حکایت فضل خدا

و از جمله حکایتها اینست که یکی از بزرگان گفته است در شبی تـاریـک طواف کعبه میکردم از دل دردناک آواز ناله شنیدم که میگفت ای کریم لطف تو قدیم است و من در سر پیمان درستم مرا دل از شنیدن آن آواز بپرید پریدنی که بمرک نزدیک شدم و بسوی آن آواز رفتم خداوند آواز را دیدم که زنی است طواف همی کند و همی نالد من باو سلام دادم او رد سلام کرد پس با و گفتم ترا بخداوند بزرک سوگند میدهم پیمانی که دل تو در آن مقیم است کدام است آن زن گفت اگر چنین سوگند نداده بودی ترا از این راز آگاه نمیکردم اکنون نظاره کن چون نظاره کردم کودکی در پیش روی او خفته دیدم زن گفت من باین کودک حامله بودم و بقصد حج میرفتم چون بکشتی بنشستم باد مخالف بما وزید و کشتی ما بشکست من بر تخته نشسته نجات یافتم و در روی آن تخته این کودک را بزادم و این کودک در کنار من بود و موج مراهمی برد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست

چون شب چهارصد و شصت و چهارم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت آنزن گفت موج مرا همی برد که ناگاه مردی از ملاحان کشتی برسید و بمن گفت بخدا سوگند در زمانی که تو در کشتی بودی من ترا دوست میداشتم اکنون که بتو رسیده ام باید مرا از وصل خود کام بخشی و گرنه ترا درین دریا بیفکنم من با و گفتم وای بر تو مگر ازین غرق و طوفان ترا عبرتی روی نداد آنمرد گفت من ازین طوفانها و کشتی شکستنها چندین بار دیده و نجات یافته ام مرا ازینها باکی نباشد من با و گفتم که ما اکنون ببلیتی دچاریم و امید سلامت در طاعت داریم نه در معصیت آن مرد اصرار کرد من از و ترسیدم و خواستم که با او خدعه کنم گفتم مهلت ده تا این کودک بخوابد در حال کودک را از دامن بگرفت و بدریا انداخت چون من جرأت او را دیدم و آن کاریکه با کودک کرد مشاهده کردم بهراس اندر شدم و اندوه من بسیار شد سر بآسمان برداشته گفتم یا من یحول بین المرء و قلبه در میان من و این بلیت حایل شو بخدا سو گند هنوز دعا با نجام نرسانده بودم که جانوری از دریا بدر آمد و آنمرد را از روی تخته بر بود من تنها ماندم و بجدائی فرزند محزون و اندوهناک بودم و این ابیات همی خواندم

  ای قبله جان کجات جویم جانی و بجان هوات جویم  
  ای در گرانبهاتر از روح چون عمر گرانبهات جویم  
  دوشت همه همچو ماه دیدم امشب همه چون سهات جویم  

پس من یکشبانروز بدان حالت بودم چون با مداد شد از دور بادبان کشتی بدیدم و پیوسته موج مرا همیزد و باد مرا همیراند تا بآن کشتی برسیدم اهل کشتی مرا بگرفتند و بکشتی بنهادند چون نظاره کردم پسر خود را در کشتی یافتم گفتم ای قوم این پسر منست چگونه بدینجا آمده گفتند ما بدریا اندر همی رفتیم که کشتی ما بایستاد ناگاه جانوری ببزرگی شهری پدید شد و این کودک در پشت آن جانور انگشتان خود همی مکید پس ما این کودک بگرفتیم آنزن گفت چون من این سخن از ایشان شنیدم ماجرای خود بایشان بیان کردم و شکر پروردگار بجا آوردم و با خدایتعالی عهد کردم که هرگز از خانه او دور نشوم و از خدمت او تخلف نکنم پس از آن من از خدا هیچ چیز نخواستم مگر اینکه او را بمن عطا فرموده پس من دست بهمیان بردم و خواستم که چیزی باوعطا کنم آن زن با من گفت ای بطال از من دور شو که چگونه من حدیث فضل و کرم خدایتعالی بگویم و نعمت از دست دیگران بگیرم پس من از نزد او باز گشتم و این بیت همی خواندم

  یارب از فضل و رحمت این دل و جان محرم رازهای خود گردان