاه سهیم پدید آمد و زمین ببوسید غریب را چون نظر بروی افتاد بر پای خاست و گفت ای سهیم کجا بودی گفت ایملک بسوی کوفه رفتم و آنسک را دیدم که به محل عزت خود رسید بنایبان بلاد خود کتابها نوشت و ایشان با لشگرهای فزون از ستاره بیاری عجیب بر آمده اند آنگاه غریب لشگریان خود را فرمان رحیل داد در حال لشگریان بسوی کوفه روان شدند چون بکوفه برسیدند در خارج کوفه لشگری دیدند چون دریای عمان که ایشانرا آغاز و انجام پدید نبود پس غریب با لشکر خود در برابر لشگر کفار فرود آمدند و خیمه ها بزدند و علم ها بر پای کردند آنگاه ظلمت شب جهانرا فرو گرفت هر دو گروه آتشها بیفروختند و پاسبانها بگماشتند تا اینکه روز بر آمد غریب برخاسته وضو گرفت و دو رکعت نماز بقانون ابراهیم علیه السلام بجا آورد و بکوفتن طبل های جنک بفرهود طبل های جنگ بزدند و علم ها بیفراشتند و دلیران اسلحه جنگ در پوشیده سوار شدند و بمیدان جنگ بر آمدند نخستین کسی که قدم به میدان نهاد ملک دامغ عم ملک غریب بود که اسب در میدان رانده مبارز خواست دلیری از شجاعان کفار بمبارزت بر آمد و سخن نا گفته بملک دامغ حمله کرد هنوز او را دست در هوا بود که ملک دامغ نیزه برسینه او کوفت و بدوزخش بفرستاد شجاعی دیگر تا هفتاد مرد بمبارزت برآمدند و همگی هلاک شدند در آنهنگام مردان کفار از مبارزت باز ایستادند عجیب بانک بر ایشان زد که اگر همه شما یک یک بمبارزت او بدر روید همه شما را هلاک خواهد کرد شما به یک دفعه برو حمله کنید و اثر او را از روی زمین بردارید در آنهنگام بیرق پیش بردند و هر دو گروه بیکدیگر بر آمیختند و خون مانند سیل روانشد و دلیران داد دلیری بدادند و بیدلان پشت بخصم کرده بگریختند و پیوسته آتش جنگ شعله ور بود تا اینکه شب بر آمد و طبل بازگشت بزدند ملک غریب راضی نگشته دوباره بمشرکان هجوم آورد و دلیران اسلامیان بر اثر او روان شدند بسیار از گردنها بزدند و کمر ها بشکستند و خیمه ها بتاراج بردند و بسی پیران و جوانان اسیر کردند و هنوز صبح ندمیده بود که کفار آهنک گریز کردند و لشگریان اسلام تا هنگام ظهر براثر ایشان روان بودند و بیش از بیست هزار تن اسیر کردند و غریب در دروازه کوفه فرود آمد و منادی را فرمود در شهر ندای امان در دهد و بگوید هرکس پرستش اصنام بگزارد و بیگانگی پروردگار اعتراف کند در امان ملک غریبست منادی در کوچه های شهر ندای امان داد و خورد و بزرگ شهر مسلمان شدند و همگی بیرون آمده اسلام خود بملک غریب عرض نمودند ملک غریبرا غایت فرح روی داد و خاطرش بگشود آنگاه از مرداس و دختر او مهدیه جویان گشت گفتند او به پشت جبل احمر گریخته ملک غریب برادر خود سهیم را بخواست و باو گفت خبر پدر خود را از بهر من بیاوردر حال سهیم سوار شد و نیزه خطی بکف گرفته بسوی جبل احمر روانشد از مرداس و قوم او در آنمکان اثری نیافت و شیخی کهن سال از عرب در آنجا دید مرداس را ازو باز پرسید آن شیخ گفت ای فرزند چون مرداس ظفر یافتن غریب بشنید دختر خود برداشته با قبیله راه بیابان پیش گرفت نمیدانم که بکدام سوی رفت چون سهیم سخن بشنید بسوی برادر باز گشته قصه بروی فرو خواند ملک غریب در مملکت پدر بر تخت بنشست و خزینه ها بگشود و مال بدلیران ببخشود و جاسوسان از بهر عجیب بهر سوی فرستاد و بزرگان دولت و سران شهر را بخواست خلعتی فاخر بدیشان بداد و رعیت را بایشان بسپرد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصد و چهل دوم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت غریب سوار گشته با یکصد تن از سواران بقصد نخجیر بیرون رفت تا بمرغزاری خرم برسید و آنروز در آنمکان رحل اقامت انداخت و شب نیز در آنجا بروز آورد چون با مداد شد وضو گرفته دوگانه بگزارد و حمد خدایتعالی بجا آورد ناگاه از یکسوی مرغزار آواز فریاد بلند شد غریب بسهیم گفت خبر این حادثه از بهر من باز آور در حال سهیم روانشد مال ها دید تاراج گشته و زنانی یافت اسیر شده از سبب آنحالت باز پرسید گفتند ایشان کسان مرداس بزرک قبیله بنی قحطانند و این مال از قبیله اوست که دیروز جمرقان مرداس را کشته و مال او را تاخته و زنان او را اسیر کرده است و کار جمرقان پیوسته بریدن راهها و تاختن قبایل بود و هیچ ملک برو دست نداشت و فرمان هیچ کس نمیبرد چون سهیم کشته شدن پدر و اسیر کردن زنان او را بشنید بسوی ملک غریب بازگشته او را از حادثه آگاه کرد غریبرا رگ حمیت بجنبید و از بهر خونخواهی و برداشتن ننک سوار شد و همی رفت تا به آن قوم برسید و آواز بالله اکبر بلند کرد و در حمله نخستین بیست تن از ایشان بکشت پس از آن در میان میدان با دای بی هراس بایستاد و گفت کجاست جمرقان که بمبارزت من بر آید تا جام اجل بر وی بچشانم و جهانرا از آن ناپاک پاک سازم هنوز غریبرا سخن تمام نشده بود جمرقان مانند کوه آهنین پدید شد و او دلیری بود بلند قامت سخن ناگفته و سلام ناکرده بغریب حمله کرد و غریب نیز باو حمله کرد جمرقان را عمودی بود آهنین که اگر بکوهش میزد کوه را فرو می کوفت آنعمود بلند کرده خواست که بر سر غریب بزند غریب خود را بیکسو کشید عمود بر زمین آمد و یک ذراع فروشد پس از آن غریب دبوس بگرفت و بر ساعد جمرقان زد جمر قانرا انگشتان سست شد و عمود از دست او بیفتاد در حال غریب از خانه زین خم شد و عمود را بربود و بر پهلوی جمرقان زد جمرقان چون نخل بریده بزمین بیفتاد آنگاه سهیم اللیل او را گرفته بازوان ببست و رسن در گردن او کرده بکشید و سواران غریب با سواران جمرقان در آمیختند پنجاه تن از قوم جمرقان کشته شد و بقیت السیف بگریختند و بقبیله خویشتن برسیدند و بانک بر ایشان زدند هر کس در میان قبیله بود سوار شد و خبر باز پرسیدند ایشانرا از ماجری آگاه کردند چون ایشان دستگیری جمرقان بشنیدند بیاری او بشتافتند ملک غریب چون جمرقان را اسیر کرد و دلیران او را از هم بپاشید از اسب فرود آمد و جمرقان را حاضر آورد جمرقان فروتنی کرد و گفت ای دلیر زمان من در پناه توام غریب باو گفت یا کعب العرب چرا راه بندگان خدا بسته و از خداوند زمین و آسمان هراس نداری جمرقان گفت ای امیر خداوند زمین و آسمان کیست غریب گفت ای خدا نشناس ترا پرستش بکیست جمرقان گفت خدائی را که از روغن و عسل عجین شده همی پرستم و پارۀ اوقات او را میخورم و دیگری بجای او بسازم غریب بخندید و باو گفت ای نادان چرا بخدای یگانه پرستش نمیکنی که او بر همه چیز قادر است جمرقان گفت آن خدای بزرگ در کجاست تا من او را پرستش کمم غریب گفت ای کم خرد بدانکه خدا را نام الله است و اوست که زمین و آسمان آفرید و درختان و گیاهان رویانیده و وحشیان و پرندگان را روزی میدهد و او از دیدهها پنهانست همه چیز را می بیند ولی خود دیده نمی شود جمرقان چون سخن غریب بشنید روزنهای دلش گشوده شد و گفت ایملک چه گویم تا مسلمان شوم غریب گفت بگولا اله الا الله جمرقان زبان بشهادت بگشود و شرف اسلام دریافت ملک غریب گفت بند از و برداشتند آنگاه جمرقان در پیش غریب زمین ببوسید در آنحال گردی بر خاست که جهان تاریک شد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب ششصد و چهل و سیم برآمد
گفت ایملک جوانبخت در آنحال گردی برخاست غریب گفت ای سهیم خبر این گرد بمن آور سهیم چون پرندگان برفت و خبر باز آورده گفت ایملک زمان این گرد از قبیله جمر قانست ملک غریب گفت ای جمرقان سوار شو و بایشان ملاقات کن و اسلام بر ایشان عرضه دار اگر ترا اطاعت کنند جان در خواهند برد و گرنه شمشیر بر ایشان بنهیم در حال جمرقان سوار گشت و قوم خود را ملاقات کرده بانک برایشان زد ایشان امیر خویشتن بشناختند و از اسبان فرود آمده پیاده استقبال کردند و بسلامت او فرحناک شدند جمرقان گفت هر کس مرا اطاعت کند نجات یابد و هر کس مخالفت کند باین شمشیر دو نیمه اش کنم همه گفتند ای امیر بهر چه خواهی ما را بفرما که فرمان ترا مخالفت نکنیم جمرقان گفت بگوئید لا اله الا الله ابراهیم خلیل الله ایشان گفتند ای امیر تو کجا و این سخن کجا جمرقان ماجرای خود را حدیث کرد و بایشان گفت ای قوم میدانید که من در میدان جنگ با همه شما برابرم ولی یکتن مرا دستگیر کرد چون قوم سخن او بشنیدند زبان بکلمه توحید بگشودند آنگاه جمرقان ایشان را بسوی غریب برد آنقوم اسلام خویشتن تازه کردند و غریب را بدوام عزت و نصرت دعا گفتند غریب بایشان گفت باز گردید و ببازماندگان اسلام عرض کنید جمرقان و قوم او گفتند ای ملک پس از این ما از تو جدا نخواهیم شد و لکن اکنون بسوی قبیله رویم و بزودی نزد تو باز گردیم ملک غریب گفت روان شوید و اگر بخواهید که بسوی من آئید مرا در کوفه خواهید یافت در حال جمرقان با قوم خود سوار گشته برفتند چون بقبیله رسیدند اسلام را بزنان و فرزندان عرضه داشتند زن و مرد و خورد و بزرک قبیله یکسره مسلمان شدند و خیمه ها بیفکندند و اشتران و گوسفندان برداشته بسوی کوفه روان شدند و اما ملک غریب چون بشهر رسید بقصر اندر آمد و بر تخت پدر بنشست و سران و سروران از چپ و راست او بایستادند آنگاه جاسوسان برسیدند و او را خبر دادند که برادرش عجیب بسر زمین یمن رفته و بجلند بن کرکر خداوند شهر عمان پناه برده غریب بانک بر قوم خود زد که تا سه روز ساز برک سفر کنید و بدان سی هزار تن که در جنگ نخستین اسیر کرده بود اسلام عرضه داشت بیست هزار تن از ایشان مسلمان شدند و آن ده هزار که اسلام قبول نکردند به تیغ اسلامیان کشته شدند در آنحال نیز جمرقان با قوم خود برسیدند و آستان ملک را بوسه دادند ملک غریب خلعتی فاخر بهمۀ ایشان بداد و جمرقان را به پیش جنگی لشگر بنواخت و گفت ای جمرقان با بنی اعمام خود سوار شو و بیست هزار سوار برداشته پیشاپیش لشکر بسوی بلاد جلند بن کر کر همی رو جمرقان فرمان بپذیرفت زنان و فرزندان خود را در کوفه گذاشته همان روز از کوفه روان شدند آنگاه ملک غریب بتفقد زنان مرداس برآمد چشمش در میان زنان بمهدیه افتاد در حال بیخود شد گلاب بر وی همی فشاندند تا بخود آمد و او را در آغوش گرفت و بمنزل خویشتن برد و بپاک دامنی با او بخفت چون با مداد شد دو گانه بجای آورده بیرون آمده بر تخت مملکت نشست و عم خود ملک دامغ را خلعت فاخر داد و او را در عراق نایب خود گردانید و مهدیه باو بسپرد پس از آن با بیست هزار سواره و ده هزار پیاده روان گشت و بشهر عمان و سرزمین یمن روان شد و اما عجیب چون با شکست یافتگان قوم خود بشهر عمان رسید جلند بن کرکر از آمدن عجیب بسرزمین او در عجب شد و با قوم خود بملاقات او بیرون دوید قوم جلند بیرون رفته عجیب را ملاقات کردند عجیب گریان و محزون بنزد جلند در آمد و دختر عجیب زن جلند بود و جلند از آندختر فرزندان داشت جلند عجیب را در آنحالت بدید باو گفت حکایت خود با من بازگو عجیب حکایت خود را از آغاز تا انجام بروی فروخواند و آنچه از غریب بروی رفته بود همه را باز گفت و گفت ایملک برادرم غریب مردمان را بپرستش خدای آسمان همی خواند و ایشان را از پرستیدن اصنام منع میکنند چون جلند این سخن بشنید بر آشفت و بخروشید و گفت بآفتاب سوگند که از قوم برادرت در روی زمین کسی باقی نگذارم تو باز گو که ایشانرا در کجا گذاشتی و ایشان چند هزارند عجیب گفت من ایشان را در کوفه گذاشتم و ایشان پنجاه هزار بودند آنگاه جلند وزیر خود جوانمرد را بخواست و باو گفت صد هزار سوار دلیر با خویشتن بردار و بسوی مسلمانان شو و ایشان را زنده دستگیر کرده نزد من آور تا بایشان گونه گونه عذاب کنم در حال جوانمرد با لشکری فزون از ستاره سوار گشته بسوی کوفه روان شد روز هفتم بسرزمینی که درختان بسیار و نهرهای روان داشت برسیدند جوانمرد قوم خود را بفرود آمدن بفرمود . چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصد و چهل و چهارم برآمد
گفت ایملک جوانبخت جوانمرد چون بر آن سرزمین خرم برسید لشکریان را بفرود آمدن بفرمود تا نیمه شب در آنمکان بودند پس از آن جوانمرد فرمان رحیل داد و خود نیز سوار گشته در پیش روی ایشان همی رفت که هنگام سحر بمرغزاری رسیدند که شکوفهای آنجا تازه دمیده و مرغان نغمه سنج در شاخ درختان نغمه سرا بودند آنگاه جوانمرد را رک دلاوری بجنش آمده رجز خوانی آغاز کرد و این ابیات برخواند
نخواهد ز من جنک دیو سیاه | سر جادوان اندر آرم بچاه | |||||
همان پیل و ببر و پلنگ و نهنگ | نجسته است از چنگ من روز جنگ | |||||
هزاران هزاران بکشتم بتیغ | مبارز که شاهانش گفتی دریغ |
و هنوز جوانمرد ابیات بانجام نرسانیده بود که از میان درختان سواری آهن پوش پدید شد و بانگ بر جوانمرد زد و گفت ای پستترین اعراب جامه و اسلحه خویشتن بر کن و از اسب فرود آی تا از هلاک شدن نجات یابی چون جوانمرد اینسخن بشنید ستاره بچشم اندرش تیره شد در حال تیغ برآهیخت و بجمرقان حمله کرد و باو گفت ای پستترین مردمان این توئی که راه بر من همی گیری که من پیش جنگ لشکر جلند بن کر کرم و همی روم که غریبرا با قوم او دست بسته بیاورم چون جمرقان این سخن بشنید بجوانمرد حمله کرد و این ابیات برخواند:
یکی نامداری ز ایران منم که | خو کردۀ جنگ شیران منم | |||||
بسی سر جدا کرده دارم ز تن | که جز خاک تیره نبودش کفن | |||||
بسی شهریاران که بستم به بند | ز پیلان گرفتم بخم کمند |
و سبب آمدن جمرقان این بوده است که چون او با قبیله خود از کوفه بدر آمد ده روز کوه و صحرا همی نوردید که روز یازدهم در منزلی فرود آمدند چون نیمه شب شد جمرقان قوم خود را فرمان رحیل داد و خود نیز سوار گشته در پیش روی قوم خود همی رفت که بدان مرغزار رسیده با جوانمرد ملاقات کرد و آن ابیات بخواند و شمشیر بجوانمرد بر آهیخت و او را دو نیمه کرد و ساعتی در آنمکان بایستاد تا سواران او برسیدند ایشانرا از ماجری بیا گاهانید و بایشان گفت در اطراف این سر زمین پراکنده شوید و من با مردان بنی عامر در اینمکان بایستم چون لشگریان دشمن برسند من بر ایشان حمله کنم و آواز الله اکبر برآورم چون شما آواز من بشنوید از هر سوی تکبیر گویان حمله آورید لشکریان پراکنده شدند و در اطراف آن سرزمین همی گشتند که صبح بدمید آنکاه لشکر جوانمرد را دیدند که چون رمه گوسفندان بر آمدند و کوه و صحرا از ایشان مالامال شد در آن هنگام جمرقان با مردان بنی عامر آواز بتکبیر بلند کردند و لشکریان اسلام از هر سوی بر آمدند کافران مدهوش ماندند و تیغ بر یکدیگر بنهادند و اسلامیان نیز از چهار سوی برایشان حمله آوردند نیمی از لشکریان کفار کشته شدند و نیمی دیگر را گریز در پیش گرفتند مسلمانان بر اثر ایشان برفتند تا نیمه روز ایشان را کشتند و دستگیر کردند هنگام ظهر اسلامیان با هفت هزار اسیر بازگشتند و کافران جز بیست و شش هزار تن که بسیاری از ایشان مجروح بودند بازنگشتند جمرقان غنیمتها را با هزار سوار بسوی کوفه فرستاد . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد شهرزاد لب از داستان فرو بست چون شب ششصد و چهل و پنجم برآمد
گفت ایملک جوانبخت جمرقان اسلام به اسیران عرضه داشت ایشان از دل و زبان مسلمان شدند جمرقان ایشانرا از بند بگشود و یک شبانه روز در آن مکان بودند پس از آن فرمان رحیل داده بسوی عمان بکوچیدند و آن هزار سوار غنیمت را برداشته بسوی کوفه همی رفتند تا بکوفه پرسیدند و ماجری بملک غریب باز گفتند ملک غریب فرحناک شد و روی بسعدان غول کرده باو گفت با بیست هزار سوار خود را به جمرقان برسان سعدان غول با فرزندان خود و بیست هزار سوار بسوی عمان روان شدند و گریختگان کفار گریان و نالان بشهر عمان برسیدند جلند بن کرکر بدهشت اندر شد و بایشان گفت شما را چه روی داده ایشان ماجری باز گفتند ملک جلند شمارۀ لشکر اسلام بپرسید گفتند ایملک بیست بیدق داشتند و در زیر هر بیدقی هزار سوار بودند چون جلند این سخن بشنید گفت آفتاب شما را برکت ندهد چگونه بیست هزار تن بشما چیره شدند که شما هفتاد هزار بودید و جوانمرد در میدان با سه هزار دلیر برابری میکرد آنگاه از غابت خشم بحاضران گفت تیغ بر این گریختگان نهند حاضران تبع بر کشیده گریختگانرا همه بکشتند پس از آن ملک جلند بانک بپسر خویش زد که با صد هزار دلیر بسوی عراق شو و عراق را یکسره ویران کن و پسر ملک جلند قورجان نام داشت و در میان لشکر ازو دلیرتر کس نبود و در میدان جنگ به سه هزار دلیر حمله میکرد در حال قورجان خیمه به بیرون شهر فرستاد و لشکر از هر سوی گرد آمدند و در روز دویم بکوچیدند و قورجان در پیش روی لشکریان همیرفت و در ستایش خویش این ابیات همی خواند
سواری چو من پای برزین نگاشت | کسی تیغ و گرز مرا برنداشت | |||||
یکی ابر دارم بچنگ اندرون | که هم رنگ آبست و بارانش خون | |||||
همی آتش افروزد از گوهرش | همی مغز پیلان بساید سرش |
پس ایشان دوازده روز بیابان همی نوردیدند که ناگاه گردی بزرگ بر خاست که آفاق بگرفت قورجان بانگ بر خادمان زد که خبر این گرد از بهر من بیاورید خادمان برفتند پس از ساعتی باز گشتند و گفتند ایملک این گرد لشکریان اسلامست قورجان فرحناک شد و بایشان گفت بدین خودم سوگند که از ایشان زنده نگذارم و تنها بر ایشان بتازم و سرهای ایشانرا لگد کوب اسب سازم و آنگرد از جمرقان بوده است چون بلشکر کفار نظر کرد ایشانرا از ستاره افزون یافت آنگاه قوم خود را فرمود که فرود آیند و خیمه ها زنند قوم اسلام فرود آمدند و علمها برپا کردند و نام خدای یگانه همی بردند و لشکریان کفار نیز فرود آمدند و خیمها بزدند و قورجان بایشان گفت اسلحه از خویشتن دور نسازید و چون نیمه شب برود سوار گشته این جماعت قلیل را پاک بکشید در آن ساعت که قورجان اینسخن میگفت جاسوس جمرقان ایستاده بود جاسوس بسوی جمرقان باز گشته جمرقانرا از تدبیر کفار آگاه کرد ایشان صبر کردند تا کافران در خواب شدند آنگاه جمرقان قوم خود را بسواری بفرمود قوم جمرقان سوار گشته بخدای یگانه توکل کردند و اشتران و چارپایان را جرس آویخته بسوی کفار براندند صدای جرسها و زنگها بلند شد و مسلمانان در دنبال ایشان تکبیر گویان روان بودند کوه و صحرا از آواز ایشان و صدای جرسها پر شد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصد و چهل و ششم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت جمرقان در حالتیکه لشکر کفار در خواب بودند بالشگریان و اسبان و اشتران خود بر ایشان هجوم کرد کفار از خواب بیدار شدند و با دهشت تمام تیغها بر کشیدند و یکدیگر را همی زدند و همی کشتند تا بسیاری از ایشان کشته شد آنگاه نظر کرده از مسلمانان کشته در میان خود نیافتند دانستند که اسلامیان بایشان حیلت کرده اند پس قورجان بانک ببازماندگان قوم خود زد و گفت ای تخمه گان ناپاک کاری که خواستیم بایشان کنیم با ما کردند اکنون به اسلامیان حمله آورید در آن حال گردی برخاست و از زیر گرد زرها و مغفرها بدرخشید و دلیران پدید شدند که تیغهای هندی برمیان بسته داشتند و نیزهای خطی در کف داشتند چون کافران گردیدند از قتال باز ایستادند و آن گرد از غول کوهی بوده است چون غول بالشگر خود با سلامیان در پیوست جمرقان با قوم خود بکفار حمله کردند و شمشیر بر ایشان نهادند از بسیاری گرد جهان تاریک شد و دلیران داد دلیری بدادند و خون در زمین موج زن گردید و پیوسته در جدال و قتال بودند که روز بپایان رسید و هر دو گروه از یکدیگر جدا شدند و در خیمه های خویشتن فرود آمدند چون شب سپری شد و روز بر آمد مسلمانان دوگانه بجا آوردند و هر دو گروه سوار گشته تیغها بر کشیدند و صفها بیاراستند نخستین کسی که در جنگ بگشود قور جان بن جلند بود که بمیان میدان بر آمد و مبارز خواست و جمرقان و سعدان در زیر علمها ایستادند که سرهنگی از بنی عامر بمبارزت قورجان بشتافت و بیکدیگر حمله کردند و دیرگاهی در زد و خورد بودند پس از آن قورجان برو هجوم کرده ساعد او بگرفت و از خانه زین برداشته بزمین زد کافران بازوان او را بسته بسوی خیمه های خویشتن بردند پس از آن قورجان بچپ و راست جولان کرد و مبارز خواست سرهنگی دیگر بمبارزت او بشتافت او را نیز اسیر کرد تا هفت تن از سرهنگان اسلامیان اسیر کرد آنگاه جمرقان فریادی بلند بر آورد که میدان از آواز او پر شد و دلهای هر دو گروه بلرزید و بقورجان حمله آورده این ابیات برخواند
هر آنگه که جوشن به بر درکشم | ستاره فرو ریزد از ترکشم | |||||
چوسر پیش دارد سنانم بجنگ | بگیرد ز خونش دل سنگ رنگ |
چون قورجان رجز جمرقان بشنید بر آشفت و بخروشید و بماه دشنام داد و بجمرقان حمله کرده این ابیات همی خواند
کجا دیده جنگ جنگ آوران | کجا دیده بار گرز گران | |||||
هم اکنون ببرم بخواری سرت | بسوزم دل مهربان مادرت |
چون جمرقان سخن او را بشنید با دلی سخت تر از سنگ پیش رفته دیرگاهی بشمشیر با یکدیگر حمله کردند پس از آن نیزها بکف گرفته و پیوسته در جنگ بودند تا هنگام عصر شد آنگاه جمرقان بقورجان هجوم آورده بر سینه او بزد مانند نخله او را بزمین انداخت در حال مسلمانان بر وی گرد آمده بازوان او را بسته و رسن در گلویش افکنده مانند اشتر بکشیدند چون لشگریان کفار امیر خویشتن را اسیر دیدند حمیت جاهلیت ایشانرا گرفت از بهر خلاص او بجمرقان حمله کردند لشگریان اسلام بمقابله بشتافتند و خلقی انبوه از ایشان بکشتند بقیت السیف راه گریز پیش گرفتند و مسلمانان از عقب ایشان همی تاختند تا اینکه در کوه و صحرا پراکنده گردیدند و غنیمت بزرک بدست آوردند آنگاه جمرقان اسلام بقورجان عرضه داشت و قورجان مسلمان نشد بند از بند او ببرید و سر او را بنیزه کرده از آنمکان بسوی شهر عمان بکوچیدند و اما گریختگان کفار ملک جلند را از هلاک لشکر و پسر باخبر کردند تاج بر زمین انداخت و طپانچه بر سرزد چنانکه خون از بینی او برفت و بیخود افتاد چون بخود آمد بانگ بر وزیر زد و گفت بهمۀ نواحی کتابها بنویس که هیچ شمشیر زن و نیزه برادر و خداوند تیر و کمان بر نمانده و همگی بنزد من آیند وزیر کتابها نوشته رسولان بهر سوی فرستاد نایبان شهرها لشکر آماده کرده با لشکری فزون از شماره روان شدند و با صد و هشتاد هزار سوار نزد ملک جلند حاضر آمدند و همی خواستند که بسوی اسلامیان روان شوند ناگاه جمرقان و سعدان غول با چهل هزار سوار برسیدند چون جلند از آمدن لشکر اسلام آگاه شد خرسند گردید و گفت بآفتاب سوگند از ایشان جنبنده در روی زمین زنده نگذارم و خون پسر خود بگیرم آنگاه روی بعجیب کرده گفت کلب العراق این حادثه را سبب توئی به آفتاب سوگند که اگر من از خصم انتقام نکشیم ترا به بدترین عقوبت بکشم چون عجیب اینسخن بشنید محزون شد و خویشتن را ملامت کرد ولی صبر نمود تا مسلمانان فرود آمدند و خیمه ها بر پا کردند چون ظلمت شب جهانرا فرو گرفت عجیب بازماندگان عشیرت خود را گفت که من از مسلمانان هراس دارم و دانسته ام که جلند مرا از شر برادرم غریب نگاه نتواند داشت اکنون مرا رای اینست که چون سپاهیان بخوابند ما از اینمکان کوچ کرده بمملکت یعرب بن قحطان پناه بریم که او را لشگری بسیار و سلطنتش قوی است عشیرت عجیب رای او را پسندیدند و گفتند راه خلاص همین است چون سه یک شب بگذشت عجیب با عشیرت خود راه گریز پیش گرفته برفتند چون با مداد شد ملک جلند با دویست و شصت هزار دلیر زره پوش سوار شدند و طبلهای جنگ فرو کوفتند و از آنسوی نیز جمرقان و سعدان با چهل هزار مرد شجاع سوار شدند و هر دو گروه صفها بیاراستند نخستین کسی که در جنگ بگشود سعدان غول بود که مانند کوه آهنین بمیدان شتافت دلیری از کافران بمارزت او برآمد سعدان غول او را بکشت و بانگ بفرزندان و غلامان خود زد که آتش بیفروزید و این کشته را بریان کرده پیش من آورید ایشان چنان کردند غول گوشت او را بخورد و استخوانهای او را بمکید کافران از دور ایستاده بر وی مینگریستند و می گفتند ای آفتاب ما را ازین دیو نجات ده آنگاه جلند بانگ بر قوم خود زد که این نابکار را بکشید سرهنگی از کافران بمبارزت برآمد سعدان او را نیز بکشت و پیوسته کافرانرا یک یک کشت تا چهل تن از ایشان بدوزخ فرستاد کافران از قتال سعدان باز ایستاد و گفتند با غولان و جنیان مقاتله نتوان کرد جلند بانک برزد و گفت صد سوار از کافران از قتال بسعدان حمله کردند و سعدان با دلی سخت تر از آهن بدیشان ملاقات کرد و شمشیر بر ایشان بنهاد سرهای ایشان را گوی میدان کرد هفتاد و چهار تن از ایشان بکشت و بقیت السیف بگریختند آنگاه جلند بانک بده تن از سرهنگان زد که هر سرهنگ هزار دلیر در زیر حکم داشت و بایشان گفت اسب این ستمکار را با تیر بزنید چون اسب او بیفتد او را گرفته نزد من آورید در حال ده هزار سوار بغول حمله آوردند چون جمرقان دید که چندین هزار تن بسعدان حمله آوردند بلشکریان اسلام فرمود که بسعدان یاری کنند آنگاه اسلامیان تکبیر گویان بکفار حمله آوردند و هنوز اسلامیان نرسیده بودند که کافران اسب او را بکشتند و او را اسیر کردند در آنحال هر دو گروه بیکدیگر حمله کردند و شمشیر بیکدیگر نهادند و مسلمانان در میان کامران بحلقه انگشتری همی مانستند که در میان دریا باشد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصد و چهل و هفتم در آمد
گفت ایملک جوانبخت اسلامیان در میان کافران بموئی سفیده همی مانستند که در تن گاو سیاه باشد و پیوسته ایشان در جدال و قتال بودند تا اینکه روز بپایان رسید و هر دو لشکر از یکدیگر جدا شدند و خلقی انبوه از کافران هلاک گشت و جمرقان با قوم خود بازگشتند و بر سعدان غول محزون بودند کشتگان قوم را تفقد کردند کمتر از یکهزار بود آنگاه جمرقان گفت ای قوم فردا من خود بمیدان جنگ شوم و دلیرانرا بکشم و انتقام سعدان بکشم آنگاه اسلامیان خوش دل و شادمان بخیمه های خویشتن باز گشتند و اما جلند بن کر کر بخرگاه اندر شد و بر تخت خویش بنشست و قوم او بر وی گرد آمدند آنگاه سعدانرا بخواست و باو گفت ای پستترین عرب پسر من قورجان را که کشت سعدان گفت جمرقان پیش جنگ ملک غریب او را بکشت و من او را در آتش بریان کرده بخوردم ملک جلند در خشم شد و بکشتن سعدان فرمانداد چون سیاف پیش آمد سعدان بتوانائی که داشت زنجیر بگسلانید و شمشیر از دست سیاف بربود و او را سر از تن جدا کرد پس از آن قصد جلند کرد جلند خود را از تخت بزیر انداخته بگریخت سعدان روی بحاضران گذاشته بیست تن از خاصان ملک را بکشت آنگاه روی بکفار گذاشته همیزد و همی گشت تا از میان خیمه های ایشان بدر آمد و قصد لشگرگاه مسلمانان کرد چون مسلمانان آواز کافران بشیدند با خویشتن گفتند شاید گروهی بیاری ایشان بر آمده اند و ایشان مبهوت بودند که ناگاه سعدان در رسید مسلمانان از آمدن او سخت فرحناک شدند و جمرقان را جان تازه در رسید و او را سلام کرد و مسلمانان نیز بسلامت او تهنیت گفتند مسلمانانرا کار بدینجا رسید و اما کافران با ملک جلند بخرگاه باز گشتند ملک بایشان گفت ای قوم به آفتاب سوگند که من گمام نداشتم از هلاک سالم بمانم اگر این غول مرا میگرفت هر آینه مرا میخورد ایشان گفتند ای ملک ما کس ندیدیم که مانند این غول دلیر باشد ملک گفت چون فردا شود اسلحه خویشتن بردارید و باسبان خود سوار شوید و مسلمانان را پایمال سم اسبان کنید و اما مسلمانان شادمان شدند و در نزد جمرقان جمع آمدند جمرقان بایشان گفت بخلیل سوگند که فردا کافران را یکسر هلاک کنم و چنان تیغ بر ایشان بنهم که عقول حیران شوند القصه هر دو لشگر آنشب را بروز آوردند چون آفتاب برآمد آندو گروه سوار شدند و صفها بیاراستند نخستین کسی که در جنگ بگشود جمرقان بود که بمیدان برآمد و مبارز طلبید جلند خواست که با قوم خود بجمرقان حمله کند ناگاه گردی برخاست و جهان تاریک شد و از زیر گرد تیغ های هندی و نیزههای خطی بدرخشید و مردانی چون شیران گرسنه پدید شدند چون هر دو لشگر آن گرد بدیدند از قتال باز ایستادند و سواران بتحقیق خبر فرستادند فرستادۀ کافران پس از ساعتی بازگشت و ایشان را خبر داد که این لشگر اسلامست و بزرک ایشان ملک غریبست و فرستاده مسلمانان نیز بازگشته بشارت آمدن ملک غریب بلشگریان بگفت ایشان فرحناک شدند و باستقبال شتافته برو نزدیک شدند آنگاه از اسبان فرود آمده زمین ببوسیدند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصد و چهل و هشتم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت لشگریان اسلام چون ملک غریب را بدیدند فرحناک شدندو زمین ببوسیدند و بلشگر گاه باز گشته خرگاه ملک غریبرا بر پای نمودند ملک غریب بر تخت بنشست و بزرگان دولت از چپ و راست او بایستادند و تمامت ماجرای خویشتن با ملک باز گفتند و اما کافران جمع آمده عجیب را جستجو کردند او را در میان خودشان نیافتند جلند بن کرکر را از گریختن عجیب آگاه کردند جلند بر آشفت و انگشت ندامت بدندان گرفت و گفت بآفتاب سوگند که آن سگ غدار با عشیرت خود به بیابانها گریخته ولکن عزیمت محکم کنید و دلها قوی دارید و از مسلمانان بر حذر باشید و اما ملک غریب با قوم خود گفت از خدای یگانه یاری جوئید مسلمانان گفتند ای ملک بزودی خواهی دید که در میدان جنگ چه خواهیم کرد القصه آندو گروه شب را بروز آوردند علی الصباح غریب دو گانه بگذاشت آنگاه کتابی نوشته ببرادر خود سهیم داد و بسوی کفار بفرستاد سهیم چون بنزد کفار شد گفتند چه میخواهی گفت پادشاه شما را همی خواهم ایشان گفتند باش تا اجازت گیریم سهیم بایستاد ایشان ملک جلند را از آمدن سهیم بیاگاهانیدند ملک جلند سهیم را خواست و باو گفت ترا که فرستاده سهیم گفت من فرستاده ملک غریبم کتاب بگیر و جواب رد کن جلند کتاب بگرفت و مهر از کتاب برداشته بخواند دید که نوشته اند بسم الله الرحمن الرحیم والسلم علی ابراهیم اما بعد ای جلند پرستش را نشاید مگر خدای یگانه که زمین و آسمان بیافرید و پیغمبران بفرستاد و آسمان برافراشت و درختان برویانید و او خدائی است که همه را میبیند و خود دیده نمی شود و ای جلند بدانکه دینی جز دین ابراهیم خلیل نیست مسلمان شو تا از عذاب شمشیر و عذاب روز رستخیز خلاص شوی و اگر اسلام قبول نکنی هلاک را آماده شو و آنسگ ستمکار عجیب را بسوی من بفرست تا خون پدر و مادر خویش را از او بگیرم جلند بسهیم گفت باز گرد و با ملک بگو که عجیب با عشیرت خود گریخته است و اما جلند از دین خود باز نخواهد گشت و فردا جنگ را آماده شود که آفتاب بما یاری خواهد کرد سهیم بسوی برادر باز گشت و ماجری فرو خواند چون با مداد شد مسلمانان اسلحه جنگ برداشته بر اسبان پیل پیکر بنشستند و طبلهای جنگ فرو کوفتند و تکبیر گویان بمیدان بر آمدند نخستین کسی که در جنگ بگشود جمرقان بود که اسب در میدان راند و مبارز خواست و گفت منم کشنده قورجان بن جلند کیست که بمبارزت من برآید و خون قورجان از من بخواهد چون جلند نام پدر بشنید بانگ بر قوم خود زد که این سوار نزد من آورید تا من گوشت او را بخورم و خون او را بنوشم در حال صد تن از دلیران برو حمله کردند بسیاری از ایشان کشته شد و سرهنگ ایشان بگریخت چون جلند کردار جمرقان بدید بانگ بر قوم خود زد و گفت یکسره بر او حمله کنید آنگاه کافران علم سرخ بر افراشتند و روی بمسلمانان گذاشته هر دو لشکر بیکدیگر بر آمیختند تو گفتی که دو دریا بیکدیگر ریختند سرهای سران پایمال سم اسبان شد و دلیران داد دلاوری بدادند و پیوسته آتش جنگ شرر افروز بود تا اینکه روز بپایان رسید آنگاه هر دو لشکر از یکدیگر جدا شدند و بسوی خیمه های خویشتن باز گشتند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصد و چهل و نهم برآمد
گفت ایملک جوانبخت چون روز بپابان رسید هر دو لشکر از یکدیگر جدا گشته بلشکر گاه خویشتن باز گشته ملک غریب بر تخت سلطنت بنشست و بزرگان دولتش از چپ وراست بایستادند ملک غریب با قوم خود گفت من از اندوه گریختن عجیب بهلاکت نزدیکم و نمیدانم که او بکجا رفته اگر او را پدید نیاورم وخون پدر و مادر از او نگیرم از غصه هلاک خواهم شد سهیم اللیل پیش رفته زمین ببوسید و گفت ایملک من بلشکرگاه کفار شوم و خبر آن پلیدک ستمکار از بهر تو باز آورم غریب جواز داده در حال جامۀ کافران بپوشید و خویشتن را بصورت کافران در آورد و قصد لشکرگاه ایشان کرد چون بلشکرگاه کافران رسید ایشانرا خفته یافت و در میان ایشان جز پاسبان کسی را بیدار ندید آنگاه روی بخرگاه ملک جلند گذاشت او را نیز خفته یافت پیش رفته بنک طیار بمشام او برسانید و او را بمانند مردگان کرد آنگاه بیرون آمد استری حاضر آورد و ملک را بگلیمی فرو پیچید بروی استر بنهاد و استر همی راند تا بخر گاه ملک غریب برسید حاضران بتعجب بروی بنگریستند و باو گفتند تو کیستی سهیم اللیل بخندید و روی خود بگشود و خویشتن بایشان بشناسانید ملک غریب گفت ای سهیم چه در بار داری سهیم گفت ایملک اینکه جلند بن کر کر را آورده ام چون سهیم گلیم بگشود ملک غریب او را بشناخت و گفت ای سهیم او را بخود آور سهیم سرکه و کندر بمشام او بچکانید و جلند بخود آمد و چشم بگشود و خویشتن را در میان مسلمانان یافت گفت این خواب شوم چیست که من همی بینم در حال چشم بر هم نهاد و بخفت سهیم اللیل پا بروی زد و گفت ای پلیدک چشم بگشا جلند چشم بگشود و گفت این مکان کجاست گفت آستان ملک غریبست چون جلند این سخن بشنید گفت ای ملک من در پناه توام و مرا گناهی نیست برادر تو عجیب جنگ در میان من و تو بینداخت و خود از میان بگریخت غریب گفت میدانی که کدام سوی گریخته جلند گفت بآفتاب سوگند نمیدانم ملک غریب فرمود او را در بند کنند و نگاهش از آن هر کس بسوی خیمه خود باز گشت و جمرقان با قوم خود گفت قصد من اینست که امشب کاری کنم که سبب روسفیدی من شود گفتند هر چه خواهی بکن که ما در فرمان توایم جمرقان گفت اسلحه خویشتن بر دارید و نرم نرم روان شوید و بسوی خیمه های کفار پراکنده گردید هر وقت که آواز تکبیر من بشنوید شما نیز آواز تکبیر بلند کنید و از خیمها دور شوید در حال قوم جمرقان اسلحه بگرفتند و بسوی خیمه های کفار پراکنده شدند پس از ساعتی جمرقان آواز بتکبیر بلند کرد کوه و صحرا از آواز ایشان پرشد و کافران با وحشت و دهشت از خواب بیدار شدند و شمشیر بیکدیگر بنهادند مسلمانان ازیشان دور گشتند و قصد دروازه شهر کردند و دروازه بان را بکشتند و بشهر اندر شدند و مال و زنان شهر را بدست آوردند جمر قان را کار بدینگونه اما ملک غریب چون آواز تکبیر بشنید سوار شد و لشکریان نیز یکسره سوار شدند و سهیم پیش افتاد بلشکر گاه کافران رسید دید که جمرقان و قبیله بنی عامر شبیخون بکافران زده اند و ایشانرا بورطه هلاکت انداخته اند پس سهیم باز گشت و ملک غریب را از حادثه آگاه کرد القصه کافران تا هنگام با مداد شمشیر بیکدیگر زدند و کوشش فرونگذاشتند علی الصباح ملک غریب بانگ بر قوم خود زد و گفت ای پرستندگان خدای یگانه بکافران حمله کنید مسلمانان بکفار حمله کردند و ایشانرا طعمه شمشیرها و تیرها نمودند و بقیة السیف خواستند که بشهر اندر شوند جمرقان بیرون آمدو خلقی انبوه از ایشان بکشت و بازماندگان در کوه و هامون پراکنده شدند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب ششصد و پنجاهم برآمد
گفت ایملک جوانبخت چون لشکریان اسلام بکافران حمله کردند و ایشانرا با شمشیر های برنده از هم بدریدند بقیت السیف در کوه و هامون پراکنده شدند و لشکریان اسلام بوی شهر عمان باز گشتند ملک غریب بقصر جلند داخل شد و بر تخت او بنشست و بزرگان دولت در چپ و راست او بایستادند آنگاه جلند را بخواست و اسلام بر وی عرضه داشت و اسلام قبول نکرد ملک غریب فرمود بر دارش کردند و چندان تیرش بزدند که به خارپشت همی مانست از آن غریب خلعتی بجمرقان بخشود و شهر باو سپرد و گفت که این قلعه تو گشوده از آن تو باشد در حال جمرقان برپای ملک بوسه داد و او را بدوام نصرت و عزت دعا نمود پس از آن خزینهای جلند بگشود و تا ده روز زر و مال بسپاهیان همی داد از آن غریب شبی از شبها بخفت و خوابی هولناک دیده با هراسی تمام از خواب بیدار شد و برادر خود سهیم را بیدار کرد و باو گفت در خواب دیدم که من در بادیه ای هستم دو پرنده بزرک بسوی من آمدند که ساقهای آنها مانند نیزه ها بود آن پرندگان بما هجوم کردند ما از ایشان به هراس اندر شدیم خوابی که دیده ام همین است سهیم اللیل چون خواب او بشنید گفت ای ملک این دشمنی است بزرگ تر از او حذر باید ملک غریب بقیت آنشب را بخفت چون بامداد شد اسب بخواست سوار گشت سهیم گفت ای برادر بکجا میروی غریب گفت بسی تنگ دلم قصد من اینست که ده روز بگردم تا دل من بگشاید سهیم گفت هزار سوار دلیر با خویشتن بردار غریب گفت نخواهم رفت مگر با تو پس غریب و سهیم سواره قصد بیابانها و مرغزارها کردند و پیوسته از مکانی بمکانی و از مرغزاری بمرغزاری همی رفتند تا بمرغزاری برسیدند که درختان بسیار و چشمهای روان داشت ایشانرا آن مرغزار پسند افتاد و از میوه های آنجا بخوردند و از آب آنجا بنوشیدند و در زیر یکی از درختان بنشستند خواب ایشانرا غلبه کرد ناگاه دو عفریب بر ایشان فرود آمد و هر یکی از عفریتان یکی از ایشانرا بدوش گرفته بر هوا شدند آنگاه سهیم و غریب بیدار گشتند و خویشتن را در میان زمین و آسمان دیدند و حاملان خود را دیدند که دو عفریتند که یکی سر مانند سر سک و سر دیگری مانند سر بوزینه است و موی تن ایشان بدمهای اسبان همی ماند و ایشانرا چنگال مانند درندگان است چون غریب و سهیم آنحالت بدیدند گفتند سبحان الله این چه بلیتی است که گرفتار آمدیم و سبب این حادثه آن بود که ملکی از ملوک جن را که مرعش نام داشت پسری بود ساعق نام، دختری از دختران جن را دوست میداشت که نام آندختر نجمه بود و ساعق و نجمه هر دو بصورت پرندگان در آن مرغزار بودند غریب و سهیم چون ایشانرا بدیدند پرنده گمان کردند تیر بدیشان انداختند تیر بساعق برآمد نجمه بروی محزون شد و او را ربوده بپرید و بدر قصر پدر ساعق بینداخت دربانان او را برداشته بنزد پدر او بردند چون مرعش را نظر بر پسر افتاد و تیر اندر پهلوی او بدید فریاد واولدا برآورد و گفت ای پسر این کار با تو که کرد که دمار از وی برآورم ساعق چشم بگشود و گفت ای پدر در وادی عیون مردی از انسیان مرا هدف تیر ساخت هنوز ساعق را سخن تمام نگشته بود که روانش از تن بیرون شد پدرش طپانچه بر سر و روی خود زد و دو عفریت را گفت الحال بسوی وادی عیون شوید و هر کس که در آنجاست نزد من آورید آن دو عفریت بسوی وادی عیون روان شدند غریب و سهم را در آنجا خفته یافته ایشانرا بر بودند و همیآوردند تا بمرعش برسیدند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصد و پنجاه و یکم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت چون آندو عفریت و غریب و سهیم را در نزد مرعش ملک جنیان حاضر آوردند غریب و سهیم دیدند که مرعش بسان کوه بزرک بر تخت مملکت نشسته و او چهار سر دارد یکسر او چون شیر و سر دیگر چون پیل و سر سیمین چون پلنک و سر چارمیش بسر خرس همی ماند آنگاه عفریتان گفتند ای ملک ما این دو تن را در وادی عیون خفته یافتیم مرعش بچشم خشم آلود بسوی ایشان نگریست و برآشفت و بخوروشید و شرر از دهان او فرو ریخت و گفت ای پستترین انسیان پسر مرا شما کشته ایدو آتش در جگر من شما افروخته اید غریب گفت ایملک بخدای بزرک سوگند ما کسی را نکشته ایم چون مرعش سخن او بشنید و سوگند او را بخدای یگانه و ابراهیم خلیل بدید دانست که او مسلمانست و مرعش پرستش آتش میکرد بانک بر قوم خود زد که خدای مرا بیاورید در حال تنور زرین بیاوردند و آتش اندرو بیفروختند و عقاقیر در وی بریختند آنگاه ازو شعله های سبز وزرد و سرخ بالا شد ملک مرعش و حاضران او را سجده کردند ولیکن غریب و سهیم تکبیر همی گفتند و بیگانگی پروردگار شهادت همی دادند که ملک مرعش سر بر کرد سهیم و غریب را دید که ایستاده اند و سجده نکرده اند گفت ای پلیدکان شما از بهر چه سجده نکرده اید غریب گفت ای پلید سجده جز بخدای یگانه بچیزی نشاید چون مرعش این سخن بشنید چشمانش بگردید و بانک بر قوم خود زد که این دو سک را ببندید و بخدای من نزدیک آورید در حال ایشانرا بستند و خواستند که در تنور افکنند ناگاه شرفه ای از شرفه های قصر به تنور افتاد تنور بشکست و آتش فرو نشست غریب آواز بتکبیر بلند کرد و مرعش گفت ای پستترین آدمیان تو ساحری و بخدای من سحر کردی که این حالت بر وی روی داد و گفت ای مجنون اگر خدای تو کرامت میداشت این ضرر از خویشتن منع میکرد مرعش چون این سخن بشنید بر آشفت و بخروشید و او را دشنام دادو بغریب گفت بدین خودم سوگند که ترا نکشم مگر در آتش و فرمود که ایشانرا بزندان بردند و صد عفریت را بجمع آوردن هیزم بسیار بفرمود چون جمع آوردند گفت که آتش بر وی بزنند آتش بدان هیزم زدند و تا بامدادان هیزم شعله ور بود پس از آن مرعش در تختی زیرین و مرصع بر پیلی سوار شد و قبایل جن در چپ و راست او بودند آنگاه غریب و سهیم را حاضر آوردند چون ایشان شعله آتش بدیدند از پروردگار یگانه یاری جستند و پیوسته در تضرع و زاری بودند که ابری از سوی غرب برآمد و مانند سیل باریدن گرفت و آتش بنشست ملک و لشگر او هراسان شدند و بقصر اندر آمدند پس از آن ملک روی بوزیر و بزرگان دولت کرد و بایشان گفت در کار این دو مرد چه میگوئید ایشان گفتندای ملک اگر ایشان برحق نبودند این کارها بآتش نمی رفت ما را سخن اینست که ایشان برحق و راست گویند مرعش گفت حق بر من نیز آشکار گشت که پرستش آتش بی حاصل است اگر او خدای بر حق بودی این ضررها از خود منع میکرد من بآفرینندۀ آتش ایمان آوردم شما را سخن چیست گفتند ای ملک ما نیز پیرو توایم پس از آن ملک غریب را بخواست چون غریب حاضر آمد ملک بر پای خاست و او را در آغوش کشید و جبین او را بوسه داد و جنیان بغریب و سهیم جمع آمدند و سرو دست ایشان ببوسیدند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصد و پنجاه و دوم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت مرعش ملک جنیان با قوم خود هدایت یافتند و غریب و سهیم را حاضر آورده بر جبین ایشان بوسه دادند پس از آن ملک بر تخت مملکت بنشست و غریب و سهیم را در چپ و راست بنشاند و گفت ای آدمی زاد چگوئیم تا مسلمان شویم غریب گفت بگوئید لا اله الا الله ملک با قوم خود شهادتین بگفتند و از دل و زبان مسلمان شدند غریب ایشانرا آداب نماز بیاموخت پس از آن غریب را از قوم خود یاد آمد و آهی دردناک بر کشید ملک جنیان باو گفت اکنون که دور محنت و اندوه سپری شده و هنگام شادی و انبساط رسیده حزن ترا سبب چیست غریب گفت ایملک من دشمنان بسیار دارم و از ایشان بر قوم ترسانم و حکایت خود و عجیب را از آغاز تا انجام حدیث کرد ملک مرعش گفت ایملک آدمیان من کسی بفرستم که خبر از قوم تو باز آورد تو درین مکان توقف کن چندان که از دیدن تو سیر شوم آنگاه مرعش دو عفریت را بخواست که یکی را نام کلیجان و دیگری را نام فورجان بود چون عفریتان حاضر آمدند زمین بوسه دادند ملک بایشان گفت بسوی یمن روان شوید و از لشکر غریب و سهیم خبر آورید عفریتان در حال روان شدند غریب و سهیم را کار بدینگونه شد و امالشکر مسلمانان چون بامداد شد سوار گشته قصد قصر ملک غریب کردند خادمان ملک بایشان گفتند که ملک با برادر خود سهیم سحر گاهان سوار گشته از قصر بیرون رفتند سرهنگان لشکر چون این بشنیدند بکوه و صحرا پراکنده شدند و ایشان را جستجو همیکردند تا اینکه بوادی عیون برسیدند اسلحه غریب و سهیم را در آنمکان افتاده دیدند و اسبانشان یله یافتند دانستند که غریب و سهیم در آنمکان ناپدید شده اند پس از آن پراکنده گشته تا سه روز در کوه و هامون جستجو کردند اثری از ایشان نیافتند جاسوسان عجیب خبر ناپدید شدن غریب را بروی برسانیدند عجیب فرحناک شد و نزد ملک یعرب بن قحطان درآمد ملک او را دویست هزار دلیر بداد عجیب با لشگری انبوه روان شد تا بشهر عمان رسید جمرقان و سعدان بمقابله برآمدند خلقی بسیار از مسلمانان کشته شدند و بازماندگان بشهر باز گشته دروازهای شهر ببستند و بقلعه داری بنشستند در آن هنگام کلیجان و قورجان برسیدند مسلمانان را محصور یافتند ساعتی صبر کردند تا شب درآمد آنگاه عفریتان با شمشیرهای برنده که طول هر یک دوازده ذراع بود بکفار حمله کردند و تکبیر همی گفتند کفار از خیمه ها بدر آمدند و صورتهای مهیب دیدند تن ایشان لرزیدن گرفت و عقولشان برفت پس از آن اسلحه خویشتن گرفته بیکدیگر بیفتادند و عفریتان آواز تکبیر بلند کرده میگفتند که ما غلامان ملک غریب هستیم القصه تا نیمه شب شمشیر بر ایشان گذاشتند و کافران گمان کردند که کوه و صحرا پر از جنیانست آنگاه راه گریز پیش گرفتند و نخستین کسی که گریخت عجیب بود چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب ششصد و پنجاه و سوم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت کفار راه گریر پیش گرفتند و نخستین کسی که گریخت عجیب بود مسلمانان از این کار شگفت ماندند و آندو عفریت از قفای کافران همی رفتند و ایشان را همی کشتند تا اینکه ایشان را در بیابانها پراکنده کردند و از ایشان جز پنجاه هزار تن سالم نماندند که ایشان نیز مجروح و مخذول قصد بلاد خود کردند آنگاه بانگ بر لشگر اسلام زدند که ای لشگریان ملک شمس ملک غریب با برادر خود سهیم اللیل در نزد ملک مرعش پادشاه جنیان مهمانند و شما را سلام می رسانند و بزودی در نزد شما خواهند بود چون لشگریان خبر تندرستی غریب و سهیم بشنیدند فرحناک شدند پس از آن نزد ملک غریب بازگشته ماجری باز گفتند ملک غریب را خاطر آسوده گشت ملک مرعش گفت ای برادر قصد من اینست که در سرزمین ما تفرج کنی و شهر یافث بن نوح علیه السلام بتو بنمایم ملک غریب گفت رای رای تست آنگاه مرعش دو اسب از اسبان خود بخواست غریب و سهیم سوار شدند و مرعش با هزار تن از عفریتان سوار شدند و در کوه و صحرا تفرج کنان همی رفتند تا بشهر یافث بن نوح علیه السلام برسیدند خورد و بزرک شهر باستقبال برآمدند و مرعش با ملک غریب با موکب بزرک بقصر یافث بن نوح علیه السلام در آمدند و در کرسی او بنشستند و آنکرسی از مرمر بود و پایهای زرین مرصع داشت و بلندی او ده ذراع بود فرشهای رنگارنگ برو گسترده بودند چون اهل شهر در پیش مرعش بایستادند مرعش بایشان گفت ای ذریت یافث پدران شما پرستش به که میکردند ایشان گفتند ما پدران خود را پرستنده آتش یافتیم و خود نیز پیروی ایشان کردیم مرعش گفت ای قوم من آتش را آفریده ای از آفریدگان خدای یگانه دانستم و بپروردگار زمین و آسمان ایمان آوردم شما نیز مسلمان شوید تا از سخط پروردگار خلاص یابید در حال ایشان از دل و زبان مسلمان شدند و مرعش آستین غریب گرفته در قصر یافث او را میگردانید و عجایب آن قصر بروی همینمود پس از آن او را بخانۀ اسلحه در آورد و سلاح یافث بن نوح بروی بنمود غریب را بشمشیری نظر بیفتاد که از میخ زرین آویخته بودند گفت ایملک این شمشیر از کیست مرعش گفت این شمشیر یافث بن نوح است که باین شمشیر بانسیان و جنیان ظفر مییافت و این شمشیر را حکیم جردوم ساخته است و برو نامهای بزرک نوشته است اگر این شمشیر را برکوه بزنند کوه را دو نیمه کند و نام این شمشیر ما حق است غریب چون سخن او بشنید و فضایل آن شمشیر بدانست دست برده شمشیر بگرفت و او را بر کشید آن شمشیر مانند آفتاب بدرخشید و او را طول ده وجب و عرض سه وجب بود غریب خواست که آنرا با خود بیاورد گفت اگر توانی او را بکار بری مضایقت نیست غریب گفت آری توانم بکار برد پس از آن او را بدست گرفت و در دست او بعصای چوبین همی مانست حاضران را عجب آمد گفتند آفرین بر تو ای امیر دلیران آنگاه مرعش بغریب گفت این ذخیره ها که پادشاهان روی زمین در حسرت او هستند از آن تست اکنون سوار شو تا تفرج کنیم غریب و مرعش سوار شدند و جنیان و انسیان در خدمت ایشان همی رفتند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصد و پنجاه و چهارم برآمد
گفت ایملک جوانبخت ملک غریب و ملک مرعش در شهر همیگشتند و بخانها و محلها تفرج میکردند پس از آن از شهر بدر آمده بتفرج باغها بگرائیدند و تا هنگام شام تفرج میکردند آنگاه بقصر یافث بن نوح بازگشته مائده از بهر ایشان بیاوردند ملک غریب و ملک مرعش و سهیم خوردنی بخوردند آنگاه غریب بملک جنیان گفت ای ملک قصد من اینست که بسوی قوم خود روم چون مر عش سخن او بشنید گفت ای برادر بخدا سوگند که من از تو جدا نخواهم شد و تا یکماه ترا نخواهم گذاشت که بروی غریب با او مخالفت نتوانست کرد یکماه در شهر یافث بن نوح بماندند و ملک مرعش هدیتها و تحفهای بزرگ که یکی از آنها در پیش پادشاهان انسیان یافت نمیشد بملک غریب بداد و از برای او تاجی مکمل ببخشود که هیچ چیز با او برابری نمیکرد پس از آن همه این هدیتها در صندوقها کرده پانزده تن از عفریتان را بخواند و بایشان گفت آماده سفر شوید وملک غریب و سهیم را ببلاد خودشان برسانید آنشب را بخفتند چون با مداد شد هفتاد هزار عفریت که بزرگ ایشان برقان نام داشت با طبلها و نفیرها برآمدند و آمدن ایشان سببی داشت عجیب و آن این بود برقان خداوند شهر عقیق و صاحب قصر زرین بود و به پنج قله حکمرانی میکرد و هر قله پانصد هزار عفریت بودند و او پسر عم مرعش بود که از قوم مرعش عفریتی که در ظاهر مسلمان و در باطن کافر بود از میان قوم خود گریخته بوادی عقیق شد و بقصر ملک برقان در آمد و در پیش او زمین بوسه داد و دعا کرده از مسلمان شدن مرعش او را بیاگاهانید و تمامت حکایت بروی فروخواند ملک برقان از شنیدن این سخن بجوشید و بخروشید و بماه و هور دشنام داد و گفت بدین خودم سوگند که پسر عمم را با قوم او و با آن آدمی زادگان بکشم و از ایشان جنبنده در روی زمین نگذارم پس از آن بانک بر قبایل جنیان زد و هفتاد هزار عفریت از ایشان برگزیده روان شدند تا بشهر جابرسا برسیدند ملک برقان در خارج شهر فرود آمد و خیمه ها بر پا کردند در حال ملک مرعش عفریتی بخواست و باو گفت بسوی این لشگر شو و بزودی خبر از آن بیاور عفریت بلشگر گاه برقان شد خادمان برقان باو گفتند تو کیستی گفت رسول ملک مرعشم او را گرفته نزد ملک برقان بردند عفریت بملک برقان سجده کرد و گفت ای ملک مرا ملک مرعش فرستاده که قصد شما را بدانم ملک برقان گفت بسوی ملک مرعش باز گرد و باو بگو که پسر عم تو برقان ترا سلام میرساند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب ششصد و پنجاه و پنجم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت ملک برقان گقت بگو ملک برقان سلام میرساند در حال رسول بازگشت و خبر را باز گفت مرعش بغریب گفت تو بر تخت بنشین تا من بر پسر عم خود سلام کنم و بسوی تو باز گردم آنگاه ملک مرعش سوار گشته بری خیمه های ملک برقان روانشد و برقان حیلتی کرده بود که چون مرعش بیرون آید او را بگیرد پس عفریتان در پیش خود جمع آورده بایشان گفت هر وقت ببینید که من پسر عم خود را در آغوش گرفتم او را بگیرید و بازوان او را ببندید چون ملک مرعش بخیمه پسر عم برسید پسر عم او بر پای خاسته و او را در آغوش گرفت عفریتان بروی گرد آمدند و بازوان او را ببستند و قید بروی بنهادند مرعش به برقان نظر کرده گفت ای پلیدک این چه حالتست برقان گفت ای پستترین جنیان آیا تو دین خود و دین پدران ترک میکنی مرعش گفت ای پسر عم من دین ابراهیم خلیل را برحق یافتم و ادیان دیگر را باطل دیدم برقان گفت ترا که از دین ابراهیم خبر کرد مرعش گفت ملک غریب پادشاه مملکت عراق مرا خبر داده و اکنون در نزد من است برقان گفت بنار و نور و ماه و هور سوگند که همه شما را بکشم چون غلام مرعش حالت سید خود دید بسوی شهر گریخته قبایل ملک مرعش را از آنچه روی داده بود آگاه کرد ایشان در حال سوار گشتند ملک غریب گفت چه حادثه روی داده او را از ماجری آگاه کردند غریب بانک بر سهیم زد و باو گفت زین بر یکی از آندو اسب که ملک مرعش بما داده بود بگذار سهیم گفت ای برادر مگر میخواهی با جنیان مقاتله کنی غریب گفت آری با شمشیر یافث بن نوح جنک خواهم کرد و خدای ابراهیم خلیل یار من است در حال سهیم زین براسبی از اسبان جنیان نهاد ملک غریب اسلحۀ جنک بگرفت و بر آن اسب سوار شد و با قبایل جنیان بیرون رفت برقان نیز با قوم خود سوار شدند و هر دو لشگر بمقاتلت صف ها بیاراستند نخستین کسی که در جنک گشود ملک غریب بود که اسب در میدان رانده شمشیر یافث بن نوح برکشید چشم ها از پرتو آن شمشیر خیره گشت و بیم اندر دل دشمنان پدید شد آنگاه غریب اسب بجولان درآورد و آواز تکبیر بلند کرد و گفت من ملک غریب پادشاه عراقم دینی جز دین ابراهیم خلیل نیست چون برقان سخن غریب بشنید گفت این اسب که پسر عم مرا از دین بدر برده بدین خودم سوگند که بر تخت ننشینیم تا اینکه او را عبرت نظار گیان کنم و پسر عم خود را با قوم او بدین اصلی باز گردانم آنگاه ملک برقان بر پیلی بنشست و بانک بر پیل زد پیل نعره زنان بمیدان شتافت و بغریب نزدیک شد برقان باو گفت ای پستترین انسیان تو بزمین ما چگونه آمدی و پسر عم مرا با قوم او چرا از دین بدر بردی بدانکه امروز پایان زندگی تست چون غریب این سخن بشنید گفت ای پلیدک لال شو در حال برقان حربه بگرفت و او را بجنبش آورده و خواست که غریب را بزند حربه از غریب خطا آمد و بزمین آمد برقان حربه دیگر گرفته بسوی غریب انداخت غریب او را در هوا بگرفت و او را بجنبش آورده بسوی پیل بینداخت حربه بر پهلوی پیل بر آمد و از پهلوی دیگر بدر شد در حال پیل بیفتاد و برقان از روی پیل چون نخل بریده بر زمین غلطیده بیخود شد قوم مرعش برو گرد آمده او را گرفته و بازوان او را ببستند قوم برقان ملک خود را بدانسان بدیدند از بهر خلاصی هجوم آوردند غریب با مؤمنان جنیان برایشان حمله کرد و با آن تیغ طلسم گشته هر که را میزد دو نیمه میکرد و در حال هر دو نیمه خاکستر میشدند و مؤمنان جنیان بکافران هجوم آوردند و بیکدیگر شهابهای آتشین میانداختند دود ساخت میدان را فرو گرفت و ملک غریب بچپ و راست میدان جولان همی کردند تا اینکه جنیان را پراکنده ساخت و خود را بخرگاه ملک برقان رسانید و کلیجان و قورجان در رکاب او بودند غریب بانگ بر ایشان زد و گفت ملک مرعش را از بند رها کنید چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصد و پنجاه و ششم برآمد
گفت ایملک جوانبخت کلیجان و قورجان در حال قیدها بشکستند و بندها از مرعش برداشتند ملک مرعش بایشان گفت اسلحه مرا با اسب پرنده من بیاورید وملک مرعش را دو اسب بود که در هوا مانند پرندگان میپریدند یکی را به غریب بخشیده و یکی در نزد خود بود آن اسب را بیاوردند ملک مرعش سلاح جنگ پوشید و براسب بنشست و غریب نیز بر اسب پرنده خود سوار شد ملک مرعش با غریب در هوا همیرفتند و تکبیر همی گفتند پس از آنکه از کافران جنیان سی هزار عفریت بکشتند بشهر یافث بن نوح بازگشتند و بر تخت عزت بنشستند و برقان را بطلبیدند و او را نیافتند و سبب این بوده است که ایشان پس از دستگیر کردن برقان بقتال پرداخته از برقان غفلت کرده بودند و عفریتی از خادمان برقان او را از بند گشوده بمیان قوم برده بود چون قوم را دید که بعضی کشته و بعضی گریزانند در حال برقان را بهوا برداشته بشهر عقیق و قصر زرین برده بود ملک برقان چون بر تخت خود بنشست بقیت السیف قوم او برسیدند و خلاصی او را تهنیت گفتند برقان گفت ایقوم چه جای تهنیت است که لشگر مرا بکشتند و مرا اسیر کردند و آبروی من در میان قبایل جنیان بردند گفتند ایملک همیشه پادشاهان را نشیب و فراز و شکست و نصرت در پیش است برقان گفت ناچار باید خونخواهی کنم و ننک از خویشتن بردارم پس از آن کتابها نوشته و بنزد قبایل جنیان فرستادهمگی بفرمان ملک بشتافتند برقان ایشان را تفقد کرده سیصد و بیست هزار عفریت یافت گفتند ایملک فرمان تو چیست برقان گفت تا سه روز ساز برک سفر کنید ملک بزقان را کار بدینگونه شد اما ملک مرعش چون بشهر یافث بن نوح باز گشت برقانرا بخواست و او را نیافت این کار برو دشوار شد و گفت اگر صد تن از عفریتان بدو گماشته بودیم گریختن نمی توانست ولکن از دست ما بجائی نتواند رفت پس از آن مرعش بغریب گفت ای برادر بدانکه برقان از خونخواهی باز نخواهد گشت و ناچار قبایل جنیان جمع آورده بسوی ما خواهند آمد اکنون قصد اینست که تا او قوت نگرفته خویشتن را به وی برسانیم غریب گفت رای صواب همینست آنگاه مرعش بغریب گفت ای برادر خوبست عفریتان ترا برداشته بزمین یمن برسانند و جنک کافران بمن بگذاری غریب گفت بخداوند یگانه سوگند که از این دیار بدر نروم تا همه کافران جنیان را نابود کنم و لکن سهیم را بسوی شهر عمان بفرستم که شاید از رنجوری خلاص یابد و سهیم در آنروزها رنجور بود در حال مرعش بانک بعفریتان زد و بایشان گفت سهیم را با این مالها وهدیتها برداشته بسوی شهر عمان شوند عفریتان سهیم را با هدیتها و تحفه ها برداشته بسوی عمان شدند پس از آن مرعش کتابها بهمه اطراف نوشت جنیانی که در حکم او بودند جمع آمدند شماره ایشان یکصد و شصت هزار بود آنگاه بسوی شهر عقیق روان شدند و در یکروز یکساله راه رفتند و ببادیه برسیدند از بهر راحت در آنمکان فرود آمدند و آنشب را در آنجا بروز آوردند با مداد همی خواستند بکوچند که طلیعه جنیان پدید گشت و از دنبال ایشان عفریتان و جنیان مانند دریای موج زن بر آمدند و هر دو لشگر بیکدیگر برسیدند قتالی بزرگ و جنگی سخت در میان ایشان پدید شد و غریب بهر سوی حمله میکرد سرهای دشمنان بر خاک همی غلطید تا اینکه هنگام شام شد و از کافران هفتاد هزار نفر کشته بودند آنگاه طبل بازگشت بزدند و هر دو لشگر از یکدیگر جدا شدند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست خواهر او دنیا زاد گفت ای خواهر چه خوش حدیث راندی و چه نیکو حکایت گفتی شهرزاد گفت ای خواهر اگر ملک مرا نکشد و زنده بمانم در شب آینده خوشتر از این حدیث خواهم گفت ملک گفت بخدا سوگند من این دختر نکشم تا بقیت حدیث او بشنوم
چون شب ششصد و پنجاه هفتم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت چون هر دو لشگر از یک دیگر جدا شدند مرعش و غریب در خیمه های خویشتن فرود آمدند و شمشیرها از خون دشمنان پاک کردند پس از آن خوردنی بخوردند و از سلامت خویشتن فرحناک شدند و از لشگر ایشان بیش از ده هزار تن کشته شده بودند و اما برقان در خیمه خود فرود آمد و از هلاک لشکر خود اندوهگین بود با قوم خود گفت ای قوم اگر ما سه روز با این قوم جدال کنیم همه ما را هلاک کنند قوم گفتند ای ملک چکار کنیم ملک گفت ای قوم امشب در حالتی که ایشان خفته باشند بر ایشان شبیخون زنیم و از ایشان کسی نگذاریم که خبر باز برد اکنون اسلحه خویشتن بگیرید و بخیمه های ایشان هجوم آورید در حال ایشان آماده شبیخون شدند درمیان ایشان عفریتی بود جندل نام که دلش به اسلام مایل بود چون قصد کافران بدانست بسوی مرعش و غریب روان شد و ایشان را از تدبیر کافران آگاه کرد آنگاه مرعش روی بغریب کرده گفت ای برادر تدبیر چیست غریب گفت امشب بیاری پروردگار یگانه کافران را در این کوه و صحرا پراکنده کنم پس از آن سرهنگان جنیان را بخواست و بایشان گفت اسلحۀ خویشتن بردارید چون تاریکی شب جهان فرو گیرد از خیمه ها بدر شوید و درین کوهها کمین کنید هر وقت که دشمنان بمیان خیمه ها در آمدند شما از چهار سوی بر ایشان حمله کنید و دلهای خویشتن قوی دارید و از پروردگار یگانه یاری جوئید که ظفر با شما خواهد بود پس چون شب بر آمد کافران بخیمه ها هجوم آوردند و در میان خیمه ها شدند مؤمنان از هر سوی بدیشان حمله کردند و تکبیر گویان تیغ برایشان بنهادند و هنوز صبح ندمیده بود که بیشتر لشگر کفار تنهای بیجان بودند و بقیت السیف بکوه و هامون بگریختند و مرعش و غریب با ظفر و نصرت بازگشتند و مالهای کافران را بغارت بردند و آنشب را در آنمکان بروز آوردند بامدادان بسوی شهر عقیق و قصر زرین روان شدند و اما برقان را چون قوم کشته شد با بقیت السیف بگریخت تا بشهر خود برسید و بقصر خویش اندر شد و قبایل خود را جمع آورد و بایشان گفت هر کس را مالی هست بردارد و در کوه قاف نزد ملک ازرق خداوند قصر ابلق خود را بمن برسانید که او انتقام من از خصم خواهد کشید پس ایشان زنان و فرزندان و مالهای خویشتن برداشته بکوه قاف روان شدند پس از آن مرعش و غریب بشهر عقیق و قصر زرین رسیدند دروازها گشوده یافتند و در شهر کسی را ندیدند مرعش و غریب بشهر عقیق تفرج کردند و بنیان آنشهر از زمرد و درهای او از عقیق سرخ بود که مسمارهای سیمین و زرین بر آنها زده بودند و سقف خانهای ایشان از عود و صندل بود و ایشان روان بودند و در آن قصر چیزهای عجیب چندان بدیدند که عقول حیران می شد و در کنار حوض کرسی زرین مرصع با در و گوهر بدیدند آنگاه مرعش و غریب بر تخت برقان بنشستند و لشکریان جنیان در چپ و راست ایشان بایستادند و در آنقصر موکبی بزرک و لشکری انبوه آمدند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصد و پنجاه و هشتم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت سران جنیان در چپ و راست بایستادند پس از آن غریب بمرعش گفت ایملک رای تو چیست مرعش گفت ایملک انسیان صدسوار فرستاده ام که خبر برقان از بهر ما بیاورند تا بر اثر او روان شویم چون ایشان سه روز در قصر زرین بنشستند فرستادگان باز گشتند و خبر برقان بیاوردند که او بکوه قاف رفته از ملک ازرق پناه جسته مرعش با غریب گفت ای برادر رای توچیست غریب گفت اگر ما بر ایشان نتازیم ایشان بسوی ما باز خواهند گشت آنگاه مرعش و غریب لشکر را فرمودند که تا سه روز آماده سفر شوند لشگریان بسیج سفر دیدند و همیخواستند که بکوچند که ناگاه عفریتان که سهیم را برده بودند بازگشتند و در پیش غریب زمین ببوسیدند غریب از قوم خود جویان گشت گفتند برادر تو عجیب چون از جنک بگریخته بسوی بلاد هند رفته و از پادشاه آنجا یاری خواسته است و او نیز عجیب را پناه داده و کتابها بنواحی هند نوشته است و لشگری بی پایان جمع آمده و اکنون قصد مملکت عراق دارند چون غریب سخن او بشنید گفت بزودی پروردگار یگانه مرا نصرت خواهد دادو ایشان را هلاک خواهم کرد پس از آن مرعش با غریب گفت ایملک انسیان بنام بزرک خدا سوگند که ناچار با تو بیایم و دشمنان ترا هلاک کنم و ترا بآرزوی خویشتن برسانم غریب او را ثنا گفت و آنشب را بنیت رحیل بخفتند چون بامداد شد کوچ کرده بسوی کوه قاف روان شدند آنروز را برفتند و در روز دوم بقصد قصر ابلق و شهر مرمر روان بودند و آنشهر را از سنگهای مرمر بارق بن فاتح بنا کرده بود و قصر ابلق نیز از بناهای او بود و آن قصر را قصر ابلق از آن میگفتند که او را خشتی از زر و خشتی از سیم بود و در روی زمین مانند او بنائی نبود پس چون بشهر مرمر نزدیک شدند و در میانه ایشان و شهر مرمر مسافت نصف روز بیش نماند آنگاه از بهر راحت فرود آمدند مرعش عفریتی بمعلوم کردن اخبار فرستاد چون فرستاده بازگشت گفت ایملک در شهر مر مر از قبایل جنیان بیش از برگهای درختان و قطره های باران هستند ملک مرعش با غریب گفت ای پادشاه انسیان تدبیر چیست غریب گفت ایملک لشکر خود را چهار بخش کن چون نیمه شب شود هر بخشی از یکسوی بکافران هجوم آورند و آوازهای تکبیر بلند کنند و از ایشان دور آنگاه ببین که بر قبایل جنیان چه خواهد رفت در حال مرعش خود را حاضر کرد و چنان کرد که غریب گفته بود لشگریان اسلحۀ خویشتن بگرفتند و تا نیمه شب صبر کردند پس از آن از چهارسوی بلشگر کفار احاطت کردند و بآواز بلند تکبیر بگفتند کافران ترسان و هراسان از خواب بیدار شدند و اسلحه خویشتن بگرفتند و بیکدیگر بیفتادند و تا دمیدن صبح بسیاری از ایشان کشته شدند آنگاه غریب با مؤمنان جنیان گفت که به باز ماندگان کافران حمله کنید که خدای تعالی شما را نصرت خواهد داد در آنهنگام مرعش با قوم خود بکافران حمله کردند و غریب تیغ یافث بن نوح را بر کشید و صف ها از هم بدرید در آن میان به برقان در رسید و او را بکشت و با ملک ازرق نیز بدانسان کرد و هنوز ظهر نشده بود که از کافران تنی زنده نماند پس مرعش و غریب بقصر ابلق در آمدند و آنرا خشتی از زر و خشتی از سیم یافتند و در آنجا خواسته بی شمار دیدند پس از آن بحرم سرای اندر شدند ملک غریب در میان زنان ملک ازرق دختری دید قمر منظر حله ای در بر داشت که صدهزار دینار قیمت داشت و صد تن کنیزکان قمر منظر در گرد او بود غریب چون آندختر بدید عقلش برفت و هوشش نماند بیکی از کنیزکان گفت که این دختر کیست کنیز کان گفتند این دختر کوکب الصباح دختر ملک ازرقست و چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصد و پنجاه و نهم برآمد
گفت ایملک جوانبخت گفتند که این کوکب الصباح دختر ملک ازرق است آنگاه غریب روی بمرعش کرده گفت ایملک جنبان قصد من اینست که این دختر تزویج کنم ملک مرعش گفت ایملک این قصر با آنچه دروست مزد دست تست که اگر تو نبودی و این حیلت نمی ساختی برقان و ملک ازرق قوم ما را هلاک می ساختند اکنون این مال تست و این دختر کان کنیزکان تواند ملک غریب گفتار نیک او را شکر گذاری کرد و پیش دختر رفته بر وی بنگریست و او را سخت دوست داشت و فخر تاج دختر ملک شاپور و مهدیه دختر مرداس را فراموش کرد و مادر این دختر دختر پادشاه چین بوده است که ملک ازرق او را از قصر پدر ربوده با او در آمیخته بود و او باین دختر حور نژاد آبستن گشته و از غایت نکوئی او را کوکب الصباح و سیدة الملاج نام نهاده بودند چون این دختر چهل روزه شده بود مادرش مرده قابله گان و خادمان او را تربیت همی دادند تا بهفده سالگی رسیده بود چون پدر او نیز کشته شد غریب بروی عاشق گشت و همانشب با او در آمیخت و او را باکره یافت و آندختر پدر خود را ناخوش میداشت و از کشته شدن او فرحناک بود آنگاه غریب بویران کردن قصر ابلق بفرمود قصر را ویران کردند و خشتهای زرین و سیمین او را بجنیان بخش کرد و زر و سیم و گوهرهای بی شمار از آنقصر بیرون آوردند پس از آن بسوی قلعه مرعش روان شدند پنج روز در آنجا راحت یافتند پس از آن غریب تمنای رفتن شهر خویش کرد مرعش گفت ایملک انسیان من نیز در رکاب تو خواهم بود تا ترا ببلاد تو رسانم غریب گفت بحق ابراهیم خلیل که نخواهم گذاشت تو در تعب شوی و از قوم تو جز کلیجان قورجان نخواهم برد مرعش گفت ایملک ده هزار سوار از جنیان را با خود ببر که در خدمت تو باشند غریب گفت نخواهم برد مگر آنها را که گفتم پس مرعش هزار عفریت را بفرمود که غنیمتهای غریب را برداشته بملک او رساند و کلیجان و قورجان را فرمود که همواره فرمان غریب ببرند آنگاه غریب با عفریتان گفت شما این مالها و کوکب الصباح را بردارید و بکوفه ببرید و غریب خواست که بر اسب پرنده خود سوار شود مرعش گفت این اسب جز در سر زمین ما زندگانی نتواند کرد و لکن مرا اسبی است که مانند او در همه آفاق نیست در حال آن اسب را حاضر آوردند غریب چون او را بدید در حسن آن اسب خیره از آن مرعش غریب را در آغوش گرفت و بجدائی او بگریست و باو گفت ای برادر اگر ترا حادثه ای روی دهد که ترا طاقت دفع آن نباشد رسولی بسوی من بفرست که من لشکری انبوه از جنیان نزد تو آورم غریب شکر احسانهای او بجا آورد و او را وداع کرد و کلیجان و قورجان غریب را با اسب او برداشتند در دو روز و یکشب پنجاه ساله راه رفتند و بشهر عمان نزدیک شدند و در آنجا از بهر راحت فرود آمدند غریب روی به کلیجان کرده باو گفت بشهر عمان شو و خبر قوم را بمن آور کلیجان برفت و بیک چشم همزدن بازگشت و گفت ایملک نزدیک شهر تو لشکر کفار بیش از ستارگان است و قوم تو با ایشان جدال همی کنند غریب چون این سخن بشنید گفت ای کلیجان زین بر اسب من نه و اسلحۀ مراپیش آور کلیجان چنان کرد ملک غریب اسلحه بپوشید و شمشیر یافث بن نوح برمیان بست و بر اسب دریائی بنشست و قصد لشکر کافران کرد کلیجان و قورجان گفتند ایملک تو بر آسای و ما را اجازت ده که بسوی کفار شویم و ایشان را پراکنده کنیم و از ایشان جنبنده ای نگذاریم غریب گفت به ابراهیم خلیل که شما را نگذارم که بایشان مقاتله کنید و من خود با ایشان جنگ خواهم کرد و آمدن آن لشکر را سببی بوده است چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصد و شصتم برآمد
گفت ایملک جوانبخت و سبب آمدن آن لشگریان این بوده است چون عجیب لشگر یعرب بن قحطان را بمحاصرۀ مسلمانان بیاورد جمرقان و سعدان بمقاتله بر آمدند و کلیجان و قورجان در رسیدند و لشکر کفار را بشکستند عجیب از آنجا بگریخت و با عشیرت خود گفت اگر بسوی یعرب بن قحطان باز گردید چون قوم خود را شکسته بیند بشما گوید ای قوم اگر شما نبودید قبائل من کشته نمی شدند آنگاه همه شما را بکشد رای من اینست که ببلاد هند شویم و بملک طرکنان پناه بریم عشیرت عجیب گفتند رای رای تست پس شبانروز برفتند تا ببلاد هند برسیدند و عجیب اجازت خواسته نزد ملک طرکنان شد و آستانه او بوسه داده او را دعا گفت و ازو پناه خواست ملک هند چون بسوی عجیب نظر کرد باو گفت تو کیستی و چه میخواهی گفت من عجیب پادشاه عراقم برادرم بمن جور کرده و پیرو دین اسلام گشته بلاد مرا تصرف کرده و مردمان را بفرمان خویش آورده و مرا از مکانی بمکانی و از سرزمینی بسرزمینی همی دواند و اینک من به پناه تو آمده ام ملک هند چون سخن عجیب بشنید آشفت و بخروشید و برخاست و بنشست و گفت بنار و نور سوگند که خونخواهی تو بکنم و جز پرستندگان آتش در روی زمین کسی نگذارم پس از آن فرزند خود را بخواست و او گفت ای فرزند ساز برک سفر کن و بسوی عراق شو و هر کس که در آنجاست هلاکش کن پس از آن هشتاد هزار سوار جنگجوی و هشتاد هزار دلیران پیل نشین بر گزید و با پسر خود روان کرد و پسر ملک دلیرترین اهل روزگار بود و رعد شاه نام داشت ایشان تا دو ماه کوه و صحرا همی نوردیدند تا بشهر عمان برسیدند و آنشهر را احاطت کردند و عجیب از این کار فرحناک بود و گمان میکرد که ظفر خواهد یافت و جمرقان و سعدان با تمامت دلیران بیرون آمده مقاتله کردند که کیلجان ایشانرا بدید و خبر ایشان بملک غریب بیاورد و ملک غریب سوار گشته در میان لشگر کافران شد در آنهنگام سعدان بانتظار مبارز ایستاده بود دلیری از دلیران هندی بمبارزت او برآمد سعدان عمودی بر وی بزد و استخوانهای او را در هم شکست مبارز دومین و سیمین برآمدند سعدان ایشان را نیز بکشت و همواره مبارزان را یک یک همی کشت تا سی تن از دلیران کفار بکشت در آنهنگام دلیری از هندیان که بطاش نام داشت و در میدان جنگ با پنج هزار سوار برابر بود بمبارزت برآمد و او عم ملک طرکنان بود چون نزدیک سعدان رسید باو گفت ای پستترین عرب ترا رتبت بدانمقام رسید که دلیران پادشاه هند بکشی بدانکه امروز ترا آخر زندگی است چون سعدان این سخن بشنید در خشم شد و بر بطاش حمله کرد و با عمود خواست که او را بزند عمود از او خطا کرد سعدان با عمود بزمین آمد و هنوز از جای بر نخاسته بود که کافران بند برو بنهاده بسوی خیمه های خویشتن بکشیدند چون جمرقان سعدانرا دستگیر دید مهمیز بر اسب زد و بر بطاش حمله کرد بطاش نیز بروی هجوم آورده از کمرگاه او بگرفت و از خانۀ زینش ربوده بر زمین زد کافران او را نیز ببستند و بخیمه های خویشتن بکشیدند و همواره بطاش مبارزان اسلام را یک یک اسیر میکرد تا بیست و چهارتن سرهنگان ایشانرا دستگیر کرد چون مسلمانان این حالت بدیدند سخت اندوهگین شدند پس چون غریب حالت دلیران خود بدید عمود زرین بیست منی که عمود برقان ملک جنیان بود از زیر رکاب خود بکشید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصد و شصت یکم برآمد
گفت ایملک جوانبخت غریب عمود برکشید و مهمیز بر اسب دریایی زد و تکبیر گویان بر بطاش حمله کرده عمودی بر وی بزد در حال بطاش بر زمین بیفتاد غریب روی بمسلمانان کرده برادر خود سهیم را بدید گفت بازوان این پلیدک ببند چون سهیم آواز غریب بشنید بر بطاش هجوم آورده بازوان او را ببست و لشکریان اسلام از آن سوار در عجب بودند و کافران با یکدیگر میگفتند که این سوار که که از میان ما بدر آمد و امیر ما را ببست و هر دو لشکر حیران بودند که غریب دوباره مبارز بخواست سرهنگی از هنود بمبارزت برآمد غریب عمودی بروی بزد در حال بر زمین بیفتاد کیلجان و قورجان بازوان او را ببستند و به سهیمش بسپردند و همواره غریب دلیران را اسیر میکرد تا پنجاه و دو تن از سرهنگان ایشان اسیر کرد و روز بپایان رسید طبلهای باز گشت بزدند غریب از میدان بیرون آمده در میان لشکر مسلمانان شد نخستین کسی که او را دید برادرش سهیم بود که پای او را در رکاب ببوسید و باو گفت ای دلیر جهان ما را خبرده که تو کیستی در هنگام غریب برقع زره را از روی خود بیکسو کرد سهیم او را بشناخت و گفت ای قوم این پادشاه شما ملک غریبست که از سر زمین جنیان بازگشته چون مسلمانان نام غریب بشنیدند خویشتن را از اسبها بر زمین انداختند و بوسه بر رکاب های او دادند و بسلامت او فرحناک شدند و در رکاب او بشهر عمان در آمدند غریب بر تخت مملکت بنشست و قوم او در غایت شادی بر وی گرد آمدند و طعام بخوردند پس از آن غریب تمامت آنچه در کوه قاف از قبایل جنیان بر وی روی داده بود باز گفت ایشان از شنیدن آنحکایت شگفت ماندند آنگاه غریب قوم خود را فرمود که بمنزل خویشتن باز گردند پس بسوی خانهای خویشتن پراکنده شدند و در نزد ملک غریب جز کیلجان و قورجان کس نماند غریب بایشان گفت آیا میتوانید که مرا بسوی کوفه ببرید تا زن خود را سیر ببینم و در آخر شب مرا بدین مکان باز گردانید ایشان گفتند ایملک بر ما بسی آسانست و از کوفه تا عمان دوماه راه بود کیلجان با قورجان گفت وقت رفتن منش میبرم وقت آمدن تو بیاورش پس کیلجان او را برداشت و قورجان با او همی رفت تا اینکه بکوفه رسیدند و ساعتی نرفته بود که او را از در قصر داخل کردند ملک غریب نزد عم خود دامغ رفت ملک دامغ چون او را بدید بر پای خاست و اورا سلام داد ملک غریب حالت زنان از وی باز پرسید ملک دامغ گفت بعافیت اندرند آنگاه خادم بشارت آمدن ملک غریب نزد زنان برد ایشان فرحناک شدند و زر و سیم ببشارت کو بدادند آنگاه ملک غریب نزد زنان شد ایشان برخاستند و سلام دادند پس از آن بحدیث پیوستند و ملک دامغ نیز حاضر آمد ملک غریب ماجرای خود را از آغاز تا انجام فرو خواند حاضران را عجب آمد ملک غریب بقیت شب را با کوکب الصباح بخفت چون صبح نزدیک شد ملک غریب زنانرا وداع کرد وعم خود ملک دامغ را نیز وداع کرده بدوش قورجان سوار شد هنوز صبح ندمیده بود که بشهر عمان برسید و اسلحه حرب بپوشید و قوم او نیز اسلحه جنگ بگرفتند غریب بگشودن دروازها بفرمود که ناگاه سواری از لشکر کفار برسید و جمرقان و سعدان را که اسیر شده بودند با خود بیاورد که ایشانرا از بندرها کرده بود مسلمانان بسلامت ایشان فرحناک شدند و طبلهای جنگ فرو کوفتند و بطعن و ضرب مهیا شدند و کافران نیز سوار گشتند و صفها بیاراستند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصد و شصت و دوم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت چون لشکر مسلمانان سوار شدند نخستین کسی که در جنگ بگشود ملک غریب بود که شمشیر یافث بن نوح را بر کشید و اسب دریائی را بمیان دو لشکر راند و ندا در داد که هر کس مرا میشناسد خود را از شر من نگاه دارد و هر کس که مرا نمیشناسد بداند که من غریب پادشاه عراق و یمنم رعد شاه ملک هند چون این سخن بشنید بانگ بسرهنگان زد و گفت عجیب را نزد من آورید چون عجیب را بیاوردند ملک باو گفت تو میدانی که سبب این فتنه توئی و این برادر تست که در میان میدان ایستاده مبارز همی خواهد اکنون تو بمبارزت او بیرون شو و او را دستگیر کرده نزد من آور تا من او را واژگونه به اشتر سوار کنم و اورا در بلاد هند بگردانم عجیب گفت جز من دیگری را بفرست که من امروز رنجورم رعدشاه چون این سخن بشنید بر آشفت و گفت بنار و نور سوگند که اگر بمبارزت نروی و برادر خود را بزودی نیاوری ترا بکشم و جهانرا از تو پاک گردانم عجیب ناچار بیرون رفت و اسب در میدان راند و ببرادر خود نزدیک شد و باو گفت یا کلب العرب با پادشاهان برابری میکنی بهلاکت آماده باش ملک غریب چون این سخن بشنید گفت تو کیستی گفت من برادر تو عجیبم و امروز روز آخرین تست چون غریب دانست که برادرش عجیبست بانگ بر وی زد و گفت خون پدر و مادر من بگردن تست آنگاه شمشیر بکیلجان سپرد و بر وی حمله کرده دبوسی بر او بزد که استخوانهای پهلوی او در هم شکست آنگاه کمرگاه او بگرفت و از زینش ربوده بر زمین زد کیلجان و قورجان بازوان او ببستند و بمذلت و خواری بکشیدند و غریب از دستگیر شدن او فرحناک شد و گفت منت خدای را
که بر هفت کشور منم پادشاه | جهاندار و پیروز و فرمانروا | |||||
ز هر جای کوته کنم دست دیو | که من بود خواهم جهانرا خدیو | |||||
بدان را ز بد دست کوته کنم | روان را سوی روشنی ره دهم |
چون رعد شاه حالت عجیب بدید اسب بخواست و اسلحه جنگ بگرفت و بمیدان برآمده بملک غریب نزدیک شد و بانگ برو زده گفت ای پستترین عرب ترا رتبت بدین مقام رسیده که ملوک دلیران را اسیر کنی از اسب خود فرود آی و پای مرا بوسه ده و دلیران مرا رها کن تا من از تو در گذرم و ترا شیخ قبیله کنم که در آنجا لقمه نانی خوری غریب چون این سخن بشنید بخندید و گفت ای پلیدک زود خواهی دید که بر تو چه ماجری رود پس از آن بانگ بر سهیم زد و باو گفت اسیران نزد من آور سهیم اسیران بیاوود و غریب شمشیر به ایشان بنهاد و ایشانرا پاک بکشت در آنهنگام رعد شاه به غریب حمله کرد و بقیت روز را با او در کر و فر و زد و خورد بودند چون روز بپایان رسید طبلهای بازگشت بزدند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصد و شصت و سوم برآمد
گفت ایملک جوانبخت چون طبل بازگشت بزدند ایشان از یکدیگر جدا شدند و هر دو لشگر مکان خویشتن بازگشتند مسلمانان با غریب گفتند ایملک ترا عادت نبود که قتال تو دیر بکشد ملک گفت ای قوم من با دلیران و جنیان بسیار مقاتله کرده ام مانند این دلیر کس ندیده بودم و اگر میخواستم شمشیر یافث بن نوح را کشیده او را نابود میکردم ولکن قصد من این بود که او را زنده دستگیر کنم شاید که او را از اسلام بهره ای باشد ملک غریبرا کار بدینگونه شد و اما رعد شاه چون بخرگاه اندر آمده و بر تخت بنشست بزرگان دولت بر وی گرد آمدند و از خصم او جویان شدند رعد شاه پادشاه زاده هند گفت بنار و نور سوگند که در تمام عمر چنان دلیر ندیده بودم و فردا او را دستگیر خواهم کرد چرن آنشب را بروز آوردند بامداد طبلهای جنگ بزدند و لشگریان بمیدان جنک بشتافتند نخستین کسی که در جنگ بگشود شیر بیشه دلیری ملک غریب بود که در میدان جولان کرد و تکبیر گفت و مبارز خواست هنوز سخن او تمام نشده بود که رعد شاه بر پیلی سوار گشته برآمد چون بملک غریب نزدیک شد اسب او از پیل برمید ملک غریب از اسب فرود آمد و اسب بکیلجان سپرد و شمشیر یافث بن نوح برکشید و بسوی رعد شاه رفته در برابر پیل بایستاد و رعد شاه را عادت این بود که چون خویشتن را مغلوب میدید بر پیل سوار میگشت چیزی در هیئت دام با خود بر میداشت که پائین آن فراخ و بالای آن تنگ بود و در دامن او حلقه ها و بندی ابریشمین بر آن حلقه ها بود و آن چیز وهو نام داشت رعد شاه آن وهو را بسوی سوار میانداخت و سوار را در میان او جای میداد و بند ابریشمین گرفته میکشید و او را دستگیر میکرد و باین حیلت بر بسیاری از دلیران غلبه کرده بود پس چون غریب با و نزدیک شد رعد شاه دست به وهو برده او را بغریب بگسترد و غریب را نزد خود بکشید و بانک بر پیل زد که بلشگرگاه خویشتن باز گردد کیلجان و قورجان که از غریب جدا نمی شدند چون این حالت بدیدند پیل را گرفته نگاه داشتند و اما غریب خمیازه کشیده وهو را از هم بدرید و کیلجان و قورجان به رعد شاه هجوم آوردند و او را گرفته ببستند آنگاه لشگریان چون دو دریا بیکدیگر ریختند و مانند دو کوه برهم خوردند و همواره در جدال سخت بودند تا روز بپایان رسید و طبل های بازگشت بزدند هر دو لشگر از همدیگر جدا شدند خلقی بسیار از مسلمانان در آن روز کشته شدند و بسیاری هم مجروح بودند و جراحتهای ایشان از پیلان و وحشیان بود این کار بر غریب دشوار شد و به معالجت زخم داران بفرمود آنگاه روی ببزرگان قوم کرده بایشان گفت رای شما چیست ایشان گفتند ای ملک بیم ما از پیلان و وحشیانیست اگر آنها نباشند ما بر خصم چیره خواهیم شد کیلجان و قورجان گفتند ما شمشیر ها برکشیم و پیلان و وحشیان بکشیم آنگاه مردی از عمانیان که در نزد ملک جلند خداوند رای بود پیش آمد و گفت ایملک اگر تو سخن من بپذیری من بدین لشکر ضامنم غریب روی بسرهنگان کرد و گفت این معلم هر چه بشما بگوید او را اطاعت کنید گفتند سمعا وطاعة چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب ششصد شصت و چهارم برآمـد
گفت ایملک جوانبخت آنگاه آنمرد ده تن از سران لشکر برگزید و پرسید چقدر لشکر در زیر حکم دارید گفتند ده هزار سوار داریم آنمرد ایشانرا برداشت و به بیت السلاح جلند در آمد پنجهزار تفنک بایشان بداد و تفنگ اندازی بایشان بیاموخت چون بامداد شد لشکر کفار آماده شدند و پیلان و وحشیان بداشتند و غریب با دلیران خود سوار شدند و صفهای خویشتن بیاراستند سران کفار وحشیان و پیلان پیش راندند آنمرد بانک بتفنک اندازان زد چون گلوله های تفنک بر پهلوی وحشیان آمد و حشیان فریاد زنان باز گشته لشکریان خود را پایمال کردند و مسلمانان نیز بکفار حمله کردند و از چپ و راست بر ایشان گرد آمدند و پیلان ایشانرا پایمال همیکردند تا اینکه در کوه و صحرا پراکنده شدند و مسلمانان از قفای ایشان بتاختند و از پیلان و وحشان جز قلیلی زنده نماندند وملک غریب با نصرت و ظفر خرسند و شادمان بازگشت چون بامداد شد غنیمتها بخش کردند و پنج روز در آنمکان بنشستند پس از آن ملک غریب برادر خود عجیب را بخواست و باو گفت ای پلیدک از بهرچه پادشاهان بر ما همی شورانی مگر نمیدانی که خداوند یگانه یار منست اکنون مسلمان شو تا بسلامت برهی و از خون پدر و مادرم در گذرم و ترا در مملکتی پادشاه کنم عجیب چون سخن غریب بشنید با و گفت من از دین خود هرگز باز نگردم و غریب فرمود قید آهنین بروی بنهادند و صد تن از غلامان غلاظ و شداد برو بگماشت و خود روی برعد شاه کرده باو گفت در دین اسلام چه میگوئی رعد شاه گفت من بدین شما در آیم که اگر آن دین برحق نبود شما نمی توانستید که بما چیره شوید و اکنون من شهادت میدهم که خدائی جز خدای یگانه و پیغمبری جز ابراهیم خلیل نیست ملک غریب از اسلام رعد شاه فرحناک شد و با و گفت ایملک آیا بشهر خویشتن میروی یا نه رعد شاه گفت ایملک من اگر بشهر پدر باز گردم پدرم مرا بخواهد کشت که من از دین او بدر شده ام ملک غریب من با تو بیایم و ترا در آن سرزمین پادشاه گردانم رعد شاه چون این سخن بشنید دست و پای او ببوسید غریب روی بکیلجان و قورجان کرده بایشان گفت قصد من اینست که مرا بسوی بلاد هند بردارید و جمرقان و سعدان را با خویشتن برداشت و قورجان جمرقان و سعدان را بدوش گرفت و کیلجان غریب و رعد شاه را برداشت و بسوی هند روان شدند چون قصه بدینجا بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب ششصد و شصت و پنجم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت چون عفریتان آنها را برداشتند و ببلاد هند روان شدند آنوقت هنگام غروب بود و هنوز شب بپایان نرسیده بود که به کشمیر رسیدند عفریتان ایشانرا در قصر فرود آوردند و از نردبانها بزیر رفتند و طرکنان ماجری گریختن لشگر پسر را شنیده بود که خواب و خور بر او حرام گشته و روز و شب بزندان اندر است ملک طرکنان در کار پسر بفکرت اندر بود که جماعت در نزد او حاضر شدند چون ملک پسر خود را با آنجماعت دید مبهوت شد و از عفریتان هراس کرد آنگاه پسرش رعد شاه روی بپدر کرده باو گفت ای پرستنده آتش ترک پرستیدن آتش کن و بخداوند یگانه ستایش آور چون پدر رعد شاه این سخن بشنید دبوسی که با خود داشت بسوی وی انداخت دبوس ازو خطا کرده به رکن قصر بر آمد و رکن قصر را از هم فروریخت و ملک طرکنان با پسر خود گفت ای پلیدک لشکریان مرا هلاک کردی و دین خود را از دست بدادی اکنون آمده که مرا از دین خود بدر کنی در حال غریب پیش رفته طپانچه از پشت گردن او بزد و او را بزمین انداخت کیلجان و قورجان او را ببستند پس از آن غریب بر تخت بنشست و برعد شاه گفت پدر ترا مسلمان کن رعد شاه روی بپدر کرده گفت ای پیر گمراه مسلمان شو تا بسلامت برهی طرکنان گفت نخواهم مرد مگر بر دین خود در آنهنگام غریب تیغ یافث بن نوح پر کشید و او را دو نیمه ساخت و فرمود که او را بر در قصر بیاویزند پس او را بر در قصر بیاویختند ملک رعد شاه را فرمود که جامه سلطنت بپوشید و بر تخت پدر بنشست و غریب در پهلوی او بنشست و کیلجان و قورجان و جمرقان و سعدان در چپ و راست بایستادند غریب بایشان گفت هر کس از سران و سروران بدین مکان در آیند او را بگیرید و ببندید و سرهنگی را نگذارید که از دست شما بدر شود ایشان گفتند سمعا و طاعة پس از آن سرهنگان و بزرگان دولت قصد قصر ملک کردند نخستین کسی که بر در قصر رسید سرهنک بزرک بود که ملک طرکنان را دید که از در قصر دونیمه آویخته است بدهشت اندر شد و حیران ماند کیلجان پیش رفته کمرگاه او بگرفت و بازوان او را بسته بقصر اندر آورد هنوز آفتاب بر نیامده بود که سیصد و پنجاه تن سرهنگان ملک طرکنان را دست بسته در پیش غریب بداشتند غریب بایشان گفت ایقوم ملک را دیدند که بر در قصر آویخته گفتند آری ولی ندانستیم که با او این کارها چه کس کرده غریب گفت من کرده ام هر کس مخالفت من کند او را نیز بدانسان کنم گفتند از ماچه میخواهی گفت من ملک غریب پادشاه عراقم که دلیران شما را هلاک کردم و رعد شاه در دین اسلام داخل و امروز شمارا او پادشاهست مسلمان شوید تا سالم بمانید و اگر مخالفت کنید پشیمان خواهید شد در حال ایشان شهادت بر زبان راندند غریب بایشان گفت آیا حلاوت ایمان در یافتید یا نه ایشان گفتند آری حلاوت ایمان در دل و زبان ما جای گرفت آنگاه ملک غریب فرمود بند از ایشان برداشتند و ایشانرا خلعت بداد و بایشان گفت بسوی قومهای خویش شوید و اسلام بر ایشان عرضه دارید هر که مسلمان نشود او را بکشید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصد و شصت و ششم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت سرهنگان بسوی قوم بازگشته ماجری بایشان باز گفتند و اسلام بر ایشان عرضه داشتند قلیلی از ایشان مسلمان نگشته کشته گردیدند و باقی مسلمان شدند ملک غریب گفت منت خدای را که این کار بی جنگ و جدال بر ما آسان کرد و غریب چهل روز در کشمیر بماند آتشخانه های ایشان را ویران کرد و مسجدها بنا نمود و رعدشاه کشتی کشتی هدینها از برای ملک غریب مهیا کرد پس از آن غریب بدوش کیلجان سوار گشت و جمرقان و سعدان بدوش قورجان سوار گشتند و رعد شاه را وداع کرده روان شدند هنوز صبح ندمیده بود که بشهر عمان در آمدند و قوم را ملاقات کردند لشکریان از آمدن ایشان فرحناک شدند و از آنجا بسوی کوفه روان گشتند چون غریب بدروازۀ کوفه رسید برادر خود عجیب را بخواست و فرمود که او را بر دار کنند و تیرها بر وی زنند او را بر دار کرده چندان تیرش بزدند که مانند خارپشت گردید پس از آن غریب بکوفه در آمد و بقصر اندر شد و بر تخت نشسته حکمرانی همیکرد تا روز بپایان رسید آنگاه نزد زنان رفت کوکب الصباح بر پای خاسته او را در آغوش کشید و کنیز کان تهنیت گفتند و آنشب را نزد کوکب الصباح بروز آورد چون با مداد شد بر خاسته غسل کرد و دوگانه بجا آورد و بر تخت مملکت نشسته عیش مهدیه بر پا نمود و سی هزار گوسفند و دو هزار گاو و پانصد اشتر و چهل هزار مرغ ذبح کردند و در اسلام چنان عیشی تا آنروز بر پا نشده بود پس از آن غریب بمهدیه داخل شد و بکارت ازو بر داشت و ده روز در کوفه بماند پس از آن عم خود ملک دامغ را بعدالت وصیت کرد و زنان و پسران خود برداشته همیرفت تا بکشتی های هدیتها برسیدند لشکریان را بسکه مال بخش کرد همگی بی نیاز شدند و همواره روان بودند تا بشهر بابل برسیدند برادر خود سهیم اللیل را خلعت بخشوده سلطنت آنشهر بروی سپردچون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصد و شصت و هفتم برآمد
گفت ایملک جوانبخت غریب ده روز در بابل بماند پس از آن کوچ کرده همیرفت تا بقلعه سعدان غول رسیدند پنج روز از بهر راحت در آنجا بماندند پس از آن کیلجان و قور جانرا فرمود که بسوی اسبانیر مداین شوید و از قصر کسری خبر فخر تاج از بهر من بیاورید و مردی را از پیوندان ملک شاپور نزد من آورید که مرا از ماجرای آگاه کند در حال ایشان بسوی مداین روانشدند و در هوا همی رفتند ناگاه لشگری دیدند فزون از شمار کیلجان بقورجان گفت فرود آی تا خبر این لشگر بدانیم در حال فرود آمدند در میان لشگریان رفته از ایشان باز پرسیدند که این لشگریان کیستند و بکجا روانند گفتند که بمقاتلة ملک غریب همی رویم که او را و لشگریان او را بکشیم چون کیلجان و قورجان این سخن بشنیدند بسوی خیمه امیر لشگر که رستم نام داشت برفتند و در آنجا صبر کردند تا لشگریان عجم بخفتند و رستم نیز بخفت آنگاه رستم را با تخت او بر داشتند و بسوی ملک غریب روان شدند و هنوز شب از نیمه در نگذشته بود که به ملک غریب برسیدند و دستوری خواسته بخیمه اندر شدند و تخت رستم را در پیش ملک بر زمین نهادند ملک غریب گفت این کیست گفتند ای ملک این امیریست از عجم که با لشگری انبوه بقصد کشتن تو و قوم تو همی آمدند و ما او را بسوی تو آوردیم تا آنچه خواهی ترا خبر دهد غریب گفت صد تن از دلیران حاضر آوردند و بایشان گفت تیغ ها برکشید و بر بالین این عجم بایستید ایشان چنان کردند که ملک امر داد آنگاه دستور فرمود رستم را بیدار کردند چون رستم چشم بگشود و شمشیرهای کشیده بدید چشم بر هم نهاد و گفت این خواب شوم چیست که همی بینم آنگاه کیلجان سر پائی برو زد رستم راست بنشست و گفت اینجا کجاست کیلجان گفت در پیشگاه ملک غریب داماد ملک شاپور هستی تو باز گو که نام تو چیست و قصد کجا داری چون رستم نام غریب بشنید بفکرت اندر ماند و با خود گفت آیا من خفته ام با بیدار پس سهیم او را بزد و باو گفت چرا پاسخ نمی دهی رستم سر بر کرد و گفت مرا که از خیمه بدر آورد غریب گفت ترا این جنیان آوردند چون رستم به کیلجان و قورجان نظر کرد بهراسی سخت در افتاد آنگاه کلیجان و قورجان تیغ ها بر کشیده روی بدو آوردند و گفتند چرا در پیش ملک زمین نمیبوسی رستم از ایشان بترسید و دانست که بیدار است در حال بر پای خاسته زمین ببوسید و گفت ایملک آتش ترا یاری کند و عمر ترا دراز گرداند غریب گفت ای سگ پلید آتش پرستش را نشاید که او سود و زیان بکسی نتواند رسانید رستم گفت پروردگار بر حق کیست غریب گفت پروردگار آنست که زمین و آسمان بیافرید رستم گفت چه گویم رستم گفت چه گویم که از پرستندگان آن پرودگار باشم غریب گفت بگو لا اله الا الله ابراهیم خلیل الله رستم شهادتین بر زبان راند و گفت ایملک بدانکه ملک شاپور قصد کشتن تو دارد و مرا با صد هزار سوار از دلیران عجم بسوی تو فرستاده چون غریب این سخن بشنید گفت مگر پاداش من این بود که دختر او را خلاص داده و ننک ازو برداشتم خدای تعالی او را پاداش خواهد داد ولی تو بازگو که نام تو چیست مرا نام رستم امیر لشکر ملک شاپورم غریب گفت اکنون امیر لشگر منی بازگو که حالت ملکه فخر تاج چونست رستم گفت ای ملک تو زنده بمان که او در گذشت ملک غریب گفت سبب مرک او چه شد رستم گفت ای ملک چون بسوی برادر خود عجیب رفتی کنیزکی از کنیزکان ملک شاپور بیامد و بملک گفت ای ملک تو گفته ای که ملک غریب در نزد ملکه فخر تاج بخوابد ملک گفت بنار و نورسوگند من نگفته ام پس از آن شمشیر بر کشید و بنزد فخر تاج شد و باو گفت ای روسبی چگونه این بدوی را بخود راه دادی که او ترا نه مهر داده و نه از بهر تو عیشی بر کرده فخر تاج گفت ای پدر تو او را جواز دادی که در نزد من بخفت ملک گفت بازگو که بتو نزدیک شد یا نه فخر تاج خاموش شد و سر بزیر افکند ملک بانک بقابله گان زد و بایشان گفت بازوان این روسبی ببندید و او را تجربت کنید قابله گان او را ببستند و تجربتش کرده گفتند ای ملک بکارت ازو برداشته اند در حال ملک بر وی حمله کرد و خواست که او را بکشد مادر فخر تاج ملک را منع کرد و باو گفت ایملک او را مکش که بسرزنش گرفتار آئی ولکن او را بزندان کن تا در زندان بمیرد ملک او را بزندان فرستاد چون شب درآمد دو تن از خاصان را فرمود که او را از شهر دور کنند و در رود جیحون بیفکنند و کسی را از این ماجری آگاه نکنند ایشان نیز چنان کردند که ملک بفرمود و نام فخر تاج از جهان گم شد . چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب ششصد و شصت و هشتم برآمد
گفت ایملک جوانبخت چون غریب سخن او بشنید جهان در چشمش تار شد و برآشفت و گفت بحق خلیل الله که بوی آن پلیدک شوم و او را بشکم و مملکت او را ویران کنم پس از آن کتابها بجمرقان و امیر شهر میارقین و خداوند شهر موصل بفرستاد و رو به رستم کرده باو گفت چند هزار لشکر با تو بودند رستم گفت صد هزار سوار از عجم با من بودند غریب گفت ده هزار سوار برداشته بسوی ایشان روان شو و با قوم خود بمجادله پرداز اینک من نیز براثر تو همی آیم در حال رستم با ده هزار دلیر سوار شد و بسوی قوم خود روان گشت و گفت باید کاری کنم که سبب روسفیدی من شود پس رستم هفت روز برفت تا بلشگر عجم نزدیک شد و در میان او و عجمها نصف روز بیش نماند آنگاه لشگر خود را چهار بخش کرد و بایشان گفته بلشگر عجم گرد آئید چون نیمه شب شود شمشیر برایشان بگذارید لشکریان سوار شدند و نیمه شب بود که بلشکر عجم از چهار سوی گرد آمدند و برایشان هجوم کردند لشکریان عجم از خواب برخاسته شمشیر بیکدیگر نهادند و رستم نیز با ایشان آن میکرد که آتش سوزنده با هیزم خشک کند هنوز صبح ندمیده بود که بسیاری از لشکریان عجم کشته و مجروح شدند و بقیت السیف ایشان بگریختند و مسلمانان خیمه ها و مالهای ایشان بغنیمت آوردند و در آنجا راحت کردند تا ملک غریب برسید و کردار رستم بدانست او را خلعت فاخر داده گفت ای رستم نخست لشکر عجم را تو شکست دادی تمامت غنیمت از آن تست رستم ملک را سپاس گفت و آنروز در آنمکان راحت یافتند پس از آن بسوی میدان روان شدند و گریختگان لشکر عجم بنزد ملک شاپور رفته او را از حادثه آگاه کردند ملک شاپور گفت بشما که هجوم آورد گفتند امیر لشکر تو رستم که در دست ملک غریب مسلمان گشته چون ملک این را بشنید تاج بر زمین انداخت و روی به پسر خود ورد شاه کرده گفت ایفرزند دفع این حادثه را جز تو کس نشاید ورد شاه گفت ایملک بزندگانی تو سوگند که غریب را با قوم او رسن بسته بیاورم آنگاه ملک شاپور بشمارۀ لشکر برسید ایشانرا دویست و بیست هزار یافت شب را به نیت رحیل بخفتند علی الصباح همی خواستند که بکوچند ناگاه گردی برخاست که آفاق فرو گرفت ملک شاپور کس از بهر معلوم کردن خبر بفرستاد فرستاده برفت و باز آمد گفت ایملک اینک غریب با دلیران خود در رسید در آن هنگام ایشان عزم رحیل به اقامت بدل کردند و قتال را صف کشیدند چون غریب بدیشان نزدیک شد و عجمها را دید که آهنک جنک دارند بیکدفعه برایشان حمله کرد عرب و عجم بیکدیگر آمیختند و خون بجای سیل روانشد و تا هنگام غروب بجدال اندر بودند آنگاه طبل بازگشت بزدند و هر دو لشگر از یکدیگر جدا شدند ملک شاپور فرمود که خیمها برپا کردند و هر دو لشکر در خیمه ها فرود آمدند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصد و شصت و نهم برآمد
گفت ایملک جوانبخت دو لشکر در خیمها فرود آمدند چون بامداد شد هر دو گروه سوار گشته بمیدان قتال بر آمدند نخستین کسی که در جنگ گشود رستم بود که تکبیر گویان اسب بمیدان راند و گفت من امیر دلیران عرب و عجم رستمم کیست که بمبارزت من برآید دلیری از عجم بمبارزت برآمد و برستم حمله کرد رستم نیز برو حمله آورد در میان ایشان حمله ها روی داد آنگاه رستم عمود هفتاد منی که که با خود داشت بروی بزد سر او را تا سینه بشکست و کشته بر زمین افتاد ملک شاپور این کار بخویشتن هموار نکرد قوم خود را بحمله کردن بفرمود لشکریان عجم بمسلمانان حمله کردند و از نار ونور و ماه وهور یاری خواستند و مسلمانان از خدای یگانه یاری همی خواستند در آنهنگام غریب بانک برآورد و تیغ یافث بن نوح بر کشید و بلشگریان عجم حمله کرد و کیلجان و قورجان در رکاب او بودند و همواره بآن شمشیر لشگریانرا می کشت تا اینکه به علمدار ایشان برسید او را با تیغ دو نیمه کرد چون عجم ها دیدند که علم بیفتاد بسوی شهر بگریختند مسلمانان از پی ایشان بتاختند و ایشان نتوانستند که دروازها فرو بندند آنگاه رستم و جمرقان و سعدان و سهیم و دامغ و کلیخان و قورجان و تمامت دلیران ملک غریب بلشگریان عجم هجوم آوردند و در کوچه های شهر خون از هر سوی روانشد در آنهنگام عجمها امان خواستند اسلامیان شمشیر از ایشان برداشتند بخرگاه خود باز گشته بر تخت نشست آنگاه ملک عجم را بخواست او را حاضر آوردند و در برابر غریب بداشتند غریب باو گفت ترا چه بر آن داشت که با دختر خود بدانسان ستم کردی و از بهر چه مرا بشوهری او لایق ندیدی ملک گفت بر من مگیر که اکنون پشیمانم و بقتال تو بیرون نیامدم مگر از بیم تو چون غریب أین سخن بشنید فرمود که او را بزمین بیفکندند و چندان بزدند که نفس او ببرید پس از آن بزندانش بفرستاد و لشگریان عجم را حاضر آورده اسلام بر ایشان عرضه داشت صد و بیست هزار مرد از ایشان مسلمان شدند و باقی کشته گشتند و هر کس که در شهر بود مسلمان گشت پس از آن ملک غریب سوار گشته به اسبانیر مداین در آمد و بر تخت پادشاهان عجم بنشست غنیمت بلشگریان عجم بخش کرد و ایشان تنای ملک بجای آوردند پس از آن مادر فخر تاج از دختر یاد کرده عزای او بگرفت قصر از آواز و فریاد و فغان پرشد غریب بنزد ایشان در آمد و بایشان گفت از بهرچه گریانید مادر فخر تاج گفت ایملک چون تو حاضر شدی از دختر خود یاد کردم که اگر او زنده میبود از آمدن تو فرحناک شد ملک غریب نیز گریان شد و بر تخت خود باز گشت و شاپور را بخواست او را با قیدهای گران بیاوردند غریب گفت دختر خود چکار کردی شاپور گفت او را بفلان و فلان دادم که در رود جیحون بیفکنند ملک آن دو مرد را بخواست و بایشان گفت آیا آنچه شاپور میگوید راستست یا نه گفتند آری ایملک راست میگوید و لکن ما او را در رود جیحون نیفکندیم و برو رحمت آورده در کنار جیحونش بگذاشتیم و باو گفتیم نجات خویشتن بطلب و بسوی شهر باز مگرد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب ششصد و هفتادم برآمد
گفت ایملک جوانبخت چون آن دو مرد قصۀ فخر تاج با ملک غریب باز گفتند ملک غریب ستاره شناسان حاضر آورد و بایشان گفت تخت رمل بزنید و حالت فخر تاج ببینید که او زنده است یا هلاک گشته ایشان تخت رمل بزدند و گفتند ای ملک ملکه زنده است و فرزند نرینه ای زاده و اکنون هر دو در نزد طایفه ای از جنیانند و لکن بیست سال از تو دور خواهد ماند ملک غریب زمان دوری حساب کرده دید که هشت سال است از ملکه فخر تاج دور گشته آنگاه رسولان بقلعهائی که در فرمان شاپور بودند بفرستاد همگی از راه فرمان برداری بیامدند تا اینکه روزی از روزها در قصر نشسته بود که گردی بزرک پدید شد کیلجان و قور جانرا از بهر آگاهی بفرستاد ایشان بپریدند و سواری از سواران لشکر را ربوده بنزد ملک بیاوردند و گفتند ایملک این از لشگریان است خبر ایشان ازین بازپرس غریب گفت این لشکر از کیست گفت ایملک این ورد پادشاه شیراز است که بمقاتله تو همیآید و سبب آمدن او این بوده است که چون جنگ در میان شاپور و غریب واقع شد و بشاپور رفت آنچه رفت پسر شاپور با قلیلی با لشگریان پدر بسوی شیراز بگریخت و پناه به وردشاه برد و آنچه از غریب بر ایشان رفته بود با وردشاه حدیث کرد چون وردشاه سخن او بشنید باو گفت بمن بگو که زن من تندرست است یا نه پسر شاپور گفت زن ترا غریب بگرفت در آنهنگام وردشاه گفت بزندگانی خودم سوگند که در روی زمین از بدویان و مسلمانان کس زنده نگذارم پس از آن کتابها به نایبان بلاد خود بنوشت ایشان بپذیرفتند ملک شماره لشگر بدید هشتاد و پنج هزار بودند در حال خزاین بگشود و اسلحه جنک بمردان بخش کرد و روز دیگر روان گشت تا به اسبانیر مداین برسیدند و در خارج شهر فرود آمد آنگاه کلیجان و قورجان پیش آمده زانوی ملک غریب ببوسیدند گفتند ایملک دل ما را بدست آور و جنگ این لشکر بما واگذار ملک گفت این لشکر و این شما هر چه دانید بکنید در آنهنگام کیلجان و قورجان بر هوا شدند و بخرگاه وردشاه فرود آمده دیدند که او بر تخت عزت نشسته و پسر شاپور بر دست راست او نشسته و سرهنگان از چپ و راست ایستاده در کشتن مسلمانان مشورت همیکنند آنگاه کلیجان پیش رفته پسر شاپور را بربود و قورجان نیز وردشاه را ربوده بنزد غریب بیاوردند غریب فرمود ایشانرا چندان بزدند که از خویشتن برفتند پس از آن کیلجان و قورجان تیغها بر کشیدند و روی بکفار گذاشتند ایشانرا پاک بکشتند و بسوی غریب باز گشته دست او را ببوسیدند غریب کردار ایشان بپسندید و غنیمت کفار بدیشان بخشود ایشان ملک را دعا گفتند و بازگشته مالهای کافران جمع آوردند غریب را کار بدینگونه شد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصد و هفتاد و یکم برآمد
گفت ایملک جوانبخت ملک غریب کلیجان و قورجان را فرمود که مالهای کافران از بهر خود جمع آوردند و اما قلیلی از لشکر کفار که از تیغ کیلجان و قورجان رسته بودند بسوی شیراز بگریختند و بکشتگان عزا بگرفتند و ملک وردشاه برادری داشت که سیران ساحرش میگفتند و در آنزمان ساحر تر از او کس نبود ولکن از برادر خود همیشه دور میزیست و قلعه ای از قلعه های جزایر منزل داشت و در میان او و شیراز یک نیمه روز راه بود گریختگان لشکر که بشیر از رسیدند گریه کنان و موی کنان نزد سیران شدند ساحر سیران بایشان گفت از بهر چه گریانید ایشان ماجرا باز گفتند و ربودن جنیان برادر او وردشاه را بیان کردند چون سیران این سخن بشنید آفتاب در چشم او تار شد و گفت بدین خودم سوگند که غریب را با مردان او بکشم و از ایشان جنبنده ای در روی زمین نگذارم پس از آن عزایم خواندن گرفت و ملک احمر را بخواست ملک احمر حاضر آمد و باو گفت بسوی اسبانیر مداین شو و غریب را در حالتی که بر تخت نشسته باشد بازوان بیند ملک احمر در حال فرمان پذیر شد با لشکر خود بسوی اسبانیر رفت چون ملک غریب او را بدید تیغ یافث بن نوح را بر کشید و همچنان کلیجان و قورجان قصد لشکر ملک احمر کردند پانصد و سی تن از ایشان بکشتند و ملک احمر را زخمی منگر زدند ملک احمر با قوم خود مجروح بگریختند و در قلعه فواکه به سیران ساحر برسیدند و باو گفتند ای حکیم زمان ملک غریب تیغی طلسم گشته دارد و دو تن از عفریتان کوه قاف با او است که ملک مرعش ایشانرا بدو داده و در کوه قاف ملک ازرق و ملک برقانرا او کشته و گروهی از جنیان هلاک کرده چون سیران ساحر سخن ملک احمر بشنید باو گفت تو از پی کار خویشتن شو پس از آن سیران عزایم بخواند و عفریتی را که زعازع نام داشت حاضر آورد و مقدار یک درم بنگ طیار بدو داده گفت بسوی اسبانیر مداین شو و قصد قصر ملک غریب کن و خویشتن را بصورت عصفوری در آورد و بانتظار بنشین تا غریب بخسبد و از خادمان کسی در نزد او نماند آنگاه بنگ در مشام او بنه و او را نزد من آور زعازع بفرمان بشتافت تا به اسبانیر مداین رسید و قصد ملک کرد و خود را بصورت عصفوری بر آورده بر طاق قصر بنشست و تا نیمه شب صبر کرد که همه امیران و سرهنگان از پیش ملک باز گشتند و ملک غریب بر تخت خود بخفت آنگاه زعازع از طاق قصر فرود آمده بنگ در مشام ملک غریب بپراکنید و در حال او را فروپیچیده برداشت و مانند تند باد روانشد و هنوز نیمی از شب نگذشته بود که بقلعه فواکه برسید و نزد سیران شد سیران کردار او را بپسندید و خواست که غریب را بکشد مردی از قوم خود او را از کشتن غریب باز داشت و گفت ای حکیم اگر تو او را بکشی گروه جنیان شهرهای ما ویران کنند و ملک مرعش بر ما حمله آورد سیران گفت ترا رأی چیست آنمرد گفت او را در جیحون بیفکن که کس را از کار او آگاهی نباشد آنگاه سیران عفریتی را فرمود که غریب را برداشته در جیحون بیفکند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصد و هفتاد و دوم برآمد
گفت ایملک جوانبخت عفریت غریب را بر داشته بکنار رود جیحون شد و خواست که او را به جیحون افکند دلش بر این کار گواهی نداد و به غریب رحمت آورد و تختها گرفته بیکدیگر ببست و غریب را بر آن تخته ها گذاشته در جیحون افکند و موج غریب را گرفته همی برد غریب را کار بدینگونه شد و اما قوم غریب صبح برخاسته قصد خدمت غریب کردند و او را نیافتد و سبحه او را در روی تخت دیدند بانتظار بایستادند تا بدر آید چون بیرون نیامد حاجب را بخواستند و باو گفتند خبر ملک باز آور که او را عادت چنین نبود که تا این وقت غایب شود حاجب از خواجگان حرم بپرسید گفتند ما از دوش تا حال او را ندیده ایم حاجب بازگشته ایشانرا بدین کار آگاه کرد ایشان بحیرت در ماندند و با یکدیگر گفتند باغ ها ببینیم شاید بتفرج رفته باشد پس ایشان بسوی باغبانها آمده ملکرا از ایشان باز پرسیدند ایشان گفتند ما ملک را ندیده ایم پس ایشان ملول اندوهگین شدند و هنگام شام بازگشتند و کلیجان و قورجان همه شهرها بگشتند و از ملک اثری نیافتند آنگاه مردمان و لشگریان شهر جامه سیاه پوشیدند ایشانرا کار بدینجا رسید و اما ملک غریب تا پنج روز بر روی تخته ها افتاده آب او راهمی برد پس از آن به بحر مالح برسید و از اثر بادها بنک از مشام او بپرید غریب چشم بگشود و خود را در میان دریا دید با خود گفت سبحان الله این کار با من که کرد پس در هنگامی که او حیران بود یک کشتی پدید شد غریب بآستین خود بساکنان کشتی اشارت کرد در حال ایشان بیامدند و غریب را بگرفتند و باو گفتند تو کیستی و از کدام شهری غریب گفت اول مرا طعام دهید تا جان به تن من باز گردد و حکایت خویش با شما حدیث کنم آنگاه ساکنان کشتی طعام و شراب از برای غریب بیاوردند غریب چون خوردنی بخورد و نوشیدنی بنوشید گفت ای قوم شما چه گروهید و دین شما چیست گفتند ما از شهر گرجیم و بصنمی که منقاش نام دارد پرستش کنیم غریب بایشان گفت نفرین حق بر شما و معبود شما باد ای پلیدکان پرستش نتوان کرد مگر خدائی را که همه چیز را آفریده در آنهنگام ایشان بغریب هجوم آوردند و خواستند که او را بگیرند او بهر کدام از ایشان مشتی همی زد و در حال او را همی کشت تا اینکه چهل تن از ایشان بکشت ایشان یکسره بر وی هجوم آوردند و او را بازوان ببستند و گفتند ما این را نکشیم مگر در سر زمینی که ملک ما در آنجا است پس از آن کشتی همی راندند تا بشهر گرج برسیدند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب ششصد و هفتاد و سیم برآمد
گفت ایملک جوانبخت ساکنان کشتی بشهر گرج برسیدند و آنشهر را یکی از سرهنگان دلیر بنا کرده بهر دروازه آن شخصی از مس بحکمت بر گماشته بودا گر بیگانه میخواست که بشهر اندر آید آنشخص بوق میزد و هر کس که در آن شهر بود آواز او میشنید در حال آنشخص بیگانه را میگرفتند اگر بدین ایشان در نمی آمد او را می کشتند پس چون غریب بشهر اندرآمد آنشخص مسین نفیر برکشید بدانسان که دل ملک بهراس اندر شد برخاسته بخانه در آمد دید که از دهان بت آتش و دود بر می آید و شیطان بدرون آن بت فروشنده بود و با زبان آن بت سخن میگفت آنگاه آواز از بت برآمد که ای ملک کسی بشهر تو برآمد که غریب نام دارد و او پادشاه عراقست و مردم را از دین خود باز میگرداند وقتیکه او را نزد تو آرند تو او را بکش در حال ملک از بتخانه بدرآمد و بر تخت بنشست ایشان غریب را بیاوردند و در پیش تخت ملک بداشتند و گفتند ایملک ما این جوانرا غریق یافتیم چون او را از غرقاب بدر آوردیم دیدیم که خدای ما را منکر است پس حکایت غریب باز گفتند ملک گفت او را به بت خانه برید و در برابر بزرک بتان او را ذبح کنید شاید که او از ما خشنود باشد وزیر گفت ایملک ذبح کردن او نه خوبست که در همان ساعت هلاک شود بهتر اینست که او را در زندان کنیم و هیزم جمع آورده آتش بروی بزدند تا بامداد همی سوخت علی الصباح ملک بیرون آمد و مردمان شهر جمع آمدند و خادمان بحاضر آوردن غریب بشتافتند و او را در زندان نیافتند بازگشته ملک را از گریختن او آگاه کردند ملک چگونه با آنهمه بندهای گران و درهای بسته گریخته است ملک را عجب آمد و گفت او بآسمان بپرید و یا برزمین فرو رفت گفتند لا یعلم الغیب الا الله پس از آن ملک گفت من بسوی خدای خود شوم و غریب را از او بپرسم که او مرا خبر دهد در حال ملک برخاسته به بتخانه در آمد که بت را سجده آورد بت را نیز در آنجا نیافت چشمهای خویشتن بمالید و گفت اینکه میبینم در خوابست یا بیداری آنگاه روی بوزیر کرده گفت ای وزیر خدای من کجاست و اسیر را چه شدای وزیر پلید اگر تو بسوزاندن او اشارت نمی کردی من او را در حال کشته بودم و اوست که خدای مرا دزدیده و از زندان گریخته ناچار باید خون خدای خود بگیرم پس شمشیر بر کشید و وزیر را بکشت و گریختن غریب را سبی بوده است عجیب و آن این بود که چون غریب را در پهلوی بتخانه در زندان کردند غریب بذکر پروردگار مشغول شد و شیطانی که بر بتها موکل بود و با زبان آنها سخن میگفت نام پرورگار بشنید دلش نرم شد و گفت زهی خجالت من از کسی که او مرا می بیند و من او را نمی بینم آنگاه برخاسته در پای غریب افتاد و گفت ای خواجه چگونه تا به دین تو در آیم غریب گفت بگو لا اله الا الله ابراهیم خلیل الله آن شیطان شهادتین بر زبان راند و نام او زلزال بن مزلزل و پدرش از بزرگان ملوک جان بود پس از آن غریب را از بند بگشود و او را با صنم برداشته بر هوا شد . چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصد و هفتاد و چهارم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت پادشاه وزیر را بکشت چون سپاه ملک ماجری بدانستند پرستش صنم ناخوش داشته شمشیرها کشیده ملک را بکشتند و بیکدیگر حمله کردند و شمشیر بیکدیگر بنهادند تا سه روز یکدیگر را همی کشتند تا اینکه از ایشان جز دو مرد کسی زنده نماند یکی از آن دو دیگری را بکشت آنگاه کودکان به آن مرد حمله کردند و او را بکشتند و کودکان نیز بیکدیگر در افتادند تا همه ایشان هلاک شدند آنگاه زنان و دختران از شهر بیرون آمده هر یکی بسوئی رفتند و شهر از ساکنان خالی ماند و ایشانرا کار بدینگونه شد و اما ملک غریب چون زلزال بن مزلزل او را برداشت بقصد شهر خویش که جزایر کافور و قصر بلور بود روان شد و در نزد ملک مزلزل گوساله ای بود که حلی و حلل بر وی پوشانده بدو ستایش میکرد روزی مزلزل با قوم خود به پرستش گوساله در آمدند او را هراسان یافتند ملک باو گفت ای خدای من از برای چه هراسانی شیطان از درون گوساله پاسخ داد و گفت ای مزلزل پسر تو بدین ابراهیم خلیل میل کرده و در دست غریب پادشاه عراق مسلمان شده پس تمامت حکایت با ملک باز گفت چون ملک سخن گوساله بشنید حیران شد و از بت خانه بدر شد و بر تخت مملکت بنشست و بزرگان دولت بخواست چون بزرگان حاضر آمدند ملک آنچه از صنم شنیده بود بیان کرد ایشان در عجب شدند و گفتند ای ملک چکار کنیم ملک چون پسر من در آید و شما ببینید که من او را در آغوش گرفتم او را بگیرید و ببندید چون دوروز از این واقعه بگذشت زلزال با غریب و صنم پادشاه گرج به شهر پدر برسید چون بقصر در آمد خادمان برو و غریب حمله کردند ایشانرا گرفته در پیشگاه ملک مزلزل بردند ملک بچشم غضب به پسر خود نگاه کرد و باو گفت ای پلیدک از دین خود و دین پدران خود جدا گشته ای پسر گفت آری دینی حق برگزیدم و تو نیز مسلمان شو تا از سخط پروردگار سالم بمانی ملک به پسر خشم آورده باو گفت ای تخمه ناپاک ترا رتبت بدین مقام رسید که با من اینگونه سخنان گوئی پس از آن فرمود که او را در زندان کنند و روی بغریب آورده باو گفت ای پستترین انسیان چگونه عقل پسر مرا دزدیدی و او را از دین خود بدر بردی غریب گفت او را از ضلالت بسوی هدایت بردم ملک بانک بعفریتی زد که سیار نام داشت و باو گفت این پلیدک را بگیر و در وادی آتش بگذار تا در آنجا هلاک شود و آنوادی از غایت گرمی قسمی بود هر کس که در آنجا فرود میآمد در حال هلاک می شد و ساعتی زنده نمیماند و بآن وادی کوهی بلند احاطت کرده بود که از آن کوه راه بدر نمی رفت سیار عفریت پیش آمد غر یب را برداشت و بر هوا شد و بقصد آنوادی همیرفت تا اینکه در میانه او و آنوادی فرسنگی بیش نماند و عفریت از برداشتن غریب آزرده گشته او را در مرغزاری سبز و خرم که درختان بسیار و چشمه های روان داشت فرود آورد و پس از آن از تعبی که برده بود بخفت و غریب در گشودن قیدهای خود همی کوشید تا اینکه قید بگشود و سنگی گران بر گرفت و بر سر عفریت بینداخت در حال عفریت هلاک شد و غریب در آنوادی همی رفت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب ششصد و هفتاد و پنجم درآمد
گفت ای ملک جرانبخت غریب در آن وادی همی رفت تا در میان دریا بجزیره ای رسید که در آنجزیره از همه گونه میوه ها بود پس غریب از میوه های آنجزیره بخورد و از نهرهای آنجا بنوشید و ماهیان دریا گرفته همی خورد و همواره در ینحالت بسر میبرد تا هفت سال برو بگذشت روزی از روزها نشسته بود که از هوا دو عفریت فرود آمدند که با هر عفریت مردی بود چون به غریب نظر کردند گفتند تو کیستی و از کدام قبیله ای چون موی های سر غریب فرو آویخته بود او را از جنیان انگاشتند غریب بایشان گفت من از جنیان نیستم پس حکایت خود از آغاز تا انجام بایشان باز گفت ایشان برو محزون شدند یکی از آندو عفریت بغریب گفت در همین مکان بنشین تا ما این دو آدمیزاد را بملک برسانیم که ملک ایشانرا در چاشت و شام خود بخورد آنگاه بسوی تو باز گشته ترا بشهر خود برسانیم غریب ایشان را سپاس گفت و پناه بابراهیم خلیل برد و از خدای یگانه یاری جست پس از آن عفریتان بر هوا شدند و غریب بانتظار ایشان بنشست پس از دو روز عفریت باز آمد و جامه آورده بغریب پوشانید و او را برداشت و چندان برهوا بپرید که آواز تسبیح فرشتگان بگوش غریب بیامد آنگاه شهابی از آتش بسوی عفریت آمد عفریت ازو بسوی زمین بگریخت و در میانه عفریت و زمین صد ذراع بیش نمانده بود که شهاب او را بگرفت در حال خاکستر شد و غریب فرود آمد و بدریا اندر افتاد مقدار دو قامت در آب فرو رفت پس از آن از آب بیرون آمده تا دو روز بر روی آب شنا میکرد تا اینکه بازوانش برنجید و هلاکت را یقین کرد چون روز سیم برآمد کوهی بلند پدید شد غریب بسوی آنکوه بر آمد و از گیاهان آنکوه بخورد یک شبانروز در آنجا برآسود پس از آن بفراز کوه رفت و بدانسوی کوه فرود آمد و دو روز همی رفت تا بدروازۀ شهری بزرک رسید دربانان برخاسته او را بگرفتند و بنزد ملکۀ شهر بیاوردند و آنملکه جانشاه نام داشت و پانصد سال عمر کرده بود هر کس که به آن شهر در میامد ملکه او را یکشب در پیش خود نگاه میداشت و او را به درآمیختن با خود دعوت میکرد پس از آنکه کار بانجام میرسید او را میکشت و خلقی بسیار بدانسان کشته بود چون غریب را بنزد ملکه آوردند ملکه او را بپسندید و حسن او را خوش داشت باو گفت نام تو چیست و از کدام شهری و در کدام ملت هستی گفت نام من غریب و پادشاه عراقم و دین من اسلام است ملکه گفت از دین خود بدر شو و بدین من آی تا من ترا شوی خود گیرم و پادشاهی ترا دهم غریب خشم آلود بسوی او بنگریست و باو گفت نفرین حق بر تو و بر دین تو باد ملکه بانگ بروی زد و باو گفت صنم مرا دشنام همی دهی که او از عقیق سرخ و با در و گئهر مرصع است پس از آن ملکه با خادمان گفت که این را در بت خانه در زندان کنید شاید دلش نرم شود پس او را در بتخانه حبس کردند و درهای بتخانه ببستند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصد و هفتاد و ششم برآمد
گفت ایملک جوانبخت درها برو بستند غریب بصنمی که از عقیق احمر بود بنگریست و در گردن او قلادهای در و گوهر بدید نزدیک رفته او را برداشت و برزمین زد و در هم شکست و تا بامداد بخفت چون بامداد شد ملکه بر تخت نشسته و غریبرا بخواست خادمان به بتخانه در آمده بتها در هم شکسته یافتند طپانچه بر سر و روی خویشتن زدند چندانکه خون از دهان و بینی ایشان روان شد پس از آن خواستند که غریب را بگیرند غریب یکی از ایشانرا با مشتی بکشت و دیگری پیش رفت او نیز کشته شد تا بیست و پنج تن از ایشان کشته گشتند و باقی بسوی ملکه بگریختند و فریاد همیزدند ملکه خبر ایشان باز پرسید گفتند ای ملکه آفاق اسیر صنم را شکسته و مردان ترا بکشت در حال ملکه تاج بر زمین انداخت و گفت دیگر اصنام را مقداری نماند پس از آن ملکه با هزار دلیر قصد صنم خانه کرد غریب را دید که از خانه بدر آمده تیغی در کف دارد که دلیران همی کشد چون جانشاه شجاعت غریب بدید با خود گفت مرا بصنم حاجتی نیست و جز این جوان مقصودی ندارم که در بقیت عمر او را در آغوش بگیرم آنگاه ملکه عفریتانرا گفت که ازو دور شوید و خود پیش رفته فسونی بر وی بخواند ساعد غریب سست گشته شمشیر از دست او بیفتاد آنگاه او را گرفته بازوان او را ببستند جانشاه باز گشته بر سریر نشست و مکانرا خلوت کرده و به غریب گفت ای پستترین عرب ترا رتبت بدین مقام رسیده که صنم مرا بشگفتی و مردان مرا بکشی غریب گفت ای پلیدک اگر آن صنم خدای بر حق بودی ضرر از خویشتن دفع کردی ملکه گفت تو با من در آمیز تا ترا بگذارم که هر چه خواهی بکنی و گرنه به دین سو گند که بعذابهای سخت ترا بیازارم پس از آن ملکه آبی گرفته فسونی بخواند و بر وی بدمید و آب بر غریب بپاشید غریب بوزینه شد ملکه او را در مکانی حبس کرد و او را نان و آب میداد و تا دو سال بزندان اندر بود پس از آن روزی از روز ها او را حاضر آورد و باو گفت آیا سخن من می پذیری یا نه غریب باشارت گفت آری ململکه فرحناک شد و سحر ازو برداشت و خوردنی بخواست و با او خوردنی بخوردند و بملاعبت بنشستند چون شب برآمد ملکه بخفت و باو گفت بر خیز و کار بانجام رسان غریب برخاسته برسینه او بنشست و حلقوم او گرفت و از سینۀ او برنخاست تا اینکه ملکه هلاک شد پس از آن مخزنی را گشوده در آنجا شمشیری آویخته یافت آن شمشیر گرفته بر میان بست و تا بامداد صبر کرد علی الصباح بیرون آمد بر در قصر بایستاد امیران بقصد خدمت ملکه در آمدند و خواستند که بقصر اندر شوند غریب را دیدند که جامه جنگ پوشیده و شمشیر بر میان بسته غریب بایشان گفت ای قوم پرستش اصنام ترک کنید و پروردگار یگانه بپرستید چون کافران این سخن بشنیدند برو هجوم آوردند و غریب نیز بدیشان حمله کرد و خلقی بسیار از ایشان بکشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زادلب از داستان فروبست
چون شب ششصد و هفتاد و هفتم برآمد
گفت ایملک جوانبخت غریب خلقی از ایشان بکشت تا اینکه شب برآمد و ایشان یکسره بغریب هجوم آوردند و همی خواستند که او را بگیرند که ناگاه هزار عفریت با تیغهای بر کشیده بکافران هجوم آوردند و بزرگ ایشان زلزال بن مزلزل بود پس عفریتان تیغ بر ایشان بنهادند و از آنقوم کسی را زنده نگذاشتند پس از آن زلزال بغریب سلام داد و به سلامت او تهنیت گفت غریب به او گفت ترا که از حالت من آگاه کرد زلزال گفت ای ملک چون پدر من مرا در زندان کرد و ترا به وادی آتش بفرستاد من دو سال در زندان بماندم پس از آن مرا رها کرد من سالی در نزد او بماندم و او را بکشتم لشگریان بمن اطاعت کردند و اکنون چند سال است که در میان لشگر حکمرانی میکنم شبی از شبها بخفتم و تو در خاطر من بودی ترا خواب دیدم که با قوم جانشاه مقاتله میکنی در حال این هزار عفریت برداشته بسوی تو آمدم غریب را این کار عجب آمد پس از آن مالهای جانشاه جمع آورده حاکمی در آنشهر بگماشت و عفریتها مالها با غریب برداشته روانشدند هنوز صبح ندمیده بود که در شهر زلزال فرود آمدند و تا شش ماه غریب در شهر زلزال مهمان بود آنگاه قصد رفتن کرد زلزال هدیتها از بهر او ترتیب داد و سه هزار عفریت بخدمت گذاری او بکماشت و ایشانرا فرمود که هدیت و اموال بردارند و زلزال خود غریب را برداشته به اسپانیر مداین روانشدند هنوز نیمی از شب نرفته بود که به اسبانیر برسیدند غریب به شهر مداین نظر کرده لشگری دید فزون از ستاره که بشهر احاطت کرده اند غریب بزلزال گفت ای برادر این محاصره را سبب چیست و این لشگر از کجاست پس غریب در بام قصر فرود آمد و ندا در داد که یا کوکب الصباح و یا مهدیه ایشان از خواب بدهشت بر خاستند و گفتند کیست که در این وقت ما را ندا درمی دهد غریب گفت منم پادشاه جن و انس چون کو کب الصباح و مهدیه سخن او را بشنیدند فرحناک شدند آنگاه ملک غریب فرود آمد کنیز کان بپای او در افتادند و آواز بنشاط و انبساط بلند کردند قصر از آواز ایشان پرشد خادمان سبب باز پرسیدند کنیزکان گفتند بشارت باد شما را که ملک غریب در رسید امرا و سرهنگان فرحناک شدند آنگاه ملک بیرون تخت بنشست و سرهنگان بخواست و از لشگری که به شهر احاطه کرده بودند جویان شد گفتند ای ملک سه روز است که ایشان بخارج شهر فرود آمدند و بایشان جنیان و انسیان هستند نمی دانیم که قصد ایشان چیست و تا کنون در میان ما قتال روی نداده و سخنی نرفته غریب گفت فردا بسوی ایشان بفرستم تا قصد ایشان بدانم پس از آن گفتند که نام ملک ایشان مراد شاه است و صد هزار سوار و سیصد هزار پیاده و دویست تن از قبایل جن در زیر حکم دارد و آمدن آن لشگر سببی داشت عجیب چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب ششصد و هفتاد و هشتم برآمد
گفت ایملک جوانبخت آمدن آن لشکر بشهر مداین سببی عجیب داشته است و آن این بود که چون ملک شاپور دختر خود فخر تاج را با دو تن از خادمان بفرستاد و بایشان گفت این دختر را بجیحون در افکنید ایشان فخر تاج را بیرون برده باو گفتند که از پی کار خویش رو و خود را به پدرت آشکار مکن که ما را و ترا هلاک سازد آنگاه فخر تاج حیران ماند نمی دانست که بکجا رود و آهی دردناک برآورده گفت ای غریب کجائی که حالت من ببینی و همواره از جائی بجائی و از وادی بوادی همی رفت تا اینکه به بادیه ای رسید که در خرمی بباغ بهشت میمانست و در میان او حصاری بود بلند بنیان فخر تاج بدرون آنحصار رفت و فرشهای حریر در آنجا گسترده یافت و ظرفهای زرین و سیمین در آن مکان بسیار بود و صد تن کنیزکان خوبروی در آنحصار بودند چون کنیزکان فخر تاج بدیدند بسوی او بر خاسته او را سلام دادند و ایشان را گمان این بود که فخر تاج از طایفه پریانست از حالت او بپرسیدند فحر تاج به ایشان گفت من دختر پادشاه عجمم و حکایت خویش بر ایشان فرو خواند چون کنیز کان اینسخن بشنیدند برو محزون شدند و تسلی دادند و گفتند خاطرت شاد و چشمت روشن باد که تو هر چه بخوری و بنوشی همه مهیاست و ما همه کنیزکان تویم فخر تاج ایشان را دعا گفت آنگاه دخترکان طعام از بهر او حاضر آوردند فخر تاج طعام بخورد و با دخترکان گفت این قصر را خداوند کیست و شما در فرمان کیستید گفتند ما در زیر حکم ملک صلصال بن دال هستیم و او در هر ماهی یک شب درین مکان آید و بامدادان از بهر حکمرانی در میان قبایل جان برود فخر تاج پنج روز در نزد ایشان بماند و هنگام زادنش برسید پسری قمر بزاد ناف او را ببریدند و سرمه در چشمانش کردند و او را مراد شاه نام نهادند مادرش او را تربیت میکرد چون روزی چند بگذشت ملک صلصال باز آمد و به پیلی سپید سوار بود و قبایل جان در یمین و یسار او بودند چون بقصر درآمد صد تن کنیزکان پیش رفته زمین ببوسیدند و فخر تاج نیز با ایشان بود چون ملک او را بدید با کنیز کان گفت این دخترک کیست گفتند دختر شاپور ملک عجم و دیلم است ملک گفت او را که بدین مکان آورد دخترکان ماجرای فخر تاج بـا ملــک باز گفتند ملک گفت ملول مباش و صبر کن تا پسر تو بزرگ شود آنگاه ترا ببلاد عجم روان کنم و سر پدر ترا از تن جدا سازم و پسر ترا بپادشاهی عجم و دیلم بنشانم در حال فخر تاج برخاسته پای ملک ببوسید و او را دعا گفت و به پرورش فرزند خویش پرداخت تا اینکه هفت ساله شد با فرزندان ملک سوار گشته بت خجیر گاه میشدند و درندگان صید میکردند و از گوشت آنها میخوردند تا اینکه مرادشاه را دل از سنگ سخت تر شد چون او را عمر بپانزده ساله رسید با مادر خود گفت ای مادر پدر من کجاست فخر تاج گفت ای فرزند پدر تو ملک غریب ملک عراق است و من دختر ملک شاپورم پس از آن حکایت خود با پسر باز گفت مراد شاه گفت آیا جد من بکشتن تو و پدرم فرمان داد فخر تاج گفت آری مرادشاه گفت بتربیت های تو سوگند که بوی شهر ملک شاپور شوم و سر او را ببرم و نزد تو آورم فخر تاج از سخن او فرحناک شد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصد و هفتاد و نهم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت مراد شاه با دویست تن از عفریتان سوار گشته راهها همی زدند و غارت همی کردند تا اینکه بشهر شیراز برسیدند و بر آنشهر هجوم آوردند مراد شاه بقصر ملک هجوم آورد و او را بر تخت خود بکشت و از سپاه او خلقی بسیار هلاک شدند و بازماندگان امان خواستند و رکاب مراد شاه بیوسیدند ملک ایشانرا بشمرد ده هزار سوار بودند که در رکاب او سوار گشته بسوی بلخ روان شدند پادشاه آنجا را نیز بکشتند و سپاهیان را هلاک کردند با هزار سوار بوی نورین روان شدند و خداوند نورین بطاعت در آمده مالی بسیار بایشان داد و با سی هزار سوار بقصد شهر سمرقند روا نشدند آنجا را نیز بگرفتند بسوی اخلاط رفتند آنجا را نیز بگرفتند پس از آن روا نشدند و بهیچ شهر نمی رسیدند مگر اینکه آنشهر را میگرفتند و بمراد شاه لشکری بی پایان جمع آمد و آنچه مال و تحف بدست او میآمد بلشکریان بخش میکرد لشکریان بسب شجاعت و کرم او را دوست میداشتند تا اینکه به اسبانیر مداین برسید بلشکریان گفت صبر کنید تا باقی لشکر حاضر آیند و جد خود را گرفته بسوی مادر برم و از کشتن او آتش دل مادر فرونشانم و بدین سبب قتال در میان ایشان تا سه روز روی نداده بود چون ملک غریب بازلزال و چهل هزار از عفریتان که مالها و هدیتها برداشته بودند بمداین برسیدند از لشکری که شهر را احاطت کرده بودند جویان شد گفتند نمی دانیم ایشان کیستند سه روز است که درین مکان فرود آمده اند و مقاتله در میان ما و ایشان روی نداده و اما مراد شاه مادر خود فخر تاج را گفت تو در خیمه بنشین تا من پدر تو را از بهر تو بیاورم فخر تاج او را بنصرت و ظفر دعا گفت چون بامداد شد مراد شاه با دویست تن از عفریتان و ملوک انسیان سوار گشت طبلها بزدند غریب آواز طبل شنیده سوار شد و قوم خود را بمقاتله بخواند لشکر جنیان از یمین و لشکر انسیان از یسار او بایستادند مراد شاه در اسلحه جنک غوطه خورده از بهر مبارزت اسب در میدان راند و ندا در داد که ای قوم بمبارزت من بر نباید مگر پادشاه شما اگر او بر من چیره شود پادشاهی هر دو لشکر با اوست و اگر من او را بکشم مثل دیگران است که تاکنون کشته ام چون غریب سخن مراد شاه بشنید گفت یا کلب العرب خاموش شو پس از آن بیکدیگر حمله آوردند چندانکه نیزه ها شکسته شد و شمشیرها از کار بماند و همواره در کر و فر بودند تا اینکه نیمی از روز بگذشت اسبهای ایشان از کار بماند هر دو بر زمین فرود آمدند و یکدیگر را بگرفتند در آنهنگام مراد شاه بغریب هجوم آورده او را بربود و بلند کرد و همی خواست که برزمین زند غریب هر دو گوش مراد شاه بگرفت و آنها را سخت بمالید مراد شاه چنان دانست که آسمان بر سر او فرو ریخت آنگاه بآواز بلند بانک برکشیده گفت ای دلیر زمان من در پناه توام پس ملک غریب بازوان او را ببست چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب ششصد و هفتادم برآمد
گفت ایملک جوانبخت غریب بازوان او را ببست و عفریتانی که با مراد شاه بودند خواستند که از بهر خلاصی مراد شاه هجوم آورند در حال غریب با هزار تن از عفرینان حمله کرد ایشان امان خواستند و اسلحه دور انداختند ملک غریب ایشانرا امان داد و باز گشته در خرگاه بنشست و مراد شاه را بخواست او را در قید و زنجیر حاضر آوردند مراد شاه از شرم سر بزیر افکند غریب گفت ترا چه برین داشت که بملوک یاغی شدی گفت ای ملک مرا معذور دار غریب گفت عذر تو چیست مراد شاه گفت ای ملک قصد من خونخواهی پدر و مادر خویش از ملک شاپور بود که او قصد کشتن ایشان داشته ولی مادرم از او خلاص گشته پدرم را نمی دانم کشته است یانه غریب گفت بخدا سوگند تو معذوری بازگو که پدر و مادر تو کیستند و نام ایشان چیست مراد شاه گفت نام پدرم غریب ملک عراق و نام مادرم فخر تاج دختر ملک شاپور پادشاه عجم است چون غریب سخن او را بشنید فریادی بلند برآورده بیخود بیفتاد گلایش همی فشاند تا بخود آمد و بمراد شاه گفت تو پسر غریب و فخر تاج هستی گفت آری گفت تو فارس بن فارسی آنگاه بانک برزد که بند از پسر من بردارید سهیم و کلیجان پیش رفته بند از او برداشتند ملک غریب پسر را در آغوش کشید و در پهلوی خویشتن بنشاند و از مادرش باز پرسید مرادشاه گفت در خیمه منست ملک گفت برخیز و او را نزد من آور مراد بسوی خیمه خود روان شد اصحاب مراد شاه او را ملاقات کردند و بسلامت او فرحناک شدند و حالت او باز پرسیدند مراد شاه گفت هنگام پرسش نیست پس بنزد مادر آمد و ماجری بروی حدیث کرد فخر تاج فرحناک شد و بسوی ملک غریب بشتافت چون بیکدیگر رسیدند فخر تاج و ملک مراد شاه مسلمان شدند و اسلام بلشکریان عرضه داشتند ایشان نیز از دل و زبان مسلمان شدند غریب از اسلام ایشان فرحناک شد پس از آن ملک شاپور را حاضر آوردند و او را سرزنش کرده اسلام برو عرضه داشتند او اسلام قبول نکرد او را در خارج شهر بر دار کردند و شهر را زیور بستند و مردمان شهر نشاط و انبساط کردند و مرادشاه را تاج کسروی بر سر بنهادند و او را پادشاه عجم و دیلم دانستند و ملک غریب عم خود دامغ را بپادشاهی عراق بگماشت و همواره در عیش و نوش روزگار همی سپردند تا اینکه سپری شدند فسبحان من لا یموت